In "Kim" Mansion ⏳️

By Saghar_Stories

171K 21.8K 6.1K

شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این... More

Story details
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Last Chapter💫⏳️
💫🍀سخن پایانی🍀💫

Chapter 31

2.9K 502 97
By Saghar_Stories

تاحالا براتون پیش اومده که یه جایی برین و ندونین چه حسی نسبت به اون مکان دارین ؟ دوسش دارین یا ازش متنفرین ؟ برای تهیونگ دانشگاهی که ۶ سال توش درس خوند همچین جایی بود . توی این دانشگاه لیسانس و ارشدش رو گرفت و میشه گفت بیشتر زمانش در نیویورک رو توی این دانشگاه بود ولی اگر ازش میپرسیدن چه حسی به این مکان داری ... واقعا نمیدونست ! و این رو لحظه‌ای متوجه شد که همراه با جونگکوک پا به محوطه‌ی دانشگاه که بخاطر زمستون خالی از هر سرسبزی‌ای بود گذاشت . تعداد زیادی دانشجو در سنین مختلف توی محوطه مشغول به کار خودشون بودن و محیط با وجود زمستانی بودنش به شدت سرزنده به نظر میرسید ولی تهیونگ حتی مطمعن نبود الان تو محوطه‌ی دانشگاهِ درستی هستن یا نه !

نه اینکه بخواد تو غمِ اون زمانش و افسردگیِ شدیدش اغراق کنه ، فقط واقعا توجه نکرده بود دانشگاهش چه شکلیه و چون مسیرش رو با ماشین از خونه بلد بود هرروز به همون آدرس میرفت و الان با گذشت دوماه میترسید توی مسیریابی اشتباه کرده باشه و الان تو دانشگاه دیگه‌ای باشن

+از فضاش خوشم اومد ... حس خوبی به آدم میده

تهیونگ که جوابی برای جونگکوک نداشت فقط 'هوم' زیرلبی کرد و به راه رفتن ادامه داد . دلش تنگ شده بود ؟ حتی یک ذره هم نه ! برای هیچ چیز و هیچکس دلتنگ نبود ! قطعا اگر نامجون هم همزمان با خودش به کره برنمیگشت دلتنگ دوستِ بدترین دوران زندگیش میشد ولی الان که نامجون ور دلش بود و حتی با وضعیت ضایعش با جین هیونگش این امکان وجود داشت که تا چند وقت دیگه به عمارت نقل مکان کنه دیگه واقعا چیزی برای دلتنگی نداشت !

داشت به همین چیزها فکر میکرد که اسمش با یک لحجه‌ی غلیظِ آمریکایی و عشوه‌ای زنانه گفته شد و باعث شد با گیجی برگرده و به دختری که هم سن و سال خودش به نظر میرسید و با وجود هوای سردِ اولین ماه سال یک دامن خیلی کوتاه چرم و پلیور مشکی و یک پالتوی بلند به تن داشت خیره بشه . چهرش خیلی آشنا بود ولی تهیونگ اصلا نمیتونست بخاطر بیاره کیه

•حالت چطوره تهیونگ ؟ دلم برات تنگ شده بود

دختر با لحجه‌ی آمریکاییش که به مخاطب میفهموند هفت جدّش آمریکایی بوده پرسید و تهیونگ که همچنان نمیدونست چه کسی جلوش ایستاده با گیجی اخم کرد و متقابلا به انگلیسی جواب داد

-من شمارو میشناسم ؟

•تهیونگ ... من و تو تمام دوران لیسانس و ارشد همکلاسی بودیم ! حتی چندبار توی پروژه ها هم گروهی شدیم

با آخرین جملش تهیونگ بلاخره یادش اومد اون دختر کیه و با یادآوری اینکه حسودترین موجود دنیا یعنی جونگکوک دقیقا کنارش ایستاده برای بدبختیِ خودش آه کشید . 'ونسا' دختری که تمام طول تحصیلشون تلاش کرده بود مخ تهیونگ رو بزنه حالا جلوشون ظاهر شده بود . چه شانسی واقعا !

-ونسا ... تو اینجا چیکار میکنی ؟

دختری که واقعا زیبا بود لبخند دلربایی زد و موهای بلندش که روی شونش ریخته بودن به عقب هدایت کرد

•بعد از پایانِ ارشد درسمو ادامه دادم ... الان مشغول دکترام ... تو اینجا چیکار میکنی ؟ انقدر از دیدنت خوشحال شدم که کم مونده بود برای رسیدن بهت بیوفتم زمین

+نگران نباش الان من خودم حلقتو با زمین آشنا میکنم !

جونگکوک که بخاطر عشوه های دختر کلافه شده بود زیرلب و به زبان مادریشون گفت و باعث شد تهیونگ برای نخندیدن لبهاش رو روی هم فشار بده . آژیر حسودیِ فندقش به صدا دراومده بود !

-برای مسافرت اومدم ... امروز اومدیم دانشگاهو به پسرعمم نشون بدم

+همین الان امتیاز این مرحله رو از دست دادی تهیونگ شی ! باید میگفتی دوست پسرم ولی تو چی گفتی ؟ cousin ! همچین کازینی بهت نشون بدم که از این به بعد فرق پسرعمه و دخترعمه رو نتونی از هم تشخیص بدی !

جونگکوک بازهم زیرلب و با حرص گفت و باعث شد تهیونگ دیگه نتونه دووم بیاره و تکخندی کنه . ونسا که متوجه حرف هاشون نشده بود بی توجه دستش رو جلو برد و با لبخند خودش رو به پسر چشم مشکی معرفی کرد

•ونسا لئونارد

جونگکوک لبخندی که از صد فرسخی هم مصنوعی بودنش به چشم میومد زد و دستش رو توی دست دختر گذاشت

+جونگکوک جئون

تهیونگ حتی از روی لحن و تُن صداش میتونست بفهمه تو ذهنش داره دست این دختر رو میشکنه و همین تلاش برای نخندیدن رو سخت تر میکرد

•توام قراره بیای اینجا درس بخونی ؟ میخوای راه تهیونگ رو ادامه بدی ؟

ونسا بعد از اینکه دست هاشون رو از هم جدا کردن پرسید و جونگکوک قبل از اینکه جوابش رو بده به زبان مادریش و خطاب به تهیونگ به حرف اومد

+راه تهیونگ دیگه به پایان رسیده ! قراره خودم با دستای خودم ریز ریزش کنم !

بی توجه به اینکه تهیونگ سرش رو پایین انداخت تا ونسا متوجه نشه داره میخنده دوباره لبخند مصنوعی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و اینبار به زبان انگلیسی به حرف اومد

+من توی کشور خودمون مشغول تحصیلم ... علاقه‌ای به دانشگاه شما ندارم

ونسا با لبخند سرش رو به نشونه تفهیم بالا و پایین کرد و برگشت سمت تهیونگ

•تو چی ؟ نمیخوای برای ادامه تحصیل برگردی اینجا ؟

+تو جرعت کن از کنار من جم بخوری و پاشی بیای ور دل این باربیای آمریکایی و اونوقت ببین چه کارایی ازم برمیاد !

تهیونگ بازهم نتونست جلوی خودش رو بگیره و قبل از جواب دادن چندتا سرفه کرد تا مشخص نشه خندش گرفته

-دیگه برنمیگردم ... توی شرکت خانوادگیمون مشغول به کار شدم و علاقه‌ای به ادامه تحصیل ندارم

•ولی حالا که اینجایی نظرت چیه شب دورهم جمع بشیم ؟ با چندتا از بچه های دیگه ... دوتایی بیاین

دختر آمریکایی با هیجان پرسید ولی تهیونگ که میدونست توی اون جمع قطعا جونش توسط جونگکوک به خطر میوفته فورا مخالفت کرد

-ممنون ولی ما خودمون برنامه داریم

+ما چند روز اینجاییم و برنامه هامون میتونن جا به جا بشن ... من خیلی دوست دارم با بقیه دوست های تهیونگ آشنا بشم ... ما حتما میایم

جونگکوک بلافاصله بعد از تهیونگ گفت و پسر بزرگتر که از الان میدونست عاقبت شرکت توی اون جمع چیه با ناامیدی آه کشید . پسر حسودش هر کسی که توی اون جمع شرکت میکرد رو میشست و میزاشتش تو آفتاب تا خشک بشه و احتمالا موهای ونسارو هم از ریشه میکند !

دختر آمریکایی با گفتن 'مکان و زمان رو برات میفرستم' به تهیونگ، ازشون خداحافظی کرد و با رفتنش وقتی تهیونگ به طرف دوست پسرش برگشت تونست نگاه برزخیش رو ببینه و ناخودآگاه به خنده افتاد

-داری به دختری که کلی توضیح داد تا من یادم بیاد کیه حسودی میکنی ؟

جونگکوک مشت محکمی به سینه تهیونگ زد و باعث شد خندش حتی شدت بگیره

+دلم برات تنگ شده بود ... انقدر از دیدنت خوشحال شدم که کم مونده بود برای رسیدن بهت بیوفتم زمین

جونگکوک کلمه به کلمه حرف های ونسارو با عشوه بازگو کرد و بعد با حالت نمایشی موهاش که دیگه به پایین گردنش رسیده بودن رو به عقب پرت کرد

+تو چی ؟ نمیخوای برای ادامه تحصیل برگردی اینجا ؟

جونگکوک تبدیل به دستگاه ضبط صدایی شده بود که همه چیز رو، حتی لحن و تُن صدارو به درستی تقلید میکرد و تهیونگ به حدی خندیده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد

+تهیونگ من تورو میکشم ! اول اون دخترو ریز ریز میکنم بعدم تورو ! با کازینت اومدی اینجا تا دانشگاهو بهش نشون بدی آره ؟ دیگه من شدم کازین آره ؟

وقتی دید حرصش اینجوری خالی نمیشه اینبار با هر دو مشتش افتاد به جون تهیونگ و همزمان ادامه داد

+کازین جین هیونگته ... کازین جینیونگ هیونگه ... یعنی چی که اونام کازینن منم کازینم ؟ جلوی دختری که آماده بود بهش رو بدی تا ازت حامله بشی چرا به من میگی کازین ؟

تهیونگ درحالی که میخندید برای نجات خودش از مشت های جونگکوک مچ هر دو دستش رو توی دستهای خودش گرفت و با وجود مخالفت پسر کوچیکتر چسبیده بهش ایستاد

-مگه من مقصرم که دختره ازم خوشش میومد ؟ چرا منو میزنی ؟

+اونم میزنم نگران نباش ... به وقتش اونم یه جوری میزنم که هر وقت اسمتو شنید جیغ بزنه فرار کنه !

تهیونگ دوباره به خنده افتاد . جونگکوکی که آلارم های حسودیش شروع به اخطار دادن میکردن بیش از حد بامزه بود و تهیونگ هیچوقت نمیتونست در برابرش مقاومت کنه در نتیجه مچ هر دو دستش رو جلو کشید و لبهاشون رو به هم چسبوند ولی جونگکوک انقدر وول خورد تا بلاخره تونست خودش رو عقب بکشه

+سعی نکن با بوس گولم بزنی

تهیونگ درحالی که میخندید دوباره تلاش کرد تا جونگکوک رو به سمت خودش بکشه و در همون حال به حرف اومد

-بیا اینجا حسود کوچولو

+نمیام ... بعضی چیزا با بیا اینجا حل نمیشه

تهیونگ بی توجه به مقاومت جونگکوک دوباره تلاش کرد تا جلو بکشدش

-چرا حل میشه ... تو بیا

+نمیخوام ... ولم کن

-تو که میدونی اگر بخوام زورم بهت میرسه پس چرا مقاومت میکنی ؟

تهیونگ با خنده پرسید و اینبار با کشیدن مچ دست چپ جونگکوک اون رو توی آغوشش پرت کرد و دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد

-آخه مگه تو این دنیا چشمِ من بجز تو کسی دیگه رو میبینه خرگوشِ حسود ؟ چرا برای یه مکالمه‌ی کوتاه با آدمی که من حتی همین الانم دقیق یادم نمیاد کیه خودتو اذیت میکنی ؟

بعد از اینکه موفق شد خندش رو کنترل کنه با لبخند و لحن مهربونی پرسید و جونگکوک که گویا قهر کرده بود درحالی که بین دست های تهیونگ اسیر شده و بدن هاشون چسبیده به هم بود دست به سینه شد و با حالت تخسی شونه بالا انداخت

-قهر نکن دیگه فندق ... مگه ما نیومدیم اینجا تا خاطرات خوب با هم بسازیم ؟

جونگکوک که نگاهش به ساختمانِ دانشگاه بود زیر چشمی چند ثانیه به تهیونگ نگاه کرد و بعد تسلیم شد . لوس بودن کافی بود ، باید میرفتن دنبال خاطرات خوب !

+باشه قانع شدم ... آشتی ... ولی نه کامل !

تهیونگ خندید و بوسه‌ای روی گونه نرم و بامزه‌ی جونگکوک گذاشت

-آشتی نصفه نیمه هم قبوله

جونگکوک هم به خنده افتاد و بعد درحالی که دست هاشون تو دست هم بود به طرف ساختمان اصلی حرکت کردن تا تهیکنگ همه جای اون دانشگاه رو به فندقش نشون بده

○●●●●●●●○

/مرد محض رضای خدا پاشو بیا سر کارت ... دارم زیر بار فشارِ کاری میزام ! قبول کردن شاگردای تو احمقانه ترین کاری بود که تو زندگیم کردم و الان تعداد شاگردام خیلی زیاده ... دیگه شبا تو خوابمم بردمو میبینم که دارم باهاش میچرخم ... سرگیجه مزمن گرفتم ... مغزم تکون خورد از بس رو زمین و هوا چرخیدم !

جیمین روی کاناپه‌ای که این مدت هر شب روش میخوابید دراز کشیده بود و با خنده به غرغرهای یوگیوم مبنی بر تعداد زیادِ شاگردهاش گوش میکرد

^نمیتونم بیام گیوم تو که میدونی

/معلومه که میدونم ... پا نشی اون پسرو ول کنی بیای اینجاها ... الان تو بهتر از هر کسی میدونی چجوری باید ازش مراقبت کرد و قطعا با تو راحت تر از بقیس ... من همینجوری دارم برای خودم غر میزنم

هردو خندیدن و این یوگیوم بود که دوباره از اون سمت خط به حرف اومد

/یونگی که خوب شد برای جبران همه‌ی فداکاریام میتونی به بابابزرگت بگی برام یه پورش آخرین مدل بخره !

جیمین اینبار با صدای بلند به خنده افتاد ولی قبل از جواب دادن در حمام باز شد و یونگی با موهای خیس و لباس های مخصوص بیمارستان ازش خارج شد

^باشه گیوم به بابابزرگم میگم برات پورش آخرین مدل بخره ... من دیگه باید برم

وقتی تماس رو قطع کرد با پرت کردن گوشی روی کاناپه، به طرف یونگی رفت و کمکش کرد تا فاصله‌ی حمام و تخت رو طی کنه

^حالت خوبه ؟ توی حموم اذیت شدی ؟

یونگی بعد از اینکه روی تخت نشست با لبخند سرش رو به دو طرف تکون داد

*نه حالم خوبه ... اصلا اذیت نشدم

جیمین هم لبخند عمیقی زد و متقابلا رو به روی یونگی روی تخت نشست

^گشنته ؟ میخوای چیزی برای خوردنت بیارم ؟

*من خوبم جیمین ... چیزی احتیاج ندارم

جیمین دیگه چیزی نپرسید و فقط به یونگی خیره شد . موهاش داشتن در میومدن و برای همین شبیه جوجه تیغی شده بود و جیمین انقدر با این مسئله سر به سرش گذاشته بود که حالا یونگی فقط دعا میکرد رشد موهاش سریعتر بشن و از این حالت دربیان

ولی متاسفانه تنها تغییرِ مثبتِ یونگی موهاش بود . خودش همچنان لاغر و ضعیف دیده میشد و نمیتونست بیشتر از یک متر به تنهایی راه بره چون سریع خسته میشد . البته دکترش میگفت همه چیز خوبه و بدنش مغز استخوان رو پس نزده و روند درمان داره به خوبی پیش میره که احتمالا حق هم داشت ! یونگی حالش خیلی بهتر بود . درد و سرگیجه های وحشتناکش از بین رفته بودن و الان فقط بعد از شیمی درمانی درد به سراغش میومد

کمی که در سکوت به هم خیره موندن جیمین بلاخره عزمش رو جزم کرد و به حرف اومد . امروز باید حرف دلش رو میزد وگرنه دیگه تا آخر عمرش شهامت اینکار رو پیدا نمیکرد

^جین هیونگم چند وقت پیش که اومده بود اینجا ازم پرسید دارم اینجا چه غلطی میکنم (تکخندی کرد) درسته که فن بیانش موقع پرسیدنِ این سوال بد بود ولی باعث شد به فکر بیوفتم که واقعا دارم اینجا چه غلطی میکنم ... تا قبلش اصلا بهش فکر نکرده بودم و فقط میدونستم نمیتونم از اینجا برم و تورو تنها بزارم ... حتی اون موقعی که اجازه نداشتیم ببینیمت ... حتی وقتی جونگکوک توی کما بود و من فقط میتونستم ده دقیقه ببینمت

نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت ‌. روش نمیشد برای ادامه حرف هاش به چشم های یونگی که با کنجکاوی بهش خیره بود نگاه کنه

^من تمام روز دلمو به اون ده دقیقه‌ای خوش میکردم که میتونستم ببینمت ... دیدنت برام مثل یه معجزه بود و قلبمو آروم میکرد

دوباره سرش رو بلند کرد و با چشم هایی اشکی به یونگی خیره شد

^من از بچگی دیمینیِ جونگکوک بودم ... اون موقع ها که کوچیک بود نمیتونست اسممو درست بگه و میگفت دیمینی ... من و جونگکوک خیلی به هم وابسته‌ایم ... چون از بچگی همبازی بودیم و اخلاق های شبیه به هم زیادی داریم ... وقتی اونو اونجا و تو اون حال ... روی تختِ بیمارستان میدیدم همون پسر بچه‌ی پنج ساله‌ای میومد جلوی چشمم که با هیجان منو کشون کشون برد تا اتاق جدیدش با تاتاشو بهم نشون بده ... خیلی سخت بود

اشکی که از گوشه چشمش پایین چکید رو پاک کرد و به تشکی که زیرشون بود خیره شد

^دیدن کسی که به اندازه تمام عمرت، لحظه به لحظه باهاش خاطره داری توی اون حال بزرگترین شکنجه‌ی دنیاس ... تازه فقط اون نبود که ... پسرداییم نابود شده بود ... تهیونگ هیونگم ... همون پناه امنم که هر چرت و پرتی هم که به ذهنم میومد اول از همه با اون درمیون میزاشتم دیوونه شده بود

سرش رو بلند کرد و به یونگی که حالا اونم ناراحت و حتی شرمنده به نظر میرسید خیره شد . این حرف ها از عمیقترین نقطه قلبش میومدن . حرف هایی بودن که حتی نتونسته بود به دوقلوش بگه و میدونست شاید یونگی آدم مناسبی برای این حرف ها نیست ولی نیاز داشت که بهش بگه . فقط و فقط به همین آدم !

^من حتی گریه های جین هیونگمم دیدم ... همون جین هیونگی که هیچی نمیتونه زمینش بزنه ... همونی که مثل کوه صاف می ایسته و حتی وقتی دوتا از دنده هاش شکسته بود آخ نگفت ... دیدمش که یه گوشه روی زمین نشسته ، زانوهاشو توی شکمش جمع کرده بود و مظلومانه و بیصدا اشک میریخت ... جین هیونگم که هممون بهش پناه میبریم مثل یه بچه‌ی کوچیک که خانوادشو گم کرده تو آغوش نامجون هیونگ پنهان شده و گریه میکرد

بازهم اشک از گوشه چشمش پایین چکید . چقدر اون چند روز اذیت شده و خودش حواسش نبود

^من هیچوقت خانوادمو اینجوری ندیده بودم ... تا این حد فروپاشیده و داغون ... اینم برام خیلی سنگین بود ... موچی عسلیه عمارت کیم که همه یک عمری نازشو کشیدن و دلشون نمیومد غم به دلش راه بده از یک طرف داشت خانوادشو از دست میداد و از یک طرف یونگیشو ... همون دوستی که یهویی وارد زندگیش شد و ارزش زیادی تو قلبش پیدا کرد

لبخند محوی زد و سعی کرد اشک هاش رو پاک کنه

^اون روزا همه‌ی دلخوشیم همون ده دقیقه‌ای بود که میتونستم ببینمت ... همه چیو تحمل میکردم ... حال خرابِ خانوادم و جونگکوکی که توی کما بود ... همه رو تحمل میکردم ... با خودم میگفتم دووم بیار جیمین چون قراره یونگیو ببینی ... ولی تا قبل از اینکه با جین هیونگم حرف بزنم نمیدونستم دلیلش چیه ... بعد از اون خیلی فکر کردم و بلاخره متوجه شدم و الانم ... با اینکه سخت بود ولی شهامتمو جمع کردم تا به توام بگم

نفس عمیقی کشید و خیره به چشم های غمگین ولی کنجکاوِ یونگی ادامه داد

^من عاشقت شدم ... نمیدونم کی ... حتی شاید قبل از اینکه متوجه بشم تورو از خیلی سالِ قبل میشناسم حسم بهت تغییر کرده بود ... ولی اینو میدونم که اگر الان اینجام و پاهام برای دور شدن ازت یاریم نمیکنن دلیلش اینه که عاشقت شدم

یونگی با ناباوری و اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود دستش رو روی لبهاش گذاشت و نگاهش رو بین اجزای صورتِ جیمین چرخوند . همون پسری که سالها مخفیانه دوسش داشت و میخواست روزهای آخر عمرش کنارش باشه الان رو به روش نشسته و میگفت متقابلا عاشقش شده . جیمین قطعا معجزه‌ی زندگیِ یونگی بود . اول با ورودش به زندگیش معنیِ عشق رو بهش فهموند ، بعد کاری کرد تا زنده بمونه و حالا میخواست با عشق ورزیدن بهش به زندگیش معنی بده

دست جیمین رو گرفت و با جلو کشیدنش جثه ریزش رو به آغوش کشید . پسر کوچیکتر با اینکه نمیخواست به بدنش فشار بیاره ولی به هر حال دست هاش رو دور بدن یونگی پیچید و سرش رو توی گردنش برد تا عطرش رو نفس بکشه . یونگی هم ترجیح داد در همون حینی که جیمین توی آغوششه به حرف بیاد

*اون زمان که دبیرستانی بودم ... همون دورانِ فوق العاده‌ای که با برادر و خواهر و پسرخالت دوست شدم ... تورو زیاد میدیدم ... خیلی به جینیونگ وابسته بودی و هر زنگ به یه بهونه‌ای میرفتی پیشش تا حتی شده برای یک دقیقه ببینیش ... منم اون موقع خیلی تحت تاثیرت قرار گرفتم ... بامزه ترین و مهربون ترین پسر بچه‌ای بودی که به عمرم دیدم و شاید درست نبود ولی به هر حال یه حس هایی بهت پیدا کردم

نفس عمیقی کشید و شقیقش رو به سر جیمین تکیه داد

*آخرای سال یهو بهم گفتن سرطان دارم و زندگیم نابود شد ... رسما دوران طلاییِ جوونیم از بین رفت ... هیچ چیزی دیگه اونجوری که من میخواستم و براش برنامه ریزی کردم پیش نرفت ... بودن با توام یکی از همونا بود ... حسرتش تو دلم سنگینی میکرد ... وقتی دکترم بعد از ده سال رسما بهم گفت هیچ امیدی بجز پیوند نیست و من دیگه مطمعن شدم قراره بمیرم تصمیم گرفتم پیدات کنم ... دلم برای دوباره دیدنت پر میکشید و میخواستم حتی اگر شده به عنوان یه دوست روزای آخر عمرم پیشت باشم ... البته اینکه تو متوجه بشی سرطان دارم اصلا توی برنامه هام نبود ولی سرگیجه های شدیدِ اون موقعم کار دستم داد و باعث شد لو برم

^ولی چه خوب که متوجه شدم

جیمین با صدایی که بخاطر بغض میلرزید گفت و یونگی هم که متقابلا اشک توی چشم هاش جمع شده بود بوسه‌ای روی موهای جیمین گذاشت و با لبخندِ محوی دوباره سرش رو به سر پسر کوچیکتر تکیه داد

*آره ... خیلی خوب شد ... با اینکه خیلی خانوادتو اذیت کردم و بخاطرش همیشه شرمنده‌ی همتون میمونم ولی خیلی خوب شد که متوجه شدی ... به لطف تو الان زندم و الان تو بهم این حرفای قشنگتو زدی

جیمین لبخند عمیقی زد و درحالی که سرش توی گردن یونگی بود بیشتر خودش رو بهش فشار داد . میدونست ممکنه با اینکار باعث بشه یونگی دردش بگیره چون الان بدنش حساس شده بود اما اصلا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره . با تمام وجودش به همچین آغوشی احتیاج داشت و هیچ جوره قصد نداشت ازش بگذره

□□□□□□

جونگکوک کم کیوته، حسودیم که میکنه دیگه اصلا نورِ علی نور میشه ... اسیر شدیم از دستِ این فسقلیِ تهیونگ😭🫠
کی بخوریمش راحت شیم ؟

یونگی و جیمین قشنگم به هم اعتراف کردن 🥹
چرا اینا اعترافاشون یکی از یکی قشنگتره ؟ 😍

دیگه کیا موندن که باید به هم اعتراف کنن ؟ 🧐

مرسی که عمارت کیم رو میخونین ، بوس ♡-♡

Continue Reading

You'll Also Like

16.5K 3.4K 15
- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوه‌ش بعد از سال‌ها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی به...
62K 8.8K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
3.6K 767 8
تو دنیایی که هیچ کس رنگ ها رو از هم تشخیص نمیده من چشمم با پیدا کردن سرخیه لباش رنگ ها رو از هم تشخیص داد ...
229K 34.8K 53
(فروپاشیده) کیم تهیونگ یه وکیل خشک و مقرراتیه که تمام زندگیش رو صرف کارش کرده و هیچ اعتقادی به عشق نداره! اما یه روز دفتر خاطرات پسری به دستش میرسه ک...