In "Kim" Mansion ⏳️

By Saghar_Stories

170K 21.7K 6.1K

شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این... More

Story details
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Last Chapter💫⏳️
💫🍀سخن پایانی🍀💫

Chapter 26

3.7K 534 174
By Saghar_Stories

تمام شب نتونسته بود بخوابه و تمام مدت به پسری که توی آغوشش خواب بود خیره شد . میترسید چشم هاش رو ببنده و با باز کردنش متوجه بشه همش یک رویا بوده و دلبرِ شیرینش هنوزم بیدار نشده و برای همین تمامِ شب برای طلوع خورشید و باز شدنِ چشم های سیاه و فندقیِ جونگکوک دقایق رو شمرد تا بلاخره وقتی فضای اتاق کاملا بخاطرِ نور خورشید روشن شده بود لای پلک های پسر کوچیکتر باز شد و با هم چشم تو چشم شدن

+صبح بخیر عزیزدلم

-صبح بخیر همه وجودم

جونگکوک بخاطرِ 'همه وجودم' خطاب شدنش لبخند خرگوشی‌ای زد

+اگر میدونستم تو کما رفتنِ من باعث میشه انقدر رمانتیک بشی زودتر میرفتم !

قبل از اینکه تهیونگ بتونه با اخم به پسر کوچیکتر بتوپه و بخاطرِ این حرفش دعواش کنه صدای برخورد چیزی با زمین به گوش رسید و وقتی دو پسر به طرف در برگشتن یونگی رو دیدن که با یک دست میله‌ای فلزی که بهش سِرُم وصل بود نگهداشته و جلوی پاش دسته گلی افتاده و حالتِ بهت زدش نشون میداد چیزی که نباید میشنیده رو شنیده

^بین این همه جمله‌ای که میتونستی بگی باید دقیقا موقع ورودِ ما همینو میگفتی ؟

جیمین که پشت یونگی ایستاده و تو راه رفتن کمکش میکرد به جونگکوک توپید ولی خب به هر حال کار از کار گذشته و یونگی همه چیز رو شنیده بود . صبحِ زود دکتر خبر داد که قرنطینه یونگی تموم شده و دیگه میتونه از اتاقش بیرون بره و پسرِ تحت درمان هم اول از همه این خبر رو به جیمین داد و ازش خواست موقع رفتن به بیمارستان یک دسته گل بخره چون میخواست اول از همه بعد از خروجش از اتاقش جونگکوک رو ببینه ولی به محض ورودش به اتاق چیزی رو شنید که باعث شد خشکش بزنه . تهیونگ و جونگکوک روی تخت نشستن و هر دو با نگرانی به یونگی خیره شدن تا ببینن چه واکنشی نشون میده

*تو ... تو گفتی ... کما ؟ چه کمایی ؟

یونگی با همون حالتِ بهت زدش به طرف جیمین که حالا کنارش ایستاده بود برگشت

*تو به من گفتی ... حالِ جونگکوک خوبه ... دکترمم گفت حالش خوبه ... شما ... شما به من ... دروغ گفتین ؟

به نظر میومد یونگی علاوه بر شوکه شدن به طور زیادی ترسیده و این رو میشد از تندتر شدنِ تنفسش متوجه شد . جیمین بهش کمک کرد تا به سمت کاناپه‌ی گوشه اتاق بره و یونگی وقتی نشست دوباره نگاهِ ناباور و ترسیدش به سمت جونگکوک برگشت

*یکی به من بگه اینجا چه خبره

با صدایی آروم و لرزون گفت و جیمین که خودش رو مسئولِ جواب دادن میدونست جلوی یونگی روی دو زانوش نشست و از پایین به چشم هاش خیره شد

^بدنِ جونگکوک نتونست جراحی رو تحمل کنه و رفت توی کما و ما هم اینو بهت نگفتیم چون دکتر گفت روی روند درمانت تاثیر منفی میزاره ...‌ ولی الان حالش خوبه ... ببین اونجا نشسته و بیداره

*چند وقت ؟ چند روز تو کما بود ؟

یونگی بی توجه به بخشِ آخرِ حرف های جیمین با صدایی آروم پرسید و پسری که جلوی پاهاش نشسته بود چند ثانیه ای برای جواب دادن صبر کرد و بعد متقابلا با صدایی آروم جواب داد

^ده روز ... دیروز بهوش اومد

*یعنی تمامِ مدتی که من حالشو میپرسیدم بهم دروغ میگفتین !

جیمین شکسته شدنِ یونگی رو به وضوح از توی چشم های گربه‌ایش دید ولی قبل از اینکه بتونه جوابی بهش بده تهیونگ به حرف اومد

-جونگوک بخاطرِ این پیوند رفت تو کما ... به نظرت حاضر میشدیم با گفتنِ حقیقت بهت روی خوب شدنت ریسک کنیم ؟

لحنش به حدی جدی و سرد بود که باعث شد جیمین و جونگکوک به سمتش بچرخن و با حالتِ بدی بهش نگاه کنن ولی به هر حال تهیونگ توجهی بهشون نکرد و خیره به چشم های اشکیِ یونگی با همون جدیت ادامه داد

-نیازی به گریه و ناراحتی نیست چون من به اندازه تمامِ دنیا تو این ده روز گریه کردم و غمگین بودم ... اینو نگفتم که عذاب وجدان بگیری ... گفتم که بدونی چه چیز باارزشی الان توی بدنته و مراقبش باشی چون اون مغزاستخوانی که الان توی بدنته یه بخشی از جونِ این پسره !

یونگی اصلا خوب به نظر نمیرسید و جیمین دلش میخواست کله پسرداییش رو بِکَنه . درسته که حرف هاش کاملا درست و منطقی بود ولی لحنش برای پسری که هنوز به طور کامل درمان نشده و الان خودش رو مسئولِ تو کما رفتنِ جونگکوک میدونه اصلا مناسب نبود . جونگکوک برای کنترل کردنِ وضعیت از روی تخت بلند شد و بی توجه به اینکه بخاطرِ بی تحرک بودنِ ده روزش بدنش کمی بی حس شده و تکون دادنِ دست و پاش براش سخت بود به طرف کاناپه رفت و کنار یونگی نشست

+من حالم خوبه یونگی هیونگ ... تو چی ؟ حالت بهتر شده ؟ این تنها چیزیه که برای من مهمه !

یونگی درحالی که سرش پایین بود چشم هاش رو بست و جوری که انگار اصلا صدای جونگکوک رو نشنیده خطاب به تهیونگ به حرف اومد

*نگرانیت بیخود نبود ... باید جلوی این جراحیو میگرفتیم ... نباید اجازه میدادی

+چی میگی یونگی هیونگ ؟ من یه آدم بالغم ... همه دنیا هم جمع میشدن نمیتونستن جلومو بگیرن ! من ناراحتم که با ضعیف بودنم همه خانوادمو پریشون و ناراحت کردم و عزیزترین آدمِ زندگیمو رنجوندم ... ولی برای انجام این جراحی ذره‌ای پشیمون نیستم و اگر به عقب برگردیم بازم انجامش میدم !

جونگکوک با جدیتی کم سابقه گفت و باعث شد یونگی بلاخره سرش رو بچرخونه و با چشم هایی اشکی بهش خیره بشه

+تاتا حق داره ... تو باید فقط روی خوب شدنت تمرکز کنی و بیخیال بقیه چیزا بشی ... فایده ناراحتی چیه وقتی من الان حالم خوبه ؟

یونگی دیگه نتونست تحمل کنه و درحالی که دست هاش میلرزیدن جونگکوک رو جلو کشید و بغلش کرد و جونگکوک هم با مهربونی دست هاش رو دورش پیچید . این پسر برای اینکه نجاتش بده جون خودش رو به خطر انداخته بود و فهمیدنِ این واقعیت داشت قلبش رو از جا میکند ولی چیکار میتونست بکنه ؟ بجز اینکه از خودش مراقبت کنه تا خوب بشه و فداکاریِ جونگکوک رو بی جواب نزاره دیگه چه کاری از دستش برمیومد ؟

^زیاد به بدنش فشار نیار دردش میگیره

جیمین قبل از اینکه ازشون فاصله بگیره کنار گوشِ جونگکوک گفت و بعد کنار تنها تختِ موجود ایستاد . جونگکوک و یونگی چند دقیقه‌ای توی آغوش هم بودن تا اینکه کوچیکترین فردِ جمع بعد از جدا شدن از یونگی با انرژی به حرف اومد

+من خیلی گشنمه ... باهم صبحانه بخوریم ؟

یونگی بی حرف و با لبخندِ محوی سرش رو بالا و پایین کرد و جیمین کسی شد که به حرف اومد

^غذای یونگی مخصوصه ... من میرم از پرستارش بگیرم

-منم میام

وقتی جیمین و تهیونگ از اتاق خارج شدن تا یه فکری به حال غذا کنن جونگکوک برگشت و با دقت به یونگی خیره شد . روی سرش یک کلاه بافتنی طوسی قرار داشت و کاملا مشخص بود زیرش هیچ مویی وجود نداره . به طور ناراحت کننده‌ای هم لاغر شده و تبدیل به اسکلتی شده بود که روش یک لایه پوست کشیده بودن و دست هاش هم به دلایل نامعلومی میلرزیدن

+حالت خوبه یونگی هیونگ ؟ فکر کنم به منم راجبِ تو دروغ گفتن چون جیمین میگفت خوبی

یونگی با لبخندِ محوی به سمت پسر کوچیکتر برگشت

*دروغی در کار نیست ... واقعا خوبم ... برعکس تمامِ این ده سال هیچ دردی ندارم ... فقط خیلی لاغر شدم و موهامم ریخته

+دوباره در میان ؟

وقتی جونگکوک با نگرانی پرسید نتونست جلوی خودش رو بگیره و به خنده افتاد

*خیلی زود حتی میتونم با کش ببندمشون

جونگکوک با حالتِ کیوتی اخم کرد و به پشتی کاناپه تکیه داد

+پس چرا موهای من بلند نمیشن ؟ چند ماهه دارم ازشون خواهش میکنم مثل قبل بلند بشن ولی گوش نمیدن

یونگی دوباره خندید و موهای مشکی و براقِ جونگکوک رو به هم ریخت

*میخوای بلندشون کنی ؟

+موهای من از وقتی واقعا اندازه فندق بودم بلند بودن چون تاتا دوست داشت ... بعد شیش سال پیش بخاطر یه سری سوتفاهمِ مسخره از هم جدا شدیم و اون رفت آمریکا و منم با اینکه اون نمیدید ولی از لجش رفتم موهامو کوتاه کردم و دیگه نزاشتم بلند بشه ... اما واقعا سخت بودا ... اوایل خودم خودمو نمیشناختم

یونگی با صدای بلند به خنده افتاد و جونگکوک رو هم به خنده انداخت

+باور کن ... از کنار آینه که رد میشدم دوباره برمیگشتم که ببینم اون پسره کیه بعد میفهمیدم خودمم

هر دو درحال خندیدن بودن که جیمین و تهیونگ اینبار با سینی های غذا وارد اتاق شدن . برای اینکه همه راحت باشن جونگکوک به همراه تهیونگ برگشت روی تختش و جیمین هم غذای یونگی رو روی میز چرخداری که گوشه اتاق بود گذاشت و اون رو به طرف پسری که روی کاناپه نشسته بود برد و خودشم کنارش نشست . ولی دست های یونگی بخاطر تاثیراتِ شیمی درمانی و ضعیف شدنِ بدنش میلرزیدن و مشخص بود غذا خوردن براش سخته به همین دلیل هم جیمین تمام مدت توی خوردن کمکش کرد تا خیلی اذیت نشه

وقتی صبحانشون تموم شد دکترِ جونگکوک برای معاینه به اتاقش رفت و برای همین یونگی و جیمین تصمیم گرفتن برن بیرون و به اتاقی که یونگی همین امروز بهش منتقل شده بود رفتن . به محض ورود به اتاق یونگی به طرف جیمین برگشت و اون رو به آغوش کشید

*همه‌ی این مدتی که پیشم بودی چه درد بزرگی توی قلبِ مهربونت بود و من خبر نداشتم

یونگی با صدای آرومی گفت و باعثِ تشکیل شدنِ بغضی تو گلوی جیمین شد . پسر کوچیکتر که میترسید به بدنِ یونگی فشار وارد کنه و باعث بشه دردش بیاد به آرومی دست هاش رو دورش پیچید و پیشونیش رو روی شونش گذاشت و متقابلا به آرومی جواب داد

^ببخشید که بهت دروغ گفتم ... ولی چاره‌ای نداشتم ... میترسیدم با گفتنِ حقیقت حالت بد بشه و همه چی بی نتیجه بمونه

یونگی جوابی نداد و فقط چند دقیقه‌ای تو همون حالت موند . پسری که سالها مخفیانه دوسش داشت این روزها مثل پروانه دورش میچرخید و یونگی خوشحال ترین آدمِ روی زمین بود ولی امروز با فهمیدنِ اینکه جونگکوک توی چه وضعی بوده و جیمینش چه غمی تو دلش پنهان کرده و بهش نشون نداده انگار دنیا روی سرش خراب شد . بخاطر خودش نه تنها پسری که دوسش داشت بلکه یک خانواده پرجمعیت پریشون شده بودن و در حال حاضر یونگی بجز خوب شدن و جبرانِ کردنِ تمام این روزها برای این خانواده هیچکاری از دستش برنمیومد

○●●●●●●●●●○

روی صندلی نشسته بود و با دقت مشغولِ مطالعه پرونده‌ی روی میز بود . میدونست که اینکار غیر اخلاقیه ولی نمیتونست وقتی خودش فارق‌التحصیل رشته حقوق بود به پرونده خودش نگاه نکنه . با اینکه مثل چشم هاش به جینیونگ اعتماد داشت و میدونست اون پسر چقدر با دقت کارش رو انجام میده ولی به امیدِ پیدا کردن چیزی که از چشم اون دور مونده باشه این پرونده رو ازش گرفته و حالا درحال بررسیش بود

این مدت که تو عمارت کیم زندگی میکرد حالِ بد اعضای خانواده روش تاثیر گذاشته و حتی یادش نبود به چه دلیل توی این خونه زندگی میکنه ولی دیروز وقتی جینیونگ با خوشحالی‌ای بی سابقه به اتاقش رفت و بعد از اینکه پرید توی بغلش بهش گفت پسرخالش بهوش اومده انگار دوباره زندگی به جریان افتاد

سخت درگیر خوندنِ جزئیات پرونده بود که چند تقه به در خورد و باعث شد به طرف در برگرده . وقتی 'بفرمایین' آرومی گفت در باز شد و جینیونگ با یک شلوار اسلش طوسی و هودی به شدت گشاد زرد وارد اتاقش شد . دیدنِ اون پسر توی این لباس ها باعث شد بدون اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره به خنده بیوفته

٪به چی میخندی ؟

•عادت کردم تورو یا توی کت و شلوار و یا به هر حال توی یه لباس شیک و رسمی ببینم ولی الان و با این لباسا شبیه یه پسر بچه‌ی ده ساله شدی

با خنده گفت و باعث شد جینیونگ هم به خنده بیوفته

٪به کسی نگیا ... جَذَبم از بین میره

•نترس اگر بگمم کسی باورش نمیشه پارک جینیونگ تو خونه‌ی خودش با لباس خونگی میگرده ... حتی خودِ منم تا قبل از اومدن به اینجا فکر میکردم شب با کت شلوار میخوابی !

جینیونگ اینبار با صدای بلند خندید و با نزدیک شدن به جه‌بوم به میزش تکیه داد و از بالا با لبخند بهش خیره شد

٪برای صبحانه نیومدی و اومدم ببینم حالت چطوره

•نخواستم مزاحمتون بشم ... گفتم شاید میخواین خانوادگی جشنی چیزی به مناسبتِ خوب شدن پسرخالت بگیرین

٪لطفا دیگه اینجوری فکر نکن ... اگر جشنی هم باشه همه با هم جشن میگیریم و توام جزوی از همه‌ی مایی ... کیم بزرگ بفهمه دوستم اینجوری فکر میکرده که برای صبحانه نیومده برای نهار جینیونگِ کباب شده به خوردت میده !

درحالی که بخاطر جمله اول جینیونگ یک لبخند عمیق روی لبش بود با جمله آخرش با صدای بلند به خنده افتاد و باعث شد پسرِ ایستاده هم به خنده بیوفته . بعد از چند ثانیه چشم جینیونگ به پرونده‌ی روی میز افتاد و حالت نگاهش جدی شد

٪تونستی چیزی پیدا کنی ؟

جه‌بوم با ناامیدی آه کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد

•حتی نمیدونم به کی باید شک کنم ... اون پسرو خوب یادمه ... آدم آروم و دوست داشتنی‌ای بود و کاری به کار کسی نداشت ... نمیتونم حدس بزنم کی ممکنه تا این حد ازش کینه به دل گرفته باشه که بخواد بکشتش

جینیونگ دم عمیقی گرفت و بازدمش رو با فشار از دهنش خارج کرد

٪حتی دوست دختر هم نداشته ... دشمن خانوادگی هم همینطور ... خانوادش یه سری آدم عادی از قشر متوسطن ... دوست زیادی هم نداشته و واقعا هیچ مظنونی وجود نداره

هر دو برای چند ثانیه ساکت شدن تا اینکه جینیونگ جوری که انگار برق گرفته باشتش صاف ایستاد و با چشم های گرد شده به جه‌بوم خیره شد

٪سوالی که ازت پرسید !

پسری که روی صندلی نشسته بود با گیجی سرش رو بلند کرد و از پایین به چشم های جینیونگ خیره شد

•ها ؟

٪لعنتی من چطور به این توجه نکردم ؟

•به چی ؟

جینیونگ بدون جواب دادن پرونده رو از روی میز برداشت و با عجله دنبال چیزی گشت

•میشه به منم بگی چه خبره ؟

جه‌بوم بعد از اینکه رو به روی وکیلش ایستاد پرسید و جینیونگ بلاخره شروع به حرف زدن کرد

٪این متنیه که از روی صدای ضبط شده تو گوشیِ یانگ سوهیون نوشته شده ... سوالی که از تو پرسیده اینه " استاد اگر یکی شاهد قتل باشه و اونو پنهان کنه جرمش چقدره ؟"

جینیونگ با اخم هایی که توی هم رفته بودن سرش رو بلند کرد و به جه‌بومی که همچنان گیج به نظر میومد خیره شد

•خب که چی ؟ خودمم میدونم چه سوالی ازم پرسیده !

٪جه‌بوم طبق توضیحاتِ پرونده، تو اون روز داشتی سر کلاس جرایم اقتصادیو درس میدادی ... چرا یانگ سوهیون راجب قتل ازت سوال پرسیده ؟

جه‌بوم به فکر فرو رفت و با تحلیل کردنِ سوال جینیونگ اینبار چشم های خودش از تعجب گرد شدن

•ممکنه ... ممکنه شاهد قتل بوده باشه !

جینیونگ پرونده رو روی میز گذاشت و با عجله به سمت در رفت و همزمان به حرف اومد

٪زودباش آماده شو ... میریم دادستانی ... باید به دادستانِ پروندت اینو بگیم

چیزی که جینیونگ به طور اتفاقی یادش اومد میتونست مسیر پرونده رو به طور کامل تغییر بده و قاتل واقعی که حتی شاید این دومین قتلش بوده رو پیدا کنه و اینجوری جه‌بوم به طور کامل تبرئه میشد

○●●●●●●●●●○

/اگر احساسِ بی حسی تو بدنت تا فردا از بین نرفت فیزیوتراپی رو شروع میکنیم

مشکل اینجا بود که تمامِ روز جونگکوک به شدت احساس بی حسی توی دست ها و پاهاش میکرد و حرکت براش خیلی سخت بود اما طبق گفته‌ی دکتر این برای کسی که ده روز تکون نخورده کاملا طبیعی بود ولی به هر حال جونگکوک قبل از این تویِ کما رفتن جراحیِ برداشتن مغزاستخوان انجام داده بود و دکتر ترجیح میداد احتیاطِ بیشتری کنه تا مطمئن بشه دلیل این بی حسی فقط بی حرکت بودنه و ربطی به جراحی نداره

/لطفا کمکش کن راه بره و مجبورش کن دست هاشو تکون بده

دکتر خطاب به تهیونگ گفت و بدون اینه بهش فرصت جواب دادن بده با حالتِ جدی تری ادامه داد

/این یعنی غذارو نزار تو دهنش و مجبورش کن خودش اینکارو بکنه !

تهیونگ تکخندی کرد و بدون اینکه چیزی بگه سرش رو به نشونه تایید تکون داد

+من کی میتونم برم خونه ؟ حوصلم سر رفت از بس اینجا موندم

جونگکوک بی توجه به موضوعِ صحبتشون غر زد و باعث شد دکترش بهش چشم غره بره

/این بچه ده روزه شب و روزش معلوم نیست و تو این بیمارستان کنارته ولی غر نمیزنه ... اونوقت تو یک روز بیدار بودی داری غر میزنی ؟ حالا حالا ها مرخصت نمیکنم بچه پررو !

برعکسِ تهیونگ که داشت میخندید اخم های جونگکوک توی هم رفتن و همونطور که روی تخت نشسته بود با حالت تخسی به دکترش خیره شد

+تاتا برای اینجا موندن انگیزه داشت ... من انگیزه‌ای ندارم ... حوصلمم سر رفته ... مرخصم کنین برم دیگه

/تا وقتی مطمئن نشدم کاملا خوب شدی خبری از مرخص شدن نیست ... الکی خودتو خسته نکن !

مرد میانسال قبل از خروجش از اتاق دوباره به طرف تهیونگ برگشت

/غذاشو بهش نمیدی و هرچقدرم غر زد تسلیمِ چشمای مظلومش نمیشی و مجبورش میکنی راه بره ... مفهوم بود ؟

تهیونگ درحالی که میخندید دو انگشتِ دست راستش رو به نشونه اطاعت جلو پیشونیش گذاشت

-بله قربان !

/آفرین

بعد از اینکه دکتر از اتاق خارج شد تهیونگ که کنار تخت ایستاده بود با خنده به طرفِ پسر تخسش برگشت

+عمو دکتر همیشه انقدر زورگو بود ؟

پسرِ کوچیکتر چون از ۴ سالگیش این دکتر رو میشناخت طبق یک عادتِ قدیمی بهش میگفت 'عمو دکتر' و هرچقدر تمرین میکرد تا بگه 'آقای دکتر' و یا حتی دکترِ خالی فایده نداشت و تو ذهنش نمیموند . درست مثل تهیونگ که نمیتونست بهش نگه تاتا و حتی یه وقت هایی اسم کاملش رو فراموش میکرد ! تهیونگ درحالی که میخندید کنار جونگکوک نشست و محکم جثه نسبتا ریزش رو به آغوش کشید

-نه ... ولی توام هیچوقت تو همچین شرایطی نبودی و طبیعیه که بخواد بیشتر احتیاط کنه

جونگکوک هوفی کشید و دیگه چیزی نگفت . خودشم میدونست هر چقدر غر بزنه و اعتراض کنه کسی به حرفش گوش نمیده برای همینم فقط بیخیال شد و تو آغوشِ امن تهیونگ لم داد

+راستی تو چرا اونجوری با یونگی هیونگ حرف زدی ؟

بعد از چند دقیقه که در سکوت تو آغوش هم بودن جونگکوک ناگهان پرسید و برای گرفتنِ جواب از پسر بزرگتر فاصله گرفت و تو چشم هاش خیره شد

-چجوری حرف زدم ؟

چشم های گرد و فندقیِ جونگکوک گردتر از حالت عادی شدن و صداش کمی بالاتر رفت

+کم مونده بود بزنیش ! با آدمِ مریض اونجوری حرف میزنن ؟

-من جوری حرف زدم که تو اون لحظه نیاز بود ... قصدم زدنش نبود !

وقتی تهیونگ با بیخیالی جواب داد چشم های جونگکوک حتی گردتر هم شدن

+تو اون لحظه نیاز بود بهش عذاب وجدان بدی ؟

-اتفاقا من خیلی واضح بهش گفتم عذاب وجدان نداشته باشه !

تهیونگ تو اون لحظه به حدی بی منطق شده بود که جونگکوک دیگه نمیدونست باید بهش چی بگه و فقط با دهنی باز از تعجب بهش خیره موند و همین باعث شد پسر بزرگتر با حالت پوکری چشم هاش رو توی کاسه بچرخونه

-اینجوری نگام نکن ... من از حرفی که زدم پشیمون نیستم ... مین یونگی باید از خودش و بخشی از وجودِ تو که توی بدنشه به خوبی مراقبت کنه !

جونگکوک به دوست پسرش چشم غره رفت و دیگه چیزی نگفت . درواقع با اصلِ موضوع که یونگی باید از خودش مراقبت کنه تا خوب بشه موافق بود ولی لحنِ تهیونگ و جوری که این رو بیان کرده بود کاملا نشون میداد که اون پسر چقدر تو این مدت عذاب کشیده و حالا انگار بدون اینکه دستِ خودش باشه به عاملِ اصلیِ این موضوع میتوپید و نمیتونست باهاش درست صحبت کنه

□□□□□□□□

دیدین چیشد ؟ خان پیشی فهمید 🥺💔
وکیل پارک هم دوباره غوغا به پا کرد😍

پ‌ن: برای اونایی که نه چنل تلگرامم رو دارن و نه تو واتپد فالووم کردن😒 اینجا میگم که مریض شدم و دیروز علاوه بر اینکه حالم بد بود مجبور شدم از صبح برم دانشگاه و غروبم یه امتحان پایانی داشتم
و با وجودِ اینکه اعلام کردم امروز آپ میکنم ولی بازم نشد چون صبح دانشگاه بودم و بعدم سرکار و حتی الانم که به وقتِ اینجا ساعت ۲۱:۴۰ هست دارم از توی قطار آپ میکنم و هنوز نرسیدم خونه😭🤒

مرسی که عمارت کیم رو میخونین ، بوس ♡-♡

Continue Reading

You'll Also Like

103K 12.5K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
59.3K 8.5K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
213K 29K 53
_چی از جونم می‌خوای؟! _عاشقم شو. _عاشقت بشم که چی بشه؟ به لیست ترس‌هام یه اسم دیگه رو اضافه کنم؟ _تو همین الانم من رو توی لیست ترس‌هات داری کیم تهیو...
748 132 13
[ سازمان ] سال 1572 پنج تا دوست صمیمی؛ پارک ، مین ، وانگ ، جئون و کیم به خاطر مرتکب شدن به یه اشتباه .... از اون موقع 450 سال گذشته و حالا قدرت از...