وقتی نایل بعد از چند بار در زدن و جوابی نشنیدن ، وارد خونه ی زین شد ، با خودش فکر میکرد که احتمالا زین طبق معمول خوابیده و یا یه جایی دور و بر مجتمع میچرخه تا جاها و چیز های جدید رو کشف کنه .
نایل کلید یدک رو به زیر گلدون کاکتوس برگردوند و در رو با لگد پشت سرش بست وقتی دو دستی بسته های خرید رو تا روی پیشخون حمل میکرد .
پلاستیک ها رو روی پیشخون گذاشت و چند تا بسته رو در آورد تا توی جا به جا کردنشون به زین کمکی کرده باشه ، ولی خیلی زود ازینکار خسته شد و ترجیح داد مرتب کردنشون رو به خود زین بسپاره .
نایل برگشت و با دیدن پاپی که دقیقا زیر پاش نشسته بود داد کشید . ولی خیلی زود خندید و خم شد تا پشت گوش پاپی رو نوازش کنه .
« هی رفیق »
پاپی در جواب پارس کرد و خودش رو بیشتر به دست نایل مالید . نایل یکی از مهمون های مورد علاقه ی این سگه .
« بیا ، برای تو هم یچیزی دارم »
نایل بسته ی شیرینی هایی که به طرز بامزه ای قالب استخون داشتن رو برداشت و توی هوا تکون داد . پاپی با قدردانی پارس کرد و روی پنجه ی پاهاش بلند شد و یکی از دست هاش رو به زانوی نایل تکیه داد در حالیکه با دست دیگهاش سعی میکرد به بسته ی شیرینی های استخونی چنگ بزنه .
نایل خندید و بسته رو به هوا پرتاب کرد . پاپی با یک جهش بسته رو قاپید و دوید تا اونو کنار بقیه ی آذوقه هایی که هر بار پسرا براش میارن ، بذاره .
نایل به خونه ی ساکت نگاه انداخت و به طرف راهرویی به اتاق زین منتهی میشد راه افتاد . ولی با شنیدن صدای پارس وایستاد و به عقب ، جایی که پاپی روی پنجه هاش بلند شده بود نگاه کرد .
وقتی پاپی توجه ی نایل رو گرفت ، به طرف دری که نایل میدونست حمامه دوید و آروم پنجهاش رو روی در چوبی گذاشت . انگار که مواظب بود چنگالش روی در خراش نندازه .
نایل بهش لبخند زد و به اون سمت تغییر جهت داد در حالیکه انگشت شصتش رو به عنوان تشکر برای پاپی بالا گرفته بود . پاپی بی حرکت و با گردنی که به سمت چپ کج شده بود به نایل نگاه کرد ، زیر لب خر خر کرد و بدون به توجه به نایل به سالن برگشت .
نایل گوشش رو به در چسبوند ، صدای شر شر آب نشون میداد زین زیر دوشه .
یدفعه صدای یه ناله ی بلند و عمیق اومد و بعد صدای زین که چندبار فحش داد و در آخر صدای کوبیده شدن یه چیز به کف حمام .
نایل به فکری که به سرش زده بود با صدای بلند خندید . طوریکه خم شد و دست هاشو به زانوهاش تکیه داد . اگه بقیه ی پسرا هم اونجا بودت بعد از دیدن وضعیت نایل به خنده میفتادن .
خیلی زود صدای آب قطع شد .
« کدومتون اون بیرونه ؟ »
صدای دورگه و گرفته ی زین از توی حموم بلند شد .
« منم ، متاسفم نمیخواستم وسط ارگاسمت مزاحمت بشم مرد »
نایل با شیطنت بین خنده هاش گفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد .
« نه ! خفه شو ! فقط خفه شو ! »
زین ناله کرد و بمب خنده ی نایل دوباره منفجر شد .
« باشه ، قول میدم به بقیه نگم و هیچوقتم سر به سرت نذارم . به شرطی که دی وی دی های جدیدت رو بدی به من »
« گفتم خفه شو نای! اون یه عملیات ارضا شدن نبود . تو و اون ذهن منحرفت »
زین غرید و فقط باعث شد نایل بلند تر بخنده و سرش رو تکون بده .
« باشه باشه نبود . حالا بیا بیرون و بهم یه بغلِ تشکر بده . خریدات رو انجام دادم »
نایل برگشت و خودش رو روی کاناپه پرت کرد . کنترل رو برداشت و بین کانال های داخلی چرخ زد تا وقتیکه سایه ی کسی رو بالای سرش احساس کرد .
زین اونجا ایستاده بود . با موهای خیسی که قطرات آب ازشون چکه میکرد و روی سرشونه هاش که با زیرپوش نازک سفید پنهون شده بودن میریخت . و شلوار گرمکنی که فیت تنش بود . و همینطور حوله ی قرمزی که روی سرش انداخته بود ، که قطعا هیچ نقشی تو خشک کردن بدنش نداشت . چون الان زیرپوش سفیدش خیس و نخ نما شده و به بدنش چسبیده .
« کافی بود ربدشامبرت رو بپوشی . الان شبیه موش آب کشیده شدی »
نایل گفت شونه هاشو بالا انداخت . در حقیقت اهمیتی نمیداد زین چی میپوشه . اون زیاد خودش رو درگیر پرستیژِ پسرا نمیکنه و راجبشون نظر نمیده ، چون فکر میکنه این جزئیات بی اهمیتن . اون ترجیح میده اگه پسرا خسته و غصه دار هستن بهشون بغل های گرم و مهربون بده و اینجوری هواشون رو داشته باشه . جوری که طرف توی بغلش گم میشه حتی با اینکه نایل لاغر و کوچیکه .
این همون دلیلیه که پسرا همه عاشق نایل هستن و یه حس محافظتی نسبت بهش دارن و مراقبن که احساسات بی ریاش صدمه نبینه . چون اونا معتقدن همه ی دنیا باید مراقب فرشته های مهربونِ بدون بال باشن .
زین روی کاناپه نشست ولی قبلش مطمئن شد که پاهای نایل رو جوری هول بده تا از روی میز پایین بیفتن .
« موش فاضلابی خودتی »
زین دست هاشو باز کرد برای سگش که تند تند دُمش رو تکون میداد باز کرد . پاپی بین بازوهاش قرار گرفت و با آرامش خر خر کرد .
« ولی منظور من ازون موش آزمایشگاهی های کیوت بود »
نایل با لب های آویزون گفت . ولی خیلی زود حواسش به تبلیغ تلوزیونی ای که درحال پخش بود پرت شد . زین به دوست بلوندش نگاه کرد و ناخودآگاه لبخند زد . طوریکه اون موقع دیدن تلوزیون چشم هاشو گرد میکنه ، عکس العمل نشون میده ، میخنده و حرص میخوره . انگار که خودش شخصاً توی تلوزیونه و همه ی اینا دارن واسش اتفاق میفتن .
زین به صورتش نگاه کرد و تک تک جزئیاتش رو از نظر گذروند . فَکِش بخاطر جویدن آدامس تکون میخورد و چشم هاش با کنجکاوی روی صفحه ی تلوزیون قفل شده بود . دو سانت از قسمتِ ریشه ی موهاش به رنگ طبیعی و قهوهای خودشون بودن که باعث میشد جذاب تر بهنظر بیاد .
اون همیشه مهربونه . راحته ، و درگیر حاشیه ها نمیشه . زین این اخلاق نایل رو میپرسته . ولی همیشه اونقدری خوددار هست که این حقیقت رو به زبون نیاره . زین دوستانه عاشق رفیقاشه . عاشق تک تکشون . جوری که بعضی وقت ها نصفه شب از خواب میپره و حس میکنه نیاز داره همین الان برادراش-دوست هاش-پسرایی که عاشقشونه رو بغل کنه و کنار خودش نگهداره .
زین خجالت میکشه حتی این رو به خودش اعتراف کنه . چیزی که راجع به اون وجود داره اینه که اون همیشه خیلی خیلی زیاد احساساتیه . حجم زیادی از احساسات متفاوت نسبت به آدم های اطرافش توی قلب زین در چرخشه و از طرفی اون مغرور و خود داره . این باعث میشه نتونه چیزی که توی قلبش داره رو به روشنی به اطرافیانش بروز بده .
اینطوری نیست که اون صادق نباشه یا از ابراز احساساتش خجالت بکشه . این فقط شخصیت اونه . اخلاقیه که باهاش رشد کرده ، و زین هیچ ایده ای برای تغییر دادنش نداره .
چیزی که از دور بهنظر میاد ، بدبوی برادفورد با تتو های زیاد و سیگار . یه پسر مغرور که سرسنگین و کم حرفه و هرکسی رو قابل مصاحبت نمیدونه .
ولی زین چیز های خیلی با ارزش تری نسبت به ظاهر جدابش ، توی قلبش داره .
چیزایی که کسی ازشون خبر نداره ، یا حداقل زین فکر میکنه که کسی خبر نداره ... .
« هـــــــــــــــــــــــی ، بلند شو بیا بازی کنیم »
زین تازه متوجه ی نایل شد که روی زمین نشسته و صفحه ی شطرنج روی میز چیده شده . ابرو هاشو بالا انداخت و بعد از بوسیدن سر پاپی و کنار گذاشتنش بلند شد تا به نایل ملحق بشه . ولی حرکت سریعش باعث شد یه درد بد توی شکمش بپیچه . زین هــــیس کشید و دندوناشو روی هم فشار داد . نمیخواست توجه نایل رو جلب کنه .
زین رو به روی نایل روی زمین نشست و حوله ی روی سرشو به یه طرف پرت کرد . پاپی سریع دوید و حوله رو با دندوناش برداشت و به طرف سبد لباسای چرک رفت .
اونا بازی رو شروع کرد در حالیکه زین مهره های سیاه و نایل مهره های سفید رو برداشته بودن . چون نایل میگفت مهره های سیاه مثل پوست زین سیاهن پس باید مال اون باشن .
« تو هرزه! سعی نکن وزیر منو پرت کنی بیرون »
زین نیشخند زد و دقیقا همون کار رو انجام داد « کیش »
نایل با کف دست به پیشونیش ضربه زد « تو خیلی بدجنسی ، چرا نمیذاری برای یک بارم که شده من ببرم ؟ »
« چون اونوقت مجبورم شرط دو سال پیش رو اجرا کنم »
زین با اخم گفت ولی خیلی زود لبش با یک لبخند کش اومد وقتی خاطرات چند سال پیش رو به یاد آورد .
ابروهای نایل گره خورد تا قبل ازینکه اون ماجرا یادش بیاد و با صدای بلند بخنده .
« خدایا تو هنوز اونو یادته ؟ »
« یعنی تو یادت نبود ؟ »
زین ناامیدانه پرسید چون فکر میکرد نایل بخاطر همون شرط همش باهاش شطرنج بازی میکنه .
« پسر، من هر وقت دلم بخواد میتونم دست و پاتو ببندم و بندازمت تو استخر و بهت شنا یاد بدم . نیازی به شرط بندی نیست »
زین ابروهاش رو بالا انداخت و با قیافه ی 'وات د فاک' بهش نگاه کرد .
« رفیق تو حتی نمیتونی یکی از انگشت های منو قفل کنی چه برسه به اینکه دست و پامو ببندی »
نایل با چهره ی بی حالت به زین و نیشخند رو اعصابِ روی لبش نگاه کرد ، قبل ازینکه یه فکر خبیثانه به سرش بزنه . اگه زین چشم برزخی داشت میتونست ببینه که نایل داره شاخ و دم شیطانی درمیاره و قبل ازینکه دیر بشه فرار میکرد .
« مطمئنی ؟ »
« قطعاً »
« آره ؟ »
« آره ! »
« باشه پس ! »
زین با تعجب به نایل که آروم روی میز خم میشد و به جلو خیز برمیداشت نگاه کرد و ابرو هاشو تو هم کشید . ولی خیلی زود چشم هاش گرد شدن وقتی نقشه ی نایل رو خوند .
« دستت به من بخوره مُردی ! »
زین داد کشید ولی آخر جملهاش با یه خنده شکست وقتی نایل روش شیرجه زد و هردوشون روی زمین پرت شدن .
انگشت های نایل به پهلو های زین رسیدن و زین میون خنده هاش پیچ و تاب خورد تا از دست قلقلک های بیرحمانه ی نایل نجات پیدا کنه .
« حالا جادوی هوران رو بهت نشون میدم »
نایل با خنده گفت و روی شکم زین نشست . یه ضربه ی آروم به سینهاش زد . زین هیس کشید و نفسش زیر وزن نایل بند اومد .
نایل اول توجهی نکرد ولی بعد با نگرانی وزنش رو روی پاهای خودش انداخت و عقب رفت وقتی زین چند بار سرفه کرد و رنگ صورتش قرمز شد . دستشو روی شکمش فشار داد و صورتش از درد جمع شد .
« زین ؟ »
چشم های نایل بین مژه های خیس زین و شکمش چرخید و لبه ی زیرپوشش رو گرفت . زین مچ نایل رو گرفت و سرش رو تکون داد .
نایل برای چند لحظه بهش خیره شد و بعد بدون توجه به تلاش های زین دستشو پس زد و زیر پوش رو بالا داد . فقط تا جایی که یه کبودی تیره و بنفش روی پوست زیتونی دوستش دید .
چشم هاش گرد شدن و تعجب جاش رو به دلواپسی داد .
« خدایا! زینی »
نوک انگشت های سرد نایل شکم زین رو لمس کردن . زین زیر لمسش لرزید و زیرپوشش رو پایین کشید تا کبودی رو بپوشه .
« بذار قبل ازینکه بپرسی بهت بگم که فقط با یکی بحثم شد . و متاسفانه اون زورش بیشتر بود »
« بحث ؟ بحث ؟ تو به این میگی بحث واقعا ؟ کی بود حالا ؟ برای چی ؟ »
زین نتونست جلوی لبخندش رو بگیره وقتی قیافه ی راحتِ نایل رو دید . اون سپاسگذاره که نایل اینجاست . و اگه بخواد صادق باشه ، خوشحاله که نایل متوجه ی آسیب دیدگیش شده . چون حس میکنه نیاز داره با یکی صحبت کنه تا سبک بشه ولی اون کسی نیست که شخصاً بره سراغ یه نفر تا باهاش درد و دل کنه .
قطعا نایل الان نگران وضعیت دوستشه ولی قرار نیست شروع کنه به سوال پیچ کردن و قضاوت کردنِ اتفاقی که افتاد . این دلیلیِ که زین بابت حضور نایل توی این لحظه ، ممنونه . زین فکر کرد که اگه بقیه ی پسرا هم اینجا بودن هرکدومشون چه عکس العملی نشون میدادن ؟
هری بانداژ های کثیف رو یه جایی عقب تخت پرت میکرد درحالیکه با سرانگشتاش کبودی های زین رو نوازش میکرد و روشون رو میبوسید و چک میکرد که اون چیزی لازم نداشته باشه و جاش راحت باشه درحالیکه لیام کنار تخت سرپا وایستاده و با استرس با پاهاش رو زمین ضرب گرفته و سوال های بی انتها راجع به اتفاقی که افتاد و حرفایی که زده شد و چیزهایی که دیده شد ، میپرسه .
تا حدی که زین فکر میکنه اون میخواد همه رو به محل حادثه ببره تا کروکی بکشن که کٖی چیکار کرد و چطور اون کارو کرد . و بعد شروع میکنه قدم زدن تو اتاق و نگران اینه که چجوری قضیه رو جمع و جور کنه که همه کم ترین آسیب رو ببینن و همه چیز منصفانه باشه .
بین همه ی این چیزا لویی گوشه ی تخت نشسته و انگشت هاش توی موهای زین کاوش میکنن در حالیکه لبش رو جمع کرده و چشم هاش روی جای نامعلومی ثابت موندن ، اینجوری نشون میده که 'هی ، هر اتفاقی هم بیفته من هنوزم پشتتم پسر' . اون به نصیحت های لیام چشم غره میره و به توجه ی زیادی که هری نشون میده ، میخنده . و با خنده هاش باعث میشه تنش و فشار برای چند لحظه هم که شده از همه دور بشه ، حتی از لیام .
زین با خودش خندید وقتی قیافه ی ددی مانندِ لیام رو تصور کرد . ولی با صدای نوچ نوچی که شنید ، ساکت شد و به کسی که سرش رو با تاسف تکون میداد نگاه کرد . نایل .
« کبودی روی شکمته ولی مثل اینکه مغزته که آسیب دیده » نایل دست زین رو گرفت و کمکش کرد بشینه « به چی میخندی ؟ »
قبل ازینکه زین فرصتی برای جواب دادن داشته باشه صدای زنگ در بلند شد . و بعد ضربه های بی وقفه ای که به در میخوردن و دوباره صدای زنگ و دوباره ضربه .
پاپی از توی اتاق بیرون دوید و کنار در وایستاد . زین و نایل با تعجب به هم نگاه کردن و نایل بلند شد که در رو باز کنه . چشمی در رو چک کرد و با دیدن چهره ی آشنای پشت در چشم هاشو چرخوند .
به محض چرخوندن دستگیره در با شدت باز شد . تازه وارد به نایل نگاه کرد و نگاهش اطراف سالن چرخید تا اینکه روی زین ثابت موند . یه موج از آرامش بهش تزریق شد وقتی زین رو درحالیکه مثل پسر های خوب یک گوشه روی زمین نشسته و موهاش روی صورتش ریخته پیدا کرد . سالم و سلامت . یا حداقل اون آرزو میکرد که سالم و سلامت باشه .
زین با چشم های گرد که صورتش رو مثل پاپی های مظلوم کرده بود بهش نگاه کرد .
« لیام ؟! »
■ پایان قسمت سوم
□ ۲۴۰۹ کلمه