Without Me | bxb

By BlackSunfl0wer

89.4K 10.8K 12.3K

- جدیدا کم حرف شدی؟ - حوصله ندارم. تن صداش پر از خشم بود. چشماش دیگه روشن نبود و بیشتر به دوتا سیاه چال شباهت... More

1
2
3
4
5
6
7
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
38

8

2.6K 338 615
By BlackSunfl0wer

ضربان قلبم بالا رفت.
نکنه اتفاقی براش بیفته؟
خونه تنهاس.
اگه الان نرم و اتفاقی براش بیفته منم می‌میرم...

این حرفاش نمی‌تونست یه حقه باشه.
چون دومین باری بود که داشت ازم خواهش می‌کرد.

دست و پام رو گم کردم.
با عجله سمت رخت آویزی که پشت در چسبیده بود رفتم ، شلوارم رو برداشتم.

شمارش رو گرفتم.
گوشی رو مابین شونه و گوشم ثابت نگه داشتم.
شلوارم اسلشم رو در آوردم، پای راستم رو بالا بردم تا جینم رو تنم کنم.
منتظر موندم تا صدای کلفتش دوباره توی گوشم بپیچه.
ولی انتظارم نتیجه ای نداشت ، به جای صدای متین صدای زن مثل پتک تو سرم کوبیده شد.

" در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمی‌باشد "

هودی مشکیم رو از روی تیشرت نازکم پوشیدم.
دستی توی موهام کشیدم و زیر لب گفتم.

- خدایا خواهش می‌کنم اتفاقی براش نیفته.

در اتاق رو باز کردم و با عجله سمت ورودی رفتم.
بابا و مامان مشغول دیدن سریال بودن.
بابا با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت.

_ ساعت یازدهِ شبه کجا؟

- بابا حال متین بده خونه تنهاس باید برم پیشش.

مامان سوالی نگام کرد.
- ینی چی حالش بده؟مگه خانواده نداره تو میری پیشش؟

پوست لبم رو جوییدم.
با عصبانیت گفتم.

- مامان می‌دونی خونه تنهاس ینی چی؟میگه دارم میمیرم معده درد دارم.

بابا متین رو می‌شناخت.
چندباری دیده بودش.
از علاقش نسبت بهش خبر دارم.
فکر می‌کرد پسر خوبیه...
دستی به ریشش کشید از جا بلند شد.

- صبر کن لباس بپوشم باهم بریم.تو همین الانشم دست پاچه ای.

مامان چشماش رو چرخوند.
- یکی به من بگه چخبره؟به تو چه ربطی داره..مگه دوستت کس و کار نداره؟غلام حلقه به گوششی مگه؟

سرم رو به دیوار تکیه دادم.
دست خودم نبود ولی تن صدام بالا رفته بود و عصبی بودم.

- مادره من بهت گفتم خونه تنهاس.اگه می‌تونست خبرشون می‌کرد از منم کمک نمی‌خواست.

- خوبه خوبه سر من داد نزنا توله سگ.انقد که به این پسره توجه می‌کنی به خواهرت می‌‌کردی الان عین پروانه دورت می‌چرخید.

طبق معمول مامان داشت همه چی رو قاطی هم می‌کرد.
بی توجه به بحث مسخره ای که پیش کشیده بود بابا رو صدا زدم.

- بابا.زود باش می‌ترسم یچیزیش بشه زنگ زدم جوابمو نداد.

بابا از اتاق خواب بیرون اومد.
مشغول بستن کمربندش بود.
کت تکش رو پوشید و گفت.

- بریم.سمانه درو قفل کن.

زودتراز بابا بیرون رفتم.
قبل از اینکه کفشام رو بپوشم دکمهٔ آسانسور رو فشار دادم تا زودتر بالا بیاد.

♪♪♪


بابا ماشین رو جلوی خونه متین نگه داشت.
درو باز کردم ، سمت آیفون پرواز کردم.
دلشوره باعث شده دلم به هم بپیچه و دستام یخ ببنده.
انگشتم رو‌ ، روی زنگ گذاشتم پشت سر هم فشارش می‌دادم.

وقتی در باز شد برگشتم ، نگاهی به بابا انداختم.
ماشین رو خاموش کرده بود ، داشت سمت خونه میومد.

- چرا وایستادی منو نگاه می‌کنی برو بالا دیگه.

بعد از اینکه " طبقه اول " رو بلند داد زدم پله هارو بالا رفتم.
در ورودی باز بود.

متین رو دیدم...
کنار مبل روی زمین نشسته بود و قیافش درهم بود.
انقد هل شدم حتی فراموش کردم کفشام رو در بیارم.

چرا جدیدا همه چیز انقدر سریع اتفاق میفتاد؟
جوری که حتی فرصت فکر کردنم ازم می‌گرفت.
سمتش رفتم.
انگار با دیدن حال بدش دلخوریم دود شده بود.
دستم رو ، روی پیشونیش گذاشتم.

- چیشده؟

- خیلی خوردم...

مثل احمق ها بهش زل زدم.
منظورش چیه " خیلی خوردم؟ "
متین همیشه خیلی غذا می‌خوره.

با شنیدن صدای پایِ بابا نتونستم ازش بپرسم " مگه چی خوردی؟ "

- متین چیشده پسرم؟

متین دستش رو ، روی دسته مبل گذاشت تا خودش رو به احترام بابا بالا بکشه.
سمتش رفتم و اجازه ندادم.

- نمی‌خواد بلند شی حالت بده.

- شما چرا..زحمت کشیدین آقای عقیلی.

داشت تمام سعیش رو می‌کرد بریده بریده حرف نزنه.



بابا اومد ، زیر بازوی متین رو گرفت.

- این نزدیکیا یه درمانگاه دیدم.بریم اونجا...سهیل تو برو دره ماشینو باز کن من کمک می‌کنم دوستت بیاد پایین.

سرم رو تند تند تکون دادم.
سوییچ رو از بابا گرفتم و پایین رفتم.
در عقب رو باز کردم.
بابا زیربازوی متین رو گرفته بود و کمکش می‌کرد از پله ها پایین بیاد.
جلو رفتم ، وقتی روی صندلی دراز کشید درو بستم.
ماشین رو دور زدم و زودتر از بابا نشستم.

- چند ساعته حالت بده؟

- نمی‌دونم.دو روزه حالم بده.


لبم رو به دندون گرفتم.
فهمیدم منظورش از دو روز چیه.
دقیقا از روزی که باهاش حرف نزدم.

- پسرم دو روزه حالت بده چیزی به مامان بابات نگفتی؟این چه کاریه چرا حواست به خودت نیست.

- معده درد من یچیز عادیه براشون..کسی جدی نمی‌گیره حاله منو.

بازم داشت تیکه می‌انداخت.
واقعا انتظار داشت من پیگیر حالش باشم؟
اونم بعد چیزایی که دیدم...
حتی هیچ توضیح قانع کننده ای نشنیدم.
چطور می‌تونستم بازم کنارش بمونم؟

بابا سرعتش رو بیشتر کرد.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا وقتی که به درمانگاه برسیم.
متین به کمک بابا پیاده شد.
من با عجله سمت زنی رفتم که پشت پیشخوان نشسته بود.

- ببخشید مریض ما حالش خیلی بده..
نگاهی به مردا و زنایی که روی صندلی نشسته بودن انداختم و ادامه دادم:میشه زودتر بریم داخل؟

زن نگاهی به پشت سرم انداخت.
متین رو دید که با کمک بابا سرپا ایستاده.
با دقت پوست زردش رو از نظر گذروند و گفت.

- بفرمایین.مثل اینکه حالشون واقعا خوب نیست.

بابا جلو اومد و آروم گفت.
- تو ببرش پیش دکتر من پول ویزیتو حساب می‌کنم.بیرون منتظر می‌مونم نسخشو بیاری.

سرم رو به نشونهٔ تفهیم تکون دادم.
خودم جونی نداشتم تا کمک کنم متین راه بره.
ولی با این حال دستشو گرفتم و روی شونم گذاشتم.
بخاطر سنگینی وزنش نفسم حبس شد و چشمام گرد شدن.
لعنتی مگه چند کیلو بود؟
سه تا پله ای که سمت اتاق دکتر می‌رفت رو با بدبختی بالا رفتیم.
متین با دهن بسته ناله می‌کرد.
چشماش رو محکم رو هم فشار می‌داد.

تقه ای به در زدم.
بازش کردم و با دکتری رو به رو شدم که مشغول نوشتن یچیزایی رو کاغذش بود.

- سلام.دکتر حالش خیلی بده.

مرد موهای سفیدش رو با دست مرتب کرد.
بلند شد و تخت رو نشون داد.

- کمکش کن روی تخت دراز بکشه.


متین رو تا جلوی تخت بردم.
دستش رو بالا آورد و گفت.

- خودم دراز می‌کشم.


به حرفش اعتنایی نکردم.
کمکش کردم دراز بکشه.
عقب رفتم و روی صندلی چرم نشستم.

مرد آستین روپوش سفیدش رو بالا داد.
سمت متین رفت و پشتش به من بود بخاطر همین نمی‌تونستم ببینم چیکار می‌کنن.

- پدر مادرت خبر دارن نوشیدنی الکی مصرف می‌کنی؟

ابروهام بالا پرید.
حالا فهمیدم منظور متین از " خیلی خوردم چی بوده "

صدای گرفتهٔ متین بلند شد.
- من مادر ندارم..برای پدرمم مهم نیست چه بلایی سرم میاد.


- می‌دونی اگه پلیس بفهمه شلاق داری؟

متین با شرمندگی سرش طرف پنجره برگردوند.
- می‌دونم.الانم نمی‌خواستم بیام دکتر چون می‌دونستم می‌فهمین.

- من چیزی به کسی نمی‌گم.قبلنم چند نفر مثل تو بودن.توام جای پسر من.

دکتر سمت میزش رفت.
نسخش رو برداشت و تند تند با اون خط خرچنگ قورباغش یچیزایی نوشت.
نسخه رو سمت من گرفت.

- میشه شما بیرون باشین؟

سرم رو تکون دادم و بعد گرفتن نسخه بیرون رفتم.
بابا با دیدنم بلند شد.

- چیشد؟

شونه ای بالا انداختم.
نمی‌خواستم به بابا بگم دوستم انقدر مشروب خورده معدش رو داغون کرده.

- من که سر درنیاوردم.ولی این نسخه رو داد.

-داروخونه همین بغله.تو پیش دوستت باش من برم و بیام.

- باشه مرسی بابا.

رفتن بابا رو با چشم دنبال کردم.
کاش همیشه انقد درکم کنه و مهربون باشه...

♪♪♪

متین بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود.
سرم قطره قطره چکه می‌کرد.
حتی پلک نمی‌زد ، به سقف شیری رنگ زل زده بود.
انگشتم رو آروم روی خراش گردنش کشیدم.
با فکر اینکه متین چیکارس و چه کاری انجام داده که اومدن دنبالش لرزیدم ، دستم رو عقب کشیدم.

متوجه شد.
اینبار خیره نگاهم کرد.
تو این مدت کوتاه زیرچشماش گود افتاده بود.
چشمای خاکستریش خمار و خسته بنظر می‌رسید.

- دستتو اونجوری عقب نکش.من هنوزم همون متینم.


بحث رو عوض کردم.
نمی‌خواستم فکر کنه ازش متنفرم.
من هنورم دوسش دارم.
ولی ازش دلخورم.
فکر می‌کردم اونم به من اعتماد داره و تمام اتفاقات زندگیش رو برام تعریف می‌کنه.

- دکتر چی گفت بهت من رفتم؟

- مرتیکه پفیوز جیبمو چاپید.دهنشو بستم.

ابروی چپم رو بالا دادم.
- پسرم گفتنش چی بود دیگه..از اول می‌گفت پول می‌خوام.


زبونش رو ، روی لب های ترک خوردش کشید.
زیر لامپ مهتابی رنگ زرد شدش بیشتر به چشم می‌خورد.
دست آزادش رو بالا برد ، ساعدش رو روی چشماش گذاشت و گفت.

- دنیا رو پول می‌چرخه.هرکسی یجوری جیب مردمو خالی می‌کنه.من یجوری..این یارو دکتره یجوری..مدیر مدرسمون یجوری..

صدام رو پایین آوردم.
نمی‌خواستم بقیه مکالممون رو بشنون.

- دنیا هنوز خوبیاشو داره.همه چی پول نیست.

متین هنوزم دستش رو از روی چشماش برنداشته بود.
با صدای گرفتش زیر لب گفت.

- تو خیلی خوش بینی.کدوم خوبی؟تنها نور زندگی من تو بودی..ولی دیگه مثل قبل دوسم نداری.

من خوش بین نبودم.
دلم می‌خواست تو صورتش فریاد بزنم " دنیا خوبیاشو داره..من دوست دارم..خیلی خیلی زیاد "
با سرخوردگی از گوشهٔ تخت بلند شدم.

- قبلا بیشتر دوست داشتم چون کمتر می‌شناختمت.

از تخت فاصله گرفتم.
برام مهم نیست اگه قلبش بشکنه.
همش متین آزارم می‌داد.
چی میشه اگه یبار من بد باشم؟
قطعا به جایی بر نمی‌خوره.

- سرمت تموم شد صدام بزن.میرم پیش بابا بشینم.

پشتم رو بهش کردم تا برم.
منتظر بودم صدام بزنه.
صدام بزنه و حقیقت زندگیش رو بگه.
بتونه دوباره دلم رو به دست بیاره.

- سهیل..

با چشمای براق شده سمتش برگشتم.

- بله.

دستش رو جیب شلوارش فرو برد.
دوتا تراول صد تومنی سمتم گرفت و گفت.
- پول ویزیت و نسخه..بده به بابات.من دادم بهش قبول نکرد.

نیشخندی روی لبام نشست.
دستم رو جلو بردم و پول رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم.

- دنیا رو پول می‌چرخه نه؟پس باید بگیرمش.

جوابم رو نداد.
چشماش مثل همیشه نبود داشت.
غمگین بود.
سرم رو تکون دادم ، جای اینکه گول چشمای غمگینش رو بخورم از اتاق تزریق بیرون رفتم.
دیگه نمی‌تونستم رفتارای ضد و نقیضش رو تحمل کنم...

♪♪♪

بابا ماشین رو جلوی خونهٔ متین نگه داشت.
از آینه نگاهی به پشت انداخت.
حالش بهتر بود و می‌تونست صاف بشینه.

با اخم سمتش برگشت و گفت.
- این پولو بذار جیبت پسر.این کارت توهین به منه.

- اینطوری که زشته.خواهش می‌کنم خجالت زدم نکنین.

- پسرم یبارم برای سهیل مشکل پیش میاد و تو کمکش می‌کنی.خواهش می‌کنم رومو زمین ننداز.

بابا بعد تموم شدن حرفش خم شد ، تراول رو روی پای متین گذاشت.


- ببخشید مزاحمتون شدم نصف شبی.واقعا شرمندتونم.شمارم از کار و زندگی انداختم.

- این چه حرفیه متین جان.خداروشکر که حالت خوبه؟الان که خونه تنها نیستی؟


- بله خونه تنهام.احتمالا سه چهار روزی تنهامو کسی نیست.

- ای بابا.می‌خوای سهیل امشب پیشت بمونه؟


با حرص سمت بابا برگشتم.
چه مرگش بود؟
داشت طرف متین رو می‌گرفت؟
داشت بجای من تصمیم می‌گرفت؟

با تلخی گفتم.
- من فردا باید برم مدرسه.متینم حالش خوبه بگیره بخوابه بهترم میشه.

بابا چشم غره ای رفت.
- شبو پیشش بمون.من صبح کیفتو میارم می‌رسونمت مدرسه،لباسم میارم برات.

متین با چشمایی که بخاطر پیروز شدنش برق می‌زد بهم زل زد.
- زیاد اصرار نکنین آقای عقیلی سهیلم خستس.منم حالم بهتره چیزیم نمیشه.

لعنتی متین داشت خودش رو به موش مردگی میزد.
با پررویی تو چشمام زل زده بود و حرفاش رو می‌زد.

- امشبو پیشش بمون.من میرم خونه خواهر و مامانت تنها نباشن.

این لحن محکم بابا یعنی رو حرفش،حرف نزنم.
دلم نمی‌خواست پیش متین بمونم.
کاش این وسط ینفرم به فکر دل شکستهٔ من بود.
متین جزء کسایی بود که بابا بهش اعتماد کرده بود.
کاش می‌تونستم بهش بگم " قرار نیست شب جای امنی بخوابم "
ولی سکوت کردم.
از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بهم کوبیدم.

♪♪♪

این لنتی چرا انقد گوگولی و کردنیه😪💦😻

خار مادر جذبه:|🖤

Continue Reading

You'll Also Like

11.7K 3K 14
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...
93.2K 10K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
9K 4.2K 27
Fan fiction: 𝐅𝐀𝐔𝐋𝐓 Genre; 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞(𝐬𝐦𝐮𝐭)/ 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲/.. Couple; 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧 برای آشنایی با داستان "حرف دل" رو بخونید ♡ لبانش ب...
39.8K 3.7K 23
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...