The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.7K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

61

886 245 360
By sabaajp

تو جاش غلت زد و علارقم درد شدیدی که تو تمام بدنش پیچید لبهاش رو محکم به همدیگه فشار داد تا صدای ناله‌اش بلند نشه. فکر کردن به اینکه ممکنه رئیس هفت خط و عوضیش صدای ناله‌اش رو بشنوه و بخاطر بلاهایی که سرش آورده به خودش افتخار کنه حالش رو بهم میزد برای همین دستش رو جلوی دهنش گرفت تا حتی صدای نفسهاش هم بلند تر از حد معمول نشه.

از چند روز پیش که سونگهو یکسری برگه براش به جا گذاشت تا چند دقیقه‌ی پیش نزدیک به هزاران بار اونها رو خوند و هر بار بیشتر از قبل از خودش بخاطر حماقت و سادگیش متنفر شد. همه چیز با عقل جور در میومد.

جونگین گوشی خودش رو شکست و یک گوشی جدید بهش داد. وقتی تو دفتر گیر افتاده بود اون برگشت و تمام شب رو اونجا گیر کردن. وقتی همراه سونگهو به سینما رفت تا به همکارهاشون نشون بده با همدیگه رابطه دارن جونگین هم اونجا پیداش شد و جوری رفتار کرد که بقیه فکر کنن با همدیگه بیرون رفتن. وقتی به بهانه‌ی بیماری سر کار نرفت اون به خونه‌اش اومد. برای فرار ازش به بوسان رفت و جونگین به بهانه‌ی تعطیلات گروهی همه رو به بوسان برد تا باز هم بهشون نشون بده به اون نزدیکه. بعد از مدتی به موتور و آهنگهای راک ابراز علاقه کرد، از حرفهایی که در تنهایی با خودش و دوستهاش زده بود سوء استفاده کرد و حتی اون شب بدون اینکه چیزی بهش بگه یهویی پیداش شد و از خودش پیش اون یه قهرمان ساخت فقط و فقط برای اینکه نقشه هاش رو پیش ببره.

جونگین اصلا نگران آینده‌ی کاری اون یا چانیول نبود فقط میترسید یوهان اون رو با ازدواج با سجونگ گیر بندازه و بعد از رای آوردن تو انتخابات اون و دوستهاش رو محدود کنه. بارها به بهانه های مختلف فکر کرد و امیدوار بود یک دلیل هرچند کوچیک برای رد کردن ادعاهای سونگهو پیدا کنه ولی متاسفانه همه چیز منطقی بود.

با اخمهای در هم هرچی به ذهنش میرسید بار جونگین کرد و با اکراه به گوشی کنارش نگاه کرد. حت دلش هم نمیخواست به اون گوشی کوفتی دست بزنه. رئیس عوضیش حتی تو این گوشی هم شنود گذاشته بود. چطوری فهمید؟

روز جلسه‌ی دادگه اونقدر عصبانی و نگران بود که هم میخواست از اون حرفها مطمئن شه و هم دوست نداشت عمو عوضی رئیس عوضی ترش پرونده رو در جلسه‌ی اول ببره برای همین درحالیکه تمام تلاشش رو میکرد تا همه چیز عادی به نظر برسه با اخم و دستهای مشت شده گفت:

_ ای کاش جونگین امروز یک کاری میکرد تا پرونده حداقل چند روز عقب بیوفته و با یک حلسه یوهان پیروز نشه. مطمئنم رئیسم اونقدر قدرت داره تا یه کاری بکنه. جونگین واقعا قدرتمند و باهوشه.

نتیجه این شد که در لحظه‌ی آخر سوبین با وکیل بیخود مقتول توافق کرد و خودش وکالتش رو به عهده گرفت. برای همین یوهان نتونست در همون جلسه برنده شه و جلسه‌ی بعدی به دو هفته‌‌ی بعد موکول شد. خیلی سعی کرد از این بابت خوشحال شه ولی حرص و خشمش نسبت به جونگین و حماقت خودش این اجازه رو بهش نمیداد.

_ خدایا من واقعا یه احمق بزرگم. از اولش هم درمورد جونگین اشتباه کردم.

بلافاصله بعد از زدن این حرف دستش رو روی لبهاش گذاشت و با چشمهای گرد شده به گوشی نگاه کرد. الان حرفهاش رو شنید مگه نه؟ اگه فکر میکرد بهش شک کرده چی؟ اون این رو نمیخواست.
بعد از چند روز فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش یا فکری به سرش زده بود و میخواست عملیش کنه. دوست نداشت یوهان به خواسته‌اش برسه و دلش میخواست همشون با همدیگه نابود شن.

این فقط در صورتی اتفاق میوفتاد که پرونده‌اش برنده نشه و جونگین بتونه با مدارکی که از اون و مین هیون پیدا کرده هردوشون رو مجازات کنه. برای این کار هم جونگین باید فکر میکرد اون متوجه چیزی نشده.

دوباره تو جاش غلت زد و نفسش رو با حرص بیرون داد. حالش از وضعیتی که توش بود به هم میخورد. حس میکرد بهش خیانت شده و با اینکه دوست نداشت اعتراف کنه اما قلبش کمی، فقط کمی شکسته بود. تا چند روز پیش فکر میکرد با پسر خوش قیافه و باشعوری که به چشم میدید دوست شده اما حالا بخاطر سادگی خودش و پی بردن به شخصیت بی شعور رئیسش حرص میخورد.

با کلافگی دستش رو تو موهاش برد و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت یازده صبح احتمالا دفتر به شدت شلوغ بود. اون اینجا در حال درد کشیدن و حرص خوردن بخاطر اتفاقات گذشته بود و جونگین احتمالا با آرامش به کارها میرسید و با شنیدن صدای ناله هاش بهش پوزخند میزد. این اصلا عادلانه نبود. ای کاش میتونست ازش انتقام بگیره.

با اخم به ساعت روی دیوار نگاه میکرد که یهو فکری به سرش زد. چند ثانیه‌ی بعد اخمهاش کم کم از هم باز شد و تو جاش صاف نشست‌‌. تا الان اونها عوضی بازی در آوردن و هرجور که دوست داشتن داستان رو پیش بردن. حالا دیگه نوبت اون بود. مطمئن میشد همشون بابت کارهایی که کردن مجازات شن و خودش مجازاتشون میکرد.

به گوشی کنارش خیره شد کم کم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت. میتونست با دیدن جونگین گوشیش رو تو سرش خورد کنه ولی بعدش چی میشد؟ اون مرد هنوز هم رئیسش بود و اطلاعات زیادی از زندگیش داشت. بهترین حالت این بود که بدون اینکه جونگین خودش بفهمه ازش انتقام بگیره.

دستی تو موهای نیمه چربش کشید و صداش رو صاف کرد. تا الان اونها بازیش دادن اما دیگه وقتش بود که خودش دست به کار شه‌. سعی کرد لحنش خیلی عادی باشه و با صدایی که مطمئن شد به اندازه‌ای بلند و رسا باشه که حتما به گوش فرد دیگه برسه گفت:

_ حوصله‌م خیلی سر رفته و گرسنمه. ای کاش یکی بود که برام پیتزا و سوخاری به همراه پاستا با یک کیک تولد بزرگ میخرید و میاورد. دلم غذا و تفریح میخواد.

اخمهاش تو هم شد و درحالیکه به پتوی روش چنگ زده بود گفت:

_ جونگین گفت از اون دوستهاست که با خوراکی به دیدنم میاد و به هم فیلم میبینیم ولی هیچ خبری ازش نیست. اوه... البته حتما الان سر کاره.

گوشی رو برداشت و بی هدف وارد صفحه‌ی نت شد. الان داشت به حرفهاش گوش میداد مگه نه؟

_ آیش... اگه الان شخصیت اصلی یه کیدرامای قدیمی بودم کسی که ازم خوشش میومد بیخیال کارهای دیگه‌ش میشد و به اینجا میومد تا من رو سرگرم کنه. جای تعجب نداره که چرا تو سریالها انقدر زود تحت تاثیر قرار میگیرن و عاشق میشن.

با پوزخند گفت و بی هدف تو اینترنت چرخید. تو فکرش بارها به جونگین سیلی زده بود و ازش به جرم نقض حریم خصوصیش شکایت کرد اما حالا فقط تو اینترنت اسم غذاهای مختلف رو سرچ میکرد تا به اون مرد بفهمونه خیلی هوس غذا کرده و از یه جایی به بعد واقعا گرسنه شد و ضعف کرده بود.

یک ساعت بعد با بی حوصلگی گوشی رو پرت کرد کنار و تو جاش ولو شد. شاید حرفهاش رو نشنیده بود. حالا دوباره به شکایت کردن و خورد کردن اون گوشی تو سر جونگین فکر میکرد چون به شدت عصبانی و حرصی شده بود. تمام این مدت داشت گول میخورد و فکر میکرد جونگین ازش خوشش میاد. چقدر مسخره و تهوع آور و... همینطور دردناک.

به روش های مجازات کردن جونگین فکر میکرد که در یهو باز شد و تونست چهره‌ی خندان جونگین که با یک جعبه‌ی بزرگ پیتزا به همراه دو نایلون دیگه داخل شد رو ببینه. ابروهاش بالا رفت و  به سختی تو جاش صاف نشست. مثل همیشه خوشتیپ بود و میتونست شرط ببنده که قیمت کت و شلوار اون مرد از جمع موجودی های حسابش طی دو سال گذشته خیلی بیشتره.

جونگین با لبخند در رو بست و سمتش اومد.

+ روزت بخیر کیونگسو. امروز حالت چطوره؟

کیونگ با دهن باز نگاهش میکرد و نمیتونست چیزی بگه. احساسات متفاوتی رو به طور همزمان تجربه میکرد و نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده.
حتی اگه تعویض وکیلهای مقتول رو هم اتفاقی در نظر میگرفت این یکی...

+ امروز سرم یکم خلوت تر از روزهای قبل بود برای همین تصمیم گرفتم به دیدنت بیام. چون خیلی هوس پیتزا کرده بودم یه پیتزا گرفتم تا با همدیگه بخوریم اما چون نمیدونستم تو پیتزا دوست داری یا نه کنارش پاستا و مرغ سوخاری هم گرفتم که اگه پیتزا دوست نداری اونها رو امتحان کنی.

داشت دروغ میگفت. چون حرفهاش رو شنیده بود اینکار رو کرد. اون نمیخواست باهاش دوست شه فقط میخواست گولش بزنه. این رو میدونست ولی... با دیدن چهره‌ی شاد و خندون اون پسر قفسه‌ی سینه‌اش فشرده میشد و ضربان قلبش بالا میرفت. از اولش گول خورد. چقدر دردناک و ناراحت کننده.

+ اینجا اومدنم انقدر عجیب بود که نتونی باهام حرف بزنی؟ انقدر تحت تاثیر قرار گرفتی؟

با شنیدن اون حرف سعی کرد به خودش مسلط باشه و لبخند زد. نباید ضایع بازی در میاورد. جونگین نباید متوجه میشد که همه چیز رو فهمیده.

_ اینطور نیست من فقط‌... روزهای چهارشنبه دفتر از همیشه شلوغتره برای همین از دیدنت کمی تعجب کردم.

جونگین صندلیش رو نزدیک تر آورد و گفت:

+ خب یکم شلوغ بود ولی زود حلشون کردم. اگه اون کیم سونگهوی تنبل بی مصرف به جای وقت کشی کار کنه دفتر هیچ زمان خیلی شلوغ نمیشه.

کیونگ پوزخند زد و سر تکون داد‌. مرد مقابلش از اول با سونگهو مشکل داشت چون اون بهش مشکوک شد.
جعبه‌ی پیتزا و خوراکی های دیگه مقابلش روی تخت چیده شد و نگاهش رو به جونگین داد که با لبخند اونها رو آماده میکرد.

+ تمام روز تنها و تو یک اتاق بودن حتما برات خسته کننده و حوصله سر بره مگه نه؟

لبخند مسخره‌ای تحویلش داد و هوم کرد. داشت به حرفهایی که کمی پیش خودش گفت عمل میکرد. چقدر مسخره.

+ خب بیا شروع کنیم. اگه دوست داری یکی از فیلمهایی که برات فرستادم رو میتونیم با هم..‌.

نمیتونست اجازه بده اون مرد به راحتی کنارش بشینه و غذا بخوره. یک زمانی تو مدرسه اون رو به اسم پر دردسر و رو مخ ترین دانش آموز میشناختن. وقتش بود که به اون دوران برگرده. اینطوری قبل از اینکه ازش شکایت کنه و بندازتش پشت میله های زندان کمی دلش خنک میشد برای همین دستش رو روی بازوی جونگین گذاشت و گفت:

_ خیلی ازت ممنونم که اینهمه تدارک دیدی جونگین ولی... من نمیتونم فعلا چیزی بخورم.

ابروهای جونگین با تعجب بالا رفت.

+ چرا؟ از غذاهایی که گرفتم خوشت نیومده؟

کیونگ سعی کرد خجالت زده به نظر بیاد و با پایین انداختن سرش گفت:

_ من مدت زیادیه که موهام رو نشستم. نمیتونم با موهای کثیف غذا بخورم.

حاضر بود شرط ببنده که مرد مقابلش چرت تر از اون حرف تا به حال نشنیده بود چون چشمهاش با تعجب گرد شد و پرسید:

+ اما این... این چه ربطی به موهات داره؟

کیونگ هم میدونست هیچ ربطی نداره ولی با لبخند گفت:

_ از بچگی عادت داشتم با موهای تمیز غذا بخورم. برای همین الان اشتها ندارم.

درست همون لحظه صدای فریاد معده‌اش از گرسنگی بلند شد و باعث شد هردو سرشون رو پایین بندازن و به شکمش نگاه کنن. فورا دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:

_ حتی اگه گرسنه باشم هم... نمیتونم. حس میکنم چربی غذا بخاطر چربی موهامه چون قطره های روغن از نوک موهام روی غذا ریختن و حس خیلی بدی بهم میدن. به خصوص که ریزش مو هم دارم و ممکنه موقع غذا خوردن مو روی غذام بریزه.

ظاهرا حرفش به اندازه‌ی کافی قانع کننده بود چون چهره‌ی جونگین در هم شد و بدون اینکه به غذاها دست بزنه روی صندلی نشست.

+ خب الان چیکار میتونی بکنی؟ بخاطر پانسمانهات نمیتونی دوش بگیری.

_ درسته نمیتونم ولی... تصمیم داشتم وقتی مادرم به دیدنم اومد ازش بخوام کمکم کنه تا اینجا موهام رو بشورم.

+ ولی الان گرسنته. میتونی تا اومدن مادرت منتظر بمونی؟

در حالیکه تو دلش بخاطر نقشه‌ای که هر لحظه به عملی کردنش نزدیک تر میشد ذوق میکرد دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:

_نمیدونم. حس میکنم ضعف دارم.

+ میخوای با مادرت تماس بگیرم که یکم زودتر بیاد؟

کنار شقیقه‌اش رو به آرومی خاروند و گفت:

_ آه یادم نبود. مادرم امروز فیزیوتراپی داره نمیتونه بهم سر بزنه. آیش الان چیکار کنم؟

با اخم و ناراحتی گفت و سرش رو پایین انداخت. چند ثانیه‌ی بعد انگار که فکری به سرش زده باشه نگاهش رو به مرد کنارش داد و گفت:

_ ام میگم... حالا که ما با همدیگه دوست شدیم تو میتونی... نه هیچی ولش کن.

سرش رو فورا به دو طرف تکون داد و وانمود کرد از پیشنهادش پشیمون شده. بعد از چند ثانیه صدای جونگین رو شنید که گفت:

+ من میتونم کمکت کنم. همراهت میام و نمیذارم لباسهات خیس شن.

سرش رو چرخوند و با امیدواری نگاهش کرد.

_ نه تو هیچ وظیفه‌ای نداری. من‌... سعی میکنم گرسنگی رو تا فردا تحمل کنم.

جونگین با شنیدن اون حرف فورا از جاش بلند شد و گفت:

+ مهم نیست. ما با همدیگه دوستیم مگه نه؟ من از اون دوستهام که وقتی دوستم برای شستن موهاش به کمک نیاز داره حتما کمکش میکنم. بیا بریم...

چند دقیقه‌ی بعد هردو داخل سرویس بهداشتی بودن و اون تقریبا تمام وزنش رو روی جونگین انداخته و سرش رو عمدا سمت اون چرخونده بود تا قطره های آبی که از موهاش پایین میریخت پیرهن سفید جونگین رو خیس کنن.

+ یکم سرت رو بیشتر خم کن تا بتونم به موهات شامپو بزنم.

با شنیدن اون حرف از جونگین طوری سرش رو چرخوند که تمام قطرات آب تو صورت مرد پشت سرش پاشید و باعث شد چهره‌اش در هم شه و چشمهاش رو ببنده.

_ اوه خیلی متاسفم‌. حواسم نبود. میخوای بیخیالش شیم؟

جونگین با چشمهای بسته لبخند زد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

+ مهم نیست. بیا روی این صندلی بشین. اینطوری راحت تر میتونم موهات رو بشورم.

کیونگ با اخم به صندلی ای که کمی پیش جونگین با خودش داخل آورد نگاه کرد و روش نشست.

_ میتونم به عنوان... به عنوان دوست بهت یه چیزایی بگم؟

+ البته‌. خوشحال میشم با همدیگه حرف بزنیم.

_ لطفا مواظب باش آب تو گوشم نره چون سر درد میگیرم. لباسهامم خیس نشن چون سرما میخورم. پوست سرم خیلی حساسه پس زیاد محکم سرم رو نشور که شوره میزنم و ریزش مو میگیرم.

با بداخلاقی ای که نمیتونست مهارش کنه گفت و دست به سینه شد. جونگین هنوز هم لبخند میزد و انگار اصلا از خیس شدن لباسها و شنیدن اون غرها ناراحت نبود. خب اون هنوز شروع هم نکرده بود. میتونست حسابی بهش حال بده‌.

+ بیا‌ این ها رو بذار داخل گوشهات.

تو فکر بود که با خم شدن جونگین و کم شدن فاصله‌‌ی صورتهاشون جا خورد و کمی عقب رفت. نگاهش به پنبه های خیس کف دست جونگین افتاد و ابروهاش با تعجب بالا رفت.

_ اینا چین؟

+ پنبه رو با روغن خیس کردم. بذار داخل گوشهات که جلوی آب رو بگیرن.

نگاه متعجبش رو دوباره به پنبه ها داد و وقتی کاری نکرد جونگین بیشتر از قبل خم شد و با لبخند پنبه ها رو داخل گوش هاش گذاشت.

+ خوبه. حالا به عقب تکیه بزن تا موهات رو بشورم.

کیونگ به عقب تکیه داد و وقتی سرمای رو شویی رو حس کرد پلکهاش رو روی هم گذاشت.

+ اگه دمای آب سرد یا گرم تر از حد تحملت بود بهم بگو باشه؟

نباید اون مرد این کارها رو میکرد. توقع داشت توجهش به این کارهاش جلب شه و فراموش کنه چه غلط هایی کرده؟ البته که اون خبر نداشت همه چیز رو میدونه اما همین که سعی میکرد تو چشم اون یک آدم با فکر و مهربون به نظر برسه به شدت رقت انگیز بود‌. فکر کردن به این چیزها باعث شد اخمهاش تو هم بره و پلکهاش رو باز کرد تا مرد دروغگو رو ببینه که با جونگین چشم تو چشم شد.

اون مرد از فاصله‌ی خیلی کم تقریبا روی صورتش خم شده و بهش لبخند میزد.

+ خب شروع میکنم.

به چشمهاش خیره نگاه میکرد که با لمس شدن پوست سرش توسط جونگین اخمهاش کم کم از هم باز شد. جونگین با لبخند به آرومی پوست سرش رو با شامپو و آب گرم ماساژ میداد و بعد از چند ثانیه تکرار کارهاش باعث شد بدن کیونگ از انقباض در بیاد و راحت تر تو جاش بشینه.

این دیگه چی بود؟ اون مرد یه دروغگوی عوضی بود که گولش زد و باعث شد پاش به این ماجرا باز شه اما چرا با خیره نگاه کردن به چشمهاش اون هم در حالیکه فاصلشون خیلی از همدیگه کم بود و داشت موهاش رو میشست ضربان قلبش بالا میرفت؟ اون دیگه ازش خوشش نمیومد و حتی نمیخواست با چنین آدمی دوست بشه. میخواست بعد از این ماجراها ازش شکایت کنه و بندازتش زندان پس چرا حالا تپش قلب گرفته و گلوش خشک شده بود؟

+ اینطوری خوبه؟

چند بار پشت سر هم پلک زد و بعد درحالیکه از درون خودش رو برای تپش قلب گرفتن سرزنش میکرد با پوزخند گفت:

_ یجوری حرفه‌ای انجامش میدی انگار که از قبل میدونستی قراره چنین کاری بکنی و براش تمرین کرده بودی.

نتونست بهش تیکه نندازه. اون مرد تمام این مدت قبل از ملاقاتشون میدونست چه چیزی انتظارش رو میکشه. توقع داشت کمی دستپاچه یا نگران شه اما جونگین فقط لبخند زد و سر تکون داد.

+ من قبلا هم از این کارها انجام دادم پیش میشه گفت تمرین داشتم.

داشت دروغ میگفت. احتمالا میخواست یه حرف تاثیرگذار بزنه تا اون رو به وجد بیاره.

_ واقعا؟ برای کی انجام دادی؟ مطمئنم اینطور موقعیت هایی مثل الان برای همه در طول زندگیشون خیلی پیش نمیاد.

از شدت آرامش و نزدیکی اون مرد حرصی شده بود و دلش میخواست فریاد بزنه. چرا قلبش آروم نمیگرفت؟ لبخند روی لبهای اون مرد مصنوعی بود مگه نه؟

جونگین کمی دیگه شامپو کف دستش ریخت و برای شستن پشت سر کیونگ بیشتر از قبل روش خم شد. حالا فاصله‌ی صورتهاشون از قبل هم کمتر شده بود و حس میکرد به زودی صدای ضربانهای تند قلبش به گوش پسر کوچکتر هم میرسه.
به نظرش امروز کیونگسو از همیشه کیوت تر شده بود. اول که هوس خوراکی کرد و مثل بچه ها بهانه‌ی بی حوصلگی گرفت و بعد هم از کثیف بودن موهاش شکایت کرد. بهش هشدار میداد که دوست نداره خیس شه و الان هم مثل بچه ها هر چند ثانیه یک بار سرش رو طوری تکون میداد که آب و کف به سر و صورت اون بپاشه و لبهاسهاش کاملا خیس شده بودن اما به این چیزها اهمیت نمیداد.

کیونگ از سکوتی که داشت طولانی میشد بدش میومد و میخواست هرچه زودتر این وضع تموم شه تا بتونه از مرد مقابلش فاصله بگیره اما حرکت دستهای جونگین حتی از قبل هم آرومتر شده بود.

+ مادرم... وقتی هفده ساله بودم بیمار شد. بعد از مدتی حتی نمیتونست کارهای شخصیش رو انجام بده و من کمکش میکردم. اون هم دوست نداشت آب داخل گوشهاش بره و نمیتونست به تنهایی موهاش رو بشوره و تمیز کنه. اون زمان من بهش کمک میکردم تا کارهاش رو انجام بده و این ها رو یاد گرفتم.

ابروهای کیونگ با شنیدن اون حرفها بالا رفت و با تعجب بهش خیره شد. دوباره دروغ میگفت؟ ولی حالت چشمهاش فرق کرده بود. چرا باید چنین چیزی رو برای اون تعریف میکرد؟ فقط چون میخواست تحت تاثیر قرارش بده؟ خب اون که دیگه گول نمیخورد. ضربان بالای قلبش هم... ربطی به این حرفها نداشت.

_ میخوای بگی... خیلی پسر خوبی بودی؟

لبخند جونگین بیشتر از قبل شد و نوچ کرد. برای بار آخر موهاش رو آب کشی کرد و حوله رو از روی استند برداشت. درحالیکه مواظب بود لباس کیونگ خیس نشه هوله رو روی سر کیونگ انداخت و شروع به خشک کردن موهاش کرد.

+ هیچکدوم از ماها آدمهای خیلی خوبی نیستیم. متاسفانه دنیای ما طوریه که فقط با تلاش کردن برای بدتر از بقیه نشدن میتونی ادعا کنی آدم نسبتا خوبی هستی. من هم برای بعضیا آدم بدی به حساب میام اما... امیدوارم پسر نسبتا خوبی برای مادرم بوده باشم.

بعد از این حرف هم کیونگ رو کمی جلو کشید و با برداشتن سشوار گفت:

+ سعی کردم تا جایی که بتونم موهات رو تمیز کنم. اگه حس کردی هنوز هم نیاز به شستن داره فردا دوباره انجامش میدیم باشه؟

اون سشوار رو روشن کرد و با بی خیالی مشغول خشک کردن موهای پسر زیر دستش شد اما کیونگسو درحالیکه خشکش زده بود به یک نقطه‌ی نامشخص روی زمین خیره شده و در کنار هزاران فکر مختلفی که به ذهنش میرسید یک سوال از خودش میپرسید:

"_ این کارهاش برنامه ریزی نشده بودن. یعنی ممکنه واقعا از ته دلش دوست داشته باشه بهم کمک کنه؟"

**************

_ آه... حاضرم شرط ببندم همه چیز زیر سر مین هیونه. اون عوضی باز هم یک نقشه ی جدید کشیده و این بار پدر هم کمکش میکنه.

بک با اخمهای در هم گفت و از روی مبل بلند شد. طی چند روز گذشته پدرش از همیشه متفاوت تر برخورد میکرد و اون اصلا از این موضوع راضی نبود. مدام دنبال بهانه بود تا با همدیگه وقت بگذرونن و سعی میکرد انواع غذاهایی که احتمال میداد اون دوست داشته باشه رو براش درست کنه.

ازش میخواست برای دیدن جدید ترین فیلم اکران شده ی این روزها به سینما برن و دوست داشت با همدیگه تو پارک قدم بزنن. یک شب کنارش داخل یکی از چادرهای خیابانی مشروب خورد و شب بعد اون رو به رستورانی که سالها پیش خودش خیلی به اونجا سر میزد برد. یک روز صبح وقتی غرق خواب بود بهش زنگ زد و ازش خواست صبحانه به خونه ی اون بره و تا عصر با هم وقت بگذرونن.

روز بعد اصرار داشت با ماشین بی هدف در طول شهر بچرخن و خونه ی قدیمی خودش و مادرش رو نشونش داد. از خاطرات قدیمیش براش تعریف میکرد و حتی از مغازه ی کوچیک و قدیمی ای که خودش در کودکی زیاد ازش خرید میکرد براش بستنی خرید و درمورد اون زمان حرف زد.

بازی های کامپیوتری، آهنگ های راک، فیلم های فرانسوی، صحبت کردن در مورد چیزهایی که احتمال میداد اون دوست داشته باشه و حتی درمورد رابطه ی خودش و چانیول... اینها موضوعاتی بودن که طی این مدت با پدرش درموردشون حرف میزد.

+ من هنوز هم نمیفهمم مشکل تمام چیزهایی که گفتی چیه بک. جوری رفتار میکنی انگار این کارها عجیب و غیر قانونین.

اخمهاش با شنیدن اون حرفها تو هم شد و گفت:

_ یکم فکر کن مرد. به نظرت این کارها برای کسی مثل پدر من طبیعیه؟

+ مشکلش چیه؟ پدرت همیشه آدم محترم و مهربونی بوده بک.

_ مهربونیش به هیچ جام نیست اگه قرار باشه طرف مین هیون رو بگیره شینگ.

+ داری بر اساس فرضیات قضاوت میکنی. پدرت گفته طرف توئه و تا الان هیچ نشونه ای مبنی بر اینکه با مین هیون همکاری کنه پیدا نکردی. نمیتونی فقط از این لحظاتی که با همدیگه میگذرونین لذت ببری؟

از شدت حرص صداش رو بالا برد و تقریبا فریاد زد:

_ نه نمیتونم و تو خیلی خوب میدونی دلیلش چیه. اون نمیتونه بهم محبت کنه و بعدش دوباره من رو دور بندازه. نمیتونه من رو امیدوار کنه که همه چیز داره بینمون خوب میشه و بعدش دوباره بهم نشون بده که به حرف مین هیون گوش داده و طبق خواسته های اون عمل کرده.

بعد از چند ثانیه صدای لی هم بالا رفت و مجبور شد گوشی رو از گوشش فاصله بده. توقع داشت یک چیز جدید بشنوه اما لی باز هم مثل روزهای گذشته همون جملات تکراری رو تحویلش داد و تنها تفاوتش با شبهای قبل این بود که این بار ازش عصبانی شده بود.

+ بک تو مغزت رو بوسان جا گذاشتی و برگشتی؟ چیزی که تو ازش شکایت میکنی و بهشون مشکوکی دقیقا کارهاییه که خانواده های معمولی با هم انجام میدن. حتی من هم با پدرم تمام این کارها رو کردم. بارها بهت گفتم. چرا نمیخوای بفهمی؟ بخاطر خدا بفهم دیگه.

حرفهاش باعث شد اخمهای بک بیشتر از هم تو هم شه و بدون اینکه چیزی بگه تماس رو قطع کنه. بین اون دو نفر همیشه لی اولین کسی بود که به آدمهای اطرافشون مشکوک میشد اما الان که به دقت و توجه اون زمانش احتیاج داشت دوست احمقش فقط میگفت همه چیز کاملا نرماله و اون زیادی حساس شده.

گوشی رو روی مبل پرت کرد و با بستن چشمهاش شقیقه هاش رو ماساژ داد.

_ عالیه. از وقتی اون دختره یونا اومده تو زندگیش احمق شده و دیگه برای من وقت نداره.

از شدت سر در گمی و نگرانی سردرد گرفته بود و شقیقه هاش نبض میزد. دو روز دیگه مهمونی بزرگ برگزار میشد و حالا بیشتر از همیشه میترسید.
پشت پنجره وایساده بود و اونقدر به این چیزها فکر میکرد که متوجه صدای باز و بسته شدن در نشد و زمانی به خودش اومد که دستهای کسی دورش حلقه شد و از پشت تو یک آغوش گرم و آشنا فرو رفت. با اینکه هنوز هم افکار مخرب تو ذهنش جریان داشتن ولی لبخند زد و به عقب بردن سرش چشمهاش رو بست. اونقدر این روزها درگیر فهمیدن دلیل کارهای پدرش بود که حتی نتونست اونطوری که دوست داشت برگشتن چانیول رو جشن بگیره.

پسر بزرگتر روی شونه اش رو بوسید و گفت:

+ عزیز من... از وقتی که بیرون رفتم پشت پنجره وایسادی و منتظر برگشتنم بودی؟

لبخند محوی از شنیدن صداش روی لبهاش شکل گرفت و گفت:

_ دوست داری اینطوری فکر کنی؟

گونه ی پسر بزرگتر به گونه اش چسبید و صدای هومش رو شنید.

+ اگه اینطوری باشه خیلی شیرینه. کارهای شیرین فقط از آدمهای شیرین برمیان.

گونه اش که بوسیده شد با لبخند سرش رو عقب تر برد و به چان تکیه داد.

_ من و تو با هم فرق داریم چان. تو با دیدن شیرین بودن من میبوسیم و برام ذوق میکنی ولی من اینطوری نیستم و برخوردم با شیرین ها خیلی متفاوته. بهتره مواظب باشی که خیلی شیرین نشی.

+ مگه تو با شیرین ها چطور رفتار میکنی؟

_ میخورمشون.

به سادگی گفت و انتظار داشت چان بخنده و بحث رو عوض کنه اما به جاش گرمای نفسهای چان رو کنار گوشش حس کرد و صدای زمزمه اش رو شنید که گفت:

+ من هم همینطور.

بعد از این حرف هم گرما و خیسی زبون چان رو روی گوشش حس کرد و برای یک لحظه پاهاش شل شد. چان گوشش رو لیس زده بود. حتی فکر کردن به این هم باعث میشد ضربان قلبش بالا بره.

+ ولی روش من با تو فرق داره شیرینم. تو یکم عجولی و زود میری سراغ اصل مطلب اما من صبر میکنم تا رو به روز شیرین تر بشی و بعد...

بک تا اون لحظه با شنیدن حرفهای پسر پشت سرش متعجب و هیجانزده شده بود که با فشرده و مکیده شدن لاله ی گوشش بین لبهای چان و حس کردن گرما و خیسی دهنش کمی لرزید و دستش رو بلند کرد و تو موهای فر اون پسر فرو برد. چانیول به راحتی و بدون اینکه کوچکترین تلاشی کنه باعث شد عصبانیت هاش از یادش بره و حالا به خوبی باعث هیجان و بالا رفتن ضربان قلبش شده بود.

_ تو یه فریبکار بزرگی. از اولش هم حرفه ای و کاربلد بودی ولی سعی میکردی خودت رو ناشی و سر به زیر نشون بدی تا من رو گیر بندازی.

چان بعد از یک مک نسبتا عمیق لاله ی گوشش رو رها کرد و گفت:

+ پس بالاخره فهمیدی. متاسفم که دیگه نمیتونم بذارم بری. دوست شدن با من دکمه ی غلط کردم نداره بک.

حرفی رو که یک زمانی خودش بهش تحویل داده بود رو بهش گفت و بعد از بوسیدن گونه اش ازش فاصله گرفت. پلکهاش رو از هم فاصله داد و با یک اخم محو که نشونه ی نارضایتیش از دور شدن پسر بزرگتر بود سمتش چرخید. چان با خم شدن روی میز وسط سالن لیوانی که پر از خاکستر و ته مانده های سیگار بود رو برداشت و به اون نگاه کرد.

+ خیلی دوست دارم بدونم این همه مهر و محبتی که به ریه هات داشتی رو مدیون چی هستیم بک. من فقط دو ساعت خونه نبودم.

بک دستی به موهاش کشید و سمت سالن رفت. خودش رو روی مبل انداخت و با بی خیالی گفت:

_ اگه بشماریشون متوجه میشی که همش سه تا سیگار کشیدم.

+ سه تاشون اینجان. مطمئنم چند تایی هم روی زمین مقابل ساختمون افتادن.

بک چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و بعد به حرف اومد:

_ بابام عوض شده. خودت هم از دیروز دیدی که خیلی عوض شده.

چان هم روی مبل مقابلش نشست و پرسید:

+ به نظر من خیلی مهربون و محترم بود. از اینکه مهربونه نگرانی؟

_ نگرانیم مربوط به دلیل مهربون بودنشه. اون عوض شده و من نمیدونم چرا.

+ همه ی آدمها با افرادی که دوستشون دارن مهربونن بک. این کاملا طبیعیه.

_ چرا باید الان که اون مهمونی بهمون نزدیکه مهربون شه؟ این خیلی مشکوکه. اگه همش نقشه ی مین هیون باشه چی؟

+ مین هیون کاری نمیتونه بکنه. خودت گفتی اون هم چند روزه که فکرش مشغوله و خیلی باهات بحث نمیکنه.

_ ممکنه نقشه باشه تا فکر کنم همه چیز به نفع منه و در لحظه ی آخر همه چیز طبق خواسته ی اون پیش بره.

چان هومی کرد و به میز مقابلش خیره شد. الان باید چیکار میکرد؟ نمیتونست از محبت های پدرش لذت ببره و خوشحال شه چون نمیدونست این کارها به خواست خودشن یا برای سرکوب کردن عذاب وجدانش بابت کاری که در آینده قراره باهاش بکنن.
تو فکر بود که چان کنارش نشست و دستش رو دور شونه اش انداخت.

+ پدرت دوست داره بک. میدونم خیلی سخته که بعد از این مدت و چیزهایی که دیدی بهش اعتماد کنی ولی میتونی دوباره انجامش بدی مگه نه؟

نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:

_ اگه بهش اعتماد کنم و بعدا به خودم بابت اعتماد کردن بهش فحش بدم چی؟ اون احساس حماقتی که بعدش بهم دست میده خیلی تلخ و حال بهم زنه.

دست چان تو موهاش رفت و شقیقه اش رو بوسید.
چشمهاش رو بست و سرش رو به عقب تکیه زد تا چان راحت تر کارش رو انجام بده. چانیول هم مثل لی زیادی به آینده و شب مهمونی خوش بین بود و همین اعصابش رو بهم میریخت. اون یه بیمار پارانویید و شکاک نبود فقط قبلا از اونها زخم خورده بود و نمیخواست دوباره اون احساس وحشتناک رو تجربه کنه.

+ میدونم خیلی برات تلخه بک ولی مطمئنم تجربه ی این حس خیلی بهتر از حس پشیمونی بابت اعتماد نکردن به پدرت و لذت نبردن از وقتهایی که با هم سپری کردین هست. شب مهمونی هیچ اتفاق بدی نمیوفته بهت قول میدم. فقط سعی کن از بودن کنار پدرت لذت ببری. اون بعد از سالها فهمیده که تو خیلی با ارزش و دوست داشتنی هستی. تو اونقدر مهربون هستی که ببخشیش و بهش یک فرصت دیگه بدی مگه نه؟

بک چیزی نگفت و در سکوت به صدای نفسهای پسر کنارش گوش داد. حرکت دستهای چانیول تو موهاش آرومش میکرد و حس کرختی بهش میداد. اون مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشت تا حالا بعد از این همه سال کنار چانیول بشینه و بشنوه که بهش میگه مهربون و با ارزشه و قرار نیست اتفاق بدی در آینده براش بیوفته. قبلا گاهی با خودش فکر میکرد که بیچاره است و زندگی خوبی نداره اما الان اصلا نمیتونست چنین ادعایی کنه. حالا اون خوشحال و خوشبخت بود و پسر کنارش سهم خیلی زیادی در ایجاد این حس داشت.

+ امشب قراره شام برم خونه ی خانوادم.

بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه هوم کرد و گفت:

_ میدونم. صبح وقتی مادرت زنگ زد صداش رو شنیدم. اصرارهاش بامزه بودن.

+ بیا با هم بریم.

به حرف تکراری ای که دو ساعت پیش ازش شنیده بود پوزخند زد و گفت:

_ مادرت تو رو دعوت کرده نه پسری که فکر میکنه آبروی خانواده اش رو به باد داده و یکی از لاشی ترین ادمهای این شهره.

+ فکر نمیکنی این فرصت خوبی برای آشناییتون باشه؟

_ مطمئنم سوجین اونقدر پشت سر من پیش مادرت حرف زده که فکر میکنه من یه دیو چند سرم که تو بوسان پسرش رو شکنجه دادم و براش قلدری میکنم.

چان گونه اش رو بوسید و گفت:

+ پس بیا و بهش نشون بده سوجین اشتباه میکرده. به نظرم وقتشه مامانم بفهمه تو فقط یک پسر زیبا و شیرین و دوست داشتنی ای که پسرش رو بیشتر از همیشه خوشحال میکنه.

بک چشمهاش رو باز کرد و تو چشمهای چان خیره شد.

_ هوم... دیگه چیا میتونم نشونش بدم؟ چون خوبی های من اونقدر زیادن که تو یک جلسع نمیتونم بهشون نشون بدم باید ببینم بیشتر روی کدوم محاسنم مانور بدم.

چان با خنده سرش رو تو آغوش گرفت و گفت:

+ زیبایی و شیرینیت رو که قبل از هر چیزی خودشون متوجه میشن. باهاشون حرف بزن و بذار بفهمن چقدر باهوش و فهمیده ای. مودب و با کلاسی و بذار بفهمن اگه دوستت نداشته باشن چقدر ضرر میکنن و چه فرصت استثنائی ای رو از دست میدن.

ابروهای بک با هیجان بالا رفته بود و به اون پسر نگاه میکرد. فکر بدی نبود. بالاخره که باید به این مرحله میرسیدن و با خانواده ی چان رو در رو میشدن. این یک فرصت خوب بود و شاید میتونست نظرشون رو تا حدی عوض کنه. اونوقت تمام تلاشهای سوجین نابود میشد مگه نه؟
*******

صدای جیغ و گریه های سوجین گوشهاش رو پر کرده و به تشدید سر دردش کمک میکرد. این چندمین بار بود که طی چند روز گذشته سوجین بخاطر اتفاقی که افتاده بود سر و صدا میکرد و به همه فحش میداد.

× اون بیون بکهیون لاشی حرومزاده... همش زیر سر اونه. ای کاش بمیره بمیره بمیره...

صدای جیغ دختر عموش که دوباره بلند شد چپ چپ نگاهش کرد و گوشیش رو روی میز گذاشت.

+ مطمئنم که صدات به بکهیون نمیرسه فقط اعصاب من رو بهم میریزی سو.

سوجین بیستمین دستمال کاغذی رو هم روی زمین انداخت و درحالیکه با پشت دست به چشمهای ملتهب و قرمزش دست میکشید یا صدای جیغ جیغ مانندی گفت:

× میکشمش. اون عوضی چانیول رو جادو کرده. چانیول واقعی هیچ زمان این کارها رو نمیکرد. بابام... بابام باهام قهره و به هیچکدوم از تماسهام جواب نمیده.

گوشه‌ی لبهای لوکاس بالا رفت و روی مبل لم داد. ظاهرا اونها چانیول رو دست کم گرفته بودن. اون پسر طوری رفتار میکرد که انگار از واکنش بقیه نسبت به لو رفتن گرایشش هیچ ترسی نداره ولی هنوز نمیدونست اگه یک روز این اتفاق بیوفته با چه فشار و ترسی رو به رو میشه.

+ چانیول ساده... ادای آدمهای شجاع رو درمیاره ولی همش بخاطر اینه که هنوز با یک چالش بزرگ رو به رو نشده.

× چانیول حرف های بکهیون رو به بابام زده. بهش گفته که من میتونم از پس خودم بربیام و اون یکی دیگه رو دوست داره. اونها قبل از اینکه چان به بوسان بیاد همدیگه رو میشناختن ولی با همدیگه رابطه نداشتن. حتی چان با دیدن من خوشحال میشد و دوست داشت بیشتر همدیگه رو ببینیم. اون بکهیون بیشعور تو بوسان حوصله‌ش سر رفته بود و چانیول رو بازی داد. همش زیر سر اونه.

سوجین دستمال دیگه ای از روی میز برداشت و بعد از پاک کردن اشکهاش گفت:

× ای کاش بدترین بلاها سرش بیاد. ای کاش دچار یه رسوایی خیلی بزرگ شه. اونقدر بزرگ که بیخیال چان شه و از اینجا بره. اونوقت... اونوقت حتی اگه قلب چان بشکنه هم برام مهم نیست. اون عوضی به دوستیمون خیانت کرد.

لبخند لوکاس با شنیدن اون حرف عمیق تر شد و نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. کمی سمت دختر عموش خم شد و پرسید:

+ دوست داری بکهیون درگیر یه پرونده‌ی رسوایی شه و برای همیشه از این کشور بره؟

سوجین تند تند سر تکون داد و فین فین کرد.

+ خب این بهترین اتفاقیه که میتونه بیوفته مگه نه؟ بک از اینجا میره و چانیول تنها و دل شکسته میشه. حالا که دیگه نیازی نیست بوسان باشه و رابطه‌ش با پدر و مادرش بیشتر میشه اونها کم کم ازش میخوان ازدواج کنه و یک خانواده‌ی کوچیک تشکیل بده. تو زیبایی و پدر و مادرش هم تو رو دوست دارن. این یعنی احتمالش خیلی زیاده که...

فین فین های سوجین قطع شده بود و حالا با تعجب به اون نگاه میکرد.

× چرا... چرا یجوری حرف میزنی که انگار یه نقشه‌ای داری؟

ابروهاش با هیجان بالا رفت و تا چند ثانیه در سکوت به اون دختر نگاه کرد. سوجین نسبت به چند روز قبل که از سفر برگشتن بسیار بهم ریخته تر و حتی کمی چاق تر به نظر میرسید. دلیلش هم کاملا واضح بود. بعد از برگشتن از سفر پدر و مادرش یک دعوای خیلی بزرگ باهاش داشتن و بعد از اینکه بخاطر دروغ گفتنش باهاش قهر کردن اون رو تنها گذاشتن و حالا به هبچکدوم از تماسهاش جواب نمیدادن.

چانیول بدون اینکه حتی به دیدنش بیاد فقط با یک پیام کوتاه ازش بابت این مدت تشکر کرد و با یک خداحافظی کاملا معمولی و حتی سرد از اینجا رفت و تنهاش گذاشت. حالا اونها با همدیگه در سئول زندگی میکرد ن و سوجین اینجا تنها مونده بود پس حق داشت غصه بخوره و از بکهیون متنفر باشه‌.

× چه نقشه‌ای تو سرته؟ میخوای بکهیون از اینجا بره تا شانست بیشتر شه و چانیول هم برای من بشه؟

************

بک یک گوشه‌ی مبل کز کرده و تمام عضلات بدنش از شدت معذب بودن منقبض شده بودن. زمانیکه قبول کرد همراه چان به دیدن پدر و مادرش بیاد حتی یک درصد هم احتمال نمیداد پدر خودش رو تو خونه‌ی خانواده‌ی پارک ببینه و حالا علاوه بر معذب بودن کنجکاو هم شده بود‌.

ظاهرا در زمان نبودش پدرش تا حدی با آقای پارک صمیمی شده بود و بعضی روزها با همدیگه پیاده روی میکردن. لبخند معذبی به پدر چان که مشغول خوش و بش با پدر خودش بود زد و سرش رو کمی سمت چان چرخوند. برخلاف خودش که خیلی با اون جمع احساس راحتی نمیکرد چانیول با آرامش کنارش نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.

هوای خونه‌ی خانواده‌ی پارک به قدری گرم بود که میتونست لیز خوردن قطره های عرق پشت کمرش رو حس کنه اما حتی نمیتونتس کتش رو از تنش در بیاره. اگه فکر میکردن آدم بی نزاکتیه و با این حرکت بهشون بی احترامی کرده چی؟ از همه بدتر این بود که مادر چان براشون قهوه ریخته بود و اون با نگاه کردن به بخاری که از فنجون مقابلش بلند میشد به این فکر میکرد که اگه نوشیدنی رو نخوره بی احترامی کرده و اگر میخورد و بالا میاورد هم... بقیه ازش متنفر میشدن.

+ حالت خوبه؟ به چیزی نیاز نداری؟

وقتی صدای چانیول رو کنار گوشش شنید کمی از جاش پرید و خودش رو روی مبل عقب کشید. اون پسر مقابل چشم پدرش سمتش خم شده بود و حالش رو میپرسید. با لبخند سر تکون داد و دستی تو موهاش کشید.

+ اگه گرمته کتت رو در بیار.

میتونست سنگینی نگاه های خانم پارک رو روی خودش حس کنه برای همین مخالفت کرد و با سر پایین انداخته همونطوری نشست. پدر و مادر چان یجور عجیبی بهش نگاه میکردن انگار که یک آدم فضایی عجیب و غریب مقابلشون نشسته باشه‌.

مشخص بود که زیاد از اومدن اون به خونه‌شون خوشحال نشدن. اونها میخواستن پسرشون رو بعد از مدتها ملاقات کنن و با هم شام بخورن اما حالا اون و پدرش باعث بهم خوردن این برنامه شده بودن.

علاوه بر اون خانم پارک نارضایتیش از اونجا بودنش رو به خوبی با سوالاتی که ازش میپرسید و طرز نگاه کردنش نشون میداد.

× نظرت درمورد سئول چیه بکهیون شی؟

× دلت برای فرانسه تنگ نمیشه؟ شاید دوستانت دلتنگت باشن.

× خبرهایی که تو اینترنت درموردت هست درسته؟ به زودی ازدواج میکنی؟

× چرا با وجود خونه پدرت در اون ساختمان قدیمی زندگی میکنی؟

× با چانیول دوستین مگه نه؟

این سوالات چند چیز رو به خوبی مشخص میکردن. اول اینکه امیدوار بودن هر چه سریعتر از اون خونه یا این کشور بره و دوم اینکه دوست داشتن فقط با چانیول دوست باشه و چیز بیشتری بینشون نباشه.

× قهوه دوست نداری بکهیون شی؟ برات نوشیدنی دیگه‌ای بیارم؟

با شنیدن صدای مادر چان سرش رو بلند کرد و خواست بگه همه چیز عالیه که پدرش به جاش جواب داد:

+ خیلی ممنونم از لطفتون. متاسفانه بک خاطره‌ی خوبی از قهوه خوردن نداره و سعی میکنه تا حد ممکن قهوه نخوره.

اون همیشه از اینکه کسی به جاش حرف بزنه و اون رو بی دست و پا نشون بده متنفر بود ولی الان فقط با تعجب به پدرش نگاه کرد. اون از کجا میدونست؟ اونها هیچ زمان درمورد این موضوع با همدیگه حرف نزدن.

× اوه واقعا؟ من نمیدونستم. الان برات یک نوشیدنی دیگه میارم.

فرصت مخالفت کردن پیدا نکرد چون اون زن فورا سمت اشپزخونه‌ای که خارج از دید بود رفت و به دنبالش چانیول هم از جاش بلند شد.

+ الان برمیگردم. اگه گرمته کتت رو دربیار بک. عرق کردی وقتی بریم بیرون ممکنه سرما بخوری.

چان با مهربونی بهش گفت و بعد از اینکه روی موهاش رو نوازش کرد سمت آشپزخونه رفت. نگاه بک فورا سمت آقای پارک چرخید که بی توجه به اونها با دوست جدیدش سرگرم بود و با همدیگه در حال بگو و بخند بودن. یعنی متوجه نشد پسرش اون رو ناز کرد؟

چانیول به محض اینکه وارد آشپزخانه شد در رو روی هم گذاشت و سمت مادرش رفت.

+ مامان...

زن میانسال سمتش چرخید و با دیدنش لبخند زد.

× جانم. چیزی نیاز داری؟

چان با جدیت دست به سینه شدو به کانتر پشت سرش تکیه زد.

+ مدت زمان زیادی از وقتی که دوست هام رو به خونه دعوت میکردم میگذره اما به خوبی یادمه که از بقیه بهتر پذیرایی میکردی.

ابروهای مادرش با تعجب بالا رفت و گفت:

× من نمیدونستم اون پسر قهوه دوست نداره. بابت این موضوع داری ازم انتقاد میکنی؟

+ نه فقط میخوام دلیل متفاوت رفتار کردنت با بکهیون رو بدونم. تو اون رو حتی خوب نمیشناسی. برام سواله که چرا درمقابلش انقدر گارد داری؟

× من گارد ندارم. فقط میخواستم باهاش آشنا شم.

+ برای آشنایی بیشتر میتونی سوالات بهتری بپرسی نه اینکه بهش حس اضافه بودن بدی.

اخمهای مادرش کمی در هم شد و حالا اون هم دست به سینه به عقب تکیه داده بود.

× اینکه ازش پرسیدم حسش نسبت به سئول چیه بهش حس اضافه بودن دادم؟

+ نه ولی مطمئنم از اینکه پرسیدی کی دوباره برمیگرده فرانسه زیاد خوشحال نشد. تو میدونی چرا مجبور شده از اینجا بره پس چرا دوباره بهش یاد آوری کردی؟

× چون قبلا دچار رسوایی اخلاقی بوده نمیتونم از اون دورانها سوال بپرسم؟ بهش نمیاد خیلی بابت گذشته ها عذاب وجدان داشته باشه که.

چان با شنیدن اون حرف پوزخند زد و سرش رو به دو طرف تکون داد. سوجین به خوبی چیزهایی که خودش دوست داشت رو تو مغز مادرش کرده بود. حالا باید برای عوض کردن طرز تفکر این زن چیکار میکرد؟ مادرش یه تای ابروش رو بالا داده بود و خیلی مشکوک نگاهش میکرد.

× چرا تو انقدر روی اون پسر حساس شدی؟ طبق چیزهایی که ازش تو اینترنت خوندم و به گوشم رسیده اون پسر به خوبی میتونه از حق خودش دفاع کنه.

+ حساس شدم چون دوستمه و نمیخوام ناراحت شه‌. بکهیون مهربون و دوست داشتنیه. چیزهایی که تو اینترنت خوندی درست نیستن و قبلا درموردش با هم حرف زده بودیم. تلاش برای شناختن خود واقعی اون پسر اصلا سخت نیست مامان. فقط کافیه چیزهایی که خوندی و بقیه از روی حسادت بهت گفتن رو فراموش کنی و سعی کنی خودت اون پسر رو بشناسی.

اخمهای مادرش بیشتر از قبل شد و ازش رو برگردوند. سمت مادرش رفت و بازوهاش رو گرفت. نباید مادرش رو بیشتر از این حساس میکرد تا بخاطر لجبازی باهاش مقابل بک گارد بگیره. با لبخند پیشونیش رو بوسید و گفت:

+ بکهیون پسر خیلی خوبیه مامان. تو خیلی مهربونی و خیلی زود میتونی آدمهای خوب رو بشناسی. چرا این بار هم از قدرتت استفاده نمیکنی؟ بکهیون بعد از سالها به خونه‌ی خانواده‌ی دوستش اومده چون من به مهربونیت باور دارم و بهش گفتم قراره بهش خوش بگذره.

مادرش با لبهای آویزون از پایین بهش خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت:

× دوستها روی هم تاثیر میذارن. دوست ندارم اون پسر روی تو تاثیر بذاره چان. حس میکنم برات بد شانسی میاره و گیر میوفتی. اون هیچ گذشته‌ی خوبی نداشته.

چان با لبخند جواب داد:

+ تو نمیشناسیش. اگه میشناختیش ازم خواهش میکردی تا به کارها و رفتارهاش دقت کنم و ازش یاد بگیرم چطوری قوی و مهربون باشم. اگه برام بد شانسی میاره پس چرا باهام قرارداد بست و حالا پیشنهاد های کاری زیادتری نسبت به قبل دارم؟ از قبلا خوشحال ترم و دوباره رابطم با بابا بهتر شده؟ حالا حقوق خوبی گرفتم و از لحاظ شغلی اینده‌ی بهتری پیش رومه. اگه یکم بهش فکر کنی میبینی که همه‌ی این اتفاقها بعد از آشنا شدن با بک برام افتاده. اون پسر فقط برای من خوش شانسی آورده.

بعد از زدن این حرف هم دوباره پیشونی مادرش رو بوسید و سمت یخچال رفت. بطری شیر رو بیرون کشید و سمت گاز رفت.

× چیکار میکنی؟

+ شما برو. من براش نوشیدنیش رو میارم.

اون با باز کردن کابینها دنبال پودر کاکائو میگشت و مادرش با اخم نگاهش میکرد‌.

× میخوای براش چی بیاری؟ من چایی آماده میکنم.

+ شیر کاکائو. چایی هم تلخه‌ زیاد دوست نداره.

برخلاف چیزی که به مادرش گفته بود اون زن از آشپزخانه بیرون نرفت و این خیلی هم بد نبود. حداقل مطمئن میشد تو این زمان حرف ناراحت کننده‌ای به بک نمیزنه و معذب ترش نمیکنه. امیدوار بود امشب به خوبی سپری شه و نظر مادرش تا حدی نسبت به بک تغییر کنه.

نیم ساعت بعد دوباره همه تو سالن نشسته بودن و جو کمی بهتر از قبل شده بود. نگاه های مادرش همچنان عجیب بود اما حداقل دیگه سوال هایی مربوط به گذشته از بک نمیپرسید. بحث آقای بیون با پدرش بالا گرفته بود و حالا درمورد خاطرات دوران جوانیشون با همدیگه حرف میزدن و طوری رفتار میکردن انگار چندین ساله که با هم دوستن.

بکهیون به قدری عرق کرده بود یقه‌ی پیرهنش خیس شده بود اما همچنان برای در آوردن کتش مقاومت میکرد. اگه کمی دیگه تو اون فضا مینشستن احتمال میداد حال پسر کنارش بد شه و از شدت گرما از حال بره برای همین صداش رو صاف کرد و به مادرش گفت:

+ تا وقتی که شام حاضر شه من و بک بریم اتاقم رو بهش نشون بدم. هنوز هم نقاشی های بچگیم رو نگه داشتی؟

مادرش سر تکون داد و بعد از یک نگاه عمیق چند ثانیه‌ای به بک گفت:

× برای شام صداتون میکنم.

بک که انگار منتظر یک همچین موقعیتی برای فرار کردن از اون جو معدب کننده بود فورا از جاش بلند شد و همراه چان از پله ها بالا رفت. چانیول جلوی اون میرفت تا اتاقش رو نشون بده و خودش اصلا حواستش به اطراف نبود. به محض باز شدن یک در خودش رو داخل انداخت و با شل کردن گره‌ی کراواتش چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشید‌.

_ وای مرد... داشتم مثل شمع آب میشدم‌.

کتش رو هم از تنش در آورد و روی صندلی انداخت. بدون اینکه به اطراف توجه کنه سمت پنجره‌ی گوشه‌ی اتاق رفت و با باز کردنش سرش رو بیرون برد تا بتونه از هوای آزاد نفس بگیره‌.

چانیول روی تختش نشست و منتظر موند تا حال بک کمی بهتر شه. کمی از اینکه بهش اصرار کرد همراهش به اینجا بیاد پشیمون شد اما دیگه وقتش بود که خانواده‌اش رو با بک آشنا کنه و از طرف دیگه اقای بیون هم خیلی اصرار داشت بک امشب حتما در جمعشون حضور داشته باشه.

بکهیون دکمه های پیرهنش رو تا روی شکمش باز کرد وقتی کمی حالش بهتر شد سرش رو داخل آورد و پنجره رو بست.

_ مادرت خیلی ترسناکه. حالا میفهمم چرا از بچگی پات رو از مسیر درست کج نذاشتی‌. بهش میخوره دستش هم خیلی سنگین باشه و کتکهای دردناکی بزنه.

چان دستهاش رو عقب برد و با لبخند به پسر مقابلش نگاه کرد.

+ درسته. قبلا زیاد ازش کتک میخوردم.

_ ولی صبح یه چیز دیگه میگفتی. گفتی مهربونه و قرار نیست خیلی ازم بدش بیاد.

بک با پوزخند گفت و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند. حالا تازه فرصت بررسی کردن اتاق چان رو پیدا کرده بود. دیوارهای اتاق آبی رنگ بودن و چند تا پوستر قدیمی از یک سری گروه ها که هیچ شناختی ازشون نداشت به دیوار نصب بودن. یک تخت یک نفره گوشه‌ی اتاق بود و لحاف بتمن روی تخت لبخند روی لبش میاورد.

یک میز تحریر چوبی هم کنار تخت بود و روش پر از لگو های قدیمی و بچگانه بود. چند تا اسباب بازی مختلف روی کمد کتابهاش بود و به جز اون چیز جالبی به چشمش نمیخورد. سمت کمد کتابها رفت و یکی از کتابهاش رو بیرون کشید. اینکه حالا تو اتاق قدیمی چانیول وایساده بود و داشت کمی بیشتر درمورد بچگیش میفهمید حس خیلی خوبی بهش میداد.

_ تو قبلا کتابهای ترسناک میخوندی؟

صدای هومش رو که شنید کتاب رو باز کرد و تند تند ورق زد. اون پیر از بچگی به نقاشی کشیدن علاقه داشت چون گوشه و کنار کتابش نقاشی های مختلف کشیده بود.

_ اوه حتی شیطان رو هم نقاشی کردی. چقدر این شبیه مین هیونه.

با پوزخند گفت و کتاب رو سر جاش برگردوند. یکی از ماشینها رو برداشت و روی میز تحریر گذاشت تا حرکتش بده.

_ با کیونگسو ماشین بازی میکردی؟

+ اون زیاد از ماشین باز خوشش نمیومد. وقتایی که به اینجا میومد بیشتر با هم فیلم میدیدیم.

_ پس تنهایی بازی میکردی؟

+ نه. سوجین از ماشین باز خیلی خوشش میومد.

بک که تا قبل از شنیدن این حرف با ماشین سرگرم بود و لبخند میزد حالا لبخند از روی لبهاش رفت و جوری دستش رو عقب کشید انگار که اون اسباب بازی یک بمب ساعتی و خطرناکه.

_ از اولش هم اون دختر عجیب غریب و احمق بوده. آخه کدوم دختری از ماشین بازی خوشش میاد؟

دستهاش رو تو جیبهای شلوارش برد و وسط اتاق وایساد. تازه توجهش به چند تا نقاشی بچگانه و بامزه روی دیوار جلب شد و سمتشون رفت. خب باید اعتراف میکرد که چان به مرور زمان خیلی تو نقاشی پیشرفت کرده و بابت این پیشرفت تحسینش میکرد.
چان با لبخند نگاهش میکرد و بعد از چند ثانیه با سر بهش اشاره کرد.

+ بیا اینجا شیرین خجالتی من.

یه تای ابروی بک بالا رفت و با نیش باز پرسید:

_ داری من رو به تختت دعوت میکنی؟ نمیترسی یهو اوما پارک سر برسه؟

چان فقط ازش خواست کنارش بشینه ولی حالا که بک اینطوری گفت لبخندش عمیق تر شد و فکری به سرش زد.

+ من به اندازه‌ی تو از اوما پارک خجالت نمیکشم. فوقش اگر هم سر برسه اتفاق خیلی خاصی نمیوفته.

_ به نظرت اینکه ببینه پسر درستکار و مهربونش روی یه پسر دیگه افتاده و دارن کارهای بد با هم میکنن باعث نمیشه اتفاق خاصی بیوفته؟

چان کمی سمت جلو خم شد و با گرفتن دست بک اون رو سمت خودش کشید. وقتی پسر رو پاش نشست دستش رو پشت کمرش کشید و گفت:

_ فوقش میخواد کتکمون بزنه‌. اونوقت من به جای هردومون کتک میخورم.

بک با نیشخند دستش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت:

_ اولین قانون شجاعت میدونی چیه؟

+ چیه؟

_ اینکه بیش از حد شجاع نباشی‌ چون ممکنه به فنا بری. امشب جلوی بابات نازم کردی و بهم چسبیدی. برام شیر کاکائو درست کردی و مدام مقابل بقیه سمتم خم میشدی و با ملایمت باهام رفتار کردی. تصمیم داری همین امشب مقابلشون کام اوت کنی؟

چان دستش رو دور کمر بک انداخت و ادای فکر کردن در آورد.

+ فکر خیلی بدی هم نیست. به هر حال که خانواده‌ی هردومون اون پایینن. میتونیم برم پایین و بهشون بگم من بیون بکهیون رو خیلی دوست دارم و شما دو تا راه بیشتر ندارین. یا این رو میپذیرین و برامون ارزوی خوشبختی میکنین یا ما با هم از اینجا میریم و شما تا ابد بابت اینکه به خودتون فرصت آشنایی با زیباترین پسر دنیا رو ندادین افسوس میخورین.

بک با شنیدن اون حرفها خندید و سرش رو جلو برد. روی لبهای چان زمزمه کرد:

_ ای کاش میتونستم باهات مخالفت کنم.

لبهاش رو برای چند ثانیه‌ی کوتاه روی لبهای چان گذاشت و بعد خواست عقب بکشه که دست چان پشت گردنش قرار گرفت و با حرکت دادن لبهاش بوسه رو عمیق کرد. چشمهاش با اون کار چان گرد شد و دستش رو روی شونه‌اش گذاتش تا به عقب هولش بده ولی چان محکم گرفته بودش و بدون اینکه بوسه رو قطع کنه اون رو روی تخت خوابوند و روش خیمه زد.

بک هر دو تا دستش رو روی شونه های چان گذاشت تا از خودش دورش کنه ولی اون لعنتی تکون نمیخورد و به بوسیدنش ادامه میداد. قلبش تو دهنش میزد و با تصور اینکه هر لحظه ممکنه در اون اتاق باز شه و مادر چانیول اونها رو تو این وضع ببینه پشتش میلرزید.

کمی بعد چان لبهاشون رو از هم جدا کرد و با کنار زدن پیرهنش بوسه هاش رو پایین تر آورد. بک درحالیکه نفس نفس میزد به سقف خیره شده بود و همچنان سعی میکرد اون پسر رو از خودش دور کنه ولی موفق نمیشد.

_ چیکار میکنی دیوونه؟ اگه مادرت... اگه الان در رو باز کنه چی؟

رد خیسی زبون چان رو از گردن تا کنار گوشش حس کرد و صداش رو شنید که گفت:

+ اونوقت من به جای هر دومون کتک میخورم.

با مکیده شدن لاله‌ی گوشش توسط چان چشمهاش رو بست و گفت:

_ این شجاعت نیست دیوونگیه. بعدا... وقتی مادرت داشت آتیشت میزد... من برای کمک بهت نمیام.

صدای خنده‌ی چان رو شنید و همچنان داشت تلاش میکرد اون پسر رو از خودش دور کنه که با حس کردن دست چان روی شلوارش انگار که جریان برق بهش وصل شده باشه با تمام قدرت اون پسر رو به عقب هول داد و گفت:

_ نه نه حتی فکرشم نکن.

چان لبخند شیطانی‌ای بهش زد و به گرفتن هر دو تا دستهاش اونها رو به تخت پین کرد. سرش رو پایین برد و به چشمهای پسر زیرش زل زد.

+ چرا که نه؟ تو همیشه دوست داشتی من همه جا عشقم رو بهت نشون بدم.

بک به شدت وول میخورد و سعی میکرد اون پسر رو از خودش دور کنه.

_ اینجا نه دیوونه. اگه میخوای از شر من خلاص شی فقط بهم بگو تا با دستهای خودم خفت کنم. نیازی نیست این کارها رو بکنی تا مادرت از هم جدامون کنه.

+ اوه فکر میکنی مادرم میتونه ما رو از هم جدا کنه؟ واقعا بهم برخورد بک. یعنی من انقدر ضعیف به نظر میام؟

بعد از زدن این حرف سرش رو تو گردن بک فرو برد و نفس عمیق کشید.

+ نگران نباش عزیزم. اگه مامانم بپرسه دارم چیکار میکنم بهش میگم فقط میخواستم شیرینی مورد علاقمو بخورم. صبح بهت گفته بودم که شیرین ها رو میخورم مگه نه؟

بک پلکهاش رو روی هم گذاشت و دست از مقاومت کشید. حالا اینجا حتی از طبقه‌ی پایین هم گرم تر شده بود و ضربان بالای قلبش داشت دیوونش میکرد. اگر تو موقعیت دیگه‌ای بودن بابت دیدن این وجهه از چانیول  کلی خوشحال و هیجانزده میشد اما الان از ادمهای اون پایین میترسید. ای کاش پدرش به خوبی حواس اونها رو پرت میکرد تا سراغ اونها رو نگیرن و فکر بالا اومدن از پله ها و چک کردنشون به سرشون نزنه.

+ امشب یک چیز دیگه رو هم درموردت فهمیدم بک.

سیبک گلوش که بوسیده شد به موهای پسر دیگه چنگ زد و سرش رو کمی عقب کشید.

_ چی؟

+ وقتهایی که خجالت میکشی و معذب میشی گونه هات رنگ میگیره و از همیشه زیبا تر میشی. صادقانه بخوام بگم هیچ زمان فکر نمیکردم از چیزی خجالت بکشی ولی الان کنجکاوم بدون چه چیزهایی تو دنیا میتونه پسرم رو خجالت زده و معذب کنه.

بک چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و خواست اون پسر رو کنار بزنه و بلند شه که چان دوباره مانعش شد و چونه‌اش رو بین دستهاش گرفت.

+ هنوز کارمون تموم نشده.

ددست همون لحظه صدای خانم پارک از طبقه‌ی پایین به گوشش خورد که میگفت شام حاضره و وقتشه برن پایین. چشمهاش با تعجب گرد شد و خواست چان رو کنار بزنه اما اون پسر دیوونه انگار که اصلا صدای مادرش رو نشنید.

_ میگن شام آمادس بیا بریم.

+ فعلا کار داریم.

_ چه کاری دیوونه؟ میخوای بیان بالا و ما رو تو این وضع ببینن؟

صدای خانم پارک رو میشنید که از قبل بلند تر و نزدیکتر شده بود. اون زن داشت از پله ها بالا میومد.

_ الان میان بالا برو کنار.

چان با نیش باز و در کمال خونسردی گفت:

+ فهمیدم چی باعث خجالتت میشه. نباید نقطه ضعفت رو بهم نشون میدادی شیرینم میدونی چرا؟

بک به خوبی صدای پاهای خانم پارک که از پله ها بالا میومد رو میشنید و قلبش داشت از قفسه‌ی سینه‌اش بیرون میپرید. نمیدونست چرا زور چانیول اونقدر زیاد شده که نمیتونه از روی خودش بلندش کنه ولی حالا چشمهاش تا آخرین حد گرد شده بود و میترسید همه چیز لو بره‌.

_ چان... تو رو خدا...

چان سرش رو پایین تر آورد و روی لبهاش خیلی آروم گفت:

+ وقته انتقامه عزیزم.

بعد از این حرف هم لبهاشون رو بهم چسبوند و خیلی محکم اما کوتاه بوسیدش. درست چند ثانیه قبل از باز شدن در از روی بک بلند شد و با کشیدن دستش اون رو هم روی تخت نشوند.

در اتاقش باز شد و مادرش به داخل سرک کشید‌.

× شام آماده‌س لطفا بیاین پایین.

چان خیلی عادی انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه سر تکون داد و با لبخند از روی تخت بلند شد. سمت بک چرخید و با ملایمت گفت:

+ درمورد دستپخت مادرم بهت گفته بودم بک. وقتشه خودت تجربه‌ش کنی و بعدش نظرت رو بهم بگی. مطمئنم قراره خیلی خوشت بیاد.

به بک چشمک زد و همراه مادرش از اتاق خارج شد. به محض بسته شدن در بک با ناباوری پوزخند زد و دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. اون پسر... داشت باعث میشد بهش حمله‌ی قلبی دست بده. تا چند ثانیه همونجا نشست و سعی کرد نفسهاش رو منظم کنه و منتظر موند ضربان قلبش پایین بیاد. چانیول امشب واقعا دیوونه شده بود.

**********

سر میز شام همه چیز از قبل هم معذب کننده تر بود. چانیول کنارش نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار ازش میپرسید به چیزی نیاز داره یا نه و همین باعث میشد سنگینی نگاه های خانم پارک رو روی خودش حس کنه. پدرش مقابلش نشسته بود و طوری رفتار میکرد که انگار اونجا خونه‌ی خودشه.

سرش با غذاش گرم بود که صدای خانم پارک رو شنید که از چان میخواست بیشتر غذا بخوره. از گوشه‌ی چشم دید که اون زن با مهربونی و لبخند برای پسرش غذا میکشید و با تعریف کردن یک خاطره از بچگی های چان هردو نفر با صدای تقریبا بلند خندیدن.

سرش رو دوباره پایین انداخت و به ظرف غذای خودش خیره شد. نمیخواست ولی خاطره‌ی سال های قبل تو ذهنش پلی میشد و پشت چشمهاش رو گرم میکرد. برای همین هیچ زمان به خونه‌ی دوستهاش برای شام یا نهار نمیرفت. میدونست ممکنه با چنین صحنه‌ای مواجه شه و به دوستهاش حسادت کنه.

سالها از آخرین باری که مادرش براش غذا کشید و با شوخی و خنده ازش خواست غذا بخوره میگذشت و به طرز عجیبی حالا به چانیول حسادت میکرد.

سرش پایین بود که دستی سمتش دراز شد و حواسش رو پرت کرد.

+ به نظرم این رو امتحان کن بک. مطمئنم عاشقش میشی‌.

با بلند کردن سرش با پدرش که بهش لبخند زده و یک بشقاب سمتش گرفته بود چشم تو چشم شد. اون حواسش بود و میخواست بیشتر غذا بخوره؟ لبخند محوی روی لبش شکل گرفت و دست دراز کرد تا ظرف رو از پدرش بگیره که چشمش به جای کبودی جدید پشت دست پدرش جلب شد. دوباره سرم زده بود.

پدرش دستش رو عقب کشید و دوباره مشغول حرف زدن با بقیه شد ولی اون خیره به چهره‌ی پدرش نگاه میکرد.

لاغر تر از قبل به نظر میرسید و هنوز هم زیر چشمهاش گود افتاده بود. حال اون مرد خوب بود؟

+ بک به چیزی نیاز نداری؟

با شنیدن صدای چان نگاهش روبه اون داد و لبخند زد. تشکر کردودوباره با غذاش مشغول شد. امشب واقعا همه چیز عجیب بود و امیدوار بود هرچه سریعتر تموم شه.

× بکهیون شی بعد از افتتاح رستوران جدید برنامت چیه؟ تصمیم داری اینجا بری یا بوسان رو بیشتر ترجیح میدی؟

به خانم پارک نگاه کرد و با لبخند جواب داد:

_ من نزدیک به چند ماه بوسان زندگی کردم و واقعا اونجا آرامش داشتم. اما برای رسیدگی به همه‌ی کارها باید اینجا باشم و متاسفانه نمیتونم برای زندگی کردن به اونجا برم.

× اوه... حتما ریاست رستوران مشهوری مثل لی لا باید برات سخت باشه. چون جوونی و این اولین تجربه‌ی ریاستت به حساب میاد مگه نه؟

سر تکون داد و گفت:

_ درسته. هنوز هم خیلی چیزها هستن که درموردشون بی اطلاعم و به همین دلیل از پدرم می...

داشت حرف میزد که با حس دست چانیول که از زیر میز بین پاهاش رفت و عضوش رو فشار داد حرفش رو نصفه رها کرد و به زن مقابلش زل زد. چانیول... اون دیوونه شده بود. منظورش از انتقام این بود که...

× حالت خوبه بکهیون شی؟

سوال خانم پارک با فشار دست چان به عضوش همزمان شد و درحالیکه از زیر میز به دست چان چنگ میزد با لبخند گفت:

_ بله خوبم. داشتم میگفتم که... پدرم... من...

فشار دست چان هر لحظه بیشتر میشد و هرچی سعی میکرد دستش رو عقب بکشه موفق نمیشد. اون پسر روانی... حقش بود بشقاب غذاش رو تو سرش خورد کنه‌.

+ من اینجام که کمکش کنم. البته بک واقعا از تصوراتم خیلی بهتر عمل کرد و بهش امیدوارم. از بچگ هم همین بود. با هوش و توانایی هاش من و مادرش رو متعجب میکرد. اینطور نیست بک؟

بک لبخند مسخره‌ای تحویل پدرش داد و با اینکه چیزی از حرفهاش متوجه نشد تایید کرد. نگاه تیزش رو به چان داد که با یک لبخند و در اوج خونسردی بقیه رو نگاه میکرد و مشتاق ادامه‌ی اون بحث به نظر میرسید.

زورش به دست چان نمیرسید چون اون لعنتی رسما به عضوش چنگ زده بود‌. کمی سمتش خم شد و با لبخند گفت:

_ اگه نمیخوای دستت رو بشکنم بکش عقب.

چان هم مثل خودش کمی خم شد و با خونسردی و به آرومی گفت:

+ وقت انتقامه بیبی. دستت رو بکش.

_ تو دستت رو بکش. قبل از اینکه سگ شم این کار رو بکن.

+ برای من فرقی نداره. اگه نذاری این کار رو بکنم میز رو کنار میزنم و تو رو روی پام مینشونم. بعدش هم بی توجه به بقیه لبهات رو میبوسم و عشقم رو نسبت بهت نشون میدم.

داشت مثل شبی که با سوجین و خانواده‌اش شام بیرون رفته بودن رفتار میکرد و میخواست انتقام اون شب رو ازش بگیره‌. اون همچنان به دستش چنگ زده بود و سعی میکرد اون رو پس بزنه که چان سرش رو عقب برد و گفت:

+ اتفاقا بک هم قبلا یکبار اینکار رو کرده. بک میتونی خاطره‌ی اون شبی که از طرح اولیه‌ی روی دیوار خوشم نیومد و یک سطل رنگ آبی روی دیوار خالی کردم رو تعریف کنی؟

چشمهای بک با شنیدن اون حرف گرد شد. چان واقعا یه عوضی به تمام معنا بود. ازش میخواست درحالیکه از زیر میز لمسش میکنه عادی رفتار کنه و یه خاطره‌ی خیالی تو ذهنش بسازه تا برای اونها تعریف کنه.

با گیجی به بقیه نگاه کرد و وقتی نگاه های منتظرشون رو روی خودش دید تو دلش پوزخند زد و به چان فحش داد. اون مرد برای اینکه نتونه پسش بزنه توجه بقیه رو بهش جلب کرده بود تا با خیال راحت به لمس کردنش ادامه بده‌.

_ اوه خب من... اون شب چانیول و سوجین تو رستوران بودن... چان از من خواسته بود به دیدنش... اوه... ازم خواست به دیدنش برم تا بعدش...

حالا دست چانیول روی شلوارش حرکت میکرد و گرماش باعث میشد حساس تر از قبل شه و بخاطر بوسه ها و حرفهایی که کمی پیش بهش زده بود داشت  بهم میریخت.

× حالت خوبه بکهیون شی؟

نمیدونست چرا اون زن انقدر نگران حالشه وقتی پسر خودش باعث این حال بدشه ولی با این حال لبخند زد و رو به چان گفت:

_ میشه یک لیوان آب بهم بدی چان؟

امیدوار بود به این بهانه دستش رو عقب بکشه ولی چان با نیش باز به لیوان مقابلش اشاره کرد و گفت:

+ برات ریختم اینجاست.

اون واقعا امشب ارزوی مرگ کرده بود مگه نه؟

_ کیمچی هم میخوام.

+ اون هم مقابلته.

_ خیار شور.

+ تو خیار شور دوست نداری بک.

دلش میخواست لیوان رو برداره تو سر اون پسر پررو و حاضر جواب خورد کنه که صدای پدرش رو شنید.

+ خیلی مشتاقیم که ادامه‌ی این خاطره رو بدونیم بک

با بیچارگی خندید و لیوان آب رو یک نفس سر کشید تا شاید کمی از درون خنک شه.

_ بله... چان اون شب با سوجین... خیلی دعوا کرد. اونقدر شدید که بعدش با عصبانیت تمام رنگ رو روی دیوار... ریخت و نقاشی رو خراب کرد. خیلی مهمه که آدم... همیشه به بعدش هم فکر کنه چون ممکنه... مجازاتهای بدی در انتظارش باشه... شاید هیچ انتقامی... ارزش مجازات های بعدش رو نداشته باشه... اوه...

+ اوه منظورت از مجازات و انتقام تهدید شکایت مین هیون از چان بابت عقب افتادن افتتاح رستورانه؟

به پارچه‌ی روی میز چنگ زد و درحالیکه سعی میکرد نفس عمیق بکشه تا صدای ناله‌ش بلند نشه با لبخند سر تکون داد و گفت:

_ خودشه.

بعد از این حرف هم نگاه تیزش رو به چان داد و امیدوار بود متوجه منظور حرفهاش بشه. چان با لبخند چند ثانیه بهش خیره نگاه کرد و بعد دستش رو عقب کشید. به محض آزاد شدن پایین تنه‌اس از چنگ چان پلکهاش رو روی هم گذاشت و نفس حبس شده تو سینه‌اش رو بیرون داد‌. امشب چانیول رو میکشت این رو مطمئن بود.

چانیول با آرامش به عقب تکیه زد و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده با غذاش مشغول شد. بکهیون دستپاچه و خجالتی به نظرش خیلی کیوت بود و مطمئن میشد از این به بعد بیشتر این وجهه ازش رو ببینه.

بعد از شام کمی دیگه با هم حرف زدن و پدر بک اونها برای مهمونی دو شب دیگه دعوت کرد. وقتی زمان رفتن رسید مادر چان بهش اصرار کرد شب رو اونجا بمونه. فکر بدی نبود. به هر حال که اگه امشب به خونه میرفت آخرین شب زندگیش میشد پس بهتر بود برای خودش هم که شده پیشنهاد مادرش رو قبول کنه.

+ بکهیون توام بمون. میخوام عکسهای بچگی هام رو نشونت بدم و میتونیم تو اتاقم فیلم ببینیم.

با شنیدن اون حرف لبخند کم کم از رو لبهاش رفت و با تعجب به بقیه نگاه کرد. ظاهرا کسی با این قضیه مشکلی نداشت فقط مادر چان کمی اخمهاش رو در هم کرده و پسرش رو چپ چپ نگاه میکرد. خودش هم دوست نداشت اینجا بمونه چون معذب میشد و راحت نبود‌. چند ساعت از آخرین باری که سیگار کشید میگذشت و دلش برای اون حس آرام بخش تنگ شده بود.

_ اوه خب من... فردا یکم کار دارم که باید...

+ قبلا سوجین بعضی شبها اینجا میموند و با هم فیلم میدیدیم. مطمئنم اگه بمونی به توام خوش میگذره.

ابروهای بک با شنیدن اون حرف بالا رفت و حرفش رو فراموش کرد. سوجین قبلا اینجا مونده بود؟ با هم تو اتاق چان میخوابیدن و فیلم میدیدن؟ اوتوقت خانواده‌ش هم هیچ مشکلی با این موضوع نداشتن؟

**********

چانیول با نیش باز روی تختش لم داده و منتظر بود بک از دستشویی بیرون بیاد. هنوز هم بک روی سوجین حساس بود و میتونست از این طرفند برای عملی شدن خواسته هاش استفاده کنه. وسیله‌ای که از ظهر به قصد استفاده ازش رو داشت تو جیب شلوارش بود و انتظار اومدن بک رو میکشید.

البته که کمی پیش مادرش بارها ازش پرسید چرا از بک خواسته اونجا بمونه و دوست داشت امشب فقط خودش پیش اونها بمونه اما نمیخواست بذاره بک تنها برگرده خونه. به خصوص بعد از سوالهایی که مادرش ازش پرسید.

به تشکی که وسط اتاق پهن شده بود نگاه کرد و پوزخند زد. هیچ کدوم از اونها قرار نبود روی زمین بخوابن اما چون مادرش خیلی اصرار داشت قبول کرد برای حفظ ظاهر تشک رو دوی زمین پهن کنه.

_ تو واقعا انقدر لاغر بودی؟ اگه تو نوجوونی میدیدمت اصلا ازت خوشم نمیومد.

بک درحالیکه به لباسهای تو تنش نگاه میکرد از دستشویی بیرون اومد و سمت تخت رفت.

_ لباسهات خیلی تنگن. احساس خفگی بهم میدن.

روی تخت ولو شد و نفس عمیقی کشید.

+ بهت گفتم اندازت نمیشه. میتونی درشون بیاری.

بک لبخند مسخره‌ای تحویلش داد و گفت:

_ اونوقت اگه مادرت در اتاق رو باز کنه و من رو لخت روی تختت ببینه چه فکری درموردمون میکنه؟

چان هم کمی به عقب تکیه داد و پرسید:

+ نمیدونم. چه فکری ممکنه بکنه؟

_ حتما فکر میکنه من اثر بدی روی پسر پاکدامن و درستکارش گذاشتم. پسری که حتی تو مدرسه هم به جای دوست شدن با دخترا دنبال نقاشی و طراحی بوده حالا کارش به جایی رسیده که ددی یه پسر دیگه‌س.

+ هوم... خب اگه بخوای از اون نظر بهش نگاه کنی مادرم خیلی هم اشتباه نمیکنه.

کمی به بک نزدیکتر شد و با صدای آروم گفت:

+ هنوز یادم نرفته اون شب وقتی فهمیدی برای سکس دنبال چی میگردم چشمهات گرد شد و تعجب کردی. من واقعا هیچی نمیدونستم.

جلو تر رفت و خواست بک رو ببوسه که بکهیون با اخم دست گذاشت رو سینه‌اش و عقب کشیدش.

_ فکرشم نکن چانیول. اگه الان بخاطر غلطی که سر شام کردی یه لگد نمیزنم تو تخمات فقط به احترام مادر و پدرته ولی قرار نیست اجازه بدم بیشتر از این جلو بری.

بک با سر به تشک روی تخت اشاره کرد و گفت:

_ برو پایین. مجازات اصلیت فرداس پس امشب از جوونیت لذت ببر.

چان با خنده دست بک رو گرفت و سر تکون داد. وقتی اون پسر فکر کرد میخواد پایین بره و کنار رفت با کشیدن دستش اون رو روی تخت خوابوند و کنارش دراز کشید. حالا بک بین اون و دیوار حبس شده بود.

_ یا دیوونه شدی؟ داری چه غلطی میکنی؟

بک با به عقب هول دادنش سعی کرد از روی تخت بلند شه و ازش فاصله بگیره ولی اون این اجازه رو بهش نمیداد. نسبت به تمام اذیتهایی که بک تو این مدت کرد کارهای امشبش حتی یک انتقام کوچیک هم به نظر نمیومدن. با لبخند دست هوای بک رو بالای سرش روی تخت پین کرد و روش خیمه زد. چشمهای پسر زیرش با تعجب گرد شد و برای چند ثانیه دست از تقلا کردن کشید.

لبخندش از قبل بیشتر شد و گفت:

+ انتقام من هنو تموم نشده.

_ چی؟ چرا چرت میگی؟ این تو بودی که سر میز شام دستمالیم کردی.

+ و فکر میکنی چرا اصلا به چنین چیزی فکر کردم؟

بک با اخم چپ چپ نگاهش کرد و سر تکون داد.

_ خیلی خب. انتقامتو گرفتی‌. بابت رفتار زشت گذشتم پشیمونم خوبه؟ حالا بکش کنار.

سرش رو پایین برد و گفت:

+ ولی من اینطور فکر نمیکنم. شیرینی انتقام رو فقط وقتی حس میکنی که مطمئن شی همه‌ی کارها رو تلافی کردی.

دستهای بک رو با یک دست ثابت نگه داشت و لباسش رو بالا کشید تا از تنش دربیاره که دوباره مقاومت کردنهای پسر زیرش شروع شد‌.

_ یا یا یا... تو امشب چت شده؟ اگه زدی بالا و نمیدونی چه غلط باهاش بکنی باید برمیگشتی خونه. اینجا نه... چانیول...

کنار گوشش به آرومی گفت:

+ هیش... اگه نمیخوای مادرم در اتاق رو باز کنه و ما رو تو این وضع ببینه سعی کن آروم باشی.

_ چرا فقط نمیری تو چشمهاشون زل بزنی و بگی گی‌ای؟ این بچه بازی ها دیگه چیه؟

لباسش رو بالا کشید و به سختی از تنش در آورد.

_ یا یا... چانیول تو امشب هوس مردن کردی.

+ چرا؟ خودت گفتی برات تنگن. من فقط میخوام کمکت کنم که اینجا احساس راحتی کنی.

بک با حرص پوزخند زد و خیلی داشت با خودش میجنگید که با لگد وسط پاهای چان نکوبه و از روی خودش کنارش نزنه. اینطور نبود که از این کارها بدش بیاد یا با این وجهه‌ی بی حیا و بی خیال چان حال نکنه. حالا فقط از این میترسید که خانواده‌ی چانیول اینطوری به رابطشون پی ببرن و بعدا شرایط رو برای پسر روش سخت کنن.

با بوسیده شدن لبهاش چشمهاش رو بست و دست از مقاومت کشید. مطمئنا خود چانیول هم از اینکه خانواده‌اش اونها رو اینطوری ببینن میترسید و حالا فقط میخواست کمی اذیتش کنه. باید اجازه میداد فکر کنه پیروز شده و بعدا میتونست دهنش رو سرویس کنه‌.

چان عمیق و با هیجان میبوسیدش. دستهاش رو رها نکرده بود و با دست آزادش موهاش رو نوازش میکرد. اگه افراد دیگه‌ای که تو این خونه سکونت داشتن رو فراموش میکرد باید اعتراف میکرد که تو موقعیت هیجان انگیزی بود. بین دیوار و یه پسر جذاب گیر افتاده و توسط کسی که دوستش داشت بوسیده و لمس میشد.

وقتی لبهاشون از هم جدا شد و سر چان تو گردنش فرو رفت به آرومی گفت:

_ حداقل در اتاقت رو قفل کن.

+ اونطوری بیشتر بهمون مشکوک میشن.

_ در عوض پسرشون رو در حال تجاوز کردن به من نمیبینن.

صدای خنده‌ی آروم چان باعث شد گوشه‌ی لبهای خودش هم بالا بره و چشمهاش رو ببنده.

+ به این کارها میگن تجاوز؟

_ خودت چی فکر میکنی؟ بعدا میتونم ازت شکایت کنم چون چند بار ازت خواستم بکشی عقب.

چان روی گلوش رو بوسید و سرش رو عقب برد‌. به همدیگه خیره شدن و گفت:

+ اگه اینطور باشه من میتونم بندازمت پشت میله های زندان. تو رسما بارها بهم تجاوز کردی.

ابروهای بک بالا رفت و وقتی اون پسر سرش رو پایین آورد به لبهاش خیره شد.

+ اولین بار که من تو حیاط رستوران وایساده بودم یهو سراغم اومدی و لبهام رو اینطوری بوسیدی.

لبهای بک رو محکم و عمیق بوسید و فقط اندازه‌ای که بتونه باهاش حرف بزنه عقب رفت.

+ بار بعد به بهانه‌ی اینکه میجو از پنجره ما رو نگاه میکنه دوباره بوسیدیم. هیچوقت نگفتم ولی همون لحظه فهمیدم که میجو پشت پنجره نیست.

دوباره لبهاشون رو به هم وصل کرد و محکم بوسیدش.

+ وقتی اومدم تو اون کلاب تا پیدات کنم در اوج مستی من رو به دیوار چسبوندی و دوباره بوسیدیم.

باز هم لبهاش رو بوسید و بک میون بوسه هاش پوزخند زد. این چانیول رو خیلی دوست داشت. درونش رو گرم میکرد و ضربان قلبش به طرز بامزه ای بالا میرفت.

چانیول درمورد تمام دفعاتی که به بهانه های مختلف بهش نزدیک شده و بوسیده بودش حرف زد و هر بار لبهاش رو محکم بوسیید طور که حالا هم لبهاش ملتهب شده بودن و هم تو پایین تنه‌اش یک احساسات عجیبی داشت.

+ اون شب که قرار بود جاهامون عوض شه هم به عنوان بزرگترین تجاوزت در نظر میگیرم بک. مطمئنم بعد از شکایت کردنم دادگاه طرف من رو میگیره و تو مجازات میشی.

بک چشمی چرخوند و گفت:

_ مطمئنا با دیدن جثه‌ات میفهمیدن  که داری دروغ میگی. اگه خودت خوشت نمیومد میتونستی من رو کنار بزنی و فرار کنی.

چان کنار گوشش رو بوسید و خیلی آروم گفت:

+ چطور میتونستم این کار رو بکنم؟ دستهام بسته بود.

بک با شنیدن اون حرف خندید و هوم کرد. شاید حق با چانیول بود. اون شب یکم زیادی اذیتش کرد. قیافه‌ی ناراضی و عصبانی چان که جلوی چشمش میومد باعث میشد خنده‌اش بگیره و دلش برای پسر مظلومش میسوخت. با فکر به اون شب لبخند زده بود که به محض حس کردن سردی یک فلز دور مچ هاش و شنیدن یک صدای تیک چشمهاش تا آخرین حد باز شد و به بالای سرش نگاه کرد.

_ یا... این دیگه چه کوفتیه؟ یاااا....

چانیول دستهاش رو با دستبند به بالای تخت بسته بود و با نیشخند بهش نگاه میکرد.

_ دیوونه شدی؟ این دیگه از کجا اومده؟ هی...

چان انگشتش رو روی لبهای بک گذاشت و هیس کرد.

+ هیش. من فقط دارم آیندمون رو به هم پیوند میزنم بک.

_ چه چرتی میگی؟ تا سگ نشدم دست هام رو باز کن ببینم.

بک حالا لگد میپروند و تمام تلاشش رو میکرد تا اون رو از روی خودش کنار بزنه و صداش نسبتا بالا رفته بود.

دستش رو روی دهن بک گذاشت و با پوزخند گفت:

+ فقط میخوام بعدا توام بهانه‌ی خوبی برای شکایت کردن از من داشته باشی. اینطوری هردومون به جرم تجاوز زندانی میشیم و میتونیم انجا هم با هم باشیم.

بک با اخم و در حالیکه نفس نفس میزد بهش خیره شده بود و با تکون دادن سرش سعی میکرد دست اون رو پس بزنه. پیشونیش رو بوسید و گفت:

+ اون شب بهم نشون دادی چطور بیبی‌ای هستی وقتشه حالا من بهت نشون بدم چطور ددی‌ای میتونم باشم

به محض برداشتن دستش بک گفت:

_ یه ددی نفهم و بیشعور که نمیدونه هر لحظه ممکنه به فنا بره.

+ نه‌. یه ددی باهوش که همه چیز رو به ذهن میسپره و بعدا تلافی میکنه.

پشت چشمهای بک رو بوسید و پایین تر اومد.

_ هوم... پس این حرفم رو هم به خوبی به خاطر بسپر ددی. به محض اینکه دستهام رو باز کنی دهنت رو سرویس میکنم طوری که بهم التماس کنی ببخشمت اما من به این راحتی ها ازت نمیگذرم.

گونه‌اش رو بوسید و به آرومی گفت:

+ حتما یادم میمونه. ولی به نظرم بهتره فعلا به جای فکر کردن به بعد از باز شدن دستهات انرژیت رو روی کنترل کردن ناله هات بذاری شیرینم. البته اگه نمیخوای مچمون رو حین ارتکاب به جرم بگیرن.

بعد از زدن این حرف لبهاش رو روی سینه‌ی بک گذاشت و بوسه هاش رو شروع کرد. بک درحالیکه دهنش باز مونده و سعی میکرد نفسهاش رو کنترل کنه به پسری که پوست برهنه‌اش رو میبوسید زل زده و خودش رو بخاطر تنگ شدن شلوارش لعنت میکرد‌.

مدتها بود که دوست داشت چنین رفتاری رو از چانیول ببینه اما اون عوضی دقیقا شبی که خونه‌ی خانواده‌ش بودن رو برای انجام این کار انتخاب کرده بود. با حس گرما و خیسی دهن چان دور نیپلش چشمهاش رو بست و با فشار دادن لبهاش به هم هوم کرد.

این حس... عالی بود. چانیول درحالیکه نیپلش رو محکم میمکید دستش رو هم روی شلوارش حرکت میداد و حالش رو بیشتر از قبل بهم میریخت.

_ لعنت بهت... چان... واقعا لعنت...

+ تقصیر خودته. نباید انقدر شیرین میشدی بک. باید برای خودت دل میسوزوندی.

بک هوم کرد و تو جاش وول میخورد. به شدت گرمش بود و به لطف چانیول و کارهاش تحریک شده بود. دیگه مثل چند دقیقه‌ی پیش به سر رسیدن بقیه فکر نمیکرد و حالا فقط منتظر بود چان به خواسته‌اش برسه و بیخیالش بشه و... خودش هم داشت لذت میبرد‌‌.

_ میتونستی... یک شب دیگه این ساید ددی طورت رو نشون بدی.

+ خودت گفته بودی هر زمان این کار رو بکنم خوشت میاد و لذت میبری. مطمئنم الان هم لذت میبری نه؟

بک در حالیکه به خودش میپیچید هوم کرد و زمانی که دست چان از شلوارش داخل رفت و عضوش رو لمس کرد سرش رو روی بالش کوبید و آه کشید. میدونست این کار رو میکنه. اون شب هم خودش اینطوری اذیتش کرد.

_ داری باعث میشی دلم بخواد با صدای بلند ناله کنم و بگم ددی لطفا بیشتر.

چان با پوزخند بالا اومد و وقتی با هم چشم تو چشم شدن گفت:

+ پس چرا نمیگی؟ اون شب که با صدای بلند داد زدی. طوری که هرکی پشت در بود هم شنید.

بک بخاطر حرکت دست چان در طول عضوش چشمهاش رو بست و گفت:

_ منو تحریک نکن لعنتی. برام یک ثانیه کار داره تا آبروت رو ببرم و به... آه به پدر و مادرت نشون بدم بچشون چه متجاوز منحرفیه.

چان قدری سرش رو پایین آورد که بینی هاشون به هم چسبید و گفت:

+ منتظر چی هستی؟ داد بزن دیگه.

_ میدونی که میتونم این کار رو بکنم.

+ میدونم عزیزم. اگه دوست داری انجامش بده.

بک چشمهاش رو باز کرد و به همدیگه خیره شدن. واقعا نمیترسید اگه خانواده‌اش همه چیز رو میفهمیدن؟

_ اگه بفهمن... باهات دعوا میکنن.

+ مهم نیست. ما قبلا هم دعوا میکردیم.

_ این بار فرق داره. شاید... طردت کنن.

+ قبلا یک بار این کار رو کردن.

حرکت دست چان در طول عضوش بیشتر شده بود و ضربان قلبش رو بالاتر میبرد. اگه همینطور ادامه میداد به زودی ارضا میشد و ظاهرا این چیزی بود که چان میخواست. با دوباره بستن چشمهاش لبهاش توسط اون پسر بوسیده شد و بعد صداش رو شنید.

+ دیگه چیکار میتونن باهام بکنن؟

_ طوری... رفتار میکنن که انگار... مردی... درست مثل لوکاس.

+ فکر نمیکنم الان لوکاس خیلی مشکلی با این قضیه داشته باشه.

لبهاش دوباره بوسیده شد‌.

+ قبلا گفته بودم. تا وقتی چیزی که دوستش دارم اشتباه نباشه بخاطرش مقابل همه حتی خانوادم هم وایمیسم.

حرکت دستش تند تر شد و بک به نفس نفس افتاده بود. چانیول لبهاش رو میبوسید و کنار گوشش حرف میزد. این کار تا جایی ادامه داشت که با قوس دادن کمرش از روی تخت تو دست چان ارضا شد و ناله‌ی بلندش بین لبهای چان حبس شد.

به نفس نفس افتاده و عرق کرده بود. این متفاوت ترین ارگاسمی بود که تا به حال تجربه کرده بود و حس میکرد مغزش خالی شده. پلکهاش رو روی هم گذاشته بود و صدای ضربان های قلبش تو گوشش پخش میشد که صدای چان رو شنید.

+ تو زیبا ترین چیزی هستی که دوستش دارم بک پس مطمئن باش از گفتن احساساتم درمورد تو به بقیه هیچ ترسی ندارم. فقط دو روز مونده‌. بعد از تموم شدن مهمونی به خانوادم درمورد خودمون میگم. هر واکنشی هم که نشون بدن بهت قول میدم قرار نیست رهات کنم. پاریس، بوسان، آمریکا... هرجا که دوست داشته باشی باهات میام عزیزم. فقط دو روز مونده. بعدش دیگه هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.

چان لبها و گونه هاش رو میبوسید و درمورد کارهایی که بعد از مراسم میتونستن با هم انجام بدن حرف میزد اما اون نمیتونست به این که ممکنه یک چیزی برخلاف خواسته هاشون پیش بره فکر نکنه. ای کاش هیچ اتفاق بدی نمیوفتاد و اونها میتونستن تا همیشه با همدیگه خوشحال باشن. ای کاش...

*************

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان😇

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین که اگه استقبالتون از این پارت زیاد باشه پارت بعدی به زودی آپ میشه😁💋

Continue Reading

You'll Also Like

10.3K 421 31
Rosemary Shepherd the youngest Shepherd sibling has always been closed off ever since her dad died, but while working at Seattle Grave she started to...
67.1K 978 33
Katie x Reader This is my first story!!
224K 10.7K 60
❝love is a war and i am your soldier.❞ ꒰ flashbacks and terrifying nights reminding her of who she used to be. one boy never forgot and will do anyth...
9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ