In "Kim" Mansion ⏳️

By Saghar_Stories

171K 21.8K 6.1K

شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این... More

Story details
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Last Chapter💫⏳️
💫🍀سخن پایانی🍀💫

Chapter 23

4K 533 254
By Saghar_Stories

فلش بک ... صبحِ روزِ دادگاه

×نامجون نامجون نامجون

روی بزرگترین کاناپه‌ی خونش نشسته و مشغول کار با لپتاپش بود که جین با صدایی بلند چندبار اسمش رو صدا کرد و درحالی که میدویید پرید جلوش . ترسیده از اینکه نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه لپتاپش رو کنار گذاشت و ایستاد و طی یک واکنش غیرارادی دو دستش رو روی گونه های سفیدِ جین که تضاد عجیبی با رنگ پوست خودش داشتن گذاشت

*چیشده ؟ خوبی ؟ جاییت درد میکنه ؟ ببرمت بیمارستان ؟

جین که بخاطر فاصله نزدیکشون و دست های نامجون که روی گونه هاش بودن مغزش خالی شده بود با گیجی بهش خیره شد

*سوکجین خوبی ؟

×ها ؟

*میگم خوبی ؟

جین سرش رو بالا و پایین کرد

×خوبم تو چطوری ؟

نامجون که گیجتر از قبل شده بود اخم کرد

*اونجوری دوییدی و اسممو صدا کردی تا باهام حال و احوال کنی ؟

چند ثانیه طول کشید تا مغز جین اطلاعات رو بازیابی کنه و بعد دوباره هیجانش برگشت

×میشه از تلویزیونت استفاده کنم ؟

نامجون حدودا یک دقیقه بدون اینکه چیزی بگه و تو همون پوزیشن فعلیشون به چشم های جین خیره موند و بعد با حالتی ناامید شده دست هاش رو از روی گونه هاش برداشت و دست به کمر ایستاد

*منو سکته دادی که اینو بپرسی ؟ معلومه که میتونی استفاده کنی جین ! از روزی که اومدی اینجا میلیون ها بار بهت گفتم اینجارو خونه خودت بدون !

جین بی توجه به غر زدن های نامجون فقط تشکر کرد و پرید سمت تلویزیون و با کنترل روشنش کرد و دنبال شبکه موردنظرش گشت

*حالا چی میخوای ببینی که انقدر هیجان زده شدی ؟

×دادگاهِ امروزِ جینیونگ قراره از تلویزیون پخش بشه

نامجون دیگه چیزی نگفت و به طرف آشپزخونه رفت تا یه چیزایی برای صبحانه درست کنه . وقتی با سینی تو دست هاش برگشت جین روی همون مبلی که خودش چند دقیقه قبل روش بود نشسته و با انتظار به تلویزیون خیره شده بود . سینی رو روی میز وسط گذاشت و کنار پسر بزرگتر نشست

*موضوع دادگاهش چیه ؟

×قتل !

پسر پوست برنزه با چشم های گرد شده به طرف جین برگشت و به نیمرخش خیره شد

*قتل ؟ به پسرخالت نمیومد وکیل جنایی باشه

جین سرش رو چرخوند و با جدیت به چشم های نامجون خیره شد

×به من میاد تو دعوا قفسه سینم اسیب دیده باشه ؟

نامجون با گیجی اخم کرد و 'نه' آرومی در جواب گفت و جین به نشونه تایید سرش رو بالا و پایین کرد

×دقیقا ... تو خانواده‌ی ما همه اون کاریو میکنن که بهشون نمیاد !

پسر کوچیکتر ناخودآگاه به خنده افتاد و درحالی که قانع شده بود بی حرف به طرف صفحه تلویزیون برگشت

*جینیونگ وکیل کیه ؟

×متهم

*لحظه به لحظه بیشتر شوکم میکنی !

نامجون همونطور که همچنان به صفحه نمایش خیره بود با ابروهای بالا رفته گفت و جین رو به خنده انداخت

×جینیونگ معتقده اون پسر بیگناهه و برای همینم وکیلش شده

با تموم شدن حرف جین ، جینیونگ که توی کت و شلوار طوسی رنگش میدرخشید به همراه سامسونت مشکیش وارد سالن دادگاه شد و با رفتن به جایگاه خودش ، کنار پسری که لباس های سبز زندان به تنش بود نشست و مشغول صحبت کردن با موکلش شد

×موفق شو پسرخاله ... من باورت دارم

زمزمه‌ی زیرلبی جین باعث شد نامجون سرش رو بچرخونه و با لبخندِ محوی به نیم رخِ زیباش خیره بشه . اون موقعی که آمریکا بود تعریف این پسر رو خیلی از تهیونگ شنیده بود . دوست موفرفریش همیشه میگفت ما اگر بدونیم جین هیونگ پشتمونه و باورمون داره میتونیم هرکاری انجام بدیم . اون موقع ها با خودش فکر میکرد تهیونگ بخاطر علاقه زیادش به بزرگترین پسرعمش داره کمی اغراق میکنه ولی الان و با شناختن جین میفهمید که تهیونگ برای توصیفِ این پسر حتی کم کاری هم کرده ! جین قوی ترین و حمایتگرترین آدمی بود که تو زندگیش میدید

بعد از حدودا ۴ ساعت که هردو با جدیت محوِ اون جلسه‌ی دادگاه شده بودن قاضی حکمِ جه بوم رو اعلام کرد و همزمان با ابرازِ خوشحالیه جینیونگ ، جین هم فریادی از خوشحالی کشید و با چرخیدن به سمت نامجونی که لبخندِ خوشحالی روی لبش بود محکم بغلش کرد

پسر پوست برنزه اولش با تعجب و ابروهای بالا پریده به پسری که توی آغوشش بود نگاه کرد و بعد درحالی که نمیدونست چرا تپش های قلبش اوج گرفتن متقابلا دست هاش رو دور بدن ورزیده جین پیچید ولی بعد از چند ثانیه جین با صورتی توی هم رفته و درحالی که یک دستش روی قفسه سینش بود از نامجون فاصله گرفت و چشم هاش رو با درد بست و پسر کوچیکتر رو نگران کرد

*خیلی دردت گرفت ؟ برات مسکن بیارم ؟

جین برای چند ثانیه نتونست جوابی بده ولی بعد با باز کردن چشم هاش درحالی که لبخند روی لبش بود به نامجون خیره شد

×خوبم ... فکر کنم برای یه همچین تحرکی هنوز زوده

*جین من فامیلات نیستم ... اگر درد داری باید باهام صادق باشی و بگی !

جدیت نامجون باعث شد کم بیاره و لبخند از روی لبش پاک بشه

×بخاطر اینکه تحت فشارم میزاری تا ضعف هامو نشونت بدم ازت متنفرم میدونی دیگه نه ؟

پسر برنزه لبخند عمیقی زد و سرش رو بالا و پایین کرد

*میدونم ... ولی بلاخره یه آدم باید تو این دنیا باشه تا جین هیونگی که همه بهش تکیه میکنن بهش تکیه کنه دیگه !

×جین هیونگ اگر ضعیف باشه که دیگه جین هیونگ نیست !

نامجون با گیجی اخم کرد

*منظورت چیه ؟

جین آهی بخاطر درد کشید و قبل از جواب دادن سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست

×اگر من نشون بدم که ضعیفم اونا دیگه نمیان پیشم تا درد و غم و مشکلاتشونو بهم بگن چون دلشون نمیاد اذیتم کنن ... الان که من تنها پناهگاهشونم دلیلش اینه که هیچوقت یه مشکل بزرگ و جدی ندارم و همیشه هم از نظر روحی و هم جسمی آمادم تا کنارشون باشم

برای حدودا یکی دو دقیقه صدایی از نامجون نیومد و حتی جین متوجه شد که از کنارش بلند شده ولی چشم هاش رو باز نکرد چون هنوزم بخاطر چند دقیقه‌ی پیش قفسه سینش تیر میکشید . وقتی یهو هودیش بالا زده شد ترسیده چشم هاش رو باز کرد و نامجون رو دید که جلوی پاهاش ، روی دو زانو روی زمین نشسته و قصد داره پد مسکنی رو روی جای جراحیش بزاره . پسر پوست برنزه وقتی کارش تموم شد و هودی جین رو مرتب کرد سرش رو بلند کرد و تو چشم هاش خیره شد

*نیازی نیست به همه نشون بدی ضعف داری ... همین که به من نشون بدی کافیه ... من کمکت میکنم تا خوب بشی

جین درحالی که تپش قلبش بالا رفته بود کمی نگاهش رو بین اجزای صورت نامجون چرخوند . تو چشم های بادومی و قهوه‌ایش اطمینان موج میزد و لبخندی که چال گونش رو سخاوتمندانه به رخ میکشید حس امنیت و آرامش رو با سرعتی بالا به بدن جین تزریق میکرد . پسر کوچیکتر بدون اینکه دیگه چیزی بگه و یا منتظر جوابی برای جمله پر احساسش باشه بلند شد و دوباره کنار جین نشست

×می...میشه گوشیمو برام بیاری ؟

بعد از چند ثانیه جین با ته مایه های خجالت و بدون برگشتن به سمت نامجون پرسید و پسر کوچیکتر به سرعت از جاش بلند شد تا گوشی جین رو پیدا کنه و براش ببره . حس میکرد زیادی واکنش نشون داده و حالا کمی معذب بود چون جمله‌ای که به جین گفت خیلی عاشقانه به نظر میومد . هرچند که واقعا و از ته قلبش گفته بود ولی نمیدونست جدیدنا قلبش چه مرگش شده که در برابر جین انقدر عارفانه اظهار نظر میکنه

وقتی جین داشت با شوخی و خنده و جوری که انگار هیچ دردی نداره با جینیونگ صحبت میکرد تمام مدت بهش خیره موند . یه حس عجیبی به این پسر پیدا کرده بود که نمیدونست اسمش رو چی بزاره . یه حسی سرشار از احترامِ زیاد ، نگرانیه دائم ، خوشحالی و حتی هیجان ! واقعا اسم این حسش چی بود ؟

پایان فلش بک

○●●●●●●●●●●○

درسته که صبح و بخاطر پرونده‌ی جینیونگ حسابی خوشحال بود ولی بعد از رفتن به شرکت و سر و کله زدن با اون همه مشکلی که توی پروژه جدیدشون داشتن واقعا ازش انرژی گرفته و الان که پشت در خونه ایستاده بود دلش میخواست بدون هیچ درامای جدیدی به اتاقش بره ، یک دوش آب گرم بگیره و با به آغوش کشیدن فندقش بخوابه

ولی متاسفانه از همون بچگیش تا به امروز هروقت بینهایت خسته بود و بجز خواب هیچی نمیخواست یه اتفاقی میوفتاد که گند میخورد تو برنامه ریزیش برای خوابیدن ! درست مثل الان که بجای خدمتکار ، مادرش در خونه رو براش باز کرد و بعد از شاید بیشتر از یک ماه که توی یک خونه زندگی میکردن ولی چشمش به چشم مادرش نمیخورد باهم چشم تو چشم شدن

نفس عمیقی کشید و به امید اینکه این فقط یک اتفاق تصادفیه بی حرف وارد خونه شد و با گذشتن از اون زن خواست به طرف پله ها بره ولی خب گویا اون در کاملا با قصد و غرضِ خاصی توسط مادرش باز شده بود چون زن با صدا کردن اسمش متوقفش کرد . سرش رو چرخوند و بیحال و بیخیال تو چشم های مادرش خیره شد و منتظر موند تا حرفشو بزنه

&به نظرت وقتش نشده با هم حرف بزنیم ؟

-من چیزایی که لازم بود گفته بشه رو گفتم ... حرفی نمونده که بزنیم

چرخید تا بره ولی باز هم بخاطر حرف مادرش متوقف شد

&این همه وقت گذشته ... یعنی هنوز عصبانیتت فروکش نکرده ؟

دوباره به طرف مادرش برگشت تا جوابش رو بده ولی زن پیش دستی کرد و ادامه داد

&میدونم با بابات صحبت کردی تا از طلاق منصرف بشه ... اگر از من متنفری ... چرا اینکارو کردی ؟

نفس عمیقی کشید و قبل از جواب دادن با دست موهای فرفریش رو که توی صورتش ریخته بودن به عقب هدایت کرد

-مامان

تکخندی کرد و برای چند ثانیه به زمین خیره شد ولی بعد دوباره با بلند کردن سرش به چشم های غمگین اون زن زل زد

-هنوزم بهت میگم مامان چون حق با جین هیونگمه و تو زنی هستی که بدنیام اورده و کم هم که باشه باید یه احترامی بینمون باقی بمونه ... من ازت متنفر نیستم ... و اینکه به بابا گفتم از هم جدا نشین دلیلش این بود که نمیخوام تاوان کاری که با من و عشقم کردی رو عشقِ بین تو و بابا پس بده

&من کاریو کردم که فکر میکردم به صلاحته

تهیونگ با غم خندید و دست به سینه شد و بی ربط به جمله‌ی مادرش شروع به حرف زدن کرد

-من از پنج سالگیم هیچی یادم نمیاد ... البته فکر کنم طبیعیه چون من ۲۳ سال پیش پنج سالم بود! ... هیچ خاطره‌ای از اون زمان ندارم ولی یه چیزیو جوری که انگار همین دیروز بوده خیلی واضح یادمه ... وسط سالن پذیرایی ایستاده بودم و نمیدونستم چرا همه عجله دارن و خوشحالن تا اینکه بابا منو برد اتاق عمه هه‌نا و یه موجودی رو بهم نشون داد که حتی نمیتونستم پذیرم یه انسانه

نفس عمیقی کشید و لبخندِ محو اما غمگینی زد

-یادمه که اون شب تا صبح خوابم نبرد و بعدم وقتی صبح شد دوییدم تو اتاق عمه تا دوباره موجودِ کوچولوشو ببینم ... ولی انقدر کوچیک بودم که اگر شوهرعمه مینجو زیر پام صندلی نمیزاشت حتی قدم به تختش نمیرسید ... من از پنج سالگیم ، شیش سالگیم و یا حتی ده ، یازده سالگیم هیچ خاطره‌ی کامل و واضحی از خودم ندارم ... ولی مامان ... من حتی اولین باری که جونگوک بهم خندیدو یادم میاد ! اولین باری که خودم غذاشو گذاشتم تو دهنش ... خیلی واضح یادمه که چجوری اون چشمای درشت و فندقیش بخاطر چشیدن یک طعم جدید از تعجب گرد شدن ... یادمه چجوری با هیجان دست و پا میزد تا یه لقمه‌ی دیگه تو دهنش بزارم

احساس میکرد قلبش فشرده شده . اینجا ایستاده بود و داشت عشقش به پسرعمش رو به مادرش ثابت میکرد . مادری که تمام این سالها تو همین خونه بود و خودش شخصا این رو میدید

-تو همیشه بهم گیر میدادی که چرا اولویتم اونه و چرا وقتی خودم خستم و تازه از مدرسه و یا دانشگاه برگشتم خونه بجای استراحت کردن به اون توجه میکنم ... (لبخند عمیقی زد) چون از همون وقتی که پسر بچه‌ی شیرین زبون عمارت که تو یک جمله‌ی ده کلمه‌ای حداقل ۹ کلمه رو اشتباه میگفت بودم وجود جونگوک برام خودِ آرامش بود و از ساعت ها خواب بهتر خستگیمو از بین میبرد

با ناامیدی دست هاش رو پایین انداخت و با غم به چشم های مادرش خیره شد

-و تو تمام مدت دقیقا همینجا بودی مامان ... وقتی فقط با خنده‌ی اون میخندیدم و گریم به گریه‌ی اون بند بود ... وقتی آسمش عود میکرد و من جوری که انگار داره جون از تنم میره میترسیدم ... وقتی برای اذیت نشدنِ اون نود درصدِ خرابکاریاشو گردن میگرفتم و با اینکه میدونستم همتون میدونین همچین آتیشایی فقط از گور اون بلند میشه بجاش تنبیه میشدم ... تو همه‌ی این لحظات تو اونجا بودی مامان و نفهمیدی صلاحِ من بودن کنار جونگوکه ... ۱۸سال منو دیدی که حاضرم بدون ثانیه‌ای مکث خودمو فدای فندقم کنم و نفهمیدی من فقط وقتی اون پسر کنارمه این زندگیو میخوام

یکبار دیگه نفس عمیق کشید و شونه هاش رو بالا انداخت

-من قرار نیست ببخشمت ... نه عصبانیم و نه ازت متنفرم ... فقط نمیتونم ببخشمت و جوری رفتار کنم که انگار همه‌ی اون عذاب هارو به من و پسری که عاشقشم تحمیل نکردی ... ولی با همه‌ی اینا من عاشقی و عشق ورزیدنو از تو و بابا یاد گرفتم ... اینم میدونم جدایی اجباری از کسی که عاشقشی اونم بخاطر دیگران چه دردی داره ... برای همینم باهم برین مسافرت و چند ماه به دور از همه با هم وقت بگذرونین و رابطتونو درست کنین ... این تنها چیزیه که میتونم بگم ... شب بخیر

شب بخیرش رو آرومتر از بقیه جملاتش گفت و با قدم های بلند به طرف پله ها رفت . به اتاق مشترکش با جونگکوک که رسید پسر کوچیکتر رو دید که حوله تن پوش مشکی تنشه و خیسی بیش از حدش نشون میداد که همین یکی دو دقیقه‌ی پیش از حموم خارج شده

+خوش اومدی

متقابلا لبخندی به جونگکوک که یک لبخند خرگوشی و دندون نما روی لبش بود زد و دست هاش رو از هم باز کرد

+خیسه خیسم

-مهم نیست ... منم میخوام برم حموم

جونگکوک که قانع شده بود با قدم های بلند خودش رو به پسر بزرگتر رسوند و محکم دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد . حدودا یک دقیقه توی همون پوزیشن بیصدا ایستاده بودن تا بلاخره پسر کوچیکتر سکوت رو شکست

+نمیخوام وقتی خیلی خسته‌ای برم رو اعصابت ولی نمیتونمم نگم

تهیونگ با گیجی سرش رو عقب برد تا به چشم های درشت و مشکی جونگکوک خیره بشه

-چی میگی ؟

پسر کوچیکتر کمی با استرس پوست لب پایینیش رو کند و بعد بلاخره به حرف اومد

+دکترم با دکتر یونگی هیونگ حرف زده و برنامه جراحی رو نوشتن ... فردا میرم بیمارستان برای انجام آزمایشات و اگر همه چی تو روند شیمی درمانیه یونگی هیونگ خوب پیش بره ماه دیگه عمل پیوندرو انجام میدن

تهیونگ نفس عمیقی کشید و با پایین بردن سرش بینیش رو به گردن جونگکوک نزدیک کرد تا بوی بدنش رو به آغوش بکشه و تو همون حالت جوابش رو داد

-قول دادم خوش اخلاق باشم و عزرائیل بازی درنیارم پس فقط میگم امیدوارم مشکلی پیش نیاد و ادامه نمیدم !

با لبخند به صدای خنده‌ی بلند فندقش گوش کرد و بیشتر به خودش فشارش داد

+همینم باعث دلگرمیه

-من میرم دوش بگیرم ... توام لباساتو بپوش و موهاتو خشک کن تا سرما نخوری

بعد از چند دقیقه که توی آغوش همدیگه بودن تهیونگ درحالی که همچنان سرش توی گردن پسر کوچیکتر بود گفت

+خودت گفتی از این به بعد به موهام میرسی پس خودت خشکشون کن

-بگو تنبلم و نمیخوام از دستام کارم بکشم ! چرا بهانه میاری ؟

تهیونگ با خنده گفت و باعث شد خودشم خندش بگیره

+اینم حرفیه ... ولی به هر حال دروغ نمیگم که ... خودت گفتی از این به بعد از موهام مراقبت میکنی

تهیونگ با بلند کردن سرش از توی گردن پسر کوچیکتر روی موهای خیسش رو بوسید و بعد توی چشم هاش خیره شد

-برو لباس بپوش و بعد بیا توی حمام تا برات سشوار بکشم

جونگکوک با خوشحالی به طرف اتاق لباس دویید تا به حرف پسرداییش عمل کنه . تهیونگ چند ثانیه همونجا ایستاد و به زمین خیره شد . چرا انقدر نگران بود ؟ وقتی قرار بود بیشترین توجه به وضعیت سلامت جونگکوک بشه چه دلیلی برای نگرانی وجود داشت ؟ خودشم نمیدونست چه مرگشه و چرا انقدر دلشوره داره ولی هروقت اسم این جراحی میومد تمام بدنش از ترس میلرزید

سعی کرد افکارش رو کنار بزنه و به طرف حمام رفت . کت و کروات و پیراهنش رو دراورد و درحالی که حالا فقط شلوار و باکسر به تن داشت منتظر ایستاد تا جونگکوک وارد بشه . حدودا یک دقیقه‌ی بعد پسر کوچیکتر با یک دورس خیلی گشاد مشکی و شلوار اسلش همرنگش وارد حمام شد و روی صندلی‌ای که جلوی دراور قرار داشت نشست . تهیونگ سشوار رو روشن کرد و با ملایمت مشغول خشک کردن موهای ابریشمی پسر کوچیکتر شد

موهای جونگکوک اونقدری بلند نبودن که خشک کردنشون زمان زیادی ببره و برای همین بعد از چند دقیقه کارشون تموم شد و پسر کوچیکتر ایستاد تا از حمام خارج بشه ولی با صدای معترضِ تهیونگ متوقف شد

-پس بوس تشکر چی ؟

جونگکوک با لبخند به طرف پسرداییش برگشت و بعد از اینکه دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد بوسه‌ای روی لبهاش گذاشت

+خوبه ؟

تهیونگ بعد از اینکه دست هاش رو دور کمر جونگکوک پیچید با گیجی اخم کرد

-مگه اصلا بوسیدیم ؟ انقدر کوتاه بود که حس کردم لبات اشتباهی خوردن به لبای من !

پسر چشم فندقی اینبار با صدای بلند خندید و یکبار دیگه لبهاش رو روی لبهای دوست پسرش گذاشت ولی بعد از چند ثانیه که خواست سرش رو عقب بکشه دست تهیونگ پشت گردنش قرار گرفت و مانعش شد . وقتی بوسشون عمیق شد پسر بزرگتر به سمت دیوار هدایتش کرد و با چسبوندن بدنش به دیوار حمام اون رو بین دست هاش حبس کرد و به بوسشون شدت داد . وقتی حس کرد فندقش نفس کم آورده ازش فاصله گرفت و همونطور که همچنان چشم هاش بسته بود و هر دو نفس نفس میزدن پیشونی هاشون رو به هم تکیه داد

-میخوام یه کاری باهات بکنم ولی برای انجامش خیلی خستم ... برای همینم خودت برو و کار دست جفتمون نده !

+من داشتم میرفتم ... خودت نگهم داشتی !

جونگکوک همچنان که چشم هاش بسته بود غر زد و پسر بزرگتر رو به خنده انداخت . تهیونگ با باز کردن چشم هاش قدمی ازش فاصله گرفت و همونطور که لبخند مستطیلی و بامزه‌ای روی لبهاش بود با انگشت اشاره ضربه‌ای به بینی جونگکوک زد

-برو بخواب بچه !

با خنده به پسر کوچیکتر که بهش چشم غره رفت و بعد از حمام خارج شد نگاه کرد و با بسته شدن در باقی مونده لباس هاش رو هم دراورد و به طرف دوش رفت

○●●●●●●●●●○

"یک ماه بعد"

تمام یک ماه گذشته جیمین مثل پروانه دور یونگی چرخیده و همش پیشش بود . خودشم خیلی مطمعن نبود که چرا داره اینکارو میکنه فقط بیش از حد میترسید که اتفاقی برای یونگی بیوفته و برای همین نمیتونست پسری که از فردای روزی که مشخص شد مغزاستخوان جونگکوک باهاش سازگاره توی بیمارستان بستری شده بود رو تنها بزاره . هرچند که سه روز گذشته یونگی رو به مراقبت های ویژه برده بودن و اجازه ملاقات نداشت . دلیلشم این بود که حالا و با وجود اون همه شیمی درمانی و پرتو درمانی سنگین سیستم ایمینیش تو ضعیفترین حالت ممکن قرار داشت و حتی آلودگی لباس یک شخص هم میتونست باعث مریضیش بشه !

از اون طرف تمام حساسیت های جونگکوک به داروهای بیهوشی و مسکن رو بررسی کرده و میزان مغز استخوانی که میشد از بدنش استخراج کرد رو هم محاسبه کرده بودن و بلاخره روز موعود فرا رسید ! جونگکوک و یونگی رو به طور همزمان ، با لباس های مخصوص به اتاق عمل های جداگانه بردن و جراحی آغاز شد . بیرون در اتاق عمل همه‌ی اعضای خانواده جونگکوک و پدر و مادر یونگی ایستاده بودن

جین یک هفته‌ای میشد که برگشته خونه و طبق چیزی که تهیونگ بهش گفته بود ، از شخصیت نامجون به عنوان دوست پسر نداشتش استفاده کرده و همه رو قانع کرده بود که این چند هفته مشغول مراقبت از اون بوده . هرچند که نبودِ نامجون در اطرافش رو خیلی واضح و ناراحت کننده حس میکرد و نمیفهمید چرا انقدر دلتنگ اون پسر شده . جینیونگ هم جه بوم رو به خونه خودشون اورده و داشت تمام تلاشش رو میکرد تا به اون پسر کمک کنه و درحالی که خانوادش حتی در رو به روش باز نکرده بودن ، جای خالیشون رو براش پر کنه . هوسوک هم این روزها بیشتر به سوهی سرمیزد و با اینکه همه متعجب بودن که چرا مدت زیادیه به سفر نرفته ، تمام مدت در تلاش بود تا به اون دختر در پروسه طلاقش کمک کنه

با همه‌ی این ها جین ، جینیونگ ، هوسوک و بقیه نوه های کیم بی توجه با دغدغه ها و مشکلاتِ خودشون پشت در اتاق عمل ایستاده و ثانیه هارو برای به پایان رسیدن این جراحی و شنیدن یک خبر خوب میشمردن

بخشی از جراحی که مربوط به جونگکوک بود حدودا ۳ ساعت طول کشید و بعد به خانوادش خبر دادن که اون رو به مراقبت های ویژه میبرن که تا زمان بهوش اومدنش تحت نظر داشته باشنش . حدودا ۴ ساعت بعد از اون هم طبق چیزی که روی بردِ جلوی در اتاق عمل نشون میداد عمل یونگی به پایان رسید و همه با نگرانی منتظر بیرون اومدن دکتر شدن

/آقای دکتر حال پسرم چطوره ؟

وقتی مردی که تمام این ده سال دکتر یونگی بود از اتاق عمل خارج شد مادر یونگی با نگرانی ازش پرسید و دکتر میانسال با لبخند بهش خیره شد

<عمل موفقیت آمیز بود خانم مین ... مغز استخوانِ جونگکوک بدون هیچ مشکلی وارد بدن یونگی شد

این بهترین خبری بود که میتونستن بشنون و باعث شد همه با خوشحالی همدیگه رو به آغوش بکشن . جیمین هم درحالی که اشک شوق توی چشم هاش جمع شده بود اول از دکتر تشکر کرد و بعد برای شروع ، برادر بزرگترش یعنی جینیونگ رو به آغوش کشید

/از این به بعد چی میشه ؟

با سوالِ جدید مادر یونگی دوباره همه به دکتر خیره شدن

<اول از همه باید منتظر بهوش اومدن یونگی بمونیم تا ببینیم بدنش چه واکنشی نسبت به این جراحی نشون میده و بعد درمان با دارو رو شروع میکنیم و وقتی وضعیت بدنش بهتر شد از مغز استخوانش نمونه برداری میکنیم تا ببینیم عمل به طور کامل موفقیت آمیز بوده یا نه ... ولی خیلی جای نگرانی نیست ... تا اینجاس خوب پیش رفته و میتونیم امیدوار باشیم که از اینجا به بعد هم یونگی موفق میشه از پسش بربیاد !

-خب حالا که اینجا همه چیز مرتبه من میرم پیش جونگوک

بعد از رفتن دکتر تهیونگ با خوشحالی اعلام کرد و به همراه عمه و شوهرعمش به طرف مراقبت های ویژه رفت . جین و جونگکوک با مهارت های ذاتیشون تو قانع کردن مردم موفق شده بودن بزرگتر هارو راضی کنن که برای این جراحی به بیمارستان نرن چون اگر همشون میرفتن به حدی تعدادشون زیاد میشد که احتمال داشت بیرونشون کنن ولی به هر حال کسی نتونست هه‌نا و مینجو رو قانع کنه که توی خونه بشینن و منتظر خبر بمونن چون به هر حال یکی از اونهایی که قرار بود به اتاق عمل بره پسرشون بود !

با رسیدن به مراقبت های ویژه و پیدا کردن جونگکوک ایستاد و به جسم بیهوشش که دستگاه اکسیژن روی صورتش بود خیره شد . جهنمی ترین ساعات عمرش رو وقتی این پسر توی اتاق عمل بود تجربه کرد ! حتی توی تمام شش سالی که از هم دور بودن هم همچین حسی رو تجربه نکرده بود . هرچند هنوزم به طور وحشتناکی تپش قلب داشت و دلشوره همچنان دست از سرش برنداشته بود . برای اینکه حالش خوب بشه و نگرانی هاش پایان پیدا کنه پسر خوابیده روی تخت باید چشم هاش رو باز میکرد

=انقدر دلشوره دارم که خودمم نمیدونم دلیلش چیه ... آخه جراحی تموم شده !

عمش درحالی که در کنار همسرش روی صندلی انتظار نشسته بود گفت و نگرانیش رو هزار برابر کرد . اینکه بجز خودش مادر جونگکوک هم دلشوره داشت اصلا نشونه خوبی نبود . البته همین که بعد از گذشت ۴ ساعت پسر چشم فندقی هنوز بهوش نیومده بود خودش به خودیه خود عامل نگرانی محسوب میشد !

کم کم همه‌ی دخترعمه ها و پسرعمه هاش به اون بخش اومدن و بحث راجب این بود که برن یا تا بهوش اومدن جونگکوک همونجا بمونن ولی این چیزا برای تهیونگ خیلی مهم نبود درنتیجه بی اهمیت به مکالمه‌ی اعضای خانوادش به جونگکوک خیره بود که ناگهان دستگاهی که بهش وصل بود شروع کرد به آلارم دادن و توجه همه رو به خودش جلب کرد . حدودا یک دقیقه بعد دکترِ جونگکوک و دو پرستار وارد اتاق شدن و یکی از پرستارها اول از همه پرده هارو کشید تا از بیرون نتونن چیزی رو ببینن

÷یعنی اتفاق بدی افتاده ؟

هوسوک با نگرانی پرسید و باعث شد جین مشت محکمی به دستش بزنه و با اشاره به هه‌نا و مینجو و تهیونگ بهش فهموند که خفه شه و اون سه نفر رو بیشتر از این نگران نکنه . بعد از گذشت چند دقیقه یک دکتر دیگه هم به اتاق جونگکوک رفت و نگرانیشون رو هزار برابر کرد . چرا بجز دکتر خودش یک دکتر دیگه هم رفت پیشش ؟ یک ساعتی میشد که همه پشت درِ اتاق جونگکوک با نگرانی ایستاده بودن تا بلاخره هر دو دکتر و پرستار از اتاق خارج شدن

-حالش چطوره ؟ یهو چیشد ؟

دکتر جونگکوک که از وقتی یه پسر بچه‌ی بامزه‌ی ۴ساله بود میشناختش این پسر رو هم از همون روزی که یواشکی به مراقبت های ویژه رفت تا کنار جونگکوک باشه خیلی خوب میشناخت و الان صادقانه اونقدری که از واکنش این پسر میترسید نگران واکنش پدر و مادرِ جونگکوک نبود

>همونطور که میدونین سیستم ایمنی بدن جونگکوک ضعیفتر از بقیه آدم هاست ... هرچند که ما کامل و دقیق بررسی کردیم و حین جراحی هم فقط میزانی که بدنش جوابگو بود مغز استخوان استخراج کردیم ولی...

مکث دکتر باعث شد تهیونگ حس کنه از ترس میخواد بالا بیاره و برای همین با اخم های درهم و صدایی بلندتر از حالت عادی به اون مرد توپید

-چقدر مقدمه چینی میکنی دکتر خب بگو دیگه !

دکتر نفس عمیقی کشید و به تهیونگ خیره شد

>بدنش بخاطر جراحی و کم شدن سطح مغزاستخوانش دچار شوک شده و ... رفت توی کما

همه با ناباوری به دکتر خیره بودن و حتی کسی نفس نمیکشید . کما ؟ این دیگه خیلی زیادی بود ! کسی بهشون نگفته بود جونگکوکشون ، خرگوشِ دوست داشتنی و ته تغاریِ شیرین زبونشون ممکنه بره توی کما . داشتن باهاشون شوخی میکردن ؟ چون یه همچین چیزی نمیتونست واقعی باشه ... اصلا نباید واقعی میبود !

وقتی مادر جونگکوک حالش بد شد و روی زمین نشست همه به خودشون اومدن و مینسوک و ریوجین به طرف خالشون رفتن و کمکش کردن تا بلند بشه و روی صندلی بشینه . هوسوکم کنار شوهرعمش ایستاد تا حواسش بهش باشه و اگر حالش بد شد کمکش کنه ولی همه‌ی نوه های کیم نگاهشون به تهیونگ بود که ایستاده و به جای خالی دکتر خیره شده بود و حتی پلک نمیزد . جین با نگرانی به طرفش رفت و وقتی رو به روش ایستاد دستش رو روی شونش گذاشت

×تهیونگ ... خوبی ؟

تهیونگ نگاه ناباور و ترسیدش رو از زمین کند و به پسرعمش خیره شد و جین موفق شد برق اشک رو توی چشم های قهوه‌ایش ببینه

-شما بهم گفتین چیزیش نمیشه

زمزمه زیرلبی تهیونگ قلب جین رو فشرده تر از قبل کرد

-وقتی میگفتم نگرانم و میترسم ... همتون دعوام میکردین که چرا انقدر منفی رفتار میکنم ... همتون گفتین خطری نداره ... گفتین میایم اینجا ... چند ساعت میمونیم و بعد همه با هم برمیگردیم خونه ... هیونگ به من گفتین چیزیش نمیشه

تهیونگ هزیون وار حرف میزد و مشخص بود حالش خوب نیست . هرچند هیچکدومشون خوب نبودن . تو این یک ماه گذشته هرکدومشون به شیوه های مختلف تهیونگ رو سرزنش کرده بودن که چرا داره انقدر واکنش نشون میده و مگه قراره چه اتفاقی بیوفته که انقدر نگرانه . حتی خود کیم بزرگ هم باهاش صحبت کرده بود تا کمتر نگران باشه و جونگکوک رو نترسونه . ولی حالا همشون اینجا ایستاده بودن و اشک میریختن چون جونگکوک رفته بود توی کما ! گویا نگرانی های تهیونگ بی دلیل نبود.‌‌‌..

تهیونگ ناگهان با حالت هیستریکی شروع به خندیدن کرد و چند ثانیه بعد خنده از صورتش رفت و اشک هاش جایگزینشون شدن . پسر موفرفری مشتی به سینه‌ی تازه بهبود یافته جین زد تا اون رو از خودش دور کنه و بعد صدای فریادش اون راهرو رو پر کرد

-همش تقصیر شماهاس ... من میدونستم یه اتفاق بدی میوفته ولی همتون افتادین به جونم تا دهنمو ببندم ... الان که همه‌ی وجودِ من تو اون اتاق خوابیده و ممکنه هیچوقت بیدار نشه خوشحالین ؟ راضی شدین ؟ الان فهمیدین حق با من بود ؟ بخاطر شماها فندق من تو این وضعه !

جین پسری که با صدای بلند ضجه میزد رو به طرف خودش کشید و محکم بغلش کرد و توجهی به فریادهاش که میگفت 'ولم کن هیونگ' نکرد . تهیونگ به معنای واقعی کلمه در عرض چند ثانیه از هم پاشیده بود و حالا جوری از ته دل گریه میکرد که دل سنگ هم آب میشد ! زانوهاش نتونستن وزنش رو تحمل کنن و درحالی که همچنان بین دست های جین اسیر بود روی زمین افتاد

×با خودت اینجوری نکن پسردایی ... جونگکوکِ ما قویه ... چیزیش نمیشه ... تو که اینجوری میکنی میترسه ها ... قوی باش ... خرگوشیمونو نترسون ... تو قوی باشی اونم بیدار میشه

جین درحالی که خودش داشت گریه میکرد و تمام وجودش از ترس میلرزید کنار گوش پسری که با صدای بلند زار میزد گفت ولی این حرف ها نه میتونستن خودشو آروم کنن و نه تهیونگ رو . چون هردوشون میدونستن عمق فاجعه بیشتر از این حرف هاست که بتونن با همچین جمله هایی به خودشون دلداری بدن

جینیونگ که دید وضعیت تهیونگ خیلی بده و ثانیه به ثانیه لرزش بدنش بیشتر میشه درحالی که خودش بیصدا اشک میریخت به طرف ایستگاه پرستاری رفت . اونجا علاوه بر چندتا پرستار ، دکتر جونگکوک و اون یکی دکتر هم ایستاده بودن و مشخص بود همه تحت تاثیر گریه های مظلومانه‌ی تهیونگ که کل اون طبقه رو پر کرده بود قرار گرفتن چون ناراحت بودن و کسی چیزی نمیگفت

٪حال پسرداییم ... خوب نیست ... میشه ... میشه

>باشه جوون ... بهش آرامبخش میزنیم تا بخوابه و آروم بشه

دکتر که دید گریه اجازه نمیده جینیونگ حرف بزنه با مهربونی گفت و به یکی از پرستارها اشاره کرد تا بره و کاری که گفت رو انجام بده

جینیونگ چند ثانیه اونجا ایستاد تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه ولی مگه میشد گریه های یک مردِ عاشق که میترسه عشقش رو از دست بده رو بشنوی و بتونی خودت رو جمع و جور کنی . سه چهار دقیقه همونجا ایستاد و درحالی که با گریه های بیصداش جیگر همه‌ی اون پرستارهایی که اونجا ایستاده بودن رو سوزوند بلاخره صدای ضجه های تهیونگ قطع شد . احتمالا آرامبخش اثر کرده و پسرداییش رو خوابونده بود

ولی آخه الان چی میشد ؟ چه اتفاقی برای جونگکوک میوفتاد ؟ یا درواقع چه اتفاقی برای کل خانواده میوفتاد ؟ حالا باید چیکار میکردن ؟ از کی کمک میخواستن تا پسرشون رو نجات بده ؟

□□□□□□□□□□

من هیچی نمیگم...
فقط میگم حق ندارین بهم فحش بدین و میرم...🚶🏼‍♀️

مرسی که عمارت کیم رو میخونین ، بوس ♡-♡

Continue Reading

You'll Also Like

229K 34.8K 53
(فروپاشیده) کیم تهیونگ یه وکیل خشک و مقرراتیه که تمام زندگیش رو صرف کارش کرده و هیچ اعتقادی به عشق نداره! اما یه روز دفتر خاطرات پسری به دستش میرسه ک...
60.2K 10.2K 20
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
16.5K 3.4K 15
- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوه‌ش بعد از سال‌ها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی به...
151K 23.6K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...