پسرهیکلی در ورودی رو آروم پشت سرش بست.
یک هفته چقدر زود گذشت.
یک هفته ای که بودن سهیل فقط براش مزهٔ دوری میداد.
نگاهش نمیکرد.
کنارش نمیخوابید.وقتی نگاهش به پسرکوچکتر افتاد سلام نداد.
چون جوابی نمیشنید.
چند ثانیه خیره شد و بعد دکمه های پیراهن سفید مردونهاش رو باز کرد و لباسش رو ، روی مبل پرت کرد.
سلانه سلانه سمت آشپزخونه رفت.
در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو سر کشید.سهیل خم شد.
پیراهن متین رو چنگ زد و نزدیک بینیش برد.
بوی سیگار و الکل میداد.
لکهٔ دایره ای روی لباسش خودنمایی میکرد و رنگش به زردی میزد.- دوباره شروع کردی نه؟
لبخند کجی روی لب های متین نشست.
چرا وقتی سعی میکرد بی تفاوت باشه سهیل پاپیش میگذاشت.
خودش جواب سوالش رو میدونست.
اون تمام توجه اش رو صرفش کرده و تحمل سرد بودن براش سخته.جوابش رو نداد و وقتی زیر لب قسمتی از آهنگ دایان رو زمزمه میکرد ؛ برگشت تا لباسش رو از میون دستای کوچکش پس بگیره.
- حرف بزن هی حالمو بد کن زخم بزن من را به را الکل.همیشه ترسیدم از دوست داشتنت.
پسرکوچکتر عصبی شد.
انتظار جواب داشت نه اینکه متین حتی نگاهشم نکنه و زیر لب آهنگ بخونه ؛ جوری که انگار روحه و نمیبینتش.
پیراهن رو تو سینهٔ ستبرش کوبید.- شنیدی چی گفتم؟
متین دلش نمیخواست خوندن رو تموم کنه.
اثر الکلی که خورده بود هنوزم توی رگاش موج میزد ؛ اما نه به قدری که نفهمه دور و برش چخبره.
حالش بد بود.
تو تمام این سال ها امشب ، روزی بود که دلش واقعا گریه میخواست.- یبارم نگفتم ولی دوست داشتمت ، به خریت زدن و قبول دروغا..یه وقتایی معنای دوست داشتنه.
سهیل با عصبانیت نیم خیز شد.
حوصلهٔ سر و کله زدن با پسربزرگتر رو نداشت.
قبل از اینکه کاملا بلند شه ، متین با کف دست ضربه ای به شونش زد و باعث شد روی مبل پرت شه.- مستی..بکش کنار میخوام برم.
انگشت اشارهٔ متین روی گونهٔ مخملیِ پسرکوچکتر نشست.
نوازشش کرد و ادامه داد.
چقدر این آهنگ با حال الانش مساعد بود.
میتونست صدای بم و کلفت خواننده رو بشنوه.
انگار تو مغزش بود...- خنده ها برا تو.غصه ها برا من.
سهیل دستاش رو ، روی شونه های پهن متین گذاشت.
سمت مبل هدایتش کرد و مجبورش کرد بشینه.
بدنش شل شده بود و به سختی میتونست خودش رو کنترل کنه.- با این حالت سوار موتور شدی؟
متین با یادآوری موتور چشماش رو بست.
کمی طول کشید تا یادش بیاد دست کی سپردتش.
مطمئن بود سوییچش رو داد دست محمد.
YOU ARE READING
Without Me | bxb
Fanfiction- جدیدا کم حرف شدی؟ - حوصله ندارم. تن صداش پر از خشم بود. چشماش دیگه روشن نبود و بیشتر به دوتا سیاه چال شباهت داشتن. - شاید حرفات رو جای دیگه میزنی،واسه کسی دیگه..ولی بدون پیداش کنم زنده زنده آتیشش میزنم.