The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.5K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
سخن نویسنده
Happy ending :)

74

787 238 388
By sabaajp

چان به همراه لی تو پیاده رو قدم میزد و اطراف رو نگاه میکرد. از اون شهر خوشش اومده بود. مردم بیخیال و جالبی داشت.

_ خب تقریبا همه‌ی کارها انجام شده. رستوران رو رزرو کردم و اون هدیه ای که منتظرش بودی هم پیشمه. اون رو تو خونه میذارم و وقتی رفتین اونجا میتونین پیداش کنین.

با لبخند سر تکون داد و تشکر کرد. روزی که حقوقش رو از رستوران دریافت کرد با لی تماس گرفت و برنامه ای که داشت رو براش توضیح داد. خوش شانس بود که اون پسر قبول کرد کمکش کنه و بدون اینکه چیزی به بک بگه به پاریس بیاد تا کمکش کنه.
لی با نیشخند گفت:

_ میتونم قیافه‌ی بهت زده‌ی بک وقتی میفهمه این سفر تنها هدیه ی کریسمسش نبوده رو تصور کنم. مطمئنم حتی تصور هم نمیکرده که تو چی براش گرفتی.

میدونست که بک خوشحال میشه. مدتها بهش فکر کرده بود و به نظرش این بهترین هدیه برای بکهیون شیرینی بود که همیشه میترسید عزیزانش ترکش کنن و تنها بمونه.

_ صادقانه بخوام بگم روزی که بک درمورد تو بهم گفت حتی یک درصد هم فکر نمیکردم تا این حد پیش برین و انقدر بهم اهمیت بدین. تو اولین نفری هستی که بک اینطوری بهش وابسته و علاقمند شده. راستش رو بخوای یکم بهت حسودیم میشه. بک الان تو رو حتی از من هم بیشتر دوست داره.

به حرفش خندید و گفت:

+ باید روزی که بک اون حرف رو بهت زد بهم هشدار میدادی. من نمیدونستم اون پسر تا این حد خطرناکه.
با همدیگه شوخی میکردن و میخندیدن که چشم لی به یه کتابفروشی کوچک افتاد و بهش اشاره کرد.

_ اوه بیا یه لحظه بریم اونجا. یادم اومد باید یه کتاب بگیرم.

با هم وارد کتابفروشی شدن و لی به زبان فرانسوی به مرد مسنی که پشت دخل وایساده بود صحبت کرد.

_ یه لحظه اینجا صبر کن الان برمیگردم.

وقتی ازش فاصله گرفت چان یک گوشه وایساد و اطراف رو نگاه کرد. کتابفروشی قدیمی و کوچیک اما بامزه ای به نظر میرسید. گوشه ی کتابخونه پله میخورد و به طبقه ی بالا راه داشت. بوی جالبی تو فضا میپیچید و آرامش بخش بود.

به کتابهای روی قفسه ها نگاه میکرد که صدای بلند مرد فروشنده که کشی رو صدا میزد به گوشش خورد و نگاهش رو بهش داد.

_ بکی.... بکی....
اون مرد چند ثانیه منتظر موند و وقتی صدایی نشنید با خنده سر تکون داد و به زبان انگلیسی بهش گفت:

_ پسری که پیشمه گاهی سر به هوا میشه. مدام هندزفری میذاره و یه وویس قدیمی رو گوش میده برای همین متوجه نمیشه برامون مشتری اومده. شما دنبال کتاب خاصی هستین؟

دستهاش رو تو هواتکون داد و گفت:

+ نه من منتظر دوستمم.

مرد از پشت دخل بیرون اومد و کنارش ایستاد. پیرمرد بامزه ای به نظر میرسید. قشنگ هم انگلیسی حرف میزد.

_ از کره اومدی؟ ساکن این شهری؟

سر تکون داد.

+ بله. فقط برای سفر اومدم. فردا دوباره برمیگردم کشور خودم.

_ بکی هم از کره اومده. یعنی از آلمان اومده اما در اصل کره ایه.

لبخند زد و هوم کرد.

_ الان میاد پایین و با هم آشنا میشین. اون هم این روزها منتظره که یکی از دوست های کره ایش به ملاقاتش بیاد. وقتی از در داخل اومدین فکر کردم تو همون دوستشی.

+ اوه نه... من با دوستم اومدم چون اون دنبال یه کتاب خاص میگشت.

دید که لی به همراه یک کتاب در دستش از پشت قفسه ها بیرون اومد.

+ امیدوارم دوست اون پسر به زودی بهش سر بزنه و خوشحالش کنه.

مرد مسن بهش لبخند زد و خواست چیزی بگه که لی صداش زد. اون کتاب مورد نظرش رو پیدا کرده بود. پیرمرد دوباره پشت دخل برگشت و کتاب رو حساب کرد.

بعد از اینکه لی هزینه رو پرداخت کرد سمت در رفت و اون صدای پاهایی که از پله ها پایین میومدن رو شنید. کنجکاو بود اون پسر کره ای رو ببینه اما وقت نداشت. باید به هتل برمیگشت و از بک میخواست برای نهار با هم بیرون برن. برای همین همراه لی از کتابفروشی بیرون رفت و برنگشت تا پسر کره‌ای ای که از پله ها پایین اومد رو ببینه.

*************

بک با اخم دست به سینه روی تخت نشسته و به ساعت روی دیوار نگاه میکرد. سه روز از اقامتشون در اون هتل میگذشت و چانیول عجیب رفتار میکرد. اون روز میخواست با چان شوخی کنه و فکر نمیکرد حرفش رو جدی بگیره اما بعد از اینکه از پارک برگشتن چان بیشتر از یه حدی بهش نزدیک نمیشد و نمیذاشت خودش بهش نزدیک شه. به جای لبهاش پیشونیش رو میبوسید و شبها به محض دراز کشیدن روی تخت خودش رو به خواب میزد تا دست از سرش برداره اما وقتی دستش رو بین پاهاش میبرد فورا بهش چنگ میزد و میگفت:

"+ نقشت رو فراموش نکن بک. بین من و تو اونی که گیه منم نه تو پس دستت رو بکش عقب."

هر بار که سعی میکرد بهش نزدیک شه اجازه نمیداد و وقتی بهش اعتراض میکرد میگفت:

"+ من یه مرد گیم که سعی میکنم به آرومی توجهت رو جلب کنم نه یه منحرف عوضی که فقط دنبال سکس باشم."

با حرص پوف کشید و گفت:

_ باورم نمیشه. بعد از اونهمه بدبختی دوباره برگشتیم سر خونه ی اول. وقتی پیشونیمو میبوسه دلم میخواد دندوناشون تو دهنش خورد کنم.

اخم هاش بیشتر از قبل توهم شد و بغ کرده تو خودش جمع شد. البته بدون در نظر گرفتن این مشکل خیلی بزرگ باید اعتراف میکرد که تا الان خیلی بهش خوش گذشته بود.

چانیول ازش خواست تمام جاهایی که عادت داشت بهشون سر بزنه رو بهش نشون بده. ازش خواسته بود بهش بگه چطوری تو اون شهر زندگی میکرد و اون هم به حرفش گوش داد. اون پسر رو به کافه و رستوران محبوبش برد. به موزه ی لوور سر زدن. در خیابان شانزلیزه قدم زدن و یک شب تا صبح روی پل عشق نشستن و با نوشیدنی های الکلی مورد علاقه اش از خودشون پذیرایی کردن.

چانیول دستش رو میگرفت و حرفهای زیبا بهش میزد. بی توجه به نگاه های مردم پشت دست هاش رو میبوسید و به زیبا ترین شکل ممکن موسیو صداش میزد. وقتی خوشحال میشد اون رو بغل میکرد و صدای قشنگ خنده هاش تو گوشش میپیچید و ضربان قلبش رو بالا میبرد.

"+ صبح بخیر موسیوی زیبای من."

"+ بیا اینجا موسیو. میخوایم با هم عکس بگیریم."

"+ نباید اینقدر دوست داشتنی باشی موسیو. این برای خودت خطرناکه."

"+ بهتره دیگه بخوابیم موسیو. تو زیادی شیرینی و من یه مرد گی ام. باید فاصلمون رو حفظ کنیم."

لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت و به چمدون بازش چشم دوخت. با وجود همه ی اینها چان حاضر نشد به خونه اش بره و اونجا رو ببینه. هر بار که بهش پیشنهاد داد به خونه اش در پاریس سر بزنن مخالفت میکرد و براش عجیب بود که چرا از اول هتل رزرو کرده بود اونم وقتی که یه خونه ی کاملا مجهز داشت.

روی تخت دراز کشید و به پهلو غلت زد. دیگه اون بازی مسخره و تخمی براش اهمیت نداشت. تصمیم داشت امشب هدیه ی کریسمس اون مرد رو بهش بده و چان حق نداشت ازش فاصله بگیره. فقط باید منتظر میموند تا از بیرون برگرده و یه گوشه خفتش کنه.

وقتی صبح از خواب بیدار شد خبری از چانیول نبود و تا الان هم برنگشته بود. ساعت دو بعد از ظهر بود و وقت زیادی نداشت. برای شام اون پسر رو به یه رستوارن شیک و لاکچری میبرد و هدیه رو اونجا بهش میداد.

تو فکر بود که صدای باز شدن در اتاق به گوشش خورد و فورا از روی تخت پایین رفت.
چانیول با لبخند اسمش رو صدا کرد و گفت:

+ ظهر بخیر موسیو. برای گردش آمروز آم... آخ...

نتونست حرفش رو تموم کنه چون بک به یقه‌ی لباسش چنگ زد و پشتش رو محکم به دیوار کوبوند. بینی هاشون رو بهم چسبوند و با حرص گفت:

_ خیلی خوب به حرفهام گوش کن لعنتی. از این لحظه به بعد جامون عوض میشه. حالا تو یه پسر استریت و خجالتی ای و من یه گی منحرف و روانی ام که به هیچ چیزی به جز سکس و خوشگذرونی اهمیت نمیدم فهمیدی؟

چان تا چند ثانیه با گیجی بهش خیره شد و بعد کم کم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و به خنده افتاد.

+ ولی این داستان رو که قبلا خوندیم شیرینم. من اولش خجالتی بودم و تو یه گی دوست داشتنی و کمی منحرف. اگر بخوای الان میتونیم...

بک چنگش دور یقه ی اون مرد رو بیشتر کرد و گفت:

_ برام مهم نیست. نمیذارم آخرین روزی که اینجا هستیم هم مثل روزهای قبل رفتار کنی. من لبهات رو میبوسم و لمست میکنم. اینکه ازشون لذت ببری یا مقاومت کنی انتخابش با خودته.

بعد از زدن این حرف لبهاش رو روی لبهای اون پسر کوبوند و با حرص لب پایینش رو بین دندونهاش فشار داد. چان تو دهنش خندید و بعد از چند ثانیه دستش دور کمرش حلقه شد. مشتش کمی شل شده بود که چان با چرخوندش جاهاشون رو با هم عوض کرد. حالا اون بین چان و دیوار گیر افتاده بود.

همدیگه رو میبوسیدن و دست چان پشت گردنش رفته و پوست حساس پشت گردنش رو لمس میکرد. دست خودش هم تو موهای اون مرد رفت و به موهاش چنگ زد. چان با مک عمیقی که از لبهاش گرفت سرش رو عقب برد و گفت:

+ یه کار دیگه هم میتونیم انجام بدیم. این چند روز تو اینترنت درموردش تحقیق کردم...

چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:

_ اگر یه چیز معصومانس باید بگم که خیلی غلط میک...

+ میتونم امشب مثل یه پسر فرانسوی باهات رفتار کنم. یادمه قبلا یه چیزهایی درمورد سرگرمی های متنوع فرانسوی ها بهم گفته بودی.

حرفی که چان زد باعث شد حرف خودش رو فراموش کنه و چشمهاش با تعجب گرد شه.

_ چی؟

چان گونه اش رو بوسید و لبهاش رو برای چند ثانیه همونجا نگه داشت. دستش رو از پشت گردن بک پایین تر آورد. به آرومی روی سینه اش رو لمس کرد و پایین تر برد. بک حس کردن دست گرمش چشمهاش رو بست و آب گلوش رو قورت داد.

+ میدونی منظورم چیه. میتونم انجامش بدم اما یه شرط داره.

لاله ی گوشش رو تو دهنش کشید و محکم مکید. چنگ بک تو موهاش بیشتر شد و بیشتر از قبل بهش چسبید.

_ چی؟

دستش رو پشت بک برد و به باسنش چنگ انداخت. صدای هیس اون پسر تو گوشش پیچید.

+ شرطش اینه که هر کاری کردم اعتراض نکنی. فرانسوی ها مردم آرومی هستن. خیلی اهل اعتراض نیستن مگه نه؟

نیش بک با شنیدن اون حرف باز شد و یه تای ابروش بالا رفت. مگه میخواست باهاش چیکار کنه که میگفت نباید اعتراض کنه؟ اصلا چیزهای معصومانه و خوبی به ذهنش نمیرسید. با مکی که چان به گردنش زد نیشخندش عمیق تر شد و گفت:

_ باشه. اعتراض نمیکنم.

چنگ چان به باسنش بیشتر شد و چشمهاش رو با لذت بست. صدای بمش رو کنار گوشش شنید و نفس های گرمش لرز ریزی به بدنش انداخت.

+ پسر شیرین و خوب من.

روی موهاش بوسیده شد و بعد از چند ثانیه اون مرد ازش فاصله گرفت.

+ پس حاضر شو بریم بیرون. بازیمون از الان شروع میشه.

بک به سختی میتونست جلوی نیش باز از ذوقش رو بگیره. این یعنی بالاخره قرار بود اونطوری که اون دوست داشت جشن بگیرن نه؟ مطمئن بود قراره خیلی ازش لذت ببره و هیچی نمیتونست ناراحت و عصبانیش کنه.

*********

_ به نفعته تا سگ نشدم دستت رو عقب بکشی.

به آرومی زمزمه کرد و با اخم پلکهاش رو روی هم فشار داد. صدای خوشحال چان کنار گوشش پخش شد.

+ قرار شد به چیزی اعتراض نکنی و فقط ازش لذت ببری عزیزم.

به دسته ی صندلی چنگ انداخت و گفت:

_ لعنت بهت... ما تو یه مکان عمومی نشستیم.

چان با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و دستش رو بیشتر از قبل دور عضوش فشار داد.

+ دریف آخر نشستیم و اینجا کاملا تاریکه. اگر ناله نکنی کسی متوجه نمیشه و در ضمن... فرانسوی ها معمولا از این کارها انجام میدن.

برای بار پنجم اون جمله رو به زبون آورد و اعصابش رو بهم ریخت. باید از اول میدونست که اون پسر با وجود بلد نبودن فرانسوی چرا بهش اصرار کرد با همدیگه به سینما بیان.

میخواست اینطوری عذابش بده. اون پسر واقعا اذیتش میکرد. چند ثانیه پشت هم دستش رو تکون میداد و وقتی به خلاص شدن نزدیک میشد دستش از حرکت می افتاد. داشت باهاش باز یمیکرد و از این کار لذت میبرد چون حتی یک لحظه هم لبخند از روی لبش پاک نمیشد.

+ باید چشمهات رو باز کنی هیون. این قسمت فیلم جذاب به نظر میرسه.

سرش رو به پشتی صندلی کوبوند و با حرص گفت:

_ یا بذار خلاص شم یا دستت رو از تو شلوارم بکش بیرون.

+ نمیتونم این کار رو بکنم عزیزم. فعلا باید تفریح کنیم و نباید شلوارت کثیف شه.

_ پس دست لعنتیت رو بکش عقب.

چان سمتش خم شد و پیشونیش رو بوسید.

+ سعی کن فقط از این لحظه لذت ببری هوم؟ این لحظات دیگه برنمیگردن.

با حرکت دوباره ی دستهاش بشتش رو به صندلی فشار داد و پوزخند زد.

_ درسته. دیگه چنین موقعیتی پیش نمیاد که تو سینما یه پسر منحرف و بیشعور اینطوری لمسم کنه و نذاره ارضا بشم. واقعا باید از این لحظه لذت ببرم.

+ دقیقا. پس به جای غر زدن توجهت رو به فیلم بده و از کاری که میکنم لذت ببر موسیو.

بعد از این حرف چان گونه اش رو بوسید و کمی عقب کشید. تمام دو ساعتی که فیلم روی پرده ی سینما پخش میشد لمسش کرد و اجازه نداد ارضا بشه. وقتی تیتراژ پایانی پخش شد و برق های سالن رو روشن کردن بک با حرص دست اون مرد رو از تو شلوارش بیرون کشید و از جاش بلند شد. به سختی راه میرفت و کتش رو جلوی شلوارش گرفته بود. خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند و تا ده دقیقه ی بعد با خودش ور رفت تا تونست ارضا بشه و از اون حال مزخرف بیرون بیاد.

چانیول با لبخند به دیوار تکیه زده و ساعت رو چک میکرد که بک از سرویس بهداشتی بیرون اومد. حالا باید سراغ کار بعدیشون میرفتن. وقتی بک سمتش اومد دستش رو دور شونه اش انداخت و گفت:

+ خیلی خب عزیزم. بیا بریم به سرگرمی فرانسوی بعدیمون برسیم. مطمئنا خیلی ازش لذت میبری.

تفریح بعدی ای که چان ازش حرف میزد رو دوست داشت. دست در دست هم در سطح شهر قدم زدن و از خیابان های شلوغ و خلوت پاریس گذشتن. چان براش یه لیوان شیر کاکائوی گرم گرفت و اونقدر گرم صحبت با هم بودن که وقتی به خودش اومد که مقابل یک رستوران معروف و بزرگ در اون شهر ایستاد. چان دستش رو گرفت و خواست داخل ببره که مانعش شد.

_ برای ورود به این رستوران حداقل باید از دو روز قبل میز رزرو کنیم. نمیتونیم همینطوری بریم داخل.

+ میدونم. ظاهرا خیلی از فرانسوی ها این رستوران رو برای قرارهای عاشقانشون انتخاب میکنن.

با تعجب نگاهش کرد و دنبالش کشیده شد. اون رستوران خیلی گرون بود و به راحتی نمیشد اونجا میز رزرو کرد اما وقتی پشت یک میز دو نفره دقیقا کنار شیشه و ویوای که از کل شهر بهشون میداد نشست نیشش باز شده بود.

_ بهم نگفته بودی تا این حد ثروتمندی.

چان هم مقابلش نشست و با لبخند سر تکون داد.

+ اگر داشتن پسر دوست داشتنی ای مثل بیون بکهیون رو در نظر بگیرم آؤه. من ثروتمند ترین آدم روی زمینم.

حرفی که زد لبخند روی لبهای بک رو عمیق تر کرد.

_ منظورم اینه که برای رزرو یه میز تو این رستوران باید هزینه ی زیادی بدی.

+ پسری که قبل از این براش کار میکردم خیلی با شخصیت و مهربون بود و علاوه بر حقوقم کلی بهم پاداش داد.

بک دست به سینه به عقب تکیه زد و گفت:

_ از تمام پول و پاداشت برای این چیزها استفاده کردی؟ اینکه من رو به پاریس بیاری و تو یه هتل پنج ستاره بمونیم. با هم به سینما بریم و برام یه میز تو این رستوران رزرو کنی تا یه شام عاشقانه با هم بخوریم؟

+ خوب نیست؟ دوستشون نداری؟
 
چرا خیلی دوستشون داشت. چان میتونست از اون پول برای چیزهای دیگه استفاده کنه اما این کار رو انجام داد. این به نظرش خیلی قشنگ بود و درون وجودش رو گرم میکرد.

_ دوستش دارم. کارهایی که برام کردی واقعا قشنگن. این بهترین سوپرایزی بود که تا به حال داشتم.

چان از شنیدن اون حرف خوشحال شد. میدونست که خوشش میاد و این تازه شروع کارش بود. هنوز با هدیه‌ی اصلیش مواجه نشده بود. منو رو چک کردن و غذای مورد علاقشون رو سفارش دادن. لی از قبل شراب مورد علاقه ی بک رو براشون سفارش داده بود و وقتی گارسون به همراه  غذاهاشون براشون آورد تا سرو کنه چشم های بک با دیدنش گرد شد. هر لحظه بیشتر از قبل تعجب میکرد و با دیدن لبخند روی لبهای چانیول چیزی درونش میجوشید.

اون پسر با موهای فر و لبخند زیبایی که چال گونه ی خوشگلش رو به نمایش میذاشت بهش نگاه میکرد و حرفهاش حس خیلی خوبی بهش میداد. میتونست همین جا هدیه اش رو بهش بده. برنامه داشت اون پسر رو با خودش به یک رستوران خلوت ببره و حین شام اون هدیه رو سمتش بگیره تا ری اکشنش رو ببینه و حالا همون اتفاق افتاده بود.

دستش رو تو جیب کتش برد و جعبه رو لمس کرد. الان موقعیت خوبی بود مگه نه؟ چان نوشیدنی نمیخورد و همه جا آروم بود. موسیقی ملایمی پخش میشد و هر دو از غذاشون لذت میبردن. نگاهش رو به اطراف داد و گفت:

_ جای جالبیه. برای درخواست ازدواج دادن مناسب به نظر میرسه.

میخواست جعبه رو بیرون بیاره که با شنیدن حرف چان لبخند رو لبش ماسید و دستش از حرکت افتاد.

+ زیاد موافق نیستم. این کار یکم تکراری شده. این روزها تو تمام فیلم ها اینجوری درخواست ازدواج میکنن.

_ منظورت چیه؟ حتما واقعا رومانتیکه که انجامش میدن دیگه.

+ شاید باشه ولی دیگه کلیشه ای شده.

_ ولی‌..‌‌. کلیشه‌ی قشنگیه.

+ نمیدونم. من دوست ندارم شبیه به کلیشه ها پیش برم.

به سمت جلو خم شد و اخم محوی روی پیشونیش شکل گرفت.

_ اگر بخوای اینطوری بهش نگاه کنی عاشق شدن هم کلیشه ایه.

+ میدونم ولی اون کلیشه‌ی قشنگیه.

_ خب اینم هست.

+ ولی من و تو از اولش مطابق کلیشه ها پیش نرفتیم بک. بر خلاف بقیه ی داستانها این بار من کسی بودم که اصلا تو باغ نبود. همونطور که گفته بودم من شخصیت فرعی داستانت بودم و تو به عنوان یه شخصیت اصلی ازم خوشت اومد. بقیه ی شخصیت های اصلی رو کنار زدیم و الان با همیم. این داستان اصلا کلیشه ای نیست و همین زیباش کرده.

بک چپ چپ نگاهش کرد و عقب کشید. اون پسر الان داشت بهش میگفت برنامه ای که داشت کلیشه ای و حوصله سر بر به نظر میرسید. چقدر احمقانه فکر کرد وقتی هدیه اش رو ببینه از خوشحالی گریه میکنه.

+ چرا شامت رو نمیخوری عزیزم؟ از غذاش خوشت نمیاد؟

با اخم سرش رو پایین انداخت و دسته ی چاقو رو بین دستش فشار داد.

_ چیزایی که گفتی یه مشت چرت و پرت بودن. این روش درخواست ازدواج کردن خیلی هم قشنگ و عاشقانه‌س.

+ ولی من فقط نظرمو گفتم.

_هوم... مشخص شد تصمیم نداری ازم درخواست ازدواج کنی. بیخودی دلم رو خوش کرده بودم.

با حرص گفت و تکه ای از غذاش رو تو دهنش چپوند. توقعی از چان نداشت و میخواست خودش اون کار رو انجام بده ولی اون پسر با این حرفها تمام ذوقش رو کور کرد.

چان زیر چشمی حواسش بهش بود و لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفته بود. پاش رو از داخل کفشش بیرون آورد و سمت بک دراز کرد.

+ نمیدونستم به کلیشه های داستانی علاقه داری.

بک در حال جویدن غذاش بود که با حس پای چان روی ساق پاش و بالا تر اومدنش دهنش از حرکت افتاد. وقتی پای چان بالا تر اومد و از روی شلوار عضوش رو لمس کرد  بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:

_ دارم. یکی از محبوب ترین کلیشه هامم پاشیدن شراب تو صورت طرف مقابل و بیرون رفتن از رستورانه پس پات رو بکش عقب و حواست به رفتارت باشه.

چان بیصدا به حرفش خندید و به جای عقب کشیدن پاش رو روی عضوش فشار داد.

_ چان...

+ قرار بود اعتراض نکنی شیرینم. یادت که نرفته.

_ ما تو رستورانیم.

+ میدونم. پسرهای فرانسوی گاهی از این کارها میکنن. سعی کن باهاش کنار بیای.

بک نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه پلک هاش رو روی هم گذاشت. با اینکه خیلی براش سخت بود سعی کرد به ادامه ی غذاش برسه و وانمود کنه هیچ پایی از زیر میز روی عضوش کشیده نمیشه و اذیتش نمیکنه. چان با لذت و سرگرمی به پسر مقابلش خیره شده بود. برای رسیدن به بخش مورد علاقه ی بک باید تا آخر شب صبر میکردن. اون برای این شب از قبل برنامه ریزی کرده بود.

بعد از تموم شدن شامشون با هم به سمت برج ایفل رفتن. حالا سر هردوشون کمی داغ شده بود و بیخیال تر از قبل رفتار میکردن. چان دستش رو روی شونه اش انداخته بود و یک خاطره ی قدیمی از دوران بچگیش براش تعریف میکرد. وقتی به مقابل برج رسیدن هردو لبخند به لب داشتن و به آرومی میخندیدن.

بکهیون قبلا هیچ حسی به اون برج نداشت. حتی به نظرش زیبا هم نبود و مردم الکی بزرگش کرده بودن و با دیدنش هیجانزده میشدن. به اندازه ی موهای سرش از اون منطقه رد شده بود و هیچ زمان به خودش زحمت بیشتر از سه ثانیه خیره شدن به اون برج رو نمیداد.

الان هم همینطور بود. چانیول به برج نگاه میکرد و نگاه اون روی پسر کنارش بود. شاید بقیه برج ایفل رو زیبا میدونستن ولی به نظرش چانیول زیبا تر بود.
مهربون بود، دوست داشتنی و وفادار بود و باعث شد خیلی از مشکلات و سختی هاش رو فراموش کنه. حالا دیگه نیاز نداشت تمام ایتم های یک منو رو سفارش بده و تند غذا بخوره فقط به این امید که اون احساس خالی بودن لعنتی به سراغش نیاد. دیگه نیازی نبود از نزدیک شدن دوست هاش به بقیه بترسه و احساس خطر کنه چون میدونست چانیول همیشه کنارش میمونه و هیچ زمان ترکش نمیکنه.

اون پسر نه فقط روی دیوار رستورانش بلکه یه تصویر خیلی زیبا و رنگارنگ از زندگی توی قلبش ترسیم کرده بود و حالا با حضور در کنارش همه چیز زیبا تر میشد.

_ من خیلی دوستت دارم. با من ازدواج کن.

چانیول با کنجکاوی و هیجان به اون برج نگاه میکرد که با شنیدن اون حرف بکهیون لبخند از روی لبش پاک شد و سمتش چرخید. بک با جدیت بهش خیره شده بود و به نظر نمیومد شوخی کرده باشه.

+ چی؟

بک فکر دیگه ای به ذهنش نمیرسید. بلد نبود خیلی رومانتیک باشه و حرف های عاشقانه بزنه. چند نفر نوازنده‌ی ویولن استخدام نکرده و یه باغ بزرگ برای اینکه بهش درخواست ازدواج بده آماده نکرده بود. در حقیقت اونقدر این چند وقت درگیر کارهای مختلف بود که به جز حلقه چیز دیگه ای تهیه نکرده بود. اون تقریبا هیچ چیزی از این کار نمیدونست و فیلم های عاشقانه نگاه نمیکرد.

با صداقت گفت:

_ من بلد نیستم چطور باید انجامش بدم چون همیشه فکر میکردم  قرار نیست هیچ زمان اونقدر عاشق یکی بشم که به ازدواج باهاش فکر کنم. تنها چیزی که میدونم اینه که اینطور وقت ها باید مقابل طرف زانو بزنم و درخواست ازدواج کنم. اگه... اگه باهام ازدواج میکنی بهم بگو این کار رو بکنم چون دوست ندارم اینجا مقابلت زانو بزنم و بعد از شنیدن جواب نه ضایع بش...

نتونست حرفش رو تموم کنه چون چان دستش رو پشت کمرش انداخت و با جلو کشیدنش لبهاشون رو بهم چسبوند. چشمهاش از اون کار چان گرد شد و در کسری از ثانیه انگار یک تشت آب یخ روی سرش ریختن. چانیول داشت تو یک مکان عمومی لبهاش رو میبوسید. با مک عمیقی که اون پسر به لبهاش زد پلکهاش رو روی هم گذاشت و کمی خودش رو بالا کشید تا راحت تر بتونه ببوستش.

حس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از تپش بیوفته. اونها در شهری که به شهر عشق معروف بود زیر برج ایفل همدیگه رو میبوسیدن و این در حالی بود که چند ثانیه‌ی پیش از چانیول درخواست ازدواج کرد و این جواب رو ازش گرفت.

چان زبونش رو تو دهن بک سر داد و تمام دهنش رو مزه کرد. این کاری بود که خودش میخواست انجام بده. تصمیم داشت ازش درخواست ازدواج کنه اما اون پسر پیشدستی کرد. این یعنی خودش هم دوست داشت با اون ازدواج کنه. احساس گرمای شیرین و دوست داشتنی ای تو تمام وجودش پخش شده بود‌‌. دلش میخواست فریاد بزنه و با صدای بلند بخنده.

بکهیون غرق بوسه‌‌ای که چانیول شروع کرد شده بود که اون پسر عقب کشید و گفت:

+ هیچ زمان قرار نیست تو در مقابل من زانو بزنی عزیزدلم. بین من و تو کسی که این کار رو انجام میده منم.

دوباره لبهاشون رو بهم چسبوند و کام عمیقی از لبهاش گرفت. بکهیون حس میکرد هر لحظه ممکنه پس بیوفته. اون حرف چانیول باعث میشد داغ کنه. دستش رو سمت جیب کتش برد تا جعبه‌ی حلقه رو بیرون بکشه که چان گفت:

+ ولی به روش خودم انجامش میدم. میتونی باهام همراه بشی و کمی صبور باشی موسیوی دوست داشتنی من؟

دستش رو پایین انداخت و ابروهاش بالا رفت. با کلی وسواس اون حلقه رو برای چان انتخاب کرده بود و فکر میکرد اون پسر با شنیدن درخواستش شوکه میشه ولی انگار که خودش هم همین قصد رو داشت. منظورش از روش خودش چی بود؟ از قبل براش برنامه ریزی کرده بود؟

************

کلید رو تو در چرخوند و کنار ایستاد تا چان اول وارد شه. سرش گیج میرفت و دلیلش مشروب زیادی بود که بعد از بوسیدن چان زیر برج ایفل نوشید. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و اونها تا الان تو خیابونها میچرخیدن و با صدای بلند میخندیدن. شاید هیچ زمان تو زندگیش در این حد خوشحال نشده بود. حس میکرد حالا قلبش هم میخندید و لذت میبرد.

_ روزهای قبل ازت خواستم بیای تا خونه‌امو نشونت بدم اما نیومدی... چی شده که الان کنجکاو شدی خونه‌ی قدیمی منو ببینی؟

با کنجکاوی پرسید و کتش رو روی مبل انداخت. اون خونه نسبت به جایی که نزدیک به چند ماه خالی بود زیادی برق میزد. انگار که کسی هنوز هم اینجا زندگی میکرد. با گیجی کنار شقیقه‌اش رو خاروند و گفت:

_ خب اینجا سالن اصلیه‌. دو تا اتاق اونطرف هست و حموم و دستشویی هم اینطرفه. آشپزخونه هم اینجاست. هیچوقت انقدر تمیز نبوده اما بعد از من لی چند روز اینجا موند تا تمیز کنه.

چانیول کمی دور خودش چرخید و اطراف رو نگاه کرد. در یکی از اتاق ها بسته بود. احتمالا لی چیزی که ازش خواسته بود رو اونجا گذاشته بود. لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت و سمت بک چرخید. کتش رو روی مبل انداخت و دکمه های بالایی پیرهنش رو باز کرد.

بک داشت به اطراف نگاه میکرد. تا این لحظه نمیدونست ولی دلش برای این خونه تنگ شده بود. روزهایی که تو این خونه گذروند براش جالب بودن. اما خونه به طرز عجیبی تمیز بود. بهش نمیخورد چند ماه خالی بوده باشه و انگار تا همین امروز یکی اونجا زندگی کرده بود‌.

_ یه چیزی عجیبه. انگار یکی اینجا اومده و وسیله هام...

نتونست حرفش رو تموم کنه چون شونه‌اش به عقب کشیده شد و قبل از اینکه بتونه واکنش نشون بده لبهای چان رو روی لبهای خودش حس کرد و دست اون پسر زیر باسنش رفت. با مکی که به لبهاش زده شد تو دلش پوزخند زد و چشمهاش رو بست. حالا میفهمید که چرا امشب به هتل برنگشتن. خب جالب به نظر میومد و ازش استقبال میکرد‌.

چان بالا کشیدش و اون پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. امشب قرار بود از این هم جذاب تر بشه. براش هیجان داشت.

+ بکهیونِ من... پسر شیرین و دوست داشتنیِ من...

چان روی لبهاش زمزمه کرد و دوباره بوسیدش. وقتی پشتش به دیوار برخود کرد سرش رو عقب برد و تو چشمهاش خیره شد. حالت نگاهش تغییر کرده بود. انگار که داشت طاقتش رو از دست میداد.

پیشونی هاشون رو بهم چسبوند و کنار لبش رو بوسید.

+ بهم یاد بده. فرانسوی ها چطوری معشوقشون رو میبوسن؟

چشمهاش رو بست و بی صدا خندید‌. اون پسر فوق العاده بود. پیشانی هاشون رو بهم چسبوند و روی لبهاش زمزمه کرد:

_ جوری میبوسن که انگار آخرین روز عمرشونه. حتی برای نفس کشیدن هم عقب نمیکشن و تمام احساسشون رو با حرکت لبهاشون نشون میدن. برای همین بوسه‌ی فرانسوی انقدر معروف شده عشق من.

+ پس من از اولش هم شبیه به فرانسوی ها رفتار میکردم.

زیر چونه‌ی بک رو بوسید و تو چشمهاش خیره شد. از اون فاصله‌ی کم میتونست ضربان قلبش رو روی سینه‌ی خودش حس کنه. گونه هاش بخاطر مستی رنگ گرفته و چشمهاش خمار بود.

+ اون شب بهم گفتی فرشته ولی نذاشتم حرفت رو ادامه بدی. الان بهم بگو... چرا اون حرف رو بهم زدی.

بک دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و تو گردنش نفس کشید. بوی عطر خوبش تمام وجودش رو پر میکرد.

_ چون تو فرشته‌ی زندگی منی. من خوشحال نبودم. از همه نفرت داشتم و فکر میکردم هیچکس بخاطر خودم  دوستم نداره تا اینکه اون روز تو بهم برخوردی. وسیله هام شکست و فکر میکردم یه بدشانسی بزرگی که روی سرم افتادی اما اشتباه میکردم.

کنا لاله‌ی گوشش رو بوسید و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت.

_ تو واقعا فرشته‌ی منی. من رو در تنها و غمگین ترین حالتم پیدام کردی و باعث شدی الان خوشحال ترین پسر دنیا باشم.

چان به اون حرفش خندید و چشمهاش رو بست. بکهیون دوباره مثل بچه ها شده بود. هر بار که زیاد مشروب مینوشید اینطوری میشد و حالا سرش رو روی شونه‌اش گذاشته بود و اون حرفها رو بهش میزد.

_ من حتی خودمم اونقدری که تو دوستم داری خودمو دوست نداشتم. فکر نمیکردم کسی من رو با ارزش بدونه. امکان نداره که تو یه موجود زمینی باشی چون چیزهایی رو دیدی که هیچکس ندیده بود.

چان کنار گوشش رو بوسید و از دیوار فاصله گرفت. بک محکم تر از قبل بهش چسبید و سرش رو تو گردنش فرو برد. سمت اتاقی که درش باز بود رفت و با دیدن تخت مرتب و آماده‌ای که لی زحمتش رو کشیده بود سمتش رفت. بک رو روی تخت خوابوند و رو خیمه زد.

+ من فقط چیزهایی که میخواستی بقیه ببینن و ندیدن رو دیدم بک. متاسفم که خیلی طول کشید تا پیدات کنم اما خوشحالم که کسی از من خوش شانس تر نبود که بهت نزدیک شه.

چند ثانیه به هم خیره شدن و بعد نیش هردوشون باز شد. بک از اون حرفها لذت میبرد و عاشقشون بود ولی بهتر بود سراغ بخش هیجان انگیز ماجرا میرفتن.

_ میدونی که من عاشقتم ددی‌. فکر نکنم بیشتر از این بتونم عاشقت شم و این حرفها خیلی شیرینن ولی میتونیم بریم سراغ مرحله‌ی بعدی؟

چان سرش رو پایین برد و نیشخند شیطانی‌ای بهش زد.

+ هوم... منم موافقم.

بعد از زدن این حرف لبهای بک رو تو دهنش کشید و محکم مکید. بکهیون چشمهاش رو بسته بود و از بوسه‌ی خشنی که دوست پسرش شروع کرده بود لذت میبرد که چان به یقه‌ی پیرهنش چنگ زد محکم کشیدش. صدای برخورد دکمه های پیرهنش با زمین به گوشش رسید. چانیول پیرهنش رو پاره کرده بود. با چشمهای گرد بهش خیره شد و بعد نگاهش پایین تر اومد و روی بالاتنه‌ی برهنه‌ی خودش ثابت موند.

_ تو الان... چی...

+ فرانسوی ها معمولا عادت دارن اینطوری انجامش بدن.

چان دستش رو تو موهای بک برد و با لحن خاصی گفت:

+ اونا وانیلا سکس دوست ندارن. تو اینترنت سرچ کردم.

بعد از این حرف دوباره لبهاشون بهم چسبید و این بار بک حس میکرد قلبش از سینه‌اش بیرون میزنه. چانیول با خشونت میبوسیدش. لمسش میکرد و به شلوارش چنگ زده بود و سعی میکرد کراواتش رو باز کنه. اون مرد قبلا هیچ زمان این کار رو نکرده بود. اولین بار بود که چنین وجهه‌ای ازش میدید و به شدت از نظرش هات بود.

چانیول کمربندش رو پایین تخت انداخت و زیپ شلوارش رو پایین کشید. گردنش رو میبوسید و گاز میگرفت. به سقف خیره شده بود و نفس های عمیق میکشید. هیچ زمان فکرش رو نمیکرد که یک شب روی همین تخت در حالی دراز بکشه که چان روش خیمه زده و در حال مارک کردن بدنش باشه. با حس گرمای دهن اون مرد دور نیپلش چشمهاش رو بست و با صدای بلند ناله کرد.
به موهاش چنگ زد و بیشتر به خودش فشار داد.

_ آه مرد...

با مک محکمی که چان به نیپلش زد بلند تر از قبل ناله کرد. بخاط مستی و حرفهایی که کمی قبل با هم زده بودن از همیشه حساس تر شده بود. دستهای گرم اون مرد روی بدنش حرکت میکردن و به مرز جنون میرسوندنش. کمی بعد شلوار و باکسرش هم به لباسهای روی زمین پیوست و تماما برهنه روی اون تخت مقابل چان دراز کشیده بود.

چان روی زانوهاش نشسته و به اون پسر خیره شده بود. لب پایینش رو به دندون گرفته و جزئیات بدنش رو نگاه میکرد. گونه هاش قرمز شده و موهای بهم ریخته‌اش روی صورتش ریخته بود. صحنه‌ی مقابلش به شدت جذاب بود.

بک از پایین به چهره‌ی جذاب اون مرد خیره شده بود که دید کمی خودش رو روی تخت بالا کشید و کشوی کنار تخت رو باز کرد. داشت چیکار میکرد؟ چان یه چیزی از داخل کشو بیرون کشید و روی گونه‌اش رو گاز گرفت.

+ تو اینترنت چیزهای خیلی جالبی درمورد فرانسوی ها خوندم بک. اونها به چنین چیزهایی خیلی علاقه دارن.

نمیدونست چان چی از داخل کشو برداشت اما زمانی که خواست سوال بپرسه همه جا سیاه شد و چیزی روی چشمهاش قرار گرفت. اون مرد... بهش چشم بند زده بود.

+ اینطوری بهتره. تو که نمیترسی نه؟

آب گلوش رو قورت داد و دستش رو بلند کرد. چشم بند رو لمس کرد و پوزخند زد. کم کم پوزخندش بیشتر شد و کمی بعد صدای بلند خنده‌اش تو اتاق پیچید. پارک چانیول... براش چشم بند زده بود. نمیدونست اون چشم بند کوفتی از کجا اومده چون خودش هیچ زمان با کسی روی این تخت و این تاق سکس نمیکرد اما الان این چیزها مهم نبود. کارهای جذاب تری برای انجام دادن داشتن.

_ آه چان. تو هر بار من رو متعجب میکنی. ددی هورنی و جذاب من...

چان به حرفش خندید ودستش رو روی رون بک کشید و بالا اومد.

+ به من میگی فرشته ولی باید خودت رو ببینی.

روی شکم تختش رو بوسید و دستهاش رو روی بدنش حرکت داد.

+ این بدن... امکان نداره متعلق به یه آدم باشه.

بوسه هاش پایین تر اومد و صدای ناله‌ی بک رو در آورد. بک حس میکرد توی بهشته. اون مرد زیر شکمش رو میبوسید و خیسی زبونش هر لحظه بیشتر از قبل تحریکش میکرد.

درست زمانی که داشت از اون بوسه و لمس ها لذت میبرد خیسی و گرمای دهن اون مرد رو دور عضو تحریک شده اش حس کرد و با صدای بلند ناله کرد. چانیول مک محکمی به سر عضوش زد و باعث شد به موهاش چنگ بزنه و کمرش رو از تخت بلند کنه.

چان بهش مهلت لذت بردن از اون حس رو نداد و فورا سرس رو در طول عضوش بالا و پایین کرد. چنگ بک تو موهاش محکم تر شد و صدای بلند ناله هاش رو شنید. بک هیچ زمان حین رابطه اینطوری ناله نمیکرد. امشب از همیشه پر سر و صدا تر شده بود و این یعنی داشت خیلی لذت میبرد.

_ آه ددی... دلم میخواد با دهن لعنتیت... ازدواج کنم.

اونقدر در لذت غرق شده بود که نمیدونست داره چی میگه. حتی با تصور حرکت سر چان در طول عضوش هم میتونست به اوج برسه. با حس سرمای دور عضوش صدای چان رو هم شنید:

+ این رو به عنوان جواب مثبت در نظر میگیرم.

_ جواب مثبت چ... آههههه....

نتونست حرفش رو تموم کنه چون چان زبونش رو روی حفره اش کشید و باعث شد حرفش رو فراموش کنه. لرز ریزی از اون کارش رفت و آب گلوش رو به سختی قورت داد. گلوش خشک شده و تمام بدنش عرق کرده بود. امشب چانیول باهاش متفاوت رفتار میکرد. جوری که دیوونه‌اش کرده بود.

چان با زبونش روی حفره‌اش رو خیس کرد و در حالی که دوباره عضوش رو تو دهنش میبرد انگشتش رو وارد حفره اش کرد.

_ لعنت بهت چان... لعنت...

بکهیون با صدای بلند گفت و کمرش رو تکون میداد که چان با یک دست کمرش رو به تخت کوبوند و گفت:

+ انقدر وول نخور عزیز من.

_ نمیتونم لعنتی. تو داری منو دیوونه... آه لعنت...

با ورود دومین انگشت و حرکت تندشون تو حفره اش سرش رو روی بالش کوبید و ناله کرد. چانیول تا چند دقیقه‌ی بعد باهاش مشغول بود و تا مرز به اوج رسوندن میبردش اما نمیذاشت خلاص بشه.

+ پارک چانیول. تو هوس مرگ کردی نه؟

چان به حرفش خندید و بالا رفت. روی لبهاش رو لیسید و گفت:

+ تا جایی که من میدونم بیبی های خوب هیچ زمان ددیشون رو تهدید نمیکنن.

بک آب گلوش رو قورت داد و نفس عمیق کشید.

_ گفتی امشب خبری از وانیلا سکس نیست.

خواست دوباره اعتراض کنه که با درد شدیدی که تو لگنش پیچید با صدای بلند فریاد زد و نفسش برای چند ثانیه قطع شد. چان تمام عضوش رو یک ضرب واردش کرده بود و بدون اینکه بهش زمان بده تا براش جا باز کنه داخلش ضربه میزد.

+ سر حرفم هستم. امشب خبری از وانیلا سکس نیست.

ضربه هاش محکم بود و باعث میشد روی تخت بالا و پایین بشه. درد شدید پایین تنه‌اش با سوزش گردنش از گاز های چان قاطی شده بود و دیگه صدای خودش رو نمیشناخت. ناله میکرد و چان رو صدا میزد. چیزی نمیدید ولی میتونست چهره‌ی اون مرد رو تصور کنه.

+ میدونی وقتی به ایفل خیره شده بودم... به چی فکر میکردم؟

بک سرش رو به دو طرف تکون داد و لبش رو به دندون گرفت.

+ به اینکه همه به اون بخاطر زیبایی هاش نگاه میکنن و دوستش دارن اما من یه چیز خیلی خیلی زیبا تر رو کنار خودم دارم.

چان زیر گلوش رو گاز گرفت و گفت:

_ تو واقعا زیبایی هیون... باید با من... ازدواج کنی.

با ضربه‌ای که به نقطه‌ی حساسش خورد ناله‌ی بلندی کرد و به کمر چان چنگ زد. چانیول لبهاش رو تو دهنش کشید و بوسیدش. لبهای همدیگه رو گاز میگرفتن و به کمرش چنگ میزد. چان اونقدر به اون نقطه‌ی حساس ضربه زد که با ناله‌ی بلندی به اونج رسید و کمی بعد گرمای آشنایی رو درونش حس کرد. چانیول سرش رو به پیشونیش چسبوند و نفس نفس میزد.

هردوشون نفس کم آورده و خیس عرق بودن. این یکی از بهترین سکس هاشون بود و قلب هاشون دیوانه وار میکوبید.

چند دقیقه‌ی بعد وقتی چان با یک بوسه‌ی سطحی روی لبش عضوش رو بیرون کشید و از روش کنار رفتدبک آب گلوش رو قورت داد و خندید.

_ واه... ددی های فرانسوی زیادی... جذابن. دوستش دارم...

صدای خنده‌ی اون مرد رو شنید. تخت بالا و پایین شد و صدای قدمهای اون مرد تو اتاق پخش شد. خسته بود و انگار همه‌ی انرژیش رو از بدنش بیرون کشیده بودن. حتی نمیتونست چشم بند رو از روی سرش برداره. دستمال خیسی روی شکمش قرار گرفت و باعث شد کمی تو خودش جمع شه و بلرزه.

+ دوست داری از این به بعد اینجا زندگی کنیم؟

چانیول در حالیکه با آرامش بدنش رو تمیز میکرد پرسید.

_ پاریس خوبه. توش بهم خوش میگذره ولی... دوست ندارم اینجا بمونم. اینجا روزهایی که تنها بودم رو به یادم میاره.

دستش رو دراز کرد و روی دست چان گذاشت.

_ میخوام برگردم جایی که همه چیز بینمون شروع شد. زندگی من از اون روز به بعد... تازه قشنگ شد.

چانیول پشت دستش رو بوسید و بعد از تمیز کردنش از روی تخت بلند شد. دیگه وقتش بود بک با هدیه‌ی اصلیش رو برو بشه.

بک صدای قدمهای چان رو شنید و کمی بعد در اتاق کناری باز شد. شاید داشت دنبال حمام میگشت.

_ حمام اونجا نیست. باید بری تو سالن. در کنار آشپزخونه رو که باز کنی میبینیش.

هنوز هم ضربان قلبش بالا بود و نفس های عمیق میکشید.

_ هی ددی کجا رفتی؟ نگو که تو این خونه‌ی کوچولو گم شدی.

با پوزخند گفت و خواست بلند شه که تخت بالا و پایین شد و چیزی روی گونه اش رو لیس زد. صدای هن هنی به گوشش خورد و با تعجب چشم بند رو از روی چشم هاش برداشت. چیزی که مقابلش میدید رو باور نمیکرد. یه توله سگ کوچولو از نژاد گلدن رتریور روی تخت کنارش نشسته بود و داشت بدنش رو بو میکرد. اون دیگه از کجا پیداش شده بود؟

_ هی تو... تو اینجا چیکار میکنی؟

توله سگ براش دم تکون داد و روی بدنش خم شد تا دوباره صورتش رو لیس بزنه. گیج بود و نمیدونست اون سگ از کجا اومده. به جز اون و لی کسی کلید این خونه رو نداشت و حالا...

چشمش به گردنبند دور گردن سگ افتاد. دستهاش رو دو طرفش گذاشت و بلندش کرد. توی گردنبند اون سگ یک پلاک که اسم جونیور روش حک شده بود به همراه یک حلقه به چشم میخورد.

+ بکهیون...

با شنیدن صدای چان نگاه گیجش رو بهش داد. اون مرد پایین تخت مقابلش زانو زده و با لبخند بهش نگاه میکرد. چان به چهره‌ی زیبا و متعجب پسر مقابلش لبخند زد و نفس عمیقی کشید.

+ بکهیون عزیز و دوست داشتنی من... من دوستت دارم. لطفا باهام ازدواج کن.

همونجوری که بک چند ساعت پیش بهش گفته بود ازش درخواست ازدواج کرد و منتظرش موند. بک هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد. مشخص بود که شوکه شده و توقع این کار رو نداشته. میدونست این اتفاق میوفته. وقتی از لی خواست یه هاپوی بامزه و کوچولو براش پیدا کنه لی بهش گفت بک هیچ زمان به داشتن یک سگ واقعی فکر نمیکرده و قطعا از این هدیه خوشحال میشه.

امروز ظهر لی به این خونه اومد و اتاق رو براشون آماده کرد. اون توله سگ‌ با مزه رو با خودش به خونه آورد و تو اتاق نگه داشت تا این لحظه که روی تخت تو بغل بک بشینه و حلقه ای که براش خریده بود رو بهش بده.

+ اون پسر کوچولو قراره از این به بعد با ما زندگی کنه. اگر با درخواست ازدواجم موفق کنی فردا با همدیگه به کلیسا میریم و ازدواجمون رو ثبت میکنیم. بعدش هم سه تایی به سئول برمیگردیم و...

_ این... برای منه؟

بک به سختی پرسید و دوباره سگ رو بلند کرد تا بهتر بتونه ببینتش. چانیول براش یه سگ گرفته بود؟

+ برای توئه عزیزم. اسمش جونیوره اما اگر بخوای میتونی هر اسمی که دوست داشته باش براش بذاری. البته بعد از اینکه با درخواستم موافقت کنی.

بک آب گلوش رو قورت داد و اون سگ رو به صورتش نزدیک تر کرد. کم کم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و خندید.چند ثانیه‌ی بعد صدای خنده هاش بلند تر شد و اون سگ رو محکم به خودش فشرد. چانیول براش یه سگ گرفته و ازش درخواست ازدواج کرده بود.
به پشت روی تخت افتاد و اون بچه رو محکمتر بغل کرد. جونیور... چانیول براش جونیور رو گرفته بود.

چانیول همونجا روی زمین نشست و با لبخند به پسر مورد علاقه‌اش که با صدای بلند میخندید و اون سگ رو تو بغلش فشار میداد خیره شد. این کار بک یعنی جوابش مثبت بود. اونها فردا با هم ازدواج میکردن و بعد... به سئول برمیگشتن.

**************

و نقطه‌ی پایان😇

Continue Reading

You'll Also Like

67K 976 33
Katie x Reader This is my first story!!
9K 838 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ
1M 54.9K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
679K 33.5K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...