Touch me now

By shiiimiiin

2K 419 1.3K

داستان زندگی اش سورئال است. نه... یک رئالیسم جادویی‌ست. او بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم عجیب است. او مرا مسخ... More

Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23

Part 10

68 20 21
By shiiimiiin

Lili...

من چیزهای زیادی را به یاد می‌آورم که هرگز اتفاق نیفتاده‌اند. نمی‌دانم اولین بار کی بود، اما همیشه بوده. همیشه هست. خاطره‌هایی که نمی‌دانم از کجا، از کی و از کدام زندگی، در ذهن من به جا مانده‌اند. اوایل فقط گیجم می‌کردند و توجه‌م به آنها مثل توجه به یک رویا یا یک کابوس بود.

اول از کابوس‌ها‌یم برایت بگویم.
یک جفت دست ضمخت و وحشی به سمتم می‌آید، دهانم را می‌گیرد، راه نفسم را سد می‌کند و همه چیز تاریک می‌شود‌. یک تاریکی مطلق و من در عمق آن تاریکی مرده‌ام. من درد لحظه‌ی مردنم را به وضوح به یاد می‌آورم. این کابوس از زمانی که یادم می‌آید همراهم بوده و هیچوقت نمی‌توانم فراموشش کنم.

بعدها وضوح این کابوس‌ها بیشتر شد و همان دستهای ضمخت را به یاد آوردم که مرا در میان خود زندانی کرده‌اند. جان می‌کنم که خود را آزاد کنم اما کم زور و ضعیفم. با همه‌ی توانم تلاش می‌کنم خودم را رها کنم اما نمی‌شود. بعد تمام توانم را از دست می‌هم، انگار فلج می‌شوم. باید خودم را از شر دست‌ها رها کنم اما نمی‌توانم حتی ذره‌ای انگشت دست و پایم را حرکت دهم و... انگار نگرانم. نگران چیزی که هنوز نتوانسته‌ام منشأش را پیدا کنم. و آتش... آتش را زیاد در کابوس‌هایم یا بهتر بگویم، خاطره‌هایم می‌بینم.

وقتی سیزده ساله بودم تصمیم گرفتم خود کشی کنم. روی پل هوایی ایستاده بودم. آماده‌ی سقوط بی یک ذره ترس. اما یادم آمد یکبار اینکار را کرده‌ام. من قبلا یکبار خودکشی کرده‌بودم و مرده بودم.

خیلی واضح به خاطر آوردم که سم خوردم و روی زمین سرد اتاقی که یک پنجره‌ی قدی داشت، روی شکم دراز کشیدم.

من تمام دردی که آن لحظه‌های آخر تحمل می‌کردم را به یاد آوردم و حتی به یاد آوردم که قبل از آنبار، باز هم خودکشی کرده‌ام و باز هم مرده‌ام. و یادم آمد که به دفعات خودکشی کرده‌ام و هر بار مرده‌ام. من تمام درد‌هایی را که با هر بار مردن‌ حس کرده بودم را به خاطر آوردم.

آن لحظه در من چیزی متولد شد. دقیقا همان لحظه‌ای که زانوهایم به زمین رسیده بود و در حال متلاشی شدن بودم و سرمای وحشتی عظیم تمام تنم را به لرزه درآورده بود، فهمیدم که مرگ برای من بی پایان و بی انتهاست. فهمیدم که تسلیم شدن برای من به معنی نیستی نیست. تسلیم شدن برای من یک عذاب ابدی‌است. یک درد بی نهایت...

از پل هوایی پایین آمدم و از آن به بعد هرگز به خودکشی فکر نکردم.

اینکه چرا در سیزده سالگی تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم هم فصل دیگری از زندگی‌ من است.

مامان تعریف می‌کرد که من از دوران نوزادی توی بغل هیچکس، به جز خودش، آرام و قرار نداشتم . حتی بابا هیچوقت نمی‌توانسته مرا در آغوش بگیرد.

وقتی دوازده سالم بود و تک و تنها با یک مشکل روانی حاد، راهی آمریکا می‌شدم، باز هم اجازه ندادم بابا مرا بغل کند و او فقط از دور برایم بوسه می‌فرستاد. آن روز از بابا ناراحت بودم، چون داشتم مادرم، تنها کسی که در زندگی به او اعتماد داشتم و می‌توانستم با خیال راحت توی بغلش آرام بگیرم و از هیچ چیز نترسم، را از دست می‌دادم و او مقصر بود. داشتم تنهای تنها می‌شدم و این تصمیمی بود که او گرفته بود. مامان مخالفت می‌کرد اما همیشه حرف بابا به کرسی می‌نشست.

من باهوش بودم، خیلی بیشتر از بچه‌های هم‌سن خودم. و چون تنها و به شدت درونگرا بودم، بیشتر لحظه‌هایم را با درس و کتاب سپری می‌کردم. این هوش و استعداد ذاتی به‌اضافه‌ی زمانی که صرف کتاب و درس و ریاضی می‌شد، از من یک نابغه ساخته بود.

من در دوازده سالگی باید در کلاس دهم ثبت‌نام می‌کردم و بابا معتقد بود که من در آنجا حیف خواهم شد. بعد از پرس و جو و تحقیقات بسیار، مرا در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی در نیویورک ثبت‌نام کرد. بابا مدعی بود هر کاری که می‌کند فقط به خاطر بهتر شدن شرایط من و آینده‌ام است اما من باور داشتم که بابا دوست دارد من برایش افتخار کسب کنم.

مامان قول داد خیلی زود می‌آید و کنارم می‌ماند. قول داد نمی‌گذارد زیاد تنها بمانم. اما به قولش عمل نکرد. مدتی بعد از رفتن من، از بابا طلاق گرفت. همیشه با هم مشکل داشتند، همیشه دعوا می‌کردند و من همیشه نگران بودم که اگر از هم جدا شوند، آیا بابا اجازه می‌دهد من با مامان بمانم. بابا توی دعواها به مامان می‌گفت برود گورش را گم کند، ولی مامان می‌ماند و خیالم را راحت می‌کرد.

آن‌روزها توی نیویورک تنها بودم و خبری از آمدن مامان نبود. وقتی فهمیدم از بابا جدا شده، دلم برای بابا سوخت ولی خوشحالی توی تمام تنم موج می‌زد. گفتم مامان به زودی می‌آید. اما او به جای بودن کنار تنها دخترش، مرد دیگری را انتخاب کرد و به جای آمریکا، به آلمان رفت. من آنروز‌ها خیلی غمگین و تنها بودم و فکر می‌کردم هیچوقتِ هیچوقت حالم خوب نمی‌شود. همان روزها بود که رفتم روی پل هوایی...

وقتی اژ پل هوایی پایین آمدم، اولین کاری که کردم این بود که رفتم به یک فروشگاه آلات موسیقی. برای خودم یک پیانو سفارش دادم و دوباره زندگی را از سر گرفتم با این تفاوت که دیگر مامان هم برایم غریبه بود. دیگر منتظر آمدنش نبودم.

حالا به غیر از درس خواندن، پیانو هم می‌زدم و این خیلی آرامم می‌کرد. بعد دیدم صدای ویولنسل را خیلی دوست دارم و نواختنش را یاد گرفتم. صدای بم این ساز برایم حکم جادو را داشت و مرا می‌برد به دنیایی که دوستش داشتم.

مامان بعدها چندباری آمد و هر بار یکی دو ماهی ماند، اما دیگر اجازه نداشت بغلم کند. دیگر نمی‌توانست با موهایم ور برود و صورتم را نوازش کند. احساس می‌کردم دیگر دوستش ندارم، اما باز هم وقتی بود، زندگی یک ذره پررنگ‌تر می‌شد.

پانزده ساله بودم که در دانشگاه هاروارد ثبت‌نام کردم و از نیویورک به بوستون رفتم. بابا از لحاظ مادی برایم کم نمی‌گذاشت. من هم کم نمی‌گذاشتم و پشت هم برایش جایزه و تقدیرنامه و مدال می‌گرفتم‌.

با سن کمی که داشتم نظر همه را جلب کرده بودم اما کسی نبود که بتواند نظر مرا به خود جلب کند. اصلا کسی را نمی‌دیدم که بخواهد توجه‌م جلب شود. من در دنیای خودم غرق بودم.

یکی دو سال بعد، همکلاسی‌ها و گاها اساتیدم پیشنهاد می‌دادند قرار بگذاریم اما من... گاهی تصمیم می‌گرفتم با کسی قرار بگذارم. علیرغم اینکه هیچ احساسی در من بر‌انگیخته نمی‌شد، اما دلم می‌خواست از زندگی لذت ببرم و همیشه لحظه‌ی آخر منصرف می‌شدم. نگاهی به آینه می‌انداختم و می‌گفتم می‌خواهی بروی سر قرار که چه بشود؟

غمی کهنه همواره با من بود و یک وحشت عظیم ته وجودم بود که نمی‌گذاشت از هیچ‌چیزی لذت ببرم. من فقط در دنیای خیالی‌ خودم لذت‌ها را می‌چشیدم و همچنان تنها بودم و غرق در تحقیقات و ریاضی و فضا.

اوغات فراغتم را به ساز زدن، فیلم دیدن و کتاب خواندن می‌گذراندم و تقریبا با هیچکس ارتباطی نداشتم. عاشق کتاب، مخصوصا رمان‌های عاشقانه‌ بودم. توی کتاب‌ها عاشق می‌شدم، توی کتاب‌ها شکست عشقی می‌خوردم، توی کتاب‌ها با معشوقه‌ام ازدواج می‌کردم و توی کتاب‌ها زندگی می‌کردم. ریاضی حکم یک مخدر را برایم داشت. آرامم می‌کرد و به فعالیت مغزم برای بافتن خیالها کمک می‌کرد. من یک خیالباف حرفه‌ای شده بودم.

اولین بار همان روزها بود که تو را... نه، نمی‌دانم، هنوز مطمئن نیستم، اما همان روزها بود که کسی را که مثل تو نگاهم می‌کند، کسی که صدای نفس‌هاش مثل توست. کسی که مثل تو می‌خندد، را به یاد آوردم. به یاد آوردم که با هم می‌دویم و از ته دل می‌خندیم. او مرا بغل می‌کند و روی دستهاش می‌چرخاند.

این خاطره‌ها قشنگ بودند اما دلتنگم می‌کردند. دلتنگ کسی که نمی‌دانستم کیست؟ کجاست؟...بعدتر یادم آمد که در یک زیرزمین تاریک زندانی‌ام. دستها و پاهام با یک طناب بسته شده و تو آمدی، طناب‌ها را باز کردی و با هم فرار کردیم. یادم نمی‌آید از چه چیزی فرار می‌کنیم ولی صورت و چشم‌هات کبود و متورم هستند و لب‌هات خونی.

دوباره دارم از ضمیر تو استفاده می‌کنم. آخر من از روزی که تو را دیدم، روزی که برق ان دوتا مردمک بزرگ سیاهت را دیدم، احساس کردم پیدا شده‌ام. احساس کردم همه‌ی آشوب درونم آرام گرفت، دیدنت شبیه رسیدن به خانه بود، بعد از یک سفر طولانی و خسته کننده.

من این دوتا مردمک سیاهِ بزرگ را سالهاست که می‌شناسم. من گردنِ پهنِ بلند و سیب گلوی برآمده‌ات، استخوان ترقوه‌ات و حتی خال سیاهِ کوچکِ روی آن را خیلی خوب به خاطر دارم. من یادم می‌آید که این دست‌های نرم و کوچک را در دست گرفته‌ام. صدای نفس‌ نفس زدنت موقع دویدن همیشه توی گوشم هست. تو... تو تنها کسی هستی که، در دنیایی که همیشه خیال می‌کنم اشتباهی وارد آن شده‌ام، می‌شناسم.

تا به حال به جز برای روانپزشکم، برای هیچ آدم دیگری زندگی‌ام را تعریف نکرده‌ام. هیچکس هنوز آنقدر به من نزدیک نبوده که لازم باشد چیزی از من بداند. روانپزشکم سعی دارد به من بقبولاند که فقط چیزهایی را می‌بینم که به آن فکر می‌کنم. می‌گوید قبل از اینکه تو را ببینم هیچوقت درباره‌ی خال ریز روی استخوان ترقوه‌ات نگفته بودم. او معتقد است همه‌ی اینها خیال‌پردازی‌های ذهنم هستند، اما من یادم می‌آید که آن خال ریز را بوسیدم. شاید قبلا یادم نبود اما بعد از دیدن تو یادم آمد. من به وضوح آن را به خاطر می‌آورم.

بعد از فارغ‌التحصیلی، ناسا از من دعوت به کار کرد. به واشینگتن رفتم و کارم را شروع کردم. توی دانشگاه هم تدریس می‌کنم و دختر پرکاری هستم. مرتب ازین دانشگاه به آن دانشگاه، ازین ایالت به آن ایالت برای شرکت در کنفرانس‌ها و سخنرانی ها دعوت می‌شوم. من یکی از باهوش‌ترین و قویترین زنانی هستم که در دنیا وجود دارند اما گاهی دلم می‌خواهد کسی را در کنارم داشته باشم. کسی که بتوانم به او تکیه کنم و با خیال راحت مدتی قوی نباشم.

حدود یک سالی می‌شود که کنترل ذهنم برایم سخت شده است. گاهی موقع کار، تمرکزم را از دست می‌دهم و وارد دنیایی دیگر می‌شوم. انگار ذهنم از تنم جدا می‌شود. چند وقت پیش در یک پروژه شکست خوردیم. یک کار گروهی بود و من زحمت همه را به باد دادم. فهمیدم که وضعیتم از حالت نرمال خارج شده و باید به فکر درمان باشم. این رویا‌ها و کابوس‌ها روز به روز بیشتر می‌شوند و بعضی‌هاشان واقعا آزار دهنده‌اند. گاهی انگار دوباره دارم آنها را زندگی می‌کنم.

می‌دانم، حق داری اگر فکر کنی دیوانه‌ام. خودم هم گاهی همین فکر را می‌کنم. چندتا متخصص مغز و اعصاب بعد از خروار خروار آزمایش و سیتی اسکن، هیچکدام از مشکلم سر در نیاوردند. همه چیز به نظر خوب و نرمال می‌آید. نخواستم موش آزمایشگاهی‌شان باشم و پروسه‌ی درمانم را با یک روانپزشک شروع کردم. می‌گوید باید مدتی به مغزم استراحت بدهم و کار را کنار بگذارم، چیزی که در واقع برای من غیر ممکن است. من اگر کار نکنم از این هم دیوانه‌تر خواهم شد.

الان مدتی‌است که به روانکاوی من مشغول است و من هم سعی کردم اعتماد کنم و با درمان او پیش بروم، می‌گوید باید سردر بیاورم در ناخودآگاهم چه می‌گذرد. به پیشنهاد او آموزش زبان ژاپنی را شروع کردم چون گفته بودم تو شبیه ژاپنی‌ها هستی. خب من فکر می‌کردم اهل ژاپن هستی.

توقع زیادی‌ست اگر بخواهم اینها را باور کنی. درک چیزهایی که می‌گویم سخت است اما تعریف کردنشان هم زیاد آسان نیست.

نمی‌دانم درست است این را بگویم یا نه؟ انگار نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ام را بعد از سالها دوری دیده‌ام و دلم می‌خواهد همه‌ی چیزهایی که در نبودش از سر گذرانده‌ام را بداند.

خلاصه‌ای از زندگی‌ام را برای جیمین تعریف می‌کنم. او جرعه جرعه مشروبش را می‌نوشد، به پشتی صندلی تکیه می‌دهد، قوز می‌کند، با انگشتهاش بازی می‌کند، دوباره صاف می‌نشیند ، می‌ایستد و انگشت اشاره‌اش را به تیغه‌ی بینی‌اش می‌مالد. باز می‌نشیند، اما در تمام لحظاتی که حرف می‌زنم، چشم از من بر نمی‌دارد. نگاهش از لبهایم به چشمهایم می‌رود و برمی‌گردد. او سراپا گوش است...

....................................................
(دوستان عزیزی که این داستان رو می‌خونید، ممنون می‌شم اگه نظرتون رو برام بنویسید. آخه این اولین داستان منه و یک جور تمرینه برام. بنابراین نظرها و انتقاداتتون می‌تونه برام کارساز باشه. مرسی. دوستتون دارم.)

Continue Reading

You'll Also Like

88.8K 13.5K 51
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
287K 36.3K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
Who's Next By Vinchi

Mystery / Thriller

2.8K 564 31
نوشته شده توسط @so_ng2 و vinchi کاورها از @Emethod یک تیم تحقیقاتی برای بررسی اتفاقات عجیبی که توی خونه‌ی تهیونگ رخ میده تصمیم می‌گیرن توی اون خونه ز...
61K 1K 44
فیک هایی که عاشقشون میشی!