The portraitist [Completed]

Door sabaajp

72.8K 20.5K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... Meer

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

57

922 257 303
Door sabaajp

هوای اون شب از همیشه سرد تر بود و گاهی صدای اعتراض سوجین و مادرش از شدت سرما به گوشش میخورد اما بک با آرامش و خیال راحت درحالیکه دستهاش تو جیب های کتش بود با آرامش قدم میزد و اطراف رو نگاه میکرد.

خیلی با چانیول چشم تو چشم نمیشد اما به خوبی میدونست حالش تا چه حد ویرانه چون اون پسر به طور واضحی آرومتر از قبل قدم برمیداشت و بدنش رو کاملا منقبض کرده بود. خب حالا یکم دلش به حالش میسوخت چون میدونست درد زیادی رو داره تحمل میکنه و اون رو مقصر این درد میدونه.

قرار بود تو یکی از رستورانهای سنتی معروف گامچون شام بخورن و بعدش به یکی از محله های دیدنی دهکده سر بزنن. شاید اگه کسایی که همراهشون بودن رو ندیده میگرفت میتونست ادعا کنه اون روستا واقعا قشنگه. کوچیک و ساده بود و در عین حال تمامی ساختمانهاش رنگی بودن. صدای موسیقی های مختلف از مغازه ها پخش میشد و صدای خنده‌ی ساکنین دهکده به گوش میرسید.

تو فکر بود که دستی دور بازوش حلقه شد و اون رو دنبال خودش کشید.

+ میخوایم اینجا شام بخوریم.

صدای جدی و خشک چانیول رشته‌ی افکارش رو پاره کرد و نگاهش رو بهش داد. اخم غلیظی بین ابروهاش بود و اصلا بهش نگاه نمیکرد. گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و در حالیکه دنبال چان از پله های رستوران بالا میرفت با صدای آروم گفت:

+ میفهمم. منم دیشب بد اخلاق شده بودم. البته همه اینطوری میشن چان. اگه یکم تو اینترنت تحقیق کنی میفهمی.

با نیش باز گفت و همراه با هم داخل شدن. نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن میزهایی که روی زمین بودن لبخند از روی لبهاش پاک شد. از روی زمین نشستن و غذا خوردن متنفر بود.

_ اه بیخیال... چرا هرچیزی که مربوط به این دختره باید حال بهم زن و چندش آور باشه؟

+ اتفاقا اینطوری بهتره. باعث میشه دستت سمت جاهایی که نباید نره.

چان با همون جدیت قبل گفت و باعث شد ابروهای بک با تعجب بالا بره. سرش رو چرخوند و پرسید:

_ فکر میکنی اینجا نمیتونم کاری کنم؟

چان دنبال خودش کشوندش و بعد از سوجین و خانوادش سمت یکی از میز های شش نفره‌ی گوشه‌ی سالن رفت. زیپ کاپشنش رو پایین کشید و گفت:

+ حق نداری کاری کنی بک. این بار واقعا جدیم.

لحنش برای بک جدید بود و اون همیشه که دوست داشت اون روی جدی و چان رو ببینه پس پیشش تا ته باز شد و وقتی همه پشت میز نشستن دستش رو دراز کرد تا سمت چان ببره که چان فورا به مچ دستش چنگ زد.

+ بکهیون...

این بار بدون لبخند زدن با جدیتی مشابه به چان به چشمهاش خیره شد و گفت:

_ حق من رو تو تعیین نمیکنی مرد. این رو فراموش نکن.

تا چند ثانیه هردو به همدیگه خیره شدن و در آخر این چان بود که کوتاه اومد و در حالیکه دستش رو عقب میکشید گفت:

+ باید در اسرع وقت یه دستبند بخرم. مطمئنم در آینده خیلی لازممون میشه.

شنیدن اون حرف باعث شد اخمهای بک کم کم از هم باز شه و وقتی چان ازش رو برگردوند تا با پدر و مادر سوجین حرف بزنه دستی به صورتش کشید تا جلوی نیشخندش رو بگیره. دستبند... میتونست خیلی جذاب باشه. چرا تا به حال بهش فکر نکرده بود؟ میتونستن خیلی کارها با دستنبد انجام بدن مگه نه؟

کمی تو جاش جا به جا شد و زیر لب به سوجین فحش داد. نمیتونست راحت روی زمین بشینه و حس میکرد یکی از پاهاش اضافس. منو مقابلشون قرار گرفت و این بدترین قسمت ماجرا بود. تمام آپشنهای منو آبکی بودن و حالش رو بهم میزدن. از رشته های قوطه ور تو آب سوپ متنفر بود. از گوشت خیس هم همینطور. حالش هم از سبزیجات محلی ای که تو اون غذاها میریختن بهم میخورد.

+ چی میخوری بک؟

در حالیکه تو جاش وول میزد و نوچ نوچ میکرد زیر لب گفت:

_ حالم از همشون به هم میخوره. همشون سوپن.

چان کمی با دقت تر منو رو نگاه کرد و سر تکون داد. بدون اینکه نگاهش کنه منو رو جلو کشید و وقتی پدر سوجین درمورد سفارشاتشون پرسید گفت:

+ من سامگیتانگ میخورم و بک چیزی میل نداره.

این حرفش باعث شد ابروهای بک و بقیه با تعجب بالا بره و نگاهش کنن. دست بک از زیر میز مشت شد و انگار که تو جاش خشکش زد. همین؟ قرار نبود بهش اصرار کنه که حداقل برای حفظ ظاهر یه چیزی سفارش بده یا مثل اون شب متقاعدش کنه سوپ بخوره؟

× واقعا؟ قبل از اینکه بیایم چیزی خوردین؟

نگاه بک به مرد مسنی که ازش سوال پرسید بود ولی حس بدی داشت.

_ نه اتفاقا خیلی هم گرسنمه ولی از غذاهای آبکی خوشم نمیاد.

× اوه خب چرا بهمون نگفتین؟ میتونستیم یه جای دیگه بریم...

صدای سوجین اعصابش رو بهم میریخت.

× پدر الان اینطوری میگی چون بکهیون شی پسر آقای بیونه اما اگه من این حرف رو میزدم میگفتی یه جمع بزرگ نمیتونن بخاطر سلیقه‌ی عجیب یک نفر از تفریحاتشون بگذرن.

مادر سوجین به حرف مسخره‌ش خندید و پدرش شروع به شوخی باهاش کرد ولی نگاه بک به چانیولی بود که با خونسردی به عقب تکیه زده بود و اطراف رو نگاه میکرد. واقعا نمیخواست چیزی بگه؟ حتی نمیترسید بلند شه و موهای دختر رو از روی سرش بکنه؟

× به هر حال که اطراف اینجا پر از سوپرمارکت و رستورانهای دیگس. بعد از اینجا میتونیم برای بکهیون شی رامیون بگیریم تا وقتی برگشت خونه بخوره و ازش لذت ببره.

بک با حرص پوزخند زد و دست به سینه شد. گارسون برای گرفتن سفارشاتشون اومد و اون تو دلش تا لحظه‌ی آخر امیدوار بود چان به جای اون هم غذا سفارش بده ولی این اتفاق نیوفتاد و حتی براش یک بطری آب هم نگرفت.

پسره‌ی بیشعور نفهم. اگه اون میخواست بابت کاری که دیشب باهاش کرد اینطور عقده‌ای بازی در بیاره امروز حتی نباید نگاهش میکرد. حیف روغنهایی که برای ماساژش هدر داد.

× اون دیگه اینجا چیکار داره؟ چرا اومده اینجا؟

با شنیدن صدای مادر سوجین سرش رو چرخوند و چشمش به لوکاس افتاد که داخل شد و نگاهش رو به اطراف چرخوند. وقتی چشمش به اون افتاد لبخند زد و سمت میزشون اومد. وقتی سر میز رسید با صدای بلند و سرخوش به همه سلام کرد و گفت:

× به نظر میاد خیلی بهتون خوش میگذره. امکان داره من هم به جمعتون ملحق بشم؟

پدر سوجین فورا با لحن محکمی گفت:

× نمیشه. ما دنبال دردسر نیستیم پس از همین راهی که اومدی برگرد برو.

_ چرا عمو جان؟ مدت زیادی میشه که همدیگه رو ندیدیم. یعنی شما دلتون برای من تنگ نشده؟

+ دلیلی نداره برای یه غریبه‌ی بی آبرو دلتنگ بشیم. زود از همین راهی که اومدی برگرد برو اعصاب ما رو بیشتر از این بهم نریز.

× غریبه؟ چند سال گذشته عمو حتی یک ذره هم عوض نشدین؟

سوجین از پدرش میخواست آروم باشه اما این بار مادرش گفت:

_ ببین... الان وقت حرف زدن درمورد گذشته نیست. فقط از اینجا برو لوکاس. نمیخوایم بقیه بفهمن که...

× نیاز نیست نگران باشین. بک و چان میدونن من گی‌ام.

بعد از زدن این حرف هم لبخند زد و نگاهش رو به بک داد.

× تازه اونا هم مثل شما در مقابل من گارد نمیگیرن و من رو یه موجود عجیب و کثیف نمیبینن. مگه نه بک؟

یه تای ابروی بک بالا رفت و تو چشمهای اون پسر موذی خیره شد. میدونست قصدش چیه. اون به حرفهای بقیه اهمیت نمیداد ولی میخواست به چان نشون بده بعد از اینکه به همه بگه با اون تو رابطه‌س چه برخوردهایی باهاش میشه.

+ امشب هیچکدوم ما دنبال دردسر نیستیم لوکاس. اطراف اینجا پر از رستورانهای مختلفه میتونی شامت رو جای دیگه در آرامش بخوری.

لحن چان حتی از قبل هم جدی تر شده بود. لوکاس کاملا خونسرد و آروم به نظر میرسید. شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

+ منم دنبال دردسر نیستم چان. فکر کردم بعد از این سالها و پیشرفت جامعه شاید دید خانوادم به آدمهایی مثل ما عوض شده باشه که دیدم اینطور نیست. متاسفانه مهم نیست چقدر زمان بگذره. گاهی بعضی چیزها هیچ زمان قرار نیست عوض شن مگه نه؟

× خیلی بی آبرویی که فکر میکنی اینطور چیزی قراره برای ما عادی شه. فقط از اینجا برو لوکاس. ما دنبال بحث نیستیم و فقط میخوایم آروم باشیم.

لوکاس سری با تاسف تکون داد و با لبخند به چان نگاه کرد. بعد از چند ثانیه دستی تو موهاش کشید و گفت:

× بگذریم. وقتی ظهر دیدم شما هم اینجایین خوشحال شدم چون مدتی بود میخواستم با بک وقت بگذرونم و موقعیتش پیش نمیومد. الان هم اگه دوست ندارین زیاد چشمتون به من بیوفته میتونیم با بک از اینجا بریم.

بک فورا خواست جوابش رو بده که چان پیشدستی کرد و گفت:

+ بک با من بیرون اومده و متاسفانه نمیتونه جایی بیاد.

× ولی مطمئنم خیلی هم با تو اینجا بهش خوش نمیگذره چون تا جایی که من میدونم از سوپ بدش میاد. مگه نه بک؟

بک دلش میخواست اون دو نفر رو وسط رستوران آتیش بزنه چون نقشه‌ی احمقانشون به طرز حال بهم زنی رو مخش بود ولی چون از مرد کنارش به خاطر کاری که یکم پیش کرد عصبانی بود سر تکون داد و گفت:

_ درسته. من از سوپ متنفرم.

× میدونستم. خب حالا که چانیول و خانواده‌ی سوجین زیاد از اینجا بودن من خوشحال نیستن و تو هم از اینجا بودن لذت نمیبری نظرت چیه با همدیگه بریم...

+ نمیشه. بکهیون پاش درد میکنه و نمیتونه خیلی راه بره.

چانیول در جواب گفت و به بازوی بک چنگ زد تا فکر رفتن به سرش نزنه. بکهیون با اخم خواست دستش رو عقب بکشه ولی اون محکمتر نگهش داشت. تو دلش از این حرکتش خوشحال شده بود ولی هنوز هم بخاطر کاری که کمی پیش کرد عصبانی بود.

_ از اینجا برو لوکاس. وانمود کن ما رو نمیشناسی و ما هم همین کار رو میکنیم.

لحن شاکی پدر سوجین باعث شد سوجین به آرومی بگه:

× خود بکهیون شی هم بدش نمیاد بره چان. اگه مشکلی داشته باشه لوکاس میتونه کمکش کنه. ما با هم...

+ ما با هم اومدیم و با هم میریم. این یعنی بکهیون پیش من میمونه.

سوجین با شنیدن اون حرف اخم محوی کرد و سرش رو پایین انداخت. بک از جوابی که سوجین گرفت خوشش اومد ولی به روی خودش نیاورد و برای اینکه اون نمایش مسخره هر چه سریعتر تموم شه صندلی نشسته‌ی کنارش رو عقب کشید و بهش اشاره کرد.

_ این روزها خیلی از غریبه ها هم با همدیگه سر یک میز میشینن و غذا میخورن پس چرا ما اینکار رو نکنیم. به هر حال که هممون آدمیم و این یک رفتار متمدنانست.

بعد هم با سر به لوکاس اشاره کرد تا کنارش بشینه و با لبخند برای مرد اخموی کنارش سر تکون داد تا بیخیال ادامه‌ی بحث بشه. دوست نداشت لوکاس هم کنارشون باشه و چیزهای بیشتری به چان نشون بده ولی میدونست اگه این کار رو نکنه بحثشون بیشتر میشد و حوصله‌ی درگیری های بیشتر رو نداشت.

لوکاس هم برای خودش غذا سفارش داد و به جمعشون ملحق شد. جو بینشون به شدت سنگین بود و مشخص بود پدر سوجین با خودش در حال جنگه که از پشت میز بلند نشه و اونجا رو ترک نکنه.

× ام... لوکاس عصر بهم پیام داد و پرسید بکهیون شی تو کدوم اتاق میمونه. قرار بود با خودش هماهنگ کنه و از ما جدا شن ولی نمیدونم چرا چیزی بهش نگفت. فکر کنم اگه شما با همدیگه بیرون میرفتین حداقل به خودتون بیشتر خوش میگذشت.

پس اون کسی که پشت در اتاق صداشون رو شنید لوکاس بود. خب حالا بیشتر از قبل از اون پسر متنفر شد. اون این صدا ها رو شنیده بود و هنوز هم دنبالش میوفتاد؟ پوزخند زد و نگاهش رو به لوکاس داد. البته که دنبالش میومد. این نقشه‌ی مین هیون بود.

× هنوز هم دیر نیست. اگه بخواین میتونین بعد از شام باهاش برین بکهیون شی. به این فکر نکنین که ما معذب میشیم و کاری که دوست دارین رو انجام بدین.

خب حالا میفهمید سوجین این حجم از نفرت انگیز بودن رو از کی به ارث برده. اون دقیقا شبیه به مادرش بود.

_ ممنونم از پیشنهادتون. حتما بهش فکر میکنم.

با لبخند زوری گفت و نگاهش رو به میز داد. حالش از موقعیتی که توش بودن بهم میخورد و پاهاش درد میکرد. کمی بعد پدر سوجین برای اینکه کمی به خودش مسلط شه و فراموش کنه با لوکاس سر یک میز نشسته بحثی رو با چان شروع کرد که اون علاقه‌ای به شنیدنش نداشت. تنها چیزی که الان بهش فکر میکرد رفتار متفاوت چانیول بود. اون به حرفهای مرد مقابلش گوش میداد و حتی نیم نگاهی هم بهش نمینداخت. به اینکه شام چی بخوره اهمیت نداده بود و حتی به زور براش چیزی سفارش نداد.

× مشخصه زیاد سر حال نیست. اولین باره تا این حد بداخلاق به نظر میرسه. خسته شده؟

بک با بی حوصلگی جواب داد:

_ بداخلاقیش بخاطر اینه که تو سر و کله‌ت پیدا شده. اگه میخوای بیشتر از این بد اخلاق نشه بهتره بری پی کارت.

× واقعا بخاطر منه؟ من از وقتی که زدین بیرون دنبالتون اومدم بک. اون حتی نگاهتم نمیکرد و باهات حرف نمیزد.

_ بخاطر اینکه قبل از بیرون اومدن تحریک شده بود و دنبال سکس بود و من نخواستم چون قرار بود از سفرمون لذت ببریم.

با لحن پیروزمندانه‌ای گفت و توقع داشت اون مرد بیخیال شه ولی اشتباه کرده بود. لبخند لوکاس عمیق تر شد سر تکون داد.

× اینطوری داری خودت رو توجیه میکنی پسر. فکر میکردم تا الان باید چان رو به خوبی شناخته باشی.

_ از تو بهتر شناختمش. مثلا میدونم اگه یکم بیشتر سعی کنی خودت رو به من بچسبونی یه مشت محکم تو صورتت میزنه. بهت گفته بودم قبلا با یکی درگیر شده و مثل سگ کتکش زده؟

× اگه خوب شناخته بودیش باید میدونستی که چه چیزهایی چان رو خسته میکنه مگه نه؟ من چند سال ازش دور بودم اما هنوز هم به خوبی به خاطر دارم که وقتی بچه بود از اینکه محدود بشه و نتونه کارهایی که دوست داره رو انجام بده به شدت متنفره. حتی حدس میزنم دلیلی اینکه از خونه بیرون زد هم همین بود. خانوادش میخواستن تمرکزش رو روی درس بذاره و اون حس کرد داره محدود میشه پس پا به فرار گذاشت. یادمه یکبار مادرش به مادرم گفته بود چان عادت داره گاهی محدودیت هاش رو تست کنه و اگر راهی برای آزاد شدن و انجام دادن کارهایی که دوست داره پیدا نکنه همه چیز رو بیخیال میشه.

_ خب چرا این چیزها رو به من میگی؟

× چون باید بدونی بک. چان آدم احساساتی ایه. دوست داره احساساتش رو هم به کسایی که دوستشون داره نشون بده اما به تو... نمیتونه اونقدری که میخواد نزدیک بشه. خودت میبینی خانواده های ما چطور به این قضیه نگاه میکنن.

بک بدون پلک زدن بهش خیره شده بود.

× مطمئنم به زودی شروع به انجام کارهایی میکنه که برای تو هم عجیبن. سعی میکنه کمی تو جمع بهت نزدیک شه. حتی لمست کنه یا ببوستت ولی وقتی دوباره با اون محدودیتها رو به رو شه خسته میشه و وقتی خسته شه... فرار میکنه.

بک نگاهش رو ازش گرفت و به میز مقابلش داد. داصت چرت میگفت. اون بارها از این حرفهای مسخره تحویلش داد و هر بار چانیول بهش نشون داد اشتباه میکرده. این بار هم مثل قبل بود.

× شایدم تا الان انجامشون داده باشه و حالا تو مرحله‌ی قبول کردن این حقیقت تلخ که شما نمیتونین بدون محدودیت با هم باشین باشه. به قیافه‌ش که اینطو چیزی میخوره.

گارسون سفارشاتشون رو روی میز چید و همه مشغول خوردن شدن. چانیول هنوز هم با پدر سوجین بحث میکرد و گاهی سوجین و مادرش هم نظر میدادن و انگار به طور کامل حضور اونها رو فراموش کرده بودن.

× اینکه ساکت شدی یعنی حق با منه و چان ازت خسته شده؟

_ نه این یعنی حرفهات به تخممه و هیچ اهمیتی بهشون نمیدم.

با کلافگی گفت و به میز مقابلش خیره شد. کمی بعد گوشیش رو از جیبش بیرون کشید تا خودش رو با بازی سرگرم کنه. نمیخواست به حرفهای لوکاس گوش بده اما اتفاقات چند روز اخیر جلوی چشمش میومد واعصابش رو بهم میریخت.

ویبره ی گوشیش باعث شد از فکر بیرون بیاد و نگاهش به نوتیف پیام یونا بالای صفحه افتاد.

+ یکم پیش سوجین به لوکاس پیام داد و اون از تیم جدا شد. ممکنه بیاد سراغ شما؟

البته که کار سوجین بود. اصلا چرا باید تعجب میکرد؟
لوکیشن رو برای دختر فرستاد و نوشت:

_ داریم با هم شام میخوریم ولی به زودی یه دعوای بزرگ راه میوفته. ممکنه به جرم قتل دستگیر شم.

صدای سوجین که مدام چانیول رو یول صدا میکرد رو مخش بود و باعث میشد دلش بخواد زبونش رو از تو حلقش بیرون بکشه. از طرف دیگه لوکاس هم مدام کنار گوشش حرف میزد و درمورد مکانهای تفریحی ای که بعد از شام دو نفری میتونستن ازشون لذت ببرن میگفت. اگه این وضع ادامه پیدا میکرد قطعا یکی از اون دو نفر رو میکشت. حالا حتی جون خود چان هم بخاطر بیشعوری یکم پیشش در خطر بود.

پاهاش بخاطر بد نشستن درد گرفته بود و تو جاش وول میزد که یک کاسه پر از تکه های مرغ و سبزیجات و رشته مقابلش قرار گرفت. با تعجب به چان نگاه کرد و دید که با لبخند چابستیکها رو سمتش گرفته و نگاهش میکنه.

+ سوپش رو خالی کردم و رشته ها دیگه خیس نیستن. اینطوری میتونی بخوریشون.

بک دوباره با تعجب به کاسه های مقابلشون نگاه کرد. چان تمام سوپ رو تو یک کاسه ی دیگه ریخته بود و محتویاتش رو برای اون نگه داشت. کم کم گوشه ی لبهاش بالا رفت و چاپستیک رو ازش گرفت. دوست داشت اینطور فکر کنه که از کار زشتش پشیمون شده و دلش نیومده بدون اون غذا بخوره. اگه هر کسی دیگه جای چان بود همون چاپستیکها رو تو چشمهاش فرو میکرد اما چون اون پسر رو دوست داشت از این اشتباهش چشم پوشی کرد و بعد از یه تشکر زیر لبی با غذاش مشغول شد. میدونست سوجین همه چیز رو دیده و الان در حال حرص خوردنه. همین موضوع باعث میشد با اشتنها تکه های مرغ رو داخل دهنش بچپونه و ازشون لذت ببره.

محتویات ظرفش رو تا آخر خورد و وقتی عقب کشید احساس بهتری داشت. حالا دیگه احساس خالی بودن نمیکرد و گرمای غذا بدنش رو هم گرم کرده بود. چانیول همچنان در حال صحبت کردن بود و سر تکون میداد لیوانش رو پر از آب کرد و سمت بک گرفت. دقیقا شبیه پدرهایی شده بود که پسرشون رو هم با  خودشون به جلسه ی مهم کاری میبردن و در عین صحبت کردن درمورد مهمترین مسائل به غذا خوردن بچه هم اهمیت میداد.

بعد از یک ساعت حرف زدن و ایگنور شدن لوکاس توسط بقیه که ظاهرا هیچ اهمیتی هم برای اون پسر نداشت از رستوران بیرون اومدن و سوجین با کشیدن دست چان اون رو از بقیه دور کرد تا باهاش حرف بزنه و اون با اینکه نمیدونست موضوع صحبتشون درمورد چیه ولی از دیدن اخمهای در هم چان مقابل اون دختر لذت میبرد.

در طرف دیگه سوجین دوباره روی حرفش پافشاری کرد و گفت:

_ چرا نمیشه چان؟ خودت که دیدی مامان بابام چقدر از لوکاس بدشون میاد. اونها حتی از اینکه بکهیون انقدر بهت میچسبه هم خوششون نمیاد. فقط همین یک شبه. بذار اونها با همدیگه برن و بعد از اینگه گردشومن تموم شد برمیگردیم.

چانیول با اخمهای در هم جواب داد:

+ نه سوجین. پای بک درد میکنه و به کمکم نیاز داره. من هم اصلا از اینکه به لوکاس نزدیک شه خوشم نمیاد.

_ اوم چرا مثلا؟ اونا با همدیگه دوستن. حتی بک هم بدش نمیاد.

+ ولی من بدم میاد. بک با من اومده و با من هم برمیگرده. اگه نمیخواستی پدر و مادرت ناراحت شن نباید از اول لوکیشن اینجا رو به لوکاس میدادی.

_ من فکر کردم بکهیون رو با خودش میبره و ما رو تنها میذاره.

چان با حرص خندید و دستش رو جلوی دهنش گرفت.

+ خیلی جالبه که فکر میکنی من قرار بود بذارم بک رو با خودش ببره سوجین.

_ چانیول واقعا که... تو بهم قول دادی کمکم کنی. تا الان هیچ کاری برام نکردی متوجهی؟ اون شب که قرار بود دور هم شام بخوریم بخاطر بکهیون از سر میز بلند شدی. بعدش هم قرار شد با خانوادم وقت بگذرونیم که دوباره بک اومد و امروز هم از صبح داری باهام مخالفت میکنی. نه باهام وقت گذروندی و نه تو یه اتاق میمونیم. الانم که میبینی وضع خرابه باز هم حاضر نیستی کوتاه بیای و فقط برای چند ساعت نقش بازی کنی که دوست پسر منی؟ چانیول پدر و مادر من احمق نیستن که با وجود چیزهایی که به چشم میبینن حرفهامون رو باور کنن.

چانیول به شدت از قولی که قبلا به اون دختر داده بود احساس پشیمونی میکرد. نباید از اولش خودش رو تو دردسر مینداخت. اون بار با بک لج کرد و حالا داشت تاوان لجبازیش رو پس میداد.

+ من نمیتونم بک رو تنها بذارم. نمیخوام این کار رو بکنم. متاسفم اگه نمیشه...

_ بک قرار نیست تنها بمونه. لوکاس باهاشه و سرگرمش میکنه. چانیول باور کن بک خیلی زود سرگرمی های جدیدی برای خودش پیدا میکنه.

چان سرش رو سمت بک چرخوند و دید که لوکاس در فاصله ی کمی کنارش وایساده و حرف میزنه ولی نگاه خیره ی بک به اون بود. هنوز هم عضو دردناکش اعصابش رو بهم میریخت و بابت عصر از دست بکهیون و انتقامهای بچگانش عصبانی بود ولی نمیتونست تنهاش بذاره. آخرین بار که بک فکر کرد اون تنهاش میذاره شبی بود که توی کمپ بودن و تو ماشین بهش چسبیده و لباسش رو تو چنگ گرفته بود. نمیخواست دوباره اونطور اتفاقی بیوفته پس با جدیت گفت:

+ سعی کن راهی پیدا کنی که لوکاس بیخیالمون شه و با گروهی که اومده وقت بگذرونه سوجین چون هر جا که ما بریم بکهیون هم میاد. خودت کسی بودی که به جای حرف زدن با خانوادت تصمیم گرفتی بهشون دروغ بگی پس خودت هم راهی براش پیدا کن.
صدای اعتراض سوجین بلند شد و اون فورا گفت:

+ من هم سعی میکنم پدرت رو قانع کنم که بیخیالت شه و بذاره اینجا بمونی. خودت هم باهاشون حرف بزن و سعی کن نشون بدی اونقدر قوی و مستقل هستی که به تنهایی بتونی اینجا بمونی. از اولش هم نباید بهشون دروغ میگفتیم سوجین. اگه صادقانه حرف میزدی شاید خیلی زودتر از اینها پذیرفته بودن.

بعد از زدن این حرف با قدمهای بلند سمت بک رفت و با گرفتن بازوش اون رو کمی از لوکاس دور کرد. خواست به  اون پسر بگه که بیخودی برای خودش و بک برنامه نریزه که صدای بلند و آشنایی به گوشش خورد.

_ اوه... شماها اینجا چیکار میکنین؟

سمت صدا چرخید و با یونا و یشینگ و تعداد زیادی از افراد گروه گردشگری ای که ظهر دیده بود مواجه شد. اونا دیگه اینجا چیکار داشتن؟

*******

برنامه کلا عوض شده بود و حالا اونها با گروه بزرگتر همراه شده بودن و به سمت محله ای که از قبل برنامه داشتن میرفتن. این یعنی لوکاس قرار نبود ازشون جدا بشه و سوجین مدام با ایما و اشاره ازش میخواست سمت اونو خانواده اش بره.
اولش فکر کرد کاملا اتفاقی به اونها برخوردن اما دیدن نیشخند روی لبهای بک و نگاه های خاصش به یونا کافی بود تا بفهمه چه اتفاقی افتاده.

با شنیدن صدای لیدر که در مورد محله ای که تازه بهش رسیده بودن حرف میزد وایساد و نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون داد.

_ میدونی که اگه خسته شدی فقط میتونی بهم بگی مگه نه؟ فوقش من از لوکاس کمک میگیرم. اون هم خیلی اصرار داشت کولم میکنه. حالا حتی شینگ هم هست و نگران وضعیت پام به نظر میرسه.

صدای بک که رگه هایی از خنده داشت رو کنار گوشش شنید و با اخم اون پسر رو بالا تر کشید و دستهاش رو دور پاهاش محکم کرد.

+ باهام حرف نزن بک. خیلی از دستت عصبانیم.

_ چرا؟ این خودت بودی که مدام گفتی بک پاش درد میکنه و نمیتونه مثل آدم راه بره.

اون به این خاطر گفت که بک با لوکاس جایی نره ولی پسر بدجنس روی کولش از حرفهاش سوءاستفاده کرد و تا اینجا ازش سواری گرفت.

+ وانمود نکن نمیدونی چرا اون حرفها رو زدم.

_ نمیدونم چرا چنین چیزی گفتی. میتونیم شب وقتی برگشتیم خونه با هم تو اینترنت درمورد دلیلهای مختلف دروغ گفتن تحقیق کنیم... ددی.

بک با نیشخند کنار گوشش گفت و خندید. چان آه کشید و دوباره اون رو بالا کشید. وضعش زیاد خوب نبود. حالا علاوه بر عضوش کمرش هم درد میکرد و راه رفتن سخت تر از همیشه به نظر میرسید.

+ اینقدر اون جمله ی تکراری رو تحویل من نده بک. امشب حتی این جمله رو چند بار به بقیه هم گفتی.

نیش بک بیشتر از قبل باز شد و گفت:

_ من فقط به پدر سوجین گفتم از توت فرنگی و شکلات و قهوه خوشم میاد. اونا میتونن با یه تحقیق ساده تو اینترنت بفهمن این اسانسها تا چه حد محبوب و کاربردین. حتی موارد مصرف این اسانسها رو هم میتونن پیدا کنن.

+ آخه چرا باید برای اونها مهم باشه که تو از چه میوه ها و چه اسانسهایی خوشت میاد بچه؟

بک بیصدا خندید و کمی خودش رو بالا کشید. همشون به زودی میفهمیدن چرا اون حرفها رو زده. با این حال جواب داد.

_ میدونی چیه ددی... هر کسی یه تِیستی داره که مخصوص خودشه. گاهی بد نیست اگه بقیه از این تِیست خبر داشته باشن.

چان پوف کشید و بک با خنده سرش رو چرخوند و با دیدن اخمهای تو هم لوکاس و سوجین که پشت سرشون میومدن نیشش بیشتر از قبل باز شد. هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی به شدت بهش خوش میگذشت. حلقه ی دستهاش رو دور گردن چان شل کرد و یک دستش رو روی سینه های اون مرد کشید.

_ هنوزم درد داری مگه نه؟

+ دستت رو بکش بک.

_ جواب منو بده. درد داری یا نه؟

چان کمی خودش رو تکون داد تا بک از ترس افتادن دستش رو عقب بکشه اما اون پسر لجباز حتی ذره ای هم از موضعش کوتاه نیومد.

+ خودت چی فکر میکنی؟

بک بیصدا خندید و خیلی نامحسوس کنار گوشش رو بوسید.

_ عیب نداره عزیزم. شب وقتی برگردیم دوباره ماساژت میدم تا دردت از بین بره. هم کمرت رو و هم...

چانیول فورا سرش رو کنار کشید و با حرص گفت:

+ دیگه عمرا بهت اعتماد کنم بچه. ماساژت به درد خودت میخوره.

_ بیخیال. مطمئنم از اون ماساژ خیلی هم لذت بردی. حتی بهم گفتی تو محشری شیرین من. امکان نداره دروغ گفته باشی.

+ اون ماساژ نبود. باید یه بار این بلا رو سر خودت بیارم تا ببیینی چه حسی داره.

_ عالیه. میتونی امشب انجامش بدی. به هر حال که من پام درد میکنه و نمیتونم از دستت فرار کنم. اصلا داریم کجا میریم؟

چان چند ثانیه از حرکت وایساد تا نفس بگیره که بک روی پشتش تکون خورد.

_ چرا وایسادی؟ برو دیگه نباید جا بمونیم

+ آخ... تو من رو با اسبت اشتباه گرفتی...

صدای خنده ی بک رو کنار گوشش میشنید.

_ هردوتون خوش استیل و وفادارین. تازه قوی هم هستین و خوب سواری میدین.

چان چیزی نگفت و دوباره با بقیه همراه شد. بک مدام کنار گوشش حرف میزد و چند بار پرسید کجا میرن. هیجانزده به نظر میرسید اما به محض اینکه بهش گفت سمت محله ی معروفی میرن که بتونن ستاره ها رو تماشا کنن لحنش با قبل فرق کرد و با حرص گفت:

_ اینم پیشنهاد احمقانه ی سوجین بوده؟ اینهمه راه داریم میریم که فقط ستاره ها رو ببینیم؟

با شنیدن این حرفها ابروهاش بالا رفت و سرش رو چرخوند تا بک رو ببینه. حالا اون پسر اخم کرده بود و مثل قبل لبخند نمیزد.

کمی بعد به همن محله ی معروف رسیدن و وقتی بقیه وایسادن تا به حرفهای لیدر گوش بدن سمت یکی از سکوها رفت و بک رو روی سکو نشوند. دستش رو به کمرش کشید و اخمهاش از درد تو هم شده بود.

مقابلشون یک راه پلکانی طولانی بود و عرض پله ها اونقدر کم بود که بقیه حین بالا رفتن ازش خسته نشن. دو تا مجسمه ی بزرگ از کارکتر های داستان شازده کوچولو و روباهی که باهاش دوست شد بالای پلکان قرار داشت و احتمالا قرار بود به اون برسن و از اونجا ستاره ها رو تماشا کنن.

_ از دستم عصبانی ای؟

نگاهش رو به بک داد که از پایین بهش خیره شده بود و برخلاف کمی پیش دوباره پوزخند میزد.

+ خیلی زیاد.

_ این یعنی شب که برگردیم قراره تنبیهم کنی؟

لحن شیطونش بامزه بود ولی قرار نبود بهش بخنده. سر تکون داد و گفت:

+ در موردش فکر میکنم.

_ قراره چطور تنبیهم کنی؟

+ هنوز تصمیم نگرفتم.

_ اصلا میدونی چطور باید تنبیهم کنی؟

چپ چپ نگاهش کرد که ابروهای بک بالا رفت و با تعجب گفت:

_ نمیدونی چطوری باید تنبیهم کنی؟ اوه...خب من تو اینترنت یکسری تحقیقات درمورد انواع تنبیه ها کردم و باید بگم اینا از همشون بهتر بودن.

بک با آرامش گفت و گوشیش رو سمت اون گرفت تا بهش نشون بده اما به محض پلی شدن فیلم و صدای آه و ناله ی پسر چان نفهمید چطوری سمتش خیز برداشت و گوشی رو از دستش بیرون کشید. صدای بلند ناله به گوش چند نفر از افرادی که دور و برشون بودن رسید و همه با تعجب نگاهشون میکردن. گوشی رو خاموش کرد و نگاه تیزی به بکهیون که بیصدا میخندید و شونه بالا مینداخت انداخت. قلبش تو دهنش میزد و کف دستهاش عرق کرده بود.

اون پسر کوچکترین ترسی از اطرافش نداشت؟ چطور میتونست انقدر بی پروا باشه و تو جمع یه فیلم پورن پر سر و صدا پلی کنه؟

+ بکهیون...

بک همچنان داشت میخندید و سرش رو کج کرده بود. نیم نگاهی به اطراف انداخت و گوشی بک رو تو جیب خودش گذاشت. اون پسر واقعا خطرناک بود. چند قدم بهش نزدیک شد و با حرص گفت:

+ این شوخی ها رو تموم کن بک چون من اصلا خوشم نمیاد. لطفا... فقط تمومش کن.

یه تای ابروی بک با شنیدن اون حرف بالا رفت و دستش رو روی شونه ی چان گذاشت. با یکم فشار مجبورش کرد بیشتر خم شه و پرسید:

_ اگه خوشت نیاد چی میشه؟ همینجا تنبیهم میکنی؟

چان خواست جواب بده که صدای سوجین رو شنید.

_ چانیول. میخوایم بریم بالا با اون مجسمه ها عکس بگیریم میشه بیای لطفا؟

بک به اون دختر نگاه کرد و دست به سینه عقب کشید.

_ دوست دخترت صدات میکنه ددی. برو عکس بگیر و ستاره هاتون رو هم تو آسمونها پیدا کن.

چند ثانیه به چشمها و پوزخند بک خیره شد و بعد با تکون دادن سر و گفتن الان برمیگردم ازش فاصله گرفت. مشخص بود بک هیج علاقه ای به تماشا کردن ستاره ها نداشت و اصرار کردن بهش بی فایده بود.
تعداد پله ها اونقدر زیاد بود که وقتی به آخرش رسیدن و کنار مجسمه ها وایسادن  به نفس نفس افتاده بود و عرق کنار پیشونیش رو با دست پاک کرد. اولش با خودش میگفت اینکار حماقت محضه اما حالا که از بالا به شهر نگاه میکرد به نظرش یکی از زیباترین منظره های ممکن بود.

_ خیلی زیباست مگه نه؟

سوجین در حالیکه به روبروش خیره شده بود پرسید و اون سر تکون داد.

+ واقعا قشنگه.

_ اونطرف تر تلسکوپ هم گذاشتن. میتونیم بریم ستاره ها رو تماشا کنیم. امشب آسمون از همیشه قشنگ تره.

به سمتی که سوجین اشاره کرده بود نگاه کرد و سر تکون داد. با شنیدن اسمشون از طرف مادر سوجین سمت اونها رفتن و همگی کنار مجسمه ها عکس انداختن. بعد از اون هم مادر سوجین خواست یک عکس دو نفره ازشون بندازه و سوجین با لبخند قبول کرد. سعی کرد لبخند خودش معذب نباشه و کمی نزدیکتر به سوجین وایساد تا عکس بگیرن.

بعد از اینکه چند تا عکس با مدلهای مختلف انداختن به پیشنهاد سوجین قرار شد از تلسکوپ ستاره ها رو تماشا کنن. میخواست دنبال بک بره و اون رو هم با خودش بیاره ولی سوجین اصرار داشت اول ستاره ها رو ببینن. نمیخواست بک رو زیاد با لوکاس تنها بذاره ولی وقتی پدرش دست روی شونه اش گذاشت و ازش خواست جلو بره نتونست مخالفت کنه. از طرفی با خودش میگفت یشینگ هم اونجاست و حواسش به بک هست.

بعد از تماشا کردن ستاره ها که بخاطر شلوغ بودن صف خیلی طول کشید از پله ها پایین اومد تا بک رو هم با خودش ببره اما هر طرف رو نگاه کرد اثری از بک نبود. نه روی اون سکو نه کنار بقیه و نه حتی گوشه ی دیوار. لوکاس رو هم اون اطراف پیدا نکرد و همین باعث شد اخمهاش تو هم بره و با حرص پله های باقی مانده رو پایین بیاد.

چشمش به یشینگ افتاد که اون هم ظاهرا دنبال کسی میگشت. سمتش رفت وپرسید:

+ هی شینگ. بک رو این اطراف ندیدی؟

یشینگ در حالیکه همچنان اطراف رو از نظر میگذروند گفت:

_ یکم پیش اینجا بود. شاید دستشویی داشته.

+ مگه این اطراف سرویس بهداشتی هست؟

_ نمیدونم.

+ پس کجا رفته؟ تو داری دنبال کی میگردی؟

_ یونا هم تا یکم پیش اینجا بود ولی الان غیبش زده. تو ندیدیش؟

یه تای ابروش بالا رفت و گفت:

+ لوکاس هم این دور و بر نیست. تو ندیدیش؟

گفتن این حرف کافی بود تا هردوتا ابروهای یشینگ هم بالا بره و هردو به همدیگه خیره شن. این اصلا خوب نبود...

یشینگ فورا گوشیش رو بیرون آورد و زیرلب گفت الان به بک زنگ میزنم اما بعد از چند ثانیه چان با حس ویبره ی تو جیب کتش چشمهاش رو بست و دستش رو تو موهاش کشید. یکم پیش خودش گوشی بک رو ازش گرفته بود پس الان نمیتونست باهاش تماس بگیره.

*******

بعد از رفتن چانیول بک دست به سینه به عقب تکیه زده بود که یشینگ سمتش اومد و کنارش وایساد.
+ وقتی یونا بهم گفت ممکنه دعواتون بشه ترسیدم. راستش هنوزم باورم نمیشه چطور تا اینجا پیش اومدین و باهاشون دعوا نکردی.
بک به بالا رفتن چان خیره شده بود و هوم کرد.

_ شاید دیگه پیر شدم و اون هیجانات قدیمی رو ندارم. میدونم اگر این اتفاق یک سال پیش افتاده بود و تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم دهن همشون رو سرویس میکردم اما الان... اونقدر درمونده شدم که برای تنها نموندن تو این نبرد از شماها خواستم بهم ملحق شین.

یشینگ بیصدا خندید و کنارش نشست. دستش رو روی شونه ی دوستش انداخت و گفت:

+ من مثل تو فکر نمیکنم. قبول دارم که خیلی با گذشته ها فرق کردی ولی دلیلش این نیست که پیر شدی بک.

_ اوه پس این روزها به من هم فکر میکنی. خیلی خوبه که هنوز هم من رو به یاد داری و با وجود دوستهای جدیدت فراموشم نکردی. حتی اینکه میبینم اسمم رو فراموش نکردی و تو جمعیت میتونی تشخیصم بدی هم قلبم رو میلرزونه و اشک به چشمهام میاره.

+ چرت نگو. قبلا بارها درمورد این موضوع حرف زدیم. قرار نیست بعد از آشنا شدن با بقیه تو رو فراموش کنم. مجبورم میکنی هر بار این موضوع رو بهت یاداوری کنم.

_ و من هر بار گفتم از این بابت خوشحال نیستم. تو مال منی و حق نداری با کسی دیگه دوست بشی. اوه میبینی؟ حتما پیر شدم که با وجود این کار تو هنوز با یونا میگم و میخندم و اجازه دادم با همدیگه دوست شین. اگه بکهیون قبلی اینجا بود یونا رو از بالای اون پله ها پرت میکرد پایین و گردن تو رو میشکست.

یشینگ با صدای بلند به حرفش خندید و کمی بیشتر دوستش رو به خودش فشار داد.

+ دلیلش پیری نیست دیووانه. تو فقط بزرگ شدی. یکم بهش فکر کن. تو قبلا به شدت بی منطق و حسود بودی و از بقیه فاصله میگرفتی. تقریبا هر روز دعوا میکردی و مشروب میخوردی. صبحا باید تو هتلهای مختلف پیدات میکردم و با منم خیلی بد اخلاق بودی. حتی با بچه ای مثل جیون هم لج میکردی و بخاطر یه عروسک گریه اش انداختی. یک بار تو پاریس زیر آب یه دختر بیچاره رو تو محیط کارت زدی. چرا؟ چون شنیده بودی دختره از من خوشش اومده و ترسیدی منم ازش خوشم بیاد. اما به الانت نگاه کن. دیگه با جیون لج نمیکنی و عروسکت رو بهش دادی. موهات رو رنگ کردی  و بیشتر از قبل میخندی. برخلاف حرفهات مشکلی با رابطه ی من و یونا نداری و حالا... چقدر از آخرین باری که با یه غریبه به هتل رفتی میگذره؟ آخرین باری که تمام روز رو مست بودی و بخاطر دعوا کردن با بقیه تو اداره ی پلیس تعهد دادی کی بوده؟

بک دهن باز کرد تا جواب بده که حرفش تو گلوش موند. الان حتی نمیدونست باید چی بگه. مدتها بود که به زندگی قبلیش فکر نمیکرد و همه چیز به زمان حال مربوط میشد.

+ تو بزرگ شدی بکهیون. هنوز هم یکسری کارهای بچگانه ازت سر میزنه ولی خب یکی رو پیدا کردی که با بچه بازی هات کنار میاد و بهت یاد داده چطوری زندگی کنی. فکر کنم بابتش باید از چانیول ممنون باشیم. هم من و هم سوجین و لوکاس چون یجورایی هممون جون و آرامش اعصابمون رو مدیون اونیم.

بعد از این حرف هردوشون خندیدن و وقتی یکی لی رو صدازد تا ازش عکس بگیره بک هم از روی سکو پایین اومد و کمی از جمعیت فاصله گرفت. از سر و صدا خسته شده بود و از طرفی احتمال میداد حالا که سوجین تونسته اونها رو از هم جدا کنه به این سادگیها بیخیالش نمیشد. در حالت عادی باید به چان میچسبید اما چون امروز به اندازه ی کافی رو اعصابش رفته بود شاید باید کمی به حال خودش میذاشتش.

بعد از روشن کردن سیگار وقتی مطمئن شد تا حد ممکن از بقیه فاصله گرفته و تو دید نیست تو تاریکی به دیوار پشت سرش تکیه داد و با بستن چشمهاش پوک محکمی به سیگار زد.

تو حال خودش بود که شنیدن صدای لوکاس باعث شد پلکهاش رو با کلافگی باز کنه سرش رو سمت اون بچرخونه.

+ جوری که سیگار میکشی خیلی سکسیه.

پوک دیگه ای به سیگارش زد و روش رو ازش برگردوند. فکر میکرد قراره از این حرفها خوشش بیاد و ضربان قلبش بالا بره؟ صدای قدمهایی که بهش نزدیک میشد رو شنید و واکنش خاصی نشون نداد.

+ به حرفهام فکر کردی؟

وقتی کارش وایساد نیم نگاهی بهش انداخت و بعد از یه پوک محکم دیگه گفت:

_ قرار بود بهشون فکر کنم؟

+ آره. من اون حرفها رو برای اینکه حواست رو جمع کنی زدم. دوستها وظیفه دارن به همدیگه هشدار بدن نه؟

_ دوستها آره... ولی من و تو با همدیگه دوست نیستیم. تو فقط سگ دست آموز مین هیونی و فکر میکنی با کارها و حرفهات قراره تحت تاثیر قرار بگیرم ولی متاسفم... موفق نشدی.

یه تای ابروی لوکاس بالا رفت و با نیشخند پرسید:

+ مین هیون دیگه از کجا پیداش شد؟

_ دقیقا... من و تو مشکلی با هم نداشتیم. حتی قبلا گاهی با همدیگه وقت میگذروندیم و ازت بدم نمیومد. اما از وقتی که موضعت رو تغییر دادی و رفتی سمت اون حالم ازت بهم خورد مرد. تو بدجوری گند زدی.

+ فکر میکنی من الان طرف مین هیونم؟ فقط چون حرفهایی که دوست نداری بشنوی رو بهت میزنم؟
بک پوزخند زد و دود سیگار رو از دهنش بیرون داد. از اینکه احمق فرض بشه متنفر بود.

_ من میدونم. بعد از این همه سال به خوبی میدونم کیا طرف مین هیونن و با نزدیک شدن بهم میخوان بهم صدمه بزنن. اون بار جونگین بود و الانم تویی. چقدر نفرت انگیز.

لوکاس تکیه اش رو از دیوار گرفت و مقابلش وایساد. حالا دیگه بهش لبخند نمیزد و ادای آدمهای الکی خوشحال رو درنمیاورد.

+ اینکه گفتم ازت خوشم میاد ربطی به کسی نداره بک.

_ منم بهت گفتم چانیول رو دوست دارم. باید این رو میفهمیدی.

+ مگه وقتایی که چانیول میگفت از سوجین خوشش میاد تو فهمیدی که الان از من میخوای بفهمم؟

_ چانیول هیچ زمان سوجین رو دوست نداشت و فکر میکرد ازش خوشش میاد ولی من اونو دوست دارم. ما با همدیگه خیلی فرق داریم.

لوکاس با حرص پوزخند زد و کمی دور خودش چرخید. سردش بود و دلش میخواست زودتر برگرده. ممکن بود چانیول تا الان متوجه نبودنش شده باشه و دنبالش بگرده؟

+ با همدیگه فرق نداریم بک. تو به چان چسبیدی چون فکر میکردی داره اشتباه میکنه و اونها نمیتونن با همدیگه باشن و من هم به و چسبیدم چون میدونم داری اشتباه میکنی و نمیتونین با هم باشین.

_ این رو تو تعیین نمیکنی. شمنی چیزی هم نیستی که بگیم آینده رو میبینی پس... حرفهات به تخممه.

سیگارش رو روی زمین انداخت و بعد از له کردنش با کفش از کنار لوکاس رد شد تا راه اومده رو برگرده که صداش رو شنید.

+ همه چیز واضحه بک چرا نمیخوای ببینی؟ اون آدمهایی که یکم پیش دیدی با کسایی مثل ما اینطوری رفتار میکنن. فکر میکنن ما روانی و کثیفیم. از اینکه بهمون نزدیک شن بدشون میاد و به راحتی رابطشون رو باهامون قطع میکنن و طوری وانمود میکنن اصلا ما رو نمیشناسن یا وجود نداریم. با من اینطوری رفتار کردن با تو و چان هم اینطوری رفتار میکنن. برای من مهم نبود و شاید برای تو هم مهم نباشه ولی چانیول چی؟ فکر میکنی اون اهمیتی نمیده؟

بک سمتش چرخید با اخم بهش نگاه کرد.

+ فکر میکنی اون تحمل این حجم از طرد شدگی رو داره؟ حتی اگه اولش سعی کنه بپذیره و ادای آدمهای بی تفاوت رو دربیاره فکر میکنی بعدا چی میشه؟ اون تو رو مقصر وضعیتش میدونه چون با خودش میگه من داشتم زندگیم رو میکردم تا وقتی که بکهیون اومد تو زندگیم و همه چیز رو خراب کرد. بک مطمئنم خودت میدونی آمار خودکشی هایی که بعد از کام اوت پیش اعضای خانواده بوده چقدر زیاده. میخوای چانیول هم یکی از اونها باشه؟

شنیدن این حرف باعث شد اخمهای بک از هم باز شه و سرش رو پایین بندازه. خودکشی بعد از کام اوت؟ اون حتی بهش فکر هم نکرده بود.

دست لوکاس که زیر چونه اش قرار گرفت و سرش رو بلند کرد باعث شد تو چشمهاش خیره شه. حالا سردرد هم به مشکلات قبلیش اضافه شده بود و دلش میخواست زودتر برگرده خونه.

لوکاس با دیدن نگاه گیج اون پسر بهش لبخند زد و خیلی آروم گفت:

+ بودن تو با چانیول به ضرر هر دو نفرتونه حتی شاید بیشتر به ضرر اون باشه. اما من اینطور نیستم. چون ازت خوشم میاد نمیخوام تو دردسر بیوفتی و تمام عمرت رو با عذاب وجدان برای چانیول بگذرونی. چیکار کنم که بفهمی ازت خوشم میاد؟

بک چند بار پشت سر هم پلک زد و یک قدم عقب رفت. اخمهاش به شدت تو هم بود و دستهاش رو مشت کرده بود. اون عوصی عمدا این حرفها رو میزد که بترسونتش. اینا همش نقشه‌ی مین هیون بود. میخواست اون رو از چان دور کنه تا مجبور شه با میجو ازدواج کنه. یک قدم جلو برداشت و به یقه‌ی لباس لوکاس چنگ زد. با حرص گفت:

_ برو به اون احمقی که این حرفها رو یادت داده بگو میتونه بره به جهنم. این بار هرچقدر هم تلاش کنه نمیتونه جلوی من رو بگیره. حالا تنها راهی که براش مونده اینه که من رو بکشه. هرچند حتی اونقدر هم جسارت و شجاعتش رو نداره.

لوکاس با لبخند بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای بیرون کشیدن یقه‌ش از چنگش بکنه از همون فاصله‌ی کم به لبهاش خیره شده بود.

+ لبهات خیلی بوسیدنی‌ان. تو واقعا سکسی ای.

پوزخند زد و سرش رو جلو برد. کنار گوش لوکاس با صدای آروم و جدی گفت:

_ میتونی بیای سرش رو بخوری عوضی. این تنها لطفیه که بهت میکنم.

با شنیدن صدای جیغ یکی از فاصله ی نه چندان دور هر دو از جا پریدن و بک بک قدم از لوکاس فاصله گرفت.

+ اوپا بیا من گرفتمش. عوضی نفهم...

شنیدن صدای جیغ و دادهای یونا و یک مرد دیگه باعث شد از لوکاس فاصله بگیره و با تعجب سمت صدا بره. کمی اونطرف تر یونا رو دید که با کیف دستیش تو سر و صورت یک مرد میکوبید و فریاد میزد.

_ چی شده؟

+ این استاکره... داشت ازت عکس میگرفت.

بعد از زدن این حرف اون مرد یونا رو به عقب هول داد و با بلند شدن از روی زمین خواست پا به فرار بذاره که بک فورا بهش رسید و یه لگد محکم تو شکمش زد.

+ ای... حرومزاده...

مرد روی زمین افتاد و در حالیکه از درد به خودش میپیچید فریاد زد. بک با اخم سمت دختر رفت و از روی زمین بلندش کرد.

_ درست بهم بگو ببینم چی شده؟

یونا درحالیکه نفس نفس میزد موهای بهم ریخته ی روی صورتش رو کنار زد و گفت:

+ دیدم تنها داری میای اینجا برای همین دنبالت کردم اما اون عوضی جلوتر از من بود. الانم دیدم داره ازتون عکس میگیره. گوشیشو بگیر بشکون.

شنیدن این حرفها کافی بود تا بک به نقطه ی اوج برسه و سمت مردی که داشت از روی زمین بلند میشد تا فرار کنه خیز برداره. حالا تمام حرصی که از حرفهای لوکاس و خاطرات بد قبلیش داشت رو سر اون مرد خالی میکرد.

قبلا هم اینطور اتفاقی افتاده بود. مین هیون یکی رو فرستاد ازش عکس بگیره. عکسها تو اخبار پخش شدن و مجبور شد از اینجا بره. الان هم داشت همین اتفاق میوفتاد. مین هیون همیشه از نقشه های مشابه استفاده میکرد.

به یقه ی مرد چنگ زد و با انداختنش روی زمین روی سینه اش نشست و اولین مشت رو محکم تو صورتش کوبوند.

+ ولم کن روانی... آخ... اون دختره دیوونس... داره چرت... آخ

اون از اینجا رفت و تنها تر شد. آبروش رفت و پدرش به طور کامل ازش ناامید شد. پنج سال تنها زندگی کرد و مجبور شد بخاطر اینکه کمتر اذیت شه تغییر کنه.
مشت بعدی رو محکم تر زد.

با صدای بلند فریاد زد:

_ برو بهش... بگو این بار دیگه... هیچ غلطی... نمیتونه بکنه... من دیگه از اینجا... نمیرم... میتونین برین به جهنم... همتون... همتون...

با صدای بلند فریاد میزد و مشتهاش یکی پس از دیگری روی سر و صورت مرد فرود میومد. صدای داد و فریادها و التماسهای اون مرد به گوشش نمیرسید. حالا گوشش از حرفهایی که تو این مدت از مین هیون و بقیه شنید پر شده بود.

به سالهای گذشته فکر میکرد. دوباره داشت همون اتفاقها میوفتاد. انگار که حالا داشت حرص و کینه ای که تمام این سالها با خودش داشت رو خالی میکرد. مین هیون نمیتونست دوباره با یک نقشه‌ی تکراری اون رو کنار بزنه. حالا دیگه اون قوی شده بود.

تو افکارش غرق بود که دستی از پشت دور کمرش حلقه شد و اون رو عقب کشید. نمیدونست چقدر گذشت و زمان رو از دس داده بود اما کمی بعد نور چراغهای ماشین پلیس چشمش رو زد و نفس کم آورده بود. حرکت آدمهای دور و برش گنگ شده بود و گلوش به شدت خشک شده بود. صداها رو نمیتونست به خوبی بشنوه ولی یه چیزی مثل آژیر آمبولانس به گوشش خورد و بعد همون عطر آشنا زیر بینیش پیچید. گرمای نفس هایی رو کنار گوشش حس کرد و صداش رو شنید.

+ تموم شد... چیزی نیست تموم شد...

*********

ساعت دوازده شب بود و چانیول تو اداره ی پلیس روی صندلی نشسته و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. پلکهاش رو روی هم گذاشته بود و آروم نفس میکشید. کنار شقیقه اش نبض میزد و سردرد خیلی شدیدی داشت. وقتی داشت دنبال بک میگشت با شنیدن داد و بیدادهایی که از فاصله ی نه چندان دور به گوششون خورد سمتشون رفت و با دیدن بک تو اون وضعیت جلو رفت و از روی مرد بلندش کرد.
اصلا نفهمید چی شد و تقصیر چه کسی بود اما پلیس همشون رو بازداشت کرد و به اداره ی پلیس آورد. این تازه بخش خوب ماجرا بود.

به محض اینکه به اینجا اومدن ازشون خواستن جیبهاشون رو خالی کنن و گوشی هاشون رو تحویل بدن. اون هیچ زمان نمیدونست بک تا چه حد میتونه بچه باشه که چندین بسته کاندوم با اسانس های توت فرنگی و شکلات و قهوه تو جیبهای شلوارش گذاشته باشه و همه ی اونها روی میز افسر پلیس گذاشته بشن و بقیه از جمله پدر و مادر سوجین خیلی بد نگاهش کنن. الان باید نگران آبروی رفته ی خودش میبود ولی بیشتر نگران بکهیونی که صدای داد و بیدادش از اتاق بازجویی به گوش میخورد بود.

یشینگ هم کنارش نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار ساعتش رو چک میکرد. نزدیک به یک ساعت میشد که یونا و بکهیون تو اتاق بازجویی بودن و هیچ خبری ازشون نبود. نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما اگه زیر سر لوکاس بود حتما حسابش رو میرسید.

_ طرف گوشی ای با خودش نداشته. هیچ عکسی در کار نیست و اگه نتوننن ادعاشون رو ثابت کنن ممکنه امشب اینجا بمونن.

دستی تو موهاش کشید و هوم کرد. وقتی بک رو از روی اون مرد بلند کرد میتونست حس کنه تو حال خودش نیست. حتما لوکاس دوباره چیزی بهش گفته بود که اونقدر بهم ریخت و بعد از یک جرقه اینطوری فوران کرد.

+ زیر سر لوکاسه. نباید تنهاش میذاشتم. لوکاس همیشه براش دردسر داره.

لی هوم کرد و سر تکون داد. دستهاش رو بین سرش گرفت و کش و قوسی به بدنش داد که دوباره از تو اتاق بزجویی سر و صدا بلند شد و جفتشون با نگرانی به اونطرف خیره شدن.

_ میترسم بک باعث شه برای هرکدومشون حداقل دو سال حبس در نظر بگیرن. این سومین باره که دارن دعوا میکنن.

نیم ساعت بعد در اتاق بازجویی باز شد و یونا بیرون اومد. هردو با عجله از روی صندلی بلند شدن و لی پرسید:

_ چی شد؟

دختر با سر پایین افتاده گفت:

_ ظاهرا اون مرده شکایتش رو پس گرفت. میتونیم برگردیم خونه.

هر دو نفر با تعجب به همدیگه نگاه کردن و چان پرسید:

+ به این راحتی شکایتش رو پس گرفت؟

_ خیلی راحت نبود. قرار شد چند میلیون از بکهیون شی غرامت بگیره و هزینه ی عمل فکش هم پای بکهیون افتاد.

لی اخم کرد و پوزخند زد ولی چانیول در حالیکه به در بسته خیره شده بود پرسید:

+ پس چرا بک بیرون نمیاد؟

_ داره تعهد میده. گفت ما برگردیم خونه. خیلی هم جدی بود... میگفت میخواد تنها باشه.

لی سر تکون داد و کتش رو از روی صندلی برداشت. اونقدر دوستش رو میشناخت که بدونه بعد از اینطور موقعیتهایی حداقل یک روز به تنهایی نیاز داره و نمیخواد با کسی حرف بزنه. از چانیول هم خواست تا همراهیشون کنه ولی اون بدون اینکه چیزی بگه سمت  در نیمه باز رفت و ازشون فاصله گرفت. این یعنی قرار نبود به خواسته ی بک توجه کنه و میخواست کنارش بمونه.

یونا سمت چانیول رفت و به آرومی گفت:

_ ببخشید اینو میگم. به من ربطی نداره ولی قبل از اینکه دعوا بشه من دیدم لوکاس با بکهیون شی حرف میزد و حرفهاش... خیلی متوجه نشدم ولی زیاد خوب نبودن. انگار که داشت از چیزی میترسوندش. فکر نکنم حدس زدن اینکه از چی ممکنه ترسونده باشتش کار سختی باشه نه؟

چان سر تکون داد و از گوشه ی در بکهیون رو دید که با اخمهای در هم روی برگه ها رو امضا میزد. کمی بعد یونا و یشینگ از اونجا رفته بودن و خودش تنها منتظر بکهیون بود.

بک از اتاق بیرون اومد و بعد از چند ثانیه چشم تو چشم شدن باهاش گفت:

_ گفته بودم میخوام تنها باشم.

چان جوابی بهش نداد و بعد از گرفتن کتش از سرباز جوان منتظر موند تا کت رو بپوشه ولی بک همونطوری سمت در خروجی رفت. پشت سرش رفت و وقتی از پله ها پایین اومد صداش رو شنید.

_ برگرد خونه. امروز خیلی خسته شدی و مطمئنا اونقدر خجالت میکشی که دوست نداری با کسی چشم تو چشم بشی.

+ اونی که دعوا کرد و یکم پیش تعهد داد تو بودی بک.

_ ولی اونی که ده بسته چیزهای بد از تو جیبش بیرون کشیدن تو بودی.

تا چند ثانیه به همدیگه خیره شدن و بعد چان با لبخند سر تکون داد و دستش رو پشت گردنش کشید.

+ قبول دارم. من باید بیشتر خجالت بکشم.

_ خوبه. پس برگرد خونه و این ساعت از شب بیرون نمون.

بک بعد از زدن این حرف بهش پشت کرد و تو خیابون خلوت شروع به قدم زدن کرد. یک ساعت پیش برای یک لحظه دیوانه شد. حرفهای لوکاس و ترسی که از بابت چان تو دلش انداخت باعث شد دیوونه شه و همه چیز رو سر پسر بدبخت خالی کنه. اونها هیچ گوشی ای ازش پیدا نکردن و برخلاف حرفهای یونا کاملا بی گناه به نظر میرسید. یه عابر پیاده ی تنها که از شانس خیلی بدش دقیقا تو همون ساعت داشت از اون محله رد میشد.

+ الان میفهمم چرا مدام درمورد اسانس های مورد علاقت به بقیه میگفتی. تو واقعا بدجنسی بکهیون.

چانیول که کنارش قدم میزد با لبخند گفت و نگاهش کرد. اون پسر مو فرفری و خوش اخلاق الان تنها کسی بود که تا این حد دوستش داشت.
با دیدن لبخند روی لبش کم کم خودش هم لبخند زد و گفت:

_این بهترین راه بود که به چشم اونها یه مرد هورنی و بیشخصیت به نظر برسی که تو هر موقعیتی منتظر فرصته تا بره سراغ اصل مطلب.

+ پس راهی که انتخاب کردی اینه. تو چشم اونها بد و منفور به نظر برسم تا با خودشون بگن این پسر به درد دختر ما نمیخوره و بیخیالم شن؟ هوشمندانه به نظر میرسه.

بک جوابی نداد و سرش رو پایین انداخت. در سکوت شب کنار هم قدم میزدن و از دهانشون بخار بلند میشد. بعد از چند دقیقه سکوت پاکت سیگارش رو بیرون کشید و گفت:

_ وقتی سعی میکنی ادای آدمهای بیخیال رو دربیاری میفهمم. تو الان از اینکه آبروت رفته ناراحتی و میخوای سرم داد بکشی که چرا این کار رو کردم مگه نه؟

نیم نگاهی به چان انداخت و ادامه داد:

_ پس انجامش بده. اینکه سعی میکنی برای بهتر شدن حالم ناراحتیت رو بروز ندی بیشتر عصبیم میکنه.

پاکت سیگارش خالی بود. امشب تو هیچ چیزی شانس نداشت. پاکت خالی رو تو سطل آشغال انداخت و اطرافش رو نگاه کرد. کمی دور تر چراغ یک مغازه روشن بود. امیدوار بود سوپرمارکت باشه تا بتونه سیگار بخره. سرعت قدمهاش رو تند تر کرد و صدای چانیول رو شنید.

+ من وقتایی که از کسی ناراحت میشم ازش میخوام برام جبران کنه. تو میتونی اشتباهت رو جبران کنی؟

_ باید چیکار کنم؟ بهت تعظیم کنم و طلب بخشش کنم یا بیست بسته کاندوم تو جیبهام بذارم و خیلی اتفاقی جلوی بقیه همه رو بریزم زمین که فکر کنن برای منن؟

+ اونوقت از این کارها چه سودی به من میرسه؟ من میخوام جبرانت یه فایده ای برام داشته باشه.

_میخوای از تمام اون کاندومها امشب استفاده کنی و من رو به غلط کردن بندازی؟

با نیشخند گفت و وقتی مطمئن شد اون مغازه سوپرمارکته نفسی از سر آسودگی کشید. خواست داخل بره که چان به آرومی دستش رو گرفت و مقابلش وایساد.

+ نه. فقط کارهایی که ازت میخوام رو انجام بده. اینطوری گندی که یکم پیش به شخصیتم زدی جبران میشه.

بعد هم با لبخند دستش رو دنبال خودش کشید و وارد سوپرمارکت شدن. بک به شدت سردرد داشت و میخواست تنها باشه اما جوری که چان دستش رو گرفته بود و بین قفسه ها میچرخید نتونست باهاش مخالفت کنه. دوست داشت تنها باشه اما نمیتونست به اون مرد بگه از اینجا بره و تنهاش بذاره. شاید امشب بیش از حد اعصابش رو بهم ریخته بود.

چانیول از بین قفسه ها دو ظرف رامیون پنیری گرفت و بعد سراغ قفسه ی نوشدنی ها رفت. شیر کاکائو، شیر توت فرنگی و شیر قهوه برداشت و بعد از برداشتن یک بسته یخ سمت میز پلاستیکی گوشه ی مغازه رفت. ازش خواست روی صندلی بشینه و رامیونها رو با خودش برد تا آماده کنه. اون گرسنه نبود. حتی حوصله ی منتظر نشستن هم نداشت و دست به سینه با اخم به عقب تکیه زده بود و به چانیول که با تلفن صحبت میکرد نگاه کرد. شاید داشت به یشینگ خبر میداد که نگرانش نباشه.

چند دقیقه ی بعد چانیول با دو کاسه که ازشون بخار بلند میشد به همراه یک بسته ی بزرگ چیپس برگشت و با لبخند مقابلش نشست.

+ شروع کن.

با پوزخند پرسید:

_ میخوای چاقم کنی که بعدش کبابم کنی؟

+ هوم... اون کار رو هم میشه کرد. ولی برنامه های دیگه ای دارم.

_ چه برنامه ای؟

+ عجله نکن. این فعلا اولین مجازاتته.

چان با جدیت گفت و به نوشیدنی های روی میز اشاره کرد.

+ گفتی اینا تیست های مورد علاقتن پس منتظر چی هستی؟

بک با دیدن نوشیدنیهای روی میز خندید و شیر کاکائو رو برداشت و تکون داد. میدونست از دستش عصبانیه و اگه خودش رو جای چانیول میذاشت نمیتونست انقدر راحت با این اتفاق کنار بیاد ولی چانیول... اون مرد چی بود واقعا؟ یه فرشته که از آسمونها اومده بود تا بهش ثابت کنه هنوز هم میشه تو این دنیای کوفتی زنده موند؟

_ اولین مجازات؟ قراره چند تا مجازات دیگه داشته باشم؟

+ به اندازه ی تک تک اون بسته هایی که تو جیبهام گذاشته بودی.

خندید و تمام شیرکاکائوش رو یک نفس سر کشید. خنک بود و تازه میفهمید قبل از اون تا چه حد تشنه بوده.

_ به این ها نمیگن مجازات. بیشتر شبیه پاداشن.

+ وقتی بخوای تنها باشی و کسی کنارت نباشه چنین موقعیتی بدترین مجازات ممکنه.

چان به سادگی گفت و بسته‌ی چیپس رو باز کرد و مقابلش گرفت. بک بدون اینکه چیزی بگه یک مشت چیپس برداشت و تو دهنش چپوند. اون میدونست دوست داره تنها باشه و با این وجود تنهاش نذاشته بود. امشب چه مرگش شده بود؟ یعنی حرفهای لوکاس باعث شده بود تا این حد احساساتی شه و تک تک کارهای چانیول به نظرش خاص و دوست داشتنی به نظر بیان؟

درسکوت غذاش رو میخورد و سعی میکرد خیلی به اون پسر نگاه نکنه تا افکارش کمی آروم بگیره اما چانیول دوباره به حرف اومد و مانع این اتفاق شد.

+ امشب برای این تو رستوران بهت اصرار نکردم چون میخواستم بعد از برگشتن سوجین و خانوادش بریم بیرون و پیتزا بخوریم. یکم دیر شد و برناممون عوض شد ولی بازم بهتر از هیچیه.

بک در سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت. میدونست... اون  پسر امکان نداشت بدون ذره ای احساس بیخیالش بشه. این حرفش برخلاف چیزی که لوکاس میگفت بود. این یعنی ازش خسته نشده بود.

_ امروز زیاد اذیتت کردم. حتی اگه اهمیت نمیدادی هم زیاد مهم نبود. تا وقتی که خسته نشی مهم نیست.

چان بهش لبخند زد و ظرف پلاستیکی خالی مقابلش رو به جلو هول داد و بعد از گذاشتن صندلیش کنار بک گفت:

+ هیچکس نمیتونه به کسی که دوستش داره اهمیت نده. اگه این کار رو بکنه خودش بیشتر اذیت میشه عزیزم.

بعد از اینکه کنارش نشست دستش رو بلند کرد و لیوان خالی یخ رو روی بند انگشتهای زخمیش گذاشت. بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:

+ چطور میتونم خسته شم؟ تو هر بار با یک کار جدید باعث میشی دوباره و بیشتر از قبل گیر بیوفتم.

_ الکی میگی. هیچ کس با دراوردن ده بسته کاندوم از تو جیبهاش اون هم جلوی بقیه از مصبب این اتفاق خوشش نمیاد.

+ اگه مصبب اون اتفاق بکهیون و کسی که این اتفاق براش افتاده چانیول باشه قضیه فرق میکنه.

بک لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. کارهای چانیول واقعا براش شیرین بودن و قلبش رو گرم میکردن. مثل الان که با آرامش یخ رو روی بند انگشتهاش نگه داشته بود و با لبخند نگاهش میکرد.

+ چند وقت پیش یه چیزی درمورد بکهیون و چانیول در دنیای موازی گفته بودی. قرار بود اونجا من بوکسور باشم نه؟ اونوقت یعنی باید دستهام شبیه تو میشدن.

_ تو اون دنیا این تو بودی که بی وقفه کاندوم میخریدی و من مدام بهت التماس میکردم که بیخیال شی.

+ اونوقت الان این تو بودی که روی دستهای من یخ میذاشتی و با دیدن چهره ام قلبت تند تر میزد و با خودت میگفتی چطور ممکنه یه نفر رو تا این حد دوست داشت.

داشت درمورد الان خودش میگفت این لبخند به لبهای بک میاورد. برای اینکه چان رو زیاد منتظر نذاره غذاش رو تند تند خورد و کمی بعد دور دهنش رو با دستمال پاک کرد و به پسر کنارش خیره شد.

_ در دنیای موازی من ازت متنفرم و بسیار هم ازت میترسم. زیاد تو اون دنیا دنبال عشق از طرف من نباش چون من تمامش رو تو همین دنیا بهت میدم.

با لبخند گفت و با بیرون کشیدن دستش از تو دست چانیول از جاش بلند شد. نوشیدنیهاش رو برداشت و بعد از برداشتن یک پاکت سیگار و حساب کردن همه چیز از اونجا بیرون اومدن.

+ وقتشه بریم سراغ دومین مجازات.

چان با نیشخند گفت و بک رو دنبال خودش کشید. دوباره با همدیگه در سکوت شب قدم میزدن و این بار بک سیگار میکشید و بعد از چند ثانیه مکث دودش رو بیرون میداد. بعد از سیر شدن شکمش حالا پشت پلکهاش سنگین تر شده بود و خوابش میومد. ساعت از یک شب گذشته و هوا از قبل سردتر شده بود. چند بار از چان پرسید کجا میرن ولی جوابی ازش نگرفت. ای کاش ادامه ی مجازاتها رو داخل خونه انجام میدادن چون حالا واقعا پاهاش درد گرفته بود.

_ مجازات دومم اینه که تا صبح مثل اسب تو سطح دهکده راه برم؟

وقتی جوابی ازش نگرفت چشمی چرخوند و سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد.

_ با چیزهایی که امشب دیدی باید فهمیده باشی که من به خوبی میتونم انتقام بگیرم. بهتره زیاد خودت رو تو دردسر نندازی.

چان جوابی بهش نداد و با گرفتن دستش اون رو دنبال خودش کشوند. پیاده روی و غر های اون تا حدی ادامه پیدا کرد که به همون مکان آشنایی که چند ساعت پیش اونجا بودن رسیدن.

_ چرا اومدیم اینجا؟

چان با سر به بالای پله ها اشاره کرد و گفت:

+ یه چیزی اون بالا دیدم که دوست داشتم بهت نشون بدم. بیا بریم.

بک به پله هایی که به نظر میومد تا بینهایت ادامه داشته باشه نگاه کرد و گفت:

_ حتی فکرش رو هم نکن. اگه میخوای مجازاتم کنی ده بار بهم اسپنک بزن ولی امکان نداره من از اون پله ها بالا بیام.

+ مطمئن باش بالا اومدن از این پله ها دردش از ده تا اسپنکی که من میتونم بهت بزنم کمتره بک. بیا بریم.

چان با گرفتن بازوش اون رو دنبال خودش کشید و با عجله از پله ها بالا رفت.

+ غر زدنهات قرار نیست دلم رو به رحم بیاره بک. امروز همه ی کوپن هات رو سوزوندی.

بک همچنان غر میزد و دنبالش کشیده میشد اما تلاشی برای بیرون کشیدن دستش نمیکرد و کمی بعد از غر زدن هم خسته شد و در سکوت کنارش از پله ها بالا رفت. وقتی از آخرین پله بالا رفتن هردوشون نفس نفس میزدن و عرق کرده بودن.

_ کسی که اینجا رو ساخته یه بیمار روانی بوده.

چان با چرخوندن بک سمت ویوی مورد نظرش پشت سرش وایساد و با لبخند گفت:

+ یکم بیشتر فکر کن. شاید فقط یه ادم خوش سلیقه و مهربون بوده که دوست داشته بقیه هم این منظره رو ببینن.

بکهیون که تا چند ثانیه ی پیش با اخم نفس نفس میزد حالا با چشمهای گرد شده به منظره ی مقابلش خیره شده بود. در دل تاریکی شب چراغهای کوچیک و بزرگ اون دهکده به همراه ساختمان های رنگارنگی که شبیه به یک تابلوی نقاشی بود به چشمش میخورد و واقعا زیبا بود.

نفسهای گرم چان رو روی گوشش حس میکرد و دستی که دورش حلقه میشد و گرمای آغوشش حس خیلی خوبی بهش میداد. با لبخند سرش رو به شونه ی چان تکیه داد و در سکوت به اون منظره خیره شد. چانیول با سوجین به اینجا اومده بود. از این منظره خوشش اومد و دوست داشت به اون هم نشون بده و حالا بعد از اینکه اعصابش بخاطر اون بهم ریخت و آبروش رفت اینجا بودن و در حالیکه اون رو در آغوش گرفته بود به اون منظره نگاه میکرد.

با لبخند چشمهاش رو بست و آروم گفت:

_ تو واقعا نمیدونی مجازات کردن چطوریه. برای این چیزها زیادی پاک و مهربونی.

+ مجازاتت هنوز مونده پسر شیرین من. اینکارها صرفا برای اینه که امروز بهت قول دادم به جبران دیشب کاری کنم بهت خوش بگذره.

بک از لقب هایی که بهش میداد غرق لذت میشد و الان نیشش باز شده بود. کمی دیگه تو اون حالت موندن و بعد چانیول اون رو سمت مجسمه هایی که تازه متوجه حضورشون شده بود کشوند.

+ اینجا با سوجین عکس گرفتیم. دلم میخواست با توام عکس داشته باشم.

بک دستش رو دور شونه اش انداخت و با نیشی که امکان نداشت بسته شه گفت:

_ داری سعی میکنی بین من و اون تعادل رو رعایت کنی؟

+ نه دارم سعی میکنم این لحظات رو با تو ثبت کنم تا بعدها با شنیدن اسم اینجا یادم بیوفته که با تو اینجا عکس گرفتم و لبخند بزنم.

چان با مهربونی گفت و گوشیش رو عقب برد تا از خودشون سلفی بگیره. برای بک مهم نبود تو اون عکس چطور به نظر میرسه. تنها چیزی که براش مهم بود این بود که چان اینطوری دوستش داشت و با موهای بهم ریخته و لبخند دلنشینش از همیشه قشنگتر به نظر میرسید.

+ خب بیا بریم به مجازاتمون برسیم.

چان با هیجان گفت و دست بک رو کشید تا سمت تلسکوپها ببره. بکهیون با صدای بلند بهش میخندید و بدون کمترین مقاومتی دنبالش میرفت.

_ چرا نمیفهمی مرد؟ این چیزها واقعا مجازات نیستن...

لبخن روی لبش با دیدن تلسکوپ بزرگی که چان کنارش وایساد و ازش خواست جلو بره پاک شد.

_این دیگه برای چیه؟

+ قراره ستاره ها رو تماشا کنیم. امشب آسمون از همیشه قشنگتره.

اون دوست نداشت ستاره ها رو تماشا کنه. حتی یک درصد هم درمورد وضعیت آسمون کنجکاو نبود برای همین گفت:

_ من از ستاره ها خوشم نمیاد. مجازاتت رو عوض کن. دوست ندارم ببینمشون.

+ چون دوست نداری اسمش مجازاته. نمیتونی از زیرش در بری. نزدیک به بیست بسته کاندوم در رنگها و طعمهای مختلف از تو جیبهای من بیرون کشیدن بکهیون و من هم اصلا دوستش نداشتم.

بک با جدیت نگاهش کرد و بعد از چند بار پلک زدن گفت:

_ من از ستاره ها متنفرم.

+ چرا؟

_ چون زشتن.

چان با لبخند سر تکون داد و گفت:

+ زشت نیستن. تو بدت میاد چون هیچوقت به چشم ستاره ندیدیشون. همیشه فقط به آسمون نگاه میکردی که بشماریشون.

بک جوابی نداد و دستهاش رو تو جیب های شلوارش فرو برد. خسته بود و حوصله‌ی بحث کردن نداشت. از طرفی به اندازه ی کافی امشب یاد خاطرات تلخ گذشته‌اش افتاده بود و بیشتر از این گنجایش نداشت.

حس کرد که چانیول بهش نزدیک شد و دستهاش رو دو طرف بازوهاش گذاشت.

+ اونها فقط ستاره ان بک. با دیدنشون قرار نیست اتفاقی بیوفته و شمردنشون باعث نمیشه کسی که رفته برگرده. اونها فقط ستاره ان...

بک با اخم خودش رو عقب میکشید ولی دستهای چانیول نمیذاشت خیلی ازش دور بشه و دوباره سر جای قبلیش برمیگشت.

+میدونم که این همه سال توقعات زیادی از اونها داشتی عزیزم ولی وقتشه بپذیری که اونها فقط ستاره ان. مادرت... فقط میخواست تو سرگرم شی و دیرتر متوجه نبودنش بشی. اون نمیخواست تو همه ی این سالها از ستاره ها متنفر شی و بخاطرشون به آسمون نگاه نکنی. این همه سال فرصت خیره شدن به آسمون رو از خودت گرفتی بکهیون. قرار نیست این کار رو تا آخر عمرت ادامه بدی.

بک با کلافگی سرش رو بلند کرد و با همدیگه چشم تو چشم شدن.

_ برای انشب بیا بیخیالش شیم. به اندازه‌ی کافی خسته و بهم ریخته هستم که توان بحث کردن رو نداشته باشم چان.

چانیول دوباره بهش لبخند زد و خیلی آروم سمت تلسکوپ کشیدش.

+ برای همین میخوام همین امشب ببینیش چون فقط الان زورم بهت میرسه. چیزی که قراره ببینی یکی از زیباترین تصاویر روی زمینه. خودت رو از دیدن این زیبایی ها محروم نکن عزیز من. تو باید همه ی چیزهای قشنگ روی زمین رو ببینی و از دیدنشون لذت ببری.

بک با اکراه به تلسکوپ نگاه کرد و آه کشید. برای بار آخر مقاومت کرد و گفت:

_ نمیشه فقط بیخیالش شیم؟ من ازشون متنفرم.

+ تو ازشون متنفر نیستی فقط تا الان به چشم اعدادی برای شمارش بهشون نگاه کرده بودی. این بار به اون عددها فکر نکن. سعی نکن بشماریشون و انتظار اومدن کسی رو نکش. توقع زیادی ازشون نداشته باش فقط به چشم چیزی که واقعا هستن بهشون نگاه کن.

بک چشمهاش رو بست و برای چند لحظه نفسش رو تو سینه اش حبس کرد. اون از ستاره ها اصلا خوشش نمیومد چون یاداور روزهای تنهایی بچگی و انتظاری که هیچ زمان تموم نشد میوفتاد اما اگه قرار بود روزی برسه که بیخیال اون خاطرات تلخ بشه و ازشون بگذره مطمئن بود کسی بهتر از چانیول نمیتونه کمکش کنه و حالا اون مرد داشت این کار رو براش میکرد.

************

ساعت دو شب رسیدن خونه و بک از شدت خواب گیج بود. بعد از دیدن ستاره ها که نزدیک به نیم ساعت طول کشید تصمیم گرفتن برگردن خونه و استراحت کنن. تمام مدت چانیول داشت درمورد صور فلکی و ستاره های معروف و جایگاهشون تو آسمون براش توضیح میداد و با دقت تو آسمون دنبالشون گشتن. حس میکرد به یه گردش علمی و عاشقانه رفته چون هم حالا اطلاعاتش درمورد ستاره ها تا حد زیادی بالا رفته بود و هم کلی در کنار اون پسر دوست داشتنی بهش خوش گذشته بود.

_ وای پسر... امروز خیلی چیزها رو تجربه کردیم. الان به اندازه ی یک دنیا خستم.

لباسهاش رو یکی پس از دیگری در آور و هرکدوم رو یک گوشه انداخت. خواست سمت تخت بره که صدای چانیول رو شنید.

+ قرار نیست فعلا بخوابیم بک. هنوز مجازاتهات تموم نشده.

شنیدن اون حرف باعث شد بک با بهت بهش نگاه کنه و بگه:

_ شوخیت گرفته؟ کف پاهام تاول زده مرد. نکنه میخوای الانم برات صدتا دراز نشست برم تا دست از سرم برداری؟

چان در سکوت چند بار پلک زد و بعد زیپ کاپشنش رو پایین کشید و با آرامش شروع به در آوردن لباسهاش کرد.

+ دراز نشست هم گزینه ی خوبیه. هرچند من تصمیم داشتم ماساژت بدم اما اونقدر دوستت دارم که بین این دو تا بهت حق انتخاب بدم.

اخمهای بک با شنیدن اسم ماساژ باز شد و جاش رو به یک لبخند محو داد.

_ ماساژ؟ مگه بلدی؟

چانیول ساعتش رو هم باز کرد و روی میز گذاشت. هودیش رو از سرش بالا کشید و وقتی با بالاتنه ی برهنه مقابلش وایساد گوشه ی لبهاش بالا رفت.

+ عصر یه چیزهایی ازت یاد گرفتم. اگه جایی رو بلد نبودم هم میتونم از اینترنت کمک بگیرم. اما اگه دوست نداری ریسک کنی میتونی به دراز نشست هم فک...

حرفش تموم نشده بود که بک روی تخت شیرجه زدن و به شکم دراز کشید و دستهاش رو کنار سرش گذاشت.

_ مطمئنم از پسش برمیای. تو خیلی باهوشی و همه چیز رو زود یاد میگیری.

چان با شنیدن حرفش تکخند زد و برای پسری که هیچ فرقی با بچه ها نداشت سر تکون داد. سمت تخت رفت و بعد از روشن کردن شمع و برداشتن روغن مخصوص ماساژ روس باسن بک نشست و پاهاش رو دو طرفش روی تخت گذاشت.

مقداری از روغن رو روی بدن بک ریخت و به لرز ریزی که بک از سردی روغن رفت لبخند زد. دستهاش رو روی شونه های بک گذاشت و با آرامش شروع به حرکت کرد.

_ دستهات داغه... آههه... ممم...

هنوز هیچکاری نکرده بود و بک داشت با صدای بلند ناله میکرد. بهش خندید و به آرومی گفت:

+ صبر داشته باش عزیزم. من هنوز حتی شروع هم نکردم.

بعد از چند ثانیه که تمام روغن رو روی پوست پشت بک پخش کرد سعی کرد کارهایی که بک عصر براش انجام داده بود رو تکرار کنه. دستهاش رو روی عضلات بازو و کتف بک فشار میداد و بعد از چند دقیقه رها میکرد. انگشتهاش رو تو گوشتش فرو میبرد و بیرون میکشید. خیلی آروم روی سر شونه هاش ضربه میزد تا از کوفتگی در بیان. بک هم مدام ناله میکرد و مشخص بود غرق لذته.

_ آه... دقیقا بعد از دعوایی که... به اداره ی پلیس ختم شد... تو داری ماساژم میدی تا خستگیم بعد از دعوا... در بره... باید باهات ازدواج کنم چان...

به حرفش خندید و روش خم شد. کنار گوشش گفت:

+ این یعنی کارم خوبه؟ بازم ادامه بدم؟

_ آره پسر شیرین من... تو فوق العاده ای.

بک سعی میکرد مثل خودش باهاش حرف بزنه و این واقعا شیرین بود. سرش رو پایین تر برد و گفت:

+ در مورد ازدواج... هر زمان که دوست داشته باشی انجامش میدیم. من همیشه اینجام و قرار نیست جایی برم عزیزم.

روی گوشش رو بوسید و دوباره عقب رفت. برخلاف بک که عصر حسابی اذیتش کرد و بعد از تحریک کردنش بهش خندید اون دلش نمیومد اینطوری اذیتش کنه به خصوص الان که بک به شدت خسته بود و چشمهاش قرمز شده بود. کمی دیگه پشتش رو ماساز داد و در حالیکه دستش رو روی خط ستون فقرات بک میکشید گفت:

+ میبینی؟ من نمیتونم به اندازه ی تو بدجنس باشم و اذیتت کنم. این انصاف نیست.

بک درحالیکه چشمهاش رو بسته بود هوم کرد و سر تکون داد. حرکت دستهای چان به قدری لذت بخش بود و آرومش میکرد که برخلاف میل قلبیش و تلاش برای بیدار موندن و جلوتر از ماساژ پیش رفتن نمیتونست مقاومت کنه و داشت بیهوش میشد که سنگینی وزن چان رو روی خودش حس کرد و حرکت دستهاش متوقف شد. چند ثانیه منتظر موند تا دوباره کارش رو شروع کنه ولی وقتی حرکتی از جانب اون مرد ندید با ناراضایتی تکون خورد که صداش رو شنید.

+ امشب لوکاس چی بهت گفت؟

با اخم تکون خورد گفت:

_ بمال.

+ بگو لوکاس چی بهت گفت بکهیون؟

_ من بیشتر از اینا عصر مالیدمت. تازه هنوز جلوم مونده.

+ جواب سوالمو بده تا ادامه بدم. امشب که لوکاس دنبالت اومد بهت چی گفت؟

به سختی چشمهاش رو باز کرد و از گوشه ی چشم چانیول رو دید که روش خم شده بود و با جدیت نگاهش میکرد. کمی تو جاش وول خورد و با کمی عقب کشیدن چانیول حالا به پشت روی تخت خوابیده بود و از پایین بهش نگاه میکرد.

_ گفت وقتی سیگار میکشم خیلی سکسی میشم و لبهام خیلی هوس انگیزن. گفت باید چیکار کنه که بفهمم ازم خوشش میاد و برای اینکه نشون بده خیلی بهم اهمیت میده یه مشت چرت و پرت دیگه تحویلم داد.

ابروهای چان با تعجب بالا رفته بود و به اون نگاه میکرد. لوکاس واقعا نمیخواست بیخیال شه نه؟

× چه چرت و پرتهایی بهت گفت؟

_ از کل حرفهام همینو فهمیدی؟ این که گفت سکسیم و لبهام وسوس...

+ چرت و پرتهایی که بهت گفت چی بود بکهیون؟

کم کم اخمهای بک تو هم رفت و خواست اون رو کنار بزنه و از روی تخت بلند شه که چان روش خم شد و از فاصله‌ی کم بهش خیره شد.

+ یه چیزی بهت گفت که اعصابت رو بهم ریخت بک. اون چیز چی بود؟

_ اون منو بهم نریخت. فکر کردم طرف داشت ازم عکس میگرفت که یاد خاطرات گذشتم افتادم.

+ لوکاس دنبالت اومده بود که درمورد من یه چیزی بهت بگه و بترسونتت. بهم بگو چی میگفت؟ لطفا...

بک سرش رو با حرص روی بالش کوبید و به اون مرد نگاه کرد. دوست نداشت دوباره به حرفهای اون عوضی فکر کنه و حالا که چانیول از این فاصله‌ی کم بهش خیره شده بود ترس از دست دادنش رو بیشتر میکرد. وقتی دوباره چان ازش خواهش کرد نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:

_ میگفت بخاطر محدودیتهایی که تو رابطمون داریم ازم خسته میشی و ترکم میکنی. گفت وقتی خانوادت بفهمن و مثل پدر و مادر سوجین و خودش با تو رفتار کنن من رو مقصر میدونی و ازم متنفر میشی. میگفت بعد از همه ی اینها نمیتونی تحمل کنی و... خودت رو میکشی.

ابروهای چان با شنیدن اون حرفها بالا رفت و تو چشمهاش خیره شد. حالت چشمهاش دوباره مثل وقتی که از اداره ی پلیس بیرون اومدن غمگین شده بود.

+ و تو میدونی که همه‌ی حرفهاش چرت بوده مگه نه؟

_ البته که میدونم. اون داشت چرت میگفت.

+ پس چرا صدات داره میلرزه؟

بک جوابی بهش نداد و فقط به چشمهاش زل زد.
چان روش خم شد و گونه اش رو نوازش کرد. مردمک چشمهای بک میلرزیدن و لبهاش رو بهم فشار میداد.

+ میدونی که حرفهاش الکی بوده زیبای من مگه نه؟ اون فقط میخواست بهمت بریزه. هیچ کدوم از چیزهایی که بهت گفت درست نیست.

_ خودم میدونم. اون فقط داشت چرت میگفت.

بک چشمهاش رو بست و نفس عمیق کشید. دوباره صداها تو گوشش پخش میشد و فکر کردن به حرفی که امشب لوکاس بهش زده بود باعث شد  بعد از چند دقیقه نوازش شدن توسط چان و نفس کشیدن عطرش اشکهاش از گوشه ی چشمهاش پایین بریزن و بالشت زیر سرش رو خیس کنن. دست چانیول اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و چند لحظه ی بعد لبهاش رو پشت پلک راستش حس کرد.

+ تو منو اذیت نمیکنی بک. من از کارها و حرفهات لذت میبرم چون باور دارم بیون بکهیون باید اینطوری باشه. شجاع، سرزنده، دوست داشتنی و پر از شیطنت های زیبا.

بعد از این حرف پشت پلک دیگرش رو بوسید و ادامه داد:

+ من کجا میتونم برم وقتی گفتم مال توام و قراره من رو با خودت به پاریس ببری؟ چند بار باید بهت بگم که توان متنفر شدن از تو رو ندارم؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم پس چطور ممکنه فکر کنی ممکنه ازت متنفر شم

روی گونهای بک رو بوسید و با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد.

+ من از برخوردهایی که ممکنه باهامون بشه نمیترسم بک. اگه پدر و مادرم بعد از فهمیدن رابطمون باهام دعوا کنن و هر حرفی بهم بزنن قرار نیست از تو یا اونها و یا حتی خودم متنفر شم بکهیون. من فقط براشون افسوس میخورم. میدونی چرا؟

بک چشمهاش رو باز کرد و با چشمهایی که ازش اشک پر شده بود بهش خیره شد.

+ چون اونها بخاطر یک سری تفکرات قدیمی و قوانین فرضی که تو هنشون رسم کردن فرصت آشنا شدن با تو رو از خودشون گرفتن و قراره به لیست کسایی که چیزی نمیدونن بپیوندن. تو زیبا و خاص و دوست داشتنی ای بک و من تا بینهایت دلم برای کسایی که این رو نمیفهمن میسوزه.

بعد از زدن این حرف هم لبهاش رو روی لبهای بک گذاشت و آروم اما عمیق بوسیدش. کمی بعد دستهای بک هم بالا اومد و دور گردنش حلقه شد. حالا هردو همیگه رو میبوسیدن و بک به موهاش چنگ میزد اما اون به آرومی گردن بک رو نوازش میکرد. وقتی لبهاشون از هم جدا شد بک گفت:

_ میدونم حرفهای اون درست نبود... فقط میخواست اعصاب من رو بهم بریزه ولی... اگه شرایط سخت شد و نتونستی تحمل کنی... برو چان. من به اینکه بقیه ترکم کنن عادت دارم. میتونم اینکه بری اما زنده باشی رو تحمل کنم اما اگه بمیری...

بک با بغض به موهای چان چنگ زد و سرش رو پایین کشید.

_ اگه بمیری هیچ وقت نمیبخشمت. من یک بار کسی که به اندازه ی تمام دنیا دوستش داشتم رو از دست دادم. نمیتونم دوباره اون درد رو تجربه کنم میفهمی؟ فقط زنده بمون. چه کنار من باشی چه نه فقط زنده بمون. من همین رو ازت میخوام.

چان بهش لبخند زد و دوباره لبهاش رو بوسید. چند ثانیه ی بعد عقب کشید و گفت:

+ این خطرناک ترین تهدیدیه که تو زندگیم شنیدم هیچوقت فراموشش نمیکنم و مطمئن میشم هیچ وقت هم اتفاق نیوفته.

چان نوک بینیش رو بوسید و با انداختن مقدار زیادی از وزنش روی پسر کوچکتر اون رو تنگ در آغوش گرفت. بک بدون کوچکترین اعتراضی دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و عطر تنش رو نفس کشید. اون پسر رو خیلی دوست داشت. ای کاش حرفهای چانیول درست بود و میتونستن تا آخرش با همدیگه باشن. اونوقت لوکاس رو هر جای زمین که بود پیدا میکرد و بابت تمام حرفهایی که بهش حس بد میداد یکی از استخونهای بدنش رو میشکست.

*******

لوکاس روی تختش دراز شده بود و با لبخند به سقف نگاه میکرد. امشب کار خیلی مهمی انجام داده بود و بابتش به خودش افتخار میکرد. با شنیدن صدای زنگ گوشیش از روی تخت بلند شد و تماس رو جواب داد.

× قبل از اینکه درگیر شم گوشی رو انداختم بین بوته ها. عکسها کاملا واضح بودن و به کارتون میان مگه نه؟

نیشش باز شد و به گوشی مشکی روی میز نگاه کرد. عکسها به شدت خوب بودن و به کارش میومدن.

+ درسته گوشی و عکسها به دستم رسید. طبق قرارمون همون قدری که قول داده بودم به حسابت واریز کردم میتونی چکش کنی.

صدای بلند اعتراض تو گوشش پیچید:

× باید یکم بیشتر بهم پول بدی. من قرار نبود درگیر شم. یکم پیش از بیمارستان اومدم بیرون. اون دوست وحشیت خیلی ضرب دست قوی ای داشت. فکم به عمل جراحی نیاز داره.

با پوزخند روی تخت دراز شد و گفت:

+ برای همین ازش خوشم میاد. ظریف به نظر میرسه ولی در اصل یه ببر خطرناک و درندس. باید مواظب باشی که پا رو دمش نذاری چون در اون صورت اینطور بلایی سرت میاد.

× این یعنی قراره جریمه‌ی صدمه‌ای که دیدم رو هم بهم بدی یا نه؟

لوکاس نوچ نوچ کرد و گفت:

+ اون جریمه رو قراره از خود بکهیون بگیری. فکر نکن متوجه نشدم که چند میلیونم از طرف بکهیون به جیب زدی.

× ولی اون پول بابت رضایت دادنم بود. اگه رضایت نمیدادم میوفتاد گوشه ی زندان.

با شنیدن اون حرف با صدای بلند خندید و دست زد.

+ بیخیال مرد. اون پسر یکی از معروف ترین بیزینس من های این کشوره فکر کردی پاش به زندان باز میشه؟ تو خیلی خوش شانسی که بابت کاری که رایگان میتونستن انجام بدن داری پول میگیری.

× قرارمون این نبود تو بهم گفتی...

شونه ای بالا انداخت و با سرخوشی گفت:

+ همه چیز منصفانست رفیق. اگه اعتراض داری میتونی بری اداره ی پلیس و بگی من از کسی که بخاطرش از بکهیون عکس گرفتم شکایت دارم و بعد ببینی چطور به شکایتت رسیدگی میکنن. من جای تو بودم مثل بچه های خوب اون پول رو میگرفتم و میرفتم باهاش عشق و حال میکردم.

بعد از زدن این حرف هم تماس رو قطع کرد و با کنار انداختن گوشی تو جاش علت زد. حالا چیزی که میخواست تو دستش بود و دیگه کاری تو این دهکده نداشت پس فردا باید در اسرع وقت به سئول برمیگشت و کارهاش رو انجام میداد.

************

پارت جدید صورتگر اینجاست😇

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین دوستان❤😘

Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
11.1K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
1.1M 49.6K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...