The portraitist [Completed]

sabaajp द्वारा

72.3K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... अधिक

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

68

757 234 192
sabaajp द्वारा

سه روز از وقتی که کیونگسو ادعا کرد اون شب مست بوده و چیزی به خاطر نمیاره میگذشت و حالا جونگین از همیشه گیج تر شده بود.
چرا باید چنین چیزی بهش میگفت؟ اون کسی بود که جلو کشیدش و بوسیدش. حتی خودش کسی بود که پیشنهاد داد با همدیگه دوست بشن.

عینکش رو در آورد و روی میز انداخت. کلافه و بی اعصاب بود. این روزها تحمل محل کارش از همیشه براش سخت تر بود چون با سونگهو چشم تو چشم میشد و هر بار نگاه های خصمانه‌ی اون مرد روی خودش رو حس میکرد.

"× روز بخیر قربان امروز هم خبری از کیونگسو ندارین؟"

"× نمیتونم باهاش تماس بگیرم و مادرش هم چیزی بهم نمیگه. اون پیش شماست مگه نه؟"

"× لطفا بهم بگین کجاست. من باید باهاش حرف بزنم."

اون جملات تکراری برای بار هزارم تو گوشش پخش شد و اخمهاش رو در هم کرد. چرا این مرد بیخیال کیونگ نمیشد؟ میدونست کیونگ فقط برای اینکه بقیه براش حرف در نیارن حاضر شد نقش دوست مسرس رو بازی کنه ولی حالا کیم سونگهو بیخیالش نمیشد.
این روزها اون مرد خیلی به حرف هاش گوش نمیداد. کارهاش رو نصفه رها میکرد و وقتی بهش تذکر میداد با یه پوزخند میگفت انجامشون میده ولی این اتفاق نمیوفتاد.

از پشت میز بلند شد و سمت پنجره رفت. اونقدر این چند روز فکرش درگیر بود که حالا به این سر درد عادت کرده بود. درخواست رسیدگی به پرونده‌ی لوکاس رو امروز فرستاد و احتمالا تا چند ساعت آینده روز دادگاه رو بهشون اعلام میکردن. اون پسر هنوز هم تو بازداشتگاه بود و ظاهرا سوجین موفق نشده بود براش وکیل مناسبی پیدا کنه یا به طور موقت بیرون بیارتش.

سیگار میکشید و از پنجره بیرون رو تماشا میکرد که صدای باز شدن در رو شنید.

+ گفته بودم نمیخوام کسی رو ملاقات کنم.

× اهمیتی نمیدم. باید با همدیگه حرف بزنیم و برای همین اینجام.

فکر میکرد منشیش در رو باز کرده اما حالا با شنیدن صدای سجونگ اخم هاش بیشتر از قبل تو هم شد و برای چند ثانیه پلک هاش رو روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید و سمت اون دختر چرخید. میتونست نگاه متعجبش روی خودش رو حس کنه ولی اهمیتی بهش نمیداد.

این دو روز همه با تعجب بهش نگاه میکردن و ظاهرا داشت به اون نگاه ها عادت میکرد.
سجونگ با تعجب سر تا پای مرد مقابلش رو از نظر گذروند و پرسید:

× این چه سر و وضعیه؟

جونگین هم سر تا پاش رو از انظر گذروند و آه کشید. میدونست خیلی افتضاحه. داشت کم کم به سلیقه‌ی کیونگسو شک میکرد و اگر میتونست لباسهای تو تنش رو آتیش میزد.

+ مشکلش چیه؟

× کت سبز با پیرهن صورتی و شلوار قهوه‌ای... فکر میکنی مشکلی نداره؟

چرا مشکل داشت. حالش از ظاهرش بهم میخورد ولی چاره‌ی دیگه ای نداشت. اون شب بعد از اینکه از فرودگاه به سمت خونه برمیگشت بک باهاش تماس گرفت و گفت از چند ساعت پیش چند تا ماشین مشکوک مقابل ساختمانشون توقف کردن و بعد از چند دقیقه از اونجا رفتن. بهش میگفت خطرناک به نظر میرسیدن و ممکنه کیونگسو در خطر باشه.

نمیدونست باید چیکار کنه و هیچ جای دیگه‌ای به ذهنش نمیرسید. دنبال یه جای دیگه میگشت که بک بهش گفت:

"_ ممکنه فقط در حال بررسی باشن. اگر چیزی گیرشون نیاد میرن پی کارشون و دیگه این اطراف پیداشون نمیشه. اما محض احتیاط باید حواست به کیونگسو باشه."

بهش گفت اگر قرار باشه تمام روز تو خونه کنار کیونگ بمونه تا مواظبش باشه پس چه کسی به کارهای اونها رسیدگی کنه که بک جواب داد:

"_ لازم نیست بشینی تو خونه و مثل بچه ها مواظبش باشی. فقط مثل قبلا گوشی ای که شنود میشه بهش بده و از دور حواست بهش باشه. اگر بخواد اتفاقی بیوفته زودتر میفهمی و یا خودت یا ما برمیگردیم خونه."

دوست نداشت دوباره این کار رو بکنه. حالا حتی بخاطر کاری که در گذشته کرده بود هم پشیمون بود اما اگر بک درست میگفت و جون کیونگسو در خطر بود باید چیکار میکرد؟

برای همین مجبور شد دوباره یک گوشی جدید و شنود شده به کیونگ بده تا از دور حواسش بهش باشه. این کار رو کرد تا مواظب اون پسر باشه اما از همون شب چیزهای جدیدی به گوشش خورد. کیونگسو حالا وقتهایی که تو اتاقش بود و با گوشیش سرگرم میشد حرف های عجیبی میزد.

"_ آه همیشه از آدمهایی کهواستایل مخصوص خودشون رو داشتن خیلی خوشم میومد. افرادی که شجاعت به خرج میدن و هر استایلی رو امتحان میکنن. آدمهای شجاع..."

"_ مثلا کی گفته نمیشه با شلوار پارچه‌ای کفش ورزشی پوشید؟ یا مثلا روی تیشرت اسپرت کراوات بست؟"

"_ آیش واقعا نمیفهمم. ای کاش میتونستم بفهمم اینطور آدمی هم تو دنیا هست یا نه؟ کسی که جرئت امتحان استایل های مختلف رو داشته باشه و لباسهای رنگارنگ بپوشه. فکر کنم از اینطور فردی خیلی خوشم بیاد. همیشه افراد شجاع توجهم رو جلب میکردن."

خب سلیقه‌ی اون پسر کمی عجیب و نگاه های بقیه اذیت کننده بود ولی با به خاطر آوردن ری‌اکشن اون پسر وقتی صبح روز بعد ظاهر جدیدش رو دید لبخند روی لبش میومد.

اون روز به خوبی برق توی چشمهای کیونگ و لبخند روی لبش رو دید و این یعنی موفق شده بود توجهش رو جلب کنه.

حتی الان هم با یادآوری اون روز لبخند روی لبش میومد. دستی به موهاش کشید و کتش رو مرتب کرد.

+ اینطوری دوست دارم.

گوشه‌ی لب هاش بالا رفت و با تمسخر گفت:

+ میترسی بقیه فکر کنن نامزدت بد تیپ و بی کلاسه؟

سمت میز رفت و روی صندلیش نشست.

+ من که مشکلی با این قضیه ندارم. میتونی مراسم رو بهم بزنی و دنبال کسی که به استایلت بیاد ازدواج کنی.

اخم های سجونگ در هم شد و سمت مبل گوشه‌ی اتاق رفت. روی مبل نشست و یک پاش رو روی دیگری انداخت.

× برای این کار کمی دیر شده. چهار روز دیگه کریسمسه و ما شب کریسمس یک مراسم بزرگ داریم. پدرم درموردش بهت خبر داده مگه نه؟

جونگین نیم نگاهی به نامه های باز نشده‌ی روی میز که از طرف عموش براش ارسال شده بودن انداخت و دستش رو تکیه گاه چانه‌ش کرد. فقط چهار روز وقت داشت تا از یوهان و مین هیون شکایت کنه ولی باید منتظر میموند تا اونها قدم اول رو بردارن.

+ پدرت واقعا فکر میکنه شب کریسمس من کنار دخترش می ایستم و به همه اعلام میکنم با هم ازدواج میکنیم؟ اونم درست بعد از گندی که به وجهه‌ی اجتماعیش خورده؟

سجونگ موهاش رو عقب زد و با اعتماد به نفس سر تکون داد.

× اون این فکر رو نمیکنه. مطمئنه که تو شب کریسمس کنار دخترش می ایستی و به همه میگی باهاش ازدواج میکنی و درضمن... در مورد کدوم رسوایی حرف میزنی؟ اگر کسی مثل کیم یوهان درگیر رسوایی شده بود باید خبرگزاری ها اعلام میکردن نه؟

لبهای جونگین به هم فشرده شد و به اون دختر منفور نگاه کرد. یوهان باز هم موفق شده بود به واسطه‌ی رابطه هایی که داشت اون خبر رو از بین ببره و تا چند روز دیگه همه فراموش میکردن نتیجه‌ی اون دادگاه چی شد. البته اگر اتفاق دیگه‌ای براش نمیوفتاد. باید هر چه سریعتر دوباره اون رو به سر خط خبرها میکشوند و این بار مطمئن میشد برای همیشه نابود شه.

گوشه‌ی لب هاش بالا رفت و گفت:

+ صبور باش. به زودی پدرت به سر خط خبر ها برمیگرده. اون زمان تو هم برای رفع دلتنگی فقط مجبوری از تلویزیون چهر‌ه‌ش رو ببینی.

× نزدیک به سه ساله که سعی میکنی مدرکی علیهش گیر بیاری و هنوز موفق نشدی جونگین. فکر نمیکنی دیگه وقتش باشه بیخیال شی؟

+ اون هم نزدیک به سه ساله که سعی میکنه به هر روشی جلوی من رو بگیره. یک بار من رو چند روز تو یک خونه حبس کرد و اهمیتی به مردن یا زنده موندنم نداد چون میدونستم میخواد یه قاتل روانی رو از زندان بیرون بکشه و میتونستم جلوش رو بگیرم. یک بار یه تصادف ساختگی برام درست کرد که کارم به بیمارستان کشید و تمام مدارکی که ازش داشتم به همراه ماشینم تو آتیش سوخت و از بین رفت. یک شب بعد از اینکه بهش گفتم این بار نابودش میکنم و بیخیالش نمیشم از رستوران بیرون اومدم افرادش ریختن سرم و بهم چاقو زدن. با همه‌ی این ها فکر نمیکنی اگر قرار بود بیخیالش بشم این اتفاق تا الان افتاده بود؟

صندلیش رو کمی عقب داد و یک پاش رو روی دیگری انداخت. این بار دیگه نابودش میکرد چون اگر موفق نمیشد این کار رو بکنه زندگی خودش برای همیشه نابود میشد.

× گاهی وقتها بعضی اتفاقات هیچ زمان قرار نیست بیوفتن جونگین. بهتره این رو بپذیری. پدرم خیلی دوستت داره که بعد از کاری که تو دادگاه باهاش کردی هنوز بلایی سر خودت و دوست هات نیاورده. تو میدونی اگر بخواد میتونه همتون رو از بین ببره مگه نه؟

حرفش پوزخند به لب جونگین میاورد.

+ الان باید ازش ممنون باشم که آدمهاش رو نمیفرسته سراغمون؟

_ آره باید باشی چون اگر من جای اون بودم انقدر راحت ازت نمیگذشتم. میتونی این قدردانی رو با شرکت در مراسم ازدواجمون بهش نشون بدی.

کمی رو به جلو خم شد و دستهاش رو به هم گره زد.

+ اون ازدواجی که تو و پدرت خیلی بهش امیدوارین هیچ زمان اتفاق نمیوفته سجونگ. چه این کریسمس چه کریسمس سال بعد... ما هیچ زمان با هم ازدواج نمیکنیم.

با اطمینان حرف میزد اما با دیدن لبخند روی لبهای اون دختر اعصابش رو بهم میریخت.

× اتفاق میوفته جونگین. من حتی کت و شلوارت رو هم انتخاب کردم. شب کریسمس تو کنار من می ایستی و سوگند ازدواج میخوری. خونه‌ای که قراره در اون زندگی کنیم آمادس و حتی بلیط های ماه عسلمون رو هم من اوکی کردم. قرارهوبعد از کریسمس با هم به یونان بریم و یک هفته از تعطیلاتمون لذت ببریم... عزیزم.

این بار سجونگ با جدیت بیشتری حرف میزد.‌ میتونست حرص تو حرفهاش رو تشخیص بده و حرکت تند پاهاش چیزی نبود که از چشمش دور بمونه.
اون دختر هم مضطرب به نظر میرسید و به حرفهای خودش اعتمادی نداشت.

+ ما ازدواج نمیکنیم سجونگ. بهت اطمینان میدم این اتفاق نمیوفته. بهتره انقدر برای خودت رویا پردازی نکنی. به افسردگی و تراپی های بعدش نمی ارزه.

× چرا فکر میکنی ازدواج نمیکنیم؟ چون از اون پسره کیونگسو خوشت میاد؟

اخمهاش در هم شد و صداش رو دوباره شنید.

× اون فقط یک سرگرمی کوتاه مدت و یک تلاش بی نتیجه برای عوض کردن نظر پدرم بود جونگین. این رو از همون روز اول فهمیدم. خودت اون پسر رو به پدرم معرفی کردی و بعد با نزدیک شدن بهش خواستی بقیه درموردتون حرف بزنن ولی پسره اونقدر احمق بود که باهات همکاری نکرد و موفق نشدی. الان هم نمیتونی دوباره از اون نقشه‌ی احمقانه استفاده کنی چون به محض بیرون کشیدن اون پسر از سوراخی که قایمش کردی اتفاقهای بدی براش میوفته.

چند ثانیه در سکوت به هم خیره شدن و بعد سجونگ از روی مبل بلند شد و سمتش اومد.

× اگر میخوای اون پسر بیشتر از این درگیر نشه بیخیالش شو. شاید اگر از همین روزها مخفیانه از کشور فراریش بدی بتونم پدرم رو قانع کنم که بیخیالش بشه و بذاره زندگیش رو بکنه. بهش فکر کن. این هم یک لطف دیگه از طرف من به همسر آیندمه.

سجونگ بیصدا خندید و پاکتی از داخل کیفش بیرون آورد.

× این کارت عروسیمونه. یک ساعت دیگه عکسش رو استوری میکنم و فکر کردم خوب نیست اگر تو همزمان با بقیه ببینیش. میتونی پیش خودت نگهش داری و بپذیری که بالاخره داری با من ازدواج میکنی.

بدون اینکه به اون پاکت نگاه کنه از پشت صندلی بلند شد و میز رو دور زد. مقابل اون دختر که ایستاد گفت:

+ جای تو بودم این کار رو نمیکردم سجونگ. بعد از نابود کردن پدرت قراره نظرات منفی زیادی از بقیه دریافت کنی. اینکه در بین اون نظرات کامنتهایی که ازدواج نا تمومت رو مسخره کنن هم به چشمت بخوره زیاد جالب نیست.

سجونگ با بیخیالی خندید و شونه بالا انداخت. اونقدر به پدرش اطمینان داشت که حرفهای اون رو جدی نگیره و این اصلا خوب نبود.

یک قدم بهش نزدیک شد و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت. سرش رو کنار گوشش برد و گفت:

× این کریسمس قراره خیلی به یاد موندنی بشه جونگین عزیزم. طوری که تا سالها تو ذهنت بمونه.

با شنیدن اون حرف چیزی درونش لرزید و پلکهاش رو روی هم گذاشت. با این حال اعتماد به نفسش رو از دست نداد و لبخند زد. سجونگ گونه‌اش رو بوسید و عقب کشید اما قبل از اینکه از کنارش رد بشه بازوش رو گرفت و گفت:

+ قطعا همینطوره. این کریسمس برای هممون به یاد موندنی میشه سجونگ. طوری که هیچ زمان فراموشش نکنیم و با هر بار به خاطر آوردنش اشک تو چشمهات جمع میشه.

چند ثانیه به هم خیره شدن و بعد با پوزخند دست دختر رو رها کرد و سمت میزش رفت.

+ از طرف من به پدرت بگو این چند روز خیلی باهات وقت بگذرونه سجونگ چون قراره خیلی دلتنگ این روزها بشه.

به دختر چشمک زد و دور شدنش رو تماشا کرد. صدای کفشهای پاشنه بلندش روی اعصابش خط مینداخت و دلش میخواست موهاش رو تا جایی که توان داره بکشه. وقتی صدای بسته شدن در به گوشش خورد پاکت روی میز رو جلو کشید و داخلش رو نگاه کرد.

دیدن اسم خودش و سجونگ کنار هم کافی بود تا حالش بهم بخوره و سردردش تشدید شه. یا تفرت نوشته‌های روی کارت رو خوند و با حرص روی میز انداخت. امیدوار بود مین هیون و یوهان قبل از کریسمس از بک شکایت کنن چون فقط در اون صورت میتونست گیرشون بندازه‌. اگر یوهان تصمیم داشت بعد از مراسم عروسی اون و سجونگ این کار رو انجام بده چی؟ اونوقت باید چیکار میکرد؟

چنگی تو موهاش زد و پوف کشید. روی صندلی نشسته بود و دور خودش میچرخید که یهو فکری به سرش زد. شاید واقعا اونها قصد داشتن بعد از کریسمس از بک شکایت کنن. این یعنی باید تحریکشون میکرد تا نظرشون رو عوض کنن و زودتر دست به کار شن نه؟

**************

چان روی صندلی نشسته بود و به مرد مسن مقابلش لبخند میزد. کمی پیش از طرف رستوران باهاش تماس گرفتن و ازش خواستن برای دریافت کامل دستمزدش به اونجا بیاد.

بکهیون هم در سمت دیگه‌ی میز کنار پدرش نشسته و با یک لبخند کج بهش خیره شده بود. کمی بعد اقای بیون پایین برگه ها رو امضا زد و اونها رو سمت بک گرفت تا بررسی کنه.

× بسیار خب چانیول. خیلی ازت ممنونم که در طول این مسیر همراهیمون کردی. از روزی که رستوران افتتاح شده نظرات مثبت و امتیازهای زیادی درمورد طرح و محیط رستوران دریافت کردیم که این رو مدیون توییم.

لبخند روی لبهاش عمیق تر شد و سر تکون داد.

+ من از شما ممنونم که بهم اعتماد کردین.

× کارت واقعا قشنگه پسر. حتی من هم عاشق محیط رستوران شدم. گاهی به این فکر میکنم که چطور تونستی انقدر زیبا اون چهره رو بکشی.

از گوشه‌ی چشم نگاهی به بکهیون انداخت و گفت:

+ من کار خاصی نکردم فقط چهره‌ای که انتخاب کرده بودم اونقدر زیبا بود که باعث شد بقیه هم توجهشون بهش جلب شه. فکر کنم در اصل باید از بکهیون ممنون باشیم که باعث شد طرح اولیه رو تغییر بدیم.

بک که بخاطر شنیدن اون حرف ها از چانیول نیشش داشت بیشتر از قبل باز میشد با دیدن نگاه خیره‌ی پدرش روی خودش لبخندش رو خورد و صاف نشست.

_ درسته. مطمئنم اگر به جای چهره‌ی من چهره‌ی کج اون دختر رو میکشید و تکمیل میکرد الان به جای این کامنت ها نظرات مثبت از بقیه فحش میشنیدیم و چند نفر به جرم اینکه محیط رستورانمون اشتهاشون رو از بین برده ازمون شکایت میکردن.

چان دستش رو پشت لبهاش کشید تا جلوی خنده‌اش رو بگیره و پدرش بیصدا خندید.

× بسیار خب. چانیول ازت خواستم به اینجا بیای که هم چک واریز پولت رو دریافت کنی و هم درمورد یکسری چیزها باهات صحبت کنیم.

میدونست قراره درمورد چی حرف بزنن برای همین با آرامش سر تکون داد و منتظر موند.

× همونطور که میدونی طبق قرارداد باید دو ماه زودتر کار رو تمام میکردی و خودت موافقت کرده بودی که در ازای هر روز تاخیر در انجام کارها مقداری از پول رو به عنوان جریمه بهمون برگردونی.

سر تکون داد و لبخند زد. از اولش هم خیلی روی پول این کار حساب نکرده بود. با توجه به دو ماه تاخیر در تحویل کار احتمالا مجبور میشد بیشتر از پنجاه درصد دستمزدش رو به عنوان جریمه پرداخت کنه و مشکلی با این قضیه نداشت.

_ طبق این قرار باید نزدیک به چهل و پنج درصد دستمزدت رو بهمون پرداخت کنی چانیول.

بکهیون این بار گفت و اون بهش لبخند زد.

+ درسته. مشکلی نیست. قبول دارم که تاخیر زیادی داشتم و بابتش خیلی متاسفم. هرچقدر که باید جریمه پرداخت کنم رو میتونین...

_ طبق قراردادی که با هم داشتیم باید جریمه رو از دستمزدت کم کنیم اما از اونجایی که تو نقشی در به تاخیر افتادن کارها نداشتی و یه عوضی بی همه چیز این کار رو کرده از این مورد چشم پوشی میکنیم و پول به طور کامل به حسابت واریز میشه.

با شنیدن اون حرف یه تای ابروش بالا رفت و به افراد مقابلش نگاه کرد.

+ چی؟

_ اینکه یکی تصمیم گرفت همه چیز رو خراب کنه تقصیر تو نبود چانیول. در اصل ازت ممنونیم که بعد از اون اتفاق تمام تلاشت رو کردی تا رستوران رو به تاریخ جدید افتتاح برسونی. این کار خیلی برامون با ارزشه و شاید اگر هر کسی دیگه جای تو بود نمیتونست از پسش بر بیاد.

در سکوت بدون اینکه چیزی بگه به بک نگاه میکرد. بک با لبخند از روی صندلی بلند شد و یک پاکت از جیبش بیرون آورد.

_ در واقع... نمیتونم بگم تا چه حد ازت ممنونیم و نمیدونم چطوری میتونیم این لطف رو جبران کنیم اما به عنوان تشکر بابت کار حرفه‌ای و زیبات و همینطور نظرات مثبتی که طی این زمان کم از بقیه دریافت کردیم...

بک پاکت رو روی میز گذاشت و کمی به سمتش هول داد.

_ امیدوارم این هدیه‌ی کوچیک رو از طرف من و رستورانم بپذیری چان. خیلی ازت ممنونم. تو واقعا فوق العاده‌ای.

چان با ابروهای بالا رفته و چشمهای گرد به پسر مقابلش نگاه میکرد و چیزی نمیتونست بگه. اصلا به چنین چیزی فکر نکرده بود. بک الان بخاطر اینکه دوستش داشت و با هم تو رابطه بودن از قرارداد بینشون چشم پوشی کرد و پدرش باهاش مشکلی نداشت؟ اگر بعدا مین هیون از این موضوع سوء استفاده میکرد چی؟

خواست چیزی بگه که آقای بیون از پشت میز بلند شد و دستش رو سمتش دراز کرد. با گیجی بلند شد و با اون مرد دست داد. بیون جون وو دوباره ازش تشکر کرد و بعد از اینکه به بکهیون گفت بیرون منتظرش میمونه اونها رو تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

بک دستهاش رو تو جیب های شلوارش برده بود و با لبخند نگاهش میکرد. بعد از چند ثانیه هم میز رو دور زد و مقابلش وایساد. با ناباوری تکخند زد و کمی این پا و اون پا شد.

+ تو... الان چیکار کردی؟

بک با نیشخند شونه بالا انداخت و گفت:

_ بابت صادقانه کار کردنت تشویقت کردم و دستمزدت رو بهت دادم.

+ ولی من تو تحویل رستوران تاخیر داشتم. این یعنی باید جریمه بشم.

_ هوم... ولی یکم پیش گفتم که اون اتفاق تقصیر تو نبود.

+ اما نتونستیم ثابت کنیم تقصیر کیه و همه من رو مقصر دونستن..

_ ولی من میدونم مقصر نبودی. بقیه این فکر رو درموردت کردن چون برادرم زیادی عوضیه. قبلا هم بهت گفته بودم. این تقصیر تو نیست که بقیه عوضی و حرومزادن.

بک با نیش باز حرف میزد و انگشتش رو روی شونه‌ی چان میکشید. انگار که برگشته بودن به اول این داستان. دوباره تو این اتاق مقابل هم وایساده بودن و به همدیگه نگاه میکردن. اما این بار با هم غریبه نبودن. نه اون قصد داشت کار اشتباهش رو جبران کنه و نه چانیول نسبت بهش بی تفاوت بود.

+ در حالت عادی باید من رو جریمه میکردی.

_ هوم... خب که چی؟

دستش رو روی سینه‌اش میکشید و با ابروهای بالا رفته بهش نگاه میکرد.

+ فقط بخاطر اینکه الان با همیم اینکار رو کردی. اگر من رو دوست نداشتی ازم تشکر نمیکردی و به جای کسر حقوقم بهم دستمزد نمیدادی مگه نه؟

_ دقیقا. نکنه فکر کردی واقعا از نقاشیت خوشم اومده بود؟

ابروهای چان بیشتر از قبل بالا رفت و با تعجب نگاهش کرد.

+ چی؟

_ تو من رو چی فرض کردی چان؟ نکنه فکر کردی هر کسی دیگه جای تو بود هم اینطوری رفتار میکردم؟ بابت اینکه اولش چهره‌ی زشت یه دختر رو برای رستوران من انتخاب کرده بود ازش میگذشتم و بعد از تاخیر دو ماهه به جای جریمه بهش پاداش میدادم و الان هم...

سرش رو جلو برد و روی سیبک گلوی چان رو آروم اما عمیق بوسید. چان عقب نکشید اما صدای خنده‌ش به گوشش رسید. کلاهش رو از سرش برداشت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.

_ وقتی پدرم بیرون این اتاق منتظرمه میبوسمش و بغلش میکنم؟ من یه منحرف عوضی نیستم چانیول. این کارها رو هم فقط برای پسر مو فرفری‌ای که از همه بیشتر دوستش دارم میکنم.

چان از بالا بهش خیره شده و لبخند میزد. بکهیون داشت در حقص لطف بزرگی میکرد ولی نمیتونست نگران نتیجه‌ی این لطف و محبت نباشه.

نیم نگاهی به در بسته انداخت و بعد دستش رو دور کمر بک حلقه کرد و بالا کشیدش. بک رو روی میز نشوند و بین پاهاش جا گرفت. میدونست اون اتاق دوربین داره اما دیگه از چیزی نمیترسید.

دستهاش رو دو طرف بک به میز تکیه داد و گفت:

+ در حالیکه از نظر همه من مقصرم و باید بابت عقب انداختن کارها جریمه شم رئیس بیون از اشتباهم چشم پوشی میکنه و نه تنها یک وون هم از حقوقم کم نمیشه که کلی هم بهم پاداش میده. من واقعا خوش شانسم نه؟

بک با نیش باز بهش نگاه میکرد و سر تکون داد.

_ درسته. بالاخره نقشه هات جواب داد.

+ کدوم نقشه؟

_ میخواستی توجهم بهت جلب شه و بالاخره این اتفاق افتاد. تو واقعا خوش شانسی.

چان هوم کرد و کمی بیشتر سمت اون پسر خم شد.

+ اوه چه حیف... دستم بالاخره رو شد.

از فاصله‌ی نزدیک به هم خیره شده بودن و بعد از چند ثانیه نگاه چان پایین اومد و به لبهاش نگاه کرد.
این دقیقا همون چیزی بود که بک رو به وجد میاورد. اینکه چانیول اونطورب بهش نگاه کنه. انگار که کاملا برهنه‌س و دیدن برق تو چشم هاش باعث میشد چیزی درونش بلرزه.

وقتی چان کمی جلو اومد خودش رو روی میز عقب کشید. به بالا اشاره کرد و گفت:

_ مواظب باش آقا پسر. اینجا دوربین داره.

+ بهم نگو که تو نگران دوربین هایی بکهیون.

_ من نیستم ولی تو مثل من نیستی چان.

چان دستش رو بالا آورد و کراواتش رو دور دستش پیچید. کراوات بک رو کشید و وقتی سر اون پسر جلو اومد در حالیکه به لبهاش خیره شده بود لبخند زد.

+ وقتی دوست پسرم رئیس این رستورانه اهمیتی به دوربینها نمیدم. اون میتونه فیلمها رو حذف کنه یا حت چهره‌ی خودم رو فردا تو اخبار ببینم. برام مهم نیست.

بعد از زدن این حرف لبهاشون رو بهم چسبوند و آروم اما عمیق لبهای بک رو بوسید. دستهای بک دور گردنش حلقه شد و بوسه رو عمیق تر کرد.

بعد از چند ثانیه لبهاشون از هم جدا شد و بک خندید.

_ همون پسری که روز اول تو حیاط این رستوران بهم اخم کرد و مشخص بود اصلا ازم خوشش نمیاد الان لبهام رو میبوسه و از دوربین ها نمیترسه. این داستان زیادی قشنگه.

چان کنار لبش رو بوسید و به آرومی گفت:

+ چون تو قشنگش کردی. تو توانایی این رو داری که همه چیز رو زیبا کنی بکهیون.

به تبلت روی میز که نظرات مثبت رستوران رو ثبت کرده بود اشاره کرد و ادامه داد:

+ فرقی نداره دیوار رستوران باشه یا زندگی من. تو همه چیز رو زیبا میکنی. قبلا بهت گفته بودم خیلی قدرتمندی نه؟

دوباره لبهای بک رو بوسید و بغلش کرد.

_ درسته. نمیتونم با حرفهات مخالفت کنم.

کنار گوشش رو بوسید و به آرومی گفت:

+ ممکنه این کار بعدا برات دردسر بشه شیرینم. من باید بابت اون تاخیر جریمه بدم. پس بذار همه چیز اونطوری باشه.

بک سرش رو روی شونه‌اش گذاشت و پرسید:

_ دوست داری جریمه شی؟

+ مشکلی باهاش ندارم. نمیخوام بعدا مشکلی برات پیش بیاد و مین هیون بتونه ازش سوءاستفاده کنه.

_ پس برای اینکه دردسر برام درست نشه حاضری کلی پول بدی درسته؟

+ درسته. پول زیاد مهم نیست. من چیز با ارزش تری به دست آوردم.

بک به اون حرف خندید و کمی عقب کشید. موهای چان رو از روی صورتش کنار زد و با لذت بهش خیره شد.

_ من امروز نزدیک به هزار تا کار مختلف دارم و باید به همشون برسم اما الان تو مقابلم وایسادی و با این حرفها باعث میشی دلم بخواد یه کاری باهات بکنم.

چان پشت پلکهاش رو بوسید و گفت:

+ شب که برگردی خونه هر کاری دوست داشته باشی انجام میدیم ولی برای الان بیا به طور جدی درمورد این تصمیمت حرف بزنیم.

برگه‌ی قرارداد رو از روی میز برداشت و سمت بک گرفت.

+ بیا طبق قرارداد عمل کنیم. من جریمه رو پرداخت میکنم و همه چیز تموم میشه.

بک نوچ کرد و از روی میز پایین اومد. در حالیکه کتش رو مرتب میکرد گفت:

_ اون مین هیون عوضی دقیقا همین رو میخواست. اینکه همه چیز عقب بیوفته و هردومون ضرر کنیم. امکان نداره اجازه بدم موفق شه.

+ ولی اگر این کار رو بکنی میتونه بعدا برات مشکل درست کنه و این یعنی موفق شده بهت ضرر بزنه.

_ این کار رو نمیکنه. قراره به زودی سرش شلوغ شه و وقت برای این کارها نداره.

+ تو مطمئن نیستی بک. نباید الان هیچ بهانه‌ای دستش بدی. اگر بخاطر من میگی باید بدونی که...

بک روی میز خم شد و وسایلش رو برداشت. اجازه نداد حرفش رو تموم کنه و با بالا کشیدن خودش لبهاش رو بوسید.

_ نگران اون نباش ددی. درسته که تو نتونستی طبق قرارداد کارت رو تموم کنی اما این تقصیر تو نبود. مطمئن میشم کسی که مقصر بود تاوان کارش رو پس بده و اونوقت دیگه نمیتونه به چیزی شکایت کنه.

دوباره لبهای چان رو بوسید و بهش لبخند زد.

_ بیخیال مرد یکم خوشحال باش... من به مین هیون رسیدگی میکنم و تو فقط فکر کن که چطوری این پول ها رو خرج کنی. درمورد اصل پولت نظری ندارم ولی درمورد پول پاداشت...

سرش رو جلو برد و به آرومی زمزمه کرد:

_ میتونی کلی اسباب بازی های هیجان انگیز برای بازی های شبانمون بگیری. میتونی از دستبند های مخصوص شروع کنی ددی. اینطوری دستهامون زخم نمیشه و بیشتر میتونیم بازی کنیم.

زبونش رو زیر گلوی چان کشید و وقتی اون‌پسر کمی به خودش لرزید با خنده ازش فاصله گرفت.

_ برگرد خونه و منتظرم بمون ددی. امروز خیلی کار دارم و سرم شلوغه برای همین یه ماساژ حرفه‌ای میتونه گزینه‌ی خوبی برای امشب باشه اینطور فکر نمیکنی؟

بهش چشمک زد و بعد از برداشتن وسایلش از روی میز سمت در رفت. امروز خیلی کار داشت و بعد از پیامی که از جونگین گرفت حالا ملاقات با مین هیون هم به برنامه هاش اضافه شده بود. مطمئنا قرار بود خیلی خسته شه و بهتر بود چان برنامه‌ی هیجان انگیزی برای شب در نظر بگیره.

*************

کیونگ با بی حوصلگی روی مبل نشسته بود و شبکه های تلویزیون رو بالا و پایین میکرد. حوصله‌ش سر رفته بود و کاری برای انجام دادن نداشت. بیشتر از دو هفته از آخرین باری که بیرون رفت میگذشت و حالا دلش برای محیط بیرون تنگ شده بود.

از گوشه‌ی چشم نگاهی به گوشی‌ روی مبل انداخت و پوف کشید. نمیدونست چیزی که بکهیون بهش گفته بود میتونه حرصش رو از اون مرد خالی کنه یا نه. حالا اون گرفتار شده بود و طبیعتا کیم جونگین با پوشیدن لباس های ناهماهنگ قرار نبود تاوان این کار رو پس بده. پس باید چیکار میکرد؟

میتونست فقط از اونجا بره و از مرد بزرگتر شکایت کنه. ولی اینطوری همه چیز خراب میشد و از طرفی...

به لبخند معذب سر صبحش فکر کرد. طوری که به ظاهر عجیب و غریبش نگاه میکرد و در حالیکه سعی میکرد عادی برخورد کنه گفت:

"+ من... عاشق این ترکیب رنگی‌ام. به نظرت چطوره کیونگسو؟"

میدونست که دروغ گفته. کیم جونگین همیشه خوشتیپ بود و هیچ زمان کت و شلوار روشن رنگ نمیپوشید. تمام همکارانش از تیپ و استایل منحصر به فردش حرف میزدن و حتی خودش هم همیشه از این بابت به اون مرد غبطه میخورد.

جونگین خوش قیافه و خوش هیکل بود. وقت هایی که کت و شلوار تیره میپوشید از همیشه جذاب تر میشد و موهای مشکیش که روی صورتش میوفتاد...
کم کم اخمهاش در هم شد و تلویزیون رو خاموش کرد. چرا دوباره داشت به جذابیت های اون مرد فکر میکرد؟

سرش رو به پشتی مبل تکیه زد و گوشیش رو برداشت. مدل موی آندرکات رو تو اینترنت سرچ کرد و خیلی رندوم یکی از عکسها رو زوم کرد. با بد اخلاقی گفت:

_ واه این مدل مو چقدر جذابه. تازه اگر موی طرف روشن باشه هم چه بهتر. همیشه از این مدل مو با رنگ روشن خیلی خوشم میومد. فکر کنم باید این بار منتظر بمونم تا بعد از خلاص شدن از این مسئله برای خودم انجامش بدم.

بعد از زدن این حرف گوشی رو خاموش کرد و کنارش گذاشت. چرا این حرف رو زد؟ شاید چون از کیم جونگین و موهای جذاب مشکیش حرصش گرفته بود. ای کاش اون حرفش رو گوش میداد و موهاش رو نابود میکرد. اونوقت کمتر توجهش بهش جلب میشد و میتونست به زودی اون مرد رو فراموش کنه.

البته باید اول تمام تلاشش رو میگرد تا شبی که با جونگین خوابید رو از ذهنش پاک کنه. هنوز هم باورش نمیشد اون عوضی تا این حد هات بوده باشه و رابطشون...

سرش رو به دو طرف تکون داد و از روی مبل بلند شد. باید دوش میگرفت یا خودش رو با آشپزی سرگرم میکرد. هر چیزی که حواسش رو از اون مرد پرت میکرد خوب بود پس باید انجامش میداد.

***********

بک پشت میز نشسته بود و با نیش باز به برادر بزرگترش نگاه میکرد. امیدی به اومدن اون مرد نداشت اما حالا هردو پشت میز آشنایی که چند ماه پیش نشستن بودن و بهم خیره میکردن. با این تفاوت که حالا همه چیز فرق کرده بود.

در گذشته مین هیون ازش خواست از چان جدا شه و با میجو ازدواج کنه. میخواست رستوران ها رو ازش بگیره و بهش گفت اگر این کار رو نکنه اون وویس رو به پدرش و خانواده‌ی چان نشون میده و بک اون زمان از همیشه نا امیدتر و غمگین تر بود. اما حالا همه چیز عوض شده بود.

پدر خودش و خانواده‌ی چان همه چیز رو فهمیده بودن. اونها هنوز هم با هم بودن و رستورانها برای خودش بود. حالا همه چیز به نفع خودش و به ضرر مین هیون تموم شده بود.

لیوان آبش رو سر کشید و تکخند زد.

_ فکر نمیکردم درخواستم رو قبول کنی هیونگ. آخه تو عادت داری وقتهایی که حس قدرت میکنی چرت و پرت بگی و وقتی همه چیز رو از دست میدی خفه خون بگیری.

مین هیون با اخم و دست به سینه به عقب تکیه زد و گفت:

+ علاقه‌ای به وقت گذروندن باهات ندارم. گفته بودی درمورد رستورانها میخوای باهام حرف بزنی. برای اون اینجام.

نیش بک بیشتر از قبل باز شد و دستش رو زیر چونه‌اش زد.

_ میبینم که هنوز به رستورانها اهمیت میدی.

پوزخند زد و سر تکون داد.

_ درسته. ازت خواستم بیای اینجا تا درمورد رستوران باهات حرف بزنم اما قطعا قرار نیست رستورانها رو به تو بدم میدونی که.

ابروهاش بالا رفت و با سرگرمی به اون مرد خیره شد.

_ اونا دیگه برای منن. هیچ زمان دیگه قرار نیست میز ریاست رستوران رو از نزدیک ببینی.

کیفش رو باز کرد و پوشه‌‌ای رو ازش بیرون کشید. میتونست پرش پلکهای مرد مقابلش از شدن حرص و خشم رو حس کنه. اهمیتی نمیداد و مطمئن بود تا نیم ساعت دیگه بیشتر از اینها عصبانی میشه. دقیقا چیزی که خودش میخواست.

پوشه رو روی میز گذاشت و سمتش هول داد.

_ امروز دستمزد چانیول رو به حسابش واریز کردیم. طبق قرارداد بخاطر تاخیر باید جریمه میشد و تقریبا نصف حقوقش رو بهمون برمیگردوند ولی اجازه ندادم این اتفاق بیوفته.

مین هیون با کنجکاوی برگه های داخل پوشه رو بیرون کشید و به اون نگاه کرد. چند ثانیه‌ی بعد گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و پوزخند زد.

+ توی قرارداد به طور کامل ذکر شده اگر تاخیر داشته باشه باید جریمه بده.

بک دست به سینه به عقب تکیه زد و هوم کرد.

+ و تو به قرارداد بی توجهی کردی چون زیر خواب اون پسره شدی و برای روابط جنسیت بهش نیاز داری؟

مین هیون به چهره‌ی خونسرد بک خیره شد و پوزخندش عمیق تر شد. اون پسر احمق به همین راحتی یه مدرک دیگه برای قوی تر کردن پرونده‌ی شکایت به دستش داده بود.

+ به عنوان یه تازه کار زودتر از چیزی که انتظار داشتم سوتی دادی بک.

_ سوتی دادم؟

+ تو تازه شروع به کار کردی‌. فکر میکنی اگر لطفی که در حق چانیول کردی به گوش بقیه‌ی کارکنانت برسه توقعشون بالا نمیره؟ این باعث هرج و مرج و بی نظمی میشه. هر کسی به خودش حق میده کارهاش رو دیرتر انجام بده و بعدش از اشتباهش چشم پوشی بشه.

گارسون با میز چرخدار بزرگی سمتشون اومد و یکی یکی سفارشها رو مقابلشون چید. بک تمام آیتم های منو رو سفارش داده بود و حالا بی توجه به حرفهاش با هیجان به ظرفهایی که مقابلش قرار میگرفت نگاه میکرد.

وقتی دوباره تنها شدن ادامه داد:

+ جدای از اون. خودت میدونی رقیبهای زیادی در این کشور داریم و بعد از افتتاح شعبه‌ی جدید رستوران الان تمام تمرکزشون رو روی ما گذاشتن. قطعا اگر این موضوع به گوششون برسه میتونن علیه رستوران دست به تبلیغات منفی بزنن.

بک با ولع شروع به خوردن کرد و با دهن پر گفت:

_ آها.

+ فقط بخاطر یه پسر ساده و احمق نوقعیت رستورانها رو به خطر انداختی بک. واقعا تاسف آوره.

دهن بک با شنیدن اون حرف از حرکت ایستاد و نگاهش بالا اومد. مین هیون با نیشخند بهش خیره شده بود. اخم هاش کم کم در هم شد و دست از خوردن کشید. محتویات دهنش رو قورت داد و دور دهنش رو با دستمال تمیز کرد.

_ الان میخوای بگی نگران رستوران ها شدی؟

+ من همیشه نگران رستوران ها بودم. دوست ندارم بخاطر حماقت های تو و اون پسره‌ی بی همه چیز زحمت های چند ساله‌م از بین بره.

دوباره به عقب تکیه زد و یک پاش رو روی دیگری انداخت.

_ هوم... خب برای اینکه خیالت رو راحت کنم که بعدش با آرامش از غذات لذت ببری این رو میگم. من بیخیال اون اتفاقی که برای رستوران بوسان افتاد نشدم. چان جریمه نشد چون اون تقصیری نداشت اما من مطمئن میشم کسی که پشت اون اتفاق بوده تاوانش رو پس بده.

با سر به پوشه‌ی روی میز اشاره کرد و ادامه داد:

_ یه برگه‌ی دیگه داخل پوشه هست. اون رو فراموش کردی بخونی.

مین هیون با نیشخند چشمی چرخوند و داخل پوشه رو نگاه کرد. برگه‌ی باقی مانده رو بیرون کشید و مشغول خوندنش شد. کم کم لبخند روی لبهاش پاک شد و ابروهاش از تعجب بالا رفت. یک بار دیگه نوشته های روی برگه رو خوند و نگاهش رو با ناباوری به بک داد.

حالا این بکهیون بود که با پوزخند بهش نگاه میکرد. قبل از اینکه بتونه بپرسه اون نوشته ها چه معنی ‌ای میدن بک پیشدستی کرد و گفت:

_ کسی که باعث شد در افتتاح رستوران به تاخیر بیوفتیم جریمه رو پرداخت میکنه. برای همین انقدر پول از حسابت به عنوان جریمه قراره کسر بشه.

بک اجازه نداد اون فریاد بزنه و با بالا آوردن دستش مانعش شد و خودش ادامه داد:

_ تو کسی بودی که اون نقاشی رو خراب کردی. اون شب جونگین از کسی که داشت دیوار رستورانم رو به گند میکشید عکس گرفت و چند روز پیش خودش اعتراف کرد از طرف تو اون کار رو انجام داده.

پوزخند صدا داری به مرد مقابلش زد و گفت:

_ افرادی که برای انجام نقشه هات پیدا میکنی از خودت احمق تر و ترسو ترن مین هیون. همین باعث میشه اگر کمی احساس خطر کنن بیخیالت بشن و فقط خودشون رو نجات بدن.

دستهای مین هیون مشت شد و برگه رو تو دستش مچاله کرد. خیلی تلاش میکرد فریاد نزنه یا میز مقابلش رو واژگون نکنه. اون پسره‌ی عوضی به شدت رو اعصابش راه میرفت و آرامشش رو بهم میریخت.

+ این همش مزخرفه. نمیدونم از چه کوفتی حرف میزنی. برام پاپوش دوختی که...

_ اوه نه. من مثل تو پست نیستم و از روشهای مسخره‌ی تو برای کنار زدن افرادی که ازشون متنفرم استفاده نمیکنم. این چیزهایی که میبینی فقط نتیجه‌ی کارهاییه که در گذشته انجام دادی مین هیون.

بک لیوان آبش رو سر کشید و با لبخند به اطراف نگاه کرد. مین هیون دوباره شروع به حرف زدن کرده بود. میگفت داره چرت میگه و اون قصیه هیچ ربطب به خودش نداره. میگفت حاضر نیست اون مبلغ پول رو پرداخت کنه و تهدیدش میکرد که از این کار پشیمونش میکنه. این حرفها رو زیاد شنیده بود و حالا نه ناراحت میشد و نه تحت تاثیر قرار میگرفت.

_ در حال حاضر دو راه بیشتر نداری هیونگ. یا میپذیری اون هزینه رو به حساب رستوران پرداخت کنی یا ازت شکایت میکنم. عکسی که از اون آدم گرفته شده رو به همراه نامه‌‌ی اعترافش به دادگاه ارائه میدم و بعد دهنت رو سرویس میکنم. در هر صورت همه چیز به نفع من خواهد بود اما بهتره تو خوب فکر کنی. اینکه پول از حسابت برداشت شه یا اینکه یه پرونده‌ی قضایی علیهت باز شه به انتخاب خودت بستگی داره. از اونجایی که به تازگی داری روی فروشگاه ها کار میکنی خیلی بد میشه اگر علیهت مقاله های مختلف منتشر شه اینطور فکر نمیکنی؟

مین هیون با حرص نفس میکشید. تمام بدنش از خشم منقبض شده بود و شقیقه‌اش نبض میزد. دلش میخواست گردن اون پسر رو تا جایی فشار بده که خفه شه و دیگه بهش لبخند نزنه. ازش متنفر بود. اعصابش رو بهم میریخت و دلش میخواست بمیره. بکهیون واقعا بدترین بلایی بود که سر خودش و خانوادش اومد.

برگه‌ی مچاله شده رو باز کرد و دوباره رقمی که ازش خواسته شده بود رو خوند. در حالیکه صداش میلرزید و تمام تلاشش رو میکرد تا صداش بلندتر از چیزی که بود نشه گفت:

+ حماقت میکنی بکهیون. فکر کردی گیرم انداختی اما این احتمال که میتونم انتقام تمام این کارها رو ازت بگیرم رو در نظر نمیگیری.

_ کارهای تو تموم شده هیونگ. در جایگاهی نیستی که من رو تهدید کنی و این چیزها فقط انتقام کارهاییه که در گذشته باهام کردی. میخوای دوباره انتقام بگیری؟ باشه تلاشت رو بکن. ولی بدون که من بلایی بدتر از این رو هم میتونم سرت بیارم.

بک با اعتماد به نفس حرف میزد و انگار که به شهادت اون کارگر و عکسی که ازش گرفته بودن مطمئن بود. نمیتونست اجازه بده قبل از شکایت خودشون پرونده‌ای علیهش تشکیل بشه. یوهان به زودی دست به کار میشد و فقط باید تا چند روز دیگه صبر میکرد. تا به حال مبلغ زیادی برای کنار زدن بک خرج کرده بود و این چیزی که اون پسر ازش میخواست در مقایسه با بقیه‌ی چیزها مقدار کمی بود. میتونست بعدا هزار برابرش رو برگردونه و قبل از فرستادن بک از این کشور همین مبلغ رو ازش پس میگرفت.

برگه رو روی میز گذاشت و گفت:

+ این مبلغ حتی از دستمزد چانیول هم بیشتره. اگر قرار باشه طبق قرارداد پیش بریم...

بک کیف پول و گوشیش رو از روی میز برداشت. کتش رو تو تنش مرتب کرد و گفت:

_ مبلغی که باید پرداخت کنی فقط بخاطر قرارداد نیست. بخاطر سر و کله زدن با تو پوستم چروک شده و باید چند جلسه فیشیال برم. حتی باعث شدی روحیه‌ام خراب شه و شبها کابوس قیافه‌ی مسخرت رو ببینم. مشخصه وضعم وخیمه و به صد جلسه تراپی نیاز دارم. بخاطر ضررهایی که به جسم و روحم زدی هم باید تاوان پس بدی هیونگ. برای همین همون مبلغ رو تا فردا به حساب رستوران واریز میکنی.

لبخند دندون نمایی به اون مرد زد و بعد از چند ثانیه سکوت سمتش خم شد. تو چشمهای هم خیره شدن و کم کم لبخند از روی لبهاش پاک شد. این بار با جدیت و صدایی که پایین آورده بود گفت:

_ همه چیز تموم شد مین هیون. دیگه نمیتونی کاری کنی و بیشتر از این برات وقت نمیذارم. در ضمن...

سرش رو جلوتر برد و گفت:

_ اگر یک بار دیگه درمورد چانیول چرت و پرت بگی و صفتهایی که برازنده‌ی خودته رو بهش نسبت بدی بیخیال همه چیز میشم. با دستهای خودم میکشمت و از پل سئول پرتت میکنم پایین. اگر آرزوی مرگ کردی و از این زندگی نکبت بارت خسته شدی فقط یک بار دیگه درمورد چان حرف بزن. اونوقت برای همیشه نابودت میکنم حرومزاده‌ی عوضی.

بعد از زدن این حرف پوزخند زد و عقب کشید. با سر به غذاهای دست نخورده‌ی روی میز اشاره کرد و گفت:

_ بابت نهار امروز ممنونم. مرسی که من رو مهمون کردی... هیونگ.

بهش چشمک زد و از پشت میز بلند شد. مین هیون با اخم های در هم به دور شدن پسر کوچکتر خیره شده بود و به سختی نفس میکشید. پسره‌ی پررو علاوه بر پولی که ازش میخواست تمام هزینه های این نهار مسخره رو هم گردنش انداخت. از درون داغ کرده بود و به هوای باز نیاز داشت. انگار که تمام بار سقف رستوران روی شونه‌های اون بود و کسی به گردنش چنگ انداخته بود و محکم فشار میداد.

باید هر چه زودتر کارها رو پیش میبردن. نمیتونست تا بعد از کریسمس منتظر بمونه. باید بهترین هدیه‌ی کریسمس رو به بک میداد و نیاز داشت یوهان هر چه سریعتر دست به کار شه.

گوشیش رو از روی میز برداشت و وارد صفحه‌ی چتش با یوهان شد. براش نوشت:

+ یکسری مدارک دیگه هم پیدا کردم که تا عصر به دستت میرسونم. چهل درصد قرارداد رو تا شب به حسابت واریز میکنم فقط ازت میخوام همه چیز جلو بیوفته. میخوام شب کریسمس مدارک رو ارائه بدی و ازش شکایت کنی. شب کریسمس باید دخل اون عوضی رو بیاریم. بیشتر از این نمیتونم صبر کنم.

*************

چانیول روی صندلی خشک اداره نشسته و منتظر بود زن مقابلش اسمش رو صدا بزنه. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و وارد سایت مورد نظرش شد. اسم پاریس رو سرچ کرد و به تاریخ پروازها خیره شد.

آقای بیون دوست داشت بک برای جشن کریسمس کنار اونها باشه پس باید برای چند روز بعد از کریسمس بلیط میگرفت. مدتی میشد که به این سفر فکر میکرد. بک بعد از پشت سر گذاشتن این اتفاقات به یک سفر آروم و استراحت نیاز داشت.

خودش هم دوست داشت باهاش وقت بگذرونه و این میتونست خاطره‌ی خیلی خوبی برای هر دو نفرشون باشه. بهترین تاریخی که به نظرش اومد رو رزرو و اطلاعات خودش رو وارد کرد. باید بعدا با دقت بیشتری اطلاعات پرواز رو مطالعه میکرد.

در حال انتخاب هتل بود که صدای زن به گوشش خورد.

× میتونین تشریف ببرین داخل آقای پارک.

گوشیش رو خاموش کرد و بلند شد. بعد از چند ضربه به در دستگیره‌ رو پایین کشید و داخل رفت. با دیدن چهره‌ی آشنای مرد مسن بهش لبخند زد و با احترام سلام کرد. پدر سوجین با لبخند از پشت میز بلند شد و به سمتش اومد.

× روز به خیر چانیول. این ملاقات دوست داشتنی رو مدیون چی هستم؟

با احترام باهاش دست داد و با هدایتش سمت مبلهای گوشه‌ی اتاق رفت. مقابلش روی مبل یک نفره نشست و نفسش رو با آرامش بیرون داد.

+ ممنونم که قبول کردین همدیگه رو ملاقات کنیم.

× آه خواهش میکنم. وقتی بهم خبر دادن برای دیدنم به اینجا اومدی کمی تعجب کردم. همه چیز رو به راهه؟

بهش لبخند زد و سرش رو کج کرد.

+ راستش موضوعی هست که میخواستم باهاتون درموردش حرف بزنم قربان. برای همین وقتتون رو گرفتم.

× مشکلی نیست. خوشحال میشم بتونم کمکت کنم. چه مشکلی پیش اومده؟

یک پاش رو روی دیگری انداخت و قیافه‌ی غمگینی به خودش گرفت. به عقب تکیه زد و گفت:

+ موضوع درمورد سوجینه. چیزهایی هست که بهتره درموردش بدونین.

لبخند روی لبهای مرد کمرنگ تر شد و با تعجب پرسید:

× سوجین؟ چه چیزی درمورد سوجین هست؟

چان تو دلش به حال سوجین افسوس میخورد و بهش میخندید. اجازه نمیداد فکر کنن پیروز شدن. سوجین نمیتونست اونطوری اذیتشون کنه و بعد با آرامش به زندگیش برسه. اون دختر هم حرف های خیلی بدی درمورد بک به خانوادش زد و نظرشون رو نسبت بهش عوض کرد. نمیذاشت اون کارش بی جواب بمونه.

× چه چیزی درمورد سوجین هست چانیول؟ همه چیز رو به راهه؟

صداش رو صاف کرد و کمی به جلو خم شد. با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:

+ متاسفم که این رو میگم قربان ولی سوجین درگیر بازی‌ای شد که خیلی به ضررشه. اگر... اگر به زودی جلوش رو نگیرین ممکنه اتفاق های بدی براش بیوفته. درست مثل اتفاقی که برای لوکاس افتاد.

چشمهای مرد مقابلش تا آخرین حد گرد شد و آب گلوش رو قورت داد.

× این... یعنی چی؟ درگیر چه بازی ای شده؟

چان سرش رو پایین انداخت و لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت. اون بدجنس نشده بود. فقط داشت با اونها مثل خودشون رفتار میکرد.

نیم ساعت بعد از اداره‌ی محل کار پدر سوجین بیرون اومد و احساس سبکی میکرد. سوجین باید خیلی ازش ممنون میشد که چنین مجازاتی براش در نظر گرفت. حالا اون دختر بر خلاف خواسته‌ی خودش از این کشور میرفت و برای همیشه به خاطر میسپرد که نباید در حق کسی تا این حد نامردی کنه و پشت سرش چرت و پرت بگه.

دست هاش رو تو جیب های هودش گذاشته بود و تو پیاده رو قدم میزد. مطمئنا وقتی بکهیون میفهمید خیلی خوشحال میشد.

تو ایستگاه اتوبوس منتظر وایساد و پاکت پاداشی که صبح از بک گرفت رو از جیبش بیرون کشید. بیصدا خندید و سر تکون داد.

"_ میتونی کلی اسباب بازی های هیجان انگیز برای بازی های شبانمون بگیری. میتونی از دستبند های مخصوص شروع کنی ددی. اینطوری دستهامون زخم نمیشه و بیشتر میتونیم بازی کنیم."

دوباره خندید و دستش رو جلوی دهنش گرفت.

+ پسر ساده‌ی من.

بک فکر میکرد از این پول برای خرید سکس توی استفاده میکنه؟ هیچ زمان این اتفاق نمیوفتاد. تصمیم داشت یک هدیه‌ی کریسمس به یاد موندنی بهش بده طوری که هیچ زمان فراموشش نکنه. مدتی میشد که به یک کار جالب فکر میکرد. حتی وقتی بوسان بود هم گاهی به چیزی که تو ذهنش داشت فکر میکرد و درموردش با لی صحبت کرده بود. شاید الان زمان مناسبی برای عملی کردن خواسته هاش بود.

با لی تماس گرفت و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد. وقتی صداش رو شنید لبخند زد و گفت:

+ سلام پسر. یادته وقتی بوسان بودیم درمورد اون سورپرایز بزرگ حرف زدیم؟

ساعتش رو چک کرد و گفت:

+ تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. بیا بریم انجامش بدیم.

با فکر کردن به کاری که میخواست انجام بده خندید و گفت:

+ این بار کاری میکنیم که خیلی خوشحال شه. طوری که دیگه از جشن کریسمس نفرت نداشته باشه.

*************

کیونگ تمام کارهایی که میتونستن به پرت شدن حواسش از کیم جونگین کمک کنن رو انجام داد. دوش گرفت، خونه رو مرتب کرد، آشپزی کرد و حالا پشت میز آشپزخانه نشسته بود و بی معنی ترین نقاشی زندگیش رو میکشید.

صدای بلند و سرسام آور آهنگ راک سردردش رو بیشتر میکرد اما نمیخواست خاموشش کنه. تصور اینکه جونگین با گوش دادن به اون آهنگ ها اعصابش بهم بریزه بهش اجازه‌ی این کار رو نمیداد.

میدونست اون مرد از آهنگ های راک خوشش نمیاد. فقط برای اینکه توجه اون رو جلب کنه چنین چیزی بهش گفت. مطمئنا خیلی چیزهایی که تا الان بهش نشون داد بود هم دروغ بود. اینکه بهش گفت با اون کت و شلوار جذاب شده دروغ بود؟ اینکه بخاطرش با روبی درگیر شد چی؟

"+ اون کارها رو کردم چون... ازت خوشم میاد کیونگسو."

گوشش رو به شونه‌اش فشار داد و اخم هاش در هم شد.

_ آیش... چرا همش باید این حرف تو گوشم پخش شه؟

زیر لب گفت و مداد رو روی کاغذ فشار داد. نگاهش رو به صندلی خالی‌ای که چند شب قبل جونگین روش نشسته بود داد. اون شب باهاش حرف زد و ازش خواست درمورد حسی که بهش داره حرف بزنه.

نمیخواست ولی نتونست به اینکه اگر شرایطشون متفاوت بود و جونگین هیچ زمان اینکار ها رو نمیکرد یا خودش چیزی نمیفهمید چه واکنشی نشون میداد فکر نکنه.

اگر اون شب همچنان فکر میکرد جونگین همون پسر جذابیه که جونش رو نجات داده چه جوابی بهش میداد؟ نمیتونست منکر تاثیری که اون مرد روش میذاشت بشه. جونگین یه آدم دروغگوی عوضی اما جذاب و خوش قیافه بود. وقتی بهش لبخند میزد چیزی درونش میلرزید و طوری که اون شب میبوسیدش و دستش رو دور کمرش حلقه میکرد...

دستش رو پشت گردنش کشید و فکرش دوباره سمت اون شب رفت. جونگین به موهاش چنگ میزد و پشت گردنش رو فشار میداد. وقتی اون رو به شکم روی تخت خوابوند پشت گردنش رو بوسید و وقتی داخلش صربه میزد گرمای نفسها و حرفهای خیسش رو کنار گوشش حس میکرد.

"+ دوستش داری؟ اینطوری... دوستش داری کیونگسو؟"

پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد. اون شب... نباید باهاش میخوابید. فکر میکرد بعدش بیخیال میشه ولی انگار که همون شب تبدیل به تیر خلاصش شده بود.

"+ کیونگ... آه کیونگ..."

صداش تو سرش پخش میشد. میتونست نفسهای گرمش رو کنار گوشش تصور کنه و به سختی آب گلوش رو قورت داد. اون مرد واقعا خطرناک بود. بدن ورزیده و برنزه‌اش داغ بود و وقتی پوستهاشون با هم تماس پیدا میکرد... حسش فوق العاده بود.

چشمهاش رو بسته بود و گوشت لبش بین دندون هاش فشرده میشد.

"+ آه کیونگ... تو عالی هستی... کیونگ..."

تمرکزش رو به طور کامل از دست داده بود. حالا صدای بلند موسیقی محو و صدای ناله های جونگین تو سرش جایگزین شده بود. به حرف ها و کارهای اون شب جونگین فکر میکرد که دستی روی شونه‌اش قرار گرفت و صدای بلند کسی رو کنار گوشش شنید.

+ کیونگ حالت خوبه؟

از ترس تو جاش پرید و فریاد زد. تعادلش رو از دست داد و از روی صندلی پایین افتاد. با چشمهای از حدقه در اومده به مردی که با تعجب بالای سرش وایساده بود نگاه کرد و آب گلوش رو به سختی قورت داد.

دستهای جونگین تو هوا خشک شده و با تعجب به پسری که پخش زمین شده بود نگاه میکرد. کیونگ گیج و ترسیده به نظر میرسید.

+ هی من... چند بار صدات زدم ولی صدای آهنگ زیاد بود و نشنیدی. متاسفم که ترسوندمت فکر کردم متوجه برگشتنم شدی‌.

کیونگ آب گلوش رو قورت داد و چند بار پشت هم پلک زد. اون مرد تغییر کرده بود. صبح که از خونه رفت لباسهای رنگارنگ به تن داشت و موهاش بلند و مشکی بود اما الان... کت و شلوار خاکستری رنگ خوش دوختی به تن داشت و موهاش... موهاش بلوند و آندرکات شده بودن.

خشکش زده و نگاهش رو اون موها ثابت مونده بود. اون فقط میخواست مسخرش کنه. فقط میخواست با عوض کردن رنگ و مدل موهاش حرصش خالی شه و به خودش بقبولونه که دیگه به جذابیت قبل نیست ولی حالا کیم جونگین حتی از قبل هم جذاب تر شده بود.

جونگین دستش رو سمتش دراز کرد و با لبخند گفت:

+ بیا. متاسفم که ترسوندمت.

کیونگ نفس حبس شده تو سینه‌اش رو آزاد کرد و بدون اینکه از جونگین کمک بگیره بلند شد و ایستاد. لبخند مصنوعی‌ای بهش زد و گفت:

_ توقع نداشتم این ساعت برگردی. برای همین... ترسیدم کسی دیگه باشه.

جونگین لبخند زد و سر تکون داد. دستش رو تو موهاش برد و گفت:

+ قرار نبود به این زودی برگردم. به لطف دختر عموی احمقم اعصابم بهم ریخت و بیشتر از اون نتونستم کار کنم.

کیونگ سر تکون داد و چیزی نگفت. ضربان قلبش هنوز بالا بود و نمیخواست به موهای اون مرد نگاه کنه. چطور ممکن بود این مدل مو انقدر بهش بیاد؟ اون همیشه از مردهای با موی روشن بدش میومد ولی حالا حس میکرد کیم جونگین جذاب تر از این نمیتونه باشه.

+ غذا درست کردی. خودت چیزی خوردی؟

سرش رو به دو طرف تکون داد.

+ میخوای با هم غذا بخوریم؟

لبخند مصنوعیش رو عمیقتر کرد و سر تکون داد.

+ حالت خوبه؟ همه چیز رو به راهه؟

کمی این پا و اون پا کرد و لبخند زد. دستش رو تو موهاش برد و گفت:

_ خوبم. من... ام...

با دست به لباسهای مرد اشاره کرد و گفت:

_ صبح که از اینجا رفتی لباسهای دیگه‌ای تنت بود.

جونگین به لباسهای خودش نگاه کرد و لبخند زد.

+ ظهر یه جلسه‌ی مهم داشتم اما قبل از اینکه بهش برسم سونگهو سر راهم قرار گرفت. درمورد تو ازم پرسید و میخواست ببینتت اما نمیتونستم اجازه بدم. خودش فکر میکنه احمقم و متوجه نشدم ولی عمدا لیوان قهوه‌اش رو روم ریخت. نمیتونستم اونطوری تو جلسه شرکت کنم.

نگاه کیونگ کم کم بالا اومد و از لباسهاش به صورت و بعد به موهاش رسید. اون مرد خطرناک... خیلی جذاب شده بود. همین مرد چند شب پیش کنار گوشش ناله میکرد. لعنت بهش...

جونگین که نگاه خیره‌اش روی موهاش رو دید لبخندش عمیق تر شد.

+ موهام زیادی بلند شده بودن. یکم تنوع میخواستم برای همین فکر کردم شاید اینطوری بهتر باشه.

دستهاش رو تو جیب های شلوارش برد و سرش رو پایین انداخت.

+ به نظرت... اینطوری بهتره؟ بهم میاد؟

متاسفانه واقعا بهش میومد. از اینکه به خودش اعتراف میکرد متنفر بود اما اجازه نمیداد جونگین از این بابت خوشحال شه برای همین شونه هاش رو بالا انداخت و سعی کرد لحنش خنثی باشه.

_ بد نیست. هر چند من این مدل مو رو برای خودم ترجیح نمیدم. امیدوارم خودت دوستش داشته باشی.

لبخند کم کم از روی لبهای جونگین رفت. اون پسر خودش صبح درمورد این مدل مو حرف زد. میدونست ممکنه ضایع به نظر برسه و باعث شه بهش شک کنه ولی وقت زیادی نداشت. شاید هم بعد از اون شب حریص شده بود و میخواست زودتر به مرحله‌ای برسن که دیگه نیازی نباشه براش نقش بازی کنه.

+ این یعنی از این مدل مو خوشت نمیاد؟

_ نه. برای همین هیچ زمان برای خودم امتحانش نکردم. بعید میدونم اصلا بهم بیاد.

جونگین دستی به صورتش کشید و لبخند زد.

+ که اینطور. جالبه.

صبح به این مدل مو ابراز علاقه کرد ولی الان خلافش رو میگفت. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ کیونگ واقعا ازش خوشش میومد یا داشت مسخرش میکرد؟ شاید داشت دستش مینداخت و فقط میخواست مدتی باهاش سرگرم شه.

به این چیزها فکر میکرد که چشمش به برگه‌ی روی میز افتاد. کیونگسو به نقاشی علاقه داشت؟

+ اوه تو از نقاشی کشیدن خوشت میاد. به نظر میرسه خیلی توش استعداد داشته...

برگه رو جلو کشید اما با چیزهایی که روی برگه دید یه تای ابروش بالا رفت و سکوت کرد. کیونگ منتظر شنیدن ادامه‌ی حرفهاش بود اما با سکوتش سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد. جونگین به برگه‌ی روی میز نگاه میکرد و کم کم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت.

بعد از چند ثانیه سکوت جونگین برگه رو روی میز گذاشت و سرش رو بلند کرد. با یک لبخند کج بهش خیره شد و گفت:

+ تو واقعا آدم جالب و بامزه‌ای هستی کیونگسو. باعث میشی هر بار چیزهای جدیدی درموردت بفهمم و شگفت زده شم. این واقعا عالیه.

تکخند زد و قدمی سمت پسر گیج مقابلش رفت. دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و گفت:

+ نمیدونم این مدل مو بهت میاد یا نه اما همینطوری هم خیلی جذابی‌‌. این استایلی که الان داری... خیلی بهت میاد.

به آرومی گفت و دستش رو روی شونه‌اش کوبید. در حالیکه از کنارش رد میشد و سمت اتاق میرفت گفت:

+ لباس هام رو عوض میکنم و میام. میتونیم با هم غذا بخوریم.

کیونگ نمیدونست منظورش از اون حرفها چیه ولی قلبش تند تر از قبل میتپید. اون مرد از استایلش تعریف کرد و گفت جذاب به نظر میرسه. شاید داشت دروغ میگفت ولی نمیتونست جلوی احساسات درونیش رو بگیره.

وقتی صدای بسته شدن در اتاق به گوشش خورد آب گلوش رو قورت داد و به سختی جلوی لبخندی که روی لبش شکل میگرفت رو گرفت. حتی اگر دروغ بود هم اون مرد از مدل موهاش تعریف کرد. سمت میز رفت و دستش رو تو موهاش برد. کسی مثل کیم جونگین با اون قیافه و ظاهر ازش تعریف کرده بود پس طبیعی بود اگر نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره.

به میز تکیه زده بود و لبخند میزد که چشمش به برگه‌ی زیر دستش افتاد. کم کم لبخند از روی لبهاش رفت و چشمهاش گرد شد. به برگه چنگ زد و از روی میز برداشتش. این دیگه چی بود؟ چند دقیقه‌ی پیش داشت روش نقاشی میکشید ولی حالا...

گوشه و کنار برگه‌ی سفید با یک سری جمله و اسم پر شده بود. بالا و پایین و تقریبا همه جای برگه اسم کیم جونگین و کلمانی مثل سکسی و هات و خوش هیکل به چشم میخورد و درست وسط نقاشیش...

دستش رو روی دهنش کوبید و با چشمهای از حدقه بیرون زده به نوشته هاش خیره شد.

" آه کیونگ... تو عالی هستی... کیونگ..."

" دوستش داری؟ اینطوری... دوستش داری کیونگسو؟"

" تو واقعا تنگی کیونگ... این عالیه... لعنت..."

گلوش خشک شده و عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود. چه غلطی کرده بود؟ چرا به هر چیزی که فکر کرده بود رو روی این برگه نوشت؟

با ترس و نگرانی به در بسته‌ی اتاق خیره شد. جونگین اون نوشته ها رو خوند. برای همین اون حرفها رو بهش زد. حالا باید چه غلطی میکرد؟

*************

روز طولانی ای رو پشت سر گذاشته و حالا به شدت خسته بود. بعد از قرار نهار با مین هیون با چند نفر دیگه قرار ملاقات داشت و تمام مدت براشون حرف زد و سخنرانی کرد.

بعد از تموم شدن کارش به مرد مسنی که در حال آماده شدن بود پیشنهاد داد با هم شام بخورن و با یادآودی لبخند روی لبهاش بعد از شنیدن این پیشنهاد گوشه‌ی لبهاش بالا میرفت.

قرار شام با پدرش تنها نکته‌ی مثبت این شب بود اما تمام مدت بدون اینکه لب به چیزی بزنه مقابل اون مرد نشست و درمورد چیزهای مختلف با هم حرف زدن. میخواست با چان شام بخوره و نباید سیر میشد.

"+ بعد از تمام اون سالها این اولین کریسمسیه که کنار ما هستی بکهیون. فکر کردن به این موضوع باعث میشه احساسات مختلفی رو تجربه کنم."

چشمهای اون مرد حین به زبون آوردن این حرف ها برق میزد و میتونست هیجانش رو حس کنه.

"+ دوست دارم کار متفاوتی امسال انجام بدم. حالا که همه کنار هم هستیم باید همه چیز خاص باشه پسرم."

"+ جیون خیلی برای این کریسمس هیجان داره. بارها بهم گفته دوست داره کنار دایی هیونش اون شب رو جشن بگیره و من بهش قول دادم این بار تو هم کنارمون خواهی بود پسرم. تو برای جشن بهمون ملحق میشی مگه نه؟"

"+ راستش... سفر من به زودی شروع میشه پسرم. من از همیشه پیر ترم و خب... ممکنه این آخرین کریسمسی باشه که میتونیم با هم جشن بگیریم."

پدرش هیجان زده و خوشحال بود. با حرفهاش سعی میکرد نظرش رو جلب کنه اما اون حرف ها مثل زنگ خطر عمل میکردن. بهش میفهموندن که زمان زیادی براش باقی نمونده. میتونست مخالفت کنه و کریسمس رو با چان به تنهایی جشن بگیره اما اگر این کار رو میکرد و بعدا پشیمون میشد چی؟

شاید سال بعد در حالیکه کنار چان نشسته بود به این روز فکر میکرد و بابت جواب منفی ای‌ که به پدرش داده بود افسوس میخورد. نمیتونست مخالفت کنه. حتی اگر اون خاطره قرار بود بیشتر از همه قلبش رو به درد بیاره نمیتونست مخالفت کنه.

برای همین به جای مخالفت قاطع به اون مرد گفت:

"_ من میخوام کریسمس رو با چان جشن بگیرم. فکر میکنین شب جشن سر میز شامتون برای من و چان هم جا باشه؟"

کلید رو تو قفل چرخوند و داخل شد. کیف و کتش رو روی مبل انداخت و با فکر کردن به جواب پدرش لبخند زد.

"+ فکر کنم وقتی کسی رو دوست داشته باشی مجبوری با چیزهایی که دوست داره هم کنار بیای. همینطور با افرادی که دوست داره."

این یعنی چانیول هم قرار بود کنارشون باشه. امکان نداشت اجازه بده پسر مورد علاقه‌ش تو چنین شبی تنها بمونه.

دستهاش رو به کمرش زد و اطراف رو نگاه کرد. تازه توجهش به اطرافش جلب شده بود. تمامی چراغ ها خاموش بودن و تنها چیزی که فضا رو روشن میکرد شمع های روی میز غذا خوری بودن. ابروهاش با سرگرمی بالا رفت و وارد آشپزخانه شد.

با دیدن غذاهای مورد علاقه‌ش به همراه چند شاخه گل رز روی میز لبخندش عمیق تر شد. صبح به چان گفت برنامه‌ی هیجان انگیزی برای امشب بچینه و حالا با یک میز شام عاشقانه به همراه شمع های معطر که بوی خوبشون فضا رو پر میکرد مواجه شده بود.

_ وای پسر... تو دقیقا همون چیزی هستی که میخواستم. حس میکنم لاتاری برنده شدم.

یک تکه سیب زمینی از داخل بشقاب برداشت و تو دهنش گذاشت. خبری از نوشیدنی های الکلی نبود و این دقیقا چیزی بود که بهش اطمینان میداد کسی که اون میز رو آماده کرده چانیوله. چانیول تنها کسی بود که همیشه با مشروب خوردنش مشکل داشت و معمولا قرارهای عاشقانشون رو در هوشیار ترین حالت ممکن سپری میکردن. بدون هیچ آبجو یا شرابی.... درست مثل نوجوون های درستکار.

_ هوم... همیشه با خودم میگم دیگه بیشتر از این نمیتونم هیجانزده بشم ولی تو همیشه یک راه جدید برای عاشق تر کردنم پیدا میکنی ددی.

با صدای بلند گفت و خندید. تکه‌ی دیگه ای سیب زمینی تو دهنش چپوند و گفت:

_ این عالیه ددی. خیلی سورپرایز شدم. بیا شام بخوریم و بعدش بریم سراغ قسمت خوب ماجرا. چون امشب بیشتر از همیشه دوستت دارم میتونم به روش خودم خوشحالت کنم. مقابلت زانو میزنم و بعد از پایین کشیدن شلوارت...

با شنیدن صدای چرخیدن کلید تو قفل حرفش رو نا تموم گذاشت و به عقب چرخید‌. برخلاف توقعش به جای چانیول لی رو مقابل خودش دید که کلید رو تو جیبش گذاشت و با لبخند سمتش اومد.

× سلام بک... خوشحالم که بعد از چند روز دوباره همدیگه رو دیدیم... دوست وی آی پی عزیزم.

لبخند روی لبهاش ماسید و دهنش از حرکت افتاد. چند ثانیه با تعجب نگاهش کرد و کم کم اخمهاش تو هم شد. نیم نگاهی به میز کنارش انداخت و با حرص پوزخند زد. چانیول تنها کسی نبود که با مشروب خوردنش مشکل داشت. چرا به اون مرد فکر نکرده بود؟

*************

دست به سینه و با اخم های تو هم مقابل لی نشسته بود و طوری بهش نگاه میکرد که انگار اون مرد گناه نا بخشودنی‌ ای انجام داده بود. در مقابل لی با لبخند بهش خیره شده بود و به نظر میرسید هیچ عجله‌ای برای شروع بحث نداره.

با پوزخند به میز اشاره کرد و گفت:

_ روش احمقانه‌ای برای گول زدنم انتخاب کردی.

× ولی جواب داد.

_ از اولش هم فهمیدم کار توئه. فکر نکن خیلی باهوشی.

لی دستش رو تکیه گاه سرش کرد و با لبخند گفت:

× کاملا مشخصه. یکم پیش داشتی میگفتی که مقابلم زانو میزنی و شلوارم رو پایین میکشی.

اخمهای بک بیشتر از قبل تو هم شد و صدای قهقهه‌ی بلند لی تو فضا پیچید. وقتی خنده هاش تموم شد گفت:

× خب پسر... نظرت چیه با دوست وی آی پیت یه شام دوستانه بخوری؟

_ قبلا گفته بودم دیگه دوست من نیستی. اگر الان از پنجره پرتت نمیکنم بیرون فقط برای اینه که نمیخوام بیوفتم گوشه‌ی زندان.

× خیلی خب. میتونی همچنان ازم متنفر باشی ولی بیا اول شام بخوریم باشه؟

پوزخند زد و گفت:

_ چیزی تو غذاها ریختی؟ مثلا بعد از خوردنشون قراره عاشقت شم یا دلم برات بسوزه؟

× نیازی به این کار نبود. تو همین الانم دلت برام تنگ شده بک.

با بی تفاوتی نگاهش رو از اون مرد گرفت و گفت:

_ چرت میگی. من وقتی کسی رو از زندگیم حذف کنم دوباره سراغش نمیرم و در ضمن... گرسنه هم نیستم.

با اعتماد به نفس گفت اما بعد از چند ثانیه صدای فریاد معده‌ی خالیش به گوش مرد مقابلش رسید و خندید. لی از روی مبل بلند شد و سمت پسر بداخلاق مقابلش رفت. دستش رو سمتش دراز کرد و گفت:

× تا زمانی که شام نخوریم از اینجا نمیرم. اگر میخوای زودتر از شرم خلاص شی این تنها راهیه که داری.

بک به دستی که سمتش دراز شده بود نگاه کرد و اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد. نسبت به قبل عصبانیتش تا حدی فروکش کرده بود اما هنوز از اون مرد دلخور و ناراحت بود. لی مثل تمام دفعات قبل که با هم قهر میکردن میخواست با یک شام خوشمزه از دلش در بیاره و اینکه روشش رو تغییر نداده بود حرصیش میکرد.

خبری از چان نبود و احتمال میداد پیش دوستش و جونگین باشه پس باید زودتر این قرار اجباری رو تموم میکرد تا بتونه باهاش وقت بگذرونه.

کمی بعد هر دو نفر پشت میز نشسته بودن و تنها صدای برخورد چاقو و چنگال هاشون با بشقاب به گوش میرسید. لی بدون اینکه به غذای مقابلش دست بزنه به بک خیره شده بود. میگفت گرسنه نیست اما حالا دهنش از حرکت نمیوفتاد. میدونست از این غذای فرانسوی خیلی خوشش میاد. بکهیون هیچ زمان اون غذا رو رد نمیکرد.

_ زودتر غذات رو بخور و از اینجا برو. حوصله‌ی بحث کردن باهات رو ندارم.

× بحثی وجود نداره بک. تو فقط زیادی بزرگش کردی.

بک با پوزخند سر تکون داد و گفت:

_ دوست صمیمیم از مدت ها قبل میدونسته پدرم داره میمیره و هیچی بهم نگفته. این واقعا چیز بزرگی نیست مگه نه؟

× فکر میکنی اگر زودتر از این میفهمیدی چیزی تغییر میکرد؟

_ شاید. ولی از اونجایی که توی احمق هیچی بهم نگفتی هیچ زمان نمیتونیم بفهمیم.

لی دست به سینه به عقب تکیه زد و نگاهش روی اون پسر زوم شده بود. بک داشت بهانه میگرفت. میخواست ناراحتی بیماری پدرش رو سر اون خالی کنه و خودش بهش این اجازه رو داد. چند روز ازش فاصله گرفت تا به خودش مسلط شه و امروز چانیول بهش گفت بهترین زمان برای رو برو شدنشون با همدیگس.

× چان بهت گفت من تو این مدت برات چیکار کردم مگه نه؟

بک جوابی بهش نداد و خودش رو با غذاش مشغول کرد.

× حالا میدونی که من همه چیز رو به پدرت گفتم. تمام غرهاش رو شنیدم و تا جایی که تونستم سعی کردم قانعش کنم با دید مثبت به رابطتون نگاه کنه. تمام مدتی که روی هردوتاتون حساس شده و از چان خواسته بود ازت فاصله بگیره من به چان کمک کردم و حتی به اون مرد بخاطرت دروغ گفتم.

_ وای چه گناه نابخشودنی ای.

× اگر من زودتر همه چیز رو به پدرت نمیگفتم ممکن بود به موقع باهامون هماهنگ نشه. اونوقت ممکن بود الان رستورانها و پدرت رو به طور کامل از دست داده باشی.

بک لیوان آبش رو سر کشید و گفت:

_ خب که چی؟ توقع داری از شدت ذوق اشکهام رو پاک کنم و دست های مهربونت رو ببوسم؟

× نه فقط توقع دارم دست از بیشعور بودن برداری و چشمهات رو باز کنی.

_ تو کسی هستی که جاسوس بازی در آورد اونوقت من بیشعورم؟

این بار لی طاقت نیاورد و با صدای بلند فریاد زد:

× آره هستی بک. واقعا نفهم و بیشعوری‌. خب که چی؟ همه‌ی ما یک روز میمیریم. تو... تو باید ازم ممنون باشی که بخاطرت این همه کار کردم. من رسما زندگیم رو تو فرانسه ول کردم و به این کشور اومدم. باید ازم تشکر کنی و تو اون لیست وی آی پی کوفتیت جلوی اسمم سه تا ستاره بذاری اما به جاش مثل یه عوضی نفهم تو چشمهام زل زدی و گفتی دیگه منو نمیخوای. واقعا بک؟ تو انقدر بیشعوری؟

بک بی توجه به حرفهاش با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و خواست از پشت میز بلند شه که لی مشتش رو روی میز کوبید و با حرص گفت:

× دسر هنوز سرو نشده.

بک جا خورد و کمی تو جاش عقب پرید. ناخودآگاه به حرفش گوش کرد و سر جاش ثابت نشست. حالا اخم های لی به شدت در هم بود و خصمانه نگاهش میکرد. بعد از چند ثانیه از پشت میز بلند شد و سمت فر رفت. کیک شکلاتی مورد علاقه‌ی بک که همیشه براش درست میکرد رو از داخل فر بیرون کشید و یک اسلایس از کیک جدا کرد و داخل بشقاب گذاشت. شکلاتی که از قبل آب کرده بود رو روش ریخت و سمت بک چرخید.

بشقاب رو مقابلش گذاشت و کمی سمتش خم شد. این بار صداش پایین اومده بود و سعی میکرد به خودش مسلط باشه.

× همیشه این کیک رو دوست داشتی.

بک چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و چیزی نگفت. دوست داشت باهاش بحث کنه و جوابش رو بده ولی مغزش خالی بود.

وقتی اون مرد دوباره مقابلش نشست چنگالش رو تو کیک فرو برد و مقداری از کیک رو داخل دهنش گذاشت. مثل همیشه خوشمزه بود. لی به خوبی میدونست چطوری کیکی که اون رو به وجد بیاره درست کنه. تو دلش ازش قدردانی کرد اما چیزی بهش نگفت.

× ببخشید که سرت داد زدم.

بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:

_ اگر بار دیگه تکرار شه گردنت رو خورد میکنم.

تکه‌ی دیگه ای از کیک رو داخل دهنش گذاشت. لی بعد از چند ثانیه دستی به صورتش کشید و به عقب تکیه زد. این مرحله‌ی آخر بود. همیشه بعد از اینکه با هم کیک میخوردن درمورد مشکلشون حرف میزدن و بعد... وانمود میکردن هیچ اتفاقی بینشون نیوفتاده.

× پدرت ترحم تو رو نمیخواست. اون فقط دوست داشت با همدیگه مثل خانواده‌های نرمال وقت بگذرونین. من میدیدم تو چقدر بخاطر اینکه تمام این سال ها از اونها فاصله گرفتی ناراحتی و فکر کردم... شاید اینطوری بهت کمک میکنم. محض رضای خدا بک... تو حتی خاطرات بچگی من رو به اسم خودت برای بقیه تعریف میکردی. این خیلی ناراحتم میکرد.

بک واکنشی به حرفهاش نشون نداد و از پشت می بلند شد. یک اسلایس دیگه کیک برداشت و بدون اینکه سر جای قبلیش بشینه همونجا مشغول خوردن شد.

× وقتی چنین چیزهایی ازت دیده بودم و پدرت بهم گفت تصمیم داره بهت نزدیک تر شه من... فکر کردم این میتونه موقعیت خوبی باشه. من فقط میخواستم یکم با پدرت تفریح کنی. خیلی ها اینطور فرصتی رو پیدا نمیکنن. من چون دوستت داشتم خواستم چنین چیزی رو تجربه کنی.

بک تیکه‌ی دیگه‌ای کیک تو دهنش چپوند. نمیتونست چیزی بگه. چان قبلا تمام این حرفها رو بهش زده بود.
وقتی دست لی روی شونه‌اش قرار گرفت و سمت عقب کشیدش بدون مقاومت چرخید و تو چشمهاش خیره شد.

× تو از دستم عصبانی ای و نمیدونم تا کی قراره این عصبانیت ادامه داشته باشه اما من از اینکه سعی کردم یه زندگی نسبتا نرمال برای دوستم بسازم اصلا ناراحت نیستم بک.

بعد از زدن این حرف لی بهش لبخند زد و یک قدم دیگه جلو اومد.

× با این وجود خیلی اذیتت نمیکنم. این آخرین باریه که سر راهت سبز میشم و درمورد اون موضوع حرف میزنم. اگر... واقعا نمیخوای دیگه با هم دوست باشیم از اینجا میرم... اونوقت میتونی به طور کامل اسمم رو از روی اون لیست خط بزنی.

چند ثانیه به هم خیره شدن و وقتی واکنشی از بک نگرفت لبخند زد و سرش رو پایین انداخت.

× فکر کنم... جوابت مشخصه‌.

لبخندش عمیق تر شد و دستش رو چند بار روی شونه‌ی بک کشید. چند قدم ازش فاصله گرفت و کتش رو مرتب کرد.

× خیلی خب. من دیگه میرم. امیدوارم اون کیک رو دوست داشته باشی. من... واقعا متاسفم بک.

براش سر تکون داد و سمت در چرخید اما تو دلش داشت ثانیه ها رو میشمرد. یک... دو... سه... چهار...

قبل از اینکه به پنج برسه صدای بک رو شنید و با لبخند پلکهاش رو بست.

_ یاااا... تو قبلا... بیشتر از این اصرار میکردی. این یعنی واقعا نمیخوای ببخشمت؟

صورتش رو با دستهاش پوشوند و خندید. بکهیون هیچوقت بزرگ نمیشد. میدونست به اینجا میرسن و میدونست این جمله‌ی تکراری رو ازش میشنوه ولی... مثل دفعه‌ی اول بهش حس خیلی خوبی میداد.

با خوشحالی به عقب چرخید و سمت بک رفت. محکم در آغوش گرفتش و صدای خنده‌اش تو فضا پیچید.

× تو نمیتونی بیخیال من بشی. زیادی دوستم داری.

بک بغلش نکرده بود اما حالا به سختی میتونست جلوی لبخندش رو بگیره. حالا بعد از گذشتن چند روز و فروکش کردن خشمش با توجه به حرف های چان و دونستن کارهایی که اون مرد تا الان براش انجام داده بود فقط به یک چی فکر میکرد. اوما شینگ حتی با اینکه بهش گفت دیگه نیازی بهش نداره رهاش نکرد. این خیلی با ارزش بود.

_ حاضری بخاطر من اون دختره رو رها کنی؟

× تو حاضری بخاطر من چانیول رو رها کنی؟

_ نه.

× پس توقعی از من نداشته باش.

با شنیدن این حرف مشت کم جونی به بازوی لی زد و وقتی صدای خنده‌ش رو شنید دستهای خودش هم دور کمر پسر بزرگتر حلقه شد.

**************

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان🙈❤

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین و امیدوارم دوستش داشته باشین💋

पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

1M 54.8K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
Ichou pny_fati🍹 द्वारा

फैनफिक्शन

2K 386 8
🍂فیکشن : ichou 🍂کاپل: چانبک 🍂ژانر: درام، تاریخی 🍂محدودیت سنی: +18
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
1.3K 76 6
[DISCONTINUED] [LLOYD GARMADON X READER] this fic is unfinished and discontinued! however, the final chapter has a big summary of what the ending wa...