The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

55

937 254 202
By sabaajp

دو روز از وقتی که کیونگ متوجه شد به فایل گزارشها دسترسی نداره میگذشت و در این مدت چند بار سعی کرد با دادستان تماس بگیره و ازش دلیل کارش رو بپرسه اما اون مرد تمامی تماسهاش رو ریجکت میکرد.

× خیلی متاسفم وکیل دو. دادستان چند روز پیش به یک سفر کاری مهم رفته و نمیتونه تماسها رو جواب بده. اگه کاری دارین به من بگین که بهشون اطلاع بدم.

بعد از نزدیک به ده بار تماس گرفتن به محل کار دادستان رفت و این جوابی بود که از منشیش میشنید.
سفر کاری اونم درست چند روز قبل از جلسه‌ی اول دادگاه؟ اصلا منطقی به نظر نمیومد. حالا بیشتر از قبل به حرفهای جونگین و هشدارهایی که بهش داده بود فکر میکرد. اون زمان فکر کرد میخواد تو کارش دخالت کنه ولی چرا یک بار این احتمال رو نداد که شاید اون مرد چیز بیشتری نسبت به خودش از دادستان میدونه؟

با کلافگی سرش رو روی میز گذاشت. بهش اجازه‌ی ملاقات با دوست دختر مقتول رو نمیدادن چون دادستان از تمام فرصتهای ملاقاتشون استفاده کرده بود و اون اصلا نمیدونست چهار بار بدون خودش به دیدن دختر رفته. یه چیزی درست نبود. حالا دیگه مثل قبل به دادستان اعتماد نداشت و حس میکرد اون‌مرد یکسری چیزها رو پنهان کرده.

شاید از اولش هم به همین خاطر خیلی پیگیر اون و کارهایی که قبلا انجام داده بود نشد چون برنامه ای برای کار کردن باهاش نداشت و فقط برای ظاهرسازی ازش خواسته بود با همدیگه همکاری کنن. اون رو احمق فرض کرده بودن تا پشت سرش هر‌کاری که دوست دارن بکنن؟ مگه موکلشون کی بود؟ فقط یه پسر خر پول که اگه واقعا قاتل بود میتونست بهش برچسب روانی بودن رو هم بزنه؟ ممکن بود دادستان ازش پول گرفته باشه تا تو دادگاه تبرئه‌ش کنه؟

"+ انسان ها موجودات عجیبین. ما میتونیم در ظاهر آدم خوبی باشیم و به بقیه این باور رو بدیم که برای عدالت در دنیا هر کاری میکنیم اما در درون حتی روحمون رو هم به پول بفروشیم. پول خیلی خطرناکه... چون میتونه از آدمها یه هیولای بزرگ بسازه."

یک دیالوگ قدیمی از فیلمی که حتی اسمش رو هم نمیدونست تو گوشش پخش میشد و همین حالش رو بدتر از قبل میکرد.
سرش رو از روی میز بلند کرد و با اخم به برگه های بهم ریخته‌ی مقابلش خیر شد.

× هی تو حالت خوبه؟ چرا کلافه به نظر میرسی؟

با شنیدن صدای سونگهو نگاهش رو به اون داد و دستی پشت سرش کشید. اون‌ نمیدونست تو چه مخمصه‌ای گرفتار شده و خودش هم ترجیح میداد چیزی بهش نگه.

_ فقط یکم کارهام بهم گره خورده.

× اوه... بخاطر روز دادگاه استرس داری؟ فکر میکنی نمیتونی از پسش بربیای؟

سونگهو با لبخند پرسید و صندلیش رو کمی سمت اون کشید. برای دادگاه استرس نداشت. در اصل به شدت از اون روز و چیزهایی که ممکن بود تو جلسه باهاشون مواجه شه میترسید. با این‌حال جواب داد:

_ یکم. دارم سعی میکنم برای روز دادگاه آماده شم.

× کمک نمیخوای؟

با شنیدن اون سوال یه تای ابروش بالا رفت.

_ چه کمکی؟

× خب من تو دادگاه های زیادی شرکت کردم. تقریبا میدونم چه اتفاقاتی اونجا میوفته و قاضی به چه چیزهایی توجه میکنه. پرونده‌ی توام که یه قتل ساده و افتراس. اگه بخوای میتونم کمکت کنم که چطوری تو روز دادگاه از موکلت دفاع کنی.

فکر بدی نبود. به هر حال که اون باید تو دادگاه به نفع موکلش حرف میزد و صرف نظر از گزارشهایی که چیزی ازشون نمیدونست تو تیم قاتل حساب میشد. اگه اون روز قاضی و دادستان هر دو بخاطر اینکه نتونست درست حرف بزنه با تاسف بهش نگاه میکردن چی؟

_ ام خب... فکر کنم اگه کمکم کنی بهتر بتونم کارمو انجام بدم.

حرفش خیلی عادی بود ولی میتونست برق خوشحالی رو تو چشمهای سونگهو ببینه که چطور با لبخند از جاش بلند شد و کتش رو برداشت.

× بسیار خب. یکم دیگه تایم نهاره. نظرت چیه تو کافه‌ی اونطرف خیابون درمورد پرونده‌ت حرف بزنیم؟ اینطوری میتونیم نهار هم بخوریم و از دید بقیه...

روی میز کیونگ خم شد و سرش رو کنار گوشش برد. زمزمه کرد:

× از دید بقیه یه دیت عاشقانه هم رفتیم.

حرفش باعث شد گونه های کیونگ رنگ بگیره و ناخودآگاه صندلیش رو کمی عقب ببره. چشمی چرخوند و دید بقیه زیرچشمی اونها رو نگاه میکردن و بعضیا یه لبخند محو به لب داشتن. این خوب بود مگه نه؟ باعث میشد دیگه درمورد اون و جونگین فکرهای دیگه نکنن. ولی چرا... خوشحال نشده بود؟

شاید فعلا باید روی پرونده‌ش تمرکز میکرد. با عجله بلند شد و کتش رو پوشید. گوشیش رو تو جیبش گذاشت و با سر به آسانسور اشاره کرد. با قدمهای بلند سمت راهرو میرفتن که در اتاق رئیس باز شد و کیم جونگین با یه اخم غلیظ از اتاقش بیرون اومد.

سونگهو با دیدن رئیسش فورا خودش رو جمع و جور کرد اما کیونگ ناخودآگاه با دیدنش یه لبخند محو زد و از حرکت وایساد. جونگین کتش رو تو تنش مرتب میکرد و ایرپادش رو از گوشش درمیاورد که با اون چشم تو چشم شد و تا چند ثانیه بدون اینکه چیزی بگه ظاهرش رو از نظر گذروند.

هر سه نفر مقابل آسانسور وایسادن و کیونگ و سونگهو در سکوت به صفحه‌ی مانیتور نگاه کردن اما نگاه غصبناک جونگین روی سونگهو بود. بعد از چند ثانیه سونگهو که به شدت احساس معذب بودن داشت بدون اینکه کسی ازش سوال پرسیده باشه گفت:

× یکم دیگه تایم نهاره و کیونگ اصرار داشت با همدیگه بیرون نهار بخوریم.

ابروهای کیونگسو با تعجب بالا رفت و صدای پوزخند جونگین رو شنید.

+ کیونگ اصرار داشت بیرون نهار بخورین؟

× ب... بله... برای‌ پروند...

در های آسانسور باز شد و جونگین بی توجه به حرف سونگهو داخل رفت. کیونگ هم چپ چپ نگاهش کرد و داخل شد. کمی بعد کیونگ وسط دو نفر دیگه داخل آسانسور وایساده بود و کسی حرفی نمیزد اما به خوبی میتونست حس کنه جو بینشون به شدت سنگینه.

+ برام جالبه که با وجود پرونده های اخیرت انقدر راحت از کارت میزنی تا با کسی که بهت اصرار کرده بری بیرون و نهار بخوری آقای کیم. من جای تو بودم قبل از هر کاری به اولیتهام فکر میکردم.

بعد از اینکه جونگین این حرف رو زد چند ثانیه سکوت شد که سونگهو جواب داد:

× ولی پرونده های من که همشون موفق بودن قربان.

+ واقعا اینطور فکر میکنی؟ پرونده‌ی سه ماه پیشت که شکست خورد. بعد از اون دو تا پرونده‌ی دیگه داشتی که دادگاه رای نهایی رو اعلام نکرد و مجبور شدی از بقیه کمک بگیری. این پرونده‌ی اخیر رو هم با وضعیتی که من ازت میبینم بعید میدونم بتونی تو جلسه های اولیه‌ی دادگاه موفق بشی. تو به خوبی میدونی من به هر کسی بیشتر از یک بار فرصت جبران نمیدم دیگه مگه نه؟

کیونگ و سونگهو با دهن باز نگاهش میکردن و اون با اخمهای در هم ادامه داد:

+ و در ضمن... از آخرین باری که یه پرونده‌ی قتل بهت خورد نزدیک به دو سال میگذره. با این وضع مطمئنی میتونی به آقای دو کمک کنی؟

کیونگسو سرش رو با خجالت پایین انداخت اما چیزی تو دلش تکون میخورد و گرمش شده بود. چرا حس میکرد جونگین از اینکه اونها میخوان با هم نهار بخورن بدش اومده؟ شرایط یجوری بود که انگار بهشون حسودیش شده بود. احمقانه بود مگه نه؟

+ و تو آقای دو. مطمئنم میدونی که چند روز دیگه دادگاه داری و باید کارهات رو انجام بدی. خیلی خوب میشه اگه به جای وقت گذرونی های مسخره همه‌ی تمرکزت رو روی پرونده بذاری تا تو دادگاه آبروی خودت و من‌ رو به عنوان معرفت نبری.

کیونگ لب پایینش رو به دندون گرفت و به آرومی سر تکون داد.

× ممنونم از توجهتون قربان. من همه‌ی تلاشم رو میکنم که این پرونده رو حل کنم و کیونگسو... بهش کمک میکنم که کارش رو درست انجام بده و آبروی شما حفظ بشه.

سونگهو با جدیت جواب داد و هر دو نفر تا چند ثانیه به همدیگه خیره شدن. یه چیزی خیلی درمورد اون مرد عجیب بود. باید حتما با کیونگسو درموردش حرف میزد.

+ امیدوارم به حرفت عمل کنی. این روزها تلاش زیادی ازت نمیبینم و مشخصه که وقتت رو برای کارهای بیهوده و بچگانه هدر میدی.

× کارم رو درست انجام میدم. شما نگران من نباشین. من حواسم به همه چیز هست.

لحن سونگهو کمی تند شده بود و همین کیونگ رو میترسوند. اون میدونست داره با رئیسش اینطوری حرف میزنه؟ آرزوی مرگ کرده بود؟

درهای آسانسور باز شد و جونگین اولین نفر ازش خارج شد. به محض اینکه با همدیگه تو آسانسور تنها شدن یک قدم ازش فاصله گفت و گفت:

_ سونبه دیوونه شدی؟ چرا اینطوری باهاش...

× یه چیزی خیلی عجیبه کیونگ. بیا بریم تا بهت بگم.

به محض اینکه از آسانسور بیرون اومدن جونگین دوباره سمتشون اومد و رو به سونگهو گفت:

+ اگه حواست به همه چیز بود به خوبی میدونستی که امروز با موکلت قرار ملاقات داشتی آقای کیم. من نباید کسی باشم که این رو بهت یادآوری میکنه.

ابروهای سونگهو با تعجب بالا رفت و گفت:

× ولی من... من که فردا قرار دارم.

+ مشخصه که اصلا حواست به کارت نیست. موکلت قرار رو عوض کرده و برای امروز انداخته. همین الان منشیم بهم خبر داد.

× چی؟ این امکان نداره من همه‌ی برنامه هامو چک کردم و چنین چیز....

+ به جای بحث کردن با من برگرد بالا و برای جلسه‌ت آماده شو. البته اگه نهار خوردن با وکیل دو رو به شغلت ترجیح نمیدی.

کیونگسو تمام مدت سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. تنها چیزی که میدونست این بود که جونگین خیلی یهویی به وضعیت کاری سونگهو علاقمند شده بود و ازش میخواست روی کارش تمرکز کنه. چرا؟ اینش رو نمیدونست. نتیجه‌ی اون حرفها این شد که سونگهو با اخمهای در هم ازش عذرخواهی کرد و بعد از اینکه خیلی ناغافل گونه‌اش رو بوسید دوباره سوار آسانسور شد و برگشت بالا تا از منشی جونگین درمورد جلسه‌ش بپرسه.

خب حالا اون هم اینجا کاری نداشت و میتونست برگرده روی کارش تمرکز کنه. نگاه خیره‌ی اون مرد رو روی خودش دید و کمی سرش رو خم کرد.

_ من هم میرم به کارم برسم قربان.

برگشت سمت آسانسور بره که صدای بلند جونگین رو شنید.

+ منظورت از رسیدگی به کارهات گریه کردن برای پرونده‌ایه که هیچی درموردش نمیدونی؟

بهم خیره شدن و اون خجالت زده دستش رو به گردنش کشید.

_ سعی میکنم یه چیزایی درموردش بفهمم.

+ فکر‌ نمیکنی الان یکم دیر باشه؟

_ خب من... کار دیگه‌ای ازم برنمیاد قربان. دادستان هم اینجا نیست و گزارشها رو محرمانه کرده. سونگهو میخواست درمورد جلسه برام توضیح بده که الان براش کار پیش اومده.

جونگین با یک قدم بلند سمتش اومد و از بالا بهش خیره شد. هیچ اتفاقی نیوفتاده بود ولی حس میکرد ضربان قلبش بالا رفته. شاید چون امروز رئیسش عصبانی به نظر میرسید و ممکن بود بخاطر اینکه هیچ کاری نتونسته بکنه اخراجش کنه.

+ شاید تو خیلی از من چیزی ندونی آقای دو ولی من بیشتر از چهل تا پرونده‌ی قتل در یک سال گذشته داشتم و با خیلی از قاضی های این کشور آشنایی دارم و میدونم به چه نکاتی توجه میکنن.

این یعنی چی؟ میخواست کمکش کنه و برنامه‌ای برای اخراجش نداشت؟ با کنجکاوی به چشمهای اون مرد زل زد و جونگین با یه لبخند کج شونه‌ بالا انداخت.

+ یکم دیگه یه جلسه‌ی مهم دارم ولی بعدش وقتم آزاده. قبلا بهت گفته بودم که اگه به کمک نیاز داشته باشی میتونم کمکت کنم مگه نه؟

*************

جلسه‌ی جونگین کمی پیش تموم شد و حالا هردو تو ماشین نشسته بودن و سمت رستورانی که خودش خیلی بهش علاقه داشت میرفتن. هدای داخل ماشین گرم بود و این برای کیونگسویی که دو روز گذشته نتونسته بود خیلی خوب استراحت کنه اصلا خوب نبود چون پشت پلکهاش سنگین شده بود و به شدت خوابش میومد.

دو ساعت پیش میتونست تشکر کنه و برگرده بالا اما با لبخند باهاش همراه شد و تمام طول جلسه با خودش میگفت:

_ بکهیون ازم خواسته مواظب باشم. من بخاطر چانیول باهاش اومدم تا حواسم باشه چیکار میکنه. این فقط بخاطر دوستمه.

حتی الان هم که باهاش همراه شده بود تا با همدیگه نهار بخورن هم با خودش میگفت اون میخواد بهم کمک کنه. این نهار فقط یه نهار کاری بین یه رئیس و کارمنده. این حرفها رو میزد ولی هر چند ثانیه یک بار از گوشه‌ی چشم جونگین رو نگاه میکرد. خیلی خوابش میومد ولی این باعث نمیشد حواسش به تیپ مرد کنارش نباشه. ساعتی که تو دست جونگین بود خیلی گرون به نظر میرسید و دستش رو جذاب تر از قبل میکرد.

کت و شلوار خیلی شیکی به تن داشت و بوی عطرش تو کل ماشین پخش شده بود. کم کم نگاهش بالا اومد و به چهره‌اش رسید. موهای مشکیش کمی از قبل بلند تر شده و روی صورتش ریخته بودن. نیم رخش به شدت جذاب بود و خط فکش... یکی از زیباترین چیزهایی بود که تا به حال دیده بود.

بدون اینکه خودش متوجه باشه به در تکیه زده بود و جونگین رو دید میزد.

"_ کتش خیلی گرونه. درست مثل ساعتش. بوی عطرش دیوونه کنندس و موهاش... واقعا پرپشت و قشنگن. رنگ پوستش برنزه‌س و به نظر میاد عضلانی تر از قبل شده باشه. اون واقعا یه مرد جذابه."

جونگین چیزی نمیگفت ولی میتونست حس کنه یه لبخند محو روی لبش داره. شاید زیادی بهش خیره شده بود. برای همین سرش رو به شیشه چسبوند و چشمهاش رو بست. بخار گرمی که به صورتش میخورد کرختش کرده بود و دلش میخواست بخوابه. پلکهاش روی هم افتاده بود و چیزی با بیهوش شدن فاصله نداشت که با صدای بلند آهنگی که از ضبط اومد پرید و با گیجی به مرد کنارش نگاه کرد.

جونگین که تمام مدت میدونست داره دیدش میزنه با نیش باز از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت:

+ این آهنگ رو قبلا شنیدی؟ من با هر بار شنیدنش کلی انرژی میگیرم.

عمدا یکی از آهنگهایی که کیونگسو هر روز گوش میداد رو گذاشت تا توجهش رو جلب کنه. باید کاری میگرد اون پسر بهش اعتماد کنه. این به نفع خودش بود.

کیونگ آهنگ رو میشناخت. همونی بود که صبح ها در مسیر دفتر گوش میداد تا خوابش بپره. کیم جونگین هم از آهنگهای جاز و راک خوشش میومد؟ ناخواسته نیشش تا ته باز شد و تو جاش صاف نشست.

_ آره شنیدمش. خیلی دوستش دارم نمیدونستم شما هم به این سبک موسیقی علاقه دارین.

پوزخند جونگین به گوشش خورد.

+ من عاشق این سبک موسیقیم. باعث میشه حالم خیلی خوب بشه و وقتایی که سردرد دارم حسابی آرومم میکنه.

حرفهاش دروغ محض بود ولی کیونگسو با ذوق به حرفش خندید و گفت:

_ وای این عالیه. شما اولین کسی هستی که میبینم سلیقه‌ی موسیقیش شبیه منه. بقیه‌ی مردم فکر میکنن این سبک خیلی پر سر و صدا و اعصاب خورد کنه. پ

+ بقیه‌ی مردم احمقن. چطور ممکنه این آهنگها رو گوش بدی و بهشون بگی اعصاب خورد کن... ههه... غیر ممکنه.

جونگین این حرف رو زد ولی تو دلش به تمام کائنات التماس میکرد هرچه سریعتر آهنگ تموم شه تا بتونه ضبط رو خاموش کنه. وقتی آهنگ تموم شد با لبخند رضایتمندی خم شد ضبط رو خاموش کنه که صدای کیونگسو باعث شد لبخند از روی لبهاش پاک شه.

_ من آهنگهای شبیه به این زیاد دارم. میخواین تا وقتی میرسیم براتون بذارم؟ اینطوری بیشتر لذت میبریم.

به سختی لبخند زد و عقب کشید تا کیونگ گوشیش رو به ضبط وصل کنه و آهنگ بذاره. شاید از اولش اشتباه کرد که خواست اینطوری توجهش رو جلب کنه. کیونگسو با هیجان داشت درمورد آهنگهای بعدی حرف میزد و نگاه اون به راهنمای گوشیش بود که میگفت نزدیک به نیم ساعت دیگه با مقصد فاصله دارن...

نیم ساعت بعد که ماشین تو پارکینگ مجتمع تجاری پارک شد و هر دو پیاده شدن کیونگسو لبخند به لب داشت و پر انرژی به نظر میرسید. اصلا از ترافیک خسته نشد و حتی خیلی هم گرسنه نبود اما از اینکه کسی رو پیدا کرده بود که مثل خودش از این آهنگها خوشش میومد خوشحال بود و کلی لذت برد.

سمت رئیسش چرخید تا ببینه اون هم مثل خودش خوشحاله یا نه که دید اون با اخمهای تو هم دستش رو روی سرش گذاشته بود و به مانیتور آسانسور خیره شده بود. خوشش نیومده بود؟

وقتی سوار شدن سرش رو پایین انداخت و پرسید:

_ شما از آهنگهای من خوشتون نیومد؟

+ کی گفته؟ من... خیلی لذت بردم.

جونگین بلافاصله جواب داد و کتش رو تو تنش مرتب کرد. اون آهنگها روحش رو خراش میدادن و الان سرش داشت از درد منفجر میشد با این حال به پسر کنارش لبخند زد و ادامه داد:

+ سلیقه‌ی موسیقیت واقعا خاصه کیونگسو. مشخصه که هر کسی نمیتونه این اشتیاق و شور هنری رو درک کنه ولی خب من به خوبی درکت میکنم. واقعا از آهنگهات لذت بردم.

همین حرف باعث شد دوباره لبخند روی لبهای کیونگ شکل بگیره و سرش رو با ذوق بالا و پایین کنه.

_ درسته. هر کسی از آهنگهای من خوشش نمیاد. خوشحالم که شما هم دوستشون داری. اگه بخوای من میتونم برات بفرستمشون.

جونگین تکخند صداداری زد و گفت:

+ بهترین کاره. برام همه‌ی آهنگهات رو بفرست کیونگسو. حتما وقتایی که خونه‌م و دارم استراحت میکنم بهشون گوش میدم و لذت میبرم.

گفتن این حرف کافی بود تا نیمی از تایم نهارشون رو کیونگسو صرف فرستادن آهنگهای محبوبش برای جونگین کنه و حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزنه.

جونگین با اخم و دست به سینه به عقب تکیه زده بود و اون رو نگاه میکرد که با ویبره‌ی گوشیش توجهش به نوتیف پیام سوبین جلب شد.

"× وقت زیادی نداریم‌ جونگ. دارم کارها رو درست میکنم توام زودتر پسره رو قانع کن که به کمکت نیاز داره. باید هرچه سریعتر گزارش ها رو گیر بیاریم."

اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد و گوشی رو خاموش کرد. چاقو و چنگالش رو برداشت و در حالیکه خودش رو مشغول تکه کردن استیکش نشون میداد پرسید:

+ خب کیونگسو... برای اینکه کمکت کنم تو جلسه موفق باشی باید بدونم تا کجا گزارش ها رو خوندی. میتونی یه خلاصه ازشون بهم بدی؟

کیونگ سرگرم انتخاب آهنگ بود که با شنیدن اون حرف لبخند از روی لبش رفت و گوشیش رو خاموش کرد. کمی روی صندلیش جا به جا شد و گفت:

_ من... نتونستم گزارش ها رو بخونم.

جونگین از همه چیز خبر داشت اما خودش رو به ندونستن زد و پرسید:

+ نتونستی؟ چرا؟

_ بخاطر این نبود که کم کاری کردم یا برام مهم نبوده. من چند وقته همه‌ی فکرم مشغول پروندس قربان. باور کنین همینطوره...

+ اگه واقعا اینطوره پس چرا نتونستی گزارشها رو بخونی؟ مطمئنم سواد کافی برای کره‌ای خوندن و فهمیدن رو داری.

_ بله دارم... اگر دستم به گزارشها میرسید حتما میخوندمشون ولی مشکل اینجاست که نمیتونم بخونمشون. بهم اجازه نمیدن.

جونگین چاقو و چنگالش رو روی میز گذاشت و به عقب تکیه زد. پسره با صداقت همه چیز رو براش میگفت و این عالی بود چون وقت برای پنهان کاری نداشتن.

+ کی اجازه نمیده؟

_ مسئول بایگانی. اون روز رفتم گزارشها رو بخونم ولی بهم گفت دادستان پرونده ‌رو تو لیست محرمانه ها گذاشته و اجازه‌ی بازبینی به هیچکس نمیده.

+ ولی تو هیچکس نیستی کیونگسو. وکیل این پرونده‌ای.

_ میدونم اما دادستان اجازه‌ی بازبینی به منم نداده.
جونگین پوزخند صدا داری زد و سر تکون داد.

+ و به نظر تو این کارش طبیعیه؟ اینکه بی دلیل یه پرونده‌ی ساده رو محرمانه کنه و اجازه‌ی بازبینی به هیچکس حتی تو هم نده. کاری که وظیفه‌ی تو بوده رو خودش انجام بده و بدون اینکه بهت بگه با موکلتون ملاقات کنه؟ تو تازه کاری و خیلی چیزها رو نمیدونی اما من به عنوان برادر زاده‌ی یوهان میدونم که اون به هیچکس لطف نمیکنه. تو هم استثناء نیستی.

کیونگسو حالا با نگرانی بهش خیره شده بود. اوایل خودش فکر میکرد داره بهش لطف میکنه اما هرچی جلوتر رفت قضیه به نظرش مشکوک تر شد و حالا با شنیدن این حرف از کیم جونگین نمیدونست باید چیکار کنه.

_ الان... چی میشه؟ باید چیکار کنم؟

جونگین هومی کرد و به میز مقابلش زل زد. بدون اینکه حاشیه بره و وقت کشی کنه گفت:

+ باید هر طور شده گزارشها رو بخونی تا ببینی یوهان چه برنامه‌ای برای روز دادگاه داره. اینکه اجازه‌ی دسترسی رو از تو گرفته فقط یک معنی میده. اینکه یک چیزهایی رو تو گزارش تغییر داده و با حقیقت فاصله داره.

_ ولی دادستان‌ نمیتونه اینکار رو بکنه. مدارک همه ضمیمه‌ی پرونده میشن اون نمیتونه چیزی رو نادیده بگیره.

+ اوه واقعا؟ خب چه کسی مدارک رو ضمیمه‌ی پرونده کرده؟

کیونگ دهن باز کرد تا جواب بده که حرفص تو گلوش موند و چشمهاش تا آخرین حد گرد شد. این هم وظیفه‌ی خودش بود و دادستان بهش گفت خودش انجامش میده. این یعنی...

+ وظیفه‌ی تو بوده که اینکار رو بکنی ولی یوهان خودش انجامش داده. این یعنی حتی اگر لو بره که چیزی از پرونده کم شده یا با حقیقت فاصله داره تو مقصری‌. اون مرد کارش رو خیلی تمیز انجام داده.

کیونگسو حس میکرد تمام بدنش یخ بسته. چطور به این چیزها فکر نکرده بود. اون رسما تو این پرونده هیچکاره بود و الان اگر اتفاقی میوفتاد همه چیز زیر سر خودش بود؟

_ چرا... دادستان باید چنین کاری بکنه؟

جونگین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

+ نمیدونم. شاید چون دنبال یه موقعیت مهمه و به پول نیاز داره. موکلتون پولداره و پرونده برای یوهان آسونه. اون کارش رو میکنه و پولش رو میگیره این وسط اگر مشکلی هم پیش بیاد همش میوفته گردن تو. هرطور بهش نگاه کنی دلیلی نداشته که اینکارها رو نکنه چون همه چیز به نفع خودشه.

گلوی کیونگ خشک شده بود برای همین به بطری آبش چنگ زد و یک نفس سر کشید. همه‌ی اینها یه فرضیه‌ی بد بینانه بود مگه نه؟ امکان نداشت دادستان کیم چنین کاری کنه. متاسفانه نمیتونست خیلی به خودش امیدواری بده چون حرفهای بعدی جونگین بیشتر میترسوندش.

+ من خیلی زودتر از تو فهمیدم یه چیزی درمورد این پرونده درست نیست و شروع به تحقیق کردم. موکلتون یه آدم عادی به نظر میاد ولی در اصل اینطور نیست. اون پول زیادی داره که نمیدونه باید باهاش چیکار کنه اما یوهان به خوبی میدونه. دلیلی که پروندشو قبول کرده خیلی سادس. اون پسر واقعا قاتله و یوهان با قدرتی که داره میخواد همه چیز به نفع موکلش تموم شه تا در ازاش پول زیادی از طرف بگیره. برای همین همه چیز رو محرمانه کرده و تو نمیتونی چیزی پیدا کنی.

کیونگسو هم دو روز گذشته به این موضوع فکر کرده بود ولی یه چیزی با عقل جور در نمیومد. اگه یوهان میدونست اون مرد قاتله و مدارک اصلی رو مخفی میکرد بقیه میتونستن بفهمن و برای شهرت خودش بد بود. سوالش رو پرسید و جونگین اینطوری جواب داد:

+ تو این کشور خراب شده هیچ کس به خودش اجازه نمیده روی نظر یوهان حرف بزنه و از طرفی اون فکر اینجاهاش رو کرده بود که یه پرونده‌ی بی سر و صدا مثل این رو قبول کرد. هیچ کس وقت و انرژیش رو برای پرونده‌ی ساده‌ای که نه سیاسیه نه فرهنگی هدر نمیده و همه حرف یوهان رو قبول دارن. اون این پرونده رو انتخاب کرد تا بعد از موفق شدن هم تو چشم مردم یه آدم با وجدان که برای پرونده های ساده وقت میذاره به نظر بیاد و هم پولی که مد نظرشه از پسره بگیره.

کیونگسو حس میکرد از کله‌ش دود بلند میشه. چطور چنین چیزی به ذهن مرد مقابلش رسیده بود. یعنی امکان داشت دادستانی که تمام این سالها ازش به عنوان یک الگوی بزرگ یاد میشد چنین شخصیتی داشته باشه؟ هیچ بعید نبود. حرفهای جونگین منطقی به نظر میرسید و یوهان بی دلیل اون رو از پرونده کنار کشیده بود.

جونگین که تردید و نگرانی کیونگ رو دید تو دلش با خوشحالی فریاد میزد. فقط یک نشونه‌ی دیگه کافی بود تا پسره به طور کامل بهش اعتماد کنه و از فردا دنبال بقیه‌ی کارها برن. برای همین گوشیش رو روشن کرد و گفت:

+ یوهان هیچ زمان شبیه به چیزی که به بقیه نشون داده نبوده. هر کاری که کرده و میکنه برای منفعت خودشه. این پرونده و ازدواج من با سجونگ هم جزئی از برنامه هاشه.

کیونگ با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد. مغزش درگیر بود و خیلی چیزها رو تحلیل نکرده بود ولی یک چیز رو به خوبی میدونست. یوهان اونطوری که فکر میکرد نبود و جونگین چیزهای زیادی ازش میدونست.

_ ازدواج شما با دخترش... چه ربطی داره؟

+ من خیلی چیزا ازش میدونم. اون کارهایی کرده که اگه لو برن نابود میشه و من میتونم اینکار رو بکنم. برای همین میخواد با دختر ازدواج کنم که شریک جرمشون به حساب بیام و دست و پام رو ببنده.

این حجم از اطلاعات عجیب و غریب درمورد کیم یوهان برای ‌کیونگ سنگین بود و مغزش خسته تر از اون بود که بخواد همه چیز رو تحلیل کنه. به عقب تکیه زده بود و بی هدف اطرافش رو نگاه میکرد که حرفهای بعدی جونگین به گوشش خورد و این شاید تیر آخر بود.

+ وقتی بوسان بودیم متوجه شدم یه کارهای دیگه هم تصمیم داره با مین هیون انجام بده. کارهایی که به نفع خودش و به ضرر بکهیون و دوست تو چانیوله.
جونگین با نیش باز گفت و گوشیش رو سمت کیونگسو گرفت.

+ اگه یوهان این پرونده رو برنده شه بعدش سراغ مین هیون میره و اون وقته که وضع بکهیون و چانیول از اینی که هست بدتر میشه. مطمئنم توام مثل من دوست نداری این اتفاق بیوفته کیونگسو مگه نه؟

*********

_ آه اگه فردا مچمو بگیرن میوفتم زندان اگه تو دادگاه هم همه چیز بد پیش بره باز تقصیر منه و میوفتم زندان. فکر کنم سرنوشتم اینه که...

حرفش رو تموم نکرد و با کلافگی تو هوا لگد انداخت. اصلا چرا از اول درگیر این ماجرا شد؟ همش تقصیر جونگین بود. اون با بدجنسی به دادستان معرفیش کرد و حالا اینطوری گرفتار شده بود.

_ عوضی بیشعور. اگه کیم جونگین منو معرفی نمیکرد الان با آرامش میرفتم از موکلم دفاع میکردم و طلاقش رو از شوهر عوضیش میگرفتم اما الان چی؟

با اخم به سقف زل زده بود با خودش حرف میزد.

_ الان میخواد کمکم کنه؟ کمکش به تخمم. اگه میخواست کمکم کنه از اولش نباید پای منو وسط میکشید. مرتیکه‌ی احمق روانی. فکر کرده چون خوشتیپ و خوش قیافس و حالا داره بهم پیشنهاد کمک میده من فراموش میکنم که همش زیر سر خودشه؟

با حرص حرف میزد اما از درون از جونگین عصبانی نبود. خب اون مرد همون اول استخدامش کرد و از وقتی که وارد این پرونده شد بارها بهش گفت اگه به کمک نیاز داره میتونه کمکش کنه اما این خودش بود که فکر میکرد اون میخواد فضولی کنه. بعد از اینکه خودش تو اوج مستی بوسیدش و یه مشت چرت و پرت تحویلش داد اون به حرفش گوش کرد و حتی وقتی ازش سیلی خورد باز هم اخراجش نکرد و امروز... به جز مکالماتی که حین نهار داشتن بهش خوش گذشته بود. آهنگهای مورد علاقه‌اش رو گوش دادن و جونگین میخواست درمورد این پرونده کمکش کنه. این به نفع چانیول هم بود و باید ازش تشکر میکرد.

تو فکر بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد. سونگهو باهاش تماس میگرفت. حتما میخواست درمورد امروز و قراری که کنسل شده بود حرف بزنه.
با بی حوصلگی به امید اینکه زودتر تماس رو قطع کنه جواب داد:

_ سلام سونبه شب بخیر.

فکر میکرد الان عذرخواهی مرد رو میشنوه ولی سونگهو فورا گفت:

× بیا شام بریم بیرون کیونگ. یه چیزایی هست که باید درموردشون باهات حرف بزنم.

لحنش یجوری بود که کیونگ رو هم نگران میکرد.

_ چرا؟ چی شده؟

+ وقتی ببینمت بهت میگم. مربوط به رئیس کیمه. من... امروز هیچ قراری با موکلم نداشتم و وقتی دوباره اومدم پایین شما رفته بودین.

کیونگ روی تخت نشست و به روبرو خیره شد. جونگین که گفت قرار ملاقات داره.

_ ولی رئیس که...

× بهم دروغ گفت.

_ چرا باید دروغ گفته باشه؟

× قراره امشب درمورد همین حرف بزنیم.

نمیدونست چرا جونگین باید به سونگهو دروغ گفته باشه و در حال حاضر خسته تر از اون بود که بخواد به یه موضوع دیگه فکر کنه برای همین گفت:

_ راستش من امشب یکم خسته‌م و سر درد دارم. اگه بشه فردا با هم...

× دارم میگم خیلی مهمه کیونگ. لطفا آماده شو. تا یک ساعت دیگه میام دنبالت و شام میریم بیرون. اینطوری میتونم درمورد دادگاه هم بهت کمک کنم هوم؟

واقعا حوصله‌ی بیرون رفتن از خونه رو نداشت ولی حال بحث کردن هم نداشت و اینطور که مشخص بود سونگهو حرفهای مهمی برای زدن داشت پس مجبور شد موافقت کنه و تماس رو قطع کرد. سردرد داشت و خوابش میومد. امیدوار بود زود حرفهای سونگهو تموم شه و بتونه برگرده خونه.

_ چه حرفی میتونه درمورد جونگین داشته باشه آخه؟ اینطور نیست که اون با سونگهو خصومت شخصی داشته باشه.

مقابل آیینه وایساده بود و با خودش حرف میزد که اتفاق صبح تو ذهنش اومد. جونگین سونگهو رو فرستاد بالا تا قرارش رو چک کنه و حالا سونگهو میگفت اصلا قراری برای امروز نداشته. این یعنی...

به چهره‌ی خودش تو آینه زل زده بود و کم کم لبخندی روی لبهاش شکل گرفت. جونگین بخاطر اینکه با اون بیرون بره اینکار رو کرد؟ میخواست با همدیگه تنها باشن تا درمورد یوهان باهاش حرف بزنه یا میخواست با هم تنها باشن چون...

ناخواسته دستش رو روی لبهاش کشید و به شبی که جونگین بوسیدش فکر کرد. میگفت یوهان بخاطر منفعت خودش میخواد اون با دخترش ازدواج کنه و بارها بهش گفته بود که هیچ علاقه‌ای به سجونگ نداره.

"× فکر کنم رئیس ازت خوشش اومده."

"× چه دلیلی داره برات اموجی بوس بفرسته؟"

"× اون شب رئیس اومد تو بار دنبالت. خودش بغلت کرد و بردت بیرون. کیونگ این کارها طبیعی نیست."

"× چرا باید هممون رو به یه نمایشگاه اینطوری بیاره؟ تنها کسی که از اینطور چیزها خوشش میاد تویی کیونگسو."

حرفهای سونگهو تو گوشش پخش میشد و مقابل آیینه خشکش زده بود که با صدای گوشیش از جا پرید و یک قدم عقب رفت. سرش رو به دو طرف تکون میداد تا اون افکار از ذهنش بیرون بره و سمت گوشیش رفت. فکر میکرد سونگهو باشه اما با دیدن اسم رئیس کیم چشمهاش تا آخرین حد گرد شد.

همین چند دقیقه پیش داشت بهش فکر میکرد و حالا اون باهاش تماس میگرفت. صداش رو صاف کرد و بعد از نشستن روی تخت تماس رو جواب داد.

_ سلام قربان شبتون بخیر.

با شنیدن صدای اون مرد حس کرد بی دلیل ضربان قلبش بالا رفت و دستپاچه شد.

+ سلام کیونگسو. الان ساعت اداری نیست و من قربان نیستم. اسمم جونگینه.

لبخند احمقانه‌ای روی لبش شکل گرفت و با خجالت سر تکون داد.

_ بله درسته... ام... سلام جونگین.

صدای خنده‌ی آروم مرد دیگه رو شنید و کمی تو جاش راحت تر نشست.

+ خوبه. برای امشب وقت داری؟ باید درمورد فردا و نقشه‌ای که دارم با همدیگه صحبت کنیم.

لبخند از روی لبهاش رفت و چشمهاش گرد شد. میخواست همدیگه رو ببینن؟

_ چی؟

+ باید برای فردا کاملا آماده باشیم چون یک اشتباه کوچیک باعث میشه هردومون بیوفتیم گوشه‌ی زندان. برای همین باید با همدیگه هماهنگ باشیم.

کیونگ یه آهای کوتاه گفت و سر تکون داد. این یعنی کار فرداشون واقعا خطرناک بود.

+ اگه کاری نداری آماده شو بیام دنبالت. میتونیم حین شام درموردش حرف بزنیم.

میخواست بیاد دنبالش؟ قرار بود با همدیگه شام بخورن؟ واقعا؟

+ البته اگه خسته‌ای یا برنامه‌ی دیگه ای داری میتونم فردا صب...

فورا از جاش بلند شد و گفت:

_ نه اصلا خسته نیستم. هیچ برنامه‌ای هم ندارم. کار فردا خیلی مهمه باید درموردش حرف بزنیم. پس من... آماده میشم.

جونگین گفت نیم ساعت دیگه دنبالش میاد و وقتی تماس رو قطع کرد کیونگ دوباره روی تختش ولو شد و به سقف زل زد.

یکم پیش که سونگهو ازش خواست با هم بیرون برن و اون خسته بود و سردرد داشت ولی الان که جونگین ازش خواست با هم بیرون برن هم سرحال به نظر میرسید و هم برای بیرون رفتن هیجان داشت. صدای جونگین امشب از پش تلفن خیلی خاص شده بود و خنده‌اش...

دستش رو بالا آورد و به گونه‌اش کشید. حس میکرد بدنش داغ کرده و یه حس عجیبی پیدا کرده بود. واقعا امروز چه مرگش شده بود؟

**********

فکر میکرد مثل ظهر تو یکی از لوکس ترین رستورانهای سئول شام میخورن اما دوباره به همون رستوران قدیمی که یکبار برای تشکر از جونگین بخاطر دسته گلی که براش آورد اومده بودن و باز هم مثل اون بار جونگین از غذاش لذت میبرد.

برخلاف ظهر این بار با موتورش دنبالش اومده بود و مسیر خونه تا اینجا رو تا جایی که تونست لذت برد و احساس آرامش کرد. الان هم با لبخند غذا میخورد اما هر بار که با همدیگه چشم تو چشم میشدن دستپاچه میشد و سریعا نگاهش رو به چیز دیگه‌ای میداد. دلیلش این بود که کمی پیش خواست آبجو سفارش بده اما جونگین مانع شد و گفت بهتره وقتی با اونا الکل نخوره که بعدا دچار دردسر نشن. این یعنی به شبی که ازش سیلی خورد اشاره کرد و حالا کیونگسو با فکر کردن بهش لبش رو به دندون میگرفت و تو خودش جمع میشد.

+ من شوخی کردم. اگه واقعا آبجو میخوای سفارش بده. من سعی میکنم بعدش حرفهات رو جدی نگیرم و کاری که ازم خواستی رو انجام ندم.

جونگین با پوزخند گفت و حواسش بود که کیونگسو فورا با دستپاچگی سرش رو تکون داد و گفت نظرش عوض شده. امشب سرحال بود و بزرگترین دلیلش این بود که قرار سونگهو با کیونگ بهم خورد و اون پسر خیلی مختصر و مفید برای سونگهو توضیح داد که با کیم جونگین بیرون میره تا درمورد موضوع مهمی حرف بزنه.

این یعنی اون رو به سونگو ترجیح داده و صدای اون مرد هنوز هم تو گوشش بود که چند بار با حرص پرسید:

"× کیم جونگین بعد از من بهت زنگ زد؟ دقیقا بعد از اینکه با همدیگه حرف زدیم زنگ زد مگه نه؟ بعد از اینکه من بهت گفتم بریم بیرون؟"

این یعنی خیلی حرصش گرفته بود. خب ظاهرا کیونگسو تازه سر عقل اومده بود و میدونست بین اونها باید با کی وقت بگذرونه.

تکه‌ای مرغ تو دهنش گذاشت و در حالیکه مشغول خوردنش بود به کیونگسو زل زد. کیونگ خیلی آروم غذا میخورد و به نظر میرسید معذب باشه. گوشه‌ی لبهاش با فکری که به سرش زد بالا رفت و سمت صندوق چرخید. به زن مسنی که اون رستوران رو میچرخوند یه بطری آبجو و یک بطری لیموناد سفارش داد و وقتی سرش رو چرخوند دید کیونگسو با تعجب نگاهش میکنه.

+ نگران نباش. اگه رقیقش کنیم مست نمیشی ولی یکم از این حالت درمیای. البته بهت حق میدم. منم دوست ندارم با رئیسم شام بخورم و صمیمی رفتار کنم. از اونجایی که تو فقط من رو به عنوان رئیست میبینی فکر کنم این تنها راهیه که کمکت میکنه یکم راحت تر باشی.

_ من واقعا مشکلی ندارم قربان. کاملا راحتم نیازی نیست که...

+ مشخصه که چقدر راحتی. مهم نیست چند بار بهت بگم نه؟ تو هنوزم منو قربان و رئیس و آقای کیم صدا میزنی.

با پوزخند گفت و وقتی بطری آبجو و لیموناد رو مقابلش روی میط قرار گفت لیوان خالی رو جلو کشید و از هر بطری مقداری داخلش ریخت. کیونگسو به دستهاش زل زد و گفت:

_ راستش... یکم برام سخته. شما رئیسی و برادر زاده‌ی دادستان هم هستی. برای همین فکر کردن به اینکه با شما مثل یه دوست بیرون بیام و شام بخورم یکم عجیبه.

+ هوم... پس باید بیشتر از این انجامش بدیم تا برات عادی شه.

بعد از زدن این حرف هم لیوانو سمت کیونگ گرفت و بهش اشاره کرد برش داره. کیونگسو با لبخند معذبی زیر لبی تشکر کرد و لیوانش رو ازش گرفت. شاید این یکم بهش کمک میکرد راحت تر برخورد کنه.

+ خب... دیگه وقتشه درمورد نقشه‌ی فردا حرف بزنیم.

نیم ساعت بعد هر دو بطری تموم شده بود و کیونگسو کاملا با سر شب فرق داشت. شاید خیلی مست نبود ولی حالا بیخیال تر به نظر میرسید و راحت تر لبخند میزد. در طول مکاملشون بارها جونگین بهش گفته بود اون رو رئیس یا قربان خطاب نکنه و حالا خودش هم کمی احساس راحتی میکرد.

اون خیلی زود با بقیه صمیمی نمیشد اما بیشتر از حد معمول هم با مرد مقابلش وقت گذرونده بود. جونگین میخواست به خودش و چانیول کمک کنه و این یعنی شاید یکم به همدیگه نزدیک شده بودن.

+ خب همین بود. سوالی نداری؟

کیونگ با لبخند سر تکون داد و گفت:

_ اینطوری که تعریف میکنی آسون به نظر میرسه ولی اینکه میتونیم همینکار رو بکنیم یا نه مهمه. اگه فردا یک ثانیه هم تاخیر داشته باشیم من میوفتم زندان.

+ قرار نیست این اتفاق بیوفته. زندان رفتن رو از ذهنت پاک کن.

_ ولی ممکنه مگه نه؟ فقط کافیه یک ثانیه دیر کنم. بعدش اون مرده برمیگرده داخل اتاق و با دیدن من نگهبانها رو خبر میکنه.

کیونگ بعد از زدن اون حرف پوزخند زد و لیوانش رو تا ته سر کشید. هرچی به فردا صبح نزدیکتر میشدن استرسش هم بیشتر میشد.

+ اینطور نمیشه. تو باهوشی و میتونی اینکار رو انجام بدی. فقط باید کمی سریع باشی و به چیزهایی که میگم گوش بدی.

لحن جونگین قاطع بود و کیونگ در سکوت هوم کرد. یک تکه مرغ تو دهنش گذاشت.

_ اصلا چرا یوهان باید اینکارو بکنه؟ مگه اون آدم بدیه؟

سوالش بچگانه بود و جونگین رو به خنده مینداخت.

+ به نظرت آدمهای خوب از این کارها میکنن؟

_ خب ما نمیدونیم دلیل این کارهاش چی میتونه باشه. شاید هدفش خیلی هم...

+ اینطور نیست. درسته که این دنیا پیچیده‌س و هر کاری میتونه نظرات مختلفی به دنبال داشته باشه اما یک چیزی تو این دنیا ثابته کیونگسو و اونم کار بده. کاری که بد باشه و به بقیه صدمه بزنه با هر دلیل و منطقی که انجام شده باشه باز هم اون فرد باید مجازات بشه. یوهان میخواد یک قاتل رو تبرئه کنهو مهم نیست  دلیل کوفتیش چی باشه. وقتی این کار غلطه باید جلوشو بگیریم.

کیونگسو به آرومی سر تکون داد و کنار شقیقه‌اش رو خاروند.

_ تو... از اولش میدونستی میخواد این کار رو بکنه؟ خودت گفتی پرونده رو خوندی.

به سوالی رسیدن که جونگین از جواب دادن بهش متنفر بود ولی میدونست بالاخره یک روز به این مرحله میرسن. با این حال سعی کرد عادی برخورد کنه و گفت:

+ میدونستم. من نمیتونستم تو این پرونده باشم و یوهان هم با دوستای من کار نمیکرد. برای همین تو رو پیشنهاد دادم و امیدوار بودم زودتر از اینها به حرفهام اعتماد کنی و کمک کنی جلوش رو بگیریم.

چشمهای کیونگ با شنیدن اون حرفها گرد شد. حالا که به گذشته فکر میکرد به نظرش منطقی میومد. جونگین بهش گفت اگه کمک بخواد حاضره اینکار رو براش انجام بده. از همون اول تاکید داشت گزارشها رو خودش بنویسه و حتی گفت میتونه براش انجامش بده ولی اون به قدری به یوهان اعتماد داشت و از جونگین بدش میومد که هیچوقت حرفهاش رو جدی نگرفت.

_ پس... بخاطر همین من رو استخدام کردین؟ من تازه کار بودم و هیچ تجربه‌ای نداشتم. وقتی استخدام شدم همه تعجب کردن و بهم گفتن رئیس هیچ زمان قبل از این‌ کسی رو اینطوری استخدام نکرده.

جونگین نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. حقیقت هم واقعا همین بود. قبلا بدون اینکه کیونگ رو دیده باشه پروندش رو خوند و وقتی به گوشش خورد که یوهان تصمیم داره از یکی دفاع کنه کیونگسو رو استخدام کرد. شبی که زخمی شده بود و کیونگسو نجاتش داد فکر نمیکرد این پسر همونی باشه که میخواد بفرسته سراغ یوهان و کمی بعد... همه چیز به قدری پیچیده شد که برای فرار از ازدواج با سجونگ باز هم به کیونگسو رو آورد.

+ اون زمان به همین خاطر استخدامت کردم ولی بعدش قضیه فرق کرد. تو باهوش و شجاعی که الان همه چیز رو فهمیدی و میتونی کمکمون کنی.

_ چی باعث شده فکر کنی شجاعم؟ من که تا این لحظه هیچ کاری نکردم.

لحن کیونگسو غمگین بود. حتما از اینکه دیر فهمیده بود قضیه چیه خیلی از خودش ناامید شده بود. جونگین با دیدن شونه‌های آویزونش لبخند زد و گفت:

+ قطعا برای هر کسی فهمیدن این موضوع که الگوی زندگیش یه آدم عوضیه سخته و خیلیا بعد از این اتفاق ناامید و غمگین میشن. این فقط آدمهای شجاع و قوی هستن که زود با این قضیه کنار میان و سعی میکنن مقابل اون آدم وایسن.

بعد از زدن این حرف کمی رو به سمت جلو خم شد و با صدای آرومتری گفت:

+ این کاریه که تو الان داری انجام میدی کیونگسو. همین باعث میشه خیلی شجاع و قوی باشی.

کیونگ با تعجب به چشمهاش خیره شد و بعد از چند ثانیه زیر لب هوم کرد و باقی مانده‌ی نوشیدنی تو لیوانش رو سر کشید. غذاشون تموم شده بود و جونگین فکر میکرد دیگه حرفی برای زدن ندارن. این یعنی باید برای رفتن آماده میشدن برای همین لیوان پر از کولاش رو بلند کرد تا سر بکشه که یهو کیونگسو مشتش رو روی میز کوبید و باعث شد مقداری از نوشیدنی روی لباسش ریخت.

_ پس  اگه این حرفهات درست باشه یوهان یه حرومزاده‌ی به تمام معناس. چرا باید اینکارا رو بکنه؟ حالا کار ما بگی بهش مربوطه یه چیزی. ولی مگه چانیول و بکهیون این وسط چه گناهی کردن؟

جونگین با اخمهای تو هم دستهاش رو عقب برد و به لباس خیس و چسبناک تنش خیره نگاه کرد. عالی شد‌. هوای بیرون سرد بود و این احساس چسبناک بودن حالش رو بهم زد. برنامه داشت بعد از شام با اون پسر تو خیابونها موتور سواری کنن اما حالا...

_ اوه لباست خیس شده. چرا حواست رو جمع نکردی؟

کیونگسو با تعجب گفت و از جاش بلند شد تا بهش کمک کنه با دستمال لباسش رو تمیز کنه. اون روی جونگین خم شده بود و با دستمال کاغذی روی لباس خیسش میکشید و اصلا حواسش نبود که جونگین چپ چپ نگاهش میکنه.

اون کسی بود که باعث شد لباسش خیس شه حالا میپرسید چرا حواسش رو جمع نکرده؟ جونگین با اخم نگاهش میکرد که چشمش به لبهای کیونگ افتاد. فاصلشون خیلی زیاد نبود و کیونگسو یجورایی خودش رو روش انداخته بود.

_ فکر کنم بیشتر از این تمیز نمیشه. بقیشو باید با ماشین بشوری.

کیونگ سرش رو بلند کرد که یهو با جونگین چشم تو چشم شد و حرفش رو یادش رفت. چرا اونقدر بهش نزدیک شد؟ باید ازش فاصله میگرفت و بخاطر اینکه اونقدر بهش نزدیک بود عذرخواهی میکرد ولی چرا الان از جاش تکون نمیخورد؟

هر دو به همدیگه زل زده بودن و کسی حرف نمیزد که یهو صدای باز شدن در رستوران به گوش رسید و کیونگسو اولین کسی بود که به خودش اومد.

_ من... متاسفم فقط میخواستم کمکت کنم.

جونگین ناخودآگاه لبخند زد و دستش رو تو هوا تکون داد.

+ اوه مهم نیست ممنونم که...

سرش رو پایین انداخت که با دیدن خورده های دستمال کاغذی که به تمام پیرهنش چسبیده بود برای چند ثانیه حرفش رو فراموش کرد. پیرهنش رسما نابود شده بود و بعید میدونست بتونه اون تکه های سفید رو از لباسش جدا کنه. در حالت عادی باید عصبانی میشد و لیوان و بطری رو تو سر اون پسر خورد میکرد ولی حالا فقط لبخند زد و سر تکون داد. کیونگسو لب پایینش رو به دندون گرفته و بامزه به نظر میرسید.

+ ممنونم که کمکم کردی. لباسم اینطوری خیلی بهتر شد.

_ ولی من فکر کنم لباست رو نابود کردم.

+ مهم نیست. زیاد بهش فکر نکن. اگه غذات تموم شده میخوای بریم؟

کیونگسو با چشمهای گرد و دهن باز به مرد مقابلش که خیلی عادی برخورد میکرد زل زده بود. مهم نیست؟ واقعا براش مهم نبود؟

"× من این رو از بقیه شنیدم. انگار که هیچ چیزی تو دنیا برای رئیس کیم از لباسهاش مهمتر نیست."

"+ من اومدم لباس بخرم و دارم ازت نظر میپرسم. مطمئن باش اگه لباسی که بهم نیاد رو بخرم و شب مراسم همه ازم انتقاد کنن تو رو اخراج میکنم آقای دو فهمیدی؟"

"+ عیب نداره. اگه بازم حالت بهم میخوره باید بالا بیاری تا سبک شی."

حرفهای بقیه و خود جونگین تو گوشش پخش میشد و حالا یک چیز دیگه هم از شبی که مست بود به خاطر آورد. اون روی لباس جونگین بالا آورد و اون بهش گفت عیبی نداره. چرا؟ چرا با اون اینطور رفتار میکرد؟

+ هی حالت خوبه؟ اگه هنوزم گرسنه‌ای میخوای یه چیز دیگه برات سفارش بدم؟

با شنیدن صدای جونگین به خودش اومد و آب گلوش رو قورت داد. حس میکرد قلبش تو دهنش میزنه و دلش میخواست فریاد بزنه. جونگین بین اون و بقیه تفاوت قائل بود. از اولش هم اینطور بود و حالا... اون حالا داشت میفهمید.

اون دو نفر تو رستوران درگیر بودن و حواسشون نبود که کسی بیرون از اون ساختمون گوشه‌ی دیوار وایساده و ازشون عکس و فیلم میگیره.

*************

_ آخه کدوم آدم بیشعوری تو این ساعت و این هوا میاد بیرون؟ آه البته... داریم درمورد سوجین حرف میزنیم مگه نه؟

بکهیون با اخم گفت و کلاهش رو پایین تر کشید. ساعت شش صبح هوا به شدت سرد بود و هر لحظه احتمال داشت برف بزنه. چانیول با لبخند کنارش راه میرفت و با هر بار دیدن ظاهر بک بیصدا بهش میخندید. اون پسر تا حد امکان کلاهش رو پایین کشیده و دهن و بینیش رو با شال گردنش پوشونده بود.

به سختی میتونست چشمهاش رو ببینه اما همین هم به خوبی نشون میداد که اصلا از شرایطی که توش هستن راضی نیست. سوجین و خانواده‌‌اش کمی عقب تر از اونها بودن و صدای بحث های سوجین و مادرش به گوششون میرسید.

بک خمیازه‌ی طولانی دیگه‌ای کشید و گفت:

_ دختره برای عذاب دادن من اینکارو کرده. بی شعور بی شخصیت... وگرنه امکان نداره هیچ خری ساعت پنج صبح از خونه‌ی گرم و نرمش بیرون بزنه تا بیاد تو این سرما از تپه بکشه بره بالا.

بعد از زدن این حرف دوباره عطسه کرد و صدای خنده‌ی چانیول بلند تر از قبل شد. سر چرخوند و وقتی دید سه نفره دیگه با هم درگیرن کمی به بک نزدیک شد و دستش رو گرفت.

+ اینطور نیست شیرین من. اگه صبح زود زدیم بیرون برای این بود که زودتر بتونیم اونجا سوییت بگیریم.

_ یعنی اگه ساعت دوازده میزدیم بیرون سوییت گیرمون نمیومد؟

+ نه احتمالا نمیومد.

_ خب بهتر. اونوقت قرار کنسل میشد و مجبور نبودیم اونودختر حال بهم زن رو تحمل کنیم.

بک با بدخلقی گفت و دستهاش رو بالا آورد و ها کرد. نزدیک به ده دقیقه‌ی پیش از ماشین پیاده شدن و باقی مسیر رو با پای پیاده رفتن و حالا حس میکرد انگشتهاش فاصله‌ی زیادی با قندیل بستن نداره.

کف دو تا دستهاش رو بهم میمالوند و هر چند ثانیه یکبار بهشون ها میکرد تا کمی گرم بشن. دوباره خمیازه کشید و زیر لب سوجین رو فحش داد که صدای چان رو شنید.

+ باید دیشب کمی میخوابیدی بک. تو رسما تمام شب بیدار بودی و بخاطر همین الان خسته‌ای.

بک پوف کلافه‌ای کشید و گفت:

_ و فکر میکنی تقصیر کیه؟ اگه دیشب تو اون کاری که مطمئنم خودتم عاشقشی رو انجام میدادی من با خیال راحت میخوابیدم و الان یه بکهیون شیرین و دوست داشتنی کنارت بود.

چان بازوش رو کمی بیشتر سمت خودش کشید و کنار گوشش گفت:

+ اگه اون کار رو میکردیم که الان علاوه بر سرما و خستگی یه مشکل دیگه هم داشتی عزیزم.

_ ترجیح میدادم با مشکلات دیگه الان کنارت یه بکهیون خوشحال و دوست داشتنی باشم تا اینکه اون روی سگم بیدار شده باشه و از سرما بلرزم. الان حتی قابلیت اینو دارم که امروز رو به دهن توام زهر مار کنم.

چان سرش رو کمی نزدیک تر برد و گفت:

+ فکر میکنی الان خوب نیستی؟

_ هوم... تلخم و مثل برج زهرمارم و حالم از همه بهم میخوره. از تو هم بیشتر از بقیه‌

بک مثل بچه هایی که به خواستشون نرسیده بودن رفتار میکرد و چان رو به خنده مینداخت با این حال نزدیک به گوشش با صدای خیلی آروم و دلگرم کننده گفت:

+ اینطوری نیست. تو الان... با این شکل و عصبانیت، به خصوص وقتی که غر میزنی و زیر لب به سوجین فحش میدی از همیشه دوست داشتنی تری عزیزم. از این دوست داشتنی ترم مگه میتونی باشی؟

بک تا چند ثانیه به چشمهاش نگاه کرد و بعد با اخم ازش رو برگردوند و گفت:

_ امروز عصبانیم پس با حرفهات خر نمیشم.

چان با صدای بلند به حرفش خندید و دستش رو دور شونه‌اش انداخت. این کارش باعث شد چشمهای بک گرد شه و از حرکت وایسه. اون پسر چند قدم جلوتر از خانواده‌ی سوجین تقریبا از کنار بغلش کرده بود؟
چان که متوجه دلیل مکث کردنش شده بود با بیخیالی شونه بالا انداخت و گفت:

+ این تقصیر من نیست که پسر کنارم انقدر شیرین و دوست داشتنیه مگه نه؟

این حرفش باعث شد بک هم لبخند بزنه و نگاهش کنه. چانیول قدیمی هیچ زمان چنین کاری نمیکرد اما این چانیول‌... واقعا شجاع و دوست داشتنی بود.

_ حرفهات قشنگه ولی بازم نمیتونه منو از نظرم برگردونه. امروز قطعا از کاری که دیشب کردی پشیمونت میکنم چان.

+ کاری که کردم به نفع خودت بود بک. اگه فقط یکم میخوابیدی الان حالت خیلی هم بهتر بود.

بک چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

_ از سوجین هیچی بعید نیست. ممکن بود من بخوابم و اون از فرصت استفاده کنه بیاد تو رو تنهایی با خودش ببره.

+ و فکر‌ میکنی من میذاشتم اینکار رو بکنه؟

_ نمیدونم. تو هنوزم همون پسر خوبه‌ای که نمیخواد دوستاش ازش ناراحت بشن.

چان هومی کرد و بعد از چند ثانیه مکث سرش رو کج کرد.

+ شاید بهتر باشه بگی همون پسر خوبه‌ام که از کسایی که دوستشون دارم دست نمیکشم. چون اگه این اتفاق میوفتاد به سوجین میگفتم من بدون پسرم هیچ جا نمیرم و توام نمیتونی به زور منو با خودت ببری.

بک با میش باز به پسر خوش قیافه‌ی مقابلش نگاه میکرد که به محض شنیدن صدای سوجین که بهشون نزدیک میشد و مشخص بود داره سمت اونها میاد تا چان رو ازش بگیره فورا دستش رو روی کوله پشتی چان گذاشت و از شونه‌ش پایین کشید.

+ چیه؟ چیکار میکنی؟

کوله پشتی رو از چان گرفت و روی شونه‌ی خودش انداخت.

+ اون سنگینه بک. تو خودت هم یه کوله پشتی دیگه داری... بده من میارم.

سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:

_ کوله پشتی نه... منو کول کن.

+ چی؟

چان با گیجی پرسید و اون فرصت هضم کردن حرفش رو بهش نداد. دست روی شونه‌اش گذاشت و پایین کشیدش. چان مطیعانه روی زانوش خم شد و بک با نیش باز خودش رو روش انداخت و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد.

+ آخ... سنگینی...

_ عیب نداره. این سنگینی رو الان تحمل میکنی ولی بعدا کلی ازم تشکر میکنی که نجاتت دادم.

چان دستهاش رو دو طرف پاهای بک گذاشت و از روی زمین بلند شد. بک دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده و چونه‌اش رو به شونه‌ی اون تکیه داده بود. خواست بپرسه چرا ازش خواست کولش کنه که صدای سوجین رو شنید.

× چانیول... چرا اینطوری میکنین؟

سوجین با ابروهای بالا رفته و چشمهای گرد ازشون پرسید و بک به جای اون جواب داد:

_ چون به پیشنهاد هوشمندانه‌ی تو این ساعت اومدیم بیرون و هوا سرد و زمین لیزه سر خوردم و مچ پام درد گرفته. یول فقط داره کمکم میکنه.

× چانیول که دکتر نیست. چطور از اون کمک میخوای؟

بک میدونست داره عمدا این حرفها رو میزنه تا اون رو به باباش بندازه و خودش با چان وقت بگذرونه برای همین با نیش باز حلقه‌ی دستش رو دور گردن چان محکم تر کرد و گفت:

_ خب یول فرق داره. اون میدونه چطوری کمکم کنه که هم حس انزجار بهم دست نده و هم کاملا خوب شم. قبلا هم از اینکارا کرده مگه نه؟

سرش رو به سر چان تکیه داد و چانیول حرفش رو تایید کرد.

+ ممنونم از پیشنهادت سوجین ولی خودم به بک کمک میکنم. تو میتونی با خانوادت وقت بگذرونی.

سوجین که مشخص بود اصلا از این مکالمه خوشش نیومده و لذت نمیبره گفت:

× اتفاقا اومدم درمورد همین باهات حرف بزنم. چان ما قرار بود به این سفر کوتاه بیایم تا خانوادم با تو وقت بگذرونن ولی حالا... تو بیشتر شبیه به پرستار بچه شدی و از ما فاصله گرفتی.

اخمهای چان از شنیدن این حرف کمی تو هم رفت ولی بک با یه لبخند رضایت بخش به دختره نگاه میکرد.

× برای همین... اگه میشه یکم با اونا وقت بگذرون. باور کن این آخرین باره پدر و مادرم دو ماه دیگه از اینجا میرن و بعد من راحت میشم.

چان چند ثانیه مکث کرد و به پدر و مادر سوجین که انگار اونها هم برای استراحت کمی دور تر از خودشون وایساده بودن و حرف میزدن نگاه کرد.

+ سوجین من... باشه‌‌‌... سعی میکنم کمی بیشتر باهاشون وقت بگذرونم.

میخواست بگه نمیتونه اینکار رو بکنه ولی بک از پشت گردنش رو نیشگون گرفت و مجبورش کرد حرفش رو عوض کنه.

_ البته الان نمیشه چون من پام درد میکنه و یول باید از من پرستاری کنه‌. ما میریم شما هم پشت سرمون بیاین سوجین. در این مدت هم میتونی به خانوادت بگی چانیول خیلی قویه و به کسایی که دوستشون داره خیلی اهمیت میده.

بک با نیش باز گفت و سرش رو به سر چان چسبوند. سوجین چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ولی چیزی از دهنش در نیومد و بعد از چند ثانیه زیر لب به چان گفت قولت یادت نره و دوباره ازشون فاصله گرفت.

بک تمام مدت با نیشخند به اون دختر نگاه میکرد و وقتی مطمئن شد به اندازه‌ی کافی ازشون دور شده سرش رو به چان چسبوند و کمار گوشش گفت:

_ خب ددی... حتی خودتم باورت نمیشه با این کارم چه کمک بزرگی بهت کردم.

خودش رو کمی روی شونه‌ی چان تکون داد تا بهش بفهمونه حرکت کنه و باعث شد چان با قدمهای آروم به راهش ادامه بده.

+ خیلی ازت... ممنونم عزیزم ولی میشه بپرسم... دقیقا چه کمکی بهم کردی؟

با نیش باز جواب داد:

_ در اصل سه تا کمک بهت کردم. اولیش اینه که حالا خانواده‌ی اون دختر ما رو در این حال میبینن و با خودشون فکر میکنن پارک چانیول یه آدم بیشعور بی احساسه که به دوستاش بیشتر از دوست دخترش اهمیت میده.

صدای تکخند چان به گوشش رسید. حلقه‌ی دستهاش رو دور گردنش بیشتر کرد و ادامه داد:

_ دومیش اینه که الان به جای سوجین من رو کول کردی و میدونم خودتم این حالت رو بیشتر دوست داری.

+ به حای سوجین؟ چرا باید سوجین رو کول میکردم؟

_ هوا رو ببین... اون دختر روانیه خانوادش هم اینجان. مطمئنم اگه من اینکار رو نمیکردم یکم دیگه خودش ادا درمیاورد که پاش پیچ خورده و بعدش خودش رو بهت مینداخت تا کولش کنی و جلوی چشم خانوادش یه مرد جنتلمن و عاشق به نظر برسی.

چان حالا که متوجه منظورش و قصدش از انجام اینکار شده بود با صدای بلند خندید و کمی بک رو بالا کشید. اون پسر واقعا به چیزهای عجیبی فکر میکرد و راه حل های عجیب تری براشون پیدا میکرد.

+ هوم پس واقعا باید ازت ممنون باشم. صادقانه بخوام بگم خودمم هم... ترجیح میدادم تو رو کول کنم و کمرم... نابود شه تا اینکه بخوام به... سوجین کمک کنم.

بک هم هوم کرد و گفت:

_ درستشم همینه. تازه دلیل سوم هنوز مونده مطمئنم بعد از شنیدنش خیلی بیشتر ازم ممنون میشی.

بعد از زدن این حرف سرش رو پایین آورد و لبهاش رو به گوش چان چسبوند. میتونست منقبض شدن بدن چان رو تا حدی حس کنه و این عالی بود. با صدای آروم گفت:

_ دلیل سومم اینه که میتونم آزادانه اینکار رو بکنم.

با پوزخند گفت و زبونش رو روی لاله‌ی گوش چان کشید. اینکارش باعث شد دستهای چان شل بشه و اون پاهاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد که مانع افتادنش بشه. شنیدن صدای اعتراض آروم چان کافی بود تا با صدای بلند بخنده و گفت:

_ نباید دیشب تنبیهم میکردی ددی. شبها شاید تو رئیس باشی ولی فراموش نکن که در طول روز رئیس منم و این یعنی الان نوبت منه که تنبیهت کنم.

+ تو همیشه رئیسی عزیزم. من دیشب فقط بخاطر... بکهیون...

چان داشت حرف میزد که بک گوشه‌ی لباسش رو پایین کشید و دندونهاش رو روی پوستش فشار داد.

+ بکهیون...

چان سرش رو کمی کج کرد تا مانع ادامه‌ی کار بک بشه ولی کارش نتونست جلوی بک رو بگیره و بک بعد از اونجا لاله‌ی گوشش رو به دندون گرفت و زبونش رو روی گوشش کشید.

چان از ترس اینکه بقیه بهشون برسن و متوجه شن بک داره باهاش چیکار میکنه سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و حالا باد با شدت بیشتری به صورتشون میخورد. از دهنش بخار میومد و تلاش میکرد با تکون دادن سرش بک رو دور کنه اما موفق نمیشد.

+ بکهیون داری پروندتو سنگین تر میکنی. میدونی که تلافی اینا رو هم سرت در میارم دیگه مگه نه؟... آخ...

بک دوباره گردنش رو بوسید و جوری مکید که صدای آخ چان بلند شد. وقتی مطمئن شد به اندازه‌ی کافی گردنش رو قرمز کرده کنار گوشش گفت:

_ هیش ددی... وقتی دیشب خواستی تنبیهم کنی باید به امروز هم فکر میکردی. بهت قول میدم تا آخر شب از کاری که دیشب کردی پشیمونت کنم.

زبونش رو روی گردن چان کشید و وقتی پسر بزرگتر با جدیت بهش هشدار داد کنار گوشش خندید.

_ وقتی مال من شدی باید اینا رو هم قبول کنی چان. متاسفانه دکمه‌ی غلط کردنی برای من و تو وجود نداره.

شنیدن اون حرف باعث شد سرعت قدمهای چان کند شه و سرش رو سمت بک بچرخونه. حالا از فاصله‌ی خیلی کم بهم خیره شده بودن و شالگردن بک تا حدی جلوی لبهاش رو گرفته بود.

+ تو هیچ ایده‌ای نداری که چقدر من از این بابت خوشحالم بک...

بک بدون اینکه چیزی بگه به چشمهای چان خیره نگاه میکرد. دید که رد نگاه چان از روی چشمهاش پایین تر اومد.
چانیول از اون فاصله‌ی کم به صورت بک زل زده بود و نوک بینی قرمز شده‌ی اون پسر به نظرش خیلی کیوت بود. میدونست بک از کاری که دیشب باهاش کرد اصلا خوشش نیومد و احتمالا امروز برنامه داشت تا جایی که میتونه اذیتش کنه چون شب گذشته هر چند دقیقه یکبار سکوت بینشون رو میشکست و میگفت:

"_ به زودی پشیمونت میکنم. اشتباه بزرگی کردی که منو تنبیه کردی."

با همه‌ی اینها این پسر حالا کنارش بود و به راحتی میتونست ضربان قلبش رو روی شونه‌اش حس کنه. شاید اگه یه کوچولو مطابق میل بک رفتار میکرد میتونست خوشحالش کنه و باعث شه حالش بهتر از الانش بشه.

+ سوجین و خانوادش چقدر از ما فاصله دارن؟

بک سرش رو چرخوند و به اونها نگاه کرد.

_ نزدیک به بیست قدم. تند برو تا فاصلمون بیشترم بشه. شاید خوش شانس باشیم و گممون کنن.

+ باشه میریم. یکم شالت رو بکش پایین.

لحن چانیول دستوری بود و باعث شد ابروهای بک با تعجب بالا بره.

_ چرا؟

+ بکش پایین میگم بهت.

بک بدون سوال اضافه پرسیدن شالگردنش رو پایین بکشه ولی بعدش گفت:

_ داری عمدا لفتش میدی که بهمون برسن؟ چان باور کن اگه اون دختره الان خودشو بهت بندازه هر دوتون رو آتی...

نتونست حرفش رو تموم کنه چون چان سرش رو جلو برد و لبهاشون رو به هم چسبوند. بک با تعجب به اون پسر نگاه میکرد و حس کرد بدنش از درون داغ شده. محض رضای خدا... اونا بیرون بودن و سوجین و خانوادش فقط چند قدم باهاشون فاصله داشتن. با اینحال چانیول داشت اون رو میبوسید.

بعد از چند ثانیه چان لبهاشون رو از هم جدا کرد و لبخند زد.

+ دروغگو. یکم پیش گفتی تلخی ولی الان... چطور ممکنه یکی تا این حد شیرین باشه هوم؟ دیگه به حرفهات اعتماد نمیکنم بکهیون.

بعد از زدن این حرف هم سریع گونه‌ی بک رو بوسید و دوباره راه افتاد. حالا بکهیون حرفی برای زدن نداشت و انگار مغزش از کلمات خالی شده بود. پس فقط با نیش باز سرش رو به شونه‌ی چان تکیه زد و اطراف رو نگاه کرد. حالا دیگه به اندازه‌ی قبل خوابش نمیومد و بداخلاق نبود. شاید میتونست با چان کمی خوش اخلاق تر رفتار کنه.

************

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان🙈

لطفا ووت رو فراموش نکنین و با کامنتهاتون خوشحالم کنین😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

681K 33.7K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
1.3K 76 6
[DISCONTINUED] [LLOYD GARMADON X READER] this fic is unfinished and discontinued! however, the final chapter has a big summary of what the ending wa...
10.3K 421 31
Rosemary Shepherd the youngest Shepherd sibling has always been closed off ever since her dad died, but while working at Seattle Grave she started to...
692 116 4
بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قوی‌ترین...