In "Kim" Mansion ⏳️

De Saghar_Stories

171K 21.8K 6.1K

شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این... Mai multe

Story details
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Last Chapter💫⏳️
💫🍀سخن پایانی🍀💫

Chapter 25

3.7K 557 175
De Saghar_Stories

دست جونگکوک رو توی دستش گرفته و لبه تختش نشسته بود و مثل تمام ده روزِ گذشته قفل زبونش اینجا و کنار فندقش باز شد

-جیمین امروزم رفت پیش یونگی ... ولی نگران نباش ... نمیزارن بفهمه تو تو این حالی

لبخند محوی زد

-اون شبی که میخواستم از عمارت برم ... شیش سال پیش ... یه نامه برای جیمین گذاشتم و ازش خواستم از امانتیم که تو باشی محافظت کنه ... جیمین دیروز بهم گفت حالا که من برگشتم و خودم مواظبت هستم ... اونم از بخشی از تو که توی بدن یونگیه محافظت میکنه تا سر قولش به من بمونه

نفس عمیقی کشید و با دست آزادش که دست جونگکوک توش نبود مشغول نوازش کردن موهای نرم و ابریشمیش شد

-جونگوکم ... فندق کوچولوی شیرین زبونم ... چرا بیدار نمیشی ؟ اینکه من دارم از بین میرم برات مهم نیست ؟ اینکه خانوادمون دارن نابود میشن برات اهمیت نداره ؟

دوباره اشک توی چشم هاش جمع شد . گریش گرفته بود ولی حتی دیگه توان گریه کردن نداشت . صبحِ اون روز یک پرستار بهش گفت اگر بخواد میتونه خودش صورت پسرِ تو کمارو اصلاح کنه چون ته ریش هاش دراومده بودن و فقط خدا میدونه تهیونگ حین انجام اینکار چقدر گریه کرد . برای همینم الان حتی جونِ گریه کردن نداشت

-دکترت میگه حالت خیلی بهتره ... حتی دستگاه اکسیژنتم برداشتن ... پس چرا بیدار نمیشی عشقِ کوچولوی من ؟

باز هم نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست . انقدر این مدت درمونده بود که حالش داشت از خودش بهم میخورد . تهیونگ پسری بود که تو هفت سالگی فقط بخاطر اینکه توپِ جیمین و جونگکوک موقع بازی افتاده بود روی سقفِ عمارت از دیوار بالا رفت و با به خطر انداختنِ جون خودش اون توپ رو از روی سقف برداشت و بهشون برگردوند! اون برای نجاتِ خودش از دردسر و مشکلات همیشه یه راه حلی داشت . ولی حالا هیچکاری از دستش برنمیومد . نه میتونست از دیوار بالا بره ، نه میتونست جاشو با جونگکوک عوض کنه و نه هیچکار دیگه‌ای . به حدی دست و بالش بسته بود که حتی نفس هم به سختی میکشید و برای همین خیلی اذیت میشد

داشت به همین چیزها فکر میکرد که دست جونگکوک به دستش فشار اورد . ولی حتی اینم نتونست خوشحالش کنه چون طبق گفته دکترش این درواقع اسپاسم غیرارادی دستش بود و واکنشِ خودخواسته‌ی جونگکوک محسوب نمیشد . گویا افرادی که توی کما بودن گاهی از این واکنش های غیرارادی نشون میدادن

چشم هاش رو باز کرد و با ناامیدی به صورتِ فرشته مانندِ جونگکوک خیره شد ولی با ناباوری دید که پلک هاش دارن تکون میخورن . چند ثانیه بدون حتی نفس کشیدن بهش خیره موند و در آخر لای پلک های جونگکوک باز شد و با کمی چرخوندن نگاهش تونست تهیونگ رو پیدا کنه

+تاتا ؟

با صدایی که از ته چاه میومد صداش کرد و باعث شد به خودش بیاد . تکخند ناباوری کرد و درحالی که بعد از ده روز ، بجای ناراحتی از روی خوشحالی اشک توی چشم هاش جمع شده بود چندین بار زنگ پرستار که روی دیوار بود فشار داد و بعد با جلو کشیدنِ خودش هر دو دستش رو روی گونه های جونگکوک گذاشت و پیشونیش رو طولانی بوسید . بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و بدون رها کردن گونه هاش تو چشم های مشکیش که به سختی باز نگهشون داشته بود خیره شد

-بیدار شدی ... چشمای خوشگلتو باز کردی ... حالت خوبه همه‌ی زندگیم ؟

+تشنمه

جونگکوک باز هم زیرلب و با صدایی که واقعا به سختی شنیده میشد گفت

-بزار اول دکترت بیاد ... قبل از هر چیزی اون باید معاینت کنه عزیزدلم

قلبش داشت بخاطر خوشحالی از جاش کنده میشد و عمیقترین لبخندِ عمرش روی لب هاش شکل گرفته بود . تمام صورتِ زیبای جونگکوک رو غرق در بوسه کرد و وقتی پرستار وارد اتاق شد ، خودش با دیدن چشم های بازِ جونگکوک با عجله بیرون رفت تا دکتر رو پیدا کنه

با ورود دکتر به اتاق تهیونگ مجبور شد بره بیرون و با خوشحالیِ مضاعف به جین و نامجونی خیره شد که هر کدوم یک کیسه توی دستشون بود و مشخص بود برای نهار غذا خریدن و بعد از گذشتِ ۸ روز از آخرین باری که کسی بجز جونگکوکِ در کما صداش رو نشنیده بود حرف زد

-بیدار شد جین هیونگ ... چشماشو باز کرد

کیسه از دست جین افتاد و بزرگترین فردِ جمع با قدم های بلند به طرف پنجره اتاقِ جونگکوک رفت و با ناباوری به چشم های بازش و حرکتِ آرومِ لبهاش خیره شد

تهیونگ ، جین و نامجون تمامِ ده روزِ گذشته توی بیمارستان بودن و حتی رنگ آفتاب رو توی این مدت ندیدن . فقط وقتی بقیه براشون لباس بردن ، هر سه توی همون اتاقی که برای تهیونگ بود دوش گرفتن . البته تنها دلیلی که نمیزاشت جین و نامجون از بیمارستان خارج بشن نگرانی برای تهیونگ بود . حالِ پسر موفرفری که تو این ده روزِ گذشته دو روزش رو قیامت به پا کرد و برای ۸ روز حتی یک کلمه حرف نزد به حدی بد و نگران کننده بود که پسرعمه و صمیمی ترین دوستش میترسیدن تنهاش بزارن

نامجون گوشیش رو از توی جیبش دراورد تا این خبرِ فوق العاده رو به جینیونگی که شمارش رو داشت بده و جین هم درحالی که نمیتونست جلوی بارش اشکِ شوقش رو بگیره به طرف تهیونگ رفت و دو پسر محکم همدیگه رو به آغوش کشیدن

×گلمون بهوش اومد تهیونگی ... درد و غما تموم شد ... دوباره میتونیم به زندگی برگردیم

جین همچنان که گریه میکرد گفت و تهیونگ رو هم به گریه انداخت . مگه اون دیگه از زندگی چی میخواست ؟ بجز دیدنِ دوباره‌ی چشم های مشکی و زیبای فندقش دیگه چه خواسته‌ای تو این دنیا داشت ؟

○●●●●●●●●○

دو ساعت گذشته و حالا همه ، حتی پدربزرگ و مادربزرگ پشت در اتاقِ جدید جونگکوک ایستاده بودن تا دکتر بهشون اجازه بده برن دیدن ته تغاریِ عزیزشون که چشم هاش رو باز کرده و به عذاب هاشون پایان داده . ولی متاسفانه اتاقِ جدید هیچ پنجره‌ای نداشت و بقیه نمیتونستن جونگکوک رو حداقل از پشت شیشه ببینن تا خیالشون کمی راحت بشه و حالا انتظار داشت همه رو دیوونه میکرد

÷پس چرا دکتر نمیاد ؟ مردیم از انتظار

هوسوک با بی طاقتی گفت و به متر کردنِ راهرو با قدم هاش ادامه داد

٪منم نمیفهمم ... یه معاینس دیگه چرا انقدر طول کشیده ؟ تو دیدیش تهیونگ هیونگ ؟ باهاش حرف زدی ؟

جینیونگ با استرس از تهیونگ پرسید و پسر موفرفری که تکیه به دیوار ایستاده بود سرش رو بالا و پایین کرد

-به نظر حالش خوب بود ... منو شناخت و باهام حرف زد

#خب این بچه نفس کشیدنم یادش بره تورو یادش نمیره ! اینجوری که نمیشه فهمید حالش خوبه یا نه

پدربزرگ کیم که روی صندلی و کنار همسرش نشسته بود گفت و همه تاییدش کردن . جونگکوک میتونست اسم خودش رو فراموش کنه ولی تهیونگ رو ؟ هرگز !

بلاخره بعد از یک مدتِ طولانی که به انتظار گذشت دکتر از اتاق خارج شد و با لبخند نگاهش رو بین اون آدم های نگران چرخوند

/تمام معاینه های لازم رو انجام دادیم و الان میتونم با اطمینان بگم که حالش خوبه و مشکلی نداره ... میتونین برین ببینینش

همه یکی یکی از دکتر تشکر کردن و وارد اتاق شدن . دور جونگکوک پر شد از آدم هایی که بعد از ده روز از ته دل میخندیدن و خوشحال بودن

+یونگی هیونگ ؟

جونگکوک به آرومی و صدای خشداری که نشون میداد چندین روز حرف نزده پرسید و جیمین مسئولِ جواب دادن شد

^حالش خیلی خوبه کوکی ... البته فقط سه چهار روزه که اجازه میدن ببینیمش و نمیتونیم خیلی پیشش بمونیم ولی در کل خوبه

جونگکوک لبخند عمیقی زد و چیزی نگفت فقط درحالی که یک دستش توی دست مادرش بود چشم چرخوند تا تهیونگ رو پیدا کنه و پسر بزرگتر رو درحالی پیدا کرد که گوشه‌ای از اتاق تکیه به دیوار ایستاده و بهش خیره نگاه میکنه . دست آزادش رو به سمتش دراز کرد تا بهش بفهمونه بره پیشش و وقتی تهیونگ بهش نزدیک شد دست هاشون رو توی هم حلقه کرد . همه بهشون خیره بودن که با به حرف اومدنِ کیم بزرگ خطاب به نامجون توجه ها به اون مرد جلب شد

#شما سه نفر این چند روز خیلی اذیت شدین ... واقعا دلم میخواست با دوست پسرِ نَوَم تو شرایط بهتری آشنا بشم ولی خب الان فقط میتونم ازت تشکر کنم که این چند روز نوه هامو تنها نزاشتی

نامجون با گیجی سرش رو چرخوند تا ببینه شخص دیگه‌ای اون اطراف هست یا نه ولی تا حدِ زیادی به نظر میرسید کیم بزرگ با خودشه چون هم کسی بجز خودش اون اطراف نبود و هم مشخصاً اونی که این چند روز کنار دوتا از نوه های کیم بود خودش بود ! با گیجی به جین که رو به روش و پشت پدربزرگش ایستاده و مشخص بود پنیک کرده خیره شد تا شاید بفهمه چه خبره ولی وقتی پسر بزرگتر لب زد 'فعلا جمعش کن بعدا بهت میگم چه خبره' دوباره به کیم بزرگ خیره شد و با لبخند و بدون حرف تعظیم کرد

×من ... من و نامجون باید چیز کنیم ... بریم بیرون حرف بزنیم ... بیا نامجون

جین با عجله گفت و جلوتر از پسری که خیلی سعی داشت شبیه علامت سوال به نظر نرسه و لبخندش رو حفظ کنه از اتاق خارج شد

*منظور بابابزرگت از دوست پسرِ نوش کی بود ؟ کی دوست پسرِ کیه ؟

وقتی توی راهروی بیمارستان رو به روی هم ایستادن نامجون با گیجی پرسید و باعث شد جین با ناامیدی آه بکشه و سرش رو پایین بندازه

×میدونی که من به بزرگترای خانوادمون نگفتم چه اتفاقی برام افتاده ... یعنی راجب جراحیم و قفسه سینم ... اونام یه مدت فکر میکردن من برای کار خارج از شهرم و بعد که جریانِ آزمایشِ پیوند مغز استخوان پیش اومد فهمیدن منم آزمایش دادم و وقتی بابابزرگ پرسید من کجام این ده تا احمقم گفتن خونه دوست پسرمم که مریض شده و دارم ازش نگهداری میکنم

دوباره با تاسف آه کشید و با بلند کردنِ سرش به چشم های گیجِ نامجون خیره شد

×منم وقتی برگشتم خونه از شخصیتِ تو به عنوان دوست پسرِ فرضیم استفاده کردم تا باور کنن دوست پسر دارم و حالا که تو تو این چند روز پیشم بودی و تنهام نزاشتی بابابزرگم فکر کرد دوست پسرِ نداشتم تویی ... قضیه اینه

با شرمندگی به پشتِ موهای خرماییش دست کشید و ادامه داد

×معذرت میخوام که تو همچین موقعیتی قرارت دادم ولی میشه برای رو نشدنِ دروغایی که بهشون گفتیم یه مدت تظاهر کنی دوست پسرمی ؟ البته اینم بگم هم دروغِ دوست پسر ایده‌ی رفیقِ خودت بود و هم اینکه از شخصیتِ تو برای دوست پسرِ فرضیم استفاده کنم !

جمله آخرش رو جوری که انگار میخواد شریک جرمش رو لو بده گفت و باعث شد نامجون به خنده بیوفته . پسری که پوست تیره تری داشت با لبخندی که چال گونش رو سخاوتمندانه به رخ میکشید آروم لپِ جین رو کشید

*من ترجیح میدادم واقعا دوست پسرت باشم و به چیزی تظاهر نکنم (شونه بالا انداخت) ولی اعتراضی نیست ... حتی تظاهر به بودن با توام افتخاره !

بعد از تموم شدن حرفش به اتاق برگشت و ندید جین تا چه حد ماتش برده . جمله‌ی نامجون مدام توی سرش تکرار میشد ولی نمیتونست هضمش کنه و به حدی ضربان قلبش بالا رفته بود که فاصله کمی تا پس افتادن داشت ! اون پسر ... الان باهاش لاس زده بود ؟ اونم انقدر شیرین و دلنشین ؟ خب این برای قلبِ جین که جدیدا در برابر نامجون بی جنبه بازی درمیاورد خیلی زیادی بود که !

○●●●●●●●●○

شب شده و همه مجبور به رفتن شده بودن چون فقط یک نفر اجازه داشت خارج از ساعتِ ملاقات پیش جونگکوک بمونه و همه ، حتی پدر و مادر جونگکوک هم میدونستن که اون شخصی که میمونه باید تهیونگ باشه در نتیجه الان پسر موفرفری روی تخت دراز کشیده و فندقش درحالی که سرش رو روی سینش گذاشته بود توی آغوشش مچاله شده و خودشم محکم دستهاش رو دورش پیچیده بود

-خیلی منو ترسوندی فندق ... به معنایِ واقعیِ کلمه دیوونه شدم ... قلبم داشت می ایستاد ... این ده روز جوری شکنجم کردی که نمیدونم چقدر طول میکشه تا مثل سابق بشم

تهیونگ با صدای آروم و شکسته‌ای گفت و بوسه‌ای روی موهای جونگکوک گذاشت . از طرفی پسر کوچیکتر که قلبش بخاطر جمله های تهیونگ فشرده شده بود طولانی روی قفسه سینش و جایی که زیرش قلبِ تاتاش بود بوسه گذاشت و بعد با بلند کردن سرش به چشم هاش خیره شد

+معذرت میخوام ... باید قوی تر میبودم تا بتونم از پس این جراحی بربیام ... ببخشید که با ضعیف بودنم ترسوندمت

تهیونگ دستش رو پشت گردنِ جونگکوک گذاشت و با جلو کشیدنش روی پیشونیش بوسه گذاشت و بعد دوباره به چشم های زیبای مشکیش خیره شد

-همین که دوباره چشم های قشنگتو باز کردی کافیه ... نیازی به معذرت خواهی نیست فندقم

+یه سوال بپرسم ؟

در برابرِ لحنِ مظلومِ جونگکوک تهیونگ لبخندِ عمیقی زد و سرش رو بالا و پایین کرد

-بپرس قشنگم

+تو چجوری فهمیده بودی من حالم بد میشه ؟ هرچی فکر میکنم میبینم همه شواهد نشون میدادن این جراحی برام بی خطره ... حتی دکترام نتونستن حدس بزنن ... ولی تو تمامِ مدت میدونستی و مطمعن بودی

تهیونگ دوباره لبخندِ عمیقی زد و درحالی که جونگکوک تقریبا روش خیمه زده بود تا بتونن با هم چشم تو چشم باشن دستش رو بلند کرد و مشغولِ نوازش موهای ابریشمیش شد

-به دلم افتاده بود ... حسِ خوبی به این جراحی نداشتم و حتی وقتی سعی میکردم خوشبین باشم بازم ته قلبم این حس وجود داشت که یه اتفاقِ بدی میوفته ... نمیدونم چرا و چطوری ولی به هر حال اصلا نمیتونستم راجب این جراحی مثبت فکر کنم 

جونگکوک 'جالبه' زیرلبی گفت و قبل از اینکه دوباره سرش رو روی سینه تهیونگ بزاره گونش رو بوسید و بعد از جاگیر شدن روی سینه‌ی محکمِ دوست پسرش به حرف اومد

+حالا که انقدر دوسم داری که راجبِ من بهت وحی میشه منم تا جایی که بتونم این مدت خودمو برات لوس میکنم و توام باید نازمو بکشی ... هر چی نباشه از مرگ برگشتم !

تهیونگ به لحنِ لوس ولی در عین حال تخسِ پسر کوچیکتر خندید و دوباره روی موهاش رو بوسید

-هم لوسی هم پررو ... این همه این ده روز اذیتم کردی ولی بیخیالم نمیشی

+هیچوقت بیخیالت نمیشم ... اصن بهت قولِ انگشتی میدم که تا وقتی زندم دست از اذیت کردنت برندارم ! ولی به هر حال تو حق نداری اعتراض کنی چون من پادشاهم و زورگوام هستم !

تهیونگ اینبار با صدای بلند خندید و فشار دست هاش دور بدنِ جونگکوک رو بیشتر کرد

-امر امرِ شماست پادشاهِ خرگوشا ... این شوالیه از اولم جان بر کفِ شما بوده و هست !

جونگکوک به شیرینیِ قند خندید و قلبِ آسیب دیده‌ی تهیونگ رو گرم کرد . جونگکوکش بیدار شده بود و دوباره داشت براش شیرین زبونی میکرد . اصلا تو این دنیا خوشبختی‌ای از این بالاتر بود ؟

□□□□□□□□□□

جونگکوکِ قشنگم بیدار شد😍💃🏼
خوشحالی دوباره به عمارت کیم برگشت🥹

پ‌ن: چند روز پیش تو چنل تلگرامم اعلام کردم که تو واتپد فالوورام هزارتایی شدن و بعضیاتون ازم شیرینی خواستین ... منم دیدم شیرین ترین شیرینی میتونه پارتِ بهوش اومدنِ جونگکوک اونم درست بعد از پارتِ غمگینِ قبلی باشه

قدرمو بدونین و بعد از اون همه ناله و نفرین الان با کامنتای قشنگ خوشحالم کنین🥰😅

پ‌ن²: الان که دارم این پارت رو آپ میکنم ساعت حدوداً ۲۳:۳۰ به وقت وین هست و من صادقانه یادم رفته بود من دو ساعت و نیم از وقت ایران عقب ترم برای همینم ببخشید که آخرِ شب شد نصفِ شب😅🙈

مرسی که عمارت کیم رو میخونین ، بوس ♡-♡

Continuă lectura

O să-ți placă și

151K 23.7K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
216K 27.5K 27
*به من نگو هیونگ،من برادرت نیستم* **پس چی باید صدات کنم؟** *ددی*
62.4K 10.5K 20
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
107K 12.9K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...