Her Effect | Complete

By 1DFanFic_iran

28.6K 3.5K 3.8K

جلدِ دوم فن فيك The Styles Effect (Harry Styles AU) [Persian Translation] A... More

مقدمه 0
مقدمه 1
مقدمه 2
مقدمه 3
مقدمه 4
مقدمه 6
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Bonus Chapter
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16

مقدمه 5

1.4K 183 235
By 1DFanFic_iran

»» روز اول ««

"لایزا ، لایزا بیدار شو." یه صدای بم با لحجه ی بریتیش رو شنیدم. با گیجی اخم کردم. چشم هام رو بسته نگه داشتم و ناله کردم . سرم مثل یه بمب ساعتی می زد. دست هام رو بالا اوردم تا صورتم رو بپوشونم.

یک دست بزرگ و خشن مچم رو گرفت و دست هام رو از روی صورتم کنار زد و با بی صبری جلوی صورتم بشکن زد.

"اموره، alzarsi، بلند شو."

صدا گفت، به زور چشمام رو باز کردم. چند باز پلک زدم و زیر چشمی نگاه کردم ،هری ادم کش اومد توی دید. صورت خوشگلش بالای سرم و بهم خیره شده بود. همینطور که نگاهم می کرد دست های گرمشو بالا آورد و روی گونه هام گذاشت.

"مردمک های چشماش بزرگ شدن." با صدای بمش زمزمه کرد. ابرو هاش رو خم و تمرکز کرد. قبلم به تپش افتاد و فکم باز موند به خاطر ،زیبا ترین مردی که تاحالا دیده بودم، که جلوم ایستاده بود.

"لیدی لایزا، خیلی خوشحالم حالتون خوبه." یک نفر دیگه گفت. ادم کش خوشگلم رفت کنار و پرنس اومد توی دید. اخم کردم. همینطور که روی تخت خواب بودم بغلم کرد.

بدنم سفت شد وقتی یه بوسه ی نم و مهربون گذاشت روی پیشونیم.
اروم ناله کردم، هلش دادم کنار و نشستم و سریع سمت ادم کش رفتم. دستش رو گرفتم و پشت بدنش قایم شدم.

نگاه پرنس هری اسیب دیده بود. با گیجی بهم نگاه کرد و پلک زد. ادم کش یه ابروش رو بالا برد. پرنس سعی کرد دستم که روی تشک بود رو بگیره ولی من سریع عقب کشیدمش و باسن ادم کش رو گرفتم.

"من- من نمی فهمم. پرنسس، منم." پرنس به خودش اشاره کرد و با لحن نگران گفت. سعی کرد بهم نزدیک شه ولی سریع رفتم عقب رفتم و تند تند سرم رو تکون دادم. از روی تخت افتادم و اول باسنم به زمین خورد.

"باهاش حرف می زنم، تو برو استراحت کن. تمام شب بیدار و مراقبش بودی." ادم کش به پرنس گفت. هردو ایستادن. ادم کش جلوی پرنس رو گرفت تا جلوتر نیاد. چشمش رو از روم برنمی داشت.

"لطفا، من فقط- یک چیزی اشتباهه می تونم احساسش کنم. این ممکنه احمقانه به نظر بیاد ولی انگار من یکجوری با لایزا ارتباط دارم و می دونم یک چیزی راجب خانمم درست نیست. من خواب هایی راجبش دیدم، می دونم چجوری رفتار می کنه. لطفا فقط بذار-"

"الان نه، بهم اعتماد کن. می دونم شما دوتا ارتباط دارین، ولی به نظر می رسه الان توی یک موقعیت شکننده و در هم شکسته باشه. ببین من باهاش حرف می زنم و می فهمم دیشب بعد ازینکه ناپدید شد چه اتفاقی افتاده. خیلی خب." ادم کش با لحن عبوی و سخت گیر حرفش رو قطع کرد.

صورت خسته ی پرنس افتاد و از روی شونه ی ادم کش ، اخرین نگاهِ طولانیش رو بهم انداخت.

"خیلی خب." اه کشید و سرش رو پایین انداخت. برای چند ثانیه نگاه هامون بهم گره خورد. با تردید از اتاق خارج شد.

به میزی که عقب اتاق کنار پنجره بود نگاه کردم. سایکو و خون اشام روی صندلی های چوبی نشسته بودن و سرشون روی میز بود و اب دهنشون داشت می ریخت.

هری ادم کش دستم رو گرفت و بلندم کرد. یه لبخند گنده روی صورتم تشکیل شد. یه قدم رفتم سمتش. یه نگاهِ محتاط بهم انداخت.
حتی وقتی عصبانیه هم خوشگله.

"اموره، یادت میاد دیشب قبل ازینکه از مهمونی بری چه اتفاقی افتاد؟" هری با صدای خشنش پرسید. دستش رو گذاشت روی شونم و خم شد تا نگاهم کنه. لبخند از روی صورتم محو نمی شد.

"اموره." با تعجب زیر لب زمزمه کردم. نگاهم رفت به سمت حلقه ی روی لبش.

"اممم..... اره. همیشه همین صدات می کنم. ولی اگه چیزی از دیشب یادت-"

"یعنی عشق."حرفش رو قطع کردم. با چشم های گرد بهش نگاه کردم و پلک زدم. یه نگاهی بهم انداخت.

"اره...." وقتی دستام رو انداختم دور بدن بلند و خوش فرمش و بغلش کردم، کل بندش سفت شد. گونم چسبیده بود به سینه ی محکمش.

"عشق!" داد زدم و با دست هام که هنوز دورش بودن، بالا و پایین پریدم. دست هاش نا مطمئن ، با فاصله دور بدنم بود. دست هام رو گرفت و از خودش دورم کرد.

"قطعا یه چیزی اشتباهه." زیر لب زمزمه کرد و با گیجی بهم نگه کرد.

" لایزا ساعت پنج صبحه. پیشنهاد می کنم اب و غذا بخوری و بعد بری استراحت کنی. وقتی برگشتم بهت سر می زنم." ادم کش گفت و رفت عقب. اخم کردم و سعی کردم دوباره برم سمتش.

"کجا میری؟" با ناامیدی پرسیدم. رفت سمت در و دستش رو کشید لای موهاش.

"باید برم خودمو بشورم، توی وان های کوچیک اینجا نمی تونم وایسم. می رم رودخونه نزدیک ابشار و می فهمم مشکل تو چیه." کوتاه و مختصر جواب داد و بعد از اتاق خارج شد و من رو همونجا تنها گذاشت. صدای خروپف خون اشام اتاق رو پر کرد.

یه نیشخند شیطانی اروم روی صورتم شکل گرفت. سرم رو اوردم پایین و به در نگاه کردم.

"نه اگه من اول اونجا ببینمت ادم کشِ خوشگلم...."

* * * * * *

از زیر اب نزدیک سخره ها، بدن لختِ درخشانش رو نگاه کردم. دست بزرگش رو کشید لای موهای تیره و خیسش. انگشتر های طلاییش هنوز توی انگشت های بلندش بودن. سرش رو برد بالا، فکش تیز تر و به صورت غیر ارادی سفت شد. هر دفعه که دستش رو تکون میداد، ماهیچه هایِ بازو هایِ تتو شدش زیر پوستش خم و انعطاف پذیر می شدند.

قطره های اب شکم برنزه و عضله ایش رو خیس کرده بودن و از روی عضله های محکمش پایین می رفتن و به وی لاین محکمش می رسیندند و از اونجا به جایی می رفتن که من هم قطعا می خواستم برم.
کاش من یکی از اون قطره های اب بودم.

یکدفعه از زیر اب بیرون اومدم، چشم های سبز هری با تعجب گرد شدن.

داد زد "هولی شت." و وقتی بدنم رو از زیر اب کشیدم بیرون به عقب تلو تلو خورد.

"از وقتی رسیدی من اینجا بودم...." با یه لبخند عجیب و غریب روی صورتم نفس نفس زدم. با نا-باوری بهم نگاه کرد.

"کل این مدت زیر اب نفسم رو نگه داشته بود. حتی نیاز ندارم نفس بکشم چون دیکتو دیدم."سینم بالا و پایین می رفت و لباس هام همه خیس بودن.

چشم هام سریع روی بدن برنزه، خوش فرم و تتو شدش می چرخید.

"و تو لختی!" با خوشحالی جیغ کشیدم و دست هام رو بالا ارودم تا بهش حمله کنم. مچ دستم رو گرفت تا متوقفم کنه و با گیجی بهم نگاه کرد. اب بینمون چَلَپ چُلوپ می کرد.

"لایزا داری چی کار می کنی؟ قطعا یه مشکلی داری، بهم بگو دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاد." اروم گفت. با یک دستش دوتا مچم رو گرفت و با دست دیگش چونم رو بالا گرفت تا بهش نگاه کنم. نگاه سختش، به چشم هاش عاشق من ، خیره شده بود.

"هرچی به خاطر دارم تویی، هرچی که می تونم بهش فکر کنم تویی. دوستت دارم هری."سعی کردم بگیرمش. چشم هاش به خاطر حرف هام گرد شدن. فکش به خاطر عصبانیت سفت و بهم خیره شد.

یکدفعه چرخوندم ،جیغ کشیدم. مچم رو گرفت و دستم رو با یک زاویه ی درد اور پشتم نگه داشت و با دست دیگش گلوم رو گرفت. سینه ی لختش محکم به پشتم چسبیده بود.

"تو اون جادوگره ای؟ تو ویولتی ، اره؟ اموره ی من دوستم نداره، پرنس رو دوست داره. اونو گرفتی؟ داری سعی می کنی با من در بیافتی؟" توی گوشم غرید. مچ و گلوم رو محکم گرفته بود. من هم زیرش تقلا می کردم.

"نه- نه منم. منم لایزا. داری بهم صدمه می زنی." وقتی فهمید منم سریع گلوم رو ول کرد. سرم رو گذاشتم روی شونش و سعی کردم نفس بگیرم.

"چنگ خیلی عالی ای داری." نفس نفس زنان گفتم و گلوی دردناکم رو مالیدم. هری با تعجب بهم نگاه کرد.

"ل-لایزا ببخشید- نمی دونستم- فکر کردم تو-" شروع به حرف زدن کرد، پشیمونی توی چشم هاش موج می زد.

یه نگاه عذر خواهانه بهم کرد. دستام رو انداختم دور گردنش و حرفش رو قطع کردم وقتی کشیدمش جلو و روی لب های نرمش یک بوسه ی عاشقانه گذاشتم.
بدنش زیرم سفت شد. انگشت هام با موهای فر پشت سرش بازی می کردن.

لبش رو کشیدم و باعث شدم یه ناله ی اروم از ته گلوش کنه. با حس مالکیت کمرم رو گرفت. بدنم، که با لباس های خیس پوشونده شده بود رو به سمت خودش کشید و با همون زور و عزمی که من داشتم، بوسیدم. بینمون فقط اب بود.

هردومون زیر ابی که از بالا میریخت رومون ایستاده بودیم و نفس های سنگین می کشیدیم. دستش رو گذاشت پشت گردنم تا لب هام رو نزدیک تر به خودش نگه داره.

"داری باهام چی کار می کنی اموره؟" توی دهن بازم نفس کشید. رفتم عقب تا بتونم فک تیزش رو ببوسم و تحسینش کنم. بعد رفتم پایین تر سمت گلو و استخوان ترقوه اش.

یه نفس لرزون کشید. چهرش خسته بود. چشم هاش رو بست و اخم کرد. سرش رو برد سمت بالا و بخاطر لذت لبش رو گاز گرفت.
اون مال من بود.

»» روز دوم ««

"صبح به خیر." اواز خوندم و دور خودم چرخیدم و تاج گلی که درست کرده بودم رو گذاشتم روی سر ادم کش که با بدخلقی روی صندلیش نشسته بود.

شونه هاش سفت شد و دستش رو محکم مشت کرد. سایکو و خون اشام به ما دوتا نگاه کردن و با گیجی پلک زدن.

"دوستت دارم." خندیدم و دست هام رو انداختم دور گردن ادم کش و محکم بغلش کردم. صورت هامون چسبیده بود به هم. وقتی لپش رو کشیدم، قیافه ی بی حسش رو نگه داشت.

می تونستم نگاه سایکو و خون اشام و سایکو رو روی خودم احساس کنم وقتی صورت ادم کش رو گرفتم، چونش رو بالا اوردم و بوسیدمش.

هری خون اشام ابی که داشت می خورد رو تف کرد و صدای خفه شدن در اورد و سایکو سریع ایستاد روی پاهاش و باعث شد میز تکون بخوره . بهمون خیره شد.

"چیز فاکی ای رو این وسط از دست دادم؟ این دیگه چه فاکیه؟" داد زد. به بوسیدن گردن ادم کش ادامه دادم و روی پاش نشستم. اب دهنش رو قورت داد و گلوش رو صاف کرد.

"از دیروز داره اینجوری رفتار می کنه – خودمم نمی فهمم چشه. فک کنم یه طوریش شده." ادم کش با لحن خسته گفت. دستم رو برم زیر پیرهنش و کشیدم روی عضله های محکمش.

"آح فاک اره یه طوریش هس. اون باید من می بودم که اینقدر می بوسیدش تا فاکش در بره" سایکو با غصبانیت از لای دندون هاش گفت و روی میز خم شد.

خون اشام من رو از ادم کش، که صاف روی صندلیش نشسته بود و گونه هاش گل انداخته بود، جدا کرد.

"خیل خب، تو شلوارت نگهش دار بچه جون. مشکلی نداری اگه با این دوست پسرت یکم صحبت کنیم داری؟" هری خون اشام گفت. شونه هام رو یکم مالوند و یک گل از تاج کل روی سر ادم کش برداشت و داد بهم.

"باشه! ولی خیلی طولش ندید وگرنه دلم براش تنگ میشه. بای سایکو، بای ادم کش، بای خون اشام!" لبخند زدم و براشون دست تکون دادم وقتی با اون گل کوچیک بازی می کردم و از اتاق خارج می شدم. همشون با قیافه های سرگردون و حراسان نگاهم می کردن.

دوباره سرم رو بردم توی اتاق و مستقیم به ادم کش خیره شدم. وقتی بهش لبخند زدم، اب دهنش رو قورت داد.

"بای ادم کششش....." اروم و شیطانی زیر لب خندیدم و با یک حالت ترسناک انگشت هام رو تکون دادم و باهاش بای بای کردم. یه لبخند زوری و درد ناک زد و اروم برام دست تکون داد. بقیه مثل احمق ها نگاهمون می کردن. از اتاق رفتم بیرون.

"دوستم داره، دوستم نداره،" زمزمه کردم. گلبرگ های گلم رو یکی یکی می کندم و پشتم سرم روی فرش قرمز توی راهرو می انداختم وقتی از جلوی دالان ها رد می شدم.

"لیدی لایزا." یه صدای اشنای بم گفت و باعث شد با گیجی بالا رو نگاه کنم. پرنس رو دیدم که با گام های استوا و نگاه امیدوار به سمتم می اومد.

"صبح به خیر پرنس هری." جلوش تعظیم کردم. لبخندش افتاد.

"نه لطفا- لایزا لازم نیست- من فقط- حالت چطوره؟" با نگرنی بهم نگاه کرد و لبش رو گاز گرفت.

"عالی ام! در واقع فوق العاده! عاشق شدم!" قسمت اخر رو زمزمه کردم و ریز ریز، برای خودم خندیدم. چشم های سبزش گرد شدن.

"گفتی عاشق؟ می-می تونم بپرسم عاشق کی؟" با هیجان پرسید و یه لبخند چال دار زد. یه قدم اومد جلو تر.

"ادم کشم-"

"منم عاشقتم." پرنس هری همزمان با من، با یه آه رویایی گفت. جفتمون خشکمون زد و چشم هامون گرد شد.

"الان تو-"

"الان من- چی- کی؟ من- پوف کی اونو گفت؟" پرنس با لکنت گفت و دورش رو نگاه کرد، انگار یکی دیگه اونو گفته. گونه هاش گل انداخت.

"خب.... ادم کشت. الان کجاست؟" یکدفعه با قیافه ی جدی برگشت سمتم. به زور یه لبخند زد و سعی کرد نفس هاش رو کنترل کنه.

دستم رو بالا اوردم و به اشپزخونه اشاره کردم. پرنی با ادب تعظیم کرد و یه " سپاس گذارم" از لای دندون هاش، که محکم به هم چسبیده بودن گفت و به همون سمت رفت.

توی دالان ها ناپدید شد. دوباره به گل توی دستم نگاه کردم و دوتا گلبرگ اخر رو کندم.

"دوستم داره.... دوستم نداره...." اخم کردم و با تعجب به گلبرگ توی دستم نگاه کردم.

نه. ادم کش هم باید من رو دوست داشته باشه.

یه صدای برخورد بلند از توی اشپزخونه شنیدم. سریع به سمت اشپز خونه دویدم و پرنس رو دیدم، که یقه ی ادم کش که هنوز تاج گل روی سرش بود رو گرفته.

"تو گفتی حواست بهش هست! گفتی بهش توضیح میدی ولی به جاش پشت سرم اغفالش کردی." پرنس توی صورت ادم کش، که دندون هاش رو بهم فشار می داد، داد زد.

"من اون فاکیو اغفال نکردم، اون اغفالم کرد!" با عصبانیت سرش داد زد.

"اوه شات د فاک آف! اجی-مجی دیک تو رو می خواد. یه لطف به هممون بکن و اون انگشترتو بکن تو اون کون فاکیت تا اون بفهمه سایکو ددی واقعیش کیه." سایکو از پشت پرنس داد زد. هردوشون یه تیم شدن و به ادم کش خیره شدن.

خون اشام که روی صندلی لم داد بود اواز خوند " چرا نمی تونیم با هم دوست باشیم."

"صدای دعوا شنیدم." کلارس وارد اتاق شد و داد زد. صورتش به خاطر دویدن عرقی و قرمز شده بود. همه خشکشون زد و بهش خیره شدن. تلو تلو خوران وارد اتاق شد و یک صندلی برداشت و گذاشتش درست جلوی چهارتا هری و خودش رو تلپی انداخت روش.

"خیلی خب." یک مافین از روی میز برداشت.

"ادامه بدین."

»» روز سوم ««

آدمکش با خستگی آه کشید و قبل از برگشتن در اتاق رو بست.

"فاکینگ شت-لایزا؟!" پشتش به در چسبید و درحالی که با شوک به من که توی تختش بودم نگاه میکرد، داد کشید.

"آه منتظرت بودم..." لبخند زدم و از اون جایی که گربه همراهم نبود، بالش جلوم رو ناز کردم، خودم رو روی تخت ولو کردم و سرم رو روی بازوم گذاشتم. (جیمز باند😂)

"تو اینجا- تو توی اتاق من چیکار میکنی آموره، من همین الان به تختت بستمت و- و هر لحظه ممکنه بقیه با الف ها بیان اینجا تا ببینیم چه بلایی سرت اومده!" آدمکش نفس های سنگین کشید و بهم نگاه کرد.

"اوه پس الان فقط تو، من و هــــی اینجارو باش...این چیه؟ پوووف اره من روی تختم؟ " در حالی که وانمود میکردم سورپرایز شدم ،به آدمکش که با بدن منقبض شده خودش رو بیشتر به در میچسبوند نزدیک شدم.

"لایزا بهم گوش کن، تو نمیدونی واقعا داری چیکار می-" صدای لرزونش رو با بوسه‌ی سریعی که روی لبش گذاشتم قطع کردم و در حالی که یقه لباسش رو میگرفتم، روی تخت هُلش دادم.

"آموره لطفا بهم گوش کن" در حالی که برآمدگی شلوارش اذیتش میکرد ناله کرد.

"میشه یه سکسِ سکسی داشته باشیم؟" در حالی که میپریدم روی تخت ازش پرسیدم . فقط ازم دور شد.

"بامبینا تو که نمیخوای به فاکت بدم" اون کاملا عصبانی صحبت کرد ولی وقتی دستم رو توی موهای فرش بردم، آروم شد و سرش رو به دستم تکیه داد.

"من دوستت دارم، و نمیخوام کاری کنم که تورو ناراضی و ناراحت کنه" صورت هامون فقط چند اینچ فاصله داشت. در حالی که موهاش رو نوازش میکردم با اخمی که از روی ناراحتی بود شروع به حرف زدن کردم.

"فقط بگو من رو نمیخوای و من میرم" با صداقت جملم رو تموم کردم و در حالی که به هم خیره بودیم، متوجه تکون خوردن سیب گلوش شدم.

"نمیتونم." قبل از این که فاصله‌ ی بینمون رو از بین ببره تا من رو ببوسه زمزمه کرد، باعث شد لبخند بزنم و کنارش بشینم.

"خوبه چون من اسم بچه هامونو هم انتخاب کردم!" در حالی که دستم روی سینش بود با صدای بلند داد زدم.

"تو الان چیکار کردی؟" رنگ از صورت آدمکش پرید و احمقانه بهم نگاه کرد.

" اوکی من داشتم راجع به تیمی کوچولو، اوه یا چِس و شاید ناتان و البته دختر کوچولومون فکر میکردم" در حالی که با هیجان حرف میزدم آدمکش من رو از خودش دور کرد و صاف نشست.

"بچه؟ ما نمی‌تونیم - نمیتونیم این کار رو بکنیم لایزا، اصلا میشنوی داری چی میگی؟" آدمکش با نا-باوری پلک زد و من در حالی که فکر میکردم لب هام رو جمع کردم.

"میدونی چیه، راست میگی." سرم رو تکون دادم، حرفم باعث شد با خیال راحت نفسش رو بیرون بده.

"ما اول باید سکسه سکسی داشته باشیم!" به چشم های ترسیدش نگاه کردم . از روی تخت پایین پرید.

"الان-الان لایزا،فقط یه لحظه بمون...تو باید صبر کنی...همونجا بمون!"در حالی که آروم به عقب میرفت یه دستش رو پشتش برد و با دست دیگش به جایی که نشسته بودم اشاره کرد.

"عاشقتم!" از تخت پایین اومدم و با لبخند نزدیکش شدم، ولی لبخندم از بین رفت وقتی اون با عجله در رو باز کرد و بعد از بیرون رفتن در رو محکم بست.

"هری.....تو- تو دوستم نداری؟" در حالی که هق‌هق میکردم سعی کردم دری که اون از بیرون نگه داشته بود رو باز کنم.

"آموره اینطور نیست،تو الان تو –"

مشتی که به در چوبی زدم باعث شد سوراخ بزرگی روی در ایجاد بشه و من بتونم دستم رو بیرون ببرم تا یقه ی آدمکش رو بگیرم.

"برگرد اینجا و دوستم داشته باش" یقه‌ی لباسش رو محکم گرفتم و مثل هیولا عربده کشیدم.

"عــیــســی مــســیــح!" هری قبل از این که دستم رو از لباسش جدا کنه داد زد، با عصبانیت از بین سوراخ بیرون رو نگاه کردم و در حالی که به طرف اشپزخونه فرار می کرد دیدمش.

با چشم های گرد، در حالی که از دماغم دود بیرون میزد، در رو از جاش کندم و روی زمین انداختم.

"اوه هری..." با لحن ترسناک زمزمه کردم و دنبال آدمکش راه افتادم.

"گایز به اندازه ی کافی فکر کردید، اون باز بی‌ثبات شده." صدای آدمکش از توی آشپزخانه میومد.

"ولی لایزا همیشه قاطی میکنه! به خاطر همین عاشقه اون پامپکین کوچولوی دیوان-"

"بهم بگید خانم استایلز!" وارد آشپزخانه شدم و با سایکو، خون آشام، آدمکش و سه تا الف با قیافه ی آشنا رو‌به‌ رو شدم.

یکی از چاقو های روی کابینت رو برداشتم و درحالی که آدمکش با ترس چشمهاش گرد میشد، سرم رو عقب بدم و مثل روانی ها خندیدم.

"من خیـــلی عاشقــــم." نفس سایکو برید و خون آشام با نگرانی و وحشت به آدمکش که سعی داشت فرار کنه نگاه کرد.

"به جاش منو بگیر، منو بگیــــــر!" سایکو پرید جلوم و من در حالی که به شکارم نزدیک میشدم اون رو از سر راه کنار زدم.

"تو هم عاشقم میشی!"سر آدمکش داد زدم.

خونآشام یهویی از پشت گرفتم و باعث شد سلاحم رو روی زمین بندازم و با جیغ و داد شروع به لگد زدن بکنم.

آدمکش یه نفس راحت کشید و روی یکی از صندلی ها ولو شد در حالی که اِلف ها میز آشپزخانه رو با خودشون میکشیدن تا جلوی من قرارش بدن و ازش بالا بیان تا کاملا هم قد من بشن.

"هی، هی وینی، به چشمهاش نگاه کن، میبینی یه سایه ی صورتی توش افتاده؟"

"میبینم...میبینم...پس فکر میکنی این..."

"اوه، میدونم چیه...این چیزه..."

"چی؟ این چیه؟" ومپایر از پشت سرم پرسید درحالی که من سعی میکردم از بغلش بیرون بیام و پیش آدمکش برم.

"یا معجون عشقه...یا اِچ‌ آی ‌وی ولی من مطمئنم که معجون عشقه، اره لعنتی درست میگم نبضش هم داره تند میزنه" وینی سرش رو تکون داد و الف کناریش زیر لب' اره معجون عشق' رو زمزمه کرد.

(اچ ای وی نوعی بیماری اهسته گر و عامل بیماری ایدز.)

"میتونید کاریش کنید؟" آدمکش پرسید و سعی کرد نگاه خیره ی منو نادیده بگیره.

"ما شبیه چییم...فرشته؟ نههه، فقط پری ها میتونن این آشغالو از بین ببرن" بابی با بی خیالی شونش رو بالا انداخت.

"وایسا، بذار ببینم میتونم کاری کنم." وینی روی پنجه هاش بلند شد و دست کوچیکش رو روی پیشونیم گذاشت.

چشم هام توی سرم چرخیدن و پلک هام بسته شدن و از پشت روی خون آشام ولو شدم.

"خب خانم، وقتی چشم‌هاتو باز کنی دیگه عاشق اون مردِ لب حلقه ای نیستی." شنیدم یکی از الف ها حرف زد قبل از این که به صورتم سیلی بزنن و چشم هام باز بشن.

"از سرراه برید کنار، میخوام اولین فاکری باشم که اون میبینه!" سایکو الف ها رو کنار زد و جلوی چشمم قرار گرفت.

"هی پامپکین، چطوری؟ خوبی؟ فقط میخواستم بدونم که...تمایلی به پاره کردن لباس من یا درآوردن شلوارت برام نداری؟" فقط به سایکو زل زده بودم. اون دست های بزرگش رو روی شونه هام گذاشت و خون اشام ولم کرد.

"دوست دارم!"بهش لبخند زدم، لباسش رو گرفتم و بوسیدمش. سایکو در حالی که "بالاخره" رو زمزمه میکرد من رو به خودش نزدیک تر کرد.

"فقط یه هشدار، اگر چشم هاش کاملا صورتی بشن دیگه نمیشه کاری کرد پس بهتره زودتر دنبال یه پری واسه از بین بردن اثر اون معجون آشغال باشید" بابی گفت و سایکو در حالی که به می بوسیدم، باسنم رو گرفت.

"یه جوری میگی انگار خیلی بده!" سایکو نق زد و در حالی که میخندیدم من رو روی شونش انداخت.

"من به خاطر تیم فداکاری میکنم و لایزا رو سرگرم میکنم، شماها برید پری یا هرچی که میگید رو پیدا کنید." سایکو با خوشحالی حرف زد و در حالی که من از روی شونش به بقیه نیشخند میزدم از آشپزخانه خارج شدیم.

"اون بچه ی بیچاره نمیدونه خودش رو توی چه دردسری انداخته." آدمکش زمزمه کرد و همه با موافقت سر تکون دادن.

***************************

یکی از دلایل اصلیه نویسنده برای ماجرای معجون عشق اینه که میخواست چند قسمت برای کسایی که توی کتاب اول عاشق لایزا شدن بودن داشته باشه و......شاید لایزا یکم بیشتر از سایکو روانی باشه.....ولی توی چپتر بعد مشخص میشه.
-غزل💜

فقط یه قسمت دیگه از مقدمه مونده.... فک می کنین قسمت بعد چی میشه ؟ ادامه ی داستان برمیگرده توی زمان حال.
همیشه فک می کردم کتاب نگارش توی دبیرستان به هیچ دردمون نمی خوه ولی وقتی ترجمه هامو می خونم به این نتیجه میرسم که اگه معلمم اینو می خوند احتمالا نگارش می افتادم :/ ساری به خاطر نگارش افتضاحم و غطلام :/
-گشادترین :/ 💚

Continue Reading

You'll Also Like

17.5K 2.3K 14
[COMPLETED] کی به پا احتیاج داره؟؟ (فن فیک های ناتوانی ؛ جلد سوم) [Persian Translation] (Zayn Malik AU) Translated By : @Weird_lili
4.8K 1.3K 45
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم... #احمد...
1K 166 18
من قبلاً زمین رو خونهٔ خودم می‌دونستم.... ولی حالا خونه‌م رو چندین مایل دورتر از زمین پیدا کردم... خونه‌ی من تویی...
10.3K 2.2K 21
~ هری استایلز یه مرد ایده‌آل و جنتلمنه که همراه نامزدش به مهمونی عروسیِ یکی از بهترین دوست های دوران دبیرستانش میره و چی میشه اگه اونجا اکسش رو هم بب...