The portraitist [Completed]

By sabaajp

81.1K 21.7K 19.2K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

71

858 235 235
By sabaajp

ساعت سه صبح روی صندلی فلزی اتاق بازجویی نشسته بود و به مرد مقابلش نگاه میکرد. همون اتفاق پنج سال قبل تکرارشد. اون با دستبند سمت ماشین پلیس رفت و دوباره چندین خبرنگار که مطمئنا با مین هیون هماهنگ کرده بودن اون اطراف بودن و فلش دوربینهاشون تو چشمهاش خورد.

سوالهای تکراری و حال بهم زن قدیمی رو ازش پرسیدن و میتونست قیافه های منزجر و متنفرشون از خودش رو به راحتی حس کنه. حتی میتونست تیتر خبرهایی که بعد از یک ساعت تمامی سایت های خبری رو پر میکرد رو هم حدس بزنه.

پدرش به همراه چانیول سوار ماشینش شدن و تا اداره‌ی پلیس باهاشون اومدن و حالا بیرون اتاق بازجویی منتظرش بودن.

پلیس میانسال و اخمویی مقابلش نشسته بود و درمورد شکایت برادرش براش توضیح میداد. مین هیون به جرم اخلال اقتصادی و تلاش برای فرار از پرداخت مالیات و همچنین استفاده از سود رستوران به نفع منابع شخصی خودش به همراه نقض قرارداد های ضبط شده‌ی رستوران باز هم به نفع منافع شخصی خودش شکایت کرده بود. چند جرم سنگین دیگه رو هم بهش نسبت داده بودن که چیزی ازشون سر در نمیاورد.

مشخص بود که یوهان خیلی تلاش کرده بود تا مدارکی که پلیس بهش نشون میداد رو جوری جعل کنه که همه چیز باور پذیر به نظر برسه.

"+ از زمانیکه برادرم از پاریس برگشت و قرار شد ریاست رستورانها رو بر عهده بگیره من تمام کارهاش رو پیگیری کردم چون مدتها بود برای رستوران زحمت کشیدم و نمیخواستم چیزی مانع پیشرفتش بشه اما بعد از مدتی متوجه شدم درصد سود رستوران با هزینه هایی که برای مالیات و بقیه‌ی کارها پرداخت میشه همخوانی نداره. با پیگیری های زیادی که انجام دادم متوجه شدم که متاسفانه بکهیون از در آمد خالص رستورانها برای هزینه های شخصی خودش استفاده میکنه و مبلغ سود رو کمتر از چیزی که هست به اداره ی مالیات اعلام کرده تا از پرداخت مالیات فرار کنه."

این تمام اظهاراتی بود که مین هیون بعد از ورود به اتاق به زبان آورد و حالا دست به سینه کنارش نشسته و یک پاش رو روی دیگری انداخته بود. اون حرفها چرت ترین چیزهایی بودن که تو زندگیش میشنید. باورش نمیشد که اون مرد بدون خندیدن به حرفهای خودش تونسته چنین چرتی رو به زبون بیاره.

+ بسیار خب آقای بیون. در مقابل اظهارات برادرتون حرفی برای گفتن دارین؟

با خونسردی جواب داد:

_ دارم. چیزهایی که این مرد به زبون آورد یه مشت چرت و پرت احمقانن.

+ یعنی ادعا میکنین این ادعا ها تهمت هستن و شما هیچ زمان چنین کارهایی نکردین؟

_ دقیقا.

+ پس این مدارک چی هستن؟ شما چند روز پیش یکی از قرارداد های رسمی رستوران رو نقض کردین و به جای دریافت غرامت از طرف دیگر قرارداد بهش پاداش هم دادین.

گوشه ی لبهاش بالا رفت و با پوزخند سر تکون داد. البته که اون مرد از این مدرک هم استفاده میکرد.

_ کسی که باهاش قرارداد داشتیم اشتباهی نکرده بود و دلیلی نداشت از یک فرد بیگناه غرامت بگیرم.

+ اما طبق این قرارداد...

با بی حوصلگی یک پاش رو روی دیگری انداخت و گفت:

_ ترجیح میدم بعد از اومدن وکیلم به بقیه‌ی سوالاتتون جواب بدم.

مین هیون به اون حرفش خندید و سرش رو سمتش چرخوند. اون حجم از خونسردی از بکهیون بعید بود و حس خیلی خوبی بهش نمیداد ولی میدونست که امکان نداره بتونه از این مخمصه فرار کنه.

+ اما کارها اینطوری پیش نمیره بک. خودت که بهتر میدونی...

بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه پوزخند زد.

_ آره میدونم. به لطف برادر حرومزادم قبلا هم چنین چیزی رو تجربه کردم.

مین هیون اون حرفش رو نشنیده گرفت و با لحن ناراحتی گفت:

+ اگر واقعا اینطوری میخوای میتونی فرم درخواست وکیل رو پر کنی بکهیون. متاسفم که مجبور شدم اینطوری جلوت رو بگیرم اما برای راحت تر پیش رفتن کارها با وکیل خانوادگیمون هماهنگ میکنم تا...

با باز شدن در و ورود کیم جونگین به اتاق حرفش نصفه موند و نیش بک باز شد.

+ سلام قربان وقت بخیر. من وکیل آقای بیون هستم.

یه تای ابروی مین هیون با دیدن جونگین بالا رفت و نگاهش رو به بکهیون داد. در حالت نرمال هیچکس موفق نمیشد به این زودی با وکیلش برای رسیدگی به کارهاش هماهنگ کنه. از طرف دیگه چرا جونگین انقدر خونسرد به نظر میرسید و از کی اونها با هم انقدر صمیمی شده بودن که بخواد وکالت بک رو به عهده بگیره؟

بک لبخند پیروزمندانه ای بهش زد و سمتش خم شد. جونگین با افسر پلیس دست داد و داشت فرم وکالتش رو بهش نشون میداد تا اجازه ی حضور در اتاق بازجویی رو داشته باشه. نگاه تحقیر آمیزی به مین هیون انداخت و صداش رو پایین آورد.

_ فرم درخواست وکیل رو میتونی بکنی تو کونت هیونگ. تازه همه چیز شروع شده. باید امشب به حرف پدر گوش میدادی.

بعد از زدن این حرف بهش چشمک زد و دوباره به عقب تکیه داد. کمی بعد جونگین هم کنارش نشست و حالا بحث به طور کاملا جدی شروع میشد. درست همونطوری که قبلا برنامه ریزی کرده بودن.

**********

چانیول و بیون جون وو توی سالن نشسته و به در بسته‌ی اتاق زل زده بودن. چان پوست گوشه ی ناخونش رو میکند و به خوبی حس میکرد که مرد کنارش با استرس پاهاش رو تکون میده.

چند ساعت پیش آقای بیون خیلی با پلیس ها درگیر شد و صدای فریاد هاش هنوز هم تو گوشش بود. وقتی داشتن بک رو با دستبند با خودشون میبردن اشکهای جمع شده تو چشمهاش رو دید و بعد با نگاهش اون مرد رو که از پله ها به سختی بالا میرفت دنبال کرد.

مرد مسن تا چند دقیقه ی پایین نیومد و وقتی برای رفتن به اداره ی پلیس بیرون اومد چشمها و بینیش قرمز بودن. مشخص بود که بخاطر وضعیت پسر کوچکترش تا چه حد ناراحت بود.

+ همه چیز تقصیر منه. من باعث شدم الان تو این وضعیت باشیم.

بیون جون وو در حالیکه سرش رو بین دستهاش گرفته بود گفت و آه کشید.

+ از اولش من کسی بودم که باعث شد این اتفاق ها بیوفته. موفق نشدم از خانوادم محافظت کنم و بعد از مرگ همسرم... نتونستم به مین هیون بفهمونم که مرگ مادرش هیچ ربطی به بک نداشت. اون زمان فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم با اون غم کنار بیام اما نمیدونستم سکوتم باعث شد تا چه حد بین بچه هام فاصله بیوفته.

با حرص خندید و ادامه داد:

+ حتی شاید اگر درست باهاشون رفتار میکردم بهم علاقمند میشدن اما الان... از همدیگه متنفرن.

چان نمیدونست در چنین موقعیتی باید چی بگه. قطعا اون مرد تقصیر های زیادی داشت و شاید اگر جور دیگه ای رفتار میکرد خیلی از اتفاق ها نمیوفتاد اما قرار نبود با زدن اون حرف ها چیزی تغییر کنه.

_ آقای بیون... با زدن این حرفها الان نمیتونیم...

+ خودم میدونم که نمیتونیم کاری انجام بدیم. سالها قبل این رو فهمیدم که نمیتونم اشتباهات گذشته رو به راحتی حل کنم و مهم نیست چند بار از اون پسرها عذر خواهی کنم... اونها تاوان اشتباه من رو پس دادن و هوز هم به آرامش نرسیدن.

جون وو گره ی کراواتش رو شل کرد و با نوک انگشت اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.

+ مین هیون قبلا بچه ی مهربون و دوست داشتنی ای بود. اینکه الا به جایی رسیده که رستورانها رو به پدر و برادرش ترجیح میده فقط تقصیر منه.

چان دستی به گردنش کشید و هوم کرد. ای کاش میتونست حرفی برای آروم کردن اون مرد انجام بده ولی چیزی به ذهنش نمیرسید. به جاش گفت:

_ راستش آقای بیون... من... هنوز متوجه نشدم که چرا مین هیون انقدر از بک کینه داره. بکهیون هیچ کاری باهاش نکرده و مادرش هم خیلی دوستش داشت. پس چرا اون پسر اینطوری میکنه؟

بیون جون وو نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت. همه چیز تقصیر اون بود. خودش باعث شد مین هیون از برادرش متنفر شه و بعدها هیچ زمان نتونست اون نفرت رو از بین ببره.

+ وقتی بکهیون به دنیا اومد مین هیون بچه بود اما به اون حد از درک از محیط اطرافش رسیده بود که خیلی چیزها رو متوجه بشه. بعد از مرگ مادر واقعی بک... من مجبور شدم اون بچه رو با خودم به خونه ببرم. همسرم از این کار خیلی عصبانی شد و ما روزهای زیادی با هم بحث و دعوا میکردیم. چیز تقصیر من بود ولی جوری رفتار میکردم که انگار اون مجبوره بچه‌ی دیگر من رو بپذیره. چند ماه زمان برد تا همسرم با وجود بک کنار بیاد و بخاطر ضعیف و نیازمند بودن اون بچه دلش به حالش سوخت. میخواست ازم جدا شه ولی بخاطر وجهه‌ی اجتماعیم اجازه‌ی این کار رو بهش ندادم. بک پسر بامزه و شیرینی بود و همسرم اونقدر مهربون بود که اون بچه رو به عنوان فرزند خودش بپذیره. اون زمان مقابل مین هیون به بک محبت میکرد و شبها زمانیکه فکر میکردیم اونها خوابن درمورد مشکلات زندگیمون با هم بحث میکردیم. رابطه‌ی ما بعد از تولد بک هیچ زمان مثل قبل نشد و بچه ها این رو به خوبی میفهمیدن. مین هیون همه چیز رو میفهمید و تو سنی بود که به یک پسر غریبه که یهویی وارد خانوادش شده بود حسادت کنه.

چان در سکوت به حرفهاش گوش میکرد و منتظر ادامه‌ی داستان بود.

+ همسرم شبها سرم فریاد میزد و بخاطر اینکه با یک زن دیگه رابطه داشتم ازم گلگی میکرد. میگفت بخاطر خوشگذرونی یک شبه ی من حالا مجبوره از بچه‌ی زنی که هیچ زمان ندیده مواظبت کنه و از این کار متنفره ولی در اصل فقط از من متنفر بود. اون بکهیون رو دقیقا مثل بچه های دیگرمون دوست داشت.

جون وو دوباره صورتش رو بین دستهاش پوشوند و از ته دل آه کشید. قلبش فشرده شده و از خودش بابت گذشته اش متنفر بود.

+ بعد از مدتی دیگه باهام بحث نکرد. ظاهرا اونقدر به بک علاقمند شده بود که دلش نیاد بخاطر حضورش تو خونمون بهم گلگی کنه. اما مین هیون اون دعواها رو به خوبی به خاطر داشت. وقتهایی که با بک بازی نمیکرد یا وسایلش رو خراب میکرد همسرم دعواش میکرد و ازش میخواست با برادرش مهربون باشه اما اون این رو نمیپذیرفت. من باید... باید باهاش درمورد این موضوع حرف میزدم و بهش توضیح میدادم که اون پسر غریبه نیست اما این کار رو نکردم... فکر میکردم بعد از مدتی یاد میگیره چطوری با برادرش کنار بیاد اما اشتباه میکردم. شرایط بعد از بیماری همسرم خیلی بدتر شد. اون از مرگ میترسید و اینکه بچه ها رو تو اون سن تنها بذاره خیلی مضطربش میکرد.

اشکهاش از گوشه ی چشمهاش پایین ریخت و به سختی تلاش میکرد با وجود بغض تو گلوش حرفهاش رو ادامه بده.

+ یک شب من مست به خونه اومدم و دوباره دعوامون شد. همسرم بیمار و خسته بود. حق داشت بخاطر بیماریش بترسه و بی حوصله بشه اما من درکش نمیکردم. نمیدونستیم مین هیون از گوشه ی در بهمون نگاه میکنه و وقتی اون سرم فریاد زد که من و کارهام باعث شدیم از شدت حرص و فشار بیمار شه مقابلش ایستادم و گفتم فقط من مقصر نیستم. گفتم نگهداری از بکهیون و مدام فکر کردن به اینکه اون بچه یه غریبس باعث شده بیمار شه و وقتی درگیریمون بیشتر بود سرش فریاد زدم بک باعث شده مدام حرص بخوره و بیمار شه. من واقعا احمق بودم و فکر میکردم حرفم بعد از مدتی فراموش مشه ولی... مین هیون هیچ زمان اون حرف رو فراموش نکرد.

حالا اون مرد بیصدا اشک میریخت و شونه هاش میلرزید. چانیول با اخم های در هم بهش نگاه میکرد و حتی نمیتونست دستش رو روی شونه اش بذاره. چرا اون مرد چنین حرفهایی رو زده بود؟ بکهیون هیچ تقصیری تو این ماجرا نداشت. صدای گریه های بک وقتی که تو تب میسوخت و هذیون میگفت تو گوشش پخش میشد که میگفت:

"_ من نمیخواستم... به خدا من نمیخواستم مامان به خاطر من بمیره. شاید اگر... هیچ زمان به دنیا نیومده بودم مامان... الان زنده بود."

جون وو با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت:

+ بعد از اون شب همه چیز خراب شد. همسرم بخاطر حرفهایی که ازم شنیده بود و عذاب وجدانی که از حرفهام نسبت به بک پیدا کرده بود بیشتر بهش نزدیک شد. از یه جایی به بعد انگار که تعادل روانیش رو از دست داد و طوری رفتار کرد که انگار فقط بکهیون پسرشه. نسبت به مین هیون و سولیون بی تفاوت تر شد و بیشتر وقتش رو با بک سپری میکرد. دکترش میگفت این عدم تعادل در رفتار بخاطر بیماریشه اما بچه ها این رو متوجه نمیشدن. مین هیون از بکهیون بخاطر بیماری و تغییر رفتار مادرش متنفر بود و اونقدر بزرگ شده بود که اذیتش کنه. همسر بیمارم بخاطر بی حوصلگی خیلی بهش گیر میداد و بابت چیزهای مختلف دعواش میکرد اما مین هیون همه چیز رو از چشم بک میدید. فکر میکرد بک مادرش رو جادو کرده و از اون سن عقده های خیلی زیادی تو دلش پیدا کرد.

به عقب تکیه زد و چشم هاش رو بست. با مرور خاطرات گذشته بغضش بیشتر شده بود و اعصابش رو بهم میریخت.

+ وضعیت بعد از مرگ مادرش حتی بدتر شد. اون زن حتی روزهای آخر هم بیشتر در کنار بک بود و مین هیون که به خوبی میدونست مادرش داره میمیره این چیزها رو میدید. وقتی مادرش فوت شد من... ازشون فاصله گرفتم. برای همین اون فرصت این رو داشت که همه چیز رو از چشم بک ببینه. مین هیون برادرش رو مقصر همه چیز میدونست و من بهش نگفتم این درست نیست. وقتی که تونستم کمی به خودم مسلط شم فکر میکردم بک هنوز بچه‌س و کمتر از برادر و خواهرش متوجه مرگ مادرش میشه. برای همین بیشتر وقتم رو برای اون دو نفر گذاشتم و پسر کوچکم رو تنها گذاشتم. بعد از اون هم... بکهیون عوض شد. بخاطر اینکه براش وقت نذاشتم ازم کینه به دل گرفت و لجبازی کرد. بی توجه به موقعیت اجتماعی من هر کاری که دوست داشت رو انجام میداد و مین هیون فکر میکرد اون میخواد بعد از مادرش اعتبار و جایگاه اجتماعیمون رو هم ازمون بگیره برای همین بک از اینجا رفت و بعدش میدونی چه اتفاقاتی برامون افتاده.

چانیول با اخم سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. چطور اون مرد تونسته بود چنین کارهایی رو در حق بچه هاش بکنه؟ دلش میخواست سرش فریاد بزنه و بخاطر تمام اون اشتباهات سرزنشش کنه ولی این کار هیچ فایده ای نداشت. قرار نبود زمان به عقب برگرده و تمام اون اشتباهات جبران شن.

+ داری به این فکر میکنی که چقدر آدم مزخرفی هستم که نتونستم به خوبی از خانوادم محافظت کنم مگه نه؟

نتونست مخالفت کنه و به آرومی سرش رو بالا و پایین کرد.

_ متاسفم اما نمیتونم انکارش کنم. شما... خیلی اشتباه کردین قربان.

جون وو هم سر تکون داد و زیر لب گفت همه چیز رو میدونه.

_ اما با وجود همه ی این اتفاقات... مین هیون اونقدرا هم از شما متنفر نیست. اون زمان بچه بود ولی بعد از اینکه بزرگ شد میتونست منطقی به همه چیز فکر کنه اونوقت میفهمید که بک هیچ تقصیری نداشته. اگر قرار باشه از کسی کینه به دل بگیره و متنفر باشه... اون شمایین نه بک.

بیون جون وو تلخندی زد و به در بسته ی اتاق خیره شد.

+ اون از من هم متنفره. حتی بیشتر از بک اما در ظاهر بهم نشون نمیده. برای همین تمام این سالها فقط بخاطر رسیدن به رستورانها کنارم موند و با زل زدن به چشمهام لبخند میزد. الان هم ببین... بی توجه به وجهه‌ی اجتماعیمون این بازی رو راه انداخته فقط به این امید که رستورانها رو بگیره. فکر میکنه اینطوری ازمون انتقام گرفته و بعد از اینکه ریاست رستوران رو به عهده بگیره دست هممون رو از رستورانها کوتاه میکنه. میخواد از بک بخاطر خراب شدن کودکیش و دور کردن مادرش از خودش و از من بخاطر وجود بک انتقام بگیره.

تلخندش عمیقتر شد و ادامه داد:

+ خیلی تلخه مگه نه؟ اینکه پسرت در ظاهر بهت احترام بذاره و لبخند بزنه ولی از ته دلش آرزو کنه یه روزی از شرت خلاص شه. میدونی مین هیون... اون از مدتها پیش میدونست که من بیمارم و وضعم وخیمه.

یه تای ابروی چان با شنیدن اون حرف بالا رفت و به مرد کنارش خیره شد. چشمهای اون مرد غمگین بودن و چهره اش خسته به نظر میرسید.

+ اون برگه های آزمایشم رو دید و میدونست با پزشک شخصیم ملاقات میکنم اما اصلا به روی خودش نیاورد. حتی مطمئنم از دونستن این موضوع خوشحال شده و حس میکنه چیز زیادی تا رسیدن به هدفش نمونده. هنوز هم فکر میکنی از بک بیشتر از من متنفره؟

چان آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. لحن اون مرد ناراحت بود و صداش میلرزید.

_ من... خیلی متاسفم قربان.

+ نباش پسر. من هم نیستم. نمیتونم از پسرم بخاطر اینکه بابت اشتباهات و کوتاهی های گذشتم ازم متنفره ناراحت یا دلخور باشم. بکهیون و مین هیون حق دارن ازم متنفر باشن. من... پدرخوبی براشون نبودم.

چان واقعا نمیدونست باید چی بگه. اون مرد به شدت مقصر بود ولی الان با غصه خوردن درمورد اشتباهاتش هیچ چیزی درست نمیشد. بکهیون مدتها بود که بابت گذشته از پدرش گلگی نمیکرد و به خوبی دیده بود این مدت چقدر برای اون مرد ناراحت شد و غصه خورد.

_ بکهیون از شما متنفر نیست قربان. بخاطر گذشته ازتون دلخوره ولی هنوز هم خیلی دوستتون داره. از اینکه امشب مراسمی که براش برنامه داشتین بهم میخورد خیلی ناراحت بود و تصمیم داره بعد از تموم شدن این ماجرا باهاتون جشن بگیره.

حرفهاش باعث شد لبخند بیون جون وو عمیق تر شه و سر تکون بده. همشون در شرایط بدی بودن و با اینکه از مین هیون متنفر بود ولی حالا با دونستن بخش بیشتری از اصل قضیه کمی در مورد دلخوری هاش بهش حق میداد.

هیچکس دوست نداشت مادرش به جای خودش به کسی دیگه توجه کنه یا پدرش یک روز با یک بچه ی نا آشنا به خونه بیاد و بهشون تحمیل کنه که از این به بعد با هم زندگی کنن.

چند دقیقه‌ی بعد در اتاق باز شد و مین هیون با اخم محوی روی پیشونیش بیرون اومد. به محض دیدن اونها سرش رو پایین انداخت و سمت راهروی خلوت رفت. مرد مسن از روی صندلی بلند شد و به پسرش نگاه کرد.

+ میرم باهاش حرف بزنم. اگر بکهیون بیرون اومد لطفا خبرم کن.

چان سر تکون داد و دوباره به در بسته خیره شد. به سمت راهرویی که کمی پیش مین هیون به اونجا رفته بود رفت و دید که به دیوار تکیه زده و چشمهاش رو بسته. با گامهای بلند سمتش رفت و مقابلش ایستاد. اون مرد با شنیدن صدای پاهاش چشم هاش رو باز کرد و بهش خیره شد.

_ پدر... بهتره شما برگردین خونه. بکهیون تا صبح باید اینجا بمونه.

چند ثانیه در سکوت بهش نگاه کرد و بعد گفت:

+ امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای این کارت داشته باشی مین هیون.

_ خیلی متاسفم. نمیخواستم شما اینطوری متوجه بشین که بکهیون با رستورانها چیکار کرده.

+ هر دومون میدونیم که بک هیچ کاری نکرده مین هیون.

_ ولی مدارک من چیز دیگه ای رو نشون میدن.

+ مدارکت میتونن اشتباه باشن. بعد از اثباتش بک میتونه ازت شکایت کنه.

مین هیون به اون حرف لبخند زد و سر تکون داد.

_ نمیتونه چیزی رو اثبات کنه چون این کارها رو انجام داده.

پدرش مشکوک نگاهش میکرد.

+ ریاست اون رستورانها انقدر برات مهم بود که بخاطرش حاضر شدی تا این حد پیش بری و همه چیز رو نابود کنی؟

شنیدن اون سوال باعث شد بخواد از ته دل قهقهه بزنه. با این حال فقط لبخند زد و گفت:

_ متوجه منظورت نمیشم پدر. اینکه سعی کردم جلوی تخلفی که به اسم رستورانها انجام میشد رو بگیرم یعنی همه چیز رو نابود کردم؟ کسی که قصدش نابودیه من نیستم اون بکهیونه. باید به جای اینکه الان من رو بازخواست کنی از اون عصبانی باشی اینطور فکر نمیکنی؟

+ خودت میدونی از چی حرف میزنم پسرم. تو اون رستورانها رو میخوای و بخاطرش به اینکار دست زدی. مدارکی که به پلیس نشون دادی واقعیت ندارن و دیر یا زود همه این رو متوجه میشن.

براش مهم نبود که پدرش این موضوع رو میفهمید یا نه برای همین خودش رو برای ثابت کردن مدارکش خسته نکرد و به جاش گفت:

_ وقتی میدونستی من رستورانها رو میخوام باید بهم میدادیشون. تو دیده بودی چقدر براشون زحمت کشیدم.

+ تو نمیخواستی رستورانها رو مدیریت کنی. فقط دوست داشتی از من و بکهیون انتقام بگیری.

با حرص پوزخند زد و گفت:

_ چرا باید ازت انتقام بگیرم پدر؟ مگه تو کار بدی کردی؟

یه تای ابروش بالا رفته بود و جون وو میتونست نفرت تو نگاهش رو حس کنه. آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.

+ فقط... به عنوان پدرت ازت میخوام بیخیال این کارها بشی و شکایتت رو از برادرت پس بگیری مین هیون. میتونی بخاطر من این کار رو انجام بدی؟

اخم های مین هیون با شنیدن اون حرف در هم شد و دست به سینه مقابلش وایساد.

_ متاسفم پدر. بکهیون تخلف کرده و باید بابتش مجازات شه. به زودی دادگاهش تشکیل میشه و قاضی درمورد این پرونده قضاوت میکنه.

+ اگر این اتفاق بیوفته همه چیز به ضرر تو میشه پسرم. من نمیخوام اتفاق بدی برات بیوفته.

_ برای من یا بکهیون؟ این حرفها رو میزنی چون نگران آینده ی بکهیونی مگه نه؟

جون وو سرش رو بلند کرد و به چشمهاش خیره شد. مین هیون لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت و حس میکرد بک رو برای همیشه شکست داده. این دقیقا همون چیزی بود که بک براش توضیح داد.

+ نه مین هیون. این بار واقعا نگران آینده ی توام. شکایتت رو پس بگیر... قبل از اینکه همه چیز به ضررت تموم شه.

لبخند کم کم از روی لبهای مین هیون رفت و ابروهاش رو بالا داد. همه چیز حالا به نفع اون بود پس چرا باید ضرر میکرد؟

_ بهتره برگردی خونه و استراحت کنی پدر. من به این موضوع رسیدگی میکنم و نمیذارم پسرت اینجا خیلی اذیت شه.

حرف زدن با اون پسر بی فایده بود. تصمیم داشت تا آخر این ماجرا پیش بره و نمیدونست چه چیزی در انتظارشه. نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. وقتی خودش این رو میخواست نمیتونست کاری انجام بده. در هر صورت مین هیون قرار نبود بیخیال شکایتش بشه و اگر این بار همه چیز تموم نمیشد این کینه تا مدتها ادامه پیدا میکرد و به همه آسیب میزد.

یک قدم به پسرش نزدیک شد و دستهاش رو دورش حلقه کرد. تنگ در آغوش گرفتش و با صدای ضعیفی زمزمه کرد:

+ خیلی متاسفم پسرم. من... واقعا متاسفم.

مین هیون از این کارش تعجب کرد اما با این حال پسش نزد و گذاشت اون مرد محکم بغلش کنه. چند ثانیه‌ی بعد جون وو عقب کشید و به چشمهای پسرش خیره شد.

+ سر شب ازت خواستم برای امشب همه چیز رو فراموش کنی و در کنار ما کریسمس رو جشن بگیری. ای کاش به حرفم گوش میکردی مین هیون. اونوقت شاید اتفاقات بعدی نمیوفتاد.

به پسر متعجبش لبخند زد و بعد از اینکه چند با روی شونه اش کوبوند از کنارش رد شد و سمت درب خروجی رفت. تا لحظه ی آخر امیدوار بود این اتفاق نیوفته اما حالا که این اتفاق افتاد باید کارهای زیادی انجام میداد و وقت زیادی نداشت.

************

بعد از رفتن پدرش برای هواخوری از ساختمان بیرون رفت و حالا تو هوای آزاد سیگار میکشید. نزدیک به سه ساعت دیگه میتونستن درخواستشون رو به دادگاه ارسال کنن و یک وقت برای رسیدگی به پروندشون بگیرن. یوهان آشناهای زیادی داشت و مطمئنا تا دو روز آینده همه چیز تموم میشد. بک به زودی باید چمدون هاش رو جمع میکرد و از اونجا برای همیشه میرفت. با حساب رسیدگی به کارهای اداری و قانونی مختلف نهایتا تا یک هفته‌ی دیگه رستورانها به طور کامل به خودش میرسید و حتی با فکر کردن بهش هم لبخند عمیقی روی لبهاش شکل میگرفت.

پوک محکمی به سیگارش زد و چشمهاش رو با لذت بسته بود که صدای قدمهایی که بهش نزدیک میشدن به گوشش میخورد. سرش رو سمت عقب چرخوند و چشمش به چانیول خورد که دستهاش رو تو جیب های شلوارش برده بود و بهش نگاه میکرد. لبخندش عمیقتر شد و گفت:

+ بکهیون برای تو هم خیلی دردسر درست کرده نه؟

وقتی جوابی ازش نگرفت خندید و ادامه داد:

+ به جای اینکه شب کریسمس رو در کنار خانوادت جشن بگیری و بعد با آرامش بخوابی این ساعت شب تو اداره‌ی پلیس منتظری تا ببینی چه اتفاقی برای بک میوفته. اون پسر عادت داره زندگی همه ی افرادی که بهش نزدیک هستن رو نابود کنه.

چان یک قدم دیگه بهش نزدیک شد و گفت:

_ من با اینکه شب تا صبح تو اداره ی پلیس منتظر بک بمونم مشکلی ندارم اما در اصل چیزی که بخاطرش اینجا موندم بکهیون نیست.

+ پس چیه؟ نکنه بخاطر گند اون قرارداد نگرانی؟

نوچ نوچی کرد و با تاسف سر تکون داد.

+ بک اشتباه بزرگی کرد که پای تو رو هم وسط کشید و بابتش ازت متاسفم پسر. امیدوارم درک کنی که من به شخصه باهات مشکلی ندارم و اتفاق هایی که بعد از این میوفته فقط تقصیرخودت و بکهیون هستن نه من.

چان با شنیدن اون حرف به خنده افتاد. دستش رو به صورتش کشید و اطرافش رو نگاه کرد. وقتی دوباره نگاهش روی مین هیون ثابت موند گفت:

_ دلیلی که من اینجا موندم وضعیت خودم یا بکهیون نیست. بک تا دو ساعت آینده از اینجا بیرون میاد و با هم به خونه برمیگردیم. من فقط اینجا موندم تا ببینم چه اتفاقی برای تو میوفته.

حرفش تا حدی باعث تعجب مین هیون شد. امشب همه‌ی اونها جوری حرف میزدن که انگار بک در موضع قدرت بود و کسی که در آخر ضرر میکرد خودش بود. سعی کرد نبت بهش بی توجه باشه و لبخندش رو حفظ کرد.

+ اتفاقی که برای من میوفته اینه... بکهیون مجرم شناخته میشه و من به چیزی که حقمه میرسم.

_ البته که به چیزی که حقته میرسی مین هیون شی. ما مطمئن میشیم که حتما این اتفاق بیوفته.

مین هیون پوک محکمی به سیگارش زد و دودش رو برای چند ثانیه تو ریه هاش حبس کرد.

+ زیاد خودت رو خسته نکن بچه. بکهیون حالا حالا ها از اینجا بیرون نمیاد. بهتره برگردی خونه و به زندگیت برسی.

ته مانده ی سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاش خاموشش کرد. مقابل چانیول وایساد و بهش لبخند زد.

+ میدونم ممکنه این حرفم رو جدی نگیری ولی به هر حال میگمش. سعی کن بکهیون رو فراموش کنی و به زندگی خودت برسی چانیول. اون پسر به زودی از اینجا میره و هیچ زمان برنمیگرده. برگرد پیش خانوادت و بهشون بگو بک گولت زد و ازت سوء استفاده کرد. اگر بخوای من هم بهت کمک میکنم و درمورد مزخرف بودن شخصیت بک براشون توضیح میدم. باور کن در حال حاضر این تنها کاریه که در حالت نرمال باید انجام بدی.

چان به حرفش خندید. صدای خنده هاش تو فضا میپیچید و چند نفر که اون اطراف بودن با تعجب بهش نگاه کردن. بعد از چند ثانیه خنده هاش متوقف شد و با جدیت گفت:

_ در حال حاضر تنها کاری که در حالت نرمال باید انجام بدم اینه که یه مشت محکم تو صورتت بکوبم مین هیون. اما نمیتونم انجامش بدم چون نباید بهانه های مزخرف برای گرفتن وقتمون بهت بدیم.

سرش رو جلو برد و صداش رو پایین آورد. اخمهاش تو هم بود و با جدیت گفت:

_ تو همینجوریش هم نابود شدی فقط باید منتظر بمونم تا زمانش برسه. اون لحظه قبل از اینکه بهت دستبند بزنن و به جایی که لیاقتش رو داری بری یه مشت محکم تو صورتت میکوبم عوضی.

ابروهای مین هیون با تعجب بالا رفته بودن و با چشمهای گرد شده به مرد مقابلش نگاه میکرد. فکر نمیکرد چانیول بتونه چنین حرف هایی رو به زبون بیاره و اعتماد به نفس اون مرد حین به زبون آوردن حرفهاش کمی نگرانش میکرد. امکان نداشت اونها بتونن تو جلسه ی دادگاه پیروز شن و هیچ مدرکی نداشتن که بتونه بک رو تبرئه کنه. برای همین لبخندش رو حفظ کرد و دستش رو روی شونه ی چان گذاشت.

+ نوع حرف زدنت خیلی شبیه به بک شده. متاسفانه اون پسر احمق خیلی روت تاثیر گذاشته. چقدر رقت انگیز.

یک قدم عقب رفت و دستهاش رو تو جیب های شلوارش برد. باید برمیگشت داخل و وضعیت بک رو چک میکرد برای همین گفت:

+ فعلا تحت تاثیر اون پسری پس ازت دلخور نمیشم. بعد از تموم شدن این ماجرا ها اگر سر عقل اومدی و خواستی با خانوادت حرف بزنی بهم بگو. مطمئن باش کمکت میکنم.

از کنارش رد شد و سمت پله ها رفت که صداش رو شنید.

_ قبلا فکر میکردم فقط ازش کینه به دل داری ولی الان میفهمم که یه احمق بزرگی. تمام این سالها اون پسر کنارت بود اما چطور تونستی اون رو ببینی و دوستش نداشته باشی؟ تو واقعا رقت انگیزی.

با پوزخند سمتش چرخید و پرسید:

+ داری در مورد بکهیون حرف میزنی؟ همون پسر پررو و بی تربیتی که مثل یه انگل به خانوادم چسبید و سعی کرد همه چیز رو صاحب بشه؟

در سکوت به هم خیره شدن و کم کم گوشه ی لبهای چان بالا رفت. با گامهای آروم سمتش اومد و زمانیکه مقابلش ایستاد گفت:

+ تو هیچ زمان نخواستی بفهمی. این مقاومتت در برابر فهمیدن تاوان خیلی زیادی برات داره مین هیون شی. به زودی نتیجه ی تمام کارهایی که تا الان کردی رو میبینی و متاسفم که این رو میگم اما... قرار نیست هیچ چیزی به دست بیاری.

چان بعد از زدن این حرف بهش لبخند زد و دستش رو بالا آورد.

+ وقتی این ماجرا تموم شه کاری که دوست داشتم امشب باهات بکنم رو انجام میدم. امیدوارم درک کنی که من به شخصه باهات مشکلی ندارم و اتفاق هایی که بعد از این میوفته فقط تقصیر خودت هستن نه من.

حرفی که کمی پیش زده بود رو به خودش تحویل داد و از کنارش رد شد. همه چیز اونجوری که اونها میخواستن پیش میرفت. این بار دیگه جلوی مین هیون رو میگرفتن و مجبور میشد تاوان کارهایی که کرده بود رو پس بده.

***************

ساعت ده صبح بک با قید وثیغه ای که جونگین براش گذاشته بود از اداره ی پلیس بیرون اومد و تعهد داد تا فردا صبح که روز دادگاهش بود از اون شهر و کشور خارج نشه. یشینگ نزدیکهای صبح خودش رو به اونجا رسوند و حالا همراه اونجا از در خارج میشد.

مقابل ایستگاه پلیس پر از خبرنگارهای مختلف بود که میخواستن از آخرین جزئیات اون پرونده با خبر شن. به سخت از بین اونهمه آدم رد شدن و سمت خونه رفتن.

جونگین به خوبی خودش رو به خبرنگارها نشون داد و چند بارتاکید کرد که در رسیدگی به این پرونده وکالت اون رو بر عهده گرفته تا همه چیز به گوش یوهان برسه. هفته ی دیگه مراسم نامزدی دخترش با اون برگزار میشد و این قطعا میتونست خبر منفی و تاثیرگذاری علیه وجهه ی اون دادستان معروف باشه.

و همینطور هم شد. چون چند دقیقه ی بعد دادستان باهاش تماس گرفت و با برقراری تماس صدای فریاد بلندش تو فضای ماشین پیچید.

"+ داری چه غلطی میکنی جونگین؟ برای چی وکالت پسر بیون رو قبول کردی؟ مگه دیوونه شدی؟"

نیش جونگین و بک با شنیدن اون حرف باز شد و جواب داد:

_ چرا نباید قبولش میکردم؟ تهمت هایی که مین هیون بهش زده بی اساسه و میتونم اثباتش کنم.

"+ تهمت ها بیجا نیستن و همشون حقیقت دارن. پسر بیون واقعا گند زده و قرار نیست تو دادگاه تبرئه بشه."

_ نمیتونی با اطمینان این رو بگی دادستان. من تمام تلاشم رو میکنم که...

"+ دادستانی که به پروندش رسیدگی میکنه و شکایت مین هیون رو ثبت کرده منم جونگین. هنوز هم فکر میکنی نمیتونم با اطمینان بگم؟"

نیشش بیشتر از قبل شد و گفت:

_ اوه... خیلی بد شد که.

"+ وکالتش رو به یکی دیگه واگذار کن. تو باید برای شرکت در مراسم نامزدیت آماده بشی و وقتی برای رسیدگی به این مسخره بازی ها نداری."

یه تای ابروش بالا رفت و با سرگرمی گفت:

_ این حرف رو میزنی چون نگران وقت منی یا از اینکه بقیه با خودشون بگن داماد آینده ی دادستان مقابلش وایساده و داره از یک مجرم بزرگ دفاع میکنه خوشت نمیاد؟

"+ با قبول کردنش فقط سابقه ی کاری خودت رو خراب میکنی و باعث میشی ازت دلخور و عصبانی بشم. تو میدونی وقتی عصبانی میشم کارهای زیادی ممکنه ازم سر بزنه."

_ میدونم و باور کن الان چهار ستون بدنم داره از ترس میلرزه عموی عزیزم اما نمیتونم این پرونده رو رد کنم. اگر فکر میکنی ازدواج من با دخترت ممکنه به وجهه ی اجتماعیت لطمه وارد کنه هنوز هم وقت داری تا مراسم رو کنسل کنی. همیشه میشه برای چنین مراسم هایی بهانه های...

"+ جونگین..."

صدای فریاد بلند یوهان تو ماشین پیچید و باعث شد هر چهار نفر تو جاشون بپرن.

"+ برای بار آخر بهت میگم... پرونده ی بیون رو واگذار کن و بکش عقب."

_ این کار رو نمیکنم دادستان. این بار قرار نیست در مقابلت کوتاه بیام و به حرفت گوش بدم.

"+ با لجبازی کردن فقط خودت پشیمون میشی بچه. تصمیم داشتم از جون اون دوست فضول کوچولوت بگذرم ولی داری باعث میشی تو تصمیمم تجدید نظر کنم."

ابروهای چانیول با شنیدن این حرف بالا رفت و به جونگین خیره شد. منظورش از دوست کوچولو کیونگ بود؟

جونگین با شنیدن اون حرف در هم شد و ماشین رو پشت چراغ قرمز پارک کرد.

_ بهتره به جای تلاش برای رسیدگی چند کار همزمان تمام تمرکزت رو روی یکیش بذاری دادستان. بهتره فعلا برای جلسه‌ی فردا آماده شیم و بعدا درمورد مسائل مختلف با همدیگه بحث کنیم هوم؟

بعد از این حرف تماس رو قطع کرد و نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون داد. میتونست نگاه خیره ی بقیه رو روی خودش حس کنه و بدون اینکه ازش سوال بپرسن خودش گفت:

+ یوهان در حال حاضر نیاز داره وجهه‌ی اجتماعیش رو بخاطر انتخابات حفظ کنه و این یعنی دست به انجام هیچ کار ریسکی ای نمیزنه. تا فردا صبح خطری تهدیدمون نمیکنه و برای بعدش هم... دیگه کاری از دستش بر نمیاد.

یشینگ کمی به جلو خم شد و پرسید:

_ این یعنی مراسم نامزدی برگزار نمیشه؟ فکر میکنی دخترش راضی میشه این کار رو بکنه؟

+ سجونگ هر چی داره از اعتبار پدرشه. اون بیشتر از خود یوهان نگرانه که چیزی به اعتبارش آسیب نزنه و به همین خاطر راضی شد مراسم رویایی نامزدیش یک هفته عقب بیوفته.

بقیه‌ی مسیر در سکوت سپری شد و وقتی ماشینش رو مقابل اون ساختمان قدیمی پارک کرد لی و چان ازش تشکر کردن و پیاده شدن. ماشین رو خاموش کرد و خواست پیاده شه که بک به بازوش چنگ زد و پرسید:

_ تو کجا؟

+ میخوام برم بالا دیگه. نکنه توقع داری تا فردا تو ماشین بمونم؟

_ واقعا؟ یعنی میخوای بگی تو خونه ای که کیونگسو نیست میتونی طاقت بیاری؟

بک با تعجب پرسید و منتظر جوابش موند. اخمهاش تو هم شد و سرش رو پایین انداخت.

+ چیکار میتونم بکنم؟ اون دیگه نمیخواد من رو ببینه.

بک با تاسف سر تکون داد و نوچ نوچ کرد.

_ تاسف آور و حال بهم زنه. فکر نمیکردم تو این مسائل انقدر بی دست و پا باشی.

در سمت خودش رو باز کرد و پیاده شد. کمی خم شد و گفت:

_ تو بالا نمیای. به جاش یکم به سر و وضعت برس و برو سراغش.

چشمهای جونگین با شنیدن اون حرف گرد شد و پرسید:

+ چی؟ چرا؟

_ مگه نشنیدی یکم پیش عموت چی گفت؟ اون رسما کیونگسو رو تهدید کرد و الان جونش در خطره. باید بری نجاتش بدی احمق.

چند ثانیه طول کشید تا متوجه منظورش بشه و کم کم گوشه ی لبهاش بالا رفت. درست بود. یوهان جون کیونگسو رو تهدید کرد و حالا باید ازش محافظت میکرد.

**************

کیونگ روی تختش دراز شده و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. شبی که به خونه برگشت تا خود صبح اشک ریخت و گریه کرد. قلبش فشرده شده بود و بار ها به خودش بخاطر اینکه یک روز زودتر از پیش جونگین برگشت فحش داد. مدام از خودش میپرسید اگر جونگین اون کار رو باهاش نکرده بود یا اگر هیچ زمان چیزی نمیفهمید چه اتفاقی میوفتاد؟

اونوقت شاید الان با همدیگه بودن. از نزدیک شدن بهش نمیترسید و وقتی اون مرد بخاطرش اون ظرف بزرگ و تند رو تموم کرد بغلش میکرد و لبهاش رو محکم میبوسید.

اون شب به جونگین سیلی زد و اون مرد مقابلش به گریه افتاد. چقدر مظلوم شده بود. تا چند ثانیه ی قبل داشت با ذوق از مقایسه ی خودش و روبی حرف میزد و بعدش اونطوری اشک ریخت.

میدونست تا صبح اون اطراف مونده و کشیک داده بود. خودش هر چند دقیقه یکبار یک ذره گوشه ی پرده رو کنار میزد و هر بار میدید که چطور تو اون هوای سرد حواسش به اطراف هست و مواظبه تا کسی اون اطراف پیداش نشه.

قبلا هیچ زمان به این مورد اشاره نکرده بود و میتونست مطمئن باشه جونگین عمدا برای اینکه تحت تاثیر قرارش بده چنین کاری نکرده ولی همیشه دوست داشت کسی که ازش خوشش میاد ساعت ها مقابل خونه اش انتظار بکشه تا بتونه برای چند دقیقه باهاش ملاقات کنه و جونگین این کار رو براش انجام داد.

آهی کشید و تو جاش غلت زد. چشمش که به برگه و سویچ روی میز کنار تختش خورد پلک هاش رو بست و پتو رو روی سرش کشید.

فردای اون شب مادرش برای خرید از خونه بیرون رفت که چشمش به اون سویچ و برگه ی تا شده ای خورد که کنار گلدون گذاشته شده بود. جونگین سویچ موتور رو براش گذاشته و روی برگه نوشته بود:

"+ بابت همه چیز واقعا متاسفم کیونگسو. میدونم که حرفم رو باور نمیکنی ولی من اون موتور رو فقط برای تو خریدم. این کاری که کردم رو جبران نمیکنه اما امیدوارم به عنوان یک هدیه ی کوچیک از طرف من بپذیریش. کریسمست مبارک... کیم جونگین."

پتو رو به دهنش چسبوند و فریادش رو باهاش خفه کرد.

_ چرا باید اینکارو بکنه؟ خدایا چرا الان اینطوری شده؟

"+ مشخصه که ازت خوشش اومده."

"+ اولش با نقشه بهت نزدیک شد و خیلی بیشعور بازی در آورد ولی الان ازت خوشش اومده. اونقدر زیاد که بخاطر اینکه پات رو از قضیه بیرون بکشه و یوهان دست از سرت برداره حاضر شد به من کمک کنه."

"+ درسته که خیلی اشتباه کرد ولی جنبه های مثبتش رو هم در نظر بگیر مرد. اون جونت رو نجات داد. با مسخره بازی هاش سرگرم شدی و شر دوست پسر سابقت رو از سرت کم کرد."

پتو رو از روی سرش کنار زد و سیخ تو جاش نشست. داشت دیوونه میشد. حرفهای بکهیون تو گوشش پخش میشد و باعث میشد حس های مختلفی رو تجربه کنه.
به مادرش گفته بود تحت هیچ شرایطی مزاحمش نشه و آرامشش رو بهم نزنه ولی حالا از سکوت اتاق داشت دیوونه میشد.

از جاش بلند شد و دور خودش چرخید. اینطوری نمیشد. باید از فکر اون پسر بیرون میومد. به طور کامل از زندگیش حذفش میکرد و دنبال یک کار جدید میگشت. اولین قدم نوشتن نامه ی استعفاش بود.

وسایل روی میزش رو کنار زد و روی صندلی نشست. برگه ی سفیدی برداشت و روش خم شد.
نوشتن اون نامه فقط چند دقیقه وقت گرفت اما وقتی اسمش رو نوشت و امضاش زد لبخند روی لبهاش بود. عالی شد. این قدم بزرگ میتونست به فراموش کردن جونگین و بهتر شدن حالش کمک کنه.

فقط باید مطمئن میشد که دیگه با اون مرد مواجه نشه و فراموش کنه چهره اش چطوری بوده. این کار خیلی آسون بود چون نه دیگه خودش به اون اداره میرفت و نه کیم جونگین به ملاقاتش میومد.

با لبخند به برگه ی استعفا نامه اش نگاه میکرد که در اتاق بعد از چند ضربه ی کوتاه باز شد و با چرخوندن سرش با جونگین چشم تو چشم شد.

باورش نمیشد اون مرد رو مقابل در ببینه و تا چند ثانیه با گیجی پلک زد. کم کم لبخند از روی لبهاش پاک شد و به آرومی از روی صندلی بلند شد. اون مرد اینجا چیکار میکرد؟

***********

مقابل هم نشسته بودن و کیونگ با اخم بهش نگاه میکرد. باورش نمیشد که دقیقا چند دقیقه بعد از اینکه تصمیم گرفت حتی چهره اش رو هم فراموش کنه اون مرد مقابلش ظاهر شد و الان اونجا نشسته بود.

_ میخوام بدونم که به اجازه ی چه کسی مادرم رو از اینجا بردی؟

جونگین با آرامش برای بار پنجم در چند دقیقه ی گذشته براش توضیح داد:

+ یوهان بهم زنگ زد و تهدیدم کرد. گفت اگر بیخیال این پرونده نشم تو رو پیدا میکنه و دخلت رو میاره. برای اینکه خطری مادرت رو تهدید نکنه اون رو فرستادم به یک مکان امن و فردا بعد از اینکه دادگاه تموم شه دوباره برمیگرده. جای مادرت امنه و میتونی باهاش تماس بگیری. در اصل خودش هم خیلی از رفتن ناراحت نشد. فکر‌ میکنه من و تو با هم رابطه داریم و قبل از رفتن لبخند های معناداری بهم میزد.

صدای پوزخند کیونگ بلند شد و ازش رو برگردوند.

_ اینم یه دروغ دیگه برای احمق جلوه دادنمه نه؟

+ اینطور نیست کیونگ. اگر بخوای میتونی زنگ بزنی و از چانیول بپرسی. اون هم تو ماشین بود و تمام حرف های یوهان رو شنید.

_ خب حتی اگر این حرف درست باشه هم دیگه به تو ربطی نداره. من میتونم از خودم مواظبت کنم و به کمک کسی نیاز ندارم. میتونی از اینجا بری.

+ همین الان گفتم اون جونت رو تهدید کرده. تو یوهان رو نمیشناسی کیونگ. وقتی دست روی چیزی بذاره حتما بهش میرسه.

_ خب که چی؟ نکنه فکر میکنی با اینجا موندنت میتونی جلوی کاری که میخواد باهام بکنه رو بگیری؟

جونگین لبخند زد و سر تکون داد.

+ دقیقا همین فکر رو میکنم. میدونی که... من خیلی شجاع و قویم.

کیونگ دهن باز کرد جوابش رو بده که با دیدن لبخندش و حرفی که از دهنش در اومد مکث کرد و لبهاش رو بهم فشار داد. دوباره بینشون سکوت شد و جونگین از این فرصت استفاده کرد تا اطراف خونه رو از نظر بگذرونه. قبل از اینکه به اینجا بیاد بکهیون بهش گفت:

"_ با وجود گندی که زدی الان وقت عقب کشیدن و عذرخواهی کردن نیست. پررو و بی پروا رفتار کن. کارهایی که دوست داری رو انجام بده و اصلا نگران اینکه چه فکری درموردت میکنه نباش. اون همین الانشم از دستت عصبانیه و فوقش اگه خیلی ازت متنفر شد میکشتت. میتونی مطمئن باشی از این بدتر نمیشه."

"_ اون وجهه ی بیشعور و بی نزاکتت رو دوباره نشون بده و پسره رو مجبور کن با وجود گندهایی که زدی از اشتباهاتت بگذره. تو میتونی از پسش بربیای."

با لبخند به اطراف اشاره کرد و گفت:

+ خونه ی خیلی کیوتی داری. مشخصه که سلیقه ی خودت هیچ نقشی توی چیدمان و دکوراسیون اینجا نداشته.

یه تای ابروی کیونگ بالا رفت و بهش خیره شد.

_ ببخشید؟

+ تو بیشتر رنگهای خنثی و سرد رو ترجیح میدی و به سبک مینیمالیسم علاقه داری اما اینجا اینطوری نیست. فکر کنم سلیقه ی مادرت اینطوری باشه.

کیونگ در سکوت بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. لبخندش عمیق تر شد و گفت:

+ از سرچ های گوگلت فهمیدم. یه مدت عادت داشتی شبها قبل از خواب تو اینترنت بچرخی و خونه ی رویاییت رو پیدا کنی.

کیونگ چند بار پشت سر هم پلک زد و پرسید:

_ واقعا؟

دستش رو بالا آورد و با ناباوری پوزخند زد.

_ تو الان داری بهم میگی که تمام سرچ های گوگلم رو هم چک میکردی و این اطلاعات رو از اون زمان به خاطر سپردی؟ واقعا؟

شونه هاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:

+ خب میدونی من به روش دیگه ای نمیتونستم باهات آشنا بشم. تو ازم میترسیدی و مدام ازم فاصله میگرفتی.

_ و فکر نمیکنی که هیچ دلیلی برای آشنا شدنمون با هم وجود نداشت؟

+ چرا اینطوری فکر میکنی؟ گرایش تو کمی با بقیه متفاوته و من هم مشکلی باهاش ندارم. مدتها بود هر دوتامون سینگل بودیم و تو خیلی کیوتی. منم جذاب و شجاعم و دقیقا اون ویژگی هایی که تو دوست داری رو داشتم. طبیعی بود اگر به اینکه به هم نزدیکتر شیم فکر کنم نه؟

بعد از زدن این حرف نیشش بیشتر از قبل باز شد و با بیخیالی دستش رو تو هوا تکون داد.

+ نگران نباش من در مورد سرچ های عجیب و غریب و سلیقه ات تو انتخاب فیلم های پورن به هیچکس چیزی نمیگم. این یک راز بزرگ بین ماست.

قرار بود بی پروا رفتار کنه تا توجه کیونگ بهش جلب شه ولی ظاهرا داشت اشتباه عمل میکرد چون چهره‌ی اون پسر بعد از شنیدن این حرفها در هم شد و پوف کشید. بعد از چند ثانیه کیونگ از روی مبل بلند شد و به در خروجی اشاره کرد.

_ همین حالا از اینجا برو. نمیخوام آدم بی نزاکت و پررویی مثل تو رو توی خونه ام تحمل کنم.

+ بهت گفتم یوهان تهدیدم کرده. ممکنه بخواد تا قبل از دادگاه فردا دخلم و بیاره تا نتونم تو جلسه شرکت کنم.

_ یکم پیش میگفتی فقط من رو تهدید کرده.

+ هردومون رو با هم تهدید کرد. الان جون منم در خطره.

_ یه جای دیگه برای مخفی شدن پیدا کن. دوست ندارم چشمم بهت بیوفته و دور و برم ببینمت.

+ و چرا اونوقت؟

جوری با پررویی سوال پرسید که انگار هیچ کار اشتباهی تا اون لحظه انجام نداده و کیونگسو بی دلیل از دستش عصبانی بود. از روی مبل بلند شد و دستهاش رو تو جیب های شلوارش برد. به آرومی از روی مبل بلند شد و سمت کیونگسو رفت. پسری که تا چند ثانیه ی پیش بهش اخم کرده بود حالا با تعجب نگاهش میکرد و یک قدم عقب کشید.

_ چیکار میکنی؟ در خروج از اون طرفه.

کیونگ ازش خوشش میومد و این رفتارها فقط بخاطر ناراحتیش بود. امکان نداشت که تحت تاثیر کارهاش قرار نگیره و به خوبی میتونست خستگی رو تو چشمهاش ببینه. اون پسر هم روز گذشته رو به خوبی سپری نکرده بود. دوباره جلو رفت و وقتی مقابل کیونگسو ایستاد کمی روش خم شد.

کیونگ هم به عقب خم شد تا فاصله ی بینشون حفظ بشه و خواست چیزی بگه که اون مرد پیشدستی کرد و گفت:

+ تو ازم خوشت میاد کیونگ. نمیتونی این رو انکار کنی.

ابروهاش با تعجب بالا رفت و چند بار پشت هم پلک زد.

+ اینکه نمیخوای نزدیک بهت باشم و اون شب ازم فرار کردی بخاطر اینه که ازم عصبانی ای ولی هنوز هم ازم خوشت میاد. من به خوبی میدونم که...

جونگین صداش رو پایین آورد و با لبخند ادامه داد:

+ وقتایی که به خودت حال میدی به من فکر میکنی و حتی گاهی... ددی صدام میزنی.

در کسری از ثانیه چشمهای کیونگ تا آخرین حد گرد شد و گونه هاش رنگ گرفت. لب پایینش رو به دندون گرفت و آب گلوش رو قورت داد. این به نظر جونگین بینهایت کیوت بود. بیصدا بهش خندید و دستش رو تو موهای کیونگ برد و نازش کرد.

+ و چون در این حد ازم خوشت میاد نمیتونی بذاری از اینجا برم و اتفاقی برام بیوفته. تا فردا میتونی تحملم کنی و بعدش من میرم دهن یوهان رو سرویس میکنم... بیبی.

بعد از زدن این حرف بهش چشمک زد و دوباره سمت مبل رفت و روش نشست. یک پاش رو روی دیگری انداخت و به پسر گیج و خجالت زده ی مقابلش زل زد.

+ خب الان چیکار کنیم؟ میتونیم برای نهار از بیرون غذا سفارش بدیم. نظرت چیه یه ظرف بزرگ بگیریم و با هم مسابقه بدیم؟ هوم؟

با سرگرمی پرسید و سرش رو کج کرد.

کیونگسو از شدت حرص و خجالت دلش میخواست فریاد بزنه. بخاطر نزدیک شدن جونگین و دوباره دیدن لبخندش چیزی درونش لرزیده بود و بخاطر اون حجم از پررویی از دستش حرصی شده بود. نمیتونست بهش بگه اون روز اصلا کاری با خودش نمیکرد و فقط میخواست اعصاب اون رو بهم بریزه و قرارش رو بهم بزنه و اینکه اون مرد بیبی صداش زد... دیوونه کننده به نظر میرسید.

باید سرش فریاد میزد و دستش رو دنبال خودش میکشید و سمت در میبرد. از خونه پرتش میکرد بیرون و نامه ی استعفا رو تخت سینه اش میکوبید ولی با دیدن لبخند و استایلش... انگار پاهاش به زمین چسبیده بود و نمیتونست کاری بکنه.

************

ساعت هفت شب کیونگ تو اتاق و روی تختش دراز شده بود. حس میکرد فاصله ی زیادی تا خونریزی گوشهاش نداره. جونگین امروز خیلی پرحرفی میکرد و در مورد موضوعات مختلفی که حتی ربطی به اون نداشت حرف میزد.

درمورد خاطرات بچگیش حرف میزد و درمورد سرگرمی های دوران کودکی اون ازش میپرسید. بارها بهش گفت به اون ربطی نداره و در جواب یک جمله ی روی مخ از اون مرد میگرفت.

"+ اگر درمورد سرگرمی های کودکیت ندونم پس چطوری میتونیم به هم نزدیک شیم؟"

بهش گفته بود نمیخواد بهش نزدیک شه اما بار آخر وقتی داشت خودش رو با انجام کارهای آشپزخانه سرگرم میکرد یهو اون رد سمتش اومد وفرصت فاصله گرفتن رو پیدا نکرد. جونگین دسهاش رو دو طرف روی کانتر گذاشت و از فاصله ی نزدیک  به چشمهاش خیره شده و گفته بود:

"+ چرا میخوای. سعی میکنی نشون بدی عصبانی ای ولی هنوزم میخوای بهم نزدیک شی. حتی خیلی بیشتر از قبل."

سرش رو به دو طرف تکون داده بود و بع از اینکه ازش خواست فاصله بگیره با جدیت گفته بود نمیخواد این کار رو انجام بده اما جونگین دستش رو روی قفسه‌ی سینه اش گذاشت و با پوزخند گفت:

"+ این ضربان بالا نشونه ی نخواستن نیست. چیزهای دیگه ای رو بهم میفهمونه. همون چیزایی که دوست نداری به زبون بیاری."

اخمهاش تو هم شد و پتو رو روی سرش کشید.

_ چطور ممکنه انقدر بیشعور باشه؟ هرکسی دیگه جاش بود تا سالها جلوی چشمم آفتابی نمیشد اما اون...

زیر لب بهش فحش میداد و چقدر حیف که اون گوشی لعنتی کنارش نبود تا جونگین حرفهاش رو بشنوه.

_ اونقدر فضول و نفهمه که حتی سرچ های اینترنتم رو هم کنترل میکرده. اون کیه؟ یه جاسوس مخفی که چک کنه ببینه کسی علیه کشور عملیات تروریستی انجام نمیده؟

با اخم حرف میزد که یک لحظه چهره ی جونگین از جلوی چشمش رد شد. روی گونه اش هنوز هم قرمز بود. به سیلی ای که اون شب بهش زد فکر کرد و چشمهاش رو بست. به ذوق و هیجان اون شبش فکر کرد و اینکه چطوری با اون سیلی همه چیز رو خراب کرد. داشت دوباره در مقابلش کوتاه میومد که چشمهاش رو باز کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد تا اون افکار از سرش بیرون برن.

_ کار من در مقابل کارهای اون خیلی کم بودن. بین ما کسی که باید بیشتر عذاب وجدان داشته باشه اونه اما عین خیالش هم نیست.

نیشش باز شد و هوم کرد. نباید اصلا به این چیزها فکر میکرد. فقط تا فردا صبح تو اتاقش میموند و بعد از رفتن جونگین دیگه باهاش مواجه نمیشد. حتی قبل از اینکه به اتاقش بیاد هم به اون مرد گفت تحت هیچ شرایطی حتی اگر در حال مرگ بود هم مزاحمش نشه و حق نداره وارد اتاقش بشه.

_ درستشم همینه. حتی اگر آتیش هم بگیره و به کمک نیاز داشته باشه بیرون نمیرم. مهم نیست چه اتفاقی براش بیوفته. بهش اهمیت نمیدم و تو اتاقم استراحت میکنم.

لبخند رضایتی روی لبهاش شکل گرفت و چشمهاش رو بست. چند ثانیه بیشتر از زدن اون حرف نگذشته بود که صدای فریاد بلند جونگین از طبقه ی پایین اومد که اسمش رو صدا میزد.

+ آخ کیونگسو... کمک...

به طور کامل فراموش کرد چند ثانیه ی پیش چه چیزهایی درمورد اون مرد به خودش گفته بود. نفهمید چطوری پتو رو از روی خودش کنار زد و سمت در اتاق پرواز کرد. پله ها رو دو تا یکی طی کرد و وقتی وسط سالن رسید نفس نفس میزد و ضربان قلبش روی هزار بود.

_ چیه؟ چی شده؟

با ترس اطراف رو نگاه میکرد و انتظار آتیش سوزی یا قطره های خون روی زمین یا دیوارها رو داشت اما دید که جونگین با نیش باز و در آرامش روی مبل لم داده بود و بهش نگاه میکرد.

+ خوب شد که اومدی پایین کیونگسو. من کنسول بازی رو به تلویزیونتون وصل کردمم و یه بازی هیجان انگیز انتخاب کردم. بیا با هم بازی کنیم.

کیونگسو به بهت و ناباوری بهش خیره شده بود.

_ تو... یکم پیش داد زدی... ازم کمک خواستی.

+ درسته. متاسفم که این کار رو کردم ولی اگر در حالت عادی ازت درخواست میکردم پایین نمیومدی مگه نه؟

_ من... من فکر کردم آدمای یوهان...

جونگین با خنده دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

+ آدمهای یوهان نمیتونن به این راحتی ها بلایی سر من بیارن. مگه نمیدونی من چقدر قوی و شجاعم؟

چند ثانیه طول کشید تا کیونگ به طور کامل متوجه کاری که اون مرد کرده بود بشه. بهش دروغ گفت و فریاد زد تا از اتاق بیرون بکشتش که با هم بازی کنن؟
با ناباوری تکخند زد و به اون مرد خیره شد.

_ تو... تو واقعا مشکل داری. دیوونه ای. من از شدت ترس تا مرز سکته رفتم و تو فقط میخواستی باهام بازی کنی؟ واقعا؟

با صدای بلند فریاد زد و دستهاش مشت شد. جونگین به جای اینکه از اون حرف ها ناراحت بشه یه تای ابروش بالا رفت و پرسید:

+ از شدت ترس تا مرز سکته رفتی؟ چرا؟

کمی روی مبل خودش رو جلو کشید و نیشخندش عمیق تر شد.

+ میگفتی بهم اهمیت نمیدی و ازم خوشت نمیاد اما الان نگرانم شدی. چطور چنین چیزی ممکنه؟

کیونگ با حرص نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید. هنوز هم ضربان قلبش بالا بود و باورش نمیشد اینطوری رو دست خورده. چرخید سمت پله ها بره که دوباره صدای اون مرد شنید.

+ درسته که من اون گوشی رو بهت دادم و حرفهات رو میشنیدم کیونگ اما خودت هم میدونی که کارهای دیگه ای هم انجام دادم. پات رو از اون مخمصه بیرون کشیدم و جونت رو نجات دادم. اگر چیزی نمیگفتم به راحتی گیر میوفتادی و پرونده ی وکالتت باطل میشد. در ازای همه ی اینها تو چیکار برای من کردی؟

با اخمهای در هم سمتش چرخید و صداش رو بالا برد. چقدر اون مرد پررو بود که بعد از اون کار اینطوری حق به جانب حرف میزد.

_ الان داری منت کارهایی که خودت قبلش باعثشون شده بودی رو سرم میذاری؟

+ منت سرت نمیذارم ولی میدونم که دوست نداری لطفهایی که بهت میشه رو بی جواب بذاری. برای همین میتونی اینطوری بهش فکر کنی. امشب با من تفریح کن و بعد خیلی از چیزها رو برام جبران کردی.

خیلی از چیزها؟ اون مرد واقعا به حرفهایی که میزد فکر میکرد؟

_ مشخصه که قرار نیست چیزی رو بفهمی پس با حماقتت تنهات میذارم.

دوباره برگشت و خواست سمت پله ها بره ولی جونگین بیخیالش نمیشد.

+ میدونی من یه لیست از کارهایی که با انجام دادنشون باهام بی حساب میشی رو تهیه کردم و تا زمانی که انجامشون ندیم از اینجا نمیرم. میتونی پسر خوبی باشی و بیای اینجا تا سریعتر انجامشون بدیم. بعدش هم من از اینجا میرم و تنهات میذارم نظرت چیه؟

پلکهاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو با خشم بیرون داد. اشتباه کرد که کمی پیش بابت سیلی زدن به اون مرد عذاب وجدان گرفت. اون همین الان هم دلش میخواست کارش رو تکرار کنه. امکان نداشت به حرفش گوش بده. جونگین بابت خیلی چیزها بهش بدهکار بود و اون لطف هایی که ازشون حرف زد هیچ ارزشی نداشت. به حرفش گوش نمیکرد و دوباره به اتاقش برمیگشت. دلیلی نداشت همه چیز اونطوری که جونگین میخواست پیش بره.

کمی بعد با بی حسی به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود و به توضیحات اون مرد گوش میداد. اصلا تمایلی به انجام اون کار نداشت اما از جونگین بعید نبود که به حرفش عمل کنه و اعصابش رو بیشتر از این بهم بریزه.

_ خیلی خب دیگه متوجه شدم. بیا شروع کنیم.

جونگین لبخند پیروزمندانه ای بهش زد و گفت:

+ میدونی وقتی کوچیکتر بودم همیشه سر بازی با دوستهام شرط بندی میکردم. اینطوری بازی بیشتر بهمون حال میداد و تمام تمرکزمون رو روی بردن میذاشتیم. چرا الان هم اینکار رو نکنیم؟

کیونگ نفس عمیقی کشید و نگاه خنثی و بی تفاوتش رو به مرد کنارش داد.

+ مورد بعدی لیستم آشپزی کردن با همدیگه اس. بیا پنج بار با هم بازی کنیم. در آخر تعداد بردهای هرکی کمتر باشه مجبوره بدون لباس تو کارهای آشپزی کمک کنه. چطوره؟

ابروهای کیونگ با تعجب بالا رفت. لبخندش رو حفظ کرد و گفت:

+ هیجان انگیزه نه؟ پس همین کار رو میکنیم. بیا ببینیم در آخر تو لخت میشی یا من.

_ و کی گفته که من با این شرطبندی احمقانه موافقت میکنم؟

+ دلیلی برای مخالفت نداری. قبلا که خیلی به استعداد های گیم زدنت افتخار میکردی. اگر راست گفته باشی قرار نیست ببازی و لباسهات رو در بیاری.

اخمهای کیونگ درهم شد و پره های بینیش از شدت خشم میلرزید. اینکه هر بار اون مرد به شنیدن حرفهایی که در تنهایی با خودش میزد اشاره میکرد اعصاب و روانش رو بهم میریخت.

+ تو که تو تنهایی هات به خودت دروغ نمیگفتی مگه نه؟ واقعا کارت تو بازی خوبه یا فکر میکنی اینجا هم من قوی ترم و ازم شکست میخوری؟

داشت به چالش میکشیدش و از این متنفر بود. اون مرد فقط وجهه های ضعیف و ساده اش رو دیده بود و نمیدونست میتونه یه شخصیت جدی و مقتدر داشته باشه.

بدون اینکه چیزی بگه یا مخالفت کنه دوباره به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد و بازی رو پلی کرد. چیز سختی به نظر نمیرسید و به راحتی میتونست برنده شه.

بازی شروع شد و هر دو مشغول شدن. از چیزی که فکر میکرد سرگرم کننده تر به نظر میرسید و بعضی وقتها هیجان انگیز بود. وقتی از پشت به جونگین حمله کرد و یک تیر تو مغزش زد نیشش باز شد و پوزخند زد. مرد کنارش دست اول رو باخت.

از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداخت و گفت:

_ جوری ادعا میکردی که فکر کردم قراره برنده شدن سخت بدست بیاد. مشخصه که خیلی ناشی ای.

نیش جونگین تا انتها باز بود و گفت:

+ عجله نکن عزیزم. بازی تازه شروع شده.

دوباره بازی رو از اول پلی کردن و مشغول شدن. این بار یکم سخت تر شد چون جونگین پشت درخت ها و چیزهای دیگه مخفی میشد و شلیک کردن به سرش سخت بود.  نمیدونست چند دقیقه گذشت و به قدری محو بازی و هیجانش شده بود که وقتی جونگین از بالای سقف مقابلش فرود اومد و چاقو رو تو گردنش فرو برد ناخواسته فریاد کشید و کمی از جاش بلند شد.

صدای قهقهه‌ی بلند جونگین تو فضا پیچید و مشت کم جونی به بازوش زد.

+ یک یک. از پسر حواس جمعمون بعید بود اینطوری گیر بیوفته.

نمیتونست هیجانش رو پنهان کنه و هنوز لبخند روی لبش بود اما با جدیت گفت:

_ حرف نزن بازیت رو بکن.

دوباره بازی کردن و این بار هم جونگین باخت. نمیخواست خوشحال به نظر برسه اما صدای بلند خنده اش به گوش مرد کنارش رسید.

یک ساعت دیگه گذشت و تا جایی پیش رفتن که هر دو نفر دو بار باخت داشتن و این بار آخری بود که بازی میکردن. بینهایت هیجانزده شده بود و اصلا توقع نداشت اون بازی بتونه تا این حد سرگرمش کنه.

+ خب دست آخره. برای در آوردن لباسهات آماده ای؟

با پوزخند انگشت فاکش رو نشون داد و گفت:

_ چنین صحنه ای رو فقط تو خوابت میتونی ببینی.

+ هوم... من چیزهای دیگه ای رو تو خواب میبینم اما باشه... بیا ببینیم کی برنده میشه.

سعی کرد توجهی به حرفش نکنه و بازی رو پلی کرد. فقط باید دنبال اون مرد میگشت و به بدترین شکل ممکن میکشتش. با تمرکز و دقت اطراف رو چک میکرد که جونگین گفت:

+ میدونی... نسبت به تعداد دفعاتی که من بهت حال دادم این بار خیلی خوب داری جبران میکنی. تونستی سرگرمم کنی و این عالیه.

اخمهاش در هم شد و برای چند ثانیه نگاهش رو از صفحه ی تلویزیون گرفت.

_ ببخشید؟ تو قبلا به من حال دادی؟

+ یکم بهش فکر کن کیونگ. من استخدامت کردم و پولی که از قرارداد با یوهان بهت رسید خیلی زیاد بود. به حرفت گوش کردم و موتوری که دوست داشتی رو خریدم. نمیتونی انکار کنی که از سوارش شدن لذت نبردی. اون پسره روبی تو کمپ میخواست دخلت رو بیاره ولی نذاشتم. شر مین هیون رو کم کردم و جونت رو نجات دادم. با هم دوست شدیم و تو خیلی باهام حال کردی اینطور نیست؟

حالا کیونگ به طور کامل سمت اون چرخیده بود و با اخم نگاهش میکرد.

_ لازمه دوباره بهت یاداوری کنم که همه ی اون کارها رو بعد از اینکه تو گوشیم شنود گذاشتی و پام رو به پرونده ی یوهان باز کردی انجام دادی؟

+ خب که چی؟ درسته که اشتباه کردم اما گاهی باید نیمه ی پر لیوان رو ببینی. اگر تو گوشیت شنود نمیذاشتم و توجهم بهت جلب نمیشد پات رو از پرونده بیرون نمیکشیدم و ممکن بود تا الان مرده باشی یا پرونده ی وکالتت باطل شده باشه اما الان چی؟ فردا کار یوهان تمومه و تو به عنوان یک وکیل قهرمان که اولین مدارکی که علیه اون دادستان وجود داشت رو پیدا کردی شناخته میشی.

_ اوه الان باید ازت ممنون باشم که اون کارها رو در حقم کردی؟

+ نه ولی میتونی بهش فکر کنی. اون کار من یه فایده هایی هم برای تو داشت. کمترینش این بود که بهت حال دادم.

_ یکم بهش فکر کنی میبینی که من هم به اندازه ی کافی به تو حال دادم. مطمئنم که هر بار با خودم حرف میزدم تو به حماقتم میخندیدی و از هوش سرشار خودت لذت میبردی.

+ خیلی مطمئن نباش. اون اوایل هیچ حسی نداشتم اما بعد از یه مدت با گوش دادن حرفهات ازت خوشم اومد و به طور کامل فراموش کردم به چه قصدی اون ساعت رو بهت داده بودم. تو شخصیت خیلی بامزه ای داری کیونگسو واقعا میگم. از یه جایی به بعد اونقدر ازت خوشم اومده بود که فقط عذاب میکشیدم که چرا نمیتونم بهت نزدیک شم. پس تو خیلی هم بهم حال ندادی.

کیونگسو آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. صدای ضربه ی انگشتهای جونگین روی دسته‌ی بازیش شروع شد و این یعنی قرار نبود دوباره اون مکالمه رو ادامه بدن. سعی کرد خودش رو با بازی مشغول کنه ولی اون مرد و حرفهاش فکرش رو مشغول کرده بود. حین گوش دادن به حرفهاش ازش خوشش اومده بود؟ فقط توی گوشیش شنود گذاشته بود و به جاش براش موتور خرید و آینده ی شغلیش رو نجات داد؟ به همدیگه حال کردن و روبی رو کنار زد؟

در مقابل اون چیکار کرده بود؟ باعث شد یک قرارداد مهم کاری رو از دست بده و اون شب بهش سیلی زد. هنوز هم با همدیگه بی حساب نشده بودن و جونگین گناهکار بود.

_ من هم اون شب به تو حال دادم. خودت خیلی خوشت اومده بود. چند بار تو گوشم این رو گفتی.

اونقدر تو فکر بود که نفهمید اون حرف رو بلند به زبون آورده و وقتی صدای خنده ی جونگین رو شنید چشمهاش تا آخرین حد گرد شد. دستش رو روی دهنش کوبوند و تو دلش سر خودش فریاد زد.

+ اوه نه عزیز من. درسته که اونشب خیلی حال کردم و از سکسمون لذت بردم ولی...

کمی سمت کیونگ خم شد و با چنگ زدن به مچش نذاشت عقب بکشه. اون پسر تو خودش جمع شده و اخمهاش تو هم بود. سرش رو جلو برد و کنار گوشش گفت:

+ تو خیلی بیشتر از من لذت بردی. مدام ازم میپرسیدی تمام چیزی که ازم برمیاد اینه یا بیشتر از این هم میتونم انجامش بدم. حتی روزهای بعد هم بهش فکر میکردی و مکالمات جذابمون رو روی کاغذ نوشته بودی. مگه نه؟

صدای جونگین کنار گوشش و گرمای نفسهاش در کنار خجالتی که از حرفش کشید باعث شد به عقب هولش بده و با عجله از جاش بلند شه. احساس گرما میکرد و دست و پاش رو گم کرده بود. به موهاش چنگ زد و گفت:

_ من... خسته شدم... دیگه نمیخوام بازی کنم.

+ باشه. البته دیگه نیازی هم به بازی نیست. همونطور که میبینی من بردم.

جونگین با سر به تلویزیون اشاره کرد و دید که خودش بازنده ی بازی شده. این یعنی...
اون مرد عمدا حواسش رو پرت کرد تا برنده شه و حالا با بلند شدن از روی مبل به سمتش میومد.

_ هی این حساب نیست. تو عمدا حواسم رو...

+ من فقط درمورد کارهایی که کردم حرف زدم. اینکه حواس تو بهشون پرت شد و به این فکر کردی که اون شب خودت بیشتر لذت بردی یا نه به من ربطی نداره.

کیونگ آب گلوش رو قورت داد و وقتی اون مرد سمتش اومد یک قدم عقب رفت. به راحتی میتونست باهاش مخالفت کنه و بعد از اینکه یه سیلی محکم تو صورتش بکوبه از اونجا بره اما نمیدونست به چه دلیل کوفتی ای این کار رو نکرد.

جونگین از بالا بهش خیره شد و دستهاش رو تو جیب های شلوارش برد. میدونست داره به چی فکر میکنه برای همین گفت:

+ تو اهل عمل نکردن به قرارهات نیستی مگه نه؟ ما از اولش یه قرار با هم داشتیم.

کیونگ یک قدم دیگه عقب رفت و دستهاش کنار بدنش مشت شد. جونگین دوباره فاصله ای که بینشون ایجاد شده بود رو پر کرد و گفت:

+ میدونی من حاضرم به جات اون کار رو انجام بدم. متاسفانه وقتی از یکی خوشم میاد نمیتونم ببینم که خیلی معذب و ناراحت میشه پس امشب خیلی خوش به حالت شده. فقط در ازای این کار یه چیزی ازت میگیرم.

کیونگ اصلا احساس راحتی نمیکرد. بعد از حرفهایی که کمی پیش از اون  مرد شنید دوباره متزلزل شده بود و دست و پاهاش مقابل اون مرد میلرزید. این وجهه ی جدید و بی پروای کیم جونگین به شدت روی مخش بود اما از طرفی... کنجکاوش میکرد و ضربان قلبش رو بالا میبرد.

_ چرت نگو. من لباسهام رو در نمیارم و تو نمیتونی به زور مجبورم...

+ نمیخوام مجبورت کنم. خودم به جات انجامش میدم اما در ازاش این رو ازت میگیرم.

جونگین نذاشت حرفش رو تموم کنه و بعد از زدن این حرف سرش رو جلو برد. قبل از اینکه کیونگسو فرصت کنه عقب بکشه لبهاش رو روی گونه اش گذاشت و کوتاه و آروم بوسیدش.

کیونگسو با حس لبهای اون مرد روی گونه اش انگار که جریان قوی برق بهش وصل شد. چند قدم بلند عقب رفت و پشتش محکم به دیوار خورد. با چشمهای گرد شده به اون مرد زل زد و دستش رو روی گونه اش گذاشت. اون مرد... الان باهاش چیکار کرد؟

دهن باز کرد تا سرش فریاد بزنه اما صدایی از گلوش بیرون نیومد. انگار که خشکش زده و قدرت تکلمش رو از دست داده بود.

جونگین به ظاهرش خندید و دکمه‌ی بالایی پیرهنش رو باز کرد.

+ خیلی خب... بعد از بازی قرار بود با هم آشپزی کنیم.

دکمه های پیرهنش رو یکی بعد از دیگری باز کرد و پیرهنش رو در آورد. میتونست رنگ گرفتن گونه های کیونگسو و نگاه بهت زده و خیره اش رو ببینه و این باعث میشد نیشخندش عمیق تر شه. کمربند شلوارش رو بیرون کشید و بعد از باز کردن دکمه و پایین کشیدن زیپش شلوارش رو هم از پاش در آورد.

حالا فقط با باکسر مقابل اون پسر ایستاده بود و حس میکرد کیونگسو خیلی با فریاد کشیدن فاصله نداره.

+ بیا بریم ببینیم تو یخچالتون چی داری. هر چی دوست داری بهم بگو تا برات درست کنم. این شام قراره خیلی خاص باشه.

بهش چشمک زد و سمت آشپزخونه رفت. اون پسر قطعا دنبالش میومد. ازش خوشش اومده بود و امکان نداشت تنهاش بذاره. جشنشون تازه شروع شده بود.

************

کیونگسو زیر لب فحشش میداد خیارها رو خورد میکرد. قرار بود اون سالاد رو آماده کنه و جونگین به شام اصلی برسه. همیشه از آشپزی کردن خوشش میومد و لذت میبرد ولی الان اصلا علاقه ای به این کار نداشت. اون مرد لعنتی کاملا برهنه مدام جلوی چشمش اینطرف و اونطرف میرفت و هیکل بی نقصش رو به رخش میکشید.

بخاطر کار کردن و وایسادن کنار گاز کمی عرق کرده و پوست بدنش برق میزد. از دستش حرصی و عصبانی بود اما نمیتونست انکار کنه که اون مرد اندام فوق العاده سکسی ای داشت. رنگ خاص پوستش واقعا زیبا بود. اونقدر که به سختی میتونست جلوی خیره شدن بهش رو بگیره.

جونگین پشت بهش در حال سرخ کردن مرغ ها بود اما میتونست سنگینی نگاهش رو روی خودش حس کنه. با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
+ متوجهم که از من خوشت میاد اما بهتره کمی هم حواست رو به کارت بدی کیونگ. اینطوری ممکنه دستت رو ببری.

کیونگسو فورا سرش رو پایین انداخت و بهش پرید.

_ چرت و پرت نگو. من ازت خوشم نمیاد.

+ ولی به آدمی که ازش متنفری هم انقدر زل نمیزنی. تا جایی که من میدونم حتی دوست نداشتی با روبی چشم تو چشم بشی.

جوابی بهش نداد و چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. دیگه بهش نگاه نمیکرد. پسره‌ی متوهم بیشعور.
نیم ساعت بعد شامی که جونگین با علاقه آماده کرده بود روی میز قرار گرفت و هر دو پشت میز نشستن. مثل اینکه حتی الان هم قصد نداشت لباس بپوشه و همونطوری مقابلش نشسته بود.

زیر چشمی به عضلات شکمش نگاه کرد و اخم هاش رو در هم کشید.

_ فقط قرار بود حین آشپزی لباس نپوشی.

+ هوم. ولی الان به شدت گرممه و لباسی برای فردا ندارم. نمیتونم بذارم لباسهام کثیف شن.

دستهاش مشت شد و لبهاش رو روی هم فشار داد. نمیخواست بهش نگاه کنه ولی ناخواسته نگاهش سمتش کشیده میشد.

+ من لباس دیگه ای ندارم اما اگر اینطوری حواست رو پرت میکنم و اشتهات رو از دست میدی میتونی یک دست لباس راحتی بهم بدی.

جونگین با نیش باز گفت و دست به سینه به عقب تکیه زد. گارد کیونگسو هر لحظه بیشتر از قبل پایین میومد و این عالی بود. کیونگ بدون اینکه چیزی بگه دهنش رو با غذا پر کرد ولی جونگین قصد نذاشت بذاره یک لقمه غذای خوش از گلوش پایین بره. تا چند دقیقه ی بعد هر دو سکوت کردن و فقط دهن کیونگ با غذا پر و خالی میشد.

در حالیکه بهش خیره شده بود دستش رو روی سینه اش کشید و گفت:

+ وای مرد... خونه‌ی تو واقعا گرمه.

کیونگ زیر چشمی بهش خیره شده بود و حرکت انگشتهاش رو دنبال میکرد.

جونگین دستش رو روی سینه هاش کشید و خیلی آروم پایین رفت. به شکمش رسید و عضلاتش رو لمس کرد. میدونست هنوز داره نگاهش میکنه چون دهنش از حرکت افتاده بود.

+ شاید هم مشکل فقط خونه نیست. من به شدت احساس گرما میکنم چون...

انگشت هاش به آرومی پایین میرفت و انگار که کیونگسو رو هیپنوتیزم کرده بود.

+ چون تو مقابلم نشستی و به کارهایی که میتونم باهات بکنم فکر میکنم. همونطور که تو الان داری بهشون فکر میکنی.

شنیدن اون حرف کافی بود تا غذا تو گلوی کیونگ پرت شه و با شدت به سرفه بیوفته. جونگین با پوزخند از جاش بلند شد و مستش رفت. دستش رو پشتش کوبید و اون پسر رو هم از روی صندلی بلند کرد.

کیونگ با شدت سرفه میکرد و اشک تو چشمهاش جمع شده بود اما به خوبی حس کرد که از کنار به بدن برهنه ی اون مرد چسبیده و دستش به آرومی پشت کمرش فرود میاد.

_ ولم... کن...

دستش رو روی شونه اش گذاشت و خواست به عقب هولش بده اما جونگین این اجازه رو بهش نداد.

+ فقط میخوام کمکت کنم خفه نشی پسر.

چند ثانیه ی بعد کیونگ لیوان آبش رو سر کشید و صاف ایستاد. با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و با حرص گفت:

_ اگه میخوای کمک کنی... انقدر چرت و پرت نگو و اعصاب منو بهم نریز عوضی. میتونی در حین شام دهنت رو ببندی مگه نه؟

از اون مرد فاصله گرفت و با گامهای بلند سمت پله ها رفت. جونگین با نیش باز به کانتر تکیه داده بود و به دور شدنش نگاه میکرد. میدونست که برمیگرده. انگار که ذهن اون پسر رو میخوند. چند دقیقه ی بعد کیونگسو از پله ها پایین اومد و تیشرت سفید و گشادی که تو دستش بود رو سمتش گرفت.

_ بگیر بپوش. نمیخوام با دیدن هیکل مسخرت اشتهامو از دست بدم.

بعد از این حرف پشت میز نشست و با غذاش سرگرم شد. جونگین بدون اینکه لبخند از روی لبش پاک شه تیشرت رو پوشید و دوباره مقابلش نشست. این بار هر دو در سکوت غذا میخوردن و کیونگ حتی برای یک لحظه هم سرش رو بلند نکرد.

تکه‌ی آخر مرغ رو تو دهنش گذاشت و نگاهش روی میز چرخید. دنبال نوشیدنی میگشت اما چیزی پیدا نمیکرد. مطمئن بود چند بطری سوجو تو یخچال داره.

+ امشب قرار نیست چیزی بنوشیم کیونگ. متاسفانه نمیتونی از اون بهانه ی مستی و فراموشی بعدش استفاده کنی.

ابروهاش بالا رفتن و به آرومی پلک زد.

_ چی باعث شده فکر کنی به حرفت گوش میدم؟

+ اوه تو گوش میدی. کار بعدی ای که قراره انجام بدیم اینه که با یک روز تاخیر به همدیگه هدیه بدیم. مطمئنم که تو هم مثل من کریسمس رو جشن نگرفتی. درست نیست که حین دریافت هدیه مست باشی. جیزز از این کار اصلا خوشش نمیاد.

اخمهاش تو هم شد و دست به سینه به عقب تکیه زد. خودش هم اصلا دوست نداشت در کنار اون مرد مست شه تا بهش فرصت سوء استفاده بده اما دلش نمیخواست فکر کنه خیلی راحت باهاش موافقت کرده.

_ به نظرت اهمیتی نمیدم. اگر بخوام نوشیدنی میخورم و ازش لذت میبرم. در ضمن... ما قرار نیست به همدیگه هدیه بدیم. من چیزی برات آماده نکردم.

+ ولی نمیشه بدون هدیه کریسمس رو جشن گرفت.

_ قرار نیست چیزی رو جشن بگیریم. ما با هم دوست نیستیم.

جونگین چند ثانیه به چشم هاش خیره شد و کم کم اخمهاش تو هم رفت. جوابی به حرفش نداد و سکوت کرد. انگار که یهویی مودش عوض شد و دیگه مثل چند ثانیه ی قبل پر انرژی نبود.

کیونگ فکر میکرد حرفش رو به کرسی نشونده و داشت گوشه ی لبهاش بالا میرفت که مرد مقابلش از روی صندلی بلند شد. بدون اینکه چیزی بهش بگه از آشپزخونه بیرون رفت و بهش حتی نگاه هم نکرد. با کنجکاوی کمی به بیرون سرک کشید تا ببینه کجا رفته و گوشهاش رو تیز کرد اما صدایی از تو سالن نمیومد.
تا چند دقیقه ی بعد هم منتظر موند اما خبری نشد.

بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. جونگین پشت به اون روی مبل نشسته و سرش رو پایین انداخته بود. انگار که ناراحت به نظر میرسید. نباید اهمیت میداد و توجه میکرد اما سمتش رفت و در فاصله ی چند قدمی ازش ایستاد.

_ چی شده؟ اگر... اگر شامت تموم شده باید کمک کنی ظرف ها رو بشوریم.

این تنها بهانه ای بود که به ذهنش رسید. جونگین سمتش چرخید و به چشمهاش خیره شد اما دیگه خبری از برق شرارت چند دقیقه ی پیش تو چشمهاش نبود.

+ من... میخوام کریسمس رو با تو جشن بگیرم.

_ چرا؟

جونگین به صفحه‌ی خاموش تلویزیون خیره شد و بعد از چند ثانیه آه کشید.

+ چون کسی دیگه نیست که بتونم باهاش جشن بگیرم و چون... سال هاست که این شب رو با کسی جشن نگرفتم و چون... نمیخوام به جز تو این شب رو با کسی جشن بگیرم.

اخم های کیونگ با شنیدن اون حرف کم کم از هم باز شد و روی مبل کناریش نشست. چرا الان اون مرد این حرف رو بهش زده بود؟ داشت باهاش درد و دل میکرد یا میخواست بهش ترحم کنه؟ شایدم  داشت دستش مینداخت تا وقتی گاردش رو در مقابلش پایین آورد بهش بخنده نه؟

+ برای این نمیگم که بهم ترحم کنی و برام دل بسوزونی. من از این حس متنفرم. قرار هم نیست یه داستان تلخ و عجیب برات تعریف کنم. اینکه سالهای زیادی کریسمس رو جشن نگرفتم ربطی به هیچکس نداره. من فقط هیچ زمان از این کار خوشم نمیومد اما... چند وقت پیش وقتی داشتی برای شب کریسمس برنامه ریزی میکردی حرفهات رو شنیدم.

کیونگ در سکوت به حرفهاش گوش میداد. لحنش تغییر کرده و آرومتر به نظر میرسید. به طرز عجیبی این بار از اینکه به گوش دادن حرفهاش اشاره کرده بود عصبانی نشد.

+ تو میخواستی تو روز کریسمس جدید ترین بازی جنگی ای که پابلیش شده رو بازی کنی و بعدش در کنار کسی که دوستش داری شام بپزی و با هم از اون شام لذت ببرین. میخواستی تو اون شب هدیه بگیری و بعدش...

میدونست در مورد کدوم شب حرف میزنه و حالا که بهش فکر میکرد چشمهاش گرد میشد و ضربان قلبش بالا میرفت. چرا زودتر متوجه نشد؟ اونها امروز دقیقا همون کارهایی رو کردن که براش برنامه ریزی کرده بود.

جونگین لبخند زد و کیفش رو از ری زمین برداشت. در حالیکه داخل کیفش رو میگشت گفت:

+ بازی ای که عصر سرگرممون کرد جدید ترین بازی پابلیش شده ی این چند وقت اخیره. ما با همدیگه شام درست کردیم و نمیدونم ترجیح میدادی به جای من کی کنارت باشه ولی این موضوع برای خودم صدق کرد. با پسری که دوستش داشتم بازی کردم و بعد از اینکه شام رو آماده کردیم در کنار هم خوردیمش و واقعا ازش لذت بردم. الان هم وقت هدیه دادنه مگه نه؟

جعبه‌ی نسبتا کوچیکی که از مدتی قبل آماده کرده بود رو از کیفش بیرون کشید و سمت کیونگ گرفت. بهش لبخند زد و با صادقانه ترین حالت ممکن گفت:

+ تا این لحظه همش به خواسته‌ی خودت بود ولی این... خودم انتخابش کردم. امیدوارم که دوستش داشته باشی.

کیونگ به چشمهاش خیره شده بود و نمیتونست نگاهش رو پایین بیاره. لحنش صادقانه بود و چشمهاش... حالت چشمهاش با همیشه فرق داشت. جونگین دستش رو گرفت و جعبه رو تو دستش گذاشت.

+ کریسمست مبارک دو کیونگسو. امیدوارم که امسال... فقط حال کنی.

نگاه کیونگ کم کم پایین اومد و به جعبه ی تو دستش خیره شد. اون مرد براش هدیه ی کریسمس خریده بود؟ ولی اون شب سویچ موتورش رو براش گذاشت و...

+ اون موتور از اولش هم برای تو بود و خودت انتخابش کرده بودی. باید برای هدیه ی کریسمس به چیز دیگه ای فکر میکردم اینطور نیست؟

آب گلوش رو قورت داد و جعبه رو باز کرد. داخل جعبه یکی از زیباترین و قطعا گرون ترین ساعت مچی هایی که تا به حال به چشم دیده بود قرار داشت و برقش چشم رو میزد. کیم جونگین به عنوان هدیه ی کریسمس براش یکی از گرون ترین ساعت ها رو خریده بود.

+ تو همیشه در زمان مناسبی مقابل من قرار گرفتی کیونگ. اون شب اگر پیدام نمیکردی ممکن بود بمیرم. اگر... تو اون زمان درست تموم نمیشد و به دفتر من درخواست کار نمیفرستادی وارد این داستان نمیشدی و تا این حد کمکم نمیکردی. اگر این اتفاق نمیوفتاد هم من بهت نزدیک نمیشدم و...انقدر ازت خوشم نمیومد.

میتونست حس کنه که جونگین نزدیکتر از قبل بهش نشسته اما عقب نکشید یا از جاش بلند نشد. انگار که اون هدیه تیر خلاص بود و تمام دیوارهای دفاعیش رو شکست. جونگین دیگه دلیلی برای جلب اعتمادش نداشت و فردا همه چیز تموم میشد.

باید تمام تمرکزش رو روی رسیدگی به پرونده و جلسه‌ی فرداش میذاشت اما از ظهر به اونجا اومد و سعی کرد بهش نزدیک شه. اون موتور رو بهش داده بود و تک تک کارهایی که قبلا ازشون حرف زده بود رو باهاش انجام داد. نیازی به انجامشون نداشت و باید به کارهای خودش میرسید ولی مقابل اون نشسته و همچنان سعی میکرد توجهش رو جلب کنه.

جونگین به نیم رخ اون پسر خیره شد و گفت:

+ میخواستی بعد از شام با کسی که دوستش داری یکی از هیجان انگیزترین رابطه هاتون رو تجربه کنی و ازش لذت ببری. اما خب... فکر نکنم ما بونیم اون کار رو انجام بدیم چون... من گند زدم.

کیونگ میدونست نباید سرش رو بلند کنه و به اون چشمها خیره بشه اما نتونست جلوی خودش رو بگیره. سرش رو بلند کرد و تو چشم های اون مرد خیره شد. نگاه جونگین روی صورتش میچرخید و لبخند روی لبش... واقعا جذاب بود.

+ امروز درمورد کارهایی که کردم خیلی چرت و پرت گفتم خودم قبول دارم. هیچ چیزی نمیتونه اشتباهی که کردم رو جبران کنه و تو حق داری که از دستم عصبانی باشی و نخوای من رو ببینی.

دستش رو روی شونه‌ی کیونگ گذاشت و نگاهش از چشمهاش پایین تر اومد.

+ بعد از تموم شدن این ماجرا میتونی ازم شکایت کنی و من اون گوشی رو بهت پس میدم تا به عنوان مدرک به دادگاه ارائه بدی. هر کاری که دوست داشته باشی میتونی باهام بکنی و حقش رو هم داری فقط...

نگاهش روی لبهای اون پسر ثابت موند و چند ثانیه مکث کرد.

قلب کیونگ تو دهنش میزد. گلوش خشک شده بود و حرفهای اون مرد موج جدیدی از هیجان رو به بدنش تزریق میکرد. اون مرد با صداقت بهش میگفت اشتباه کرده و بعد از این اتفاقات منتظر میمونه تا ازش شکایت کنه. جوری رفتار میکرد که انگار در مقابلش تسلیمه و این حس خیلی خاصی بهش میداد.

دست جونگین از روی شونه اش حرکت کرد و بالا اومد. پوست گردنش رو لمس کرد و وقتی مقاومتی ازش ندید به آرومی زمزمه کرد:

+ فقط همین یک شب بذاراون کاری که دوست دارم رو انجام بدم.

با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد و میتونست لرزش مردمک های کیونگ رو ببینه. هر دو نفر به آرومی سرشون رو به هم نزدیک میکردن.
مغز کیونگ از همه چیز خالی شده بود. حالا به کارهایی که اون مرد کرده بود فکر نمکرد. فقط حس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از سینه اش بیرون بزنه و هیچ حرفی برای زدن نداشت.

+ تو فکر میکنی همه ی حرفهام دروغه ولی من واقعا ازت خوشم اومد. این رو چند بار بهت گفتم.

پیشونی هاشون رو بهم چسبوند و لبخند زد.کیونگسو عقب نمیکشید و این براش کافی بود.

+ من واقعا متاسفم کیونگ اما... خیلی دوستت دارم.

بعد از زدن این حرف لبهاش رو روی لبهای کیونگ گذاشت و نرم و آروم بوسیدش. چند ثانیه مکث کرد و وقتی دست اون پسر بالا نیومد که به عقب هولش بده روی لبش لبخند زد و خیلی آروم لب زد:

+ حق با چان بود. تو از چیزی که فکر میکردم مهربون تری.

لبهاشون رو دوباره به هم چسبوند و این بار مک محکمی به لبهای اون پسر زد. این شاید آخرین قدم بود. بعد از اون دیگه کیونگ باید تصمیم میگرفت که چیکار کنه.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا دست کیونگ بالا بیاد و به موهاش چنگ بزنه اما نه برای عقب زدنش. اون پسر بیشتر سمتش خم شد و این بار لبهاش رو حرکت داد و سرش رو برای بهتر بوسیدنش کج کرد.

دستش رو دور کمر اون پسر انداخته و لبهاش رو با ولع و هیجان میبوسید و یک سوال تو ذهنش پخش میشد.

" این یعنی من رو بخشیده و ممکنه در آینده با هم باشیم؟"

************

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان🙈

بخونینش و امیدوارم دوستش داشته باشین. لطفا ووت و کامنت رو هم فراموش نکنین💋❤

Continue Reading

You'll Also Like

26.2K 543 18
This is a Mirage x Noah fanfic and I'm a little rusty so cut me some slack and enjoy! (‼️COVER ART NOT MINE‼️)
417K 13.3K 58
Landon Valentine has been blind since he was four years old. Since then, he's lived a life full of pain and isolation. All of his life, he's been lon...
405K 12.9K 18
" the monster in me loves the monster in you " in which riven is supposed to hate sky's sister, yet there's a flame between the two that can't be...
1.8K 74 10
Kassia grew up with a certain son of the sea god. They understood each other more than they realized due to how both were actually demigods. After re...