The portraitist [Completed]

Από sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... Περισσότερα

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

51

767 259 124
Από sabaajp

جونگین میدونست حق با خودشه. تقریبا هیچکس از برنامه‌ی تفریحی‌ای که براشون چیده بود خوشش نمیومد و این رو از قیافه‌های بی حوصله و درهمشون میتونست بفهمه ولی دیدن چشمهای گرد شده و ذوق کیونگسو که با هیجان اینطرف و اونطرف میرفت به خوبی نشون میداد که تا چه حد به وجد اومده.

تا این قسمت همه چیز خوب بود اما دو تا مشکل خیلی بزرگ وجود داشت. اینکه حالا سجونگ دستش رو دور بازوی اون انداخته بود و... کیونگسو اون همه هیجان رو در کنار کیم سونگهو بروز میداد و وقتی نگاهش به دست سونگهو دور شونه‌ی کیونگ میوفتاد و اوقاتش بیشتر از قبل تلخ میشد.

اما این تنها مشکلش نبود. با بی حوصلگی به اطراف نگاه میکرد که صدای بکهیون تو گوشش پیچید:

_ من تا کی باید منتظر باشم تا گردش تخمی تو تموم شه؟ فقط دست پسره رو بگیر ببر یه گوشه ببوسش دیگه تن لش.

اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد و پلکهاش رو روی هم گذاشت. یک ساعت پیش بک باهاش تماس گرفت و با فریاد تهدیدش کرد.

_ هر چه سریعتر باید مین هیون و یوهان رو نابود کنی وگرنه کاری میکنم تو هم کنار من تو جایگاه وایسی و منتظر اومدن سجونگ بمونی اونوقت مطمئن میشم بعد از مراسم ازدواج دو کیونگسو به جرم دخالت تو زندگی خصوصیش ازت شکایت کنه و بندازتت پشت میله های زندان عوضی فهمیدی؟

پسره واقعا دیوونه بود. شایدم مین هیون اعصابش رو بهم ریخت ولی هر چی که بود الان وقت فکر کردن بهش رو نداشت. کمی بعد فکری به سرش زد و دوباره با بکهیون تماس گرفت. بهش گفت اگه میخواد زودتر کار رو انجام بدن باید کمکش کنه از شر سجونگ خلاص شه و بعد سراغ یوهان برن. برای همین قرار شد برای امشب بکهیون راهنماییش کنه که نقشه رو طوری پیاده کنه که در آخر همه چیز به نفع اون تموم شه.

هرچند شاید اشتباه کرد روی کمک بکهیون حساب کرد چون حالا فقط صدای فحش و تحقیرهای بکهیون از طریق ایرپادش به گوش میرسید و اعصابش رو بیشتر بهم میریخت.

× واقعا از این نمایشگاه حوصله سر بر تر وجود نداره. اصلا چرا خواستی اینجا بیایم؟

با بی حوصلگی جواب سجونگ رو داد:

+ من از کسی نخواستم اینجا بیاد این تو بودی که بهم چسبیدی.

× چرا اینجا رو انتخاب کردی؟

+ چون از موتور خوشم میاد.

× از کی خوشت اومده؟ قبلا هیچ زمان به این موضوع علاقه نشون نداده بودی.

+ از وقتی که...

خواست بگه به تو ربطی نداره ولی فکری به سرش زد و باعث شد نیشش باز شه. این میتونست یه فرصت عالی باشه مگه نه؟ به هر حال که کیونگسو به شدت هیجان زده بود.

نیشش باز شد و نگاهش رو به کیونگسو داد. طوری به کیونگ نگاه میکرد که توجه سجونگ جلب شه رد نگاهش رو بگیره.

سجونگ نگاهش رو دنبال کرد و وقتی به کیونگسو که با لبخند به موتورها نگاه میکرد رسید اخمهاش تو هم شد.

جونگین با لحنی که خوشحال به نظر میرسید بعد از چند ثانیه گفت:

× از وقتی که فهمیدم یکی که برام خیلی مهمه از موتور خوشش میاد.

بعد از این حرف هم بدون اینکه به دختر کنارش توجه کنه سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و سمت کیونگسو رفت. میدونست اون دختر بهش زل زده و این عالی بود. با رسیدن به اون دو نفر روی شونه‌ی کیونگسو زد و گفت:

+ آقای دو. یکی از اون موتورها توجهم رو جلب کرده ولی چیز زیادی ازش نمیدونم. میتونی بهم کمک کنی؟

کیونگ با لبخند سمتش چرخید و چشمهاش از هیجان گرد شد.

_ کدوم موتور؟

با دست به یکی از موتور ها اشاره کرد و وقتی خواست با اون پسر همراه شه صدای سونگهو رو شنید.

× توضیحات لازم رو روی اون تابلوی کنارش زده قربان میتونین از اونجا بخونین.

با اخم نگاهش کرد و گفت:

+ اوه واقعا؟ همه‌ی موتورها تابلو دارن؟

× بله قربان.

+ متاسفانه من عینکم رو نیاوردم و نمیتونم چیزی بخونم ولی تو که چشمهات مشکلی نداره میتونی به تنهایی این اطراف بچرخی و نیازی به آقای دو نداری مگه نه؟ پس میتونم اون رو با خودم ببرم.

با اون حرف سونگهو سرش رو پایین انداخت و یک قدم عقب رفت. میدونست اون پسره یه مرگیش هست. حتما از کیونگ خوشش اومده بود چون این روزها به بهانه‌ی نقشه‌ی مسخرشون بیشتر به کیونگ میچسبید و لمسش میکرد.

بعد از زدن این حرف دست کیونگ رو دنبال خودش کشید و بی توجه به نگاه های خیره‌ی بقیه سمت دیگه‌ی سالن برد.

کیونگسو دنبالش کشیده میشد و میتونست سنگینی نگاه‌های بقیه رو حس کنه ولی این بار نتونست ازش فاصله بگیره و عقب بره. انگار که یک نیرویی اجازه‌ی این کار رو بهش نمیداد. حتی الان تو ذهنش این فاصله نگرفتن رو توجیه میکرد که یهو متوجه شد از کنار تمامی تابلو ها رد شدن و سمت راه پله‌ی گوشه‌ی سالن میرن.

این بد بود. کیم جونگین جلوی چشم همه دستش رو کشید و حالا دنبال خودش از سالن بیرون میبرد. این چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه و حالا دستش رو عقب کشید تا مقاومت کنه.

_ قربان طبقه‌ی بالا چیزی نیست. موتورها اونطرفن.

صدای جدی جونگین به گوشش خورد.

+ میدونم. چشمهام ضعیف نیست.

بعد از زدن این حرف پله ها رو با عجله بالا رفت و کیونگسو رو دنبال خودش کشوند. میدونست بالا هیچی نیست و اجازه ندارن اونجا باشن ولی براش مهم نبود. وقت زیادی نداشت و اگه بیشتر صبر میکرد ممکن بود سونگهو به بهانه‌ی دوست بودن با کیونگ جلوی همه ببوستش و اونوقت هیچ راهی برای فرار از دست سجونگ نداشت.

"+ تو فقط به فکر فرار از دست سجونگی؟"

سعی کرد صدایی که تو مغزش پخش میشد رو نشنیده بگیره و بهش فکر نکنه. کیونگ هرچقدر سعی کرد دستش رو پس بزنه فایده‌ای نداشت. اون مرد خیلی محکم دستش رو گرفته بود. وقتی از پله ها بالا رفتن و جونگین اون رو سمت دیگه کشید و سر و صداها کمتر شد دستش رو رها کرد.

_ حداقل میبردیش دستشویی احمق. اینطوری حتی میتونستی کار رو بیشتر از یه بوسه پیش ببری.

حرفهای بک به شدت رو مخش بود و دلش میخواست خفش کنه. اصلا چرا از اون کمک خواست؟

کیونگ از بالا به پایین نگاه کرد. اینطرف سالن کاملا خلوت بود و به لطف کیم جونگین الان تو انباری نمایشگاه وایساده بودن.

_ چرا اومدیم اینجا؟ مگه نمیخواستین درمورد یکی از موتورها...

+ من درمورد هیچ موتوری کنجکاو نیستم آقای دو.

_ پس چرا از من خواستین همراهیتون کنم؟

جونگین مکث کرد و وقتی صدایی از جانب بک نشنید گفت:

+ چون  فکر کردم شاید توام از نقش بازی کردن جلوی بقیه خسته شده باشی و بخوای کمی استراحت کنی.

چشمهای کیونگسو گرد تر از حالت عادی شد.

_ من نقش بازی نمیکنم. من و سونگهو واقعا با هم صمیمی هستیم.

البته که این حرف رو میزد. اونها چند بار وقتی مست بود درمورد اینکه میدونه با سونگهو رابطه‌ای نداره با هم حرف زدن و به راحتی میتونست ادعا کنه چیزی رو به خاطر نمیاره. این یعنی به راحتی میتونست ادعا کنه شبی که لبهای اون رو بوسید و بهش گفت خوشش میاد رو هم فراموش کرده.

_ خوبه الان بکشش جلو و ببوسش.

بک تو گوشش گفت و اون دلش میخواست سرش فریاد بزنه. اون پسر عمدا جوری حرف میزد که شرایطش خراب شه و بهش بخنده مگه نه؟

+ صمیمی هستین و هنوز هم بهش میگی سونبه؟

_ خب من جلوی بقیه بهش احترام میذارم. ولی در اصل ما با همیم.

با حرص پوزخند زد و گفت:

+ هیچ کسی بیرون رفتن با دوست پسرش رو کنسل نمیکنه تا خونه بمونه و برای یکی دیگه سوپ درست کنه. به جای اینکه توی کمپ شب رو کنار دوست پسرش بخوابه با یکی دیگه مست نمیکنه و تا نزدیکای صبح تو خیابونها نمیچرخن حتی وقتی با دوست پسرشه خودش رو تو دستشویی حبس نمیکنه و با گریه به یه پسر دیگه زنگ نمیزنه که اون رو از اونجا ببره.

وقتی حرفهای اون مرد تموم شد کیونگ آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. چرا اینکارها رو با جونگین انجام داده بود؟ فقط چون دلش به حال تنهاییش سوخت و حس میکرد به مراقبت نیاز داره یا چون موتور داشت و دوست داشت موتور سواری کنه؟ واقعا اون شب تو دستشویی ازش خواهش کرده بود اون رو از اونجا ببره؟ چقدر خجالت آور بود.

بحث رو عوض کرد و گفت:

_ شما برای این اینکار رو کردین که زیاد نزدیک نامزدتون نباشین مگه نه؟

"_ اوه پسره خیلی هم احمق نیست. بعید نیست از این روزها مچت رو بگیره."

صدای بک تو گوشش پیچید و اون با پوزخند سر تکون داد.

+ خیلی بهم دقت کردی تا این رو بفهمی مگه نه؟

کیونگ اصلا به جونگین نگاه هم نکرده بود. فقط وقتی همدیگه رو مقابل نمایشگاه دیدن به نظرش خیلی خوشتیپ شده بود و با وجود کبودی های صورتش هنوز هم جذاب و مقتدر به نظر میرسید. در طول سالن که قدم میزدن هم اصلا بهش توجه نکرد ولی مشخص بود صورت اون مرد هنوز کمی درد داره چون مدام دستش رو به صورتش میکشید.

_ اگه از نامزدتون خوشتون نمیاد میتونین بهش بگین به یکم زمان نیاز دارین. اونوقت لازم نیست اینطوری از دستش فرار کنین.

+ من ازش فرار نمیکنم.

_ ولی من رو دنبال خودتون کشیدین تا به این بهانه ازش فاصله بگیرین.

+ فکر میکنی من برای فاصله گرفتن از اون دختر به بهانه نیاز دارم؟ فکر میکنی بخاطر من الان اینجاییم و من مثل تو از اون پدر و دختر میترسم؟

جونگین نیم نگاهی به کیونگسو که با گیجی اطراف رو نگاه میکرد انداخت و گوشیش رو بیرون کشید. وارد صفحه‌ی چتش با سوبین شد و براش نوشت:

+ وقتشه. سجونگ رو بیار سمت دیگه‌ی سالن. ما طبقه‌ی بالا نزدیک نرده هاییم.

خب بالاخره وقتش بود‌. با فکر کردن به کاری که تصمیم داشت تا چند دقیقه‌ی دیگه انجام بده قلبش تندتر میزد و نمیدونست این هیجان بخاطر حضور سجونگ و دیدنشون با همدیگه‌اس یا اینکه میخواد دوباره اون پسر رو ببوسه.

میتونست بعدا به دلیلش فکر کنه ولی فعلا باید انجامش میداد. دستی به موهاش کشید و ساعتش رو چک کرد. بک تو گوشش میگفت باید عجله کنه و فقط پسره رو ببوسه.

+ برخلاف تصور ساده‌ی تو من به یک دلیل دیگه این نمایشگاه رو برای تفریح انتخاب کردم و الان اینجاییم کیونگ.

کیونگ؟ چرا اینطور صداش میکرد؟ حس کرد یهویی حالت حرف زدنش تغییر کرد و ملایم تر شد.

+ حالا ما تو نمایشگاهی که تو دوست داری هستیم.‌ درست همونطور که ازم خواسته بودی.

شنیدن همون حرف باعث شد ابروهای کیونگ  با تعجب بالا بره و دهنش باز بمونه. همونطور که خواسته بود؟

_ ببخشید؟

+ بهم نگو که یادت رفته اون شب ازم چه چیزهایی خواستی.

_ کدوم شب؟

وقتی اون مرد چند قدم بهش نزدیک شد و از فاصله‌ی نسبتا کمی مقابلش وایساد حس کرد ضربان قلبش بالا رفته. عطرش خیلی خوب بود و با هر نفسی که میکشید ریه هاش از اون عطر پر میشد.

+ همون شبی که مست شدی و تو دستشویی بهم زنگ زدی و با گریه التماس کردی بیام دنبالت. واقعا یادت نیست چیکار کردی؟

کیونگ آب گلوش رو قورت داد و سرش رو به دو طرف تکون داد. با گریه التماس کرده بود دنبالش بره و یه سری چیزها ازش خواسته بود؟ اون شب چه مرگش شده بود؟

_ اون شب من... مست بودم. اگه چیزی گفتم که درست نبوده شما لطفا فراموشش کنین.

جونگین لبخند کجی بهش زد و صداش رو پایین آورد. کمی سمتش خم شد و گفت:

+ شاید یادت نیاد ولی اون شب بهم گفتی فردا اگه من حرفهام رو یادم رفت تو لطفا به خاطر داشته باش و کارهایی که ازت خواستم رو انجام بده. اون شب انقدر بهم چسبیدی و تو بغلم گریه و التماس کردی که همه چیز رو به خاطر بسپرم و انجام بدم که حقیقتا دلم نیومد بی تفاوت از کنار خواسته هات رد شم.

هرچی حرفهاش جلوتر میرفت گونه های کیونگسو بیشتر رنگ میگرفت و دوباره تو مغزش یک صدای بلند فریاد میزد و بهش لقب کیوت میداد. اون پسر به قدری معذب و خجالت زده شده بود که مدام این پا و اون پا میکرد و نگاهش به زمین بود.

_ فکر کنم... اون شب خیلی بهتون زحمت دادم. سعی میکنم لطفتون رو جبران کنم ولی میشه لطفا هرچی گفتم رو فراموش کنین؟

"_ موقعیت خوبیه. بهش نزدیک شو و صدات رو پایین بیار. چشمهات رو کمی خمار کن و هرچی من بهت میگم رو تکرار کن."

چشمش به سایه هایی که به این سمت سالن میومدن افتاد و این یعنی وقتش بود که کارش رو انجام بده. یک قدم دیگه به کیونگسو نزدیک شد و اون با عقب رفتن به نرده چسبید. کمی روش خم شد و دستهاش رو دو طرف اون پسر به نرده ها تکیه داد.

در این شرایط یک سوال مشترک ذهن هردوشون رو مشغول کرده بود. اینکه چرا کیونگسو پسش نمیزد و ازش فاصله نمیگرفت.

جونگین تو دلش به اون پسر میخندید و با خودش میگفت اگه خوشش نمیومد باید من رو پس میکرد و کیونگ به این فکر میکرد که عطر اون مرد خیلی خوشبوعه و هوا به شدت گرم شده. میدونست نباید در این حد نزدیک به اون مرد وایسه و همه چیز به شدت اشتباهه ولی دستهاش یخ بسته بود و نمیتونست اون مرد رو به عقب هول بده. داشت چی میشد؟ چه زری زده بود که حالا کیم جونگین اینطوری رفتار میکرد؟

حرفهایی که بکهیون تو گوشش میزد رو با احساس تکرار میکرد و نگاهش به جزئیات صورت کیونگسو بود.

+ فراموش کردن حرفهای اون شبت با وجود گریه و التماسهات یک چیز غیرممکنه کیونگ. به خصوص که بهم چسبیده بودی و تو گوشم حرف میزدی.

کیونگسو از شدت خجالت داشت آب میشد. چرا صداش اینطوری شده بود؟ چرا فاصله‌ی صورتش اینقدر با اون کم بود و چرا نگاهش بین چشمها و لبهاش میچرخید؟

_ هر... هر چی که گفتم چرت بوده. من وقتی مست میشم خیلی خنگ بازی در میارم. حتی خیلی چندش...

جونگین سرش رو جلوتر برد و بدون اینکه منتظر بک بمونه با لحن خاصی گفت:

+ به نظر من خیلی کیوت بودی.

همون حرف باعث شد کیونگ تقریبا لال شه و قلبش از ضربان بیوفته. الان کیم جونگین بهش گفت کیوت؟

جونگین میدونست سجونگ از طبقه‌ی پایین بهشون نگاه میکنه و حالا دیگه وقتش بود. دستش رو بلند کرد و روی شونه‌ی کیونگ گذاشت.

+ میخوای بدونی ازم چه چیزی خواستی؟

کیونگسو حتی نفس هم نمیکشید. جونگین دوباره حرفهای بک رو تکرار کرد.

+ گفتی دوست داری به این نمایشگاه تخ... بیای و ازم خواستی اینقدر بهت سخت نگیرم و باهات مهربون رفتار کنم. جوری که فقط کیم جونگین میتونه با دو کیونگسو رفتار کنه.

نمیدونست این چرت و پرتها چیه که بک تو گوشش میگه ولی وقتی گونه های کیونگ بیشتر از قبل رنگ گرفت حدس زد شاید روی اون پسر تاثیر کافی رو گذاشته باشه.

دستش رو بالا آورد و با پشت دست گونه‌ی کیونگ رو نوازش کرد. چرا اینقدر گونه‌اش نرم بود؟ اون پسر خشکش زده بود و هیچ کاری نمیکرد. اون هم خوشش میومد مگه نه؟

+ بهم گفتی همیشه میخواستی دوست پسرت یکی به جذابی و با شخصیتی من باشه و بارها کنار گوشم گفتی من خیلی مربون و با نزاکتم.

"_ این چرت و پرتها رو تحویلش نده. هیچ آدم نرمالی چنین چیزی به تو نمیگه."

حرف بک رو نشنیده گرفت و دوباره گونه‌اش رو نوازش کرد.

کیونگ نمیتونست به هیچ چیزی فکر کنه ولی یک چیز رو به خوبی میدونست. اینکه اون مدتها بود به وارد رابطه شدن فکر نمیکرد اما حالا حرفهای اون مرد...
حس میکرد لال شده و حتی نمیتونست حرف بزنه.

دست جونگین کمی بالا اومد و انگشتش رو زیر چشم کیونگسو کشید.

+ اون شب خیلی اشک ریختی ولی همینکه ازم قول گرفتی حرفهات رو یادم بمونه و انجامشون بدم بهم لبخند زدی. این لبها...

انگشتش رو روی لبهای کیونگ کشید و بهشون خیره شد.

+ این لبها بعد از اینکه قول دادم خیلی قشنگ خندیدن. میدونی که لبهات وقتی میخندی شکل قلب میشن؟ این خیلی کیوته.

قبلا روبی هم بهش میگفت لبهاش حین خندیدن قلبی میشه و حالا با شنیدن این حرف دمای بدنش بیشتر از قبل بالا رفت. هر دو نفر یک چیز رو بهش گفته بودن ولی چرا حس میکرد از این حرف جونگین بیشتر خوشش اومده؟

"_ یا همین الان میکشی جلو و میبوسیش یا خودم بهش زنگ میزنم و میگم تو یه عوضی دروغگویی جونگین."

کیونگ اونقدر گیج بود که نتونه به موقعیتشون فکر کنه و پسش بزنه پس سرش رو جلوتر برد و تقریبا روی لبهای کیونگسو زمزمه کرد‌:

+ اون شب من رو بوسیدی و گفتی شاید من هم به اندازه‌ی تو ازش خوشم بیاد.

بعد از زدن این حرف چشمهاش رو بست و لبهاش رو روی لبهای کیونگسو گذاشت. لب پایینش رو داخل دهنش کشید و آروم مک زد.

کیونگسو با چشمهای باز خشک شده بود و به مقابلش نگاه میکرد. مغزش کاملا سفید شده بود و نمیتونست به هیچی فکر کنه.

بعد از چند ثانیه جونگین سرش رو کمی عقب برد و زمزمه کرد:

+ اون شب ازم خواستی یکبار هم من انجامش بدم تا تو هوشیاری هم این حس رو تجربه کنی. اینطوری شاید تو هم مثل من ازش خوشت اومد.

دوباره لبهاش رو روی لبهای کیونگسو گذاشت و اون رو محکم به خودش فشرد. با اولین مکی که به لبهاش زد چشمهای کیونگ بسته شد و صحنه های اون شب جلوی چشمش پخش شد.

اونها روی تخت بودن. دستش رو تو موهای جونگین برده بود و نزدیک بهش نفس میکشید. بهش گفت شاید اون هم از بوسیدنش خوشش بیاد و بعدش..‌.

خودش کسی بود که لبهای جونگین رو بوسید. پس خواب نبود. اون خواب ندیده بود و واقعا لبهای کیم جونگین رو بوسید. اون مرد رئیسش بود و به زودی با دختر دادستان ازدواج میکرد. اون با دادستان کار میکرد و حتی الان داشتن همدیگه رو میبوسیدن.

یکهو انگار که از اون خلسه بیرون اومد و دستش رو روی شونه‌ی جونگین گذاشت و با قدرت به عقب هولش داد.

جونگین دو قدم ازش فاصله گرفت و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.

+ چی شد؟ من همون کاری که خواستی رو انجام دادم ولی چرا یجوری...

کیونگ فورا دستهاش رو دو طرف سرش گذاشت و تند سر تکون داد. داشت دیوونه میشد. حس میکرد قلبش هر لحظه ممکنه از سینه‌اش بیرون بزنه‌. این چیزی بود که ازش میترسید‌. اینکه با کیم جونگین کاری بکنه و حالا دو بار لبهاش رو بوسیده بود. نباید اینطوری میشد. نباید.

اونقدر گیج و ترسیده بود که نفهمید چی شد. فقط وقتی به خودش اومد که سر جونگین به سمت چپ چرخید و کف دست خودش سوخت. بهش سیلی زده بود. به رئیسش سیلی زد و حالا از شدت ترس داشت خودش رو خیس میکرد. حق داشت اون سیلی رو بهش بزنه؟ نمیدونست. حالا حتی نمید نست کدومشون مقصره.

_ من... تو... نباید... حق نداری... من...

نمیدونست داره چی میگه. گلوش به شدت خشک شده بود و حتی نمیتونست درست حرف بزنه. به سختی به نرده ها تکیه داد و با قدمهای لرزون و سریع از اون مرد فاصله گرفت. حتی برنگشت نگاهش کنه. چطوری میتونست تو چشمهاش خیره شه وقتی تو مستی بوسیده بودش و احتمالا ازش خواسته بود این کار رو دوباره با هم انجام بدن؟ چند بار نزدیک بود از روی پله ها پایین بیوفته و به سختی خودش رو جمع کرد.

با گامهای بلند از کنار بقیه گذشت و وقتی از در خروج بیرون رفت و هوای سرد به صورتش خورد تازه تونست نفس حبس شده تو سینه‌اش رو بیرون بده و چشمهاش رو ببنده. اون چیکار کرد؟ به رئیسش سیلی زد. اگه خودش کسی بود که قبلا اینطور حرفهایی رو بهش زد حالا حق نداشت بهش سیلی بزنه.

دستش رو روی دهنش کوبید و دور خودش چرخید. گند زده بود.

_ وای کیونگ چیکار کردی؟ تو چیکار کردی؟

*************

سجونگ با دیدن اون دو نفر از طبقه‌ی بالا که همدیگه رو میبوسیدن و جونگینی که کیونگسو رو در آغوش گرفته بود تقریبا منفجر شد و با قدمهای بلند از سالن بیرون زد.

دلش میخواست جیغ بزنه و حتی بدش نمیومد سوبین که ازش خواست با هم دنبال جونگین بگردن رو هم سر به نیست کنه. میدونست جونگین دوست نداره باهاش ازدواج کنه ولی هیچ زمان حتی فکرش رو هم نمیکرد که بخواد از یه پسر اون هم کسی مثل دو کیونگسو تا این حد خوشش بیاد که تو یک مکان عمومی لبهاش رو ببوسه.

با فکر کردن دوباره به اون بوسه چندشش میشد و حالت تهوع میگرفت. بعد از اینکه سعی کرد کمی به خودش مسلط باشه و چند تا نفس عمیق کشید گوشیش رو از کیفش بیرون آرود و با پدرش تماس گرفت. به محض اینکه تماس برقرار شد و صدای پدرش رو شنید گفت:

× پدر یک چیزی رو متوجه شدم. این پسره دو کیونگسو اونقدری که فکر میکنین احمق و بیخیال نیست. اون تو تیم جونگینه و داره دور از چشم شما درمورد پرونده تحقیق میکنه. ممکنه یک سری چیزها پیدا کنه و تو جلسه‌ی دادگاه علیه موکلتون حرف بزنه. فکر کنم بهتر باشه هرچه سریعتر سرش رو زیر آب کنین تا بعدا براتون دردسر نشه.

وقتی داشت حرف میزد از شدت خشم میلرزید. امکان نداشت بذاره کسی مثل کیونگسو همه‌ی برنامه هاشون رو بهم بزنه. جونگین آدم بیخیالی بود و بعد از یک مدت پسره رو فراموش میکرد. هرچند اگه واقعا دوستش داشت و بهش اهمیت میداد هیچ زمان اینقدر بهش نزدیک نمیشد.

اونها کمتر از یک ماه دیگه با هم ازدواج میکردن و هیچ چیزی نمیتونست این رو خراب کنه.

**************

یشینگ در قدیمی رستوران رو باز کرد و داخل شد. با دیدن چانیول که پشت یکی از میزهای گوشه‌ی سالن نشسته بود ابروهاش با تعجب بالا رفت و سمت میزش رفت. وقتی بهش پیام داد و ازش خواست اینجا همدیگه رو ببینن فکر کرد باهاش شوخی میکنه اما حالا اون پسر اینجا بود.

روی صندلی مقابلش نشست و بهش لبخند زد. چان با لبخند بهش سلام کرد و منو رو سمتش گرفت تا انتخاب کنه. برای اینکه زودتر بتونن حرف بزنن یه غذای ساده انتخاب کرد و در کمال تعجب دید که چان برای خودش دو بطری سوجو سفارش داد.

× دیدنت اونم اینجور جایی واقعا عجیبه چانیول. همه چیز رو به راهه؟

چان با لبخند سر تکون داد و کلاش رو روی میز گذاشت.

+ همه چیز خوبه. نمیدونم کیونگسو چش بود ولی مدام بهم میگفت فردا صبح برمیگرده و وقت نداشت که با هم حرف بزنیم ولی تو خودت رو رسوندی‌. ممنونم که قبول کردی همدیگه رو ببینیم.

یشینگ به گارسونی که بطری های سوجو و شاتهایی که روی میز براشون میچیدن نگاه میکرد و وقتی تنها شدن گفت:

× میتونستیم تو خونه همدیگه رو ببینیم. اینطوری راحت تر بودیم و ریه هامون به فنا نمیرفت.

با دست دودهای تو هوا رو کنار زد و چان هم کارش رو تکرار کرد‌.

+ درسته. ولی بکهیون از اینطور جایی خوشش میاد مگه نه؟ اینجا هم میتونست سیگار بکشه و هم مشروب بخوره. آیتم های این منو خیلی کمن و بعد از سفارش دادن همشون میتونست امتحانشون کنه و بفهمه هرکدوم از این غذاها چه مزه‌ای دارن.

شاتی که چان پر کرده بود و سمتش کشید رو ازش گرفت و منتظر موند.

وقتی اولین شات رو بالا دادن چان بلافاصله سراغ دومی رفت. میدونست اون پسر هم مثل خودش از این چیزها خیلی خوشش نمیاد و اینکه اینقدر حریصانه رفتار میکرد یعنی یک چیزی درست نبود.

× دلیلی داره که میخوایم با هم مشروب بخوریم؟

+ بکهیون خیلی این تفریح رو دوست داره. شاید بتونیم تمرین کنیم که بعدا همراهیش کنیم نه؟

× بک به همراه برای مشروب خوردن نیاز نداره که‌. اون هر زمان بخواد مشروب میخوره.

لبخند چانیول به نظرش با همیشه متفاوت بود.

+ ولی لوکاس مشروب میخوره و هربار بهش پیشنهاد میده با هم برن بار رد نمیکنه.

هر سوالی که اون میپرسید چانیول به بک اشاره میکرد و فهمیدن این موضوع که قراره امشب درمورد اون حرف بزنن اصلا سخت نبود.

نیم ساعت بعد هر دو تا بطری خالی شده بود و چان آخرین قطره‌ی بطری سوم رو هم سر کشید. هیچکدوم حرفی نمیزدن و اون دست به سینه به عقب تکیه داده بود و به پسری که حرکاتش آرومتر شده بود نگاه میکرد.

وقتی چان بطری چهارم رو سفارش داد به جلو خم شد و دستش رو گرفت.

× خیلی خب. اگه میخوای با خیال راحت حرف بزنی همینقدرش کافیه.

+ نه کافی نیست. بکهیون چهار بطری میخوره‌.

× اون بیشتر از تو تجربه داره چانیول. شما مثل هم نیستین.

چان با شنیدن اون حرف خندید و سر تکون داد‌.

+ درسته. من و اون مثل هم نیستیم. اون... شجاعه ولی من نیستم.

خب جواب چان بی ربط بود اما میشد در نظر گرفت که این تازه شروع مکالمشون باشه. اون سکوت کرد و با بیرون آوردن بطری از دست چانیول دوباره به عقب تکیه زد و منتظر موند تا اون شروع به حرف زدن کنه.
چان سرش رو پایین انداخته بود و به بطری های خالی روی میز نگاه میکرد. چند دقیقه بینشون سکوت بود و به موسیقی گوش میدادن که بالاخره چان نفس عمیقی کشید و گفت:

+ وقتی هشت سالم بود یک ماشین اسباب بازی قرمز داشتم. هر جا که میرفتم اون رو با خودم میبردم و با هیچ اسباب بازی‌ای به جز اون بازی نمیکردم. من مثل بکهیون نبودم و هزارتا اسباب بازی مختلف داشتم ولی باز هم فقط با اون اسباب بازی خوشحال میشدم و دوستش داشتم.

چان خندید و سر تکون داد.

+ همه جا اون رو با خودم میبردم و حتی شبها موقع خوابیدن هم اون رو تو بغلم نگه میداشتم. گاهی مامانم به شوخی میگفت اون اسباب بازی رو از اونها هم بیشتر دوست دارم و من هیچ زمان مخالفت نمیکردم.

چان سرش رو بلند کرد و به یشینگ خیره شد.

+ یک روز وقتی به مدرسه رفتم یادم رفت اون رو با خودم ببرم. ماشینم روی زمین جا مونده بود و بابام بدون اینکه خودش بخواد و حواسش باشه پاش رو رو گذاشت و شکستش. وقتی از مدرسه برگشتم دیدم که ماشین قرمز کوچیکم هزارتیکه شده و بابام نتونسته بود درستش کنه.

دستش رو به صورتش کشید و ادامه داد:

+ حسش افتضاح بود. انگار که یکی از عزیزترین دارایی هام رو از دست داده بودم. اون روز تا شب گریه کردم و سر بابام داد میزدم که چرا حواسش به ماشینم نبود. اون چیزی نمیگفت و باهام بحث نمیکرد اما فرداش وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یک ماشین قرمز خیلی بزرگ گوشه‌ی اتاقمه و بابام با یه نامه ازم عذرخواهی کرده بود. نوشته بود کارش عمدی نبوده اما از اینکه اسباب بازیم رو ناخواسته خراب کرده متاسفه و امیدواره این ماشین اشتباهش رو جبران کنه. من هنوز هم نامه‌اش رو نگه داشتم و ماشینم تو کمدم نگه میدارم.

یشینگ با شنیدن اون حرفها لبخند زد و گفت:

× مشخصه که پدرت خیلی دوستت داشته. این خیلی خوبه.

+ درسته خیلی دوستم داشت. حتی روزهای بعد بارها ازم عذرخواهی کرد و سعی میکرد با خندوندنم و فوتبال بازی کردن باهام به طور کامل از دلم در بیاره. منم از یه جایی به بعد برای اینکه بیشتر با هم بازی کنیم لوس بازی درمیاوردم و هر بار بحث ماشینم رو پیش میکشیدم تا بازیمون ادامه پیدا کنه.

هر دو نفر خندیدن و یشینگ کمی از غذاش رو تو دهنش گذاشت که صدای چانیول رو شنید.

+ برای من اینطور اتفاقی افتاد و با اینکه بعدش خیلی چیزهای دیگه رو تجربه کردم ولی هنوز هم تو خاطرم مونده و گاهی دلم برای اسباب بازیم تنگ میشه. نمیتونم به این فکر نکنم که بکهیون الان چه حسی داره...

دهن یشینگ از حرکت وایساد و نگاهش رو به چان داد. چونه‌ی چانیول میلرزید.

+ من اسباب بازی های خیلی زیادی داشتم و پدر و مادرم هنوز زنده‌ان. بابام بارها ازم عذرخواهی کرد و برام یه اسباب بازی بزرگتر گرفت ولی بکهیون اینطوری نیست. دیگه مادرش نیست و اون عروسک رو خیلی دوست داشت. مین هیون هیچ زمان قرار نیست بخاطر این کارش ازش عذرخواهی کنه و دیشب وقتی بهش زنگ زدم گریه میکرد. میگفت دیگه چیزی از بچگیش نمونده و کسی نبود که اشکهاش رو پاک کنه چون... همه باهاش بدن و اونقدر احمقن... که دوستش ندارن.

چان با زدن اون حرف دوباره لبخند زد و دستش رو پشت پلکهاش کشید. یشینگ با چشمهای گرد شده به اون پسر نگاه میکرد. الان واقعا داشت برای بک گریه میکرد؟

× بکهیون فقط ناراحت بود ولی امروز تا جایی که تونسته مین هیون رو کتک زده پس یعنی حق خودش رو میگیره.

+ ولی این چیزها این حقیقت که اون پسر خیلی تنهاست رو تغییر نمیده‌.

× تو مست کردی که برای بک دل بسوزونی؟

چان سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره دستش رو پشت پلکهاش کشید.

+ برای اون نه. دارم برای خودم دل میسوزونم.

× چرا برای خودت؟

+ اوضاع من اصلا خوب نیست یشینگ.

چان فین فین میکرد و با دست چشمهاش رو میمالوند.

+ اون سه هفته‌ی دیگه... با میجو ازدواج میکنه و دیواری که... چهره‌ی قشنگش روش بود خراب شده. اون ازدواج میکنه و من همون شخصیت فرعی‌ای که هیچی بهش نمیرسه باقی میمونم.

یشینگ با شنیدن اون حرف خندید و کمی به جلو خم شد‌. دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و گفت:

× بخاطر این گریه میکنی؟

+ تو نمیدونی ولی... از زبون پدر کسی که دوستش داری بشنوی که قراره با یکی دیگه ازدواج کنه.

× اینطوری نیست. اونها با هم ازدواج نمیکنن چون بک و آقای بیون اجازه نمیدن. اون مرد این بار بهمون کمک میکنه. خودش قول داده. در ضمن بک خیلی کم از چیزی خوشش میاد ولی اگه توجهش جلب شه دیگه بیخیالش نمیشه. از تو خوشش میاد پس میتونی مطمئن باشی تا وقتی که دیوونت نکنه دست از سرت برنمیداره.

چان دستمالی از روی میز برداشت و اشکهاش رو پاک کرد. مشروب از حالت معمولی احساساتی ترش کرده بود و حالا دلش برای بکهیون تنگ شده بود.

+ ولی اون بار بخاطر من مجبور شد کارهایی که مین هیون ازش خواست رو انجام بده. الان هم همینطوره. اون بهش میگه... میتونه منو بندازه زندان و بک قبول میکنه با میجو ازدواج کنه.

× این بار فرق میکنه. حالا دیگه جونگین هم کمک میکنه و آقای بیون با ماست. نمیذاره این اتفاق بیوفته.

چان چند بار پشت سر هم پلک زد تا جلوی بیشتر ریختن اشکهاش رو بگیره و سر تکون داد.

+ اگه نتونن این کار رو بکنن چی؟ آخه منم یه عروسک برای بک گرفتم و اگه وقتی اون عروسک خراب میشه کنارش نباشم تا براش یکی دیگه بگیرم خیلی بیشتر غصه میخوره.

یشینگ با صدای بلند به منطق ساده و بچگانه‌ی چان برای بودن کنار بک خندید. بکهیون ظاهرا به خوبی موفق شده بود این پسر رو هم دیوونه کنه و مطمئنا اگه الان اینجا بود و این حرفها رو میشنید کلی خوشحال میشد. یکهو با فکری که به سرش زد نیشش بازتر از قبل شد و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و با بک تماس گرفت.

تماس بعد از دو تا بوق جواب داده شد و صدای بک رو شنید:

_ برای بار هزارم میگم اوما. مین هیون هنوز هم زندس و من تو اداره‌ی پلیس نیستم میشه بیخیالم شی دیگه؟

حتما دوست بد اخلاقش بخاطر اینکه از عصر چند بار باهاش تماس گرفت تا درمورد این موضوع باهاش حرف بزنه شاکی بود ولی شاید الان حالش کمی بهتر میشد. گوشی رو بدون اینکه تماس رو قطع کنه روی میز گذاشت و به پسری که هنوز هم اشک میریخت و فین فین میکرد خیره شد.

برای اینکه بحث رو عوض کنه و به سمتی ببره که بک دوست داره گفت:

× یه سوالی برام پیش اومده چان‌. تو دقیقا از چیه بک خوشت میاد؟

چان با چشمهای خمار و گونه های رنگ گرفته سرش رو بلند کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن لبخند زد. مستی باعث شده بود به راحتی مودش عوض شه.

+ اون خیلی شیرینه. مثل یه بچه‌ی مهربونه که دوست داره به بقیه نزدیک شه اما... میترسه دوباره اذیتش کنن. برای همین فاصله میگیره و میگه از بقیه بدش میاد.

× دیگه چی؟ فقط چون شیرینه دوستش داری؟

چان سرش رو به دو طرف تکون داد.

+ نه. اون خیلی خوشگله. قبلا یکی بهم گفته بود فقط آدم های ساده و مهربونن که میتونن با چشمهاشون با بقیه حرف بزنن ولی من..‌. خیلی باور نمیکردم تا اینکه بک رو دیدم. تو تا حالا به چشمهاش دقت کردی؟ اون خیلی حرفها باهام میزنه‌.

یشینگ دست به سینه به عقب تکیه زده بود و با لبخند به اون پسر نگاه میکرد. بکهیون باید ازش ممنون میبود که اجازه داد این مکالمه رو بشنوه.

× حرفهات خیلی قشنگه. فکر کنم اگه بک هم اینجا بود خیلی خوشحال میشد.

لبخند چان عمیق تر شد و نوچ کرد.

+ نه بک اینطوری خوشحال نمیشه. اگه اینجا بود ازم میخواست محکم بغلش کنم و ببوسمش. مدام بهم میگفت ددی و... درمورد کارهایی که وقتی برگشتیم خونه میتونستیم انجام بدیم برام میگفت.

خب اون پسر در اوج مستی کاملا فراموش کرده بود که یکسری چیزها رو نباید بگه و یشینگ به این حالش میخندید. مطمئنا اگه خود بک هم اینجا بود بدش نمیومد اگه یکم اذیتش کنه مگه نه؟

× اوه واقعا؟ جالب به نظر میاد. به نظرت اگه اینجا بود میگفت وقتی برگردین خونه باید چیکار کنین؟

+ اون حتما میگفت بهترین تفریح دنیا سکسه چون دلش نمیخواد به کسی... وابسته شه و دوباره درد بکشه. اما من نمیذارم درد بکشه. ما با هم تفریح میکنیم و اون میتونه خیلی دوستم داشته باشه چون من تنهاش نمیذارم.

تماس قطع نشده بود و این یعنی خود بک هم از شنیدن اون مکالمه راضی بود.

× میدونی من اون اوایل فکر میکردم تو فقط زیادی مهربونی که با بک خوب رفتار میکنی ولی الان میبینم که اشتباه میکردم. تو خیلی دوستش داری مگه نه؟

چان بیصدا به حرفش خندید.

+ مگه میتونستم دوستش نداشته باشم؟ اون مدام به بهانه‌ی میجو من رو بوسید و بهم گفت ددی‌. وقتی مریض میشد‌.‌.. ازم میخواست نازش کنم و وقتی سرما خوردم برام سوپ گرفت. با اینکه نمیدونه چطوری باید... کسی رو دلداری بده ولی من رو بغل میکنه و بهم میگه عیبی نداره تو کار اشتباهی نکردی و من دوستت دارم.

وقتی به اینجای حرفش رسید دوباره چونه‌اش از بغض لرزید و اشکهاش روی گونه هاش ریخت.

+ اون خیلی مهربون و تنهاس. من میتونم خوشحالش کنم و جای همه‌ی کسایی که اذیتش کردن دوستش دارم. چرا اونا این رو نمیفهمن؟

وقتی گریه‌اش شدت گرفت یشینگ گوشی رو از روی میز برداشت و کنار گوشش گذاشت.

× بعدا ازم تشکر کن که باعث شدم این حرفها رو ازش بشنوی.

خواست تماس رو قطع کنه که صدای فین فین بک رو هم شنید که میگفت:

_ اگه از زندگیت سیر شدی تماس رو قطع کن.

× نمیخوای که جلوی همه به هق هق بیوفته؟ به نظرم بهتره به همین حد از ابراز احساسات راضی باشی.

_ یااااا... یکم بیشتر باهاش حرف بزن. بپرس چقدر منو دوست داره؟ نظرش درمورد سوجین چیه و کی به مین هیون مشت میزنه؟

به حرفهای دوستش خندید و بعد از یه خداحافظی ساده تماس رو روش قطع کرد. چانیول سرش رو پایین انداخته بود و هنوز هم اشک میریخت. اون کتش رو از پشت صندلی برداشت و بعد از پوشیدن سمت چانیول رفت.

دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و گفت:

× باورت نمیشه پسر ولی با حرفهایی که الان زدی حتی اگه آقای بیون هم بک رو مجبور کنه ممکن نیست اون پسر با میجو ازدواج کنه. یادت باشه بعدا از من هم تشکر کنی.

بعد از زدن این حرف دستش رو دور چان انداخت و کمکش کرد از روی صندلی بلند شه. نمیدونست آخر این ماجرا چی میشه ولی حالا به کمک جونگین هم امیدوار بود. اون پسر نفوذ خیلی زیادی داشت و قطعا میتونست کمکشون کنه.

************

سوبین با ذوق و هیجان تو اتاقش لم داده بود و با گوشیش بازی میکرد. اونها بالاخره موفق شدن انجامش بدن. سجونگ با چشمهای خودش دید که جونگین اون پسره رو بوسید و بعدش طوری بهم ریخت که با قدمهای بلند از اونجا دور شد. اون منتظر جونگین نموند و دختره رو دنبال کرد که وقتی شنید اون با پدرش تماس گرفته و تمام بدنش از شدت خم میلرزه مشتش رو تو هوا تکون داد و تو دلش قهقهه زد.

حتما دختره از پدرش میخواست مراسم رو کنسل کنن چون جونگین یه گی کثیفه و این دقیقا چیزی بود که میخواستن.

تو فکر بود که در محکم باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد. به محض دیدن سر و وضع آشفته‌ی جونگین لبخند از روی لبهاش پاک شد و تو جاش سیخ نشست.

لباسهای جونگین بهم ریخته بود و یک طرف صورتش به شدت قرمز شده بود. اونا جای انگشتهای یکی دیگه روی صورتش بودن؟

× جونگین... این چه وضعیه؟ چرا صورتت قرمزه؟

سمتش رفت و با تکون دادنش پرسید. چشمهای جونگین قرمز بودن و عضلات صورتش کاملا منقبض شده بود. بعد از چند ثانیه به حرف اومد و گفت:

+ ههه... اون... اون پسره... بهم سیلی زد‌

کمی طول کشید تا متوجه منظورش بشه.

× کی؟ دو کیونگسو؟

+ من فقط خواستم ببوسمش. اون یهو وحشی شد.

ولی اون که پسره رو بوسید و سجونگ با چشمهای خودش دید.

× تو که بوسیدیش و اون کاری نکرد. چی داری میگی؟

جونگین یهو منفجر شد و دست دوستش رو پس زد. اون تا به امروز مشت های زیادی خورده بود. حتی هنوز هم صورتش بخاطر مشتهایی که بکهیون بهش زد کبود بود و فکش حین حرف زدن درد میگرفت اما حس میکرد هیچ مشت و کتکی به اندازه‌ی این سیلی نسوزوندش و هنوز هم انگشتهای کیونگسو رو روی صورتش حس میکرد‌.

به چه دلیل زدش؟ اون پسر حق نداشت این کار رو بکنه. خودش کسی بود که اول این کار رو انجام داد. حتی قبلا یکبار هم تو مستی بهش سیلی زده بود و اون اصلا به روی خودش نیاورد. هیچ کس جرئت نداشت اون رو بزنه و مسخره کنه. دو کیونگسو هم حق نداشت اینکار رو بکنه.

اون شب خودش گفت ازش خوشش میاد. اون هم باید بهش سیلی میزد و ازش فاصله میگرفت ولی حالا خودش کسی بود که یک طرف صورتش قرمز بود و به شدت میسوخت.

+ من میکشمش سوبین. باور کن میکشمش. پسره‌ی احمق حق نداشت این کار رو بکنه. حالا از فردا چطور...

سوبین دستش رو کشید و سمت تخت برد. اون مرد از شدت خشم میلرزید و نمیتونست درست نفس بکشه. روی تخت نشوندش و برای اینکه کمی آرومش کنه گفت:

× هی عیبی نداره بعدا حسابش رو میرسیم. الان تنها چیزی که مهمه اینه که سجونگ همه چیز رو دید و ما به خواستمون رسیدیم. فقط این مهمه دیگه.

جونگین با عصبانیت کتش رو از تنش درآورد و روی زمین پرت کرد. حس میکرد داره خفه میشه و اکسیژن کافی بهش نمیرسه. دکمه های بالایی پیرهنش رو باز کرد و ساعتش رو هم روی میز انداخت.

سوبین با ابروهای بالا رفته کارهای دوستش رو زیر نظر داشت و بعد از چند ثانیه گفت:

× سجونگ همه‌ چیز رو دید و یکم پیش به پدرش پیام داد. این خیلی خوبه. دقیقا همون چیزیه که ما میخواستیم و دیگه کاری با دو کیونگسو نداریم مگه نه؟

با لحن مشکوکی پرسید و وقتی جوابی از جونگین نگرفت بازوش رو کشید تا توجهش رو جلب کنه.

× ما به خواستمون رسیدیم و فقط همین مهمه مگه نه؟

جونگین کمی تو چشمهاش نگاه کرد و به آرومی سر تکون داد‌.

+ آره. فقط همین مهمه.

میگفت فقط همین مهمه ولی حرص درونیش و قلبی که از شدت خشم و کلافگی میخواست از سینه‌اش بیرون بزنه یک چیز دیگه رو نشون میداد. حالا حتی نمیتونست با خودش بگه که بعدا بهش فکر میکنه و یک چیز رو به خوبی میدونست.

اینکه فقط اون مهم نبود. حالا دلش چیزهای دیگه‌ای میخواست و بخاطر اون سیلی یه چیزی درونش میسوخت. همش هم تقصیر دو کیونگسو بود.

*******

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان😘❤

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین🥰😍❤











Συνέχεια Ανάγνωσης

Θα σας αρέσει επίσης

72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
1.1M 49.5K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ