Her Effect | Complete

By 1DFanFic_iran

28.6K 3.5K 3.8K

جلدِ دوم فن فيك The Styles Effect (Harry Styles AU) [Persian Translation] A... More

مقدمه 0
مقدمه 1
مقدمه 2
مقدمه 3
مقدمه 4
مقدمه 5
مقدمه 6
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Bonus Chapter
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16

Chapter 3

1.2K 174 123
By 1DFanFic_iran

"اینم لازمت میشه." هری گفت و کیسه ی پوشک و غذای بچه رو که تازه خریده بود، جلوم گرفت. از دستش گرفتمش و بازش کردم و توش رو نگاه کردم تا مطمئن شم همه چیز توشه. لب هام رو به هم فشار دادن و برای تایید سرم رو تکون دادن.

"بفرمائید خانم." گفتم و کیسه ی خرید رو به خانم حامله ای که جلومون  بود و برای خرید بعضی لوازم لازم برای بچه هاش پول کم داشت دادم. به من و هری لبخند زد.

"نمی تونم ازتون به اندازه ی کافی تشکر کنم. واقعا. خیلی سخته بخوام برای بچه ی دیگرم برم خرید وقتی شیش ماهه حامله ام. چه برسه به الان که دیر وقته و شوهرم هم نیست و پول کافی برای خرید ندارم. " توضیح داد و یه خنده ی عصبی کرد. به بچش که توی کالسکه بود اشاره کرد و کیسه رو به سینش نزدیک تر کرد.

"اره خب می دونی ما همیشه اینجاییم توی سیف وی و دنبال خانم های حامله ای می گردیم که نصفه شب پول کم دارن ، تا کمک شون کنیم." هری جواب داد و لبخند زد.

دست هاش مودبانه  پشت سرش قرار گرفته بودن و صدای شیرینش اخر جمله به یه غرش تلخ تبدیل شد. با ارنج زدم توی پهلوش. چشم های تیره اش رو باریک کرد و بهم نگاه کرد.

"شما دوتا فرشته های واقعی هستین." لبخند زد و بهمون نگاه کرد. بدن هامون به خاطر حرفی که زد سفت شده بود. بعد از چند ثانیه بهم نگاه کردیم .

بعد دوتامون شروع کردیم به خندیدن که ناشی از احساسات زیاد بود. هری دست هاش رو بهم زد و بهش اشاره کرد. من سرم رو انداختم عقب و خندیدم. صدای خنده های بلندمون توی فروشگاه تقریبا خالی می پیچید. زنه روی پاهاش جا به جا شد و سعی کرد به ما بپیونده و لبخند معذبی زد.

"تو هم مثل ما می خندیدی اگه می دونستی چیزی که گفتی چقدر کنایه دار بود." هری گفت.

یه لبخند شاد مثل مال من روی صورت بی عیب و نقصش بود. زنه سعی کرد یه خنده ی آرام بکنه ولی خیلی عصبی شده بود .

"ولی نمی دونی." هری با چهره ی جدی گفت و باعث شد خنده های دختره سریع قطع بشه. با چشم های گرد و ترسیده به هری که یکهو جدی شده بود نگاه کرد.

اون دوتا برای چند لحظه در سکوت کامل بهم خیره شدن و من خیلی با صبر و حوصله رو پاشنه های پام عقب و جلو می رفتم.

" خیلی خب روز خوبی داشته باشییییی......" هری گفت و وقتی داشت کلمه ی اخر رو ادا می کرد سرش رو انداخت عقب. روی پاشنه هاش چرخید و از هردومون دور شد و صداش کم کم ناپدید شد.

به خانم یه لبخند ضایع زدم و دنبال هری رفتم. داشت هرمی که از غذاهای کنسرو شده تشکیل شده بود رو نگاه می کرد.

"بهت افتخار می کنم." وقتی بهش نزدیک شدم، گفتم. هیچ کدوممون به هم نگاه نمی کردیم و به قوطی های کنسرو شده خیره شده بودیم.

( مثل وقتایی که توی فیلما دو نفر به غروب خورشید خیره می شن و یکی به اون یکی میگه خیلی بهش افتخار می کنه :/)

هری در جواب اروم خندید.

"فقط به خاطر این کمکش کردم چون عملا داشتی پایین گردنم نفس می کشیدی و تی شرتم رو می کشیدی و بهم می گفتی بهش پول قرض بدم. " از لای دندون هاش گفت. کاملا معلوم بود ناراحت و عصبانیه.

"اوه بیخیال. اگه جواب تست حاملگیم مثبت بود، اون می تونست من باشم. نگران نباش قول می دم وقتی یکم پول دستم اومد بهت پسش -"

"درباره ی اون نیست. تو قراره الان شیطان باشی لایزا. مثل شیطان ها رفتار کن." داد زد و باعث شد شکه بشم بخاطر لحنش سرزنش وارش. وقتی قیافم رو دید نگاه سختش، نرم شد.

"عذر خواهی می کنم بانوی من. ازین که صدام رو روتون بلد کردم منظوری نداشتم. من فقط - فقط نا امید شدم. امروز صبح پیلاتس کار نکردم." نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش رو اروم کنه. یکم به چیزی که گفت فکر و بعد به قوطی های رو به رومون نگاه کردم.

"از کی پیلاتس کار می کنی؟" برای یک لحظه جواب نداد. سرم رو برگردوندم و دیدم گونه هاش سرخ شدن.

" از وقتی تورو دیدم .... باعث میشی استرس بگیرن." مثل یک بچه ی خجالت زده زیر لب زمزمه کرد. دوباره چشم هام رفت سمت هرم قوطی های رو به رومون.

ببخشید قوطی های کنسرو ولی مجبورم.

" ننت خیلی زشته!" داد  کشیدم و به هرم قوطی ها لگد زدم. همشون افتادن روی زمین و صدا ایجاد کردن. هری سرجاش موند و یه نگاهی بهم کرد.
نفس های سنگین می کشیدم ، به خراب کاری ای که ایجاد کرده بودم نگاه کردم. آدرنالین رو می تونستم توی رگ هام احساس کنم. با چشم هایی که از هیجان گرد شده بود، سرم رو بالا اوردم و به هری نگاه کردم.

"مادرم وقتی من رو به دنیا اورد مرد...... با تو چی کار داشته؟" هری پرسید و با سردرگمی نگاهم کرد.  مثل بچه هایی شده بودم که یه خرابکاری گنده کردن و نمی دونن چجوری جمعش کنن. قیافم رو که دید سرگرم شد و لبخند زد.
شت کلا اون قسمت رو یادم رفته بود. برای همین مامانش هیچ وقت توی داستانش نبود.

"اوه شوت نه - نه متاسفم نمی - من اهههه - این قراره مثل - این قراره جمله ی گیرا و باحالم باشه مثل تو فیلما، که قبل از این که یه کاری انجام می دم می گمش می دونی. نمی دونم چرا از جک های ننت استفاده کردم ولی این فقط - فقط یکجوری همینطوری اتفاق افتاد و از اونجایی که تو یک کار خوب کردی من می خواستم یک کار شیطانی انجام بدم چون ناسلامتی شیطانم دیگه." کلمات سریع و بدون فکر از دهنم خارج می شدن. انگشت هام رو توی هم گره زدم.

هری جوری بهم خیره شده بود انگار یه کله ی دیگه در اوردم. جوری که انگار یه کله ی دیگه لای پاهام در اوردم نه روی شونه هام.

"ببین - ببین من الان یه هرم قوطی ای که احتمالا یک ربع زمان یک نفر رو گرفته تا درستش کنه رو خراب کردم." به قوطی های روی زمین اشاره کردم. تند تند پلک زد و بهم نگاه کرد.

"الان بزرگترین کشمکش رو با خودم دارم تا ببوسمت و نمی دونم چرا....."

بالاخره حرف زد. صداش آرام و گیج بود. یک قدم به سمتم برداشت. آب دهنم رو قورت دادم وقتی بدن قویش روم سایه انداخت.

"اوه واو. صادقانه بگم فقط انتظار داشتم بزنی پشتم یا مثلا بگی 'تلاش خوبی بود' ولی آره، آره بوس هم قبول می کنیم." مشتاقانه سرم رو تکون دادم و به سمت بالا بردمش و لب هام رو به هم فشار دادم تا جلوی لبخندم رو بگیرم. چشم هام رو بستم و روی نوک پاهام ایستادم.

چند لحظه ای همونجا ایستادم و بعد لب هاش رو نزدیک گوشم حس کردم.

"مدیر فروشگاه داره میاد." هری آروم زمزمه کرد. با وحشت چشم هام رو باز کردم و به خرابکاری ای که روی زمین درست کرده بودم ، خیره شدم.

"خدایا ! لطفا کمکم کن اهههه - کمک کن اینا رو جمع کنم! شت باید همه چیز رو بذارم سر جاش." روی زمین زانو زدم و مثل بدبخت ها شروع کردم به جمع کردن قوطی ها ی غذا و توی بازو هام گرفتمشون. بالا رو نگاه کردن و دیدم هری رسیده به ته راهرو و داره از پیشم می ره.

"من نمی شناسمششش....." با صدای بازی گوشش آواز می خواند. دور زد و موهای نرم و قهوه ایش پشت قفسه ها نا پدید شد. رنگ از صورتم پرید ، سریع تر به کارم ادامه دادم. عجولانه قوطی هارو صاف می کردم تا روی هم بگذارمشون. صدای پا از پشتم هی نزدیک و نزدیک تر می شد.

"و اینجا چی داریم......" صدا از پشتم اهسته گفت. سر جام یخ زدم.

"خیلی متاسفم من فقط داشتم - من به قوطی ها لگد زدم ولی قول می دم همه چیز رو بذارم سر جاش، همونطوری که بود و حتی چند تا از این قوطی های خوشمزه ی پیراشکی رو هم می خرم وقتی پول دستم اومد - " همینطور که خم بودم چرخیدم، داشتم از استرس می مردم. وقتی چرخیدم، هری رو دیدم که با یه نیشخند درست مثل خود گربه ی چشایر رو به روم ایستاده. فکم افتاد.

" چه شیطان ترسناک کوچولویی هستی ." نبشخند زد و سرشو خم کرد و از بالا با یه لبخند چال دار نگاهم کرد. با عصبانیت چشم هام رو باریک کردم و روی پاهام ایستادم.

"می دونی این کلکت که هی غیب میشی و باز دوباره ظاهر میشی داره قدیمی می شه...... خیلی تند. انگار بیشتر از یکی از تو وجود داره و تو همه جا هستی......" دستام رو جلوی سینم صلیب کردم. و درست همون موقع واقعیت مثل توپ بسکتبال خورد توی صورتم و کلا حرفی که داشتم می زدم یادم رفت.

" خون آشام، سایکو، آدم کش - هولی جیز! اونا کجان؟ باید پیداشون !"  با تعجب داد زدم. و محکم جلوی بلوز هری رو گرفتم. مونده بودم چجوری زود تر به ذهنم نرسیده.

ناگهان صورت هری جدی شد. چشم هاش حالت دلسوزی به خودشون گرفتن. اروم دستش رو گذاشت روی دست من که جلوی بلوزش رو گرفته بود و بهم نگاه کرد.

"لایزا واقعا متاسفم ولی......." نگاه روی صورتش باعث می شد خون توی رگ هام یخ بزنه. آرام شستش رو کشید پشت دستم.

"همشون مردن." صداش نرم بود. احساس کردم قلبم افتاد و تبدیل یه هزاران تیکه ی ریز شد.

دست هام شروع کردن به لرزیدن و تصاویری از کارهایی که در داستان خودم باهاشون کردم اومدن جلوی چشمم. سرم رو تکون دادم، می خواستم چیزی که بهم گفت رو انکار کنم. نفسم توی گلوم گیر کرده بود. برگشتم و با هری نگاه کردم.

"نه اونا - اونا نمی تونن.... جدیی؟" سعی کردم بغضی که داشت توی گلوم شکل می گرفت رو قورت بدم. و بعد حالت جدی صورت هری از بین رفت و اون لبخند موذی دوباره روی صورتش نشست.

"ناهههه فقط دارم کونی بازی درمیارم. اونا هنوز زندن." یه خنده ی ازار دهنده کرد. قیافه ی عصبانی من رو نادیده گرفت و خم شد تا قوطی ها رو از روی زمین برداره و بذارشون سر جاش.

"مشکلت چیه؟ اصلا خنده دار نبود. من دارم سعی می کنم باهات خوب باشم و تو این چرت و پرتا رو تحویل من میدی!" سرش داد کشیدم و یقش رو گرفتم ، صافش کردم و بهش خیره شدم. چشم هام توی چشم های سرد و بی احساسش فقل شد. احساس کردم بدنش سفت شد.

"خب به خاطر لحن تلخم عذر خواهی می کنم مای لیدی." از لای دندون هاش غرش کرد. دست من رو از روی خودش کنار زد و به قوطی توی دست بزرگش نگاه کرد.

"وقتی دوتاییمون توی اتاق من چاقو خوردیم، به شیطان تبدیل شدیم. من می خواستم سرنوشتم رو قبول کنم و تو رو نزدیک خودم و توی بغلم نگه دارم. هر اتفاقی افتاد. و وقتی بدن هامون انرژی تاریک رو قبول کردن، من برنامه ریزی کرده بودم که همراه تو قلمرو رو تصرف کنم." ناگهان گفت. صداش سرد و غیر صمیمی شد. بهم نگاه کردم.

"همون دفعه ی اولی که دیدمت می خواستم تو رو ملکه ی خودم کنم، حتی توی داستان خودت - حالا یه ملکه ی مهربون یا یه شیطانی. تمام چیزی که می خواستم این بود که تورو کنار خودم داشته باشم، هر اتفاقی که افتاد." از لای دندون هاش گفت و قوطی رو انداخت. با صدای کلیکی به زمین برخورد کرد. بدنش چرخید سمتم و چشم هاش روم تمرکز کردن.

"بعد ازینکه بی هوش شدی، قلبت تاریکی رو از لبه ی چاقو جذب کرد. همه هری ها، ادم کش،" یک قدم تهدید آمیز به سمتم برداشت. سرش رو با یه حالت شیطانی و بد شگون کج کرد.  خود به خود به سمت عقب قدم برداشتم. از نگاه خیرش می ترسیدم.

"سایکو،" یک قدم دیگه برداشت و من هم یک قدم رفتم عقب تر.

"خون آشام، " همینطور بهم نزدیک تر می شد. توی اون مکان خالی اینقدر عقب رفتم تا پشتم خورد به لبه ی قفسه ها.

"همشون شروع کردن به ناپدید شدن توی هوا، حتی کلارس. با خودم گفتم باشه اشکال نداره حالا هرچی." شونه هاش رو انداخت بالا. لحن بازی گوشش اروم از زیر قیافه ی جدیش زد بیرون. فاصله ی بینمون رو از بین برد و ناگهان دست هاش رو کوبید دو طرف صورتم روی قفسه ها. بدنم رو همونجا زندانی کرد و از بالا بهم خیره شد.

"بعد تو شروع کردی به ناپدید شدن. بدنت که کنار من بود شروع کرد به کم رنگ شدن، درست جلوی چشم های من. فکر کردم - فکر کردم داری برمیگردی به داستان خودت. تلاش کردم بدنت که در حال نا پدید شدن بود رو نزدیک به خودم نگه دارم .با حالت رقت انگیزی گریه می کردم و داد می زدم تا هر نیرویی که داشت این کار رو می کرد، تو رو از من نگیره." آب دهنش رو قورت داد. صداش اروم می لرزید و سینش تند تند بالا و پایین می رفت. صدای خرد شدن فلز پشت سرم رو شنیدم . چشم هام رو چرخوندم و دیدم با عصبانیت اون ها رو توی مشتش گرفته. به خاطر نیروی غیر انسانیش رد دست هاش روی فلز غر شده بود.

"تو هم بالأخره مثل بقیه ناپدید شدی و من قلمرو رو تصرف کردم و خودم تنهایی حکومت کردم، مثل یه حکمران ظالم، تا اینکه کل قلمرو تبدیل به یک خرابه و ویران شد. وقتی اینجا دیدمت فهمیدم تو و بقیه آخر مقدمه ناپدید شدین و سریع به اینجا انتقال پیدا کردین و توی فصل اول ظاهر شدین.

انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. ولی من ، من مجبور بودم قرن ها زندگی کنم بدون اینکه تورو ببینم. برای من همینطوری توی مقدمه تموم نشد و خود به خود وارد فصل اول نشدم. این داستان منه. من زندگی کردم تا به جامعه ی مدرن رسیدم.

می دونی، برای امروز زحمت کشیدم - فاک حتی به اون دیزنی لند فاکی هم رفتم وقتی اول باز شد. فقط چون اون پرنس کوچولوی توی وجودم امیدوار بود تو اونجا یه پرنسسی." داد زد، شونه هاش بالا و پایین می رفت. با تعجب نفسم رو حبس کردم.

" می دونم انگار فقط چند لحظه ازینکه اونجا دیدیم می گذره...... ولی از آخرین باری که من دیدمت چند قرن می گذره لیدی لایزا.... من فقط فاک دلم برات تنگ شده بود.

صداش آخر جمله شکست. دندان هاش رو بهم فشار می داد و درد توی چشم هاش موج می زد. سرش رو خم کرد و با تاسف تکونش داد تا از نگاه کردن به چشم هام طفره بره و باعث شد مو هاش بریزه جلوی صورتش.

از قفسه دور شد و می خواست بره که دستش رو گرفتم و متوقفش کردم.توی بازو هام کشیدمش  محکم بغلش کردم. سرش رو توی گودی گردنم فرد کرد و سعی کرد نفس هاش رو اروم کنه. دست هام رو کشیدم لای موهاش تا بهش آرامش بدم.

"متاسفم پرنسس، الآن اینجام." آرام بهش گفتم. انگشت هام رو لای مو های نرمش کشیدم و بعد دستم رو آوردم پایین و صورتش رو قاب گرفتم. سرش رو کشیدم بالا تا بتونم توی چشم هاش نگاه کنم.

"دیگه هیچ جا نمیرم قول می دم." امیدوار بودم بتونه صداقت رو توی چشم هام ببینه. کمرم رو محکم تر گرفت، به بدنش نزدیک ترم کرد و سرش رو اورد پایین.

لب هامون به اندازه ی یه نفس کشیدن با هم فاصله داشتن. یکهو یک درد ناگهانی رو توی سینم احساس کردم.

"آخ." دوتامون با هم گفتیم، از هم دور شدیم و به سینه هامون چنگ زدیم.

از وقتی شیطان شدم، یک ضربان قلب هم توی سینم احساس نکردم - که حسابی می ترسونم - ولی قسم می خورم الآن یک چیزی اون تو احساس کردم.  

" احساس می کنم انگار  با مشت زدن تو ممه ام.  این دیگه چی بود؟" صورتم با استرس جمع شد و سینم رو مالیدم.

"نمی .... نمی دونم." لب پایینش رو رو بین انگشت هاش گرفت. قیافش باعث می شد جور دیگه ای فکر کنم.

"می خوای دوباره امتحان کنیم؟" پرسید.

"البته." شونه هام رو بالا انداختم و بهش اشاره کردم بیاد جلوتر. لب هامون رو جمع کردیم و چشم هامون رو بستیم و به جلو خم شدیم تا هم رو ببوسیم ولی اون درد دوباره مستقیم رفت توی قلبم.  دوتاییمون سریع عقب کشیدیم.

"آه فاک! نوپ! نوپ! " دندون هاش رو بهم فشار می داد، روی پنجه ی پاش می پرید و سینش رو می مالید.

"فکر کردم وقتی هم رو لمس می کنیم قراره رحمم بسوزه نه قلبی که ندارم ."

عضلات بدنم منقبض شد. اخم کردم،  به قفسه تکیه دادم و سعی کردم دوباره نفسم رو بدست بیارم.

"هی." وقتی هری اخم روی صورتم رو دید اروم با پاش به پام زد تا توجهم رو جلب کنه.

بعد کف دستش رو بوسید و محکم زد به پیشونیم و تقریبا باعث شد به خاطر ضربه بیوفتم. اخم کردم.

" این دیگه برای چی بود؟" پیشونی قرمزم که الآن دردش به درد سینم اضافه شده بود رو مالیدم. هری به سادگی فقط لبخند زد.

"بوسه ام." لبخند هیچ وقت صورتش رو ترک نکرد. دستم رو اوردم پایین و با قیافه ی پوکر بهش نگاه کردم.

"خیلی خب." سرم رو تکون دادم.  با عقل جور در میاد. به دستم نگاه کردم، مشتش کردم و بعد بند های انگشت هام رو بوسیدم.

"محکم وایسا. می خوام بوسم رو بهت بدم." نیشخند زدم. چشم هاش گرد شد ولی بعد خندید و قبل ازینکه بتونم به صورتش ضربه بزنم، مشتم رو گرفت.

"خب کمک می کنی اون سه تا هری دیگه رو پیدا کنم؟" موضوع مهم رو کشیدم وسط. مشتم با فاصله ی چند اینچی از صورتش هنوز توی دستش بود، اروم آوردش پایین.

"فکر کنم. اگه این چیزیه که تو می خوای. ولی باید از فردا شروع کنیم." با گیجی اخم کردم .

"چی؟ چرا الآن نه؟ اگه اونا آسیب دیده و گیج باشن و -"

"لایزا، این بیست و چهار ساعت اخیر روت خیلی فشار آورده. اول که تحت تاثیر جادوی عشق بودی و مثل این شخصیت اصلی های چسب، که هیچ کس خوشش نمیاد رفتار ، می کردی. بعدش من و تو مثل کباب به سیخ کشیده شدیم و بعد به شیطان تبدیل شدی. و بعد فهمیدی کارلتون کوچولومون رو حامله نیستی ، که به هر حال من هنوز ازش نگذشتم!" گذاشتم کلماتش توی ذهنم بنشینن. بعد خستگی و  سنگینی  همه ی اتفاق هایی که افتاده بود رو روی دوشم، احساس کردم. اخم کردم.

"باید استراحت کنی." دست هاش رو گذاشت روی شونه هام و از بالا بهم نگاه کرد.

"و من فقط اینو نمی گم چون چشمات یجورین انگار هر لحظه ممکنه بسته بشن و زمین و فرش کنن." چشم هام رو باریک کردم و بهش خیره شدم. یه نیشخند بازیگوش تحویلم داد.

"اوکی." آه کشیدم و زانو زدم روی زمین تا خرابکاری ای که درست کرده بودم رو جمع کنم.

تا قبل ازینکه همه ی قوطی ها رو نگذارم سرجاش ازینجا نمی رم.

"فقط می خوام بدونی قراره بری جایی که تا حالا هیچ آدمیزادی پاشو نذاشته." هری گفت و کنار قوطی هایی که داشتم می چیدمشون رو هم خم شد و یکی یکی از روی هم برداشتشون و گذاشت روی زمین تا کار من رو خراب کنه. با عصبانیت دستش رو گرفتم و کنار زدم .

"کجا..... جهنم؟" قوطی ها رو از توی دست بزرگش گرفتم و دوباره چیدمشون.
"نزدیک به همون." قوطی هایی که روی زمین بود ناپدید شدن و بعد به صورت هرم مرتب روی هم و سر جاشون ظاهر شدن. چشم هام گرد شد.

"می خوایم بریم خونه ی من." دستم رو گرفت و با یه حرکت بازوی گندش، کشیدم روی پاهام و دوباره به حالت ایستاده در اوردم و بازوش رو انداخت دور گردنم.

" و تو عاشق اون نقاشی الویس پرسلی که توی پذیراییم دارم میشی وقتی خودت ببینیش عشق کوچولو ی هانک هانک برنینم." خندید و از بالا بهم لبخند زد. یه دود دورمون رو گرفت و نا پدید شدیم.

(Hunk hunk burnin')
(اشاره به اهنگ Burning Love از Elvis Presley )

اون عکس که توی استایلز افکت بود یادتونه؟؟

خب گایز می خواستم ازتون ایدی های اینستاتون رو بخوام که فالوتون کنم ولی دیدم حال ندارم از واتپد کپی کنم:/
بعد خواستم ایدی اینستا خودم رو بدم که فالو کنین و به این نتیجه رسیدم اصلا چرا باید همچین کاری کنبن :/
و بعد یه پیج زدم برای استایلز افکت و گفتم اونو شاید دوست داشته باشین فالو کنین :/ می دونم خیلی مسخرس ولی why not :/
ایدیش styles_effect اگه دوس داشتین فالو کنین می تونیم اونجا بیشتر اشنا بشیم. شاید 🤔

خدایی کامنتا خیلی کمه اصلا تعداد کامنتا رو می بینم پرس می شم :(

-سارا 💚

Continue Reading

You'll Also Like

118K 13.8K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
10.3K 2.2K 21
~ هری استایلز یه مرد ایده‌آل و جنتلمنه که همراه نامزدش به مهمونی عروسیِ یکی از بهترین دوست های دوران دبیرستانش میره و چی میشه اگه اونجا اکسش رو هم بب...
188K 9K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
111K 9.1K 41
[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته شدن بهش زندگیش به خطر میوفته و...