The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

66

890 244 211
By sabaajp

ساعت هشت صبح بود و جونگین در سکوت روی مبل نشسته بود و به پسر مقابلشون نگاه میکرد. نیم ساعت دیگه جلسه‌ی دوم و احتمالا نهایی دادگاه شروع شده بود و از ترس ردیابی گوشی جدیدش نمیتونست با سوبین تماس بگیره.

_ میشه بگی برای چی اومدین اینجا؟ من از مهمونهای سر زده اصلا خوشم نمیاد.

پسر مقابلش برای بار دهم با بداخلاقی گفت و باعث شد اخمهاش بیشتر از قبل تو هم بره. اون پسر بی چشم و روی بی ادب...

+ بخاطر اینکه جای دیگه‌ای برای رفتن نداشتیم بکهیون. باور کن من هم از اینکه تو خونه‌ی تو نشستم و دارم بهت جواب پس میدم اصلا خوشحال نیستم.

بک دست به سینه و با اخم به عقب تکیه زد.

_ خب که چی؟ جلوی خونه‌ی من نوشته ستاد حمایت از بی خانمان های سئول؟

+ نه ولی مطمئنا اینجا آخرین جاییه که به ذهن یوهان میرسه. فعلا اینجا جامون امنه.

_ و کی چنین حرف چرتی رو زده؟ هیچ میفهمی با اینجا اومدنت جون ما رو هم به خطر انداختی؟ اگر اون عموی وحشی بیشعورت بخواد ازت انتقام بگیره و اینجا رو پیدا کنه میتونه هممون رو...

+ این کار رو نمیکنه. اون به پول و حمایت مین هیون نیاز داره و برای اینکار باید بکهیون زنده رو بکشه پای میز دادگاه و محکومش کنه.

_ و اگر مین هیون با کشتن من مشکلی نداشته باشه چی؟

دهن باز کرد تا جواب بده ولی چیزی به ذهنش نرسید. منطقی به نظر میومد. اگر مین هیون با مردن بک مشکلی نداشت و همشون رو پیدا میکردن و دخلشون رو میاوردن اون دو نفر به خواسته هاشون میرسیدن. با این حال احتمالش خیلی زیاد نبود که بخوان چنین جرمی مرتکب بشن و چنین اثر گنده‌ای از خودشون به جا بذارن. از طرف دیگه اون نمیتونست جای دیگه‌ای بره. فقط کافی بود امروز رو دوام بیارن و فردا... همه چیز عوض میشد.

+ اون این کار رو نمیکنه. الان درگیر انجام کارهای دیگه‌س و برای نقشه‌ی قتل کشیدن وقت نداره.

بک چشمی چرخوند و به در بسته‌ی اتاق نگاه کرد. چانیول و کیونگ نزدیک به نیم ساعت بود که داخل اتاق رفته بودن و هنوز هیچ خبری ازشون نبود. دوباره به سر و وضع داغون جونگین نگاه کرد و پوزخند زد.

_ تو واقعا مطمئنی میخواستی کاری کنی پسره ازت خوشش بیاد؟

نگاه پرسشگر جونگین باعث شد نیشش بیشتر از قبل باز شه و کمی به جلو خم شد.

_ چون مشخصه کاملا نتیجه‌ی برعکس داشته. قیافت داغونه و مشخصه خیلی درد کشیدی. خوش شانسی که هنوز زنده‌ای و نفس میکشی.

جونگین دستش رو به صورت کبودش کشید و لبهاش رو به هم فشرد. پسر مقابلش اون شب باهاش خوب برخورد کرد و فک میکرد کمی رابطشون بهتر میشه ولی ظاهرا اشتباه میکرد. چشمهای اون پسر هم پف کرده و گونه‌ی چانیول قرمز و ملتهب بود.

+ تو برای چی گریه کردی؟ با چانیول دعوات شده؟

کم کم لبخند از روی لبهای بک رفت و به سردی جواب داد:

_ به تو ربطی نداره.

این بار نوبت جونگین بود که بهش پوزخند بزنه. اگر بحث رو عوض نمیکرد بک اونقدر بابت اونجا بودنشون بهش گیر میداد که مجبور میشد به یک جای دیگه فکر کنه.

+ واو... باورم نمیشه که بیون بکهیون هم میتونه گریه بیوفته. حتما یک اتفاق خیلی مهم و بزرگ افتاده که باعث شده تا این حد اشک بریزی نه؟

بک جوابی بهش نداد و ازش رو برگردوند. نمیخواست اتفاقات دیشب براش یاداوری بشه. برای جمع کردن انرژیش و به حواس پرتی نیاز داشت.

+ تو واقعا عجیبی. اگر جای من و تو با همدیگه عوض میشد و تو قرار بود من رو از شر یوهان خلاص کنی خیلی خوب باهات رفتار میکردم. حتی برات یه نهار خوشمزه درست میکردم و اگر واقعا با چانیول مشکل داری بهت کمک میکردم با همدیگه آشتی کنین.

بک با پوزخند سر تکون داد و نیم نگاهی به صورت کبودش انداخت.

_ چقدر حیف که من قرار نیست این کارها رو انجام بدم. در ضمن کمک هات رو برای خودت نگه دار. من علاقه ای به نابود شدن صورتم ندارم.

بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. تمام شام دیشب رو بالا آورده و تا صبح اونقدر اشک ریخته بود که الان احساس ضعف میکرد و دست و پاهاش میلرزید.

باورش نمیشد که کارشون به اینجا رسیده بود. پدرش داشت میمرد و حالا خانواده ی چان همه چیز رو فهمیده بودن. شاید باید بابت این موضوع خوشحال میشد ولی نگران وضعیت چانیول بود. مطمئنا براش خیلی سخت بود مگه نه؟ از پدرش سیلی خورد و توهین هاشون رو تحمل کرد. بهش گفتن باید از اون جدا بشه و چون قبول نکرد از طرف خانواده‌ش طرد شد. هیچکس از کنار چنین مسئله ای به راحتی نمیگذشت.

دوست داشت یه کاری برای بهتر شدن حال چان انجام بده ولی نمیتونست یا شاید توانش رو نداشت. جسم و مغزش از همه چیز خسته شده بود. انگار که نیاز داشت برای مدتی خاموش بشه و ارتباطش رو با تمام دنیا قطع کنه.

از داخل یخچال بطری شیر کاکائو رو بیرون کشید و صدای قدمهای جونگین که پشت سرش وارد آشپزخونه شد رو شنید.

+ برای منم بریز. شیر کاکائو دوست...

بی توجه به حرفش دربطری رو باز کرد و محتویات داخلش رو یک نفس سر کشید. جونگین کنارش به کانتر تکیه زد و با تاسف سر تکون داد.

+ خوبه... هر لحظه بیشتر از قبل ازت ناامید میشم.

بطری خالی رو روی کانتر گذاشت و با بیخیالی جواب داد:

_ چرا فکر میکنی برام اهمیتی داره؟

شیشه‌ی مربا رو بیرون کشید و سمت بسته ی نون رفت. باید انرژی هاش رو جمع میکرد. چانیول نباید این سایدش رو میدید.

جونگین نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و سمت بک رفت. وقت زیادی نداشتن و مطمئنا از فردا سرش به شدت شلوغ میشد. شاید دیگه نمیتونست با کیونگسو وقت بگذرونه و با وجود بوسه ی اون شب پسر کوچکتر خیلی عجیب و غریب رفتار میکرد. بهش لبخند میزد و باهاش مهربون بود ولی هر زمان که کنارش وایمیساد به بهانه های مختلف ازش فاصله میگرفت.

کمی سمت بک خم شد و صداش رو صاف کرد. از اینکه محبور بود از بکهیون مشورت بگیره اصلا خوشش نمیومد ولی انگار چاره ی دیگه ای نداشت.

+ میگم... من فکر میکنم کیونگسو هم ازم خوشش اومده ولی خیلی خجالتیه. انگار از چیزی میترسه که مانع بروز احساساتش میشه.

بکهیون روی نون تستش مربا میریخت که با شنیدن این حرف دستهاش از حرکت ایستاد و نگاهش بالا اومد.

_ ولی من اینطور فکر نمیکنم.

+ چطور؟

_ اگر ازت خوشش اومده بود صورتت رو نمیترکوند. اتفاقا به نظرم پسره اصلا هم خجالتی نیست و به وضوح نشون داده تا چه حد ازت متنفره. منم با افرادی که ازشون متنفرم چنین کارهایی میکنم.

اخمهای جونگین تو هم شد و گفت:

+ اینطور نیست. این کبودی ها... تقصیر اون نیست.

بک با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و مشغول ادامه‌ی کارش شد. روابط جونگین بهش ربطی نداشت. اون مسائل مهمتری برای فکر کردن داشت. الان تنها چیزی که اعصابش رو بهم میریخت این بود که چرا چانیول و کیونگسو از اتاق بیرون نمیومدن.

+ تو بهم بگو. یکی وقتی کمکش میکنی بهت لبخند میزنه، به حرفهات میخنده، باهات فیلم میبینه و از خاطرات گذشته بهت میگه. وقتی میبینه صدمه دیدی نگرانت میشه و زخمهات رو پانسمان میکنه. وقتی میبوسیش عقب نمیکشه و پست نمیزنه اما روز بعدش اصلا به روی خودش نمیاره که چه اتفاقی افتاده و  بعد از اون ازت خجالت میکشه و فاصله میگیره. به نظرت اینا نشونه ی چیه؟

بک با آرامش چاقو رو روی کانتر گذاشت و گاز بزرگی به تستش زد. به چهره ی منتظر جونگین خیره شد و وقتی محتویات داخل دهنش رو قورت داد گفت:

_ ازت خوشش اومده. این چیز جدیدی نیست و قبلا هم بهت گفته بودم. باورم نمیشه که از اون زمان تا حالا از این مرحله رد نشدی و هنوز داری در جا میزنی.

+ منظورت چیه؟ توقع داشتی چیکار کنم؟

_ معمولا تو این مرحله چیکار میکنن؟

+ نمیدونم. تو چیکار کردی؟

خودش هم به کانتر تکیه زد و با لبخند مشغول خوردن صبحانه ش شد.

_ من وقتی به این مرحله رسیدم با چان خوابیدم. فکر کنم بقیه هم این کار رو انجام بدن. تو زیادی داری لفتش میدی مرد.

جونگین با گیجی دستی تو موهاش کشید و به عقب چرخید. وقتی از بسته بودن در مطمئن شد کمی نزدیکتر به بک ایستاد و صداش رو پایین آورد.

+ چطوری باید انجامش بدم؟ نمیتونم همینطوری بی مقدمه بهش بگم بیا با هم بخوابیم. اون ازم خجالت میکشه و اگر روم کراش داشته باشه شوکه میشه. در ضمن... نمیخوام از نظر اون یه آدم هوس باز و عوضی به نظر برسم.

بک نگاهی به سر تا پاش انداخت و پوزخند زد. ای کاش اون هم چنین دغدغه ای داشت و نیاز نبود بابت بیماری پدرش غمگین باشه.

+ بک منو تو یه قراری با همدیگه داشتیم. من شر مین هیون رو کم میکنم و تو درمورد کیونگسو کمکم میکنی. من دارم کارم رو انجام میدم پس این بار نوبت توئه که کمکم کنی.

بک تکه ی آخر تستش رو تو دهنش چپوند و گفت:

_ توقع داری چیکار کنم؟ تو نوشیدنیش محرک جنسی بریزم؟

وقتی نگاه چپ جونگین رو روی خودش دید پوف کرد و چشم هاش رو تو حدقه  چرخوند. حوصله ی سر و کله زدن با اون مرد رو نداشت ولی اگر کمکش نمیکرد قرار نبود بیخیالش بشه برای همین دسته کلیدش رو برداشت و سمت پسر کنارش گرفت.

_ کلید واحد رو بروئه. پسره رو ببر اونجا و یه شام جذاب به همراه مشروب براش سرو کن. بعد از اینکه تا خرخره مست شد باهاش بخواب و از فردا خودت رو بهش بچسبون. اگر واقعا ازت خوشش بیاد دیگه فاصله نمیگیره و کم کم باهات اوکی میشه.

جونگین تا چند ثانیه به دسته کلیدی که سمتش گرفته شده بودنگاه کرد و کم کم اخمهاش تو هم شد. اون پسر واقعا کثیف ترین و احمقانه ترین پیشنهادات رو بهش میداد. با حرص دسته کلید رو از دستش بیرون کشید و گفت:

+ کدوم دو تا احمقی اینطوری با همدیگه اوکی شدن که ما دومیش باشیم؟ تو واقعا منو مسخره کردی؟

بک با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و گفت:

_ تو فرانسه این روش خیلی جواب میده. اگر امشب نتونی از این موقعیت استفاده کنی و به پسره نزدیک تر بشی واقعا متاسفم. یا همین امشب کار رو یکسره کن یا بیخیال اون پسر شو.

با حرص دهن باز کرد تا جوابش رو بده که همزمان در اتاق چانیول باز شد و زنگ خونه به صدا در اومد. بک بی اهمیت به صدای زنگ برگشت تا یک تست دیگه برای چانیول درست کنه. مطمئنا اون هم گرسنه بود و به انرژی نیاز داشت. پسر عزیزش بهش لبخند میزد ولی اون لبخند رو دوست نداشت چون نمیتونست ناراحتیش رو مخفی کنه.

امروز باید بیشتر از هر زمانی خودش رو خوشحال نشون میداد. خیال چانیول باید از بابت اون راحت میشد تا دلیل کمتری برای غصه خوردن داشته باشه.
اولین بار بود که چنین حسی رو تجربه میکرد.

میخواست حالش خوب بشه و سر حال به نظر برسه اما نه بخاطر خودش. میخواست چانیول فکر کنه سر حاله تا کمتر نگرانش بشه. باید امروز آروم و خوش اخلاق میبود. مطمئنا هیچ چیزی نمیتونست اعصابش رو بهم بریزه و قرار نبود از چیزی عصبانی بشه. امروز باید با چانیول عزیزش وقت میگذروند. تست آغشته به مربا رو داخل بشقاب گذاشت و با لبخند چرخید تا برای چان ببره که چشمش به لی افتاد.

لی با چشمهای قرمز و ظاهر آشفته بهش خیره شده بود و بعد از چند ثانیه سکوت جلو اومد و محکم بغلش کرد.

+ بکهیون... من خیلی متاسفم... واقعا میگم... خیلی متاسفم.

بشقاب رو روی کانتر گذاشت و اخمهاش در هم شد. اون دیگه اینجا چیکار میکرد؟ مگه بهش نگفته بود نمیخواد ببینتش؟

_ بکش عقب ببینم؟ داری چه غلطی میکنی؟

لی به حرفش توجهی نکرد و محکم تر از قبل دوست عصبانیش رو بغل کرد. اون هم تا صبح نخوابید و برای دوستش غصه خورد. چرا به این بخشش فکر نکرده بود که بک ممکنه بعدا از خاطراتی که داشت صدمه ببینه؟ برخلاف تلاشهایی که بک برای فاصله گرفتن ازش میکرد اون بیشتر بهش چسبید و روی موهاش رو بوسید.

+ من معذرت میخوام بکهیون. لطفا من رو ببخش.

بک خسته و کلافه از تقلاهای بی نتیجه آروم گرفت و نفسش رو با حرص بیرون داد. فقط برای امروز نمیخواست عصبانی نشه و با کسی دعوا نکنه. چرا حتی این کار هم انقدر سخت به نظر میرسید؟

*********

مین هیون آخرین کتاب رو هم توی جعبه  گذاشت و درش رو بست. به زودی باید اون اتاق رو خالی میکرد و از شدت خشم دلش میخواست اون رستوران رو  آتیش بزنه. هیچ زمان فکرش رو نمیکرد که روزی مجبور بشه وسایلش رو جمع کنه و از اونجا بره. از اولین روزی که اونجا شروع به کار کرد روزی رو میدید که خودش پشت میز ریاست بشینه.

از روز اول تمام توانش رو برای رستوران گذاشت. شبها آخرین نفر از رستوران بیرون میرفت و صبح روز بعد اولین کسی بود که شروع به کار میکرد. تمام این سالها هیچ تفریحی نداشت و هیچ سفری نرفت. فقط کار کرد و امیدوار بود تمام تلاشهاش به چشم پدرش بیاد و بتونه به هدفش برسه. با وجود تمام این تلاشها دو شب پیش پدرش اون رو از اینجا بیرون انداخت و وقتی بهش اعتراض کرد اون حرفها رو بهش زد.

با به خاطر آوردن مکالمه ی اون شبشون اخمهاش تو هم شد و لگد محکمی به جعبه ی مقابلش زد. اون مرد چطور تونست چنین حرفهایی بهش بزنه؟ چطور میتونست تا این حد عوضی و وقیح باشه؟

فلش بک:

بیون جون وو از روی تخت بلند شد و سمت پسر بزرگترش رفت. مقابلش ایستاد و چند ثانیه در سکوت بهش نگاه کرد.

+ درسته پسرم. تو تمام این سالها برای رستوران زحمت کشیدی و من هیچ زمان نمیتونم این رو انکار کنم. ازت ممنونم و چون تواناییت رو دیدم چنین مسئولیتی بهت دادم. تو قراره یکی از بزگترین فروشگاه های زنجیره ای سئول رو در آینده اداره کنی. فکر نمیکنی این کار برای تشکر کافی باشه؟

مین هیون با حرص خندید و دستهاش رو به کمرش زد. داشت از شدت خشم و عصبانیت منفجر میشد. انگار که کسی روی سینه اش پا گذاشته بود و هر لحظه بیشتر از قبل فشارش میداد.

_ من هیچ زمان ازت نخواستم اینطوری ازم تشکر کنی پدر. فقط کافی بود اون رستورانی که این همه براش زحمت کشیدم رو بهم بدی. تو میدونی من اون رستوران رو دوست دارم و تمام وقتم رو براش گذاشتم. بارها بهت گفتم پیشرفتش از هر چیزی برام مهم تره. تمام زمانهایی که تو کم میاوردی و نا امید میشدی من کسی بودم که رستوران رو بالا کشیدم. تو همه ی اینها رو دیدی پس چطور... چطور تونستی چشمت رو روی من ببندی و همه چیز رو به بکهیون بدی؟

قسمت آخر حرفش رو فریاد زد و با خشم به مرد مقابلش خیره شد. بیون جون وو چشمهاش رو بسته بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد. حرفی که مدتها بود تو دلش نگه داشته بود رو بهش گفت.

_ چطور تونستی اونها رو به بکهیون بدی؟ اون پسر بی استعداد و دردسر سازه. تا به حال حتی یک قدم هم برای پیشرفت رستوران برنداشته و احمقه. رستورانها رو نابود میکنه و تمام تلاشهامون از بین میره و خودش ذره ای به این موضوع اهمیت نمیده. چطور تونستی رستورانها رو به بک بدی پدر ها؟ چطور تونستی؟

دوباره فریاد زد و پلکهاش رو بست تا مانع پایین ریختن اشکهاش بشه. حس میکرد بهش خیانت شده. تمام این مدت امیدوار بود پدرش به مرور زمان بفهمه که بک نمیتونه از پس ریاست بر بیاد و رستورانها رو به اون بسپره ولی این دیگه زیادی بود.اون مرد نه تنها نظرش عوض نشد که این بار اون رو هم از رستوران بیرون انداخت تا دیگه هیچ جوره به رستورانها دسترسی نداشته باشه.

+ مین هیون... ازم عصبانی ای که چرا رستورانها رو به بکهیون سپردم و تو دیگه در رستورانها جایی نداری. انتظار داشتم کمی از تصمیمم تعجب کنی ولی اینکه من رو مقصر این اتفاق بدونی واقعا نا امیدم کرد. کسی که اولین نفر رستورانها رو به بکهیون داد تو بودی پسرم نه من. الان چطور میتونی تا این حد از من عصبانی باشی؟

مین هیون چشمهاش رو باز کرد و با تعجب بهش خیره شد. این حرفش چه معنی ای داشت؟ اون هیچ زمان تو زندگیش نخواسته بود رستورانها به بکهیون برسه. بیون جون وو به پسرش لبخند زد و ادامه داد:

+ پنج سال پیش من تصمیم داشتم رستورانها رو به تو بسپرم و امیدوار بودم اونقدر رای بیارم که تو انتخابات پیروز بشم. تصمیم داشتم بعد از اینکه درس بکهیون تموم شد این فروشگاه های زنجیره ای رو به اون بسپرم اما اون اتفاق ها برای بک افتاد. اخبار منفی همه جا پخش شد و شانسم برای برنده شدن تو انتخابات رو از دست دادم. به پیشنهاد تو مجبور شدم بک رو از این کشور دور کنم و برای اینکه خودم رو سرگرم کنم تا دلتنگ پسرم نشم بیخیال واگذاری رستوران شدم. سالهای زیادی گذشت و من به مرور فهمیدم چه اتفاقاتی دور و برم افتاده.

سرش رو کمی جلو برد و با صدای آرومی گفت:

+ هر دومون میدونیم اون دختر از بک باردار نبود و تمام اتفاقاتی که برای پسر کوچکترم افتاد نقشه بودن.

ابروهای مین هیون با شنیدن اون حرفها بالا رفت و آب گلوش رو به سختی قورت داد. اون مرد...
پدرش عقب کشید و با لبخند نگاهش کرد. بعد از چند ثانیه دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت:

+ رستورانها پنج سال پیش به تو میرسیدن و نیازی نبود الان مقابلم وایسی و سرم داد بکشی مین هیون. فقط کافی بود برای برادر کوچکترت پاپوش درست نکنی و اون رو از من دور نکنی.

جون وو بعد از زدن این حرف تکخند زد و سر تکون داد. دست و پاهاش بی حس شده بود و سرش گیج میرفت. انگار که ته مانده ی انرژیش از بدنش بیرون میرفت و زانوهاش میلرزید. با این حال سعی کرد محکم باشه و با جدیت به پسرش گفت:

+ تو کسی بودی که رستورانها رو به بکهیون داد مین هیون. من رو مقصر ندون و حتی یک لحظه فکر نکن بین شما دو نفر تبعیضی قائل شدم. تو طمع کردی و خواستی با دور کردن بکهیون از رستورانها اونها رو صاحب شی اما نفهمیدی که با این کار شانس خودت رو از بین بردی پسرم. امشب همه چیز میتونست کاملا متفاوت باشه. من ریاست کامل رستورانها رو به تو میدادم و بک به کارهای فروشگاه ها رسیدگی میکرد اما تو باعث شدی همه چیز تا این حد فرق کنه. به جای اینکه من رو مقصر بدونی و ازم عصبانی باشی سعی کن یکبار برای همیشه بپذیری که بکهیون هم عضوی از ین خانوادست. اگر پنج سال پیش این رو میفهمیدی الان وضعیت فرق میکرد...

بعد از زدن این حرف عقب اومد و سمت تختش رفت. حالش خوب نبود و به استراحت نیاز داشت. به نظرش امشب کارهایی که میخواست رو انجام داده بود. وقتش بود مین هیون با عواقب کارهای گذشته اش رو به رو بشه.

+ اگر میخوای کسی رو مقصر بدونی اون خودتی پسرم. صادقانه بخوام بگم اگر اون زمان تو به تمام خبرنگارها پول نداده بودی تا برادرت رو اذیت کنن و برای اون دختر یک مدرک بارداری جعلی جور نکرده بودی تو رو از رستورانها دور نمیکردم. اجازه میدادم بک درموردت تصمیم بگیره و شاید اون برخلاف تو کمی نسبت به برادرش مهربون تر عمل میکرد. پنج سال زمان زیادیه اما بالاخره باید بخاطر کاری که کردی مجازات میشدی مین هیون. این همون مجازاته...

پایان فلش بک

با حرص فریاد کشید و لگد محکم دیگه ای به جعبه زد. بکهیون همه چیز رو به پدرش گفته بود و حالا هردو نفر بر علیه اون شده بودن. پدرش الکی این حرفها رو بهش زد. اجازه نمیداد این رستوران رو ازش بگیرن و تا جایی که توان داشت برای پس گرفتن چیزی که حق خودش میدونست تلاش میکرد. به زودی با یوهان ملاقات میکرد و بعدش همه چیز اونطوری که اون میخواست پیش میرفت.

باید یه درس حسابی هم به کیم جونگین عوضی میداد که بخاطر فضولی و مسخره بازیش نتونست از عکسها و فیلم هایی که جمع کرده بود استفاده کنه. اما بهتر بود فعلا سر به سر اونها نمیذاشت و اجازه میداد فکر کنن برنده شدن. اگر تحریکشون میکرد و ازش شکایت میکردن شرایطش پیچیده میشد. میتوسنت بعد از اینکه حکم بکهیون اومد ادعا کنه علیهش مدرک جعل کردن تا آبروش رو ببرن ولی الان نباید دور و برشون آفتابی میشد.

با کلافگی و عصبانیت تو اتاق قدم میزد و به کارهایی که دوست داشت با اونها انجام بده فکر میکرد که توجهش به صدای مجری اخبار رادیو جلب شد.

"+ کمی پیش جلسه ی دادگاه مضنون ل. ی به پایان رسید و نتیجه‌ی دادگاه اعلام شد. طبق آخرین گزارشات قاضی پس از بررسی مدارک و اسناد جدید ارائه شده توسط وکیل مقتول در دادگاه مضنون را مجرم اعلام کرده و حکم حبس این فرد به زودی صادر میشود. نکته‌ی قابل توجه این است که دادستان محبوب و به نام کیم یوهان مسئولیت این پرونده را بر عهده داشته و در دادگاه از مضنون دفاع کرده است اما با وجود تلاشهای این دادستان نتیجه‌ی دادگاه به ضرر موکلش به پایان رسید.  ظاهرا دادستان کیم برای بیگناه نشان دادن موکلش سعی داشته است که بسیاری از مدارک و شواهد را از بین ببرد اما با ارائه ی مدارک تکمیلی توسط وکیل مقتول نتوانسته به خواسته‌اش برسد. گفته میشود که این اولین پرونده‌ی شکست خورده‌ی دادستان کیم طی چند سال گذشته می باشد."

مین هیون به رادیو چسبیده بود و با چشمهای گرد شده و دهن باز به دیوار مقابلش خیره شده بود. پرونده ی یوهان شکست خورده بود؟ اون که خیلی به برد این پرونده امیدوار بود.

دستی به صورتش کشید و نفس عمیق کشید که صدای نوتیف گوشیش بلند شد. از دیروز نزدیک به ده ها پیام و تماس از دست رفته از لوکاس داشت اما نمیخواست بهش جواب بده چون میدونست باهاش چیکار داره. اصلا دوست نداشت بهش بگه بخاطر کیم جونگین و تهدیداشت نمیتونه از عکسها استفاده کنه و دوست نداشت به کسی جواب پس بده. سمت میز رفت و گوشیش رو برداشت تا خاموش کنه که چشمش به اسم یوهان بالای صفحه ی گوشیش افتاد و ابروهاش با تعجب بالا رفت.

"+ باید امروز عصر همدیگه رو ببینیم. اگر بخوای میتونم زودتر کاری که ازم خواستی رو انجام بدم اما هزینه اش هم بیشتر میشه. میتونی از پسش بر بیای؟"

پیام رو چند بار خوند و گوشه ی لبهاش بالا رفت. حتما اون مرد هم از خراب شدن نقشه هاش ناامید شده بود و این شکست یک ربطی به برادر زاده اش داشت. اگر قصدش نابود کردن بکهیون و جونگین بود هیچ مشکلی نداشت و میتونست هزینه اش رو هم پرداخت کنه. اون عوضی ها میرفتن به جهنم و خودش به خواسته اش میرسید.

********

از آسانسور که بیرون اومد یکی از گارسونها با روی باز ازش استقبال کرد. اسمش رو توی لیست چک کردن و یک دختر جوان باهاش همراه شد تا اون رو سمت اتاقکی که کیم یوهان رزرو کرده بود همراهی کنه. با باز کردن درب کشویی داخل شد و چشمش به یوهان خورد که با لبخند براش سر تکون داد.

کتش رو از تنش در آورد و مقابلش پشت میز نشست. بعد از یک سلام کوتاه و جواب کوتاه تر گفت:

_ خوشحالم که بالاخره تونستیم رو در رو همدیگه رو ببینیم. وقتی پیامتون رو دیدم خیلی خوشحال شدم.

یوهان با لبخند سر تکون داد و لیوانش رو از روی میز برداشت. لبهاش رو با نوشیدنی گرون قیمتی که کمی پیش سفارش داده بود تر کرد و گفت:

+ قرارمون رو فراموش نکرده بودم. میخواستم سرم کمی خلوت تر بشه تا با آرامش روی پرونده ای که میخوای کار کنم.

مین هیون لبخند زد و لیوانی که سمتش گرفته شده بود رو برداشت.

_ درسته. منتظر بودین تا پرونده ی قبلی به سر انجام برسه. بابتش واقعا متاسفم. از اخبار متوجه شدم چه اتفاقی افتاده.

یوهان با شنیدن این خبر هوم کرد و اخمهاش در هم شد. امروز یکی از مسخره ترین روزهای این چند وقت اخیر بود و با اینکه صبح اطمینان داشت در دادگاه پیروز میشه اما هیچ چیزی مطابق خواسته اش پیش نرفت. جونگین فرق کرده بود و دیگه مثل قبل در مقابلش محتاط عمل نمیکرد. فکر میکرد اون پسر به اونقدر به دو کیونگسو و حفظ جونش اهمیت بده که از مدارکی که بدست آورده بود استفاده نکنه ولی امروز از کارش متعجب شد. دوست جونگین از همون مدارک استفاده کرد و بهش تهمت تلاش برای از بین بردن شواهد زدن. حالا براش پرونده تشکیل داده بودن و قرار بود روی این موضوع تحقیق کنن. این چیزی نبود که بابتش ذره ای نگرانی داشته باشه.

تیم تحقیقاتی دادگاه رو به خوبی میشناخت و زمانی به همشون لطف کرده بود. چیزهایی درمورد کارشون میدونست که مطمئن بود دوست ندارن فاش بشه پس قطعا قرار نبود اون رو به عنوان مجرم به دادگاه معرفی کنن. چیزی که ناراحتش میکرد شکست خوردن پرونده اش بود. با موکلش قرار گذاشته بود که بعد از تبرئه شدنش نزدیک به هفتاد درصد دارایی هاش رو به عنوان دستمزد دریافت کنه و با اون پول میتونست خیلی از رقیبهاش رو کنار بزنه. اما حالا که پرونده شکست خورده بود و با وجود اخباری که هر لحظه علیهش پخش میشد محبوبیت و اعتمادی که مردم عادی بهش داشتن زیر سوال میرفت.

به زودی جونگین و اون پسر احمقی که تونست گزارشها رو از بایگانی بیرون بکشه رو مجازات میکرد اما اول تصمیم داشت جایگاهش رو بین مردم تثبیت کنه و رقیبهاش رو کنار بزنه.

_ یه ربطی به کیم جونگین داره مگه نه؟ اون سراغ شما هم اومده.

یه تای ابروش با شنیدن این حرف بالا رفت و به مین هیون خیره شد.
مین هیون لیوان خالیش رو روی میز گذاشت و کمی روی میز خم شد. دستهاش رو بهم گره زد و گفت:

_ نمیدونم چرا و چطوری ولی مثل اینکه رفته تو تیم بکهیون و از این به بعد با اون کار میکنه. چند شب پیش به ملاقاتم اومد و تهدیدم کرد که اگر علیه بکهیون کاری انجام بدم ازم شکایت میکنه. نمیدونم برادرم بهش چه وعده ای داده ولی مثل اینکه موفق شده به اندازه ی کافی بهش شجاعت جلو اومدن رو بده. قبلا گفته بودین جونگین جرئت نمیکنه سر راهتون قرار بگیره اما امروز این اتفاق افتاده و نمیتونم به این فکر نکنم که شاید همه چیز زیر سر بکهیون باشه و اون با وعده های مختلف برادر زادتون رو تحریک کرده باشه.

+ بیون بکهیون چه وعده ای ممکنه بهش داده باشه که تا این حد دست به حماقت بزنه؟

_ نمیدونم. شاید باهاش قرار گذاشته که در ازای ساکت کردن من و بیرون کشیدن رستورانها از چنگم بهش کمک میکنه تا جلوی شما رو بگیره.

یوهان به اون حرف خندید و سر تکون داد. این واقعا مسخره بود.

+ اونها نمیتونن من رو زمین بزنن. جونگین به خوبی این رو میدونه.

_ ولی میتونن برای بد نام کردنتون تلاش کنن اینطور نیست؟

+ جونگین سالهاست که داره تلاش میکنه ولی تا به حال نتونسته بهم آسیب بزنه.

_ولی امروز برای اولین بار پروندتون شکست خورد. تا جایی که من میدونم وکیل مقتول خیلی هم شناخته شده نیست.

لبخند کم کم از روی لبهای یوهان رفت و جاش رو به یک اخم عمیق داد. دوباره لیوانش رو پر کرد و کمی از نوشیدنیش نوشید. تصمیم داشت هفته ی دیگه مراسم نامزدی سجونگ و جونگین رو برگزار کنه اما نمیتونست قبل از اون این کار پسر جوان رو بی جواب بذاره. افرادش به گوشش رسونده بودن که دو کیونگسو از بیمارستان ترخیص شده و به خونه برنگشته. حتی این اواخر جونگین هم به خونه برنمیگشت و این یعنی با هم بودن. باید به زودی پیداشون میکرد و قولی که به جونگین داده بود رو عملی میکرد. اون پسر بی مصرف میمرد و برادر زاده ی احمقش رو جوری گیر مینداخت که دیگه هیچ زمان جرئت نکنه مقابلش وایسه یا علیهش دست به کار عجیبی بزنه.

+ اگر واقعا بکهیون پشت این ماجرا باشه به بدترین شکل ممکن و در سریع ترین فرصت مجازات میشه.

نیش مین هیون با شنیدن این حرف تا آخرین حد گرد شد و صندلیش رو کمی جلو کشید.

_ این یعنی به زودی مدارک مورد نظر رو جور میکنین و میتونم ازش شکایت کنم؟

یوهان لیوانش رو سر کشید و گره ی کراواتش رو شل کرد.

+ این بستگی به تو داره مین هیون. ظهر بهت گفتم کاری که میخوای رو انجام میدم اما هزینه ای که باید پرداخت کنی بالا تر میره. اگر بتونی از پس هزینه اش بربیای همون اتفاقی که میخوای برات میوفته.

_ بله متوجهم. باید چیکارکنم؟ هزینه چقدر تغییر کرده؟

یک ورق دستمال کاغذی بیرون کشید و با آرامش تا زد. خودکارش رو از جیب کتش بیرون کشید و رقم مورد نظرش رو روی دستمال نوشت. مین هیون با هیجان و ذوق به مرد مقابلش خیره شده بود اما به محض اینکه دستمال سمتش گرفته شد و عدد روش رو دید لبخند از روی لبهاش پاک شد و ابروهاش با تعجب بالا رفت. اون رقم... چرا انقدر زیاد بود؟

نگاه متعجبش رو به اون مرد داد و فکر میکرد باهاش شوخی میکنه ولی یوهان با خونسردی به عقب تکیه زد و شونه هاش رو بالا انداخت. اون به همین مقدار پول برای کنار زدن رقیب هاش ناز داشت. اگر امروز نتونست اونها رو از موکلش بگیره مطمئن میشد از جای دیگه ای این هزینه رو تامین کنه. مین هیون اونقدر به استیصال افتاده بود که راهی به جز موافقت نداشته باشه.

_ ولی این مبلغ خیلی بیشتر از چیزیه که فکر میکردم.

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

+ شرایط من هم فرق کرده. نمیتونم ریسک کنم. حالا که این پرونده شکست خورد باید مطمئن شم پرونده ی بعدی ارزش ریسک کردن رو داشته باشه.

_ اما من اینقدر پول ندارم که بخوام بابت این کار بهتون بدم.

+ میتونی جورش کنی مین هیون. تا جایی که من میدونم رابطه ی خوبی با خیلی از کله گنده های این شهر داری.

اخم های مین هیون در هم شد و عقب کشید. مسخره بود. برای چی باید اون مقدار پول برای چنین کاری میداد؟ اون تنها کسی نبود که از این روش به خواسته اش میرسید. حالا یوهان هم گیر افتاده و روی مبلغی که قبلا با هم طی کردن حساب کرده بود.

_ شما با انجام این کار فقط در حق من لطف نمیکنی. اگر بکهیون رو زمین بزنی جلوی جونگین رو هم گرفتی. خودت هم از این راه سود میبری پس دلیلی نداره مبلغت رو تا این حد بالا ببری.

با این حرف یوهان به خنده افتاد و صدای بلند خنده اش تو فضای اتاقک پیچید. وقتی به اندازه ی کافی به حرف مرد مقابلش خندید سر تکون داد و موهاش رو مرتب کرد.

+ مین هیون... من گفتم مطمئن میشم نتیجه ی کارهاشون رو ببینن اما مظورم این نبود که این تنها کاریه که میتونم انجام بدم. اگر یکم دقیق تر بهش نگاه کنی میبینی این وسط تو بیشتر از من سود میکنی و من با این کار بهت لطف میکنم اما...

به سمت جلو خم شد و صداش رو پایین آورد.

+ من یه دادستان شناخته شدم پسر. تقریبا همه جا آشنا دارم و کافیه فقط با چند نفر صحبت کنم. به راحتی میتونم به خواسته هام برسم اما تو این فرصت رو از دست میدی. یکم بهش فکر کن. پیشنهاد من بیشتر از خودم به نفع توئه.

پلک مین هیون از شدت خشم میپرید و نفس تو سینه اش حبس شده بود. فکر نمیکرد یوهان چنین آدمی باشه و مبلغش رو تا این حد بالا ببره. اون این مقدار پول رو نداشت و تازه اگر از کسی درخواست کمک میکرد مجبور میشد تمام پس اندازی که تمام این سالها جمع کرده بود رو استفاده کنه تا اون مرد بکهیون رو محکوم کنه و از این کشور بیرون بندازه.

صورتش رو با دستهاش پوشوند و به عقب تکیه زد. اگر قبول نمیکرد چه اتفاقی میوفتاد؟ حالا ان از رستوران بیرون انداخته شده بود. نمیتونست از اون عکس و فیلمها بخاطر جونگین استفاده کنه و هیچ ایده ای نداشت بعد از این چطوری باید رستورانها رو به دست بیاره. اگر قبل کمی امیدوار بود پدرش از نحوه ی کار بکهیون خوشش نیاد یا از ترس رسوایی مجدد اون پسر رستورانها رو به خودش بسپاره حالا از همون هم نا امید شده بود.

احساس میکرد روی نقطه ای ایستاده که راه برگشت یا پیش رفتنی براش باقی نمونده. رستورانها رو میخواست اما یوهان داشت بازی درمیاورد.  بعد از تهدید مسخره ی جونگین تمام امیدش به دادستانی که مقابلش نشسته و پنین رقمی بهش پیشنهاد داد بود اما حالا با همون مرد هم به مشکل خورده بود. باید چیکار میکرد؟

+ آدمها گاهی سر یکسری دو راهی های مختلف گیر میکنن. کافیه ببینی کاری که قراره انجام بدی چه سودی برات داره. اگر سودی که بهت رسید بیشتر باشه ارزش ریسک کردن رو داره.

یوهان با نیش باز گفت و دست به سینه به عقب تکیه زد. اون مرد راهی به جز قبول کردن نداشت. سالها بود که با آدمهای مختلف برخورد داشت و میدونست مین هیون جزو دسته ی آدمهای حریص به حساب میاد. امکان نداشت به چیزی که داره راضی بشه و برای به دست آوردن چیزهای بیشتر دست به هر کاری میزد. اون مرد مدتها بود که انسانیت رو فراموش کرده بود پس به راحتی میتونست مجبورش کنه به خواسته هاش تن بده. فقط باید کمی تحریکش میکرد.

+ تا جایی که من میدونم سود سالانه‌ی رستورانها چیزی حدود دو برابر رقمیه که ازت خواستم. این یعنی اگر رستورانها بهت برسن با سود یک ماهشون دو برابر مبلغی که الان هزینه میکنی بهت برمیگرده. از اونجایی که یک شعبه ی جدید هم به زودی افتتاح میشه این مبلغ میتونه خیلی بیشتر بشه نه؟

زمانیکه مین هیون دستش رو از روی صورتش برداشت یه تای ابروش رو بالا داد و در سکوت بهش خیره شد. به هدف زد. حالا اون مرد حریص امکان نداشت با پیشنهادش مخالفت کنه.

*********

کلید رو تو در چرخوند و داخل شدن. این خونه با خونه ی چان خیلی فرق داشت. خلوت تر و سرد تر بود. وسایلش قدیمی بودن و انگار مدت زیادی بود که کسی اینجا اقامت نداشت.

کیونگ ترجیح میداد با چانیول وقت بگذرونه و درمورد اتفاقی که برای دوستش افتاده باهاش حرف بزنه ولی اونقدر بکهیون به دلایل مختلف با یشینگ بحث و دعوا کرد که اعصابش رو بهم ریخت. چانیول هم بیشتر انرژیش رو صرف جدا کردن بکهیون از دوستش میکرد و مشخص بود خیلی تمایلی به حرف زدن درمورد خانواده اش نداره.

میدونست روزی به این مرحله میرسن و درموردش به چانیول هشدار داده بود. چانیول در ظاهر میگفت خودش تصمیم داشته همه چیز رو به خانواده ش بگه و خیلی از واکنششون تعجب نکرده اما اون دوستش رو به خوبی مشناخت و ناراحتی و دلسردیش رو تشخیص میداد.

با وجود ناراحتی برای دوستش اونقدر بخاطر شکست پرونده ی یوهان خوشحال شد که دلش میخواست هر طور شده این پیروزی رو جشن بگیره اما از اونجایی که بکهیون بداخلاق و عصبانی و چانیول غمگین بود ترجیح داد به این یکی واحد بیاد و خودش رو به یک شام خوشمزه به همراه نوشیدنی های محبوبش مهمون کنه. این تصمیمی بود که خودش گرفت و اصلا ربطی به جونگینی که با ظاهر نابود و صورت کبود ازش خواهش کرد با هم به این واحد بیان نداشت.

وسایلش رو روی مبل گذاشت و سمت آشپزخونه رفت. گرد و خاکی که روی وسایل نشسته بود به خوبی نشون میداد مدتی از آخرین باری که اونجا نظافت شده میگذره. نمیتونست اینجا آشپزی کنه. اگر قرار بود جشن بگیره باید به خودش احترام میذاشت و تو محیط تمیزی غذا میخورد.

جونگین با لبخند دستهاش رو به کمرش زده بود و اطراف رو چک میکرد. قرار نبود از راهکار احمقانه ای که بک بهش داد استفاده کنه اما میتونست اون روش رو به سبک خودش تغییر بده. با کیونگ در آرامش شام میخوردن و این پیروزی رو جشن میگرفتن. نوشیدنی میخوردن و بعدش کمی با همدیگه بازی میکردن و وقت میگذروندن. اینطوری میتونست بهش نزدیک تر بشه و به اون پسر کمک کنه که نسبت به احساساتی که بهش داشت با خودش کنار بیاد.

حالا دیگه مطمئن بود اون پسر ازش خوشش میاد و روش کراش داره. بکهیون این رو تایید کرد و از صبح هر بار که با همدیگه چشم تو چشم میشدن کیونگسو دستپاچه میشد و به بهانه های مختلف ازش رو برمیگردوند.

لبخند از خود راضی ای زد و دستش رو تو موهاش کشید. از نظر اون پسر جذاب بود مگه نه؟ چند شب پیش با همین ظاهر تونست حواس اون پسر رو طوری پرت کنه که آب جوش رو روی زمین بریزه. اون پسر براش نگران شد و دستش رو پانسمان کرد. بهش میگفت از آدمهای شجاع خوشش میاد و حتما امروز بعد از اینکه تو اخبار دید پرونده ی یوهان شکست خورده تو دلش به اون بابت شجاعتی که به خرج داد افتخار میکرد.

_ میگم...

با شنیدن اون صدا سمت کیونگ چرخید و جذابترین لبخند از نظر خودش رو بهش هدیه داد.

_ قراره امشب اینجا بمونیم مگه نه؟ همینجا شام میخوریم و همینجا هم میخوابیم؟

تکخندی زد و سر تکون داد. ممکن بود معذب شده باشه.

+ درسته همین جا میمونیم.

دید که اون پسر سرش رو پایین انداخت و دستش رو پشت گردنش کشید. تو دلش بهش لقب کیوت داد و یقین داشت الان از این حرفش هیجانزده شده. هر آدمی دوست داشت شب با کراشش تو یک خونه بمونه و با همدیگه وقت بگذرونن مگه نه؟ کیونگسو هم یک پسر ساده و کیوت درست مثل بقیه بود.

_ خب میگم...

کیونگ اطراف رو نگاه میکرد به امید اینکه طی یا وسایل تمیزکاری رو پیدا کنه اما جونگین فکر میکرد اون فقط خجالت زده و دستپاچه شده. لبخند کجی روی لبش شکل گرفت و به آرومی سمت آشپزخونه رفن. به کانتر تکیه داد و دستهاش رو تو جیبهای شلوارش برد.

+ میتونی با من راحت باشی کیونگسو. ما با همدیگه دوستیم مگه نه؟ میتونی از احساساتت به من بگی لازم نیست همه رو تو خودت بریزی.

کیونگ با تعجب نگاهش کرد و با اینکه نمیدونست منظورش از اون حرف چیه لبخند زد و سر تکون داد. دوباره اطراف رو گشت که بالاخره چشمش به دسته ی تی که به یخچال تکیه داده شده بود خورد و سمتش رفت.

جونگین همچنان با لبخند بهش خیره بود و با خودش فکر میکرد که چقدر کیونگسو الان تحت فشاره. هم بخاطر دوستش ناراحته و هم برای روزهای آینده اضطراب داره. دلتنگ مادرشه و حوصله ش سر رفته. در کنار همه ی اینها روی اون هم کراش داره و خجالت میکشه باهاش رو برو شه. تو فکر بود و برای کیونگسوی بیچاره دل میسوزوند که صداش رو شنید.

_ پیداش کردم. اینجا خیلی کثیف و خاک گرفتس نمیتونیم اینطوری جشن بگیریم. تو میتونی زمین ها رو تی بکشی؟

لبخند کم کم از روی لبهای جونگین رفت و به تی ای که سمتش گرفته شده بود نگاه کرد. این دیگه چی بود؟ کیونگ بهش لبخند زد و تی رو دستش داد.

_ من هم آشپزخونه رو تمیز میکنم و بعدش شام درست میکنیم. اگر با هم اینجا رو تمیز کنیم خیلی زود تر تموم میشه و خسته نمیشیم.

کیونگ دوباره بهش لبخند زد و سمت دیگه ی آشپزخانه رفت تا کارش رو از اونجا شروع کنه. تمام چیزی که الان بهش فکر میکرد تمیز کردن ونجا و درست کردن یک شام خوشمزه و هیجان انگیز بود. اون هیچ ایده ای نداشت که جونگین درموردش چه فکری میکنه و الان چقدر از کارهاش متعجب و گیج شده.

*********

بکهیون دست به سینه و با اخم روی مبل نشسته بود و به صفحه ی خاموش تلویزیون نگاه میکرد. میخواست امروز کنار چان بمونه و باهاش وقت بگذرونه ولی جونگین و کیونگسو و حالا لی خلوتشون رو بهم زده بودن و اجازه ی این کار رو بهش نمیدادن.

از فردا کار جدیدش بدون حضور مین هیون شروع میشد و باید از این بابت خوشحال میبود ولی در حال حاضر موضوعات مهمتری برای فکر کردن داشت. تو فکر بود که یک لیوان روی میز مقابلش قرار گرفت و صدای یشینگ رو شنید.

+ برای توئه. قبل از اینکه سرد شه بخورش.

اخمهاش تو هم شد و ازش رو برگردوند. فکر میکرد بچس که با خوراکی خر شه؟

+ همونطوری که دوست داری مارشمالو هم توش هست.

دیگه دوست نداشت. هیچ معلوم نبود اون مرد عوضی چه چیزی توی نوشیدنیش ریخته باشه. گوشیش رو بیرون کشید تا خودش رو با اون سرگرم کنه که مرد کنارش گوشیش رو از دستش بیرون کشید و گفت:

+ با نادیده گرفتن من موفق نمیشی خسته یا پشیمونم کنی بکهیون. اگر قرار بود من از این اخلاق گندت خسته شم سالها پیش دوستیمون بهم خورده بود.

پوزخند زد و خم شد گوشیش رو از دست اون مرد بیرون بکشه اما موفق نشد.

_ گوشیمو بده ببینم. امروز بیشتر از همیشه خستم کردی لعنتی.

لی با لبخند سرش رو به دو طرف تکون داد و عقب تر رفت.

+ تا وقتی که سعی کنی من رو نادیده بگیری و وانمود کنی دیگه با هم دوست نیستیم این رو بهت نمیدم.

_ فقط یک ذره با مشت زدن بهت فاصله دارم شینگ. احترام خودت رو نگه دار و اون گوشی رو...

+ مشت زدن به من باعث میشه آروم شی و بخاطر اینکه چیزی بهت نگفنم ببخشیم؟ اگر آره پس انجامش بده.

با اخم به اون مرد نگاه کرد و چیزی نگفت. چند ثانیه‌ی بعد بیخیال گوشیش شد و عقب کشید. دوست نداشت باهاش بحث کنه چون فقط اعصابش بهم میریخت. از صبح نزدیک به ده بار با همدیگه بحث کردن و این چانیول و جونگین بودن که از همدیگه جداشون کردن. حتی یک بار تا مرحله ی مشت زدن بهش هم پیش رفت اما ثانیه ی آخر پشیمون شد. سرش رو سمت آشپزخونه چرخوند و دید چان پشت میز نشسته و با گوشیش مشغوله. نمیدونست داره چیکار میکنه و اونقدر امروز پسر عزیزش لبخند های مصنوعی تحویلش داده بود که ترجیح میداد کمی بهش فضا بده تا بخاطر این حجم از تظاهر به خوب بودن کمی استراحت کنه.

+ تو نمیتونی تا همیشه اینطوری بمونی بک. نمیتونی از بقیه بخوای اگر قراره یک روزی از زندگیت برن پس بهت نزدیک نشن و سعی نکنن خاطرات خوبی برات بسازن. زندگی همه ی ما پر از خاطرات خوب و بد از افرادیه که مدتهاست تو زندگیمون نیستن.

همچنان تظاهر میکرد توجهی به اون مرد نداره که بازوش به عقب کشیده شد.

+ من قبول دارم که اشتباه کردم. تو حق داشتی از اولش همه چیز رو بدونی و الان بهت حق میدم ازم ناراحت باشی ولی این رو بدون بک... همه ی آدمهایی که تو زندگی ما هستن یک روزی ما و ترک میکنن. هیچکس تا لحظه ی آخر پیشمون نمیمونه و بالاخره روزی میرسه که ما با خاطرات اون افراد تنها بمونیم. پدرت بیماره و الان حالش خیلی بده. مطمئنا روزی میرسه که برای همیشه ترکت کنه ولی بهت اطمینان میدم وقتی اون روز برسه بیشتر از اینکه بخاطر روزهایی که با همدیگه سپری کردین غصه بخوری از این ناراحت میشی که چرا بیشتر از این باهاش وقت نگذروندی. اون روز خودت رو مقصر میدونی که چرا به جای بغل کردنش، حرف زدن باهاش یا پیاده روی شبانه در کنارش ترجیح دادی خودت رو تو خونه ات حبس کنی و ازش فاصله بگیری. مرور خاطرات خوب بعد از از دست دادن عزیزانمون خیلی سخته ولی حسرت نداشتن خاطرات بیشتر دردش از چیزی که فکر میکنی هم خیلی بیشتره.

بک با شنیدن این حرفها پلکهاش رو روی هم فشار داد و دستش رو با حرص عقب کشید. نمیخواست به درست بودن یا نبودن اون حرفها فکر کنه چون به هر حال چیزی تغییر نمیکرد. نمیتونست اون خاطرات رو از ذهنش پاک کنه و پدرش به زودی میمرد.
از روی مبل بلند شد و با عصبانیت فریاد زد:

_ اگر نگران غصه خوردن من بودی باید به اون مرد میگفتی هیچ تلاشی برای نزدیک شدن بهم نکنه. فوقش چه اتفاقی میخواست بیوفته؟ اون رستورانها به من نمیرسید و دوباره مجبور میشدم برگردم فرانسه اما حداقلش این بود که بیون جون وو هنوز هم تو ذهنم همون پدری بود که بقیه رو بهم ترجیح داد. اون زمان وقتی میمرد اذیت نمیشدم و خاطرات کوفتی ای که برام ساخت رو مرور نمیکردم. اما الان چی؟ الان باید چیکار کنم؟

این بار لی هم از روی مبل بلند شد و با صدای بلند داد زد:

+ الان چی؟ بک تو چت شده؟ پدرت هنوز زندس لعنتی. هنوز داره نفس میکشه و ممکنه بیشتر از چیزی که ما فکر میکنیم عمر کنه. تو از الان بخاطر اینکه ممکنه روزی اون بمیره ازش فاصله گرفتی و بخاطرش با من دعوا میکنی؟ فقط بخاطر اینکه به پدرت گفتم چه غذایی رو بیشتر دوست داری و چه تفریحاتی رو ترجیح میدی؟

بک با حرص بهش نگاه میکرد و لبهاش رو روی هم فشار میداد. پره های بینیش از شدت خشم میلرزید و کنار شقیقه اش نبض میزد.

_ از اینجا برو شینگ. اینجا بودنت فقط اعصابم رو بهم میریزه.

لی با پوزخند سر تکون داد و یک قدم بهش نزدیک شد. گوشیش رو به سینه اش چسبوند و گفت:

+ باز هم میگم. بابت اینکه بهت چیزی نگفتم و وقتی ازم سوال پرسیدی سرت داد زدم متاسفم بک. نمیدونم چطوری میتونم اشتباهم رو جبران کنم و این تنها کاریه که ازم برمیاد ولی این رو بدون. تو با من هم خاطرات زیادی داری. اگر الان میفهمیدی که من هم بیمارم و دارم میمیرم ازم فاصله میگرفتی تا بعدا کمتر اذیت شی یا وقت بیشتری برام میذاشتی که بهم نشون بدی تنها نیستم و خوشحالم کنی؟

بعد از زدن این حرف چند ثانیه در سکوت به همدیگه خیره شدن و لی لبخند زد. دستش رو روی شونه ی دوستش گذاشت و صداش رو پایین آورد.

+ پدرت الان بیشتر از هر زمانی به روحیه و انگیزه برای ادامه دادن نیاز داره. تو تنها کسی نیستی که تا به حال تو این شرایط قرار گرفته پس لطفا از چیزی که الان هست سخت ترش نکن. پدرت رو تنها نذار و ازش فاصله نگیر چون بعدا فقط خودت پشیمون میشی بک. دوست لجباز و بد اخلاق من...

بگ گوشیش رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه یا واکنشی به حرفهاش نشون بده عقبگرد کرد و سمت اتاق رفت. شاید حرفهای اون پسر درست بود ولی قرار نبود باهاش موافقت کنه. نمیخواست امروز به بقیه فکر کنه و نیاز داشت بخوابه.

ای کاش میتونست مغزش رو بیرون بیاره و برای مدتی به جسمش بدون نیاز به فکر کردن به مسائل مختلف استراحت بده.

در اتاق رو که بست سمت تخت رفت و جسم خسته اش رو روش انداخت. چشمهاش رو بست و بالشت کنارش رو محکم بغل کرد. بوی خوب شامپوی چانیول رو میداد.

عالی شد. حالا چانیول هم فهمید برای چی انقدر از دست لی عصبانیه و میدونست پدرش بیماره. بدجنسی بود اما ته دلش امیدوار بود چانیول به پدر خودش فکر کنه تا برای مدت کوتاهی از فکر خانواده‌ی بیشعورش که اونطوری باهاش رفتار کردن بیرون بیاد.
از حسی که چانیول بهش داشت مطمئن بود اما حالا تا حدی در مقابل اون پسر احساس عذاب وجدان میکرد.

اگر تصمیم نمیگرفت از خونه ی پدرش بیرون بیاد و واحد مقابل رو اجاره نمیکرد، اگر با همدیگه برخورد نمیکردن و رزومه ی اون رو بین تمام رزومه ها انتخاب نمیکرد، اگر برای فرار از دست برادر و خواهرش با اون پسر به بوسان نمیرفت و اگر توجهش به پسر مودب و مهربونش جلب نمیشد شاید الان چانیول پیش خانوادش بود و زندگی بهتری داشت. نیاز نبود برای خانواده ی خودش و اون غصه بخوره و تمام روز تظاهر کنه که حالش خوبه.

تو فکر بود و داشت پشت چشمهاش گرم میشد که دستی دور کمرش حلقه شد و از پشت تو آغوش گرم و آشنای اون پسر فرو رفت. کنار گوشش بوسیده شد و صداش رو شنید:

+ بکهیون من... پسر عزیز و دوست داشتنی من...

چشمهاش رو باز کرد و لبخند زد. دوباره کنار گوشش بوسیده شد و عطر خوب چانیول رو نفس کشید. دست های  اون پسر دورش محکمتر شد و صدای نفسهاش رو کنار گوشش میشنید.

+ بابت پدرت... خیلی متاسفم عزیزدلم. میدونم که برات خیلی سخته.

 گوشه ی لبهای بک بالا رفت و به آرومی گفت:

_ متاسفانه هیچکدوممون از خانواده هامون شانس نیاوردیم.

+ چی باعث شده اینطوری فکر کنی؟

_ پدرم سالها ازم فاصله گرفت و حتی نمیدونست من به چه چیزی علاقه دارم. الان داره بهم اهمیت میده و دوست داره خوشحالم کنه ولی فایدش چیه؟ اون داره... میمیره.

چانیول محکم تر از قبل بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید. دستش رو از زیر لباسش داخل برد و پوست شکمش رو نوازش کرد. بک عاشق این کارش بود. بدنش شل میشد و بعد از چند دقیقه خوابش میبرد.

+ اون میتونست تا آخرش هم همینطور بمونه. فکر نمیکنی اینکه تصمیم گرفته الان عوض شه یعنی خیلی دوستت داره و نمیخواد تو ذهنت همون آدم بی احساس و بد باقی بمونه؟

بک جوابی بهش نداد و چشمهاش رو بست. ترجیح میداد از اون نوازش ها لذت ببره و اعصابش رو بیشتر از این خورد نکنه.

+ از لی عصبانی ای چون پدرت بیماره و اون چیزی بهت نگفته. تو میدونی که اون چقدر دوستت داره و بخاطر خودت این کار رو کرده مگه نه؟

گونه اش بوسیده شد و نفسهای گرم اون پسر رو روی صورتش حس میکرد.

_ باید بهم میگفت. حق نداشت به تنهایی برای من تصمیم بگیره. حتی اگر قصدش کمک کردن به بهتر شدن رابطم با پدرم بود هم حق نداشت این کار رو بکنه.

چان به حرفش خندید و دست دیگرش رو تو موهاش فرو برد. پوست سرش رو نوازش کرد و پشت گردنش رو بوسید.

+ پسر غمگین و بد اخلاق من... تو نمیدونی لی تو این مدت بخاطر تو چه کارهایی کرده. اون اوایل به رابطتون با همدیگه حسادت میکردم ولی باید اعتراف کنم که یشینگ بهترین دوست وی آی پی ایه که یک نفر میتونه داشته باشه.

اخمهای بک در هم شد و تو جاش غلت زد. حالا میتونست به چهره ی چان نگاه کنه و دوست داشت بحث رو عوض کنه. دستش رو روی گونه ی اون پسر گذاشت و نوازشش کرد. هنوز هم گونه اش قرمز بود و با تصور تعداد سیلی هایی که شب گذشته خورده بود قلبش فشرده میشد.

سرش رو جلو برد و گونه اش رو خیلی آروم بوسید. چان دستش رو از روی گونه اش برداشت و بوسید. دلیل نگاه خیره اش رو میدونست.

_ جای انگشتهاش روی گونه ات مونده.

+ مهم نیست. درد نمیکنه.

دوباره بوسیدش و تلخ خندید.

_ جالبه. حالا من پسر غمگین و بد اخلاق توام و تو پسر غمگین و دوست داشتنی منی. تو بخاطر اینکه پدرم داره میمیره متاسفی و من بخاطر اینکه خانوادت بخاطر من اونطوری باهات رفتار کردن دارم از خودم متنفر میشم.

+ چرا از خودت متنفر میشی؟

_ چون شاید اگر هیچ زمان باهات آشنا نمیشدم شاید الان این جا نبودی. مجبور نمیشدی با مشکلات من درگیر بشی و خانوادت رو کنار خودت داشتی. تو فقط... فقط میخواستی کارت رو انجام بدی و این من بودم که اول ازت خوشم اومد.

چان به حرفش خندید و لبهاشون رو بهم رسوند. مک آرومی به لبهاش زد و بدون اینکه عقب بکشه گفت:

+ من به اندازه ی هردومون عاشقتم و دوستت دارم شیرینم ولی این دلیل نمیشه که تو از خودت متنفر باشی.

دوباره لبهاش رو بوسید و ادامه داد:

+ خانوادم بخاطر تو باهام بد رفتار نکردن بک. اونها فقط مثل بقیه نفهمیدن که من چقدر دوستت دارم. برای چی باید از خودت متنفر شی وقتی با ارزش ترین چیزی هستی که من تا به حال تو زندگیم داشتم؟

باز هم لب هاش رو بوسید و خندید.

+ بهشت با ارزش و شیرین من. من با مشکلات تو درگیر نشدم. فقط عقب وایسادم و دیدم که چقدر قوی بودی و از پسشون بر اومدی. من تا قبل از آشنایی با تو نمیدونستم کسی میتونه تا این حد با ارزش و خاص باشه.

روی بینیش رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد.

+ تو حتی باعث شدی متوجه شم تا چه حد خوش شانسم بک. درسته که من میخواستم فقط کارم رو انجام بدم اما کسی مثل بیون بکهیون توجهش بهم جلب شد.

پشت پلکهاش رو بوسید و اون پسر رو سمت خودش کشید. بک تو آغمشش فرو رفت و با لبخند سرش رو به سینه اش چسبوند. توان و انرژی برای ارتباط برقرار کردن با بقیه رو نداشت اما چانیول... اصلا نیاز نبود برای حرف زدن با اون پسر انرژی صرف کنه. اون پسر خودش باهاش حرف میزد و آرومش میکرد.

_ دوباره داری بدجنس میشی چان.

+ چرا؟

_ چون باعث میشی بیشتر از قبل عاشقت شم. من باید الان فقط عصبانی و غمگین باشم ولی تو نمیذاری.

چان نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو بوسید.

+ پس بالاخره داری میفهمی که من هر روز چه حسی رو تجربه میکنم.

بک محکم تر از قبل بغلش کرد و بینیش رو زیر گردن چان کشید.

_ ای کاش میتونستم بهت بگم فراموشم کن و برگرد پیش خانوادت ولی متاسفم. من خودخواهم و نمیتونم بدون تو خوشحال زندگی کنم.

+ خیلی خوبه. چون من هم عاشق پسرهای خودخواهم.

به حرفش خندید و زیر گلوش رو بوسید. ای کاش میتونستن تمام روز رو اونطوری بمونن و از اتاق بیرون نرن. بقیه میتونستن برن به جهنم. اون فقط میخواست کنار چانیول باشه. تا چند دقیقه ی بعد در سکوت به صدای تیک و تاک ساعت روی دیوار گوش دادن.

+ من هم میدونستم پدرت بیماره بک. لی درموردش به من گفته بود و خیلی بابتش ناراحت شدم.

از سکوت بینشون لذت میبرد که با شنیدن اون حرف اخمهاش کمی در هم شد و سرش رو عقب کشید. داشت از چی حرف میزد؟ بهش نمیخورد شوخی کنه.

+ میدونم ممکنه از دست من هم عصبانی بشی و بابتش بهت حق میدم عزیزدلم ولی... لی رو به تنهایی مقصر ندون. ما فقط بخاطر خودت اون کار رو کردیم.

بعد از این حرف با پشت دست گونه ی بک رو نوازش کرد و بهش لبخند زد. حالا اون پسر اخم کرده و حالت نگاهش فرق کرده بود.

+ اینکه پدرت سعی کنه باهات وقت بگذرونه تا کارهایی که دوست داری رو با همدیگه انجام بدین پیشنهاد من بود. اون زمان فکر میکردم خیلی حیف میشه اگر بکهیون عزیزم با پدرش تفریح نکنه و خاطره ی خوبی باهاش نداشته. دلم هم برای پدرت میسوخت. اون کسی مثل تو رو کنار خودش داشت و با این حال بهت نزدیک نبود.

چند ثانیه در سکوت به هم خیره شدن و زمانیکه بک با اخم دهن باز کرد تا حرف بزنه دستش رو روی دهنش گذاشت تا مانعش بشه و اون پسر رو جلو تر کشید.

+ اول به تمام حرفهام گوش بده بک. بهت میگم تو این مدت لی برات چه کارهایی انجام داد و بعدش منتظر میمونم تا سرزنش هات رو بشنوم. میتونی ازم عصبانی بشی و فریاد بزنی. حتی اگر خواستی بهم مشت بزن و باهام قهر کن. من تمام تلاشم رو میکنم تا دوباره ببخشیم و دوستم داشته باشی عزیز دلم باشه؟

بک بدون اینکه تلاش کنه دستش رو از روی دهنش برداره با اخم بهش خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد. از صبح تلاشهای لی برای حرف زدن و آشتی کردن با بکهیون رو دیده بود و به نظرش بی انصافی بود اگر فقط اون پسر مقصر شناحته بشه. شاید اگر بک میدونست دوستش براش چه کارهایی کرده کمی از خشمش کمتر میشد.

*************

"+ این دیگه چیه؟ اون پسر من رو با خدمتکار ساختمان اشتباه گرفته؟"

تی رو به دیوار چسبوند و با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. نزدیک به سه ساعت میشد که بدون حرف زدن با همدیگه مشغول مرتب کردن خونه بودن و هنوز هم تموم نشده بود. برای بار دهم طی چند دقیقه ی گذشته عطسه کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت. از بچگی به گرد و خاک حساسیت داشت و نفس کشیدن براش سخت میشد. درست مثل الان.

نیم نگاهی به کیونگ انداخت که هندزفری تو گوشش بود و حین دستمال کشیدن مز سرش رو هماهنگ با ریتم آهنگ تکون میداد. صدای اون آهنگ جاز مسخره به قدری بلند بود که به گوش خودش هم میرسید و این یعنی هیچ شانسی برای شروع یک بحث با کیونگ رو نداشت.

اخمهاش تو هم شد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. تصورش از جشن گرفتن چیز دیگه ای بود و مطمئن بود در هیچ جای دنیا تمیز کردن خونه ی یکی دیگه اصلا نشونه ی جشن گرفتن نبود. به پسر کوچکتر نگاه کرد و کم کم اخمهاش از هم باز شد. کیونگ خوشحال به نظر میرسید و علارقم مکث های زیادی که احتمالا بخاطر درد دنده هاش میکرد لبخند زده بود و ظاهرا از این تمیز کاری لذت میبرد.

خب شاید به جای غر زدن و ایراد گرفتن باید جور دیگه ای به قضیه نگاه میکرد. کیونگسو ازش خواست زمین رو تی بکشه و خودش هم با وجود بدن درد مشغول تمیز کردن خونه بود چون میدونست اون تا چه حد روی تمیزی حساسه و وسواس داره. الان هم برای اینکه مجبور نباشه باهاش هم کلام بشه و بیشتر از این احساس خجالت کنه داشت گوشهاش رو با اون آهنگ پر سر و صدا نابود میکرد.

به ظرف مرغ های مزه دار شده ی روی میز نگاه کرد و گوشه ی لبهاش بالا رفت. کیونگ میدونست اون از مرغ خوشش میاد و حالا میخواست امشب براش مرغ درست کنه. به دست پانسمان شده اش نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شد. ظهر یشینگ میخواست برای پانسمن جدید بهش کمک کنه اما کیونگ گفت خودش براش انجامش میده و تمام مدتی که باند رو دور دستش میپیچید حتی برای یک ثانیه هم به چشمهاش خیره نشد. ازش خجالت میکشید و احتمالا دستپاچه میشد. این ها کارهایی بودن که آدم در مقابل کسی که روش کراش داشت انجام میداد دیگه مگه نه؟

کیونگسو وانمود میکرد مشغول تمیز کاریه اما تمام حواسش پیش جونگین بود و حالا به خوبی میدونست به دیوار تکیه زده و داره بهش نگاه میکنه.

سعی میکرد نسبت بهش بی تفاوت باشه ولی امروز این کار از همیشه سخت تر بود. متوجه شد که چند بار عطسه کرد و هر بار بخاطر درد گرفتن بینیش آه کشید و ناله کرد. وقتی ظهر داشت زخم دستش رو پانسمان میکرد نتونست باهاش چشم تو چشم بشه چون براش سخن بود به صورت کبود و زخمیش نگاه کنه. جونگین بهش لبخند میزد و اشاره ای به روز قبل نمیکرد اما نمیتونست فراموش کنه که خودش باعث شده اون کبودی ها روی صورت مرد دیگه به وجود بیاد.

وقتی کارش تموم شد هندزفری رو از گوشهاش بیرون کشید و سمت جونگین چرخید. اون هنوز هم به دیوار تکیه زده بود و با لبخند نگاهش میکرد. کم کم لبخند از روی لبهاش پاک شد و صاف ایستاد.

+ من زمین رو کامل تی کشیدم. الان باید چیکار کنم؟

موهاش روی صورتش ریخته و چشمهاش قرمز شده بود. اون مرد حالش خوب بود؟ با عطسه ی بلندش اخمهاش کمی در هم شد و سرش رو پایین انداخت. به نظرش امروز مظلوم تر از همیشه به نظر میرسید و این اصلا خوب نبود. اون نباید فراموش میکرد مرد مقابلش چیکار کرده و برای رسیدن به خواسته اش پاش رو به این ماجرا باز کرده.

_ دیگه تموم شد. اگر بخوای میتونی دوش بگیری. من شام رو آماده میکنم و بعدش میتونیم با هم فیلم ببینیم.

میخواست برای چند دقیقه ذهنش از اون مرد خالی شه تا بیشتر از این براش دل نسوزونه و در مقابلش نرم نشه اما جونگین با دیدن سر پایین کیونگسو حرفهاش رو جور دیگه ای برداشت کرد. فکر کرد اون پسر از چشم تو چشم شدن باهاش خجالت میکشه و میخواد اون رو دور کنه تا کمی به خودش مسلط شه برای همین لبخندش عمیقتر شد و با اعتماد به نفس موهاش رو عقب زد. اون پسر خیلی درگیرش شده بود. از این بابت خوشحال بود.

+ خیلی خب. پس من میرم و تو راحت باش. نیازی نیست به خودت سخت بگیری کیونگسو. امروز فقط میخوایم خوشحال باشیم و جشن بگیریم هوم؟

با لبخند بهش چشمک زد و سمت حمام رفت.
کیونگ به دور شدنش نگاه کرد و وقتی در حمام بسته شد دستمالش رو روی کانتر پرت کرد و با حرص چشمهاش رو بست. اون نباید در مقابلش نرم میشد پس چرا به نظرش انقدر لبخندش جذاب به نظر رسید؟

_ لعنتی... بعد از کارهایی که کرده با پررویی بهم چشمک میزنه. فکر میکنه اینطوری جذاب میشه؟

زیر لب گفت و صورتش رو با دستاش پوشوند. اصلا نمیخواست و باید مقاومت میکرد ولی یه صدایی تو سرش بهش میگفت که اون چشمک واقعا جذاب بود.

***********

هر دو پشت میز نشسته بودن و شام میخوردن و تنها چیزی که سکوت بینشون رو بهم میزد عطسه های بلند جونگین بود. وضعیتش از قبل هم بدتر شده و آبریزش بینی داشت. اگر سالن بیرون خاک گرفته بود و کمی تحریکش کرد داخل حمام همه چیز تبدیل به گل شد. حالا چشمهاش قرمز شده بودن و میسوختن. مجبور بود هر چند ثانیه یک بار با دستمال صورتش رو تمیز کنه تا اشکهاش جاری نشن.

تقریبا چیزی از مزه ی غذا حس نمیکرد اما با ولع دهنش رو با تکه های مرغ پر و خالی میکرد.
با وجود وضعیت ویرانش سعی میکرد لبخند بزنه و وانمود کنه حالش کاملا خوبه اما کیونگسو خیلی خوشحال به نظر نمیرسید. اخم محوی بین ابروهاش بود و تا حد ممکن سرش رو بلند نمیکرد.

کیونگ نمیخواست لبخند های اون مرد رو ببینه. موهای نم دارش روی صورتش ریخته بودن و تیشرت مشکی ای که پوشیده بود اندامش رو جذاب تر از همیشه نشون میداد. مطمئن بود عطرهای اون مرد خیلی گرونن و باید برای مراسم های مهم و بزرگ ازشون استفاده میکرد پس چرا الان بوی عطرش تو کل فضا پیچیده بود؟

جونگین دوباره عطسه کرد و وقتی هیچ واکنشی از کیونگ ندید لبخند از روی لبهاش پاک شد. نمیخواست فرصت امشب رو از دست بده چون از فردا درگیر کارهای جدید و نسبتا خطرناک میشد و احتمال داشت نتونه به زودی اون پسر رو ببینه. برای همین از پشت میز بلند شد و سمت یخچال رفت. نوشیدنی های الکلی ای که ظهر یشینگ براش آورده بود رو بیرون کشید و سمت میز رفت.

قصد نداشت کاری که بک بهش پیشنهاد داد رو انجام بده اما شاید کمی نوشیدن به کیونگ کمک میکرد کمی بیخیال تر شه و اونقدر از بودن در کنارش خجالت نکشه.

روی صندلی کنار کیونگ نشست و یکی از بطری ها رو مقابل اون گذاشت.

+ قرار بود با هم جشن بگیریم مگه نه؟ پس بیا به سلامتی موفقیت امروزمون بنوشیم و لذت ببریم.

فکر بدی نبود. شاید مست شدن باعث میشد کمی از فکر اون مرد بیرون بیاد. باید فراموش میکرد چقدر امشب جذاب شده. از گوشه ی چشم دستهاش رو دید و نگاهش پایین تر رفت. لباس اون مرد به تنش چسبیده بود و میتونست عضلاتش رو ببینه. اصلا کی وقت میکرد ورزش کنه؟

لیوانش رو یک نفس سر کشید و اصلا توجهی به بو یا مزه‌ی نوشیدنیش نکرد. اون مرد تمام فکرش رو درگیر کرده بود. ای کاش بهش نمیگفت از آدمهای شجاع خوشش میاد چون حالا گوشه ی ذهنش بخاطر فکر کردن به نتیجه ی امروز دادگاه ضربان قلبش بالا میرفت و دلیلش هم مرد کنارش بود.

+ مطمئنا امشب شب خیلی سختی برای یوهان خواهد بود. سالهاست که احساس شکست رو تجربه نکرده و حالا حتما از شدت عصبانیت داره موهاش رو میکنه.

جونگین با سرخوشی گفت و کیونگ هوم کرد. لیوان نوشیدنیش رو سر کشید و چیزی از بو و مزه اش متوجه نشد. بخاطر حساسیت بینیش کپ شده بود و نمیتونست بوی الکل رو تشخیص بده.

+ درسته که همه چیز به نفع ما شد ولی از فردا قراره شرایط یکم پیچیده شه. سوبین به خونه برنگشته و قراره تا زمانی که من علیه یوهان شکایت کنم مخفی شه چون هیچ بعید نیست اگر اون مرد بخواد ازش انتقام بگیره.

دهن کیونگ از حرکت ایستاد و نگاه متعجبش رو به مرد کنارش داد.

_ چه... مثلا چه انتقامی ممکنه ازش بگیره؟

+ مثل همون انتقامی که میخواست از تو بگیره. نمیخوام بترسونمت یا بهت استرس بدم ولی از امروز به بعد باید بیشتر مواظب باشیم. حالا ما و سوبین تو لیست سیاه یوهانیم و به محض اینکه دستش بهمون برسه بدترن بلا رو سرمون میاره.

_ خب باید چیکار کنیم؟ نمیتونیم تا آخر عمرمون از دستش فرار کنیم.

جونگین با صدای بلند عطسه کرد و بعد از چند ثانیه گفت:

+ قرار نیست از دستش فرار کنیم. از فردا شروع به مرتب کردن مدارکم میکنم. در اسرع وقت ازش شکایت میکنم و مدارکی که علیه اون و مین هیون دارم رو به دادگاه ارائه میدم. همه چیز مثل یک دومینو میمونه. حالا که تونستیم به مردم نشون بدیم اون برای پیروزی در دادگاه میتونه دست به چه کارهایی بزنه راحت تر میتونیم کارهامون رو پیش ببریم. کم کم گند های دیگه ای که زده هم لو میره و بعد از مدتی صلاحیت شرکت در انتخابات رو از دست میده.

بطریش رو تا آخر سر کشید و خندید. دوره ی حکمرانی یوهان رو به پایان بود و به زودی پایین میکشیدش. یقین داشت که حالا اون مرد هم کارهاش رو شروع کرده. احتمال داشت به زودی با مین هیون قرار بذاره و در ازای انجام کارش پول بیشتری ازش بگیره. مین هیون هم چاره ای به جز قبول کردن نداشت و بعد از اینکه پول مورد نیازش رو در اختیارش میذاشت اون مرد میرفت سراغ کنار زدن رقیب هاش.

پوزخند زد و بطری های بعدی رو باز کرد. یکی رو مقابل کیونگ گذاشت و بعدی رو برای خودش برداشت. به پسر کنارش که در سکوت لیوانش رو سر میکشید نگاه کرد و لبخند زد. بهتر بود بحث رو سمت خودشون میبرد.

+ دیروز بهم گفتی از آدمهای شجاع خوشت میاد. به نظرت شجاع ترین آدمی که تا به حال تو زندگیت دیدی کی بوده؟

کیونگ نفس عمیقی کشید و بطری بعدی رو برداشت. نمیدونست نوشیدنی داره روش اثر میذاره یا خودش هر لحظه بیشتر از قبل تو افکار مختلفش غرق میشه اما حالا داشت گیج میشد.

_ چانیول شجاعه. با اینکه میدونست واکنش خانواده اش چیه و چه عواقبی در انتظارشه درمورد حسش به یه پسر حرف زد و الان داره زندگیش رو میکنه.

جونگین هوم کرد و سر تکون داد.

+ دیگه کی؟ شجاعت چه کسی تا الان خیلی تحت تاثیر قرارت داده؟

کیونگ پوزخند زد و سر تکون داد. میدونست چرا داره اون سوال رو ازش میپرسه. میخواست به خودش برسه و از زبونش بشنوه که ازش خوشش میاد.

+ اون پسره که قبلا باهاش دوست بودی روبی... اون آدم شجاعی بود؟

با شنیدن اون اسم اخمهاش تو هم رفت و چهره اش منقبض شد. بطری رو به دهنش چسبوند و بعد از نوشیدن مقدار زیادی از اون نوشیدنی تلخ سر تکون داد.

_ نه. اون فقط یه ترسوی عوضی بود. حتی نمیتونم صفت شجاعت رو کنارش قرار بدم.

+ پس چرا ازش خوشت اومد؟ چی باعث شد باهاش وارد رابطه بشی؟

با فکر کردن به دلیل اون حماقتش بی صدا خندید و بطری دومش رو هم تموم کرد.

_ من باهاش دوست شدم فقط چون... بخاطرم یه ظرف بزرگ پر از مرغ سوخاری تند رو خورد و از رستوران یه تخفیف یکساله گرفت.

ابروهای جونگین با تعجب بالا رفت و بهش خیره شد.

+ فقط همین؟

_ هوم. خودم میدونم... اون زمان یه احمق بزرگ بودم.

کیونگ سومین بطری رو هم برداشت و سمت دهنش برد. از اون نوشیدنی تلخ خوشش اومده بود. با اینکه بعد از سه بطری احساس سرگیجه نمیکرد اما انگار کمی راحت تر از قبل شده بود.

 + منم اولین بار که با هم به اون رستوران رفتیم یک ظرف بزرگ پر از مرغ سوخاری تند خوردم.

وقتی کیونگ با ابروهای بالا رفته بهش خیره شد تازه متوجه شد چی گفته و خندید.

+ مظورم اینه که دلیلت بامزه بوده. منم اون کار رو انجام دادم ولی با همدیگه وارد رابطه نشدیم.

کیونگ هم به حرفش خندید و سر تکون داد. رابطه با کیم جونگین؟ غیر ممکن به نظر میرسید. اونها با همدیگه متفاوت بودن و جونگین بهش دروغ گفت. تمام حرفهاش رو بدون اجازه و مخفیانه شنیده بود و پاش رو به چنین داستانی باز کرد. نمیتونست تو خونه ی خودش بمونه و مجبور بود چندین ساعت برای تمیز کردن خونه ی یکی دیگه وقت بذاره تا بتونه شب توش شام بخوره و بخوابه.

_ درسته وارد رابطه نشدیم. این اتفاق هیچوقت نمیوفته.

لبخند از روی لبهای جونگین با شنیدن اون حرف رفت. چرا هیچوقت اتفاق نمیوفتاد؟ کیونگسو که ازش خوشش میومد.

+ به نظرت چه چیزهایی نشونه ی شجاعتن؟

اون پسر بیش از حد داشت الکل میخورد و این کمی نگرانش میکرد. نمیدونست چرا نوشیدنیش روی خودش اثر نذاشته اما ظاهرا کیونگسو رو تحت تاثیر قرار داده بود.

_ نمیدونم. مثلا تنهایی در افتادن با چند نفر میتونه نشونه ی شجاعت باشه. دفاع کردن از کسی که دوستش داری هم همینطور. ریسک کردن سر جونت برای رسیدن به یک هدف بزرگ هم نشونه ی شجاعته. ابراز علاقه ی متفاوت برای اولین بار به کسی که دوستش داری هم هست.

سرش و سمت جونگین چرخوند و بهش لبخند زد. شاید مست شده بود چون حالا دوباره به نظرش خوش قیافه تر از قبل شده بود و از نگاه کردن بهش پشیمون نمیشد. اون حتی به نوشته های روی بطری هم نگاه نکرده بود و نمیدونست نوشیدنی هایی که تا الان سر کشیده اصلا الکلی نیستن. دوست داشت مست باشه تا بتونه راحت تر با اون مرد حرف بزنه و از فکر و خیال رها شه و حالا بدنش داشت بهش کمک میکرد.

_ بیخیال این سوالها شو. تو آدم خیلی شجاعی نیستی رئیس. قرار نیست اسمت رو بیارم و بگم ازت خوشم میاد.

جونگین حدس میزد اون پسر مست شده باشه چون حالا داشت اون رو به اسم رئیس صدا میزد. دستش رو روی میز گذاشت و چونه اش رو بهش تکیه داد. تا چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و لبخند زد. میتونست راحت تر باهاش حرف بزنه و احتمالا فردا اون پسر تا حدی حرفهاش رو فراموش میکرد.

+ باهام صادق نیستی کیونگسو. اگر چیزهایی که بهشون اشاره کردی نشونه ی شجاعت باشن پس من باید به نظرت یه آدم خیلی شجاع باشم.

_ نیستی. تو خیلی ترسویی.

+ مطمئنی؟ شبی که اون آدمها ریختن سرت و میخواستن بکشنت من بهت رسیدم و تنهایی باهاشون درگیر شدم. حتی وقتی برای اولین بار همدیگه رو ملاقات کردیم و بهم کمک کردی هم باه تنهایی با چند نفر درگیر شده بودم و برای رسیدن به هدفم داشتم میمردم. بعد از اینکه تو بیمارستان بستری شدی سراغ روبی رفتم و بهش مشت زدم. فکر میکنی چرا دیگه دور و برت پیداش نشد؟ چون من بهش گفتم اگر دوباره بهت نزدیک شه یا دستش بهت بخوره از به دنیا اومدنش پشیمونش میکنم. درمورد ابراز علاقه ی متفاوت حرف زدی و من...

خواست به بوسه ی دو روز قبلشون اشاره کنه ولی مکث کرد. با اعتماد به نفس دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:

+ با وجود همه ی اینها میتونی ادعا کنی من شجاع نیستم؟

کیونگ با دهن باز نگاهش میکرد و حتی پلک هم نمیزد. اون مرد از چی حرف میزد؟ به دیدن روبی رفته و باهاش درگیر شده بود؟ تهدیدش کرد دیگه سراغش نره و این... این دلیل غیب شدن روبی بود؟ آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. نمیتونست جلوی افکارش رو بگیره.

حالا چهره‌ی خشمگین جونگین وقتی به روبی مشت میزد و تهدیدش میکرد جلوی چشمش شکل میگرفت و باعث میشد دمای بدنش بالا بره. صدای فریادهای اون مرد رو تصور میکرد و به دستش خیره شده بود. با این دستها به اون عوضی مشت زده بود؟ چقدر هات به نظر میرسید.

صورتش رو بین دستهاش گرفت و چشمهاش رو بست. بوی عطر اون مرد بخاطر نزدیک شدن بهش شدید تر شده بود و به حال بدش دامن میزد.

+ خب کیونگسو. حالا بهم بگو... به نظرت من شجاع نیستم؟

نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه گفت:

_ هستی...

این حرف انگار که تمام انرژی و مقاومت خودش رو از بین برد و باعث شد لبخند روی لبهای جونگین عمیق تر بشه.

+ پس به عنوان یک آدم شجاع ازم خوشت میاد.

جوابی از پسر کنارش نگرفت و با اینکه نیازی بهش نداشت اما روی حرفش پافشاری کرد. دوست داشت از زبونش بشنوه که ازش خوشش میاد و بعدش... همه چیز راحت تر میشد. لبخند از خود راضی ای زد و سمت کیونگسو خم شد.

+ نظر واقعیت درمورد من چیه کیونگسو؟ میتونی صادقانه جوابم رو بدی و نیاز نیست ازم خجالت بکشی.

کیونگ دستهاش رو پایین آورد و به اون مرد خیره شد. خوش قیافه بود و صداش تو گوشش پخش میشد. چرا اون مرد این کار رو میکرد؟ چند بار پلک زد و نگاهش روی لبخندش ثابت موند.

_ واقعا بگم؟ بعدش... قرار نیست اتفاق بدی بیوفته؟

+ البته که نه. من احساساتت رو درک میکنم. گاهی بعضی چیزا دست خودمون نیست.

جونگین با هیجان گفت و منتظر جوابش موند. هنوز چیزی ازش نشنیده بود ولی از شدت هیجان قلبش تند تر از قبل میزد. مدتها بود که به این لحظه فکر میکرد. دیگه چیزی رو انکار نمیکرد. کیونگسو رو دوست داشت و مطمئن بود اون هم ازش خوشش میاد. بعد از امشب از شر یوهان و دخترش خلاص میشد و میتونستن با کیونگسو یه رابطه‌ی خوب رو شروع کنن.

_ خب من... من ازت متنفرم رئیس. خیلی خیلی زیاد.

کیونگسو به سختی گفت و چشمهاش رو بست. واقعا ازش متنفر بود. اون عوضی به چه حقی اینطوری با احساساتش بازی میکرد؟ چرا با روبی درگیر شده بود؟ مگه اون کی بود؟

_ من واقعا ازت متنفرم. ازت متنفرم جونگین.

لبخند از روی لبهای جونگین رفت و با نا باوری پلک زد. باورش نمیشد چی شنیده. چرا ازش متنفر بود؟ تمام کارهاش که خلاف این رو بهش نشون داده بودن. ممکن بود بکهیون برای اذیت کردنش اونطوری گفته باشه؟

_ لعنت بهت جونگین. من ازت متنفرم.

کیونگ با حرص گفت و یهو به یقه ی تیشرت جونگین چنگ زد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. با جلو کشیدن اون پسر لبهاشون رو روی هم کوبوند و سمتش خم شد.

جونگین با چشمهای از حدقه بیرون زده به اون پسر نگاه میکرد که چشمهاش رو بسته بود و لبهاش رو روی لبهای خودش حرکت میداد. با مک عمیقی که از لبهاش گرفته شد تو دلش با صدای بلند قهقهه زد و چشمهاش رو بست. یک دستش رو پشت گردن کیونگ برد و دست دیگرش رو دور کمرش حلقه کرد. این حرف یعنی ازش خوشش میومد حتی اگر به زبون نمیاورد.

با کج کردن سرش مک محکمی به لبهای کیونگ زد و وقتی دهنش رو باز کرد زبونش رو به داخل هول داد. حس میکرد قلبش تو دهنش میزنه و ممکنه هر لحظه از شدت ذوق از حال بره. این شاید اولین بار بود که برای بوسیدن یکی تا این حد هیجان داشت.

کیونگ از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه اتصال لبهاشون رو از بین ببره روی پای اون مرد نشست. فکر میکرد همش بخاطر مستیه اما حتی نمیدونست که مست نیست و این کاریه که در ضمیر ناخوداگاهش بارها بهش فکر کرده بود و دوست داشت انجام بده.
اون مرد بعدا میتونست همه چیز رو به مستی نسبت بده پس ایرادی نداشت اگر امشب اونطوری که میخواست رفتار کنه.

به موهای جونگین چنگ زد و وقتی لبهاشون از هم جدا شد چشمهاش رو بست.

_ ازت متنفرم. واقعا ازت متنفرم جونگین.

موهاش رو عقب کشید و دوباره لبهاشون رو به هم چسبوند. کمی بعد دوباره عقب رفت و گفت:

_ من ازت متنفرم عوضی.

+ کاملا مشخصه.

جونگین گوشه‌ی لبش رو بوسید و زمزمه کرد:

+ بهم نشون بده چقدر ازم متنفری.

کیونگ بعد از شنیدن اون حرف دوباره لبهاشون رو بهم رسوند و دندونش رو تو لب پایینش فرو کرد. وقتی طعم خون تو دهنش پخش شد پوزخند زد و یک دستش رو زیر باسن اون پسر دروغگو گذاشت. از روی صنلی بلند شد و وقتی کیونگ پاهاش رو دور کمرش محکم کرد بدون از بین بردن اتصال لبهاشون سمت اتاق خواب رفت.

قرار نبود به حرف بکهیون گوش کنه ولی انگار واقعا اون پسر یه چیزهایی میدونست. همه چیز داشت درست میشد. کیونگ رو روی تخت خوابوند و روش خیمه زد. امکان نداشت اون پسر دوست نداشته باشه باهاش بخوابه چون پایین تنه اش رو بهش میمالوند و تو دهنش ناله میکرد.

وقتی اکسیژن کم آورد لبهاشون رو از هم جدا کرد و روی سیبک گلوش رو محکم بوسید. بوسه هاش رو پایین تر برد و لاله ی گوش کیونگ رو به دندون گرفت. کیونگسو چشمهاش رو بسته بود و نفس های عمیق میکشید. صدای ضربان قلبش رو تو مغزش میشنید و بدنش اونقدر به وجد اومده بود که با چند تا بوسه ی ساده تحریک شده بود.

+ بهم بگو... از چه چیزیم متنفری؟

بوسه های اون مرد حس خیلی خوبی بهش میداد. تصور اینکه رئیس کیم خشک و جدی ای که از نظر بقیه به هیچ عنوان قابل نفوذ نبود اینطوری روش خیمه زده باشه و کنار گوشش حرف بزنه بیشتر از قبل تحریکش میکرد.

_ تو دروغگویی. من از دروغگو ها متنفرم.

جونگین به حرفش خندید و لباسش رو بالا کشید. لباس کیونگ رو پایین تخت انداخت و دوباره روش خیمه زد. به چشمهاش خیره شد و گفت:

+ به من میگی دروغگو ولی خودت چی؟ اگه ازم متنفری پس چرا این انقدر تند میزنه؟

دستش رو روی سینه ی برهنگه ی کیونگ گذاشت و زیر چونه اش رو بوسید. بوسه هاش رو پایین تر برد و کنار گوشش گفت:

+ قلب هیچکس برای کسی که ازش متنفره انقدر تند نمیزنه کیونگ.

لاله ی گوشش رو لیس زد و سرش رو پایین تر برد.
کیونگ با حس خیسی زبون اون مرد که از گردنش پایین تر اومد و به سینه اش رسید لبهاش رو بهم فشار داد و صدای ناله اش رو خفه کرد.

+ بگو دیگه از چه چیزیم متنفری؟

کیونگ لبهاش رو بهم فشار میداد اما با حس گرمای دهن جونگین دور نیپلش ناخواسته ناله کرد و به ملحفه ی تخت چنگ زد.

+ بهم بگو کیونگسو. از چی متنفری؟

با دهن باز نفس میکشید و موهای جونگین رو تو چنگش فشار میداد.

_ تو... نباید نقش بازی میکردی. از این متنفرم.

جونگین بالا رفت و به چشمهاش خیره شد. دوباره لبهاش رو بوسید و عضو تحریک شده اش رو از روی شلوار لمس کرد. ناله های اون پسر که تو دهنش رها میشد حالش رو دگرگون میکرد و میخواست زودتر از شر لباس های خودش هم خلاص شه.

برای در آوردن تیشرتش بوسشون رو قطع کرد و وقتی با بالا تنه ی برهنه مقابلش قرار گرفت گفت:

+ تو هم برام نقش بازی کردی کیونگسو. تو هیچ زمان با اون پسره سونگهو وارد رابطه نشدی. اما جلوی من بوسیدیش.

سکوت اتاق با صدای بوسه ها و ناله هاشون از بین میرفت و کمی بعد هر تکه از لباسهاشون یک گوشه از اتاق افتاده بود. کیونگ از لبهای اون مرد کام میگرفت و محکم میبوسیدش. حس میکرد داره دیوونه میشه. اون مرد خیلی حرفه ای میبوسیدش و لمسش میکرد.

جونگین بوسه هاش رو پایین تر برد و روی سینه اش رو بوسید. روی دنده های کیونگ رو بوسید با پشت دست روی شکمش رو نوازش کرد. نمیدونست میتونن ازاون جلوتر برن یا نه. ممکن بود دنده های کیونگسو هنوز جوش نخورده باشن و نمیخواست باعث شه اتفاق بدی براش بیوفته.

سرش رو بلند کرد و موهای پسر زیرش رو از روی پیشونیش کنار زد. قبل از اینکه حرف بزنه کیونگ به موهاش چنگ زد و سرش رو پایین کشید. دلیل مکثش رو میدونست. فقط همین امشب میتونست هرطوری دوست داشت رفتار کنه و قرار نبود اجازه بده اون مرد عقب بکشه.

_ از چشمهات متنفرم. برای چی باید اینطوری نگاهم کنی لعنتی؟

اون مرد رو به عقب هول داد و این بار خودش روش خیمه زد. لبش رو بوسید و عضوهاشون رو بهم مالوند. جونگین به بازوش چنگ زد و پایین تر کشیدش.

+ من چشمهات رو دوست دارم. خیلی درشت و معصومانه به نظر میرسن.

کیونگ پوزخند زد و گفت:

_ از لبهات هم متنفرم. چرا انقدر درشتن؟

لب پایینش رو به دندون گرفت و محکم فشار داد. وقتی صدای خنده ی اون مرد رو شنید سرش رو عقب برد و با نیشخند بهش خیره شد. جونگین انگشتش رو روی لبهای کیونگ کشید و گفت:

+ ولی من لبهات رو دوست دارم چون اونها قلبهای شیرین و دوست داشتنی دو کیونگسوان.

سرش رو از روی بالش بلند کرد و اون قلب های کیوت رو تو دهنش کشید.

_ از خط فکت هم متنفرم. فکر میکنی باعث میشن جذاب به نظر برسی؟

وقتی لبهاشون از هم جدا شد کیونگ پرسید و یه تای ابروش بالا رفت.

+ یعنی باعث نمیشن جذاب به نظر برسم؟

برای چند ثانیه به چشمهای هم خیره شدن و کم کم لبخندشون عمیقتر شد.

_ نه نیستی.

+ میگفتی از دروغگوها بدت میاد نه؟

همدیگه رو میبوسیدن و درمورد چیزهایی که ازشون متنفر بودن یا دوست داشتن حرف میزدن. عضو تحریک شده ی کیونگسو درد گرفته بود و میخواست زودتر خلاص شه برا همین خودش رو تو آغوش مرد دیگه انداخت و به آرومی گفت:

_ من از افرادی که باعث شن درد بکشم هم متنفرم. اگر نمیخوای نفرتم ازت بیشتر شه پس انجامش بده.

جونگین کنار گوشش رو بوسید و به آرومی گفت:

+ دنده هات ممکنه درد بگیرن. حتی الان هم اخمهات از درد تو همه.

_ پس مثل یه دروغگوی عوضی و جنتلمن آروم انجامش بده.

کیونگ با پوزخند گفت و کنار گوشش رو لیس زد. ظاهرا اون حرفش خیلی روی مرد دیگه تاثیر داشت چون چند دقیقه ی بعد روی تخت به پشت دراز کشیده بود و صدای ناله هاش توسط بوسه های همون مرد ساکت میشد.

انگشتهای جونگین داخلش حرکت میکرد و بوسه هاش به مرز جنون میرسوندش. لبهاش متورم شده بودن و عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود. مدت زیادی از آخرین بار که چنین حسی رو تجربه میکرد میگذشت. با اینکه از جونگین عصبانی و متنفر بود ولی نمیتونست انکار کنه. اون مرد خیلی حرفه ای برخورد میکرد و کارهاش بهش لذت میداد.

به بازوی برهنه اشچنگ زد و به سختی گفت:

_ از... از تیپت هم متنفرم. چی باعث شده فکر کنی... خوشتیپی؟

جونگین زمانیکه حس کرد پسر زیرش به اندازه ی کافی آمادست عقب کشید و زیر چونه اش رو بوسید.

+ ولی اون شب بخاطر دید زدن همین آدم بد تیپ نزدیک بود خودت رو بسوزونی.

گونه‌ش رو بوسید و عضوش رو مقابل ورودیش تنظیم کرد.

+ ولی به نظر من تو خوش تیپی. اون کت و شلواری که با هم خریدیم خیلی بهت میاد و جذابترت میکنه.

عضوش رو به آرومی وارد کرد و پیشونیش رو به پیشونی کیونگ چسبوند. تو دهن هم نفس میکشیدن و تکون نمیخوردن. کیونگ آب گلوش رو قورت داد و ناخن هاش رو بیشتر از قبل تو بازوش فرو کرد.

_ چرا با روبی درگیر شدی؟

به آرومی پرسید و گوشه ی لبش بوسیده شد.

+ چون اذیتت کرد. میخواست پول زور بگیره و بهت مشت زد.

_ تو چرا اهمیت دادی؟

جونگین لبهاش رو بوسید و به آرومی کمرش رو حرکت داد. بدون اینکه به سوالش جواب بده لبهاش رو میبوسید و داخلش ضربه میزد. بعد از چند ثانیه کیونگ به موهاش چنگ زد و سرش رو عقب کشید.

_ بهم بگو... چرا برات مهم بود؟

+ چون نمیخواستم آسیب ببینی.

بهش پوزخند زد و سرش رو روی بالش کوبوند. کمی بعد شدت ضربه های جونگین بیشتر شد و هردو به نفس نفس افتادن. زیر دنده هاش تیر میکشید ولی نمیخواست متوقف شن. اون احساس فوق العاده بود و تا اعماق وجودش رو گرم میکرد.

_ چرا خواستی آسیب نبینم؟

+ به همون دلیل که... اون موتور رو خریدم.

جونگین لاله ی گوشش رو گاز گرفت و عقب کشید.

+ به همون دلیل که بخاطرت به بوسان اومدم.

کنار شقیقه‌ش رو  بوسید و شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد.

+ به همون دلیل که از نزدیک شدن سونگهو بهت عصبانی میشدم.

کیونگ به حرفهاش گوش داد و حس میکرد زیر دلش بهم میپیچه. وقتی دست جونگین دور عضوش حلقه شد و هم زمان با ضربه هاش در طول عضوش حرکت داد سرش رو به بالش کوبوند و از ته دل آه کشید.
جونگین سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و سرش رو پایین برد.

+ با روبی درگیر شدم و نخواستم آسیب ببینی، از نزدیک شدن سونگهو بهت عصبانی میشدم،اون موتور رو خریدم و بخاطرت به بوسان اومدم چون...

روی لبهاش زمزمه کرد:

+ چون ازت خوشم اومده. من دوستت دارم کیونگسو.

لبهاش رو تو دهنش کشید و با چند ضربه ی عمیق دیگه هردو همزمان با هم به اوج رسیدن. حرکت لبهاشون رو ادامه دادن و بعد از یک دقیقه جونگین عقب کشید و سرش رو به بازوی پسر زیرش چسبوند.

کیونگ در حالیکه نفس نفس میزد خندید و سر تکون داد. اون مرد الان... بهش ابراز علاقه کرده بود. باید خوشحال میشد یا حرص میخورد؟ از شدت ذوق بغلش میکرد و کنار گوشش میگفت اون هم دوستش داره یا باید با لگد از روی تخت پرتش میکرد پایین؟
دستش رو توی موهای خیس جونگین فرو برد و در حالیکه نفس نفس میزد به آرومی گفت:

_ حق با من بود. تو خیلی دروغگویی... میگی نمیخواستی آسیب ببینم ولی... خودت بهم آسیب زدی.

*********

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان😇

لطفا ووت رو فراموش نکنین و با کامنتهاتون خوشحالم کنین❤💋

Continue Reading

You'll Also Like

9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
11K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...