Barbie Girl [H.S]

By harold_iran

111K 9.1K 946

[Completed] داستان درمورد یه دختر ۱۷ ساله به اسم کلویی هست که بعد از روبرو شدن با یکی از پسرای مدرسه و وابسته... More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 22
part 23
part 25
part 26
part 27
part 28
Part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
Part 40 [Last Part]

part 24

2K 154 3
By harold_iran

داستان از نگاه کلویی

پاهامو تو شکمم جمع کردمو کتابمو روش تنظیم کردم ، مدادمو رو لبم گذغشتم و یکم بیشتر به مسئله نگاه کردم...

واقعا جالبه چون من هیچی از این سر در نمیارم هرچند تعجبی هم ندارم تو کلاس اصلا بهش گوش ندادم که بخوام حلش کن...

صدای باز شدن در رو شنیدم و اخم کردمو زیر چشمی به سمت در برگشتم ، من میدونم اون کیه چون اون هیچوقت در نمیزنه...

کلشو از گوشه ی در داخل آورد و همونطوری به من نگاه کرد

"میتونم بیام داخل؟"

اون گفت و من جوابشو ندادم و سرمو کردم تو کتابمو شروع کردم به حل کردن مسئله ای که حتی نمیدونم چطوری باید حلش کنم ، خودمو عادی نشون دادم و میخواستم بهش بفهمون که برام مهم نیست و اینکه من اصلا حضورشو تو اتاق حس نمیکنم...ولی خوب تمام حرکاتش زیر نظرم بود شاید شک کرده و اومده تا فلش رو ازم بگیره

میتونستم بفهمم که به سمتم داره میاد و بعد خودشو رو تخت انداخت و یه چیز که فک کنم کتاب بود و جلوم انداخت و من فقط با عصبانیت بهش چشم غره رفتم و اون شونشو بالا انداخت

به کتابی که بغلم انداخته بود نگاه کردم و کاملا پوکر شدم

"این چیه؟"

نمیخواستم چیزی بگم ولی خوب گفتم

"اگه سواد داشته باشی.."

دولا شدو کتابو بلند‌کردو داد دستم و بعد ادامه داد

"روش نوشته چگونه با برادر خود مهربان باشیم"

قیافمو کج کردمو دهنم هم تقریبا باز مونده بود ، بهش نگاه کردم و تمام سعیمو کردم که نخندم

"دیوونه شدی نه؟؟"

قسم میخورم که هست اون یه دیوونه ی روانیه

"خوب الان بحث سر دیوونگیه من نیست اومدم که ازت معذرت خواهی کنم"

اون خیلی سریع گفت و من یکم جا خوردم از این حرفش آخه میدونید کوینو عذر خواهی باهم رابطه ی عکس دارن

"اوه...کوین میخواد از من معذرت خواهی کنه ، نقشت چیه کوین؟؟؟من که بهت گفتم اون فلش دست من نیست"

من گفتمو با عصبانیت بهش نگاه کردم

"کلو چطوره بحث درمورد اتفاقایی که افتادو کنار بزاریم من اومدم درمورد خودمون حرف بزنم نه اتفای گذشته"

"اتفاقای گذشته که رو زمان حال تاثیر گذاشته و مربوط به حاله"

من گفتمو تو چشمای آبیش نگاه کردم

"من فقط دارم سعی میکنم که ازت محافظت کنم"

"تو هرلحظه داری منو نابود میکنی و فکر میکنی این محافطت کردنه؟!"

صدامو بلند کردم

"من که گفتم مععذذرتتت میخوااام "

اون با لحن عصبی داد زدو باعث شد دهنم بسته شه...میتونم اعتراف کنم یکم ترسیدم ولی فقط یکم...(آره اروا عمت =|)

"من به معذرت خواهی نیازی ندارم"

صدامو پایین آوردم

"کلویی من...-کوین فکر نمیکنم حرفی بین منو تو مونده باشه االانم بهتره بری"

من گفتمو تو چشماش خیره شدم که از عصبانیت قرمز شده بودن ولی چیزی نگفت و فقط از جاش بلند شدو مستقیم از در خارج شد حتی به پشت سرشم نگاه نکرد...

داستان از نگاه هری

دستمو رو سرم گذاشتم و برای دهمین بار صدای اون تلفن لعنتیو قطع کردم ، نمیدونم کی میخوان بفهمن سروقت زنگ زدن ینی چی...

بالشم و به سمت دیگه برگردوندم و سعی کردم راحت بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفنم بلند شد با عصبانیت بلند شدم و جوابش دادم

"کدوم حرومزاده ایه که بیخیال نمیشه؟"

داد زدم

"نه متاسفم من حرومزاده نیستم من نایلم"

صدای خندش بلند شد ، اون واقعا افتضاح میخنده و وقتی حرف میزنه و میخنده من من واقعا نمیفهمم چی میگه و مطمئنم بقیه هم همین نظرو دارن

"خفه شو نایل فقط بگو چی میخوای؟"

با بیخیالی گفتم

"کی میخوای از اون خونه ی درختی احمقانت بیای بیرون؟"

"هرموقع دلم بخواد ، اگه حرفت همین بود میخوام قطع کنم"

من گفتم و میخواستم قطع کنم که صداش دوباره اومد

"نه نه نه هز کارم واجبه پسر ، باید هرچی سریع تر خودتو برسونی اینور"

"خب کارت واجب تر از خواب من که نیست!"

"اوه خوب این کارم واجب تر از خوردن غذا برای منه"

میدونم...خیلی احمقه...

"خوب...میشنوم"

من گفتم

"باید ببینمت"

اون گفت

"باشه فردا صبح اول وقت تو خونه ی من"

من گفتمو گوشیمو قطع کردم و بعد خودمو رو بالش انداختم و بعد چند ثانیه دیگه هیچی نفهمیدم...
داستان از نگاه کلویی

تاپ قهوه ایمو پوشیدم و از روش سوییشرتمو پوشیدم و موهامو خیلی شل بستم ، کیفمو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون و با سرعت از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت در...

ولی بعد صدای مامانم شنیدم

"تو که هنوز صبحونتو نخوردی"

اون گفت و من لبخند زدم

"همین الانشم دیره تو مدرسه یه چیزی میخورم"

من گفتم و میخواستم از خونه بیام بیرون که مامان دوباره صدام کرد و بعد از چند ثانیه با یه ظرف کوچیک اومد سمتم

"برات کوکی درست کردم اگه نخوری باید ببری"

آروم خندیدم و پرید بغلش و گونشو بوسیدم...اون بهترین مامان دنیاست و همیشه میدونه چطوره آدمو خوشحال کنن حتی شده با کوکی هاش...

"میبینمت..."

من گفتم و اون سرشو تکون داد ...از خونه اومدم بیرون و درو بستم ولی همونجا خشکم زد وقتی ماشین هری رو دیدم...اون برگشته...تا الان کدوم گوری بود!

اصلا نمیتونم تصور کنم که دوباره بخوام باهاش روبرو بشم...

راه خونه تا مدرسه رو انقد سریع اومدم که نفهمیدم چطوری رسیدم ولی اینو میدونم که الان جلوی لاکرمم

کتابامو از توش برداشتم و به سمت کلاسم رفتم ولی افکارم ولم نمیکردن فکر دیدن هری استرسمو صد برابر کرده بود من نمیدونم چطوری میخوام باهاش روبرو بشم یعنی نمیدونم اون چطوری خواهد بود اوه این واقعا استرس آوره اون لعنتی یه ثانیه هم از فکرم بیرون نمیره

"کلویی؟؟"

صدای آقای گرانبرگو شنیدم و سریع بهش نکاه کردم ، اوه کلاس کی شروع شد؟

"قانون سوم نیوتون رو برام بگو"

اون گفت و من نمیفهمم داره راجب چی حرف میزنه و فقط نگاش کردم

"خوب؟؟امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای این داشته باشی خانم جوان"

اون گفت و من فقط یه نفس عمیق کشیدم

"امروز بعد از مدرسه بیا پیشم"

اون گفت و اخم رو ابروهاش بود ولی بازم چیزی نگفتم فقط به اطرافم نگاه کردم که داشتن به من نگاه میکردن

"مشکلی پیش اومدههههه؟؟؟"

با عصبانیت گفتم و همشون آروم برگشتن و یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم به ادامه ی درس گوش بدم تا بدتر از این نشده...

×××

کتابامو گذاشتم تو لاکرم و برگشتم که برم ولی همونجا با لئو برخورد کردم

"هی کلویی امروز اصلا ندیدمت!"

اون با خنده ی همیشگیش گفتم ، خیلی خوبه که همیشه حتی تو بدترین حالت اینو رو لباش داره حداقلش اینه که طرف مقابلش انرژی میگیره

"اوه آره سرم یکم شلوغ بود و یکمم خسته..."

نفس عمیقی کشیدم

"خب من امروز ماشین مامانمو آوردم اگه بخوای میتونم برسونمت"

"اوه من واقعا دوست داشتم ولی میدونی...آقای گرانبرگ ازم خواسته که بمونم...فکر کنم باید تو کلاس تقویتیش شرکت کنم"

نفس عمیقی از روی خستگی کشیدم

"اوه خیلی بد شد...بهتره زودتر بری تا وضعیت از این خراب تر نشده"

خندید و منم همراهیش کردم

"میبینمت"

اون گفتو چشمک زدو عقب عقبی رفت و منم سرمو تکون دادمو قبل از اینکه وارد کلاس بشم به مامانم پیام دادم

"آقای گرانبرگ برام کلاس گذاشته امروز دیرتر میام دوست دارم ❤"

براش نوشتمو فرستادم...

امروز به اندازه ی کافی بد گذشت امیدوارم وضع از این خراب تر نشه...

Continue Reading

You'll Also Like

4.3K 523 4
"از اینجا که نگاه می‌کنی،همه چیز آروم و زیبا کنار هم قرار گرفته،از این بالا همه چی سر جاشه،ولی از نزدیک،هیچی سر جاش نیست؛از دور همه چی عالی به نظر می...
1.6K 347 31
Sunflower, my eyes want you more than a melody la lumière: /ly.mjɛʁ/ در زبان فرانسوی به معنای: نور.
5.7K 1.1K 62
تنها صداست که جاودان است و امان از صدای تو که ابدی شد در گوش من! [hollywood fiction] [Minor sexual contact]
9.7K 1.6K 16
Justinbieber یک گروه چت ایجاد کرد . . . Written by: noacf_ Persian translation by: Shey-da [Completed] °•Highest Ranks•° (OG) #1 shawn mendes (22/3/1...