برای بار چهارم نگاهی به ساعت انداختم.
'12:10 بود.
متین نیومده بود.
نبودنش فاجعه نبود اما من واقعا دلم نمیخواست تنها باشم.
میخواستم همه بفهمن دوباره آشتی کردیم...
دلیل غیبت غیر موجهش رو تو تمام جا خالی های مغزم گذاشتم اما بازم به جوابی نرسیدم.
اصلا چطور تونستم سه زنگ بدون متین سر کلاس بشینم؟
ده دقیقه تا زنگ تفریح مونده بود.
از جا بلند شدم تا کاغذای خط خطی زیر دستم رو دور بریزم.
وقتی راهم روکج کردم تا برم ردیف آخر صدای معلم متوقفم کرد.
- عقیلی می تونی یه لیوان آب برام بیاری؟
سرم رو با احترام تکون دادم و گفتم.
- بله آقای ستاری الان میرم.
وقتی ازکلاس بیرون رفتم بخاطر سکوت مطلقی که راهرو رو در بر گرفته بود حس خوبی بهم منتقل شد.
فضای آشپزخونه مرطوب بود، بوی غذایی که پیچیده بود باعث شد چینی به بینیم بدم.
لیوان رو پر از آب سرد کردم و بعد برداشتن پیش دستی سریع از اون فضای بدبو و نمناک خارج شدم.
تقه ای به در کلاس زدم ، وقتی درو باز کردم نگاه مشکوکم رو به احسان و حمیدی دوختم که ردیف آخر نشسته بودن.
پیش دستی رو، روی میز معلم گذاشتم.
- مرسی عقیلی.
نگاهم هنوز به احسان و حمید بود.
بخاطر همین با حواس پرتی جواب دادم.
- خواهش می کنم کاری نکردم.
احسان وقتی دید فاصلهٔ بینمون کمتر شده شروع به حرف زدن کرد.
- چطوری سهیلا؟
چشمام رو براش چرخوندم و آروم تر از خودش گفتم.
- خوبم عنسان.
احسان به وضوح جا خورد.
نگاهم به برجستگی جیب حمید افتاد.
میدونستم با خودش گوشی سر کلاس میاره و هیچوقت به دفتر تحویلش نمیده.
ولی الان حوصله نداشتم تا به حمید گیر بدم...
وقتی روی صندلی نشستم چپ چپ نگاهشون کردم.
- کوچ کردین اینجا که چی؟
حمید شونه ای بالا انداخت.
- خواستیم ببینیم این عقب چیز خاصی هست که تو و متین همیشه چسبیدین اینجا.
- اینجا برای هیترامون عن خیرات می کنن.
صدای زنگ و همهمهٔ بچه ها مصادف شد با حملهٔ ناگهانه احسان سمت من.
دستاش رو جلو آورد ولی حمید بازوش رو گرفت.
- ولش کن اسی خدا اینو زده.
احسان با لبخند مسخره ای ازم فاصله گرفت.
از جام بلند شدم تا برم دنبال شاهین.
رنگ قرمزی که ، کف صندلی رو پوشونده بود چشمام رو تا آخرین حد ممکن گشاد کرد.
صبح روی صندلی هیچ رنگی نبود.
و من فقط یک حدس داشتم..
انگشت اشارم رو ، روش کشیدم.
سرم رو مثل جغد 180 درجه چرخوندم تا بتونم پشتم رو ببینم.
با دیدن پشت شلوارم که رنگ قرمز به طرز خیلی فجیعی بهش چسبیده بود اخمام رو تو هم کشیدم.
رنگ جینم روشن بود و قرمزی روش به هیچ وجه جلوهٔ خوبی نداشت.
احسانِ عوضی..
شک ندارم که کار خودشه.
برگشتم سمت بچه هایی که تو کلاس بودن و با تعجب نگاهم میکردم.
- چیه نگاه کردن داره؟
بی توجه به نگاه متعجبشون به یکیشون تنه زدم با عجله از کلاس بیرون رفتم.
با آخرین سرعت رفتم حیاط.
چشم چرخوندم تا احسان و حمید رو پیدا کنم.
دیدمش... به دیوار تکیه داده بود و صدای کریه خنده هاش بلند شده بود.
این بار من سمتش حمله کردم و یقش رو تو مشتم فشردم.
- چه غلطی کردی عوضی.
حمید با کف دست به سینم کوبید که چند قدم عقب رفتم.
چند نفر دورمون جمع شده بودن.
- چیه؟پریود شدی شلوارت خونیه؟ما نوار بهداشتی نداریم بت بدیم.
لگد محکمی به زانوش کوبیدم.
از درد ناله ای کرد و خم شد.
- خفه شو.
با صدای بلندی فریاد زدم.
اما صدای فریادم میون صدای خندهٔ بقیه بخاطر شوخی مزخرف احسان گم شد.
کم کم داشتم جوشش اشک رو تو چشمام احساس میکردم.
اینبار نوبت حمید بود.
- سهیلامون پریوده داره جیغ جیغ میکنه.
دستام رو بالا آوردم و انگشتای وسطم رو بهشون نشون دادم.
سعی کردم لرزش صدام رو پنهون کنم.
- کاش قبل اینکه حرکتتو میزدی میفهمیدی منو متین آشتی کردیم.
فرصت حرف زدن بهشون ندادم.
اگه میموندم یا گریه میکردم؛
یا مشتم رو تو دهنش فرود میآوردم.
نمیدونستم کجا باید برم.
همه نگاه عجیبی بهم میانداختن و شروع میکردن به خندیدن.
صدای آشنایی اسمم رو پشت سرهم تکرار میکرد.
- سهیل صبر کن.سهیل..سهیل..کله خر باتوام..
سرجام ایستادم اما برنگشتم.
شاهین نفس نفس میزد.
- گوسفند چرا همچین میکنی؟
سرم رو پایین انداختم.
هر ثانیه که میگذشت میل به گریه کردنم بیشتر میشد.
آب دهنم رو قورت میدادم تا بغض سنگینی که تو گلوم گیر کرده ول کنم بشه.
اما این اتفاق نیفتاد...
- من حیاط بودم..نفهمیدم داستان چیه ولی حرفاتونو شنیدم.میخوای زنگ بزنم به متین؟
سرم رو با شدت بالا آوردم.
میدونم که چشمام لبالب از اشک بود.
- زنگ بزنی بهش که چی؟خود کثافتش باعث همه اتفاقاس.
- زنگ میزنم بهش گندی که زده رو جمع کنه.بیخودی تورو برده تو حاشیه که چی؟
سر انگشتام رو زیر چشماش کشیدم تا اشکام پایین نریزن.
سریع از موضع دفاعی خودم فاصله گرفتم و گفتم.
- شمارشو که داری.زنگ بزن بهش.
شاهین سرش رو تکون داد.
- باید یواشکی بهش زنگ بزنم.
زیر لب ازش تشکر کردم.
سمت کلاس رفتم.
کلاس خالی بود.
حتی کیفاشونم روی صندلی نبود.
بعد اینکه گند زدن به روز من رفتن تا با خیال راحت ورزش کنن.
بغضم شکست.
آره بایدم میرفتن.
همه من رو به چشم یک موجود ضعیف میدیدن.
صندلی ای که رنگ قرمز هنوزم روش خودنمایی میکرد بهم دهن کجی میکرد.
روی زمین پرتش کردم.
کیفم همراه با صندلی روی زمین افتاد.
شکسته تر از این حرفا بودم که خم شم و کیفم رو بردارم.
حتی حوصله نداشتم روی صندلی بشینم.
خودم رو کنج دیوار کشیدم.
پیشونم رو به زانوم تکیه دادم و اجازه دادم سد پشت چشمام بشکنه.
آدم بی جنبه ای نیستم اما مرز بین شوخی و توهین رو شکسته بودن.
و همهٔ اینا بخاطر متینِ...
♪♪♪
" سوم شخص "
مشتای محکم متین روی درِ بستهٔ مدرسه فرود میاومد.
وقتی شاهین بهش زنگ زد نفهمید چجوری خودش رو جلوی در مدرسه پیدا کرد.
نفهمید ماشینش رو چجوری پارک کرد.
تنها چیزی که مدام توی ذهنش تکرار میشد جملهٔ شاهین بود:
" سهیل حالش بده "
همین جمله رو نازکای دلش خط انداخته بود.
کاش میومد مدرسه و هیچکدوم از اتفاقای امروز نمیافتادن.
در مدرسه باز شد پسرهیکلی حتی توجه نکرد کی این کارو کرد.
با صدای بلندی احسان رو مخاطب قرار داد.
احسان با استرس از زمین بلند شد.
اصلا نمیدونست متین و سهیل آشتی کردن.
دلش گواه بد میداد،قرار نیست اتفاق خوبی در انتظارش باشه.
متین قبل از اینکه هجوم ببره سمتش و دستای بزرگش رو دور گلوش حلقه کنه گفت.
- مادر جنده.
همه با شگفتی به صحنهٔ رو به روشون خیره شده بودن.
یه عده دوست داشت دعوا شدت بگیره تا سرگرم بشن.
یه عده نگران بودن، حتی نمیدونستن چجوری باید جلوی متین رو بگیرن.
چون انتظار نداشتن بیاد مدرسه..
هیچکس نمیدونست چه بلبشویی تو دل متین به پا بود.
اون حاضره هرکاری بخاطر خوشحال بودن سهیل انجام بده.
حاضره هرکاری انجام بده تا یه قطره از چشماش بیرون نریزه.
احسان بخاطر فحشی که شنید نوک کفشش رو به پای پسر هیکلی کوبید.
متین چون انتظارش رو نداشت جا خورد.
- لقب مادر خودتو نثار اینو اون نکن.
متین منفجر شد.
درست مثل یه بمب ساعتی.
مشت محکمش رو به گونهٔ احسان کوبید.
احسان بخاطر ضربه روی زمین افتاد.
صورتش گر گرفته بود.
حمید و چند نفر دیگه دستای متین رو گرفتن تا متوقفش کنن.
ولی لگد محکمش رو این بار به پهلوی احسان کوبید.
- ولم کنین کسکشا.
بعد با صدای بلند تری فریاد زد.
- تا تورو بگا ندم ول کنت نیستم.
ناظم و مدیر مدرسه با چهرهٔ پر از نگرانی خودشون رو به دانش آموزایی که معرکه گرفته بودن رسوندن.
- چخبرتونه.باقری تو چرا اومدی مدرسه؟
ناظم با دیدن احسان که از درد به خودش میپیچید گفت:یا ابوالفضل..باقری چه بلایی سرش آوردی؟
حمید با لحن نگرانی گفت.
- متین اومد بدون دلیل شروع کرد به زدنش.
پسر عصبی دست و پا میزد خودش رو از حصار دستایی که مثل تارعنکبوت بهش چسبیده بودن آزاد کنه.
ولی بقیه دستاش رو محکم تر چسبیدن.
- بدون دلیل توام دلت کتک میخواد.ها؟
هاشمی (مدیر:|) بخاطرلحن گستاخانه پسر اخم کرد.
اگه حاج یونس رو نمیشناخت هرگز پسر بی ادبش رو ثبت نام نمیکرد.
- صداتو بیار پایین باقری اینجا چاله میدون نیست.
- چاله میدون نیست ولی شاگردات قلدری کردنو خوب بلدن.
آقای هاشمی ابروهای سفیدش رو بهم گره زد.
- اومدی همکلاسیتو کتک زدی زبونتم درازه.کاری نکن پروندتو تحویل پدرت بدم.
متین قرار نبود جلوی هیچکس کم بیاره.
نگاهی به احسان انداخت که با کمک قدیمی بلند شده بود.
- تو پولی که امسال بابت شهریه گرفتیو بهم برگردون بعد میتونی پروندمو به هرکی که دوس داری تحویل بدی.
قدیمی با دلسوزی نگاهی به گونه متورم احسان انداخت.
- باقری برو دفتر تا ما بیایم.
- اینی که خودشو به موش مردگی زده رو صندلی سهیل رنگ قرمز ریخته تا...
متین ادامه حرفش رو خورد.
با تمسخر خندید و ادامه داد:میدونین که معیش یعنی چی؟
قدیمی بخاطر وقاحت پسر بهش چشم غره رفت.
رو به هاشمی گفت.
- باقری و ابراهیمی رو ببر دفتر.منم میرم عقیلی رو پیدا کنم.
♪♪♪
" سهیل "
هنوز باورم نمیشد متین اینجاس.
بخاطر من.
سکوت مزخرفی فضای دفتر رو پر کرده بود.
زیر چشمی نگاهی به احسان انداختم که کمپرس یخ رو،روی گونش ثابت نگه داشته بود.
متین با بیخیالی با انگشتاش روی دستهٔ صندلی چوبی ضرب گرفته بود.
و من با استرس بعد تمام کردن حرفام ، با خودم دست و پنجه نرم میکردم.
- عقیلی چرا خودت نیومدی بهمون بگی؟
- گفتنش چیزیو حل نمیکرد.بار اولی نیست که اذیتم میکنن.
- پسرم تو باید حقیقتو به ما میگفتی.این حرفت توهین به کادر مدرسس.
- منظورم این نیست شما هیچ کاری انجام نمیدین.معذرت میخوام.
هاشمی لبخند مهربونی تحویلم داد.
اونا همیشه با من مهربون بودن ، چون هیچوقت سعی نمیکردم نسبت بهشون بی توجه باشم یا بی ادبی کنم.
- میخوای با خانوادت تماس بگیریم؟
سرم رو به نشونهٔ منفی تکون دادم.
دوست نداشتم چیزی از این ماجرا بفهمن.
بابا اگه بویی از این ماجرا میبرد مدرسه رو ، روی سر تک تکشون خراب میکنه.
- نه.نیازی نیست.
هاشمی دفتر انضباطی رو،روی میز گذاشت.
با تاسف به متین و احسان نگاه کرد.
- با پدراتون تماس گرفتم نیم ساعت دیگه میرسن.یه اخراج سه روزه برای جفتتون لازمه.
احسان با صدایی که به وضوح میلرزید گفت.
- توروخدا آقا.اخراج برای چی؟منو متین تعهد میدیم.
- تعهدتون سرجاشه.این مورد انضباطی مستقیم توی پروندهٔ جفتتون ثبت میشه تا دیگه همچین کارای بچگانه ای انجام ندین.
متین چطوری میتونست انقد خونسرد باشه؟
به صندلیش لم داده بود ، با غرور به مدیر و ناظم نگاه میکرد.
و این بیخیالیش مثل بنزین روی آتش بود.
- سهیل پسرم تو میتونی بری.ساعت دو و نیمم گذشته خانوادت نگران میشن.
دستم ناخودآگاه سمت جیبم رفت.
سوییچی که متین یواشکی توی جیبم گذاشت و ازم خواهش کرد تو ماشین منتظرش بمونم..
من نمیتونستم مقابل چشمای خاکستری و پر ازالتماسش بگم نه.
بعد از برداشتن گوشیم از روی میز ، با اجازه ای گفتم و از دفتر بیرون رفتم.
قبل رفتن چشمام رو به معنی اطمینان برای متین باز و بسته کردم.
امیدوارم فهمیده باشه که معنیش یعنی من منتظرش میمونم...
♪♪♪
نگاهی به پنجره انداختم.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.
امروز شبیه یک خواب بود.
نمیتونم هیچ کدوم از اتفاقات امروز رو هضم کنم...
ماجرای صندلی و شلوارم که با رنگ قرمز تزیین شد.
گریه تلخی که کردم.
اومدن متین به مدرسه.
دعواش و کتک کاریش بخاطر من.
اخراج سه روزه متین و احسان.
" آخر سر اومدن من به خونش "
حاضر بودم منت ثانیه هارو بکشم تا نگذرن.
تا بتونم این خاطرات به یادموندنی رو برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم.
مگه قراره چند بار دیگه بیام خونش و باهم تنها باشیم؟!
متین مثل یه پدر مهربون باهام رفتار کرد.
شلوار تمیز بهم داد.
ناهار خوردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم.
ولی چه خوابیدنی.
الان دقیقا یک ساعت و دوازده دقیقس سرم روی سینشه.
جم نخوردم و توی سکوت به صدای قلبش گوش میکنم.
من قفلم رو متین و اون قفلِ رو من.
جفتمون رفته بودیم لای ابرا.
وقتی دیدم این کافی نیست دستام رو دورش حلقه کردم تا توی تنش گم و گور بشم.
دستش نوازش وار روی کمرم حرکت میکرد.
عادتش بود همیشه وقتی توی کلاس میخواستم بخوابم کمرم رو با نوک انگشتاش قلقلک میداد.
چشماش بسته بود ولی میدونستم بیداره.
- باید برم.به بابا گفتم که میام..
صدای گرفته و کلفتش درست کنار گوشم بلند شد و بدنم رو مور مور کرد.
- خودم شب میرسونمت.
- هوا داره تاریک میشه.بیرونو نگا.
دستاش از حرکت ایستادن.
دیگه کمرم رو قلقلک نمیداد.
- دوس نداری بمونی؟
- دوس دارم.
- پس بمون.شماره باباتو بده من باهاش حرف بزنم.بگم شامم پیش منی.
نمیخواستم متین فکر کنه من بچم.
بخاطر همین نیم خیز شدم و روی تخت نشستم.
- نمیخواد.به خواهرم پیام میدم.
- چایی میخوری؟
- آره.میخورم.
خونهٔ،متین یه خونهٔ معمولی و دو خوابه بود.
همه چیز خیلی ساده بود.
ولی من از ته دلم عاشق تخت یک نفره ای شده بودم که بوی متین رو میداد.
گوشیم رو برداشتم و بعد پیام دادن به گیسو سایلنتش کردم.
حالا که فرصت داشتم با متین تنها باشم چرا ازش استفاده نکنم؟
از اتاق بیرون رفتم و متین رو دیدم که سینی چایی رو ، روی اپن گذاشت.
با عجله سمت مبل سه نفره رفت.
لبخند دندون نمایی زد،لباسای پخش و پلا شده رو یک طرف جمع کرد و گفت.
- حالا میتونی بشینی.
- اینجا بمب ترکیده؟
خودش زودتر از من روی مبل نشست.
پاهاش رو از هم فاصله داد ، دستاش رو دو طرف پشتی مبل گذاشت.
(حالت نشستن گشادارو تصور کنین😂)
- شب تمیزش میکنم.
- کی شب خونه تمیز میکنه؟
نیشخند کجی زد.
- من.
سمت آشپزخونه رفتم.
سینی رو از روی اپن برداشتم و گفتم.
- تو استثنایی.
حواسم به جلو نبود و نمیدونم پام به چی گیر کرد.
برای اینکه جلوی افتادن لیوان هارو بگیرم سینی رو محکم تر چسبیدم اما دیر شده بود.
محتوای لیوان ها ریخت.
صدای داد متین بلند شد.
فهمیدم چایی رو ریختم روی پاش.
سینی رو ، روی میز گذاشتم و با نگرانی ما بین پاهاش نشستم.
دستم رو تند تند لای پاش کشیدم و سعی کردم شلوار رو از بدنش فاصله بدم.
از لای دندونای قفل شدش غرید.
- از لا پای من بکش کنار.
با خجالت خودم رو کنار کشیدم.
تازه فهمیدم تو چه موقعیتی بودیم و من دستم رو کجای بدنش میکشیدم...
متین بلند شد، داخل حموم رفت و در رو محکم به هم کوبید.
پشت سرش راه افتادم.
تقه ای به در بسته زدم.
- بذار بیام ببینم چیزی نشده....هی متین خوبی؟
صداش پر از حرص و خشم بود.
- میخوای بیای تو چیو ببینی کیرمو.
خجالتم بیشتر شد.
در حدی که حس میکردم صورتم داغ شده و گونه هام رنگ عوض کردن.
چند دقیقه بی حرف پشت در منتظرش موندم ولی فقط صدای شرشر آب به گوشم میخورد.
تصمیم گرفتم تا بر میگرده گندی که زدم رو جمع و جور کنم.
لیوان و سینیارو شستم و توی آبچکان گذاشتم.
رفتم سمت مبل تا لباسارو جمع کنم.
ولی در حموم باز شد و صدای متین این اجازه رو بهم نداد.
- دست نزن خودم جمعشون میکنم.
دستام رو پشت کمرم قفل کردم.
هنوزم بخاطر اتفاقی که افتاد خجل بودم.
سرم رو آروم بلند کردم تا ببینمش ، نفسم تو سینم حبس شد.
تنها چیزی که تنش رو پوشونده بود حولهٔ سفید و کوتاهش بود.
نگاهم به عضله های سینه و سیکس پکای شکمش افتاد.
پوست گندمیش بخاطر خیسی برق میزد.
- نگاه میکنی؟!
- نگاه نکنم؟
لبخند کمرنگی زد.
- هرچقد که دوس داری نگام کن.
گاهی وقتا فکر میکردم متینم حس خاصی نسبت به من داره.
اما وقتی یادم میافتاد اون همیشه مهمونی میره و با دخترای رنگارنگ میچرخه از این فکرای مزخرفم منصرف میشدم.
گوشهٔ مبل نشستم ، چونم رو روی زانوم گذاشتم و دوباره نگاهش کردم.
این بار با حسرت..
چون من هیچوقت نمیتونم متین رو مال خودم کنم...
♪♪♪