The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.8K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

73

577 215 255
By sabaajp

بکهیون روی نیمکت چوبی همون پارک قدیمی نشسته بود. یک پاش رو روی دیگری انداخته بود و به بقیه‌ی مردم نگاه میکرد. کمتر از دو ساعت از رسیدنشون میگذشت اما دوست نداشتن وقتشون رو با موندن تو هتل هدر بدن برای همین به همراه چان به اولین جایی که پنج سال پیش در اولین روزی که به پاریس اومد پیدا کرد اومده بود.

اون روز نتونست طاقت بیاره و از خونه‌ی کوچک و غریبه ای که هیچ حسی بهش نداشت فرار کرد. بدون اینکه بدونه کجا میره و جایی رو بشناسه با تمام توان دوید و به نگاه های متعجب مردم اهمیتی نداد. زبانشون رو بلد نبود و اونجا دوستی نداشت. هنوز هم صفحات خبری درموردش حرف میزدن و راه برگشتی به سئول براش باقی نمونده بود. اونجا هیچ دوستی نداشت و تنهای تنها بود.

بعد از چندین دقیقه‌ی طولانی دویدن به این پارک رسید و روی همین نیمکت نشست. اون روز دلشکسته و غمگین بود. سرش رو پایین انداخته بود تا کسی متوجه اشکهاش نشه اما بعد از چند دقیقه دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هق هاش بلند نشه. از مین هیون و پدرش بخاطر کاری که باهاش کردن نفرت داشت. از اون دختر عوضی که همچین تهمتی بهش زد هم همینطور.

اون روز یک ساعت روی این نیمکت نشست و اشک ریخت. فکر میکرد دیگه هیچ زمان قرار نیست خوشحال بشه. فکر میکرد روزی نمیرسه که حالش خوب بشه و با مرور اون لحظات تلخ و اعصاب خورد کن لبخند بزنه ولی حالا همه چیز فرق میکرد.

چانیول رو دید که از دور بهش خیره شده و لبخند میزد. حالا دوباره به این شهر برگشته بود و به جای اینکه احساس کینه و نفرت و بغض تمام وجودش رو پر کرده باشه آرامش داشت و عاشق بود. از کشور و خونه‌ی خودش تبعید نشده و با خواست خودش به اینجا اومده بود. نیازی نداشت کلاسهای زبان چند ساعته رو تحمل کنه و میتونست در کنار اون پسر قد بلند و فرفری که درخشان ترین لبخند رو بهش هدیه میکرد خوش بگذرونه.

+ این همون بستنی ایه که دوست داری مگه نه موسیو؟

بستنی ای که سمتش گرفته شده بود رو ازش گرفت و بهش لبخند زد. چانیول کنارش نشست و مثل خودش یک پاش رو روی دیگری انداخت.

+ داشتی به چی فکر میکردی؟

لیسی به بستنیش زد و گفت:

_ به پسر خوشتیپ و جذابی که تو صف وایساده بود و میخواست با یه بستنی مخمو بزنه.

چان به حرفش خندید و سر تکون داد.

+ فقط با یه بستنی؟ فکر میکردم برای جلب کردن توجهت باید بیشتر از اینا تلاش کنم.

_ خب میدونی... با بستنی کارهای زیادی میشه انجام داد. روی نیمکت نشستن و لیس زدنش فقط یکی از کاربردهاشه.

بستنی مورد علاقه اش رو مزه کرد و با نیش باز گفت:

_ اما تو تلاشت رو بکن ددی. فکر کن من یه پسر استریت و خجالتی و سر به زیرم و به شدت از گی ها متنفرم. سعی کن متقاعدم کنی که رابطه داشتن با تو بهتر از دخترهای دور و برمه و کاری کن عاشقت بشم.

ابروهای چان بالا رفت و با سرگرمی بهش خیره شد. بکهیون با بستنیش سرگرم شده بود و زبونش رو روی شکلاتش میکشید. دور دهنش شکلاتی شده و وسوسه انگیز به نظر میرسید. اون پسر داشت عمدا اینطوری بستنی میخورد؟

کمی خودش رو جلو کشید و نزدیکتر نشست. محوطه ی اطرافشون تقریبا شلوغ بود ولی حالا از چیزی نمیترسید. سرش رو به صورت بک نزدیک کرد و گفت:

+ اگر اونطور که میگی باشه چقدر ممکنه شانس داشته باشم؟

_ بستگی به تلاشت داره. حتی استریت ترین آدمها هم میتونن گول بخورن.

بکهیون داشت به یه بازی بامزه دعوتش میکرد. به طرز عجیبی ازش خوشش میومد و فکر میکرد میتونن باهاش سرگرم بشن. بهش نزدیک تر شد و دستش رو لبه‌ی نیمکت پشت بک گذاشت. حالا انگار که اون پسر بغلش نشسته بود.

+ پس ما اینجا یه پسر خوشگل و بامزه و سر به زیر که از گی ها متنفره داریم نه؟

نیش بک با شنیدن اون حرف بیشتر از قبل باز شد. لحن حرف زدنش تغییر کرده بود و از نزدیک شدنش به خودش لذت میبرد. لیس دیگه ای به بستنیش زد و سرش رو سمت چان چرخوند. میتونست برق شیطنت رو تو چشمهاش ببینه و لبخند کج روی لبهاش هیجانش رو بیشتر میکرد.

نگاه چان پایین اومد و به لبهاش خیره شد.

+ میخوای با هم بازی کنیم؟

نگاه هیجانزده‌ی بک بهش میفهموند که جوابش مثبته. انگشتش رو کنار لبش کشید و گفت:

+ پس همونطوری رفتار کن. هیچ پسر خجالتی ای اینطوری جلوی یه مرد گی بستنی نمیخوره پسر شیرین من.

بعد از زدن این حرف سرش رو جلوتر برد. بکهیون که با شنیدن اون حرف چشمهاش گرد شده بود وقتی بهش نزدیک شد چشمهاش رو بست و نیشش تا انتها باز شد. چانیول این روزها بی پروا تر از قبل باهاش لاس میزد و عاشقش بود.

فکر میکرد برای اولین بار در مکان عمومی قراره لبهاش رو ببوسه و تو دلش از خوشحالی فریاد میکشید اما چان به جای لبهاش پیشونیش رو بوسید و به آرومی عقب کشید.

وقتی چشمهای بک با تعجب باز شد و با اخمهای در هم خواست اعتراض کنه بین اخمش رو بوسید و گفت:

+ من قرار نیست بعد از اولین برخوردمون لبهای پسر خجالتی و استریتی که از گی ها متنفره رو ببوسم. تو من رو چی فرض کردی بک؟ یه عوضی منحرف؟

بکهیون که میخواست بخاطر اون کارش اعتراض کنه کم کم گوشه ی لبهاش بالا رفت و دوباره به عقب تکیه زد. این حرف چانیول یعنی تصمیم گرفته بود باهاش بازی کنه و از این بابت خوشحال شد.

لیس دیگه ای به بستنیش زد و گفت:

_ پس توام حواست به رفتارت باشه دد... موسیو چون اگر من واقعا یه پسر استریت بودم الان دهنت رو سرویس میکردم. در ضمن... بهتره زخم پشت دستت رو هم ازم بپوشونی. هیچ آدم خجالتی ای دوست نداره یه مرد گی که پشت دستهاش زخمیه و احتمالا بخاطر دعوا اونطوری شده بهش نزدیک شه.

چان دستهاش رو تو جیب های هودیش برد و خندید.

_ با قایم کردنشون قرار نیست کنجکاوی این پسر ساده برطرف شه. شاید با توضیحات قانع کننده ات بتونی نظرش رو عوض کنی.

بکهیون همچنان با روش های مختلف سعی میکرد از زیر زبونش بیرون بکشه که کجا و چطوری اون اتفاق براش افتاده اما مثل تمام دفعات قبل با لبخند شونه ای بالا انداخت و برای فرار از پاسخ دادن گفت:

+ من یه مافیای خطرناک مواد مخدر که تازه از زندان آزاد شده و سعی میکنه تو این شهر یه پسر زیبا و شیرین رو برای رابطه های شبانه اش پیدا کنه نیستم بک. میتونی مطمئن باشی که خطری تهدیدت نمیکنه.

_ ولی پشت دستهات زخمیه و من نمیدونم با کی دعوا کردی.

+ البته که نمیدونی. تو من رو نمیشناسی و تازه قراره با هم آشنا شیم.

بک چشمی چرخوند و چیزی نگفت. اون پسر نمیخواست به سوالاتش جواب بده و هر بار یه راهی برای فرار پیدا میکرد.

بعد از چند دقیقه حرف زدن درمورد موضوعات مختلف گوشیش رو از جیبش بیرون کشید تا از خودشون عکس بگیره. این روزها بیشتر از قبل ازش عکس میگرفت و به چهره‌ی بی نقصش خیره میشد. انگار که به تازگی باهاش آشنا شده و توجهش به جذابیت های اون پسر دوست داشتنی جلب شده بود.

با روشن کردن گوشیش چشمش به جملات بزرگی که روی صفحه از صبح بقیه مونده بودن افتاد. قبل از اینکه تو هواپیما گوشیش رو خاموش کنه اخبار مربوط به مین هیون رو دنبال میکرد و حالا با دوباره خوندن اون جملات لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت. دلش برای مین هیون نمیسوخت. اون فقط تاوان گندهایی که به زندگی خودش و چانیول زده بود رو پس میداد.

نتیجه ی دادگاه آخر مین هیون جمله ای بود که روی صفحه ی گوشیش نمایش داده شد.

"بیون مین هیون که بعد از شکایت از برادر کوچکتر خود، او را به تلاش برای فرار از پرداخت مالیات و فساد مالی مربوط به رستورانهای زنجیره ای لی لا متهم کرده بود صبح امروز با برگزاری جلسه ی محرمانه ی دادگاه پس از مشخص شدن کمک های مالی مخفیانه ی خود به دادستان کیم یوهان به هشت سال ممنوعیت خروج از کشور و حبس اجباری محکوم شد. جزئیات پرونده‌ی بیون مین هیون به زودی اعلام میشود."

**************

فلش بک دو روز قبل:

سه روز پیش جلسه‌ی رسیدگی به تخلفات یوهان برگزار شد. جونگین به عنوان شاکی اصلی تمام مدارکی که علیهش جمع کرده بود رو ارائه کرد و چند نفر از همکارانش هم تو جلسه شرکت کردن و علیه یوهان شهادت دادن.

تمام افرادی که بهشون درخواست رشوه برای کنار کشیدن از انتخابات داده بود در جلسه شرکت کردن و با جزئیات همه چیز رو به قاضی توضیح دادن. وضعیت برای اون مرد و همینطور مین هیون خیلی بد شد.

پول ها از حساب مین هیون برداشته شده بود و یوهان بعد از اینکه حس کرد راه فراری براش باقی نمونده چون معتقد بود بخاطر حماقت های مین هیون گرفتار شده پای اون رو هم وسط کشید و به عنوان اسپانسرش به دادگاه معرفی کرد.

بعد از اینکه حکم ابطال دادستانی یوهان و حبس هشت ساله براش صادر شد جونگین بهش اطلاع داد که یک روز بعد دادگاه مین هیون تشکیل میشه و نمیتونست در چنین جلسه ای شرکت نکنه.

نیم ساعت قبل از شروع جلسه به همراه پدرش در جایگاه ناظرین نشست و منتظر موند. برخلاف خودش پدرش برای نتیجه ی دادگاه استرس داشت و با کشیدن علامت صلیب برای خراب تر نشدن وضعیت پسر بزرگترش دعا میکرد.

کمی بعد جلسه‌ی دادگاه شروع شد. وکیل مین هیون سعی میکرد ازش دفاع کنه و اتهاماتی که بهش وارد شده بود رو رد کنه اما مدارکی که جونگین ارائه داد قوی تر بودن. هیچ زمان فکر نمیکرد روزی به اون مرد افتخار کنه اما با هر حرفی که از دهن جونگین بیرون میومد تو دلش تحسینش میکرد و به حال ویران مین هیون میخندید.

انتظار داشت مین هیون همون حکمی که برای خودش آرزو کرده بود رو بگیره و از سئول برای همیشه بره اما با وجود اتهام سنگینی که بعد از جلسه ی دادگاه یوهان و اعترافات اون مرد بهش زده شد این اتفاق نیوفتاد.
قاضی بعد از بررسی تمام مدارک و شواهد ارائه شده حکم نهایی رو صادر کرد.

"هشت سال حبس اجباری به همراه ممنوعیت خروج از کشور"

اون مرد حالا نه میتونست به انگلیس بره و نه اجازه‌ی کار در کشور خودش رو داشت. مطمئنا بعد از تمام شدن مدت حبسش هم با سابقه‌ی سنگینی که با حماقت هاش برای خودش درست کرده بود نمیتونست به راحتی در سئول و یا هیچ جای دیگه زندگی یا کار کنه.

ظاهرا تمام پولش رو هم برای موفقیت در اون جلسه به یوهان پرداخت کرده و مبلغ زیادی به افراد دیگه بدهکار بود. اونها هم بخاطر این موضوع ازش شکایت کرده بودن و لحظه به لحظه پرونده اش سنگین تر میشد.

وقتی از جلسه‌ی دادگاه بیرون اومدن پدرش برای ملاقات با مین هیون رفت و اون تو سالن تنها موند. به چان پیام داد و نتیجه‌ی دادگاه رو بهش گفت. به هیچ عنوان براش دل نمیسوزوند و حالا حتی بیشتر از قبل ازش نفرت داشت. اون مرد فقط برای کنار زدنش تمام پس اندازهاش رو خرج کرده و از چند نفر مبلغ زیادی پول قرض گرفته بود. چقدر نفرت انگیز.

دور خودش میچرخید و منتظر پدرش بود که صدای جونگین رو شنید.

+ جلسه تموم شده. منتظر موندی تا شخصا ازم تشکر کنی؟

سمتش چرخید و دید با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شده. گوشه‌ی لبهای خودش هم بالا رفت و گفت:

_ چرا باید ازت تشکر کنم؟

+ چون من همین چند دقیقه‌ی پیش دشمنت رو نابود کردم. باید بهم افتخار کنی.

نمیتونست باهاش مخالفت کنه. کار جونگین واقعا عالی بود ولی دلیلی نداشت این رو به خودش بگه.

+ حتما تو خواب هم نمیدیدی انقدر راحت از شرش خلاص شی نه؟ روز دادگاه خودت رنگت پریده بود و فکر میکردم هر لحظه ممکنه سکته کنی.

_ اینکه به وکیلم اعتماد نداشتم که میتونست ازم دفاع کنه یا نه تقصیر خودم نبود. در ضمن اون روز خودت هم ترسیده بودی. میتونستم برچسب پوشکی که پوشیده بودی تا لباس هات رو به گوه نکشی رو از پشت شلوارت ببینم.

لبخند جونگین عمیق تر شد و دستهاش رو تو جیبهای شلوارش برد. چند ثانیه هر دو در سکوت بهم خیره شدن و در آخر بک سرش رو به اطراف چرخوند. موقعیت معذب کننده ای بود. باید از مردی که پنج سال پیش دلش میخواست با دستهای خودش خفه‌اش کنه تشکر کنه و با فکر کردن بهش خنده اش میگرفت.

+ من کارهای دیگه ای هم برای انجام دادن دارم. اگر قرار نیست ازم تشکر کنی بهم بگو تا برم به زندگیم برسم.

خندید و به چشمهاش خیره شد.

_ تو از من بابت نجات دادن رابطه ات با کیونگسو تشکر کن. شاید بعدش منم به اینکه اون کار رو انجام بدم فکر کنم.

جونگین دستش رو پشت گردنش کشید و چیزی نگفت. رابطه ی اونها... خب کاملا اوکی نشده بود. اون روز که به همراه کیونگسو از دادگاه بیرون اومدن اون پسر غیب شد و حتی سر کارش هم حاضر نشد. وقتی مقابل خونه اش رفت مادرش گفت به یک سفر چند روزه رفته و سر کار نمیومد. با این حال نمیتونست کمک های بکهیون رو انکار کنه. اون پسر اصلا خوشش نمیومد اما توصیه هایی که بهش میکرد تا حدی کمکش کرد.

+ فکر نمیکردم روزی برسه که این حرف رو بزنم و بابت کمک به بهتر شدن رابطم با یکی دیگه از کسی که رابطه ی قبلیم رو بهم زد تشکر کنم اما... ازت ممنونم بکهیون. تو خیلی کمکم کردی.

ازش تشکر کرد و دستش رو دراز کرد تا با هم دست بدن. بک با آرامش پلک زد و بعد از چند ثانیه لبخندش عمیق تر شد. جونگین... پسر عجیبی بود. به مشت هایی که بهم زده بودن فکر میکرد و صدای تشکرش تو گوشش پخش میشد.

_ درسته. اگر کمک های من نبود پسره نگاهم بهت نمینداخت و به زودی دادگاه خودت به جرم دخالت در حریم خصوصی یه وکیل حرفه ای تشکیل میشد. تو زندگی حرفه ای و احساسیت رو به من مدیونی.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_ و من هم... هیچ زمان فکرش رو نمیکردم روزی برسه که این حرف رو بزنم و بابت کنار زدن اون عوضی از کسی که قبلا زندگیم رو نابود کرده بود تشکر کنم اما... ازت ممنونم جونگین. تو واقعا خیلی کمکم کردی.

صدای خنده ی جونگین تو گوشش پخش شد و با دراز کردن دستش با همدیگه دست دادن. جونگین دستش رو فشار میداد و بهش لبخند میزد. وقتی دستش رو عقب کشید گفت:

 _ هی من فقط میتونم تشکر کنم. قرار نیست بغلت کنم.

جونگین پوزخند زد و دستش رو تو هوا تکون داد.

+ باور کن که من هم علاقه ای به این کار ندارم اما...

بعد از زدن این حرف یک قدم بلند جلو اومد و قبل از اینکه بک متوجه کاری که میخواد انجام بده بشه دستهاش رو دورش انداخت و بغلش کرد.

+ اما با توجه به کمک هایی که بهت کردم این کمترین کاریه که میتونی انجام بدی.

 چند ثانیه طول کشید تا صدای اعتراض بک بلند شه.

_ میشه بگی دقیقا داری چه غلطی میکنی؟

با لبخند گفت:

+ نگران نباش. جفتمون اونقدر از هم متنفر هستیم که با یه بغل عاشق همدیگه نشیم.

صدای پوزخندش رو شنید و کمی بعد دستهای بک هم دورش حلقه شد.

_ ما دوست نیستیم جونگین. ولی سعی میکنم دیگه مثل قبل ازت متنفر نباشم.

اون حرفش باعث شد لبخندش عمیق تر شه و چشمهاش رو ببنده. همه چیز تموم شده بود. حالا دیگه میتونستن بدون نگرانی از بابت اون دو نفری که تمام این مدت زنگی رو براشون سخت کرده بودن زندگی کنن. بکهیون دیگه خلاص شده بود اما خودش... هنوز با کیونگسو درگیر بود. این کار اون پسر یعنی نمیخواست دیگه ببینتش و همه چیز تموم شده بود؟

*************

مین هیون روی زمین سرد و خاک گرفته‌ی بازداشتگاه نشسته و سرش رو به دیوار تکیه داده بود. به امید کمتر شدن سردردش پلک هاش رو روی هم گذاشته بود اما افکار مختلف به مغزش هجوم میاورد و حالش رو بدتر میکرد.

باورش نمیشد که درگیر چه مصیبتی شده و با فکر کردن به آینده تمام بدنش میلرزید. فردا به زندان مرکزی منتقل میشد و روز شمار هشت سال حبسش شروع میشد.

هشت سال... باید تو زندان میموند و بکهیون اون بیرون در آرامش به زندگیش میرسید. اون پسر حال بهم زن و منحرف ریاست رستورانهایی که خودش براشون زحمت کشیده بود رو به عهده گرفت و حتما کلی به ریشش خندیده بود.

حتی نمیخواست به بعد از اون هشت سال و اتفاقهایی که براش میوفتاد فکر کنه و با مرور کردن چیزهایی که در اون زمان کم براش اتفاق افتاده بود به مرز جنون میرسید.

سرش رو به دیوار پشت سرش کوبوند و زیر لب به اون مرد فحش داد. ازش متنفر بود. بخاطر اون عوضی کارش به اون اتاقک سرد و خاک گرفته رسید.
تو فکر بود و زیر لب به بک فحش میداد که در بازداشتگاه باز شد و نگهبان بهش گفت کسی برای ملاقات باهاش انتظارش رو میکشه.

آهی کشید و از روی زمین بلند شد. احتمالا همسرش به دیدنش اومده بود و میخواست درمورد سرنوشتش ازش سوال بپرسه. به همراه نگهبان با اتاق کوچک و خلوتی رفت و توقع داشت همسرش رو ببینه اما با دیدن چانیول و جونگین که روی صندلی نشسته بودن و انتظارش رو میکشیدن اخمهاش در هم شد. اونها اینجا چیکار میکردن؟

 نگهبان سمت میز هدایتش کرد و بعد از اینکه مقابل اونها نشست صداش رو شنید.

_ زودتر حرفهاتون رو تموم کنین. باید برگرده به بازداشتگاه و نمیتونم بیشتر از ده دقیقه دوربین اتاق رو خاموش نگه دارم.

جونگین با لبخند برای نگهبان سر تکون داد و گفت:

+ ممنونم سو‌یانگ. این لطفت رو هیچ زمان فراموش نمیکنم.

یه تای ابروش بالا رفت و به نگهبان خیره شد. بعد از بیرون رفتن اون مرد با پوزخند گفت:

+ فکر میکردم امشب فقط به افراد نزدیکم اجازه‌ی ملاقات میدن اما ظاهرا اشتباه میکردم.

جونگین با لبخند تایید کرد و گفت:

_ درسته فقط به افراد نزدیک اجازه‌ی این کار رو میدن ولی تعداد زیادی از افراد اینجا به من ارادت خاصی دارن و با درخواستهام مخالفت نمیکنن. میخواستم از کوپنم استفاده کنم.

+ و تو برای ملاقات با من این کوپن رو سوزوندی؟ مثل اینکه خیلی بهم علاقه داری.

_ قبلا حس خاصی بهت نداشتم ولی الان چرا. نمیتونم دروغ بگم اما اگر حماقت های تو در همکاری بایوهان نبود شاید به این راحتیا نمیتونستم گیرش بندازم پس... میشه گفت یجورایی بهت مدیونم.

اخمهاش از شنیدن اون حرفها تو همش و دست به سینه به عقب تکیه زد. حتما برای مسخره کردن و خندیدن بهش به اونجا اومده بودن. واقعا حوصلشون رو نداشت و ازشون متنفر بود. دیدن اینکه کسی مثل کیم جونگین به خودش اجازه بده اینطوری باهاش حرف بزنه به قدری تلخ و اعصاب خورد کن بود که حس میکرد مویرگ های مغزیش از شدت فشار در حال انفجارن و به شدت سر درد گرفته بود.

جونگین از پشت میز بلند شد و گفت:

_ خب بگذریم.من خیلی وقتتون رو نمیگیرم فقط لازمه بهت بگم در مورد این ملاقات با هیچکس حرفی نزنی مین هیون شی چون این به نفع خودته.

مین هیون با پوزخند پرسید:

+ و چرا باید به حرفت گوش بدم؟

_ ام... شاید چون من همینطور که اینجا آشناهای زیادی دارم جاهای دیگه هم داشته باشم و بتونم از کوپن هام برای هم سلولی کردنت با یکی از خطرناکترین زندانی های زندا ن مرکزی استفاده کنم؟ یا شاید هم بتونم واسطه ی برخوردت با یوهان تو زندان باشم. مطمئنم بعد از گندی که تو زدی خیلی مشتاقه که شخصا باهات ملاقات کنه اینطور نیست؟

اون عوضی با چنین چیزهایی تهدیدش میکرد و اعصابش رو بهم میریخت. اینکه ازش میخواست درمورد این ملاقات به کسی چیزی نگه و نگهبان گفت دوربین اتاق رو خاموش کرده یعنی برنامه داشتن یه بلایی سرش بیارن.

+ چرا نباید چیزی بگم؟ دوربین این اتاق برای چی خاموش شده؟ چه فکری تو سرتونه؟

نیش جونگین بیشتر از قبل باز شد و کتش رو تو تنش مرتب کرد.

_ نگران نباش. قول میدم خیلی درد نداشته باشه.

بعد از این حرف نگاهش رو به چانیول داد و کمی سمتش خم شد. صداش رو پایین آورد و کنار گوشش گفت:

_ من بیرون منتظرت میمونم. یادت نره بیشتر از ده دقیقه وقت نداری.

دستش رو روی شونه اش گذاشت و بعد از سر تکون دادن برای مین هیون اونها رو تو اتاق تنها گذاشت. بعد از بیرون رفتن جونگین از اتاق نگاهش رو به چانیول که با خونسردی و در سکوت نگاهش میکرد داد و پرسید:

+ بکهیون خودش نتونست بیاد طوطی سخنگوش رو فرستاده اینجا تا اعصابم رو بهم بریزه؟

بعد از چند ثانیه چان به جلو خم شد و گفت:

_ بکهیون نمیدونه من اینجام و هیچ زمان هم نمیفهمه.

+ پس اینجا چیکار داری؟ اومدی بابت اتفاقی که افتاد مسخرم کنی؟

چان سرش رو به دو طرف تکون داد و با بی حسی گفت:

_ نه. اتفاقی که برات افتاده خیلی تلخه مین هیون شی. قرار نیست بابت اینکه نقشه هات نابود شد و به زودی به زندان متنقل میشی مسخرت کنم. من مثل تو نیستم.

میگفت نمیخواد مسخرش کنه اما با حرفهاش اتفاقی که براش افتاده بود رو تو صورتش کوبید.

+ پس چی میخوای؟ من و تو حرف مشترکی با هم نداریم.

_ چرا داریم. درمورد بکهیون باید با هم حرف بزنیم.
با شنیدن اسم بکهیون اخمهاش در هم شد و لبهاش رو روی هم فشار داد.

+ در مورد اون عوضی چه چیزی برای گفتن داری؟ اینکه خیلی پسر خوبیه و من اشتباه کردم که بهش علاقمند نشدم؟ میخوای همون چرت و پرت های پدرم رو تحویلم بدی؟

روی شقیقه اش نبض میزد و سر دردش تشدید شده بود. فکر کردن به بک واقعا حالش رو بهم میزد.

_ نه. تو قرار نیست یکسری چیزها رو هیچ زمان بفهمی و من هم نمیخوام وقتمون رو سرشون هدر بدم. تو الان اونجا نشستی چون سعی کردی بکهیون رو گیر بندازی ولی خودت گیر افتادی. اما این فقط یکی از ضربه هاییه که سعی کردی به بک بزنی.

چان با خونسردی گفت و بهش زل زد. اخمهای مرد مقابلش در هم بود و میتونست منقبض شدن بدنش از خشم رو حس کنه.

_ خودت به خوبی میدونی چه گندهایی قبلا زدی مگه نه؟ وقتی بچه بود اسباب بازی هاش رو خراب میکردی. مجبورش میکردی تو سن کم قهوه بخوره. بهش میگفتی اون باعث مرگ مادرشه. براش پاپوش درست کردی و از این کشور دورش کردی. با وویسی که ازش داشتی تهدیدش کردی که از من جدا شه و ریاست رو به تو بسپره و در آخر سعی کردی براش یه پرونده‌ی مسخره درست کنی تا برای همیشه از سر راهت برش داری. باید بابت تک تک این کارها مجازات میشدی اما زیادی خوش شانسی آوردی. اینکه اون همه گند فقط یک مجازات داشته باشه اصلا انصاف نیست.

با تموم شدن حرفش مین هیون به خنده افتاد و صدای خنده هاش تو اتاق پیچید.

+ واه... حس میکنم دارم یه کابوس مسخره میبینم چون بی ربط ترین فرد ممکن داره منو بخاطر چنین چیزهایی بازخواست میکنه.

دید که چانیول با خونسردی از جاش بلند شد و میز رو دور زد. ساعت مچیش رو در آورد و آستین های لباسش رو در آورد. ابروهاش با تعجب بالا رفت و پرسید:

+ میخوای چیکار کنی؟ نکنه میخوای بخاطر کارهای بدم مجازاتم کن...

با مشت محکمی که تو صورتش خورد حرفش ناتموم باقی موند و روی زمین افتاد. با بهت و ناباوری دستش رو روی گونه اش گرفت و به اون مرد خیره شد. چهره اش هنوز هم خونسرد بود.

_ بابت کارهای قبلیت نه... ولی بابت آخرین کاری که کردی چرا. تو اولین و آخرین کریسمسی که بک میتونست در کنار خانواده اش جشن بگیره رو ازش گرفتی.

مین هیون باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده. الان چانیول... بهش مشت زد؟

+ تو... فکر کردی کی هستی عوضی؟ این چه غلطی بود که کردی؟

مثل برق از روی زمین بلند شد و سمتش خیز برداشت. مشتش رو سمتش پرتاب کرد اما چانیول جا خالی داد. مشت بعدی رو سمتش پرتاب کرد و باز هم موفق نشد انتقام مشتی که خورده بود رو ازش بگیره.

+ تو خر کی باشی که بخوای من رو مجازات کنی ها؟ فکر کردی کی هستی؟
 
سعی میکرد بهش مشت بزنه اما انقدر خشمگین بود و مشتهاش رو با عجله پرتاب میکرد که هیچکدوم به چان نخورد و از همشون جاخالی داد. در آخر پاش رو روی پای چان کوبید و زمانی که خواست تو صورتش مشت بزنه چانیول پیشدستی کرد و مشتش محکم تو شکمش فرود اومد. صدای دادش بلند شد و گاردش پایین اومد.

_ میتونستی فرداش اون کار رو انجام بدی. اینطوری زندان رفتنت یک روز عقب میوفتاد اما انجامش ندادی. میخواستی اون شب رو هم ازش بگیری.

مشت بعدی رو دوباره تو صورتش کوبید و مین هیون روی زمین افتاد

+ به تو چه ربطی داره حرومزاده؟ برادر خودمه دلم خواست...

نذاشت حرفش تموم شه و مشت بعدی رو محکم تر توی صورتش کوبید.

_ حق نداشتی اون کار رو باهاش بکنی عوضی... حق نداشتی.

با صدای بلند فریاد زد و روی سینه اش نشست. مشت بعدی رو تو شکمش کوبید. اون عوضی تمام این مدت اذیتشون کرد. بک رو مجبور کرد ازش فاصله بگیره. با لوکاس همدست شد و همه چیز رو اونجوری به خانوادش گفتن. بکهیون ممکن بود دیگه هیچ زمان نتونه شب کریسمس رو با پدرش جشن بگیره و اگر در دادگاه موفق نمیشدن بک مجرم شناخته میشد و اتفاقات خوبی در انتظارش نبود. اون مرد تمام این کار ها رو انجام داده بود. با این وجود همچنان با پررویی فریاد میزد و فحاشی میکرد.

زمان رو از دست داده و تمام انرژیش رو تو مشت هاش جمع کرده بود. زمانی به خودش اومد که دستی دور بازوش حلقه شد و به عقب کشیدش.

+ خیلی خب کافیه... بسه چانیول وقتمون تموم شد.

جونگین در اتاق رو باز کرده و با دیدن اون صحنه مقابلش چانیول رو عقب میکشید. مین هیون روی زمین غلت زد و سرفه کرد. صورتش کبود وگوشه ی لبش زخم شده بود.

چان در حالیکه نفس نفس میزد به مرد مقابلش خیره شد. مین هیون با دست خون گوشه ی لبش رو پاک کرد و گفت:

+ از این کار پشیمونت میکنم چانیول... از این کار... پشیمون...

دوباره سمتش هجوم برد اما این بار جونگین عقب کشیدش و نگهبانی که کمی پیش مین هیون رو به این اتاق آورده بود سمتش رفت و از روی زمین بلندش کرد.

+ تو دیدی مگه نه؟ اون مرد... بهم حمله کرد... ازش شکایت میک...

_ نه مین هیون شی تو این کار رو نمیکنی. مدرکی نداری و فیلم این اتاق ضبط نشده. اگر ازش شکایت کنی مجبور میشم به حرفی که قبلتر گفتم عمل کنم. تو میدونی من باهات شوخی ندارم مگه نه؟

مین هیون سمت اونها خیز برداشت اما نگهبان مانعش شد و عقب کشیدش.
سعی میکرد به چانیول برسه و مشت هاش رو تلافی کنه اما نمیتونست این کار رو انجام بده. چانیول بازوش رو از تو دست جونگین بیرون کشید و با نفرت لب زد:

+ از فردا زندگی جدیدت شروع میشه و تو جهنمی که سعی کردی برای بک درست کنی میسوزی. باید خیلی بیشتر از اینها مجازات میشدی مین هیون اما واقعا شانس آوردی.

به چهره ی نفرت انگیز مردی که دیگه هیچ زمان قرار نبود ببینه خیره شد و به فریاد ها و تقلاهاش برای رسیدن بهش نگاه کرد. اون مرد رقت انگیز و حال بهم زن بود. ای کاش از این بیشتر میتونست بهش مشت بزنه...

پایان فلش بک

***************

صبح زود جونگین با فکر مشغول سوار آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه ی خودش رو فشار داد. نزدیک به یک هفته از روز دادگاه میگذشت و هنوز خبری از کیونگسو نداشت. نه به خونه برگشته بود و نه شمارشو داشت.

هر روز که وارد دفتر میشد چشمش به میز خالیش میخورد و با سوالهای بیشمار سونگهو مواجه میشد.
فکر میکرد امروز هم مثل بقیه ی روزهاست و خودش رو برای سوالات سونگهو آماده کرده بود که با باز شدن در آسانسور صدای همهمه ی بلند کارمندها به گوشش خورد. با تعجب صدا رو دنبال کرد و وقتی وسط سالن رسید چشمش به کیونگسو افتاد که پشت میزش ایستاده بود و با بقیه صحبت میکرد.

بالاخره برگشته بود. گوشه ی لبهاش بالا رفت و یک قدم جلو اومد اما چشمش به جعبه ی بزرگ روی میز افتاد. اون پسر داشت چیکار میکرد؟

_ سلام رئیس صبح به خیر.

با صدای یکی از کارمندها بقیه سمت اون چرخیدن و فورا مقابلش تعظیم کردن. دور کیونگسو در کسری از ثانیه خلوت شد و با جونگین چشم تو چشم شد. یک هفته از آخرین باری که دیده بودش میگذشت و حالا با خیره شدن تو چشمهاش دوباره همون احساس عجیب بهش دست میداد.

+ اینجا... اینجا چه خبره؟

جونگین با گیجی پرسید و به جای کیونگ سونگهو با پوزخند جواب داد:

_ وکیل دو تصمیم گرفته از اینجا بره و با دفتر دیگه‌ای قرارداد ببنده. الان هم برای بردن وسایلش اومده و داشت باهامون خداحافظی میکرد.

با شنیدن اون حرف اخم محوی روی پیشونیش شکل گرفت. میخواست از اونجا بره؟ بعد از اینکه اون شب بهش نزدیک شد و یک هفته غیبش زد حالا میخواست از اونجا بره؟

انگار که خشکش زده بود و نمیتونست هیچ واکنشی نشون بده. کارمندها با تعجب نگاهش میکردن و براشون عجیب بود که چرا رئیسشون همونطوری اونجا وایساده بود و حرفی نمیزد. کیونگسو بعد از چند ثانیه صداش رو صاف کرد و گفت:

_ صبحتون بخیر قربان. من... تا چند دقیقه ی دیگه نامه‌ی استعفام رو براتون میارم. برای تسویه حساب با بخش مالی میتونم یه روز دیگه بیام و طبق قراردادمون مبلغی که بابت بهم زدن قرارداد باید پرداخت کنم رو...

+ خوبه.

جونگین خیلی کوتاه گفت و ازش رو برگردوند. منتظر نموند تا حرفهاش تموم شه و با گامهای بلند سمت اتاقش رفت. قفسه‌ی سینه اش درد میکرد و چیزی راه گلوش رو بسته بود. کیونگسو تصمیم گرفته بود از اینجا بره و این یعنی تصمیم نداشت به بخشیدنش فکر کنه. میدونست کارش بد بود و کیونگ حق داشت از دستش عصبانی باشه ولی اینکه تا این حد بخواد پیش بره و یه فرصت دیگه بهش نده...

در اتاقش رو بست و سمت پنجره رفت. پنجره رو باز کرد و به یقه ی پیرهنش چنگ انداخت. گره ی کراواتش رو شل کرد و نفس عمیقی کشید. نقشه های بکهیون هم جواب نداد. اون پسر نبخشیدش.

پاک سیگارش رو بیرون کشید و یه نخ گوشه ی لبهاش گذاشت. به سیگارش پوک میزد و به اون شب فکر میکرد که در اتاق با چند تقه باز شد و صدای کیونگسو رو شنید.

_ قربان... میتونم بیام داخل؟

چشمهاش رو بست و به آرومی گفت:

+ بیا داخل.

صدای بسته شدن در رو شنید و کام عمیقی از سیگارش گرفت. ته مانده ی سیگار رو از پنجره پایین انداخت و سمت پسر کوچکتر چرخید. کیونگسو کنار میزش ایستاده و یه پاکت نامه ی سفید دستش بود.

_ این استعفا ناممه.

نگاهش چند ثانیه روی اون پاکت ثابت موند و سر تکون داد.
از پنجره فاصله گرفت و سمتش رفت. دستهاش رو تو جیب های شلوارش برد و پرسید:

+ از این تصمیم... مطمئنی؟

کیونگسو سر تکون داد و گفت:

_ مطمئنم. بهش خیلی فکر کردم.

+ تو یک هفته ای که سفر بودی بهش فکر کردی و این تصمیم رو گرفتی؟

یه تای ابروی کیونگ بالا رفت و به چشمهاش خیره شد.

+ از مادرت پرسیدم. شمارتو نداشتم برای همین مجبور شدم برم دم خونه‌ات.

وقتی سکوت کیونگ رو دید دوباره پرسید:

+ واقعا از این تصمیم مطمئنی؟

_ مطمئنم قربان.

از این موضوع اصلا خوشحال نبود. کلافه کمی این پا و اون پا شد و دوباره گفت:

+ اگر با من مشکل داری سعی میکنم... زیاد با هم برخورد نداشته باشیم. از این به بعد پرونده هات رو خودت انتخاب کن و گزارشهات رو برام ایمیل کن. من از این به بعد سرم شلوغ تر میشه و زیاد به اینجا نمیام و میتونی...

_ خیلی از پیشنهادتون ممنونم ولی من تصمیمم رو گرفتم.

کیونگ نامه ی استعفاش رو روی میز گذاشت و صاف ایستاد.

_ با توجه به اتفاقاتی که بین ما افتاد بهترین تصمیم این بود که راهمون رو از هم جدا کنیم.

+ اگر بخوای من میتونم برات یه جای بهتر...

_ خودم با چند نفر صحبت کردم. خیلی ممنونم از لطفتون.

جونگین آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. اون پسر تصمیمش رو گرفته و قرار نبود چیزی تغییر کنه. دستش رو تو موهاش برد و پرسید:

+ پس میخوای اینکار رو بکنی؟ از اینجا بری و وانمود کنی هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاده؟

کیونگ با شنیدن اون حرف تکخند زد و به چشمهاش خیره شد.

_ این راه خوبی نیست؟ بهتر از اینه که هر لحظه به اتفاقهایی که افتاد فکر کنم و خودم و شما رو عذاب بدم.

اینکه به طور رسمی باهاش حرف میزد عذابش میداد. اونها یک هفته ی قبل با هم...

+ من فکر کردم بعد از اینکه اون شب با هم...

_ میخوام تمام اتفاقاتی که قبل از این برام افتاده رو فراموش کنم چون چیز زیبایی برای به خاطر سپردن وجود نداشت. میخوام از اول شروع کنم و دنبال کار بگردم. یه جای آروم مشغول میشم و به زندگیم میرسم.

"پس من چی؟"

جونگین تو دلش سوال پرسید اما جرئت به زبان آوردنش رو نداشت. با این حال سر تکون داد.
کیونگسو به چهره ی ناراحت اون مرد خیره شد و آه کشید. تو این یک هفته خیلی فکر کرد. از اون مرد خوشش میومد. حتی شاید خیلی بیشتر از یه خوش اومدن ساده اما نمیتونست اینطوری ادامه بده. باید از اینجا میرفت.

_ من امروز از اینجا میرم و امیدوارم دیگه در دادگاه یا محل کار به همدیگه بر نخوریم قربان.

جونگین دوباره سر تکون داد و یک قدم عقب رفت. نمیتونست نظرش رو عوض کنه. تمام اون کارهایی که کرد و امیدید که تو این هفت روز تو دلش جمع شده بود نابود شد. بغضی که راه گلوش رو بسته بود هر لحظه بزرگ تر میشد.

به اون پشر پشت کرد و دستهاش تو جیب های شلوارش مشت شد.

+ پس این تصمیمیه که گرفتی. باشه... امیدوارم از این به بعد موفق باشی... دو کیونگسو.

_ من دیگه میرم. لطفا نامه رو بخونین قربان. خداحافظ.

صدای قدمهای کیونگسو رو شنید و کمی بعد در اتاقش بسته شد. صورتش رو با دستهاش پوشوند و آه کشید. ترجیح میداد کیونگسو باز هم به دفتر برنگرده و سفر باشه اما حالا اون رو با یک نامه‌ی لعنت شده‌ی استعفا تنها نذاره.

چند تا نفس عمیق کشید و دستهاش رو پایین آورد. از امروز متنفر بود. با نفرت به نامه ی روی میز نگاه کرد. دلش میخواست پاره اش کنه و به کیونگسو بگه با درخواستش موافقت نمیکنه ولی سوال اینجا بود که اجازه ی این کار رو داشت؟

نه... اون مقصر بود و کیونگسو حق داشت ازش فاصله بگیره.

با شونه های خمیده سمت میز رفت و پاکت نامه رو از روش برداشت. پاکت رو باز کرد و نامه رو بیرون کشید. نمیخواست بخونه و محتواش رو بدونه. خواست پاکت رو دور بندازه که توجهش به برگه ی داخلش جلب شد. مگه اون پاکت فقط حامل  نامه ی استعفاش نبود؟

برگه رو بیرون کشید و با خوندنش ابروهاش بالا رفت. کیونگسو چرا چنین چیزی رو براش گذاشته بود؟ بهش گفت میخواد همه چیز رو فرامشو کنه و دیگه بهش برنخوره. اما فقط گفت در محیط کار و حالا چنین برگه ای رو براش جا گذاشته بود. این یعنی...

***************

کیونگ پشت میز رستوران نشسته بود و ساعتش رو چک میکرد. ساعت نه شب بود و اگر قرار بود جونگین به اونجا بیاد باید تا الان پیداش میشد. شاید کارش احمقانه بود. اگر اون مرد نامه رو باز نمیکرد چی؟ اگر متوجه منظورش نمیشد و نمیومد چی؟

با کلافگی دستش رو تو موهاش کشید و خواست یک بطری سوجو برای خودش سفارش بده که در رستوران باز شد و چهره ی آشنای اون مرد که با گیجی به اطراف نگاه میکرد رو دید.

جونگین به محض اینکه اون پسر رو پشت میز گوشه‌ی رستوران در حالیکه بهش خیره شده بود دید ناخواسته لبخند زد و دستش رو تو موهاش برد تا مرتب به نظر برسه. باورش نمیشد که این اتفاق افتاده بود. با گامهای بلند سمت میز رفت و وقتی بهش رسید مکث کرد. اونقدر هیجانزده و هول شده بود که نمیدونست باید چی بگه.

+ ام من... منوی این رستوران تو نامه بود و من...

کیونگسو که واقعا از اونجا اومدنش خوشحال شده بود سر تکون داد و بهش لبخند زد. همون لبخند به جونگین جرئت داد که پشت میز مقابل اون پسر بشینه. کیونگسو واقعا ازش خواسته بود که به این رستوران بیاد و حالا بهش لبخند میزد. این در حالی بود که صبح وسایلش رو جمع کرد و از دفتر برای همیشه رفت. چرا داشت این کار رو میکرد؟

+ چرا...

_ همونطور که تو منو دیدی این رستوران جدیدا یه چالش جالب برگزار کرده. کافیه یک ظرف بزرگ پر از مرغ سوخاری تند رو در عرض نیم ساعت بخوری تا بهت تخفیف هفتاد درصدی بدن.

جونگین با گیجی نگاهش میکرد.

+ چی؟

_ بهم بگو... تو انقدر شجاع هستی که تو این چالش شرکت کنی و برای من اون تخفیف رو بدست بیاری یا نه؟

کیونگسو با نیشخند پرسید و یه تای ابروش بالا رفت. جونگین تا چند ثانیه با گیجی پلک زد و بعد نگاهش رو به نوشته های روی منو داد. یک ظرف پزرگ مرغ سوخاری تند در عرض نیم ساعت. کیونگسو اون برگه رو براش گذاشته بود و ازش خواست به اینجا بیاد. الان ازش میپرسید که شجاعت شرکت در اون چالش رو داره و با نیشخند بهش خیره شده بود.

"_ من احمق بودم. اون فقط بخاطرم یه ظرف پر از مرغ سوخاری رو تموم کرد و من... باهاش وارد رابطه شدم."

ابروهاش بالا رفت و تازه متوجه منظورش شد. کیونگسو برای همین ازش خواسته بود که به اونجا بیاد. این یعنی ازش متنفر نشده بود.

**********

در خونه با شدت باز شد و صدای برخوردش به دیوار کنارش تو خونه پیچید. جونگین کیونگو رو به داخل هول داد و دوباره لبهاش رو به لبهای اون پسر کوبوند. هردو با ولع همدیگه رو میبوسیدن و حتی برای نفس کشیدن از هم جدا نمیشدن. چراغ های خونه خاموش بودن و صدایی به جز نفس نفس ها و بوسه های اونها به گوش نمیرسید.

کیونگسو با کج کردن سرش به موهای جونگین چنگ زد و زبونش رو داخل دهنش سر داد. هنوز هم طعم تندی رو از روی لبهاش حس میکرد و این به نظرش به شدت هات بود. بعد از اینکه جونگین اون چالش رو برنده شد و کارت تخفیف رو براش گرفت از رستوران بیرون اومدن. اون مرد رو به خوردن بستنی دعوت کرد و هر دو در سکوت شونه به شونه ی هم در پارک قدم زدن. هیچکس چیزی نمیگفت اما همینکه جونگین دهن باز کرد تا حرف بزنه مانعش شد و گفت:

_ بریم یه جای خلوت تا خصوصی حرف بزنیم. خونه ی من نمیشه چون مادرم اونجاست.

به همین دلیل سمت خونه ی جونگین اومدن و با بسته شدن در های اسانسور کنترلشون رو از دست دادن. تو این یک هفته دلش براش تنگ شده بود. اون پسر شبی که کریسمس رو باهاش جشن گرفت زیادی جذاب و هات به نظر میرسید. فردای اون روز خیلی خب تو دادگاه عمل کرد و شجاعتش رو بهش نشون داد.

جونگین واقعا توجهش رو جلب کرده بود و تو این یک هفته با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که دیگه نمیتونه باهاش همکار باشه. اونها همکارهای خوبی برای هم نبودن ولی به این معنا نبود که در زندگی عادی هم به درد هم نمیخوردن. اون پسر ازش خوشش میومد و به طرز احمقانه اما بامزه ای سعی کرده بود توجهش رو جلب کنه که موفق هم شد.

تو آسانسور لبهای همدیگه رو بوسیدن و بعد از اون نتونستن از هم جدا شن. بی توجه به اینکه ممکنه کسی اونها رو با هم ببینه سمت خونه‌ی جونگین رفتن و جونگین به سختی کلید رو تو در چرخوند و داخل رفتن.

بدون اینکه لبهاشون رو از هم جدا کنن لباسهاشون رو در میاوردن. کت هاشون مقابل در روی زمین افتاد. کراواتهاشون کنار مبل، پیرهن کیونگسو نزدی به آشپزخونه و پیرهن جونگین کمی دور تر.

تا جایی همدیگه رو بوسیدن و به موهای هم چنگ زدن که تن برهنه ی کیونگسو روی تخت افتاد و جونگین روش خیمه زد. مک محکمی به لبهاش زد و سرش رو عقب برد.

+ بهم بگو...

زیر چون اش رو بوسید و گاز گرفت.

+ بگو که مست نیستی و واقعا این رو میخوای.

کیونگ با حس مکیده شدن پوست گردنش پلکهاش رو روی هم گذاشت و به آرومی ناله کرد.

_ مست نیستم. واقعا میخوامش.

جونگین پوست گردنش رو داخل دهنش کشید و محکم مکید. دستهاش روی بدن برهنه ی اون پسر حرکت کرد و به کمربند شلوارش رسید.

+ اگر انجامش بدیم دیگه نمیذارم بری کیونگ.

لاله ی گوشش رو به دندون گرفت و کمی فشار داد.

_ نمیرم.

کمربند اون پسر رو پایین تخت انداخت و دکمه ی شلوارش رو باز کرد.

+ اگر انجامش بدیم...از این یکی نمیتونی استعفا بدی...

کام عمیقی از لبهاش گرفت و زمزمه کرد:

+ من نمیذارم.

دستش رو داخل شلوار اون پسر برد و عضو نیمه تحریک شده اش رو لمس کرد.

کیونگ با حس کردن گرمای دست اون مرد دور عضوش ناله کرد و چشمهاش رو بست.

_ استعفا... نمیدم.

+ اگر انجامش بدیم دیگه... مال من میشی کیونگسو.
فشار محکمی به عضوش آورد و کنار لبش رو بوسید.

+ قبولش میکنی؟

موهای اون پسر رو از روی پیشونیش کنار زد و تو چشمهاش خیره شد. کیونگسو داشت آتیش میگرفت. بدن اون مرد داغ بود و حکت دستهاش در طول عضوش دیوونش میکرد.

+ کیونگسو...

_ قبوله...

+ این یعنی دیگه نمیذارم بری. بعدا نمیتونی بهم گلگی کنی.

_ نمیکنم.

شنیدن اون حرف کافی بود تا جونگین به طور کامل کنترلش رو از دست بده. گوشه ی لبهاش بالا رفت و سرش رو پایین برد.

+ حرفهات رو یادت نره وکیل دو. من دیگه نمیذارم بری.

روی لبهاش زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشمهاش لبهاشون رو بهم کوبوند. حرکت دستش رو تند تر کرد و با یک دست کمربند شلوار خودش رو هم باز کرد.

کیونگسو به طور کمل کنترلش رو از دست داده بود. نمیدونست باید روی کدوم کار اون مرد تمرکز کنه. جونگین لبهاش رو میبوسید. با یک دست عضوش رو پمپ میکرد و دست دیگرش نوک سینه اش رو فشار میداد. اتاق تاریک بود اما میتونست چهره ی اون مرد رو به خوبی ببینه. موهای بلوند و سکسیش روی صورتش ریخته بود و بدن سفت و عضلانیش بیشتر از قبل تحریکش میکرد.

با تند تر شدن حرکت دست جونگین چشمهاش رو بست و کمرش رو از روی تخت بلند کرد. تو دهنش زمزمه کرد:

_ آه من... من نزدیک...

حرفش تموم نشده بود که حرکت دستهای جونگین کم و کمتر شد و بعد از چند ثانیه دیگه گرماش رو حس نکرد. وقتی اون پسر از روش کنار رفت با چشمهای گرد شده بهش خیره شد و به سختی لب زد:

_ این... چرا اینکارو کردی؟

جونگین با نیشخند عقب کشید و دکمه ی شلوارش رو باز کرد.

+ متاسفم عزیزم اما بهت اعتماد ندارم.

با پایین کشیدن زیپ، شلوار و باکسرش رو از پاش در آورد و به پاچه ی شلوار اون پسر چنگ زد.

+ تو بعد از اون شب من رو ترک کردی و بعد از یک هفته با نامه‌ی استعفا پیشم برگشتی.

کیونگسو که بخاطر لمسهای اون مرد به شدت تحریک شده و به ارگاسم نرسیده بود با درد شدید عضوش اخم کرد و سرش رو روی تشک کوبوند.

_ الان میخوای... تلافی کنی؟ لازمه بهت یاداوری کنم که خودت... گند زدی؟

جونگین شلوار و باکسر کیونگ رو هم پایین انداخت و دوباره روش خیمه زد.

+ تلافی نه... ولی میخوام مطمئن شم که اونقدر بهم علاقمند شی که دیگه از پیشم نری.

بهش لبخند زد و سرش رو پایین برد. کیونگ فکر میکرد قراره حین بوسیدن لبهاش و لمس کردنش آمادش کنه اما با وارد شدن ناگهانی دو تا از انگشتهای جونگین به داخل حفره اش چشمهاش تا آخرین حد گرد و صدای داد بلندش بین لبهای اون مرد محصور شد.

جونگین بدون اینکه آمادش کنه انگشتهاش رو با عجله داخل حفره اش حرکت میداد و وول زدن های اون پسر رو با انداختن وزنش روش مهار میکرد. صدای ناله های کیونگسو بلند شده بود و به شونه هاش چنگ مینداخت اما لبهاش رو از لبهای اون جدا نمیکرد و مثل خودش به لبهاش مک میزد.

اونقدر اینکار رو انجام داد که کیونگسو با قوس دادن کمرش تو دهنش ناله کرد و ارضا شد.

_ لعنت بهت... این... درد داشت...

پوزخند زد و تاج لبش رو بوسید.

+ میدونم. منم امروز درد کشیدم.

دستمالی از کنار تختش برداشت و روی سینه ی خودش و شکم کیونگ کشید. اون پسر نفس نفس میزد و عرق کرده بود. خودش هم مثل اون بود و از شدت تحریک شدگی داشت به مرز جنون میرسید.

+ اینجا کاندوم ندارم. مجبوریم بدون اون انجامش بدیم.

کیونگ با چشم های بسته پوزخند زد و آب گلوش رو قورت داد.

_ یجوری میگی که انگار... بارهای قبل با کاندوم... انجامش دادیم.

دوباره روش خیمه زد و روی قفسه ی سینه اش، جایی که ضربان شدید قلبش رو حس میکرد رو بوسید. عضوش رو روی ورودیش تنظیم کرد و گفت:

+ فقط میخواستم نشون بدم که یه پسر با شخصیت و سینگلم که از اول برنامه نداشتم بیارمت اینجا تا به فاکت بدم.

لبهای کیونگسو رو با ولع بوسید و عضوش رو یک ضرب وارد کرد. کیونگ از شدت درد لبهای اون مرد رو گاز گرفت و پلکهاش رو روی هم گذاشت. مزه ی خون تو دهنش پخش شد و قطره های اشک از گوشه‌ی چشمهاش پایین ریخت.

اون مرد امشب عوض شده بود. با تحکم بیشتری میبوسیدش و لمسش میکرد. به موهاش چنگ میزد و برخلاف بارهای قبل بدون آماده کردنش ان کار رو انجام میداد. درد شدیدی رو تو ناحیه ی لگنش تحمل میکرد اما دوستش داشت. دلش برای اون مرد تنگ شده بود و واقعا دوستش داشت.

جونگین با کج کردن سرش و چنگ زدن به موهاش لبهاش رو میبوسید و حرکاتش رو شروع کرد. محکم و عمیق درونش ضربه میزد. با جدا شدن لبهاشون بوسه هاش رو پایین تر برد. روی سیبک گلوش رو بوسید و پوست ترقوه اش رو به دندون گرفت. صدای ناله های بلند کیونگسو دیوونه اش میکرد.

با ضربه زدن به یک نقطه ی خاص ناله ی کیونگ بلند تر شد و چشم هاش رو بست. اون حس درد توام با لذت رو دوست داشت. صدای جونگین رو کنار گوشش شنید.

+ دوباره همون حرف رو بهم بزن.

_ کدوم... حرف؟

+ همون حرفی که وقتی داشتی خودت رو لمس میکردی گفتی.

متوجه منظورش شد و چشمهاش رو باز کرد. جونگین با لبخند بهش خیره شده و شدت ضربه هاش رو بیشتر کرده بود.

+ اون روز صداتو شنیدم. داشتی به من فکر میکردی. بهم بگو...ددی...

کیونگ پوزخند زد و چشمهاش رو بست. اون آدم کینکی ای نبود و هیچ زمان چنین حرفی نمیزد. اون روز بکهیون برای بیشتر اذیت کردن جونگین بهش گفت.

+ بگو بهم.

شدت ضربه های اون مرد که بیشتر شد کمرش رو از روی تخت بلند کرد و با صدای بلند ناله کرد. نزدیک بود و میدونست نهایتا چند ضربه ی دیگه تا به ارگاسم رسیدن فاصله نداره.

_ آه... ددی... دد...

جونگین با شنیدن اون حرف چشمهاش رو بست و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند. اون پسر جذاب و سکسی بود. این حرفی که بهش زد واقعا دیوونه اش میکرد. با چند ضربه ی عمیق و محکم دیگه همزمان با هم به اوج رسیدن و وزنش رو روی اون پسر انداخت. صدای نفس نفس زدنهاشون تمام اتاق رو پر کرده بود.
سرش رو بلند کرد و با کنار زدن موهای اون پسر به موهاش خیره شد.

+ وقتی صبح گفتی از اونجا میری... فکر میکردم همه چیز تموم شد.

روی گونه اش رو بوسید و ادامه داد:

+ حتی یک درصد هم فکر نمیکردم روزی که اونقدر تلخ برام شروع شده بود اینطوری بخواد تموم بشه.

کیونگ بهش لبخند زد و دستش رو روی بازوی برهنه‌اش کشید.

_ استرس داشتم که نامه رو باز نکنی. اونوقت نمیومدی به رستوران و همه چیز... واقعا تموم میشد.
جونگین به حرفش خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد.

+ نمیشد. برنامه داشتم شب بیام جلوی خونه ات و مقابلت زانو بزنم. ازت بخوام من رو ببخشی و یه فرصت دیگه بهم بدی.

آب گلوش رو قورت داد و سرش رو به شونه ی کیونگ چسبوند. تموم شده بود. بعد از تمام اون اتفاقات کیونگسو ازش فاصله نگرفت و حالا با هم بودن.

+ قبلا هم گفته بودم ولی... من خیلی دوستت دارم دو کیونگسو.

کیونگ با شنیدن اون حرف لبخند زد و چشمهاش رو بست. تمام دفعات قبل که این حرف رو از جونگین میشنید حس بدی پیدا میکرد اما حالا قلبش تند تر میزد و تمام وجودش با هیجان پر میشد.
پیشونیش رو بوسید و روی موهاش رو نوازش کرد. اون هیچ زمان جواب اون حرف جونگین رو نداده بود اما این بار گفت:

_ منم همینطور... من هم خیلی دوستت دارم کیم جونگین.

***************

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان🙈

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین عزیزانم💋❤

Continue Reading

You'll Also Like

67.1K 978 33
Katie x Reader This is my first story!!
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
11.1K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...