Barbie Girl [H.S]

By harold_iran

111K 9.1K 946

[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته... More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
Part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39

Part 40 [Last Part]

3.2K 190 77
By harold_iran

"باید باهم صحبت کنیم..."

آروم گفتم و به چشمای متعجبش خیره شدم و اون اول برای چند ثانیه صحبت نکرد و انکار شوکه شده بود ولی بعد ابروهاشو بالا انداخت

"درمورد؟"

دست به سینه وایساد و من نفس عمیق کشیدم و قبل ازینکه موهامو پشت گوشم بدم فلشو بهش نشون دادم و یه کلمه مثل 'اوه' از دهنش بیرون اومد و من لبمو گاز گرفتم
مطمئنا تا الان فهمیده که اونو دیدم

"تو اونو دیدی؟"

آروم پرسید

"باید میفهمیدم دلیل مرگ برادرم چی بوده!"

بهش نگا کردم و نفس عمیق کشیدم

"اون دختر کی بود؟"

آروم پرسیدم و هری چشاشو روهم فشار دادو از جلوی در رفت کنار

"بیا داخل"

اون گفت و من بدون مکث کردن رفتم داخل و چمدونی که کنار مبل بود توجهمو جلب کرد اما فعلا بهش اهمیت ندادم و رفتم رو مبل نشستم و هری هم بعد من اومد و کنارم نشست

"خب...من میشنوم..."

من گفتم و اون اول برای چند ثانیه بهم نگاه کرد

"جما...خواهرم بود...البته نه که الان نباشه ، هست...اما بیشتر از سه ساله که ندیدمش..اون الان پاریسه...با دخترش و مادرم زندگی میکنه..."

آروم گفت و من تعجب کردم وقتی گفت دخترش..من نمیدونم اون ویدیو مال چند سال پیش بود اما اون خیلی جوون بنظر میرسه که بخواد بچه داشته باشه...

"بچه؟"

قسم میخورم که فقط از دهنم پرید

"آره...یه دختر سه ساله داره"

اون گفت

"ینی قبل از اینکه اون اتفاق بیوفته اون بچرو داشت یا...-نه اون...بچه ایانه..."

پرید وسط حرفمو من تقریبا نفسم حبث شد و حس میکردم دارم بغض میکنم...اصلا نمیتونم..ینی نمیخوام خودمو جای اون بزارم.

"پدر من آدم خوبی نبود همینطور پدر ایان..اونا باهم مشارکت داشتن تو کارای انتقال مواد مخدر...پدر ایان عاشق مادرش بود..تا موقعی که متوجه شد زنش با پدر من...رابطه داره"

مکث کرد و من حالا داشتم لبمو میخوردم...

"اون دوتا فرار کردن...پدرم و زن ایان..هیچوقت دیگه پیداشون نشد..احمقانس میدونم اما فقط منو جما و مادرم مونده بودیم و من برای اینکه بتونم خرج خونرو دربیارم کار کردم..هرکاری کردم..و خب انقدری پول درمیاوردم که بتونم هرکاری بکنم من داشتم کار گذشته ی پدرمو دنبال میکردم...من فقط هفده سالم بود..پدر ایان بعد یه مدت مرد و ایان مرگ اونو گردن پدر عوضیه من انداخت..یه روز وقتی..جما داشت از سرکار جدیدش برمیگشت..اونو گرفتن.."

اون دوباره مکث کردو صداش میلرزید...اون نباید گریه کنه ، نباید.

"اون ویدیو رو به دست من رسوند تا به پدرم برسونمش...من ناراحت بودم...عصبی بودم...جما خواهرم بود...
تنها کاری که کردم این بود که جما و مادرم و به پاریس بفرستم تا بتونم بدون وجود کسی انتقاممو ازش بگیرم...و ایان نتونه دوباره به افراد مهم زندگیم دست پیدا کنه..پس دست به کار شدم اولش خیلی واسم سخت بود اما بعد کسایی رو پیدا کردم که مثل خودم بودن...زین ، نایل ، لیام ، اشتون و 'کوین' "

اون گفت و با آخرین کلمش چشامو روهم فشار دادم..

"من حتی سعی میکردم از دوستای خودمم دوری کنم..طوری که هیچوقت به عنوان یه دوست بهشون نگاه نکردم...فقط و فقط به عنوان وسیله برای انتقام..تمام افراد ایانو زیر نظر داشتم و منتظر یه فرصت بودم تا تنها فیلم باقی مونده از خواهرم که دست ایان بود بیرون بکشم ولی راهی نبود.. تا اینکه متوجه شدم برادر یکی از بچه های مدرسه تو گروه ایانه..."

اون گفت

"لئو"

پریدم وسط حرفشو اون سرشو تکون داد

"آره لئو...تحدیدش کردم که اگه اون فلشو واسم پیدا نکنه مادرشو نابود میکنم"

هری گفت و یکم اخم کردم

"اما لئو ربطی به این موضوع نداشت"

آروم گفتم

"نه نداشت...اما برادرش تو گروه ایان بود..کسی که به خواهرم...-"

صداشو برد بالا اما با دیدن چشام دوباره آروم شد

"من مجبور بودم.."

اون گفت و سرشو پایین انداخت

"و امیدوارم ودم که فلش به دستم برسه و ایان دیگه هیچی نداشته باشه تا باهاش تحدیدم کنه پس من میتونستم ازش انتقاممو بگیرم"

"اما ممکن بود ازش کپی یا همچین چیزی داشته باشه"

من گفت و اون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد

"تمام دستگاه هاش تو دستای من بود...نایل یه جورایی...اونارو هک کرده بود"

هری‌گفت و من سرمو تکون دادم

"و خب تو کسی بودی که فلشو دزدیدی!"

اون گفت و من به فلش تو دستم نگاه کردم

"هی...من ندزدیدمش حتی بهش نگاهم نکردم"

اخم کردم

"اوه پس چطور میدونستی توش چیه؟"

اون گت و من چشامو چرخوندم

"امشب...امشب چکش کردم..."

من گفتم و نفس عمیق کشیدم و اون شونه هاشو بالا انداخت

"ولی اینا چه ربطی به من داشت؟چرا منو گرفتن؟"
آروم‌پرسیدم و هری سرشو بالا گرفت
"چون...اون دوباره موفق شد یکی از مهمترین افراد زندگیمو پیدا کنه.."

این حرفش باعث شد قلبم بیشتر به تپش بیوفته و حس میکردم الانه که بمیرم و اون فقط تو چشام زل زد و من بالاخره نفسمو بیرون دادم

"نمیتونستم تحمل کنم کسی بهت دست بزنه...تو مال..."

حرفشو ادامه نداد..ولی من میدونم اون چی میخواست بگه!

"نمیخواستم باعث مرگ کسی بشم..نمیخواستم باعث مرگ کوین بشم...نمیخواستم...قسم میخورم...من فقط..من فقط متاسفم..."

آروم‌گفت و سرشو پایین گرفت

"دلیلی برای زندگیم نداشتم همه چیم شده بود انتقام...انگار با نفس کشیدنم فقط داشتم فضارو اشغال میکردم و هیچی واسم ارزش نداشت..اذیت مردم واسم تفریح بود و از بین بردنشون باعث خوشحالیم میشد انگار همه ی مردم واسم جایگاه ایانو داشتن...حتی تو...واسم ارزشی نداشتی کلویی..فقط منتظر بودم تا لیام و بشکونم و بعد...همه چی عوض شد..یه بازیه مسخره که باعث شد دوباره نفس بکشم و بفهمم زندگی چیه...یه بازی که باعث شد عشق و برای اولین حس کنم...نه نفرتو..فهمیدم اون چقدر قشنگه..."

اون گفت و من سعی کردم نزارم اشکام بریزن

"هری..."

آروم‌گفتم و اون آروم سرشو بالا گرفت

"متاسفم کلویی..متاسفم واسه همه چی"

اون‌گفت و حالا میتونستم حس کنم چشام داره گرم میشه و چونم بی اختیار میلرزید...

"عشق یعنی هیچوقت متاسف نباشی..."

آروم گفتم و درحالی که صدام میلرزید من میخواستم به هری بگم که چقدر دوسش دارم و چقدر میخوام که دوباره مال من شه و ازم محافظت کنه..
میخوام اون مال من بشه هریه من بشه...
اما قبل ازینکه اشکام سرازیر شن هری بلند شد و فلش رو برداشت و سمت در شیشه ای رفت و وارد حیاط پشتی شد
نمیتونستم از جام بلند شم کاملا بی اختیار شده بودم و حس میکردم بدنم قفل شده و به اون نقطه ای که هری نشسته بود چشم دوخته بودم
بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و اشکامو پاک کردم و سریع از جام بلند شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم و شیشه کشوییش رو کنار کشیدم و به دیوار سفید رنگش تکیه دادم و هری پشتش بهم بود و درحالی که یه آتیش کوچیک روشن کرده بود درحال سوزوندن 'فلش' بود و اون داشت سیگار میکشید؟
نفسمو بیرون دادم و میتونستم حس کنم که متوجه حضور من شده پس فقط سعی کردم اشکامو کنترل کنم و قوی بنظر بیام

"میشه نری؟"

آروم گفتم و لب پایینیمو بین دندونام گرفتم و صدام یکم میلرزید

"دلیلی واسه موندن ندارم..."

آروم گفت و من دستامو پشتم بردم و گذاشتم علاوه بر دیوار دستام تکیه گاهم باشن و سعی نکردم باهاشون اشکامو پاک کنم

"میخوای تنهام بزاری؟"

نامطمئن پرسیدم و شاید تحت تاثیر قرار دادمش چون حالا اون آروم برگشت سمتم و با چشمای سبز تیرش بهم نگاه کرد و آروم سمتم حرکت کرد و صدای قدماش که با سنگ های ریز رو زمین برخورد میکرد شنیده میشد و حالا انقد بهم نزدیک شده بود که لبامون فقط چند اینچ باهم فاصله داشت
تو چشماش خیره شد و میتونستم فشرده شدن دندوناشو روهم حس کنم دست چپش که تا چند ثانیه پیش سیگار توش بودو بلند کردو ته سیگارو به دیوار فشرد

"بهتره بری خونه کلویی...مامانت نگران میشه"

خیلی آروم گفت و به لبام خیره شد و سریع ازم فاصله گرفت و از حیاط خارج شد
گرم شدن گونمو حس میکردم اما چیکار میتونستم بکنم؟
اون دیگه منو نمیخواد!
حق با اونه...من همیشه بیش از حد خرابکاری میکنم...
بعد از ، از دست دادن کوین...این دومین باریه که میشکنم و نصف دیگه ای از وجودمو از دست میدم...
آره..هری بود که منو کامل میکرد و حالا اونم رفت...
*
*
*
سوم شخص

"5...4...3...2...1..."

همه جیغ زدن وقتی کلویی شمع تولد 19 سالگیشو فوت کرد و اون با لبخند بزرگش به همه نگاه کرد و لبشو گاز گرفت

"اینجارو نگاه کن"

زین گفت درحالی که دستشو سمت کلویی تکون داد و به محض نگاه کردن اون به دوربین عکس انداخت و باعث شد اون بیشتر بخنده
شاید این لبخند بعد از دوسال زیادی به دل مینشست
تقریبا همه رفتن تا دوباره مشغول رقصیدن بشن و کلویی لبخندش کمرنگ تر شد و حالا امیلی و اشلی برای بوسیدن و دادن کادوهاشون جلو اومدن و کلویی ازشون تشکر کرد و اون واقعا خوشحال بود که اون دوتا دخترو داره
زین و اشلی واقعا باهم خوشحال بودن و بعد از این دوسال اونا فقط یه بار باهم دعواشون شده بود اونم بخاطر این بود که زین وقتی خیلی مست بود تو جمع درباره ی سکسشون به همه گفته بود و اشلی واقعا عصبی بود و یه هفته ی تمام برای بدست آوردن دل اشلی تلاش کرد البته اون بخشیده شد و زین بعد اون تصمیم گرفت فقط وقتی با اشلی تنهاست مست کنه
نایل هم بعد اینهمه مدت که اسرار داشت به هیچ دختری نیاز نداره امروز درست تو تولد کلویی با یه دختر که خیلی دختر خوبی بنظر میوند قرار گذاشت
و لیام!
شاید واقعا باور نکردنی باشه اما بعد از درخواست های زیاد بالاخره امیلی رفتن به بیرون برای یه قهوه رو قبول کرد و البته کلوییم سعی کرد از لیام تعریف کنه تا تو دل امیلی جاش کنه!
و اما لویی.
اون امروز اصلا تو چشم نبود!
شایدم اصلا به این جشن نیومده ؟
تا الان کسی متوجه نبود اون نبود ! حتی کلویی
البته که اون امروز تولدشه و بین اون همه آدم سرش از همه شلوغ تره!
به اضافه ی اینکه کلویی الان گیج تر از اونیه که بخواد به لویی فکر کنه!
خب آره اون زیادی خورده...
راجب هری هم اگه بخوایم صحبت کنیم...
البته اون به پاریس رفت درست روز بعد اینکه با کلویی صحبت کرد و فقط خدا میدونه که کلویی چقدر اون روز‌ گریه کرد و هیچکش نتونست آرومش کنه و تا یک ماه کامل اون مثل مرده های متحرک شده بود.

"کلویی بیا برقصیم دختر"

و البته!
این لئو بود که با خنده گفت و دست کلویی رو کشید و برد پیش بقیه که درحال رقص بودن و اونا درست مثل دیوونه ها شروع کردن به رقصیدن و کلویی موهای طلاییشو به آهنگ تکون میداد و جیغ کوتاهی میکشید و لئو بهش نگاه میکرد و همونطور که میخندید با ریتم آهنگ بدنشو تکون میداد
نور زیادی اونجا نبود فقط چندتا نور رنگی که فقط بشه راه های خونه رو تشخیص داد و به وشایل خونه برخورد نکرد اما بازم بعضیا انقد مست بودن که واقعا نمیتونستن چیزیو ببینن
و این مشکل لویی بود وقتی که وارد مهمونی شد و میخواست کلویی رو پیدا کنه با اینکه مست نبود اما انقد شلوغ شده بود که نمیدونست کدوم دختر با موهای طلایی کلوییه!
پس اون سمت اشلی رفت و ازش پرسید که کلویی کجاست و اون دستشو به سمت اونا چرخوند ک لویی به محض دیدنش رفت جلو دست کلویی که رو هوا بودو برگردوندو با سمت خودش چرخوندش و کلویی با دهن باز و لبخند بزرگش به چشمای آبی اون نگاه کرد

"هی...لو...تو کجا بودی پسر"

کلویی خندید و بلند گفت تا لویی با صدای بلند آهنگ بتوته بشنوه که اون چی میگه حالا لویی لبخند زد و یکم به کلویی نزدیک شد و لبشو سمت گوش کلویی برد تا راحت بتونه حرف بزنه

"اومدم کادومو بدم و برم"

لویی با خنده گفت و کلویی یکم خندید

"بیا بیرون"

لویی گفت و دست کلویی رو گرفت و کشید و کلویی با گیجی برگشت و از لئو معذرت خواهی کرد تا اینکه اونا کاملا خارج شدن از خونه و کلویی حس کرد میتونه نفس بکشه !
البته خونه پر دود بود و بوی الکل همه جارو پر کرده بود پس فضای باز واقن به شش هاش اجازه ی نفس کشیدن میداد و همینطور تو اون هوای سرد زمستونی اون لباس کوتاه مشکیش باعث میشد حس کنه داره یخ میزنه

"لو ما داریم کجا میریم؟"

کلویی خندید و دستشو مشت کرد

"خودت میبینی"

لویی در جواب کلویی گفت و بالاخره اونا وایسادن و لویی دست کلوییو ول کرد و کلویی دستاشو دور خودش حلقه کرد و به ماشین مشکی که روبروش بود نگاه کرد و چشاشو ریز کرد و فقط یه چیز تو ذهنش بود

'وات د فاک؟لویی واسم ماشین خریده؟'

خب این یه چیز غیر ممکن بود چون لویی به اندازه ی کافی پول...-
افکار کلویی قطع شدن وقتی فرد آشنایی از ماشین بیرون اومد..
یه پسر با موهای بلند و کت شلوار مشکی که یقه پیرهن زیر کتش باز بود و اون چشمای سبزش درحال برق زدن بود
'هری'
کلویی با خودش زمزمه کرد و اولش چند قدم به عقب قدم برداشت حس کرد تمام بدنش گرم شدن و چشماش بخاطر اشکایی که توش جمع شدن تار شده بودن و اون همونجا بی حرکت مونده بود و دستاش شل شده بودن و حتی یک قدم هم برنداشت و این اون مرد قد بلند بود بود که به سمتش قدم برداشت و وقتی بهش رسید بدن کوچیک کلویی رو تو دستاش گرفت و اونو به سینش فشرد
البته که کلویی تو بغل کردن همراهیش نکرد
اون فقط شوکه شده بود و حتی نمیتونست اشکاشو کنترل کنه
اونا همونطوری تو بغل هم بودن تا اینکه کلویی اومد عقب و با دقت به تمام اجزای صورت هری نگاه کرد تا بتونه باورش کنه

"تو...برگشتی"

کلویی آروم گفت و صداش میلرزید

"فهمیدم که تنها دلیل زندگیمو جا گذاشتم"

اون گفت و به چشمای کلویی نگاه کرد و حالا این کلویی بود که نتونست تحمل کنه و درحالی که لبخند بزرگی رو لباش اومد و اونا اصلا متوجه نشدن کی لباشون رو لبای هم قرار گرفت و شروع کردن به بوسیدن هم دیگه
لباشون به آرومی روی هم حرکت میکرد و گرمای وجودشونو بیشتر میکردو کلویی دستشو دور گردن هری حلقه کردو هری دستشو روی کمر باریک کلویی گذاشتو اونو بیشتر به خودش فشردو اونا وقتی از هم جرا شدن که لبای جفتشون باد کرده بود و حالا رنگ لب کلویی کمرنگ تر شده بود و لبای هری قرمز تر شده بودن

"عاشقتم"

هری آروم زمزمه کرد درحالی که اشک رو گونه ی کلویی رو پاک کرد

"عاشقتم"

کلویی درجواب هری گفت و اونا تازه متوجه شدن که لویی دیگه اونجا نیست اما خب این واقعا چیزی نبود که الان مهم باشه...
هری کتشو دراورد ورو شونه های لخت کلویی انداختش و رو گردنشو کوتاه بوسید و وقتی عقب اوند کلویی سرشو چسبوند به سینش و حالا اون احساس کامل بودن میکرد...
آره هیچکس کامل نیست اما آدما میتونن با باهم بودن همدیگرو کامل کنن...
اونا میتونن اشکالات همدیگرو درست کنن و با عشق ورزیدن به همدیگه زندگیشونو ادامه بدن .
عشق به این معنیه که هیچوقت متاسف نباشی و بتونی به بهترین شکل شریکتو خوشحال کنی ...
و اینه که آدما با عشق درزیدن به همدیگه تکامل پیدا میکنن و این بود که کلویی و هری بالاخره تونستن راه درست و تشخیص بدن و جفتشون این راه رو پیش گرفتن.

پایان

*
*
*
*
بالاخرههههه تموم شدددددد 😂😂😂😂😂
بعد از اینکه کلی زجرتون دادم تمومش کردم:|
البته حس خوبی نسبت به قسمت آخر نداشتم :|...
انقدم به کویینم گیر ندید :"| ایش :|😹
امیدوارم خوشتون اومده باشه و نظرتونو بگید ممنون میشم:")♡
آل د لاو♡

Continue Reading

You'll Also Like

82.4K 9.4K 60
بوسه‌هایت مرگ را به تأخیر می‌اندازند. مرا ببوس!
4.3K 523 4
"از اینجا که نگاه می‌کنی،همه چیز آروم و زیبا کنار هم قرار گرفته،از این بالا همه چی سر جاشه،ولی از نزدیک،هیچی سر جاش نیست؛از دور همه چی عالی به نظر می...
9.7K 1.6K 16
Justinbieber یک گروه چت ایجاد کرد . . . Written by: noacf_ Persian translation by: Shey-da [Completed] °•Highest Ranks•° (OG) #1 shawn mendes (22/3/1...
9.9K 1.5K 42
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...