Lili...
سر تا پا سیاه پوشیده بود و پوست مهتابیاش میان این سیاهیها بدجور میدرخشید.
دکتر لئو گفته بود باید با ترسهام روبرو شوم. فکر میکنم از عهدهاش برآمدم. خب این تازه اولش است.
میخواهم امروز را با او خوش بگذرانم .اما ترس همهی وجودم را پر کرده.
کارش را تعطیل کرد، انگار از خدایش بود با من باشد. به من گفت عجیبترین و زیباترین دختر دنیا. با آن مردمک بزرگ سیاهش خیره نگاهم کرد و گفت عجیبترین و زیباترین دختر دنیا. وقتی این را گفت، قشنگ شدم. قشنگترین دختر دنیا شدم.
این حرفهای صد تا یک غاز را زیاد شنیدهام و اینجور دلبریها را زیاد دیدهام. اما اینبار... این پسر... هر بار که نگاهم میکند، یک عالمه پروانهی رنگی توی دلم از پیلههایشان بیرون میآیند و پرواز میکنند. جنس نگاهش فرق دارد. جنس صدایش فرق دارد. از حرفها و نگاههاش چندشم نمیشود.
احساس میکنم رنگم پریده. کرم ضد آفتاب میزنم و گونهها و لبهایم را پررنگتر میکنم.
صندلم را درمیآورم و دنبال کتانی آدیداسم میگردم.
توی دلم ولولهای برپا شده، این پسر زیادی زیباست اما اصلا شبیه مردها نیست. بیشتر شبیه خدایان است. همیشه آپولو را این شکلی تصور میکردم.
کتانیام را پیدا میکنم. کلاه و عینک آفتابیام را بر میدارم اما پای رفتن ندارم، استخوانهایم گر گرفتهاند. مینشینم کنار تخت، زانوهایم را جمع میکنم و مثل جنین خودم را بغل میکنم. «لیلی تو باید باهاش کنار بیای. هیچکس قرار نیست بهت آسیب بزنه. باشه؟»
خودم را رها میکنم.
بلند میشوم و دوباره به آینه نگاهی میاندازم. به سمت در میروم، باز برمیگردم و به دخترِ توی آینه لبخند میزنم و میبینم که کاسهی چشمهاش نمناک است. ادکلن را روی گردن و لباسم اسپری میکنم و به سقف نگاه میکنم تا نم چشمهام خشک شوند.
جلوی درب ورودی منتظر ایستاده، با کلاه، عینک و ماسک. میپرسم «چرا اینجوری استتار کردی نکنه الکی گفتی که بازیگر خوبی نیستی.»
میخندد و مرد گندهای را که با وجود اخمش مهربان به نظر میسد به من معرفی میکند. همکارش است، آقای لی. تعظیم کوتاهی میکند. بدون هیچ لبخندی روی لبهاش و من هم به تقلید از او، تعظیم کوتاهی میکنم. ازش خوشم میآید. وقتی کسی برای سلام و احترام دستش را به طرفم دراز نمیکند، انگار دنیا را به من داده است.
مرد گندهی اخموی مهربان که بیشتر شبیه رباط است ما را به سمت مرسدس بنز سفیدی که روبروی هتل ایستاده راهنمایی میکند و درب عقب ماشین را باز میکند. سوار میشوم و پسرک هم که هر چه به ذهنم فشار میآورم اسمش را به یاد نمیآورم کنارم مینشیند. ناخود آگاه خودم را میچسبانم به در. همهی ماهیچههایم منقبض میشوند. چشمهام را میبندم « لیلی همه چی خوبه. هیشکی نمیخواد بهت آسیبی بزنه. خب؟»
سعی میکنم عضلات منقبض شدهام را آرام کنم و کمی از در فاصله میگیرم.
ماسک و کلاه و عینکش را برمیدارد. آستینهایش را کمی بالا میکشد، پاهایش را از هم باز میکند، آرنج دست راستش را به رانش تکیه میدهد و صورتش را میگذارد کف دستش. نگاهش را به من دوخته اما تا نگاهم به نگاهش میافتد. صورتش را از کف دستش بر میدارد، شانههایش را عقب میدهد و دوباره صاف مینشیند. انگار که از نگاه من میترسد.
میگویم« وقتی خودتو معرفی میکردی درست اسمتو متوجه نشدم ولی خجالت کشیدم که دوباره بپرسم»
«جیمین هستم. پارک جیمین»
چند بار زیر لب تکرار میکنم جیمین، جیمین، جیمین. من این پسر را از کی میشناسم؟ همهی حرکات، خندههاش، تن صدایش، نگاه های خیره و مشتاقش... همه چیزش آشناست. حتی اسمش هم خیلی راحت و دلچسب روی زبانم میرقصد.
میگویم«جیمین! فکر کردم قراره با هم قدم بزنیم و هر جا خسته شدیم سوار اتوبوس شیم.»
خودم هم میدانم دارم چرت میگویم. آخر این پسر که شبیه خدایان است و لباسها و جواهراتش سر به میلیون دلار میزند را چه به اتوبوس و این حرفها.
میخندد وچشمهای سیاه و درشتِ پف کردهاش یک خط صاف میشوند روی صورت پهن و درخشانش.
«بذار اول ببرمت یه جای قشنگ، بعدش هر چی خواستی قدم میزنیم ولی اتوبوس رو نمیتونم بهت قول بدم».
هنوز یکبار هم سوار اتوبوس نشدهام. اتوبوس برایم شبیه کابوس است. انگار کسی را که از سوسک میترسد، بیندازند توی یک بشکهی پر از سوسک.
میگویم این چند روز همهی موزهها و مکانهای توریستی شهر رو دیدم.
میگوید «موزهها رو دوست داری»؟
«بستگی داره. نقاشیها و وسایلی که از زندگی مردم عادی به جا مونده رو دوست دارم.»
میخواهد لبخندش را کنترل کند و جدیتر باشد اما از پسش برنمیآید. به بچههای خجالتی میماند.
«اگه یه سفر بیای کره، نامجون میبره همهی اینجور موزهها رو بهت نشون میده.»
«نامجون؟»
«آره. نامجون هیونگ، دوستمه. نمیشه گفت دوست، خیلی نزدیکتر از اونه. اون عاشق موزهست.»
حسودی میکنم. من حتی یک دوست ساده هم ندارم. همکارهایم هستند و گاهی یک شام یا عصرانهای را در کنارشان بودهام ولی فقط همین. نه با کسی درددل میکنم، نه کسی با من درددل میکند. نه رازهایم را برای کسی بازگو کردهام و نه راز کسی را میدانم. فقط برای دکتر لئو حرفهای دلم را میزنم، اما او فقط یک روانپزشک است نه یک دوست.
«ولی نمیتونی ازون قول بگیری که دستش بهت نخوره، چون دستاش زیادی میجنبه.» و دوباره دوتا خط سیاه مینشیند جای چشمهاش .
دستهایم را زیر بغلم پنهان میکنم و به خیابان نگاه میکنم. «معذرت میخوام که این قول رو ازت گرفتم. امیدوارم بتونی درک کنی.»
برمیگردم و نگاهمان به هم گره میخورد. چشمهاش آدم را به اعماق میبرد. جایی که فکر میکنی راه برگشتی نداری. اینبار از آن لبخند کنترل شدهاش خبری نیست. فقط نگاهم میکند و بعد از چند لحظهی کوتاه که خیلی طولانیست، نگاهش را از نگاهم برمیدارد و من از اعماق به بیرون پرت میشوم.
«نظرت راجع به آفریقا چیه؟ تا حالا رفتی؟ یا دلت میخواد بری؟»
چه سوال مزخرف و بی موقعی! تا حالا به آفریقا فکر نکردم. بیشتر دلم میخواهد به جاهایی سفر کنم که آدمهای کمتری داشته باشد.
میگویم «تا حالا بهش فکر نکردم. به نظر خوب میاد. اگه بخوام برم تو دل آمازون و حیوونا رو ببینم میارزه. حیوونا از آدما امنترن. ولی بیشتر دلم میخواد برم مریخ یا ماه.»
اینبار بلند میخندد. وقتی میخندد همهی بدنش به حرکت در میآید، فکر میکنم زندگیاش چقدر میتواند قشنگ باشد. انگار هیچ غمی نمیتواند این زیبایی را زایل کند.
از خندهاش خندهام میگیرد و ادامه میدهم «این سفر رو به اصرار پزشکم اومدم و اینکه قرار بود اینجا مامانمو هم ببینم ولی لحظهی آخر قالم گذاشت.» و دوباره یادم میآید که چقدر زندگی من قشنگ نیست.
«خوبه. من حیوونا رو خیلی دوست دارم... ولی دفعهی قبل گفتی دوستت قالت گذاشته!»
« آره خب» لبخند شرمگینی میزنم « خب میدونی، من زیاد دروغ میگم ولی دروغگوی خوبی نیستم. و اینکه تصمیم دارم امروز رو زیاد دروغ نگم.»
ابروهایش را بالا میاندازد، سرش را تکان میدهد و میخندد.
با اخمی ساختگی نگاهش میکنم و میگویم «نمیشه مامان آدم دوستشم باشه؟»
به چشمهایش که برق خنده ی مخفی شدهاش از آن بیرون میزند نگاه میکنم و توی دلم میگویم ولی مامان من دوست خوبی نیست.
«نمیدونم شاید دلم خواست یه کم پز بدم که مثلا منم دوستایی دارم که باهاشون برنامهی سفر میچینم.»
باز هم بلند و از ته دل میخندد. من هم میخندم و هر دو به خیابان نگاه میکنیم.
از پلیر اتومبیل یک آهنگ تند پخش میشود. با پایش ضرب گرفته، بشکنهای ریز میزند و همراه خواننده میخواند. دو تا حلقهی نقرهای توی گوشهای صورتیاش هست و یک گردنبد خیلی شیک به گردنش. دستهاش هم پر از انگشتر و دستبند و یک عدد سیزده روی ساعد چپش تتو شده. ولی با همهی اینها خیلی جنتلمن به نظر میسد.
کمی بعد اتومبیل میایستد و جیمین که به نظر میرسد دنبال چیزی میگردد، میگوید «مثل اینکه رسیدیم. آوردمت آفریقا. اینجا حیوونا واقعا از آدما امنتر هستن.»