The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.8K 20.5K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

56

871 240 220
By sabaajp

ساعت ده صبح بود و بکهیون روی ایوان خونه‌ی قدیمی و کوچیکی نشسته بود و سیگار میکشید. ساعت هفت صبح بالاخره به مکان مورد نظر سوجین رسیدن و بک نمیتونست به با خاطر آوردن اتفاقی که افتاد نیشخند نزنه‌.

درست زمانی که به روستا رسیدن و برای پیدا کردن سوییت به خونه های اطراف سر زدن اون به بهانه‌ی درد مچ پاش به چانیول چسبید و خیلی خوش شانس بودن که تونستن دو تا اتاق جدا از هم بگیرن و این یعنی سوجین به همراه خانوادش تو یک اتاق میموند و خودش و چان با همدیگه بودن.

سوجین اصلا از این اتفاق راضی نبود. حتی دست چان رو گرفت و چند متر اونطرف تر بهش گفت که قرار بود جلوی خانوادش اونها تو یک اتاق بمونن و اینطوری داره برنامه هاش رو بهم میزنه اما چان با جدیت جواب داد:

+ پای بک آسیب دیده سوجین. نکنه ازم توقع داری اون رو تنها بذارم و برای دروغ گفتن به خانوادت با هم یکجا بمونیم؟

شاید امروز روی دور خوش شانسی بود چون بهشون خبر رسید که یک گروه گردشگری بزرگ هم امروز برای تفریح به اینجا میان و این یعنی بقیه‌ی اتاق ها از صبح زود رزرو شده بود و به جز این دوتا هیچ اتاق دیگه‌ای خالی نبود. با دیدن اون دختر که چندین متر اونطرف تر با چانیول حرف میزد و اخمهاش به شدت تو هم بود.

_ مطمئنم سوجین الان دلش میخواد یه بلایی سرم بیاره و از شر جسدم خلاص شه. چون به هر حال اگه من نبودم چان هیچ وقت سر عقل نمیومد و با حماقت تمام به دختره میچسبید.

پوک دیگه‌ای به سیگارش زد و دودش رو برای چند ثانیه تو ریه هاش حبس کرد. چانیول رو میدید که حین حرف زدن با سوجین هر چند ثانیه یک بار برمیگشت و باهاش چشم تو چشم میشد. فقط یک ثانیه کافی بود تا بهش لبخند بزنه و براش سر تکون بده. همین باعث میشد نیش خودش بیشتر از قبل باز شه و اخمهای سوجین بیشتر توی هم بره.

_ خدای من... این پسر بدجوری گیر افتاده. حالا هم مدتهاست موهاش فره و هم به من لبخند میزنه و یکم پیش با شجاعت تمام لبهام رو بوسید.

پوک آخر رو به سیگارش زد و بعد از خاموش کردنش دستش رو روی لبهاش کشید. چانیول خیلی شیرین بود. تو مسیر رسیدن به اینجا حتی یک بار هم از سنگینیش شکایت نکرد و گاهی با چک کردن اطراف سرش رو سمت اون میچرخوند و گونه‌ش رو میبوسید.

به روزهای اول آشناییشون فکر میکرد و تغییرات بزرگ چانیول در طول زمان لبخند به لبش میاورد. اون مرد به معنای واقعی کلمه مهربون و جنتلمن بود. شبی رو به خاطر آورد که تو هتل میموندن و سیستم گرمایشی اتاقش خراب شد. اون شب چان ازش خواست به اتاقش بره و رامیونش رو باهاش شریک شد. بعدش هم اجازه داد اون روی تختش بخوابه و تا صبح خودش روی مبل خوابید. یک شب دیگه وقتی تو کلاب تب کرده بود خودش رو بهش رسوند و ازش مواظبت کرد. وقتی پاش صدمه دیده بود بهش توجه میکرد و همراهش به بیمارستان رفت. شبی که به خونه برگشت و همه حتی یشینگ هم خوابیده بودن اون منتظرش نشست و حتی بهش اجازه نداد روی مبلهای خشک توی سالن بخوابه.

وقتی بهش گفت دیگه نمیخواد با همدیگه باشن چان به جای اینکه بهش تهمت لاشی بودن بزنه خودش رو مقصر دونست و فکر میکرد چون توی رابطه به اندازه‌ی کافی خوب نبوده میخواد ازش جدا شه. روز ملاقات با پدرش چان هم مثل خودش عینک آفتابی زده و با اینکه به شدت ازش دلخور بود مقابلش خم شد و با ملایمت گفت "آرومتر بخور. اینطوری دل درد میگیری."

اون روز تو چشمهاش زل زد و گفت دیگه نمیخواد حتی با هم دوست باشن اما شبش از اینکه اون و لوکاس همدیگه رو ببوسن عصبانی شد و چون به اشتباه فکر کرد تصمیم داشته خودش رو از روی پل پایین بندازه تنگ در آغوش گرفتش و کنار گوشش بارها عذرخواهی کرد. شبها بهش زنگ میزد و وقتی به بهانه‌ی بردن وسایلش برگشت بوسان با روی باز ازش استقبال کرد. حتی شبی که به درش گفت از چان خوشش میاد هم اون خودش رو رسوند تا بهش نشون بده چقدر براش با ارزشه و دوستش داره.
حرفهاش اونقدر قشنگ بودن که با هر بار فکر کردن بهشون لبخند به لبهاش میومد و گونه هاش رنگ میگرفت.

"+ تو پسر شیرین منی. چطور میتونی انقدر دوست داشتنی باشی؟"

"+ با هر بار دیدنت بیشتر از قبل بهم ثابت میشه که مین هیون خیلی بی لیاقته. اون چطور تونست تو رو دوست نداشته باشه؟"

"+ تو با چشمهای زیبات بهم خیره میشی و من از درون برات میمیرم."

شاید حالا که بیشتر بهش فکر میکرد تا حدی به سوجین حق میداد. چانیول واقعا آدم با ارزشی بود و هر کسی دوست داشت یکی مثل اون تو زندگی خودش داشته باشه. تو فکر بود و نفهمید کی چان برگشته و با شنیدن صدای برخورد لیوان چای روی میز کنارش از فکر بیرون اومد.

+ چرا اخمهات تو همه؟ از اینجا خوشت نمیومده؟

به چشمهای خندون چان خیره شد و این بار به جای اخم گوشه‌ی لبهاش بالا رفت. با سر به سوجین اشاره کرد و پرسید:

_ درمورد چی حرف میزد؟ داشت بهت التماس میکرد دست از پرستاری کردن از این بچه برداری و با اونا وقت بگذرونی؟

چانیول زیپ کاپشنش رو باز کرد و گفت:

+ نه. خانوادش به یکسری وسیله برای داخل سوییتشون نیاز داشتن. ازم خواست باهاش برم خرید.

بک با شنیدن اون حرف پوزخند زد و با تاسف سر تکون داد. دختره‌ی احمق برای وقت گذروندن با چان به هر ریسمانی چنگ مینداخت.

_ و تو چی گفتی؟ قراره از پرستار بچه به داماد مورد علاقه‌ی خانواده‌ی سوجین ارتقا پیدا کنی؟

چان با لبخند خم شد و لیوان کاغذی که ازش بخار بلند میشد رو روی پای بک گذاشت. لیوان خودش رو هم برداشت و گفت:

+ نه. قراره به عنوان پرستار بچه اینجا بمونم و با پسر بد اخلاقم وقت بگذرونم.

دست بک رو گرفت و دور لیوانش حلقه کرد.

+ قبل از اینکه سرد بشه بخورش عزیزم. کمک میکنه بدنت گرم بشه.

بک از حرف و انتخابش خوشش اومد و تو دلش تحسینش میکرد ولی در ظاهر گفت:

_ جای تو بودم لیوانا رو از سوجین نمیگرفتم. ممکنه تو لیوان تو معجون عشق و تو لیوان من یه زهر کشنده ریخته باشه.

+ چرا باید این کار رو بکنه؟

_ دلیلش واضحه. داره با چشم خودش میبینه تو دیوانه وار عاشق من شدی و بیش از حد جلوی خانواده‌ش ضایع بازی درمیاری. برای همین ممکنه تصمیم گرفته باشه سر منو زیر آب کنه.

بعد از این حرف با بیخیالی شونه بالا انداخت و گفت:

_ اگه من جای اون بودم قطعا این کار رو میکردم.

چانیول با شنیدن حرفهاش تکخند زد و خم شد درپوش نوشیدنیش رو برداشت تا بتونه داخل لیوان رو ببینه.

+ خودم این نوشیدنیها رو گرفتم عزیزم و حسابی حواسم بود که سوجین نزدیکشون نره. اما اگه احتمال میدی من چیزی توشون ریخته باشم خب...

بعد از زدن این حرف هم دست بک رو بالا آرود و همونطور که به چشمهاش خیره شده بود کمی از نوشیدنیش نوشید و عقب رفت.

+ میتونی مطمئن باشی سم توش نریختم. اما درمورد معجون عشق زیاد مطمئن نیستم.

نیش بک با شنیدن این حرفها بیشتر از قبل باز شد و کمی روی صندلی خودش رو جلو کشید.

_ اگه توش معجون عشق ریخته باشی چی میشه؟ بیشتر عاشقم میشی؟

چانیول کمی از نوشیدنی خودش نوشید و کنار شقیقه‌اش رو خاروند.

+ مگه بیشتر از اینم میتونم عاشق بشم؟

حرفش باعث شد ستاره ها تو چشمهای بک روشن شن و با ذوق پنهانی دوباره به عقب تکیه بزنه و لیوانش رو بالا بیاره. براش هات چاکلت گرفته بود و به طرز عجیبی حس میکرد این خوشمزه ترین هات چاکلتیه که تا به حال تو زندگیش خورده.

اون همیشه به خودش افتخار میکرد که ادم جدی و محکمیه ولی حالا به شدت حس میکرد بخاطر چانیول و کارهاش تا حد زیادی لوس شده و در کمال تعجب اصلا از این موضوع بدش نمیومد حتی دوست داشت چان بیشتر از این حرفها بهش بزنه و بیشتر از قبل لوسش کنه برای همین گفت:

_ خیلی بده که دیگه به این حرفهات اعتماد ندارم  و دیگه تحت تاثیرشون قرار نمیگیرم چان و مقصر این موضوع هم خودتی.

میتونست رگه هایی از تعجب رو تو چهره‌ی مرد کنارش ببینه.

+ چرا؟ مگه من کار بدی کردم؟

_ هوم خب میدونی تعریف آدمها از خوبی و بدی با همدیگه متفاوته. تو ممکنه فکر کنی خیلی دوست پسر خوبی هستی و همه‌ی کارهات من رو تحت تاثیر قرار میده و جذبت میشم ولی من دارم به دیشب فکر میکنم و صدات مدام تو گوشم میپیچه که گفتی این تنبیه منه و بعدشم منو تو سالن تنها گذاشتی و رفتی.

چان‌ میدونست بک قرار نیست به راحتی از اتفاق دیشب بگذره و حالا رفتارهاش به شدت به نظرش کیوت میومد. بکهیون دوست داشت باهاش بازی کنه و یکم سرگرم باشن و خودش هم از این موضوع بدش نمیومد. به هر حال که تفریح دیگه‌ای نداشتن و مدت زمان بودن بک در کنارش خیلی طولانی نبود. برای همین با نیشخند گفت:

+ میدونی بک من بعد از آشنا شدن با تو و نزدیک شدن بهت درمورد خیلی چیزها کنجکاو شدم و درموردشون تو اینترنت تحقیق کردم. مثلا من قبل از ملاقات با تو هیچ زمان درمورد روابط بین دو تا پسر کنجکاو نشده بودم. حتی نمیدونستم چطوریه و کیونگسو هم هیچوقت چیزی درموردش بهم نگفته بود.

بکهیون در حالیکه از نوشیدنیش لذت میبرد به حرفهاش گوش داد.

+ مثلا قبل از تو هیچ زمان هیچ کسی بهم نگفته بود ددی و هیچ آدمی تا این حد به نظرم شیرین نبود. برای همین تو اینترنت درمورد این اصطلاح "ددی" تحقیق کردم.

ابروهای بک حالا با تعجب بالا رفته بود. واقعا چانیول تا این حد ساده بود که برای فهمیدن دلیل این کارش تحقیق کنه؟

دید که چان صندلیش رو کمی جلوتر کشید و سمت اون خم شد. حالا از فاصله‌ی نزدیک بهش زل زده بود و نگاهش بین چشمها و لبهاش میچرخید و یه لبخند محو روی لبهاش بود. هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی حس میکرد ضربان قلبش کمی بالا رفته و کمی گرمش شده.

+ فهمیدم که معمولا به کسی ددی میگن که کنترل رابطه رو تو دست داره و اون تعیین میکنه که باید چیکار کنن. خودش لذت میبره و به پارتنرش هم لذت میده اما... همه چیز طبق نظر اون پیش میره‌.

خب اون داشت یک سری چیزهای ساده و ابتدایی که صفحات مختلف اینترنت منتشر کرده بود رو براش میگفت و بک میدونست حرفهاش تا حد زیادی درست نیست اما همچنان سکوت کرده و به صورتش خیره شده بود. چان چند ثانیه به چشمهاش خیره شد و سرش رو جلو برد. کنار گوش بک با صدای خیلی آروم زمزمه کرد:

+ این یعنی تو باید به نظر من احترام بذاری بیبی و من مطمئن میشم که بعدا کار دیشبم رو برات جبران کنم.

بعد از زدن این حرف هم کنار لاله‌ی گوش بک رو خیلی آروم بوسید و سرش رو عقب کشید. بک حس میکرد گر گرفته. این اولین بار بود که اینطور چیزی از چان میشنید. اون لعنتی حتی لحنش هم جدی بود و وقتی بهش گفت بیبی... حتی با فکر کردن بهش هم ضربان قلبش بالا میرفت‌.

چان به صورتش نگاه کرد و دستش رو تو موهای بهم ریخته‌ی بک فرو برد. در ظاهر داشت براش مرتبش میکرد ولی در اصل داشت پوست سرش رو نوازش میکرد. بعد هم دستش رو پایین تر آورد و روی قفسه‌ی سینه‌ی بک جایی که حدس میزد قلبش باشه گذاشت و با بدجنسی گفت:

+ گفتی دیگه تحت تاثیر حرفهام قرار نمیگیری ولی الان هم گونه هات رنگ گرفته و هم قلبت تند تر میزنه. تو واقعا نمیتونی به من دروغ بگی بک.

بعد از زدن این حرف هم از جاش بلند شد و طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده باشه کاپشن رو تو تنش مرتب کرد. یک ساعت دیگه باید برای آماده کردن نهار با سوجین و خانوادش ملاقات میکردن و هنوز لوازم مورد نیازشون رو نخریده بود.

+ تو اینجا بمون و استراحت کن عزیزم. من میرم یه سری وسیله برای نهار بگیرم و زود برمیگردم باشه؟

بکهیون در سکوت از پایین به بالا نگاه کرد و چیزی نگفت اما وقتی خواست از روی ایوان پایین بیاد اون هم از جاش بلند شد و دنبالش اومد. اینطوری بهتر بود. حداقل وقت بیشتری کنار هم بودن. یه چیز جالب جدیدا درمورد بک فهمیده بود. اینکه اون پسر وقتی خجالت زده میشد تا مدتی سکوت میکرد و صدایی ازش درنمیومد. درست مثل الان که با سر پایین افتاده در کنارش راه میرفت و هیچ تلاشی برای برقراری ارتباط باهاش نمیکرد.

تا چند دقیقه اینطوری در سکوت کنار هم تو پیاده روی خلوت قدم زدن و در آخر بک به حرف اومد و پرسید:

_ کی جبران میکنی؟

با تعجب نگاهش کرد.

_ خودت گفتی بعدا اتفاق دیشب رو جبران میکنی.

گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و خواست چیزی بگه که بک پیشدستی کرد و گفت:

_ امشب جبرانش کن. هیچوقت نباید بذاری زمان زیادی از گندی که زدی بگذره.

نگاه چان به اخمهای تو هم بک بود و همین باعث میشد لبخندش عمیق تر شه.

+ سعی میکنم کاری کنم که امروز بهت خوش بگذره عزیزدلم. ولی به روش خودم...

به هایپرمارکت رسیدن و شونه به شونه‌ی هم وارد شدن. بک بعد از برداشتن یک سبد پلاستیکی بدون اینکه نگاهش کنه یا چیزی بگه سمت قفسه‌ی خوراکی ها رفت و بدون نگاه کردن به اونها و قیمتشون هرچی دم دستش بود رو تو سبد ریخت.

چانیول چیزهایی که برای نهار نیاز داشتن رو برداشت و سمت بک رفت. حالا هردوشون بین قفسه ها بودن و فروشنده‌ی پشت کانتر نمیتونست ببینتشون. بدون اینکه چیزی بگه دنبال بک میرفت و وقتی بک سمت بخش آرایشی و بهداشتی رفت و چندین بسته‌‌ی متفاوت کاندوم تو سبدش انداخت ابروهاش بالا رفت و پرسید:

+ اینا رو چرا برداشتی؟ چرا انقدر زیاد؟

_ چون میخوام کلکسیون جمع کنم.

بک به سادگی جواب داد و چان دستی به موهاش کشید و گفت:

+ ولی تو به اینهمه کاندوم نیاز نداری بک.

_ اینا برای خودم نیستن.

+ توقع که نداری امشب وقتی اتاقمون دیوار به دیوار سوجین و خانوادشه کاری بکنیم بک مگه نه؟

بکهیون نیم نگاهی بهش انداخت و چند بسته‌ی دیگه کاندوم تو سبدش انداخت.

_ چرا که نه؟ یکم پیش خودت گفتی من شیرین و دوست داشتنیم. آدمای عادی هم از چیزای شیرین خیلی خوششون میاد. حتی اگه در کنار تحقیقاتی که درمورد چگونه یک ددی خشک و سفت باشیم داری یه سرچ ساده درمورد چیزهای شیرین بزنی میبینی که نوشته شده شیرینی جات به شدت اعتیاد آورن.

چان دیگه چیزی نگفت و نفسش رو صدا دار بیرون داد ولی کنار بک وایساد و یکی یکی بسته های کاندوم رو بیرون آورد و سرجاشون گذاشت.

_ دستت رو بکش عقب. اگه تو اینترنت یه سرچ ساده کنی میبینی دخالت کردن تو خرید بقیه کار خیلی زشتیه و حتی میتونن ازت شکایت کنن.

بک سبدش رو عقب کشید ولی چانیول با پافشاری بیشتر سمتش اومد و دست تو سبدش کرد.

+ اینا خیلی زیادن و نمیتونیم از همشون استفاده کنیم. ممکنه تاریخشون بگذره و هدر برن. بهتره بذاری کسایی که بیشتر از ما بهشون نیاز دارن بخرنشون.

بک محکم سبدش رو پس کشید و گفت:

_ اگه میترسی اینا هدر برن و تاریخ مصرفشون بگذره پس بهتره یکم به خودت تکون بدی و زیاد ازشون استفاده کنی... ددی.

کمی بعد خریدهاشون تموم شده بود و با کیسه های پر از خوراکی و نوشیدنی و همینطور لوازم بهداشتی و کاندوم سمت خونه برمیگشتن. چانیول از گوشه‌ی چشم به خریدهای بک نگاه میکرد و سر تکون میداد.

+ اونا رو خریدی که به خانواده‌ی سوجین نشون بدی؟

صدای پوزخند بلند بک به گوشش رسید.

_ فکر میکنی انقدر بچم که اینکار رو بکنم؟ برم کاندوما رو نشون بدم و بگم اینا رو میبینین؟ همشون برای چانیوله و قراره حین رابطه‌ با من ازشون استفاده کنه؟

با گیجی کنار شقیقه‌اش رو خاروند و پرسید:

+ پس چرا اینهمه خریدی؟ میدونم که نمیخوای کلکسیون بزنی بک. اینها هم چیزی نیست که به عنوان هدیه بخوای به کسی بدیشون.

بک با نیشخند گفت:

_ صبح بهت گفته بودم از کار دیشب پشیمونت میکنم چان. اوه در ضمن... اینجا رو نمیدونم ولی تو فرانسه آدمها گاهی به همدیگه کاندوم هدیه میدن. شاید منم چند تا از اینا رو به پدر سوجین هدیه بدم و بگم از طرف توعه. مطمئنم بعدش بخاطر این حجم از روشن فکری و شعور بلافاصله ترتیب ازدواج تو و سوجین رو میده.

وقتی چهره‌ی متعجب چان رو دید با لحن حق به جانبی ادامه داد:

_ اگه بخوای میتونی تو اینترنت سرچ کنی. امروزه خیلیا به همدیگه اینطور هدیه هایی میدن.

بهش چشمک زد و وقتی حس کرد به اندازه‌ی کافی به خونه نزدیک شدن سمت چان چرخید و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت تا خم شه. چان منطورش رو متوجه شد و وقتی به اندازه‌ی کافی خم شد پشتش رفت و رو کولش سوار شد.

+ آخ... بک...

دستهاش رو دور گردن حلقه کرد و با لذت گفت:

_ ممکنه سوجین تو حیاط منتظرت باشه. من پام درد میکرد یادت که نرفته؟

چان تکخندی زد و بک رو بالا کشید. حالا ادامه‌ی مسیر رو به سختی طی میکرد و نایلون خریدهای بک که پر از کاندوم بود جلوی چشمش تکون میخورد.

+ پای تو چیزیش نمیشه بک ولی قطعا تا فردا کمر من میشکنه.

_ هوم... بخاطر اینه که خیلی ازش کار نمیکشی. اگه یکم بیشتر ازش استفاده کنی عضلاتش قوی میشه و دیگه درد نمیکشی‌.

سر چان که سمتش چرخید و چپ چپ نگاهش کرد با پوزخند گفت:

_ چیه؟ این اصل انتخاب طبیعیه. اگه تو اینترنت درموردش تحقیق کنی میفهمی که راست میگم.

چان چشمی چرخوند و دوباره به راهش ادامه داد. بکهیون مثل بچه ها به حرفی که کمی پیش زد گیر داده بود و مدام بهش اشاره میکرد.

+ میدونی که این حرفها و هدیه های فرانسوی‌ای که خریدی باعث نمیشه امشب اون اتفاقی که دوست داری بیوفته بک مگه نه؟ اتاق ما دقیقا چسبیده به اتاق سوجین و خانوادشه و اصلا دوست ندارم چیزی به گوششون برسه‌. نه چون خجالت میکشم یا هر فکر مسمومی که ممکنه تو ذهنت شکل بگیره‌. صرفا بخاطر اینکه دوست ندارم به جز خودمون کسی دیگه صداهامون رو بشنوه.

بک که میدونست از چی حرف میزنه سرش رو جلو برد و کنار گوشش گفت:

_ همه چیز به تو بستگی داره ددی. من اونقدر حرفه‌ای هستم که صدام رو کنترل کنم. فقط کافیه تو جوری انجامش بدی که صدای منو در نیاری‌.

+ بکهیون...

بک با شنیدن لحن هشدار آمیز چان با صدای بلند خندید و حلقه‌ی دستهاش رو دور گردن چان محکم تر کرد. کنار گوشش رو بوسید و گفت:

_ به نظرم به محض اینکه برگشتیم تو اینترنت درمورد اینکه چطور بی سر و صدا با کسی معاشقه کنیم تحقیق کن چان. به هر حال که ما تو این روستای لعنتی تنهاییم و میتونیم از سکوت و خلوت بودنش نهایت استفاده رو ببریم. حالا دیگه به جز سوجین خبری هم از آدمهای رو مخ... اونا دیگه اینجا چه غلطی میکنن؟

داشت حرف میزد که با دیدن لوکاس و یشینگ و یونا که در کنار چندین نفر دیگه داخل حیاط نشسته بودن و با هم حرف میزدن حرفش نا تموم موند. اونا دیگه کی بودن؟ لوکاس و یشینگ چرا اینجا بودن؟ چرا نمیشد فقط یک روز با چانیول تنها باشه؟

********

خب ظاهرا امروز هم روز شانسش نبود چون اون گروه تفریحی خیلی بزرگ که قرار بود به اونجا بیاد و تمام اتاقها رو رزرو کرده بود همون گروهی بود که باهاشون به کمپ رفتن و حالا چهره های آشنای زیادی به چشمش میخورد.

اون به بهانه‌ی درد پاش اینجا نشسته بود ولی چان به بقیه کمک میکرد تا وسایل باربیکیو رو آماده کنن و همه با هم نهار بخورن. با اخم به بقیه نگاه میکرد که صندلی کنارش عقب کشیده شد و یشینگ با لبخند گفت:

× قیافت کاملا نشون میده چقدر از بودن ما اینجا ناراضی ای.

_ هوم... اونوقت این باعث نمیشه که بار و بندیلتون رو جمع کنین و از اینجا برین؟

× نه متاسفانه. اگه دیشب به من میگفتی برای امروز چه برنامه‌ای داری من کنسل میکردم و نمیومدم ولی الان کمکی از دستم برنمیاد.

بک آهی کشید و نگاهش رو به دوستش داد.

_ اینطور نیست که از بودن تو اینجا ناراحت باشم شینگ. ولی اگه بتونی بقیه رو قانع کنی و این کمپ احمقانتون رو جای دیگه برگزار کنین خیلی بیشتر دوستت دارم.

× فکر میکنی من این قدرت رو دارم؟ من خودمم دقیقه‌ی آخر به گروهشون اضافه شدم. یونا خیلی دوست داشت اینجا بیاد و امروز شرکت تعطیل بود. برای همین ازم خواست همراهیش کنم و منم...

_ توام نتونستی مخالفت کنی. باور کردنی نیست. یشینگ عاشق خیلی حال بهم زنه.

بک با اخم گفت و دوستش رو چپ چپ نگاه کرد. اصلا از اینکه یشینگ رو اینطوری میدید خوشحال نبود و اگه کمک ها و توصیه های این چند وقت اخیر یونا نبود ازش بدش میومد و بهش اتهام دزدیدن بهترین دوستش رو میزد.

اینکه یشینگ اینجا بود اصلا خوشحالش نکرد چون به گوشش رسید که سوجین به چانیول میگفت حالا که یشینگ اینجاست اون شب تو اتاق دوستش بمونه تا اونها بتونن با همدیگه تو یک اتاق بمونن. البته که چان با جدیت مخالفت کرد و گفت قرار نیست این اتفاق بیوفته ولی هیچ حس خوبی به این اصرارهای مکرر نداشت.

_ به نفعته حالا که اینجا اومدی با یونا تو یک اتاق بمونی شینگ.

ابروهای لی با تعجب بالا رفت و پرسید:

× چرا؟ فکر میکردم از اینکه به یونا نزدیک شم خوشت نمیاد.

_ ترجیح میدم شب با اون تو یک اتاق بمونی تا اینکه خودم بیام تو اتاق تو و سوجین جام رو تو اتاق چان پر کنه.

لی نیم نگاهی به خانواده‌ی سوجین انداخت که با اخم و تخم کارهاشون رو انجام میدادن و بعد نگاهش رو به لوکاس داد که با آرامش یک گوشه وایساده بود و گاهی به اونها لبخند میزد. حس خوبی به لوکاس نداشت. میدونست تا چند روز پیش سئول بوده و اینکه حالا کنار اونها وایساده بود کمی نگرانش میکرد.

× این اتفاق نمیوفته ولی به نظرم بهتره حواست رو به لوکاس جمع کنی بک. من اصلا حس خوبی بهش ندارم.
بک رد نگاهش رو دنبال کرد و به لوکاس رسید. لوکاس با یه لبخند کج نگاهش میکرد و خیلی آروم به نشونه‌ی سلام براش سر تکون داد.

_ چرا مگه چیکار کرده؟

× یونا میگفت اون این برنامه رو ریخته. ظاهرا تا دیروز قرار بوده یه جای دیگه برای تفریح برن اما آخر شب لوکاس با لیدرشون تماس گرفته و اینجا رو پیشنهاد کرده. اینکه دقیقا روزی که شما به اینجا اومدین یه گروه آدم با خودش آورده اینجا اصلا حس خوبی بهم نمیده.

ابروهای بک با شنیدن اون حرف بالا رفت و به دوستش نگاه کرد. سوجین برنامه ریخت تا به همراه چان و بدون اون از بوسان خارج شن و حالا که اون هم همراهشون اومده بود لوکاسی که تا دو روز پیش سئول بود یه گروه آمدم جمع کرده و دنبال خودش به این روستا آورده بود.

میخواستن لوکاس رو به اون بندازن و سوجین خودش رو به چان بچسبونه نه؟ با نگاه کردن به قیافه های عبوس و بد اخلاق خانواده‌ی سوجین حدس زد برنامشون چیه. پوزخندی زد و سر تکون داد.

_ همش زیر سر مین هیونه. سوجین بهش خبر داده و اون از لوکاس خواسته بیاد اینجا تا به همه نشون بده گیه و از من خوشش میاد.

× چی؟

با سر به خانواده‌ی بد اخلاق و اخموی سوجین اشاره کرد و گفت:

_ اونا از کسایی مثل لوکاس بدشون میاد و وقتی فهمیدن لوکاس گیه از خانواده طردش کردن. میخواد به چان نشون بده واکنش آدمهایی مثل پدر و مادرش به افراد گی چیه و چشمش رو بترسونه تا از من فاصله بگیره. آه خدای من اینا خیلی پست و حقیرن.

کم کم اخمهای یشینگ هم تو هم رفت و دستهاش مشت شد. مطمئنا دوستش هم همچین فکری داشت و همه چیز به نظرش منطقی میومد.

با چهره‌ی منزجر داشت اطراف رو نگاه میکرد که چشمش به یونا خورد. اون دختر با لبخند به بقیه کمک میکرد اما هر بار که به سوجین برمیخورد پشت چشمی براش نازک میکرد و ازش رو برمیگردوند. اون دختر یک بار با چوب محکم تو صورت سوجین کوبوند و دلیلش هم این بود که اعتقاد داشت اون و چان خیلی به هم میان. این یعنی الان هم میتونست کمکش کنه مگه نه؟

********

نهار خورده شد و همه به اتاقهاشون برگشتن تا کمی استراحت کنن و برای بعد از ظهر آماده بشن. نمیدونست بقیه چه برنامه‌ای دارن ولی به نظر نمیومد خانواده‌ی سوجین تمایلی داشته باشن خیلی با لوکاس چشم تو چشم بشن. اون چیز زیادی درمورد اینجا نمیدونست ولی ظاهرا روستای گامچون یکی از بزرگترین جاذبه های گردشگری بوسان محسوب میشد و افراد زیادی برای تفریح و استراحت به اینجا میومدن.

برخلاف خودش سوجین و چانیول کلی درمورد این روستا اطلاعات کسب کرده بودن و قبل از برگشتن به اتاق درمورد جاهایی که میتونستن با همدیگه برن حرف زدن. اون علاقه‌ای به شنیدن حرفهاشون نداشت برای همین زودتر از چان برگشت و خودش رو روی تخت دو نفره‌‌ی گوشه‌ی اتاق پرت کرد. پشت پلکهاش میسوخت و سرش درد میکرد. تمام سلولهای بدنش بهش اصرار میکردن کمی بخوابه ولی مغزش به شدت هوشیار بود و به چیزهای مختلف فکر میکرد.

لوکاس تا چه حد میتونست چشم چان رو از این واقعیت که خانواده‌اش رابطه‌ی اون ها رو قبول نمیکنن و به شدت باهاش مخالفن بترسونه؟ میدونست چانیول خیلی دوستش داره ولی قطعا با دیدن برخورد اونها تا حدی میترسید و دچار شک میشد.

حرکت بعدی مین هیون چی بود؟ بعد از اینکه میفهمید قرار نیست با میجو ازدواج کنه و رستورانها بهش نمیرسه چیکار میکرد؟ یوهان تا چه حد میتونست کمکش کنه؟

با چشمهای بسته و اخمهای در هم گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و وارد صفحه‌ی چتش با جونگین شد.

_ نمیدونم داری چیکار میکنی ولی اگه به زودی نتونی حال یوهان رو گیر بندازی و اون با مین هیون به جون من بیوفته مطمئن میشم قبل از ترک کردن این کشور حتما تو عروسی تو و سجونگ شرکت کنم و یه هدیه‌ی به یاد موندنی بهت بدم.

گوشیش رو روی پاتختی گذاشت و با خمیازه‌ی بلندی به بدنش کش و قوس داد.

_ امیدوارم زمانی که من اینجا خوابم اون بیرون با همدیگه دعواشون شه و همشون برگردن بوسان.

بعد از زدن این حرف تو جاش غلت زد و پشت به در چشمهاش رو بست. بعد از چند دقیقه پشت پلکهاش سنگین شده بود و چیزی با بیهوش شدن فاصله نداشت که دستی دور کمرش حلقه شد و از پشت تو آغوش گرم و آشنایی فرو رفت.

چانیول برگشته بود و حالا پتو رو روی هردوشون میکشید. گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و بدون اینکه چیزی بگه عطر خوب مرد بزرگتر رو به ریه هاش کشید و پلکهاش رو روی هم فشار داد. بعد از اینکه چند دقیقه در سکوت سپری شد صدای چانیول رو کنار گوشش شنید.

+ از وقتی با یشینگ حرف زدی تو خودت بودی. چیز بدی بهت گفت؟

به آرومی جواب داد:

_ بهم گفت تصمیم داره شب با یونا تو یه اتاق بمونه و اصلا به اینکه بخوام پیش اون بمونم فکر نکنم.

+ مگه دوست داشتی شب پیش اون بمونی؟

_ نه ولی سوجین بدش نمیومد من رو بفرسته پیش شینگ و خودش بیاد اینجا‌

حلقه‌ی دست چان دورش تنگ تر شد و صداش رو شنید.

+ سوجین حق نداره چنین کاری کنه. تو با من اومدی اینجا و از کنارم هیچ جا نمیری. نه پیش یشینگ و نه حتی پیش لوکاس...

شنیدن اون حرف لبخند بک رو بیشتر کرد و گفت:

_ خوبه. بهتره خیلی خوب به دختره بفهمونی که اینجا قرار نیست برای اون خالی شه.

لبهای چان رو پشت گردنش حس کرد و بعد از یه بوسه‌ی گرم و نسبتا طولانی صداش رو شنید.

+ اینجا قرار نیست هیچوقت خالی شه عزیزم. این رو به همشون میفهمونم.

_ هوم... میتونی درموردش تو اینترنت تحقیق کنی تا کارت رو بهتر انجام بدی.

هر دو به حرفش خندیدن و بعد تمام اتاق در سکوت غرق شد. حس کردن نفسهای گرم و آغوش آرام بخش چان باعث شد هر لحظه بیشتر از قبل کرخت شه و بعد از چند دقیقه پلکهاش روی هم افتاد و خیلی عمیق به خواب رفت.

دو ساعت بعد در حالیکه تو جاش غلت میزد به سختی چشمهاش رو باز کرد و اطراف رو از نظر گذروند. چان تو تخت نبود و صدای شر شر آب حموم به گوشش میرسید.

هوای بیرون تاریک شده بود و نمیدونست چقدر دیگه وقت دارن. از روی تخت بلند شد و درحالیکه خمیازه میکشید و پوست سرش رو میخاروند دور خودش چرخید. شلوار جین و هودی چان روی مبل افتاده بودن و گوشیش روی میز بود. با شنیدن صدای نوتیف خم شد و گوشب چان رو از روی میز برداشت. سوجین بهش پیام داده بود.

× برنامه عوض شده. مامان و بابام اصلا از اینکه لوکاس اینجاست خوششون نمیاد برای همین خواستن زودتر از اینجا بریم بیرون و بگردیم. خیلی هم عصبانین و مامانم مدام ازم میپرسه چرا ما تو یه اتاق نمیمونیم و من چیزی نمیتونم بهشون بگم. لطفا یکم مقابل اونها طبیعی رفتار کن چان... لطفا...

چشمی چرخوند و گوشی رو روی میز گذاشت. حدسش درست بود. اون عوضیا برنامه داشتن چشم چانیول رو از این واقعیت مسخره بترسونن. دستهاش رو به کمرش زد و زیر لب فحش ناجوری به سوجین داد. چشمش به کیسه‌ی خریدهاش افتاد و کم کم نیشش باز شد. خب شاید نباید خیلی به اینکه مین هیون و سوجین چه نقشه‌ای کشیده بودن فکر میکرد. اون هم برنامه های خودش رو داشت و ظهر قبل از نهار از یونا قول گرفته بود که بهش کمک کنه. پس وقتش بود دست به کار شه.

چند دقیقه‌ی بعد چان درحالیکه یک حوله دور کمرش بود و با یکی دیگه موهاش رو خشک میکرد از حموم بیرون اومد و بک روی مبل نشسته بود و با لذت به بدنش خیره شده بود.

+ تونستی خوب بخوابی؟ اگه بخوای میتونی دوش بگیری هنوز یکم وقت داریم.

بک درحالیکه به بدنش زل زده بود گفت:

_ میتونستیم با همدیگه دوش بگیریم. اگه تو اینترنت سرچ...

+ تو تمام دیشب بیدار بودی و ظهر چشمهات قرمز شده بود برای همین فکر کردم به خواب بیشتر از یه حموم دو نفره نیاز داشتی بک.

بک از روی مبل بلند شد و سمتش رفت. وقتی مقابلش وایساد حوله رو از دستش بیرون کشید و سمت تخت هولش داد. چانیول فورا در مقابلش گارد گرفت و گفت:

+ بکهیون عزیزم الان اصلا وقت اینکه بخوایم...

بک با صدای بلند بهش خندید و روی تخت نشوندش.

_ بیخیال مرد. من چیزی نگفتم ولی مغز تو همش به اون اتفاق فکر میکنه. تو یه منحرف بزرگی پارک چانیول هیچ میدونستی؟

با دست به پاتختی ای که حالا با وسایل مورد نیازش پر شده بود اشاره کرد و گفت:

_ متاسفانه برخلاف چیزی که تو ذهنت میگذره میخوام فقط ماساژت بدم ددی.

چشمهای چانیول با دیدن روغنهای مخصوص و وسایلی که براش جدید بودن گرد شد و کمی خودش رو روی تخت بالا کشید تا بهتر بتونه بررسیشون کنه.

+ اینا رو با خودت از خونه آوردی؟ چرا؟

بک دستش رو روش شونه‌ی مرد بزرگتر گذاشت و به عقب هولش داد تا روی تخت دراز شه و یک زانوش رو روی تخت گذاشت.

_ فکر کردم قراره این چند روز که کنارتم زیادی از کمرت کار بکشی برای همین میخواستم با یه ماساژ مخصوص بهت حال بدم. آه کی فکرش رو میکرد کمرت بخاطر کول کردن من درد بگیره نه چیز دیگه. بچرخ و به شکم دراز بکش.

چانیول حالا با لبخند نگاهش میکرد. این کار بک براش جالب و بامزه بود.

+ واقعا میخوای منو ماساژ بدی؟

_ اگه بخوای میتونیم اون یکی کار که تو ذهنته رو هم انجام بدیم. اتفاقا من اونو بیشتر دوست دارم.

چان با خنده به شکم دراز کشید و سرش رو روی بالش گذاشت. توقع نداشت بک براش چنین کاری کنه ولی از ظهر که بک رو کول کرد خیلی کمردرد گرفت و فکر کردن به اینکه حالا بک میخواد اینطوری ازش تشکر کنه قلبش رو گرم میکرد.

کمی بعد سنگینی وزن بک رو روی باسنش حس کرد و نفسش رو با آرامش بیرون داد. بکهیون زانوهاش رو دو طرف اون روی تخت گذاشته بود و بعد از شنیدن صدای تیک فندک بوی عطر آشنایی تو بینیش پیچید. سرش رو کمی از روی بالش بلند کرد و چشمش به شمع معطری که شبها قبل از خواب روشن میکرد افتاد.

_ بدون شمع نمیتونیم کارمون رو انجام بدیم مگه نه؟

صدای بک رو کنار گوشش شنید و با پستن پلکهاش هوم کرد. کمی بعد روغن گرمی روی بدنش ریخته شد و انگشتهای ظریف بک روی سر شونه هاش به رقص دراومدن. اون پسر واقعا حرفه‌ای به نظر میرسید چون دستهاش رو دقیقا روی قسمت هایی از سر شونه و کمرش میکشید که بیشتر از بقیه درد میکردن و بعد از یک فشار نسبتا محکم عضلاتش رو رها میکرد. گاهی نوازشش میکرد و گاهی فشارش میداد. صدای برخورد کف دستهاش با پوست بدنش تو فضا میپیچید و بوی عطر شمع به شدت روانش رو آروم کرده بود.

اون پسر با کارهاش معجزه میکرد. سنگینی دلنشین وزنش روی بدنش و حرکتی که به دستهاش میداد در کنار حرفهایی که گاهی با صدای آروم کنار گوشش میزد از همیشه آرومترش میکرد. انگار که مغزش خالی شده و تمامی عضلات بدنش از انقباض در اومده بود. وسیله های روی پاتختی یکی پس از دیگری استفاده میشد و اون هر لحظه بیشتر از قبل از موقعیتی که توش بود لذت میبرد.

بک از بالا به مردی که زیر دستش افتاده بود و با فشار دادن عضلاتش خر خر میکرد نیشخند زد و نفس عمیق کشید. حالا وقت شروع تنبیه یول دوست داشتنیش بود. سرش رو پایین برد و کنار گوش چان با آرامش زمزمه کرد:

_ کارم چطوره؟ دوستش داری؟

چانیول بلافاصله جواب داد:

+ تو محشری شیرین من. خیلی دوستش دارم.

نیشش بیشتر از قبل باز شد.

_ دوست داری باز ادامه بدم؟

چان هوم کرد و سر تکون داد.

_ پس به پشت بخواب ددی. کارم با کمرت تموم شده.

چانیول ساده‌اش خیلی زود سر تکون داد و اون با عقب کشیدن دید که دوست پسرش به پشت روی تخت دراز کشید و بهش زل زد. واقعا که چان هنوز خیلی چیزها رو نمیدونست. البته این به نفع خودش بود و به ضرر مرد ساده و منتظر.

دوبار زانوهاش رو دو طرف چان روی تخت گذاشت و روی شکمش نشست. حالا از بالا به چهره‌ی بی نقص پسری که با لبخند نگاهش میکرد خیره شده بود. موهای خیس و مشکی چان روی بالش سفید ریخته بود و چال گونه‌اش از همیشه زیبا تر به نظر میرسید.
ظرف روغن رو دوباره برداشت و کمی از اون رو روی سینه‌ی چان ریخت. درحالی که دستش رو نوازش گونه روی پوست مرد حرکت میداد گفت:

_ تو به طرز وحشیانه‌ای جذابی. طوری که حتی میتونی یه راهب پاکدامن رو هم از راه بدر کنی.

چان با تعریفی که شنید لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت:

+ شنیدن این حرف از تو مثل دریافت جایزه‌ی اسکار از بهترین بازیگر دنیا برای بازی کردن یک نقش فرعی تو یک فیلم ساده و روزمره‌س.

بک در حالیکه دستش رو روی عضلات شکم چان میکشید روش خم شد و گفت:

_ قبلا بهت گفته بودم که همیشه از نقشهای فرعی بیشتر از بقیه خوشم میاد؟

+ گفته بودی. چقدر خوشحالم که بعد از این مدت نظرت عوض نشده.

بک دستش رو روی سرشونه های چان گذاشت و فشار داد. عضلاتش رو بین انگشتهاش فشار میداد و رها میکرد. نگاهش رو از چشمهای چان پایین آورد و به لبهاش رسید. یکی از دستهاش بالا اومد و به صورت چان رسید. با نوک انگشت پشت گوشش رو نوازش کرد و گفت:

_ نمیتونستم نظرم رو عوض کنم چون هیچ نقش اصلی ای تو داستانم پیدا نشد که اندازه‌ی تو دوستم داشته باشه.

بعد از زدن این حرف لبهاشون رو بهم چسبوند و مک آرومی به لبهای نیمه باز مرد زیرش زد. کمی بعد یکی از دستهای چان پشت گردنش نشست و دست دیگرش کمرش رو نوازش کرد. وزنش رو از روی شکم چان برداشت عقب تر رفت. همونطور که لبهای همدیگه رو میبوسیدن و حرکت دستهای چان رو روی کمر و پشت گردنش حس میکرد باسنش رو روی عضو چان گذاشت و از روی حوله خودش رو بهش مالوند.

فقط چند ثانیه زمان برد تا چان متوجه منظورش بشه و  فوری لبهاشون رو از همدیگه جدا کنه.

+ میدونستم نباید بهت اعتماد کنم بک. بکش کنار بچه...

خواست بک رو از روی خودش کنار بزنه دلی حالا تمام قدرت دست بکهیون بود چون به هر دو دستش چنگ زد و روی تخت کنار سرش پین کرد. از بالا به مرد زیرش خیره شد و به نیشخند گفت:

_ متاسفم ددی. باید وقتی تو اینترنت درمورد این اسم تحقیق میکردی یه نگاهی هم به انواع بیبی ها مینداختی.

دوباره لبهاشون رو بهم کوبوند و با شرارت باسنش رو روی عضو چان حرکت داد. چانیول تکون میخورد تا نارضایتیش رو نشون بده ولی بک به خوبی میدونست اینا همشون بی فایدس چون حس عضو نیمه تحریک شده‌ی اون مرد بهش میفهموند اونقدرها هم از این کار بدش نیومده.

وقتی نفس کم آورد لبهاشون رو از هم جدا کرد و سرش رو تو گردن چان فرو برد. زبونش رو روی پوست گردنش میکشید که صدای پر از حرصش رو شنید.

+ لعنت بهت بچه‌ی تخس.

تکخندی زد و پوست گردن چان رو تو دهنش کشید و محکم مکید. هرچقدر حرکتش روی عضو چان بیشتر میشد میتونست حس کنه مقاومت چان هم کمتر میشه و از یه جایی به بعد اون مرد با اخمهای در هم بدون مقاومت دراز شده بود و نفس نفس میزد.
سرش رو عقب برد و با نیش باز گفت:

_ اطلاعاتی که از اینترنت گرفتی کاملا ساده و ابتدایی بودن. تو رابطه چندین نوع ددی و چندین نوع بیبی وجود داره. میدونی من چه نوع بیبی ای هستم؟

چان با اخم‌ نگاهش کرد و گفت:

+ یه بیبی لجباز و خود رای؟

نوچ بلندی کرد و سرش رو جلو برد. حالا عضو چان کاملا تحریک شده بود و میتونست حس کنه گاهی خودش رو تکون میده تا تماس بین بدنهاشون بیشتر از قبل بشه. روی لبهای چان به آرومی لب زد:

_ یه بیبی هورنی که اگه پس زده بشه میتونه ددیش رو به غلط کردن بندازه.

لبهاش رو به لبهای چان چسبوند و با کج کردن سرش کنترل بوسه رو به اون مرد سپرد. حالا برخلاف چند دقیقه‌‌ی پیش چانیول با تحکم میبوسیدش و هر بار که اون میخواست عقب بکشه سرش رو از روی بالش بلند میکرد تا تماس لبهاشون از بین نره.

بک به خوبی حس میکرد چان سعی میکنه دستهاش رو از روی تخت بلند کنه و این یعنی تو اولین مرحله موفق شده بود. سرش رو عقب برد و به چشمهای خمار مرد خیره شد.

_ گفته بودم به غلط کردن میندازمت مگه نه؟

چان سرش رو روی بالش کوبوند و در سکوت سعی میکرد عضوش رو به باسن اون بمالونه. از این بی دفاع بودن مرد بززگتر در مقابل خودش غرق لذت میشد.

_ خب ددی... وقت تنبیهه...

با شرارت گفت و بعد از رها کردن دستهای چان از روش بلند شد و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده سمت دیگه‌ی اتاق رفت و گوشیش رو از روی میز برداشت. میتونست نگاه بهت زده و متعجب چان روی خودش رو ببینه ولی اهمیتی بهش نداد و با نیش باز به دیوار نزدیک به در تکیه زد.

چان چند بار پشت سر هم پلک زد تا کاری که بک باهاش کرده بود رو هضم کنه و با اخم گفت:

_ بک بیا اینجا...

بکهیون با نیشخند نوچ کرد و باعث شد صداش کمی بالا بره‌.

+ بیون بکهیون. همین الان بیا کاری که شروع کردی رو تموم کن.

_ ماساژت تموم شده ددی. من هم جلو و هم پشتت رو حسابی مالیدم.

+ بکهیون...

صدای بلند و کلافه‌ی چان باعث شد با صدای بلند به خنده بیوفته و شونه بالا بندازه.

_ وقته تنبیهه ددی. تنبیهت هم اینه که امشب به اون چیزی که براش برنامه ریزی کردی نرسی و به بدنت استراحت بدی چون به انرژیت برای ادامه‌ی این سفر کوتاه و هیجان انگیز احتیاج داری.

حرف اون شب چان رو به خودش تحویل داد و وقتی چان به سختی از روی تخت بلند شد و به سختی سمتش اومد با صدای بلند قهقهه زد.

_ وای مرد باید خودت رو ببینی. ادای آدمهای مثبتی که اصلا تو این فازها نیستن رو درمیاری ولی نمیتونی جلوی دم و دستگاه خودت رو بگیری که روی کسی که با نیت پاک ماساژت داده تا درد بدنت کمتر شه راست نکنی.

چان بهش رسید و با چنگ زدن به بازو اون رو بین خودش و دیوار حبس کرد. بک از موقعیتی که توش بودن بینهایت لذت میبرد. احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه سوجین سراغشون میومد و چان نمیتونست کار خاصی انجام بده.

چان با اخمهای در هم بهش خیره شده بود و لبهاش رو بهم فشار میداد. شاید چون نمیخواست دهن باز کنه و بهش فحش بده. با خونسردی به مرد مقابلش نگاه کرد و ابروهاش بالا رفت.

_ حس بدیه مگه نه؟ اینطوری رها شدن به آدم حس موندن بین زمین و آسمون رو میده. تو میخواستی به اون آسمونها برسی ولی بخاطر بدجنسیه یکی دیگه با شدت به پایین سقوط میکنی اما به زمین نمیرسی. میدونی چرا؟

دستش رو از روی حوله به عضو تحریک شده‌ی مرد کشید و بعد از شنیدن صدای ناله‌ش گفت:

_ چون این لعنتی نمیذاره. منم اون شب اینطوری بودم ددی. درکت میکنم دردش زیاده ولی میتونی از پسش بربیای. تو آدم خیلی قوی ای هستی نه؟

چان بیشتر از قبل بهش چسبید و سرش رو تو گردنش فرو برد.

+ لعنت بهت بک. برای اولین بار تو زندگیم دلم میخواد بزنمت.

به حرفش خندید و دستش رو تو موهاش فرو برد. اون رو تو آغوش گرفته بود و صدای نفسهای نا منظمش رو میشنید.

_ میتونی تو اینترنت درمورد انواع تنبیه های مخصوص بیبی ها تحقیق کنی و یکیشون رو روم اجرا کنی. البته اگه از تنبیهم خوشم نیومد و بعدش دستت رو شکستم حق نداری از دستم عصبانی شی.

یقه‌ی لباسش پایین کشیده شد و لبهای چان رو روی پوستش حس کرد. مانعش نشد چون به هر حال میدونست اونقدر وقت ندارن که بخواد بهش حال بده. چانیول گردنش رو میبوسید و اون با تکیه دادن سرش به دیوار نفسهای آروم میکشید که صدای قدمهایی از پشت در به گوشش خورد. یکی از مزایای خونه های چوبی و قدیمی این بود که وقتی راه میرفتی صدای تق و توقشون بلند میشد و میتونستی درست مثل الان حضور یک فرد غریبه رو به راحتی تشخیص بدی. احتمالا خودش بود...

سوجین جواب پیامش رو نگرفته بود و حالا میخواست حضوری از چان خواهش کنه که مقابل چشم پدر و مادرش نقش یک داماد ایده آل رو بازی کنه. گوشه‌ی لب هاش بالا رفت و با صدای بلند در حالیکه نفس نفس میزد دستش رو به دیوار پشتش کوبوند و گفت:

_ آه ددی... خودشه... همونجا...

حرکت لبهای چان روی گردنش متوقف شد و سرش رو عقب کشید. با تعجب نگاهش کرد و با صدای آروم پرسید:

+ ام... داری چیکار میکنی بک؟ چرا ناله...

بد دستش رو روی دهن چان گذاشت و مثل خودش با پچ پچ گفت:

_ هیش... یکی پشت دره... فقط باهام همکاری کن وگرنه بعدش اونی که ناله میکنه خودتی.

بعد از زدن این حرف هم دوباره به دیوار پشت سرش کوبید و در حالیکه با نیشخند تو چشمهای چان زد زده بود ناله کرد.

_ همونجا... محکمتر ددی... آهههه...

میدونست ناله هاش روی دو طرفش به هیچ عنوان تاثیر خوبی نداره چون بعد از چند ثانیه صدای قدمهایی که از در دور میشد به گوشش خورد و سر چان دوباره تو گردنش فرو رفت که با عجز نالید:

+ لعنت بهت بک... لعنت بهت.

اون غرق در لذت بود. بخاطر دیشب خیلی حرص خورد و حالا از حرص دادن و اذیت کردن چان غرق لذت میشد و میتونست برای مدت کوتاهی فکرش رو از مین هیون و نقشه های مسخرش دور کنه. کنار گردن چان رو بوسید و با لبخند گفت:

_ این تازه اولشه چان. شب درازی در پیش داریم عزیزم... یه شب دراز و به یاد موندنی.

***********

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان🙈

لطفا با ووت و کامنتهاتون خوشحالم کنین❤😘

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 49.6K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
693 116 4
بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قوی‌ترین...
11.1K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...