The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.5K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

50

856 272 140
By sabaajp

سفر کوتاهی که به بوسان داشتن به سرعت تموم شد و حالا بکهیون توی خونه‌ی ساکت چانیول روی تخت دراز شده بود و به سقف خیره نگاه میکرد.

_ آیش... فقط مین هیون میتونه در عرض یک روز حالم رو تا این حد بد کنه. اگه فقط شبی که این کثافت به وجود اومد پدر کمی خودداری میکرد شاید الان وضع من خیلی بهتر بود.

تو جاش غلت زد و به فضای خالی روی تخت خیره شد. با به خاطر آوردن کارهایی که دیشب با چان انجام دادن گوشه‌ی لبهاش بالا رفت. حرفهای چانیول مثل همیشه قشنگ بود و داشت تو خیلی زمینه ها پیشرفت میکرد.

فلش بک شب قبل:

هر دو روی تخت افتاده بودن و نفس نفس میزدن. هوای اتاق کمی سرد بود برای همین بعد از چند ثانیه چانیول خم شد و پتو رو روی هردوشون کشید. دستش رو دور کمر بک انداخت و از کنار به خودش چسبوند.

+ چیزهایی که امشب به پدرت گفتی خیلی قشنگ بودن. هیچ زمان فکر نمیکردم یک روز اینطور چیزهایی بگی.

بک تکخند زد و گفت:

_ هوم. به نظر خودمم زیادی ادبی حرف زدم. با حالت نرمالم فاصله داشتم.

چان ساعدش رو تکیه گاه سرش کرد و با لبخند پرسید:

+ اگه میخواستی تو حالت نرمال باهاش حرف بزنی چی میگفتی؟

_ میگفتم چانیول مودبی که میبینین در اصل یه ددی هاته که به خوبی میدونه چطوری من رو به وجد بیاره.

بعد از زدن این حرف اون هم سمت چان غلت زد و تو چشمهای هم خیره شدن. نفسهاشون منظم تر از قبل شده بود و اون نزدیکی و پتوی روشون بدنهاشون رو گرم میکرد.

+ مطمئنم اونوقت پدرت خودش بهم زنگ میزد و ازم میخواست به اینجا بیام.

_ اگه عاقل بود اینکار رو میکرد. تو مهربونی و از دستم خسته نشدی. کارهایی که اونها برام انجام ندادن رو انجام دادی و وقتهایی که مریض شدم کنارم موندی. این کارها دقیقا همون چیزهایی هستن که همه دوست دارن در حق بچه هاشون انجام بشه.

بک با جدیت گفت و پلکهاش رو برای چند ثانیه روی هم گذاشت. چانیول جوابی بهش نداده بود ولی به خوبی میتونست لبخند عمیق روی لبهاش رو تصور کنه و وقتی گونه‌اش خیلی نرم بوسیده شد چشمهاش رو باز کرد و سوالی که مدتی بود فکرش رو مشغول کرده بود پرسید.

_ اگه جامون عوض میشد و تو امشب با خانواده‌ات شام میخوردی در مورد من چی میگفتی؟

لبخند چان عمیقتر از قبل شد.

+ من اینطوری باهاشون حرف نمیزدم. وقتی بخوام درمورد احساساتم بهشون بگم تو رو هم با خودم میبرم.

_ چرا؟ اونوقت من باید بهشون بگم پسرتون رو گول زدم و الان مال منه؟

+ این هم روش خوبیه ولی به نظرم بهش نیاز نداریم.

پوست سرش توسط انگشتهای چانیول نوازش میشد و داشت خوابش میگرفت. آرامش و لبخند چان به همراه صدای آرومش بیشتر از قبل خوابالودش میکرد. چانیول کمی بهش نزدیک شد و روی بینیش رو بوسید.

+ به زودی اینکار رو انجام میدیم. اونوقت میبینی بهشون چی میگم. شاید اون زمان تو هم به اندازه‌ای که من امشب بهت افتخار کردم بهم افتخار کنی.

دستش رو دور کمر بک انداخت و بیشتر بهش چسبید. حالا بدنهاشون کاملا بهم چسبیده بود. بک با نیشخند هومی کرد و زیر گردن چان نفس کشید.

_ پس دنبال اینی که بهت افتخار کنم؟

+ به شدت. دوست دارم خوشحالت کنم. وقتایی که خوشحال میشی خیلی قشنگتر میشی.

روی سیبک گلوی چان رو بوسید و گفت:

_ من هم امشب بهت افتخار کردم. اینکه دیدم اون پسر پاستوریزه مثل یه ددی وحشی اومد تو دهنم و الان اینجا کنارم دراز شده و روی کمرش جای خراشهای منه باعث شد بهش افتخار کنم. حتی یک بار هم دعوا کرده و دهنش سرویس شده. این خیلی خاص تره.

چان با شنیدن اون حرفها با صدای بلند خندید و پیشونی بک رو بوسید.

+ وقتی میبینم با حرف زدن درمورد دعوا چشمهات برق میزنه به این فکر میکنم که اگه بوکسور بودم بیشتر عاشقم میشدی.

نیش بک هم باز شد.

_ تو این زندگی که کارم با همین پسر نقاش و دوست داشتنی راه میوفته ولی در دنیای موازی تو یه بوکسور فاکری که با همه دعوا میکنی. حتی مین هیون رو هم راهی بیمارستان میکنی.

چان با صدای بلند به حرفش خندید و سر تکون داد. تصورات بک زیادی بامزه بودن و بدش نمیومد که میشد اینطور چیزی رو هم به چشم ببینه.

+ یادم میمونه که روز ملاقات با خانواده‌ام از افتخاراتی که تا به حال کسب کردم هم بهشون بگم. بهشون میگم که حالا من تو لیست وی آی پیت قرار دارم و اونقدر دوستم داشتی که نقاشی من رو روی بدنت تتو کردی. یکم اونجا میمونیم و باهاشون وقت میگذرونیم. مطمئنم بعدش متوجه میشن که چرا اینقدر دوستت دارم.

بک هم لبخند زد و خمیازه‌ کشید. بیدار موندن از همیشه سخت تر شده بود و میدونست که امشب نمیتونه دوش بگیره. سرش رو روی بازوی چان گذاشت و به آرومی گفت:

_ فکر کنم هیچ چیزی نتونه خوشحالی امشب رو خراب کنه. حالا میتونیم در آرامش بخوابیم.

چانیول هم سر تکون داد و روی موهای بک رو بوسید. از اینکه تونست خودش رو به اینجا برسونه خوشحال بود. حالا هم خودش و هم بک خوشحال بودن. در حالیکه بک رو نوازش میکرد چشمهاش رو بست و پلکهاشون سنگین میشد که با شنیدن صدای زنگ بک هر دو از جا پریدن.

فلش بک

تو فکر بود که صدای زنگ گوشیش توجهش رو جلب کرد. به حساب اینکه چانیول باشه گوشی رو برداشت و با لبخند بهش نگاه کرد اما با دیدن اسم سولیون ابروهاش با تعجب بالا رفت. ساعت از ده شب گذشته بود و میدونست فقط جیون با گوشی مادرش بهش زنگ میزنه پس با لبخند تماس رو جواب داد و گفت:

_ اوه چی باعث شده کاپیتان جیون این وقت شب بهم...

× داییی...

صدای جیغ و هق هق بلند جیون باعث شد حرف ناتموم بمونه و چشمهاش تا آخرین حد گرد شه. اون بچه داشت گریه میکرد؟
نفهمید چطور از روی تخت پایین پرید و با صدای بلند پرسید:

_ چی شده جیون؟ چرا داری گریه میکنی؟

صدای گریه و فین فین های بلند جیون به گوشش میرسید و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. جیون بچه‌ای نبود که اینقدر راحت گریه کنه و جیغ بزنه. اینکه به اون زنگ زده بود و با گریه اسمش رو جیغ میزد یعنی یه مشکلی براش پیش اومده بود.

_ چی شده عزیزدلم؟ الان کجایی؟ جاییت درد میکنه؟

× دایی تو رو... خدا بیا اینجا.

_ کجا بیام؟ درست بگو چی شده تا زود بیام پیشت باشه؟ چی شده؟

صدای داد و بیداد هایی که از اونطرف خط به گوشش میرسید با هق هق های جیون قاطی شده بود و اون فقط تونست یک جمله رو متوجه شه.

× دایی مین... هاپو رو... کشت...

*************

مین هیون به محض رسیدن به سئول با پدرش به خونه رفت و با وجود عجله‌ای که برای سر زدن به انبار داشت مجبور شد کنار پدرش بشینه و درمورد کارهایی که میتونستن انجام بدن حرف بزنه. حتی برای شام هم مجبور شد در کنار خانواده‌ی سولیون و پدرش بشینه و ادای آدمهای نرمال رو دربیاره ولی از درون در حال منفجر شدن بود و به این فکر میکرد که چطور ممکنه اون وویس از روی لبتاب پاک بشه. خوش شانس بود که بکهیون قبول نکرد با بقیه شام بخوره و به خونه‌ی خودش برگشت وگرنه بخاطر این وضعیت مسخره‌اش میکرد و اصلا حوصله‌ی سر و کله زدن با اون رو نداشت.

بالاخره زمانیکه همه از پشت میز بلند شدن و هرکسی به کاری مشغول شد بدکن اینکه جلب توجه کنه سمت راه پله رفت و پله ها رو دو تا یکی طی کرد تا به انباری برسه. دسته کلید رو از زیر جعبه های گوشه‌ی دیوار بیرون کشید و در انبار رو باز کرد.

به محض روشن کردن چراغ انباری با جعبه‌ی اسباب بازی هاش که کاملا واژگون شده بود رو به رو شد و اون لحظه بود که حس کرد قلبش برای چند ثانیه از تپش افتاد. با قدمهای لرزون سمت جعبه رفت و روی زمین زانو زد. همه چیز اونجا بود. هر چی اسباب بازی از بچگی داشت روی زمین افتاده بود و اون همه رو کنار میزد تا به چیزی که میخواست برسه ولی هرچی گشت اون فلش لعنتی رو پیدا نکرد.

تا نیم ساعت بعد همچنان در حال گشتن بود. حالا تمام جعبه ها رو خالی کرده بود و مثل دیوانه ها روی زمین و زانو زده و دنبال فلش میگشت ولی چیزی پیدا نمیکرد.

+ نه نه نه این غیرممکنه. من همینجا گذاشته بودمش.

دوباره گشت و بعد از چند دقیقه درحالیکه چیزی با به گریه افتادن فاصله نداشت دستهاش رو تو موهاش چنگ زد و روی زمین نشست. حالا موها و تمام لباسهاش خاکی شده بودن.

با عجز و کلافگی با خودش حرف میزد که نگاهش چند ثانیه روی اسباب بازی های روی زمین ثابت موند و آب گلوش رو قورت داد. فقط چند ثانیه طول کشید تا یک فرضیه به ذهنش برسه. جیون...

نفهمید چطوری از پله ها بالا رفت و حالا بالای سر جیون که روی مبل نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد وایساده بود. جیون داشت به خیال خودش هاپو رو میخوابوند که با دیدن مین هیون نگاهی به سر تا پاش انداخت و با هیجان پرسید:

× دایی خاک بازی کردی؟ با کی بازی کردی؟

مین هیون بی توجه به سوال بچه روی زانوش خم شد و با اخمهای در هم گفت:

+ یه سوال ازت میپرسم جیون و میخوام همین الان بهم جواب بدی.

بچه با گیجی پلک زد و اون ادامه داد:

+ تو این اواخر تو انباری کاری داشتی؟

× چی؟

+ به اسباب بازی های من تو انباری دست زدی یا نه؟

جیون با تعجب نگاهش کرد و هاپوش رو محکم بغل کرد.

× نه. اسباب بازی های شما همه مرده بودن. من هاپوی دایی هیون رو از اونجا نجات دادم و الان باهاش دوست شدم.

مین هیون نگاه نفرت باری به اون عروسک قدیمی انداخت‌‌. حالا یادش اومد که این عروسک رو کجا دیده بود.

+ به جز هاپوی دایی هیونت چیز دیگه‌ای برنداشتی؟

جیون سرش رو به دو طرف تکون داد و خواست روی مبل خودش رو عقب بکشه که مین هیون به بازوش چنگ انداخت و مانعش شد.

+ جواب منو درست بده جیون. چی از اون انباری برداشتی؟ اگه خودم بفهمم خیلی برات بد میشه پس بهتره خودت بهم بگی.

× من برنداشتم.

+ برداشتی. بهم بگو الان کجاست؟

مین هیون به قدری عصبانی بود که نفهمید یه بجه‌ی پنج ساله مقابلش نشسته و با محکم فشار دادن بازوش سرش فریاد زد و باعث شد بچه یک متر از جاش بپره‌‌.

چشمهای جیون بلافاصله پر از اشک شد و صدای گریه‌اش تو فضا پیچید.

× من فقط میخواستم کارتون ببینم. فلش شما کارتون نداشت و دایی هیون گفت به جاش میریم پارک.

شنیدن اون حرف از زبون جیون باعث شد زانوهای مین هیون شل شه و روی زمین بیوفته. این حرف یعنی...

به کارهایی که بکهیون این اواخر انجام داده بود فکر کرد. بکهیون دیگه مثل قبل ازش حساب نمیبرد. راحت تر از قبل به چان میچسبید و گاهی بهش پوزخند میزد. صدای گریه های جیون به گوشش میرسید و نگاهش به اون عروسک منفور خیره مونده بود. بکهیون... امکان نداشت تو این مورد قسر در رفته باشه مگه نه؟

************

بک نفهمید چطور خودش رو به خونه‌ی پدرش رسوند و در سالن رو باز کرد. سولیون نزدیک به ده تا پیام بهش داده بود و ازش میخواست خودش رو برسونه چون جیون اصلا آروم نمیشد و گریه میکرد.

با عجله نگاهش رو به اطراف چرخوند. جیون تو بغل مادرش نشسته بود و صورتش از اشکهاش خیس شده بود.

با گامهای بلند سمتشون رفت و به محض رسیدن با صدای بلند پرسید:

_ چی شده؟ چرا جیون گریه میکنه؟

بچه با شنیدن صداش دستهاش رو بلند کرد تا بغلش کنه و با صدای تو دماغی شده درحالیکه اشکهاش گونه هاش رو خیس میکردن گفت:

× دایی هیون... به دوستت بتمن بگو... بیاد دعواش کنه. اون... خیلی بدجنسه.

بک با اخم بچه رو از روی پای مادرش بلند کرد و سوالش رو دوباره پرسید. سولیون با اخم جواب داد:

× نمیدونم مین هیون چش شده. سر شام عادی رفتار میکرد اما بعدش سراغ جیون اومد و با صدای بلند دعواش کرد. جیون کاری باهاش نداشت و فقط داشت بازی میکرد. یکم پیش هم عروسکش رو ازش گرفت و جلوی چشمش پاره کرد. این کارش خیلی زیاده رویه.

ابروهای بک با تعجب بالا رفت و تازه توجهش به عروسک هاپو که تکه تکه شده بود جلب شد. به محض دیدن عروسک حس کرد قلبش فشرده شده و نفس تو سینه‌اش حبس شد. انگار که دوست عزیزش رو برای همیشه از دست داده باشه چشمهاش پر از اشک شد و در حالیکه جیون رو تو بغل داشت روی زانوش خم شد و سر هاپو رو از روی زمین برداشت.

× هاپو رو کشت. ببخشید دایی...

بچه به هق هق افتاده بود و تو بغلش میلرزید. بک دندونهاش رو روی هم فشرد و سر عروسک رو از روی زمین برداشت. مین هیون آخرین چیزی که از مادرش براش مونده بود رو هم نابود کرد. به همین راحتی.

_ مین هیون کجاست؟

سولیون در حالیکه سعی میکرد با دستمال کاغذی اشکهای جیون رو پاک کنه گفت:

× برگشت خونه. من خیلی باهاش بحث کردم ولی نگفت دلیل کارش چی بوده. میدونم که الان همه تحت فشاریم و وضعیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه به بچه سخت بگیره و اسباب بازیشو خراب کنه.

جیون دست مادرش رو پس زد و سرش رو تو آغوش بک مخفی کرد. بکهیون از روی زمین بلند شد و با دست پشت کمر جیون رو نوازش کرد. تمام بدنش از شدت خشم منقبض شده بود‌. داشت منفجر میشد و کنار شقیقه‌اش نبض میزد.

بخاطر جیون مجبور شد روی مبل بشینه و منتظر بمونه تا بچه کمی آروم شه.چند بار پشت هم پلک زد تا اشک تو چشمهاش جمع نشه اما با دیدن عروسک نابود شده بغض میکرد.

سولیون هم کنارشون نشست و سعی کرد جیون رو جدا کنه ولی موفق نمیشد. با سر به سولیون اشاره کرد تا کمی صبر کنه و خودش بازوی بچه رو گرفت و کمی عقب کشید. حالا خواهرش هم به خوبی میدونست جیون خیلی به بک علاقه داره و بیشتر به حرفش گوش میکنه.

روی موهاش رو نوازش کرد و تلاش کرد لحنش خوشحال به نظر بیاد.

_ عیب نداره که کاپیتان. یه عروسک... یه عروسک قدیمی که اینقدر گریه و زاری نداره. یه عروسک خوشگل تر از اون رو من تو خونه دارم. اشکهات رو پاک کن و بعدش میریم خونه اون رو بهت میدم.

× ولی این هاپو دیگه مرده. نمیتونیم درستش کنیم.

_ این هاپو قدیمی بود. اون یکی هاپوئه خوشگلتره.

جیون میون گریه هاش با چشمهای قرمز شده بهش زل زد. منتظر بود از حرفهاش مطمئن شه.

× خوشگلتره؟

دستمال رو از سولیون گرفت و خودش اشکهاش رو پاک کرد.

_ خیلی بیشتر. یولی جونت خریدتش و تو میدونی یولی خوش سلیقه‌اس مگه نه؟

دماغ جیون رو هم پاک کرد و به سختی بهش لبخند زد.

_ من از بچه های زشت و دماغو اصلا خوشم‌ نمیاد. اگه بخوای گریه کنی هاپو رو برای خودم نگه میدارم و هیچوقت بهت نمیدم فهمیدی؟

× ولی من زشت نیستم.

_ دماغو که هستی.

جیون بعد از این حرف فورا با پشت دست چشمهاش رو مالید. بعد از چند ثانیه جیون گفت:

× دیگه گریه نمیکنم. الان هاپوی قشنگتر رو بهم میدی؟

به بچه لبخند زد و سر تکون داد. وقتی جیون دوباره بغلش کرد نگاهش رو به سولیون داد و زیر لب گفت:

_ امشب پیش من بمونه؟

سولیون بعد از چند ثانیه بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد و به عقب تکیه زد. پدرش بهش گفته بود برای آروم کردن جیون اجازه بده با بکهیون تماس بگیره و حالا هم واقعا اینطور شده بود.

********

ساعت از دوازده شب گذشته بود و جیون روی تخت چانیول در حالیکه عروسک هاپوی اون رو بغل کرده بود به خواب رفته بود. بک روی موهاش رو بوسید و از کنارش بلند شد. در اتاق رو روی هم گذاشت و سمت سالن رفت. سیگاری بین لبهاش گذاشت و درحالی که به کله‌ی هاپوی قدیمیش نگاه میکرد روشنش کرد.

جیون بهش گفته بود قبل از پاره کردن عروسک چه سوالاتی ازش پرسیده بود و حالا میدونست مین هیون فهمیده که اون وویس رو از چنگش درآورده‌.

اینطوری میخواست حرصش رو خالی کنه؟ خب تا حدی موفق شده بود. اون عروسک تنها دوستش بود. زمانی که بچه بود و مین هیون و سولیون باهاش بازی نمیکردن فقط میتونست خودش رو با هاپو سرگرم کنه. اونقدر عروسک رو همراه با مادرش به اینور و اونور برده بود که بعد از رفتن مادرش تا مدتها حس میکرد بوی عطر اون رو میده.

با حس ویبره‌ی گوشیش اون رو از جیبش بیرون آورد و وقتی اسم چان رو روی صفحه دید ناخوداگاه چشمهاش از اشک پر شد. پوک دیگه‌ای به سیگارش زد و تماس رو جواب داد. صدای چانیول از ظهر سرحال تر به نظر میرسید. احتمالا خوب استراحت کرده بود.

+ سلام بکی. حالت چطوره؟

دوباره به عروسک تو دستش نگاه کرد و جواب نداد.

+ بکهیون؟ اونجایی؟

باز هم جواب نداد و به سیگارش پوک زد. چانیول هم تا چند ثانیه مکث کرد و بعدش پرسید:

+ مشکل چیه؟ پدرت چیزی بهت گفت؟ دعواتون شد؟

_ مین هیون هاپو رو هم پاره کرد. دیگه چیزی از بچگیم باقی نمونده‌.

صداش میلرزید و با بستن پلکهاش اشکهاش پایین ریخت. اون لوس نشده بود. فقط قلبش به شدت میسوخت و برای کودکی ای که دیگه هیچ اثری ازش وجود نداشت دل میسوزوند. چانیول فکر نمیکرد اون لوسه و به خوبی میدونست چقدر این عروسک براش مهم بود پس امکان نداشت قضاوتش کنه و همون اتفاق هم افتاد.

تا چند ثانیه‌ی بعد چانیول هیچی نگفت و اون با شنیدن صدای نفسهاش میدونست تماس قطع نشده. با دست اشکهاش رو پاک میکرد که صدای چانیول رو شنید.

+ عروسکت کاری که باید انجام میداد رو انجام داد بک. مادرت برای اینکه سرگرم بشی اون رو بهت هدیه داد و تو با وجود اینکه خیلی دوستش داشتی اونقدر مهربون بودی که اون رو به جیون هدیه بدی. جیون هم با هاپو خوشحال بود و حالا میتونه یک عروسک جدید داشته باشه.

بک باز هم چیزی نگفت و دوباره اشک ریخت. هنوز هم ناراحت بود و انگار که برای مرگ دوست عزیزش عزاداری میکرد. چان کمی دیگه براش حرف زد و قشنگترین قسمت ماجرا این بود که سعی نمیکرد این موضوع رو عادی یا بی اهمیت جلوه بده. طوری حرف میزد که انگار اون هم بابت این موضوع خیلی ناراحته.

+ از عروسکت چیزی باقی مونده؟

_ فقط کله‌اش مونده. اونم پارچه‌اش پاره شده.

+ پیش خودت نگهش دار. وقتی همدیگه رو دیدیم بهم نشونش بده.

یه تای ابروش بالا رفت.

_ کله‌ی عروسک من به چه درد تو میخوره؟

+ میخوام ببینم تا چه حد باید عصبانی شم که به همون نسبت به مین هیون مشت بزنم.

بک میون اشک ریختنهاش به خنده افتاد و تکخند زد‌.
ته مونده‌ی سیگارش رو از پنجره پایین انداخت و پشت گردنش رو ماساژ داد.

+ تو بچه‌ی دوست داشتنی و خوبی بودی بک. من اون زمان نمیشناختمت ولی مطمئنم که همینطور بوده. چیزهای خوب هیچ زمان از بین نمیرن پس دیگه به این فکر نکن که مین هیون با پاره کردن عروسک تنها چیزی که از بچگیت مونده بود رو نابود کرده.

حرف چانیول قشنگ بود و اشکهاش رو بیشتر کرد. پشت دستش رو به چشمهاش کشید و گفت:

_ تو که اون زمان چیزی ندیدی. من اون زمان به جز هاپو هیچ دوستی نداشتم.

+ اون زمان نبودم ولی الان رو دارم میبینم. تو همین الانش هم خیلی شیرین و دوست داشتنی ای. من حتی با فکر کردن به اینکه وقتی یه بچه‌ی شیطون و تپل بودی تا چه حد دوست داشتنی میشدی دست و پام میلرزه.

بک باز هم به حرفش خندید.

+ میدونی اگه تو بچگی همدیگه رو ملاقات میکردیم جه اتفاقاتی میوفتاد؟

میدونست چان سعی میکنه حواسش رو پرت کنه تا کمتر برای عروسکش غصه بخوره و اون هم بدش نمیومد این مکالمه رو هم بخاطر مین هیون از دست نده.

_ تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم اینه که در اون صورت زودتر از اینا کارمون به تخت خواب میکشید و سوجین هیچ زمان نمیتونست به بهانه‌ی دوستی بچگیتون اینقدر بهت نزدیک شه.

صدای خنده‌ی چان باعث شد لبخند خودش هم عمیقتر شه.

+ اون زمان وقتهایی که مین هیون و خواهرت باهات بازی نمیکردن پیش من میومدی تا با هم بازی کنیم. من برات نقاشی میکشیدم و از اون زمان بهش علاقمند میشدی. وقتایی که مین هیون اذیتت میکرد و درمورد مادرت بهت دروغ میگفت من هر بار بغلت میکردم و میگفتم اون فقط یه دروغگوی عوضیه و هیچ چیزی تقصیر تو نبوده.

بک روی مبل نشست و سرش رو به عقب تکیه داد. اگه تو بچگی با هم آشنا میشدن این اتفاقات میوفتاد. میدونست که چان حتما این کارها رو انجام میداد.

+ اگه تو بچگی با هم آشنا میشدیم نمیذاشتم نقاشی کشیدن برای مادرت رو تموم کنی. حتی خودم کمکت میکردم و شاید حالا هر دو نفرمون میتونستیم نقاشی بکشیم. اونوقت دیوار اتاقمون تو خونه‌ای که تو پاریس داشتیم رو با هم نقاشی میکردیم و هر شب قبل از خواب از اون نقاشی لذت میبردیم. اگه زودتر با هم آشنا میشدیم نمیذاشتم این سالها تو پاریس تنها بمونی و وقتی از اینجا رفتی همراهت میومدم. اینطوری اینقدر تنهایی نمیکشیدی عزیزم.

بک سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و به سقف نگاه میکرد. حتی با تصور چیزهایی که چان گفته بود هم تو دلش رو گرم میکرد. چونه‌اش دوباره از بغض لرزید و چشمهاش رو بست.

_ پس کاش زودتر باهات آشنا میشدم. اونوقت بچگی شادتری داشتم.

بعد از زدن این حرف اشکهاش از گوشه‌ی چشمهاش ریخت و دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای هقش بلند نشه. واقعا خجالت آور بود که تو این سن مثل جیون گریه میکرد اما نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره‌.

+ اون موقع نتونستم پیدات کنم و دوست شیم ولی الان دیگه با همیم. به این فکر نکن که مین هیون تونسته بچگیت رو نابود کنه چون دیگه تنها نیستی و ما میتونیم با همدیگه کارهای زیادی انجام بدیم.

بک دستش رو به صورتش کشید و هوم کرد. چانیول اون حرفها رو زد که به این برسه. تا چند ثانیه سکوت کرد و چیزی نگفت دوباره صدای چانیول رو شنید.

+ و درمورد مشتهایی که به مین هیون باید بزنم... حتما یادم میمونه که انتقام عروسکت رو هم ازش بگیرم.

بک باز هم میون اشک ریختن خندید.

_ داری امیدوارم میکنی. یعنی ممکنه روزی برسه که تو به خاطر من به مین هیون مشت بزنی؟

+ آره. اون مرد اونقدر پسر عزیز من رو اذیت کرده که باید بهش یه درس حسابی بدم مگه نه؟

بک این بار روی مبل دراز کشید و به طور کامل اشکهاش رو پاک کرد. حالا با فکر کردن به مشت محکم چان که تو صورت مین هیون فرود میومد کمی به وجد اومده بود.

_ من... خودم میتونم دهن مین هیون رو سرویس کنم ولی خب اگه تو بخوای میتونم این یک بار عقب وایسم تا تو انجامش بدی.

صدای خنده های چان رو دوست داشت.

+ خیلی خوبه پس. منتظر اون روز میمونم فقط حرفت رو یادت نره. من بهش مشت میزنم نه تو باشه؟ هر بار که خواستی در مقابلش از دستهات استفاده کنی به این حرف گوش کن.

میخواست اینطوری از دعوای احتمالی آینده پیشگیری کنه. بک این رو به خوبی فهمید. چان کمی دیگه باهاش حرف زد و حرفهاش به قدری قشنگ و بامزه بودن که بک دیگه گریه نکنه و از یه جایی به بعد بخنده و با حاضرجوابی جوابش رو بده‌.

وقتی تماس رو قطع کرد ساعت دو و نیم نصف شب بود. خمیازه‌ی بلندی کشید و دوباره به کله‌ی عروسکش نگاه کرد.

حالا کمی آرومتر از قبل شده بود و دیگه بغض نداشت. خواست از جاش بلند شه که نوتیف پیام گوشیش و دیدن اسم مین هیون بالای صفحه اخمهاش رو تو هم برد. اون عوضی با چه رویی بهش پیام داده بود؟ واقعا میخواست صبر اون رو بسنجه و دستهاش رو به خون آغشته کنه؟

بعد از خوندن پیام اخمهاش عمیقتر شد و با حرص پوزخند زد.

_ باید شوخیت گرفته باشه مگه نه؟

اون مرد با پررویی براش نوشته بود:

"+ فردا صبح ساعت هشت صبح تو رستوران میبینمت. بهتره دیر نکنی وگرنه تاوانش رو دوست پسرت پس میده بک."

اون حالا در موضعی نبود که بتونه تهدیدش کنه و همین باعث میشد بک تعجب کنه. اگه نمیرفت چان تاوانش رو پس میداد؟ اصلا مگه چیزی هم وجود داشت که چان بخواد تاوانش رو پس بده؟

**********

جونگین روی تخت دراز شده بود و به سقف خیره نگاه میکرد. دیشب خیلی شانس آورد که کیونگسو گولش رو خورد و به جای بیرون روفتن با سونگهو ترجیح داد پیش اون بمونه. از طرفی سجونگ مدام بهش پیام میداد و ازش میخواست با هم شام بخورن و اون با نیش باز در جوابش نوشته بود:

+ میتونیم یک شب دیگه همدیگه رو ملاقات کنیم. ظاهرا امشب کیونگ برنامه داره خودش برام آشپزی کنه.

البته همون اتفاق هم افتاد و کیونگسو واقعا شام درست کرد. اون پسر طوری عادی برخورد میکرد که انگار هیچی از شب گذشته یادش نبود اما کارهایی که جدیدا انجام میداد به شدت گیجش میکرد.

_ قربان حالتون بهتره؟ دیگه سرگیجه ندارین؟

_ اگه بخواین میتونیم بریم بیمارستان. شاید نیاز باشه چند ساعت اونجا بمونین.

با فکر کردن به کارهای اون پسر نیشش باز میشد. خیلی بامزه بود ولی به نظرش دو کیونگسو یه ذره کیوت بود.

× شاید واقعا کله‌ات ضربه خورده جونگ. قبلا هیچ زمان بی دلیل مثل احمقا لبخند نمیزدی.

با شنیدن صدای سوبین از فکر در اومد و نیشش رو بست. دوستش روی مبل نزدیک به تخت نشسته بود و با نا امیدی سر تکون میداد.

× دارم به این فکر میکنم که از وقتی که عاشق شدی بی دست و پا هم شدی. یکی مثل بکهیون به راحتی ترکیب صورتت رو پایین آورده و تو فقط نگاهش کردی.

اخمهاش تو هم شد و فورا جواب داد:

+ ببند دهنتو و انقدر چرت و پرت تحویل من نده. این بار پنجمیه که تو نیم ساعت اخیر گفتی عاشق شدم.
سوبین با نیشخند جواب داد:

× خب مگه دروغ میگم؟ دقیقا داری مثل اونها رفتار میکنی.

+ حرف مفته.

× جدی میگم. بکهیون بهت مشت زده اما تو جوابش رو ندادی؟ چرا؟ چونکه کیونگسو از آدم های مهربون و با نزاکت خوشش میاد. جونگین تو از خون کسی نمیگذری و کارهاشون رو تلافی میکنی. یعنی میکردی. قبل از اینکه سر و کله‌ی کیونگسو پیدا شه.

اخمهای جونگین تو هم شد و از دوستش رو برگردوند.

+ ربطی به اون پسره نداره. اون روز فقط حوصله‌ی بک رو نداشتم و در ضمن اون میدونه چه نقشه‌ای دارم. ممکن بود به همه بگه و نقشه هامو نابود کنه‌ تو که میدونی بک چقدر گاوه.

سوبین لبخند مسخره‌ای تحویلش داد و گفت:

× که اینطور. اونوقت چرا برگشتمون رو کنسل کردی؟ این بازدید از نمایشگاه های زنجیره‌ای ماشین و موتور دیگه از کجا پیداش شد؟ تو از کی تا حالا به موتور و اینطور چیزا علاقه مند شدی؟

+ از وقتی خودم موتور خریدم. تو نمیدونی ولی وقتی موتور سواری میکنم و باد به موهام میخوره حالم خیلی خوب میشه.

داشت چرت میگفت. اون هنوز هم با سوار شدن پشت موتور سرگیجه و حالت تهوع میگرفت.

× عجب. اونوقت با خودت فکر نکردی که کارمندات چرا باید از این تفریح مسخره‌ای که براشون در نظر گرفتی خوششون بیاد؟

+ مطمئنم خوششون میاد. این یه تفریح کاملا متفاوته.

× خب شاید این هم یک تصادف ساده باشه اما تنها کسی که با شنیدن این خبر به وجد اومد و ذوق کرد دو کیونگسوئه.

گوشه‌ی لبهای جونگین کم کم بالا رفت. پس خوشش اومده بود. خب دور از ذهن نبود.

+ گفتم که‌. این یک تفریح کاملا متفاوته. بقیه هم قراره کلی خوششون بیاد.

سوبین که از انکار کردنهای مسخره‌ی دوستش اصلا راضی نبود با اخم بهش تشر زد.

× نه من احمقم و نه کارهای تو خیلی پنهانی بوده که کسی متوجه نشه. تو یه حسهایی به این پسره پیدا کردی و این اصلا خوب نیست جونگین. خودت میدونی منظورم چیه.

+ خودم میدونم.

جونگین با صدای بلند گفت و از روی تخت بلند شد. میدونست ولی چرا داشت اینکارها رو میکرد؟

+ خیلی خب بخاطر کیونگسو گفتم با هم به این نمایشگاه بریم. امشب سجونگ هم بهمون ملحق میشه و اگه فقط یک چیز بتونه کیونگسو رو تا این حد به وجد بیاره که به من بچسبه و بتونیم ادای زوجها رو دربیاریم موتوره‌. امشب پسره هیجان زده میشه و به من میچسبه‌. سجونگ با چشمهای خودش میبینه و بعدش من نهایت از خود گذشتگیم رو برای این نقشه انجام میدم.

ابروهای سوبین با تعجب بالا رفته بود و به دوستش نگاه میکرد. واقعا بخاطر نقشه‌اشون این کار رو کرده بود؟

× اوه. خب این خیلی خوبه فقط منظورت از نهایت از خود گذشتگی چیه؟ میخوای چیکار کنی؟

جونگین لبخند از خود راضی‌ای به دوستش زد و دستی تو موهاش کشید.

+ خیلی فکر کردم. ما میتونیم هزارتا شرایط اینطوری جور کنیم تا به چشم سجونگ بیاد ولی در آخر یه کار میتونه اون رو از پا بندازه.

تو چشمهای دوستش زل زد و کمی به جلو خم شد.

+ امشب کیونگسو رو میبوسم و بعدش سجونگ میتونه بره به درک.

× چی؟

سوبین با ناباوری پرسید و جونگین با اعتماد به نفس سر تکون داد. خیلی داشت از خود گذشتگی میکرد مگه نه؟ قطعا یوهان با شنیدن این جمله که اون یک پسر رو درست جلوی چشمهای سجونگ بوسیده ذوق زده نمیشد و دست و پاش میلرزید. اون هم همین رو میخواست. از اولش هم قرار بود اونها اینطور فکری درموردش داشته باشن.

× این... نقشه‌ی خیلی خوبیه. فقط یه سوالی برام پیش اومده. مطمئنی که صد در صد این از خود گذشتگی بخاطر نقشه‌اس؟ آخه اینطور به نظر نمیرسه ها.

با شنیدن اون سوال لبخند از روی لبهاش رفت و جاش رو به یه اخم غلیظ داد. اصلا از اون سوال خوشش نمیومد.

********

مین هیون ازش خواسته بود ساعت هشت تو رستوران همدیگه رو ملاقات کنن ولی اون قرار نبود به حرفش گوش بده پس صبح کمی بیشتر خوابید و وقتی وول زدن های جیون کنارش از قبل بیشتر شد چشمهاش رو باز کرد و با چهره‌ی خندون بچه مواجه شد.

چشمهای جیون بخاطر گریه های دیشبش پف کرده بود و صورتش از همیشه بامزه تر به نظر میرسید. تا چند دقیقه جیون براش از خوابی که دیشب دیده بود گفت و وقتی صدای معده‌ی خالی‌اش به گوش رسید بک با نیشخند از روی تخت بلند شد.

_ دیشب اونقدر مثل بچه های لوس گریه کردی که الان گرسنته.

جیون دنبالش تو آشپزخونه دوید و گفت:

× نه من هر روز صبح گشنه میشم. باید صبحونه بخورم که بزرگ و قوی شم.

بک در یخچال رو باز کرد. همونطور که از چان یاد گرفته بود برای جیون صبحونه آماده کرد. دو تا نیمرو در کنار دو تا نون تست به همراه کلی اسمارتیز و یک لیوان شیرکاکائوی گرم. جیون با ذوق پشت میز نشست و تند تند مشغول خوردن شد.

وقت گذروندن با جیون بهانه‌ی خیلی خوبی بود چون دیرتر به رستوران میرفت و مین هیون میتونست از حرص و استرس بمیره.

اون بچه هم بخاطر عروسکش خیلی غصه خورد پس میتونست یکم خوشحالش کنه مگه نه؟ به عروسک هاپوش که تو بغل جیون بود نگاهی انداخت و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.

وارد صفحه‌ی چتش با چان شد و براش نوشت:

_ هاپویی که بهم هدیه داده بودی رو به جیون دادم. اون اصرار نکرد و به زور هم نتونست ازم بگیرتش. خودم تصمیم گرفتم بهش بدمش. در حال حاضر تنها کاری که ازت برمیاد اینه که بهم افتخار کنی.

بعد از چند دقیقه پیامش جواب داده شد.

+ دوباره برات یه عروسک دیگه میگیرم. جیون خیلی خوش شانسه که یه دایی مهربون داره. من خیلی بهت افتخار میکنم

گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و بعد از نوشتن " توام خیلی خوش شانسی که من دوستت دارم" گوشیش رو خاموش کرد و مشغول حرف زدن با جیون شد.

تا ساعت یازده صبح وقت کشی کردن و وقتی کمی دلش از حرص دادن های مین هیون خنک شد جیون رو رسوند آرایشگاه مادرش و سمت رستوران رفت. خب حالا وقتش بود که با اون موجود احمق و بیشعور رو برو شه.

از پله ها بالا رفت و به محض باز کردن در اتاقش با مین هیون مواجه شد. اون پشت میزش نشسته بود و یه اخم محو روی پیشونیش بود.

+ ساعت هشت صبح منتظرت بودم.

در رو بست و با پوزخند گفت:

_ اوه باید ببخشی که حرفهات به هیچ جام نیست. البته بهتره یادت باشه که اینجا من رئیسم و هرزمان که دلم بخواد میام.

مین هیون با حرص پوزخند زد اما چیزی نگفت. حتی از جاش هم بلند نشد. بک تصمیم داشت به محض دیدنش بهش مشت بزنه اما حالا با دیدن قیافه‌ی داغون و چشمهای گود افتاده‌اش نیشش بیشتر از قبل باز شد و از تصمیمش منصرف شد. اون مرد همین الانش هم داشت میسوخت. این خیلی عالی بود.

_ من جای تو بودم خیلی نزدیک این میز و صندلی نمیومدم چون یکی از بدترین احساسات دنیا اینه که چیزایی که بهشون عادت میکنیم رو ازمون بگیرن و دیگه نتونیم بهشون نزدیک شیم.

مین هیون در سکوت نگاهش میکرد و واکنش خاصی نشون نمیداد. بک کتش رو روی مبل انداخت و روش ولو شد.

_ فکر نکن چون دوستت دارم میذارم کمی بیشتر پشت اون میز بشینی. در اصل میخوام یکم بیشتر به اون صندلی عادت کنی و بعدش از اینجا میندازمت بیرون.

× فکر میکنی میتونی من رو از اینجا بندازی بیرون؟

_ آره کار خاصی نداره. فقط سمتت میام و کشون کشون تا دم در میبرمت و بعدش پرتت میکنم بیرون.

مین هیون کمی به جلو خم شد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت.

× شجاع شدی. فکر میکنی حالا دیگه نمیتونم کنار بزنمت و همه چیز تموم شده؟

_ من از اولش هم فکر نمیکردم که میتونی کنارم بزنی. ولی الان خوشحالم که با این حقیقت مواجه شدی.

میدونست مین هیون فهمیده وویس ها رو از چنگش درآورده. جیون دیشب بهش گفت اون مرد چه سوالایی ازش پرسیده بود. با فکر کردن به حالی که دیشب بعد از فهمیدن این موضوع بهش دست داد نیشش بیشتر از قبل باز شد و نفس راحتی کشید.

× فکر میکنی اون وویس رو فقط تو یک فلش و لبتاب نگه داشته بودم؟

بک با نیش باز سر تکون داد.

_ هوم تا قبل از اینکه قیافه‌ی نحس الانت رو ببینم احتمال میدادم شاید یک نسخه‌ی دیگه ازش داشته باشی ولی الان مطمئن شدم که چیزی تو دستت نیست و دخلت اومده.

× و چون تونستی وویس رو کش بری فکر میکنی دخلم اومده؟

_ البته. حالا دیگه نمیتونی وویس ها رو برای پدر چانیول بفرستی یا تو اینترنت پخش کنی. قرار نیست رستوران رو بهت بدم و اوه... حالا حتی نیازی نیست با میجو هم ازدواج کنم و همه‌ی نقشه هایی که داشتی به فاک رفته.

مین هیون با پوزخند از پشت میز بلند شد و سمت بک رفت. وقتی مقابلش وایساد گفت:

× خیلی متاسفم که رویای شیرینت رو نابود میکنم بک ولی چه با اون وویس و چه بدون برناممون همون چیزیه که بهت گفته بودم و قرار نیست تغییر کنه. حتی الان باید یکم به کارهامون سرعت بدیم چون فقط اینطوری میشه گندی که تو برنامه ها خورده شده رو بپوشونیم.

بک سرش رو با ساعدش تکیه داده بود و با لذت به اون مرد نگاه میکرد.

_ خوبه. از شدت حرص روانی شدی.

حالا دیگه اون مرد هیچ کاری نمیتونست بکنه. اون مین هیون رو از اینجا بیرون مینداخت و جونگین مچش با یوهان رو میگرفت. دیگه با میجو ازدواج نمیکرد و سوجین با خانواده‌اش از این کشور میرفت. چانیول برای خودش بود و با هم تو پاریس زندگی میکردن. حتی میتونست یک شعبه از رستورانها رو تو پاریس افتتاح کنه و چانیول نقاشی‌ای که مین هیون خراب کرد رو اونجا میکشید.

با نیش باز به این آینده‌ی قشنگ فکر میکرد که مین هیون به حرف اومد و هرچی جلوتر رفت لبخند روی لبهای بک کمتر شد.

× شاید هم تو از شدت ذوق مغزت رو تعطیل کردی که نمیتونی درست فکر کنی بک. برنامه هنوز هم سر جاشه. تو با میجو ازدواج میکنی و بعد از مدتی رستوران رو به من میدی. بخاطر اینکه اون گند رو بپوشونیم مراسم نامزدی تو و میجو رو جلو میندازیم تا به این بهانه افتتاحیه‌ی رستوران رو چند هفته‌ی دیگه عقب بندازیم. دیگه به چانیول نزدیک نمیشی بک و اون پسر رو به حال خودش میذاری وگرنه این بار دیگه درمقابلت کوتاه نمیام و کاری میکنم که از کرده‌ات پشیمون شی.

یه تای ابروی بک بالا رفت و پرسید:

_ چی باعث شده اینقدر با اعتماد به نفس برنامه بچینی؟ لازمه بهت یادآوری کنم که دیگه وویسی از من نداری و کسی برای حرفهات مبنی بر اینکه من اون چیزی که فکر میکنی هستم تره هم خورد نمیکنه؟ همه چیز تموم شده مین هیون. بهتره فقط دهن مفتت رو ببندی و بشینی سر جات تا زمانش برسه و از اینجا پرتت کنم بیرون.

نیش مین هیون با شنیدن اون حرف باز شد و خندید.

× تو تمام کارهایی که بهت گفتم رو میکنی بک. میدونی چرا؟ چون به طرز حال بهم زنی چانیول رو دوست داری و این رو قبلا بهم نشون دادی. اگه هرچه سریعتر با میجو ازدواج نکنی و همه چیز اونطوری که من میخوام نشه از چانیول شکایت میکنم و این برای آینده‌ی کاریش خیلی بده. مطمئنم که این رو میدونی مگه نه؟

لبخند بک به طور کامل از روی لبهاش پاک شد و جاش رو به یه اخم غلیظ داد. این همون چیزی بود که جونگین ازش حرف زده بود.

+ اگه ازش شکایت کنم اون باید بهمون جریمه بده و هردومون میدونیم که هزینه‌ی این جریمه خیلی زیاده. حتی اگه جریمه رو هم پرداخت کنه باز این شکایت یه مهر باطل روی آینده‌ی کاریش میزنه اینطور فکر نمیکنی؟ تازه این ها مربوط به وقتیه که توان پرداخت جریمه رو داشته باشه وگرنه مجبوره با این سن بره پشت میله های زندان.

دستهای بک روی پاهاش مشت شد و دندونهاش رو بهم فشار داد. اون عوضی... پس به همین خاطر نقاشی چان رو خراب کرد. مین هیون فکرش رو خوند و با نیشخند شونه بالا انداخت.

× به هر حال الان اون مسئول به تعویق افتادن افتتاحیه و همینطور تموم نشدن کارشه.

بک با خشم از روی مبل بلند شد و سمت مین هیون هجوم برد‌. براش مهم نبود بقیه چه فکری درموردشون میکنن و خبر دعوا و کتک‌ کاریشون تو شبکه های مختلف پخش شه. مشتش رو به سمت مین هیون پرتاب کرد اما اون کارش رو پیشبینی کرده بود و جا خالی داد.

_ حرومزاده‌ی بی همه چیز. تو اون دیوار رو خراب کردی.

دوباره سمتش هجوم برد اما مین هیون با نیشخند کریحش جا خالی داد.

× کسی این رو نمیدونه و قرار نیست بفهمه. توام نمیتونی با دونستن این موضوع کمکی به حال چانیول بکنی.

بک با صدای بلند فریاد زد:

_ فکر کردی خیلی باهوشی؟ خودم جریمه‌اش رو میدم. اونوقت میتونی برگه‌ی شکایتت رو بکنی تو کونت.

× و فکر میکنی چانیول قبول میکنه این کار رو براش انجام بدی؟ به خصوص وقتی که تو با لوس بازیهات حواسش رو از کارش پرت کردی و از اولش هم تو اون رو برای این کار پیشنهاد دادی؟ اگه فقط یک ذره عاقل باشه این پول رو ازت قبول نمیکنه بک.

بک‌ دوباره سمتش هجوم برد و این بار موفق شد به یقه‌ی لباسش چنگ بزنه. مین هیون رو به دیوار چسبوند و تو صورتش غرید:

_ همه چیز تموم شده مین هیون. این رستوران هیچ زمان برای تو نبوده و قرار هم نیست برای تو باشه. فقط این رو بفهم و گورت رو از زندگی من گم کن بیرون.

دوست داشت دندونهای اون مرد که حین خندیدن به چشم میمومد رو تو دهنش خورد کنه.

× وقتشه که تو این رو بفهمی بک. این رستوران هیچ زمان برای تو نبوده و نیست. تو هیچ زمان عضوی از خانواده‌ی ما نبودی و این اصل هرگز عوض نمیشه. هرچی زودتر این رو بفهمی برای خودت بهتره.

بک از دیوار جداش کرد و این بار محکم تر به عقب کوبوندش.

_ من پسر اصلی مامان نبودم ولی تو بیشتر از من غریبه به نظر میای احمق. مامان خیلی زود تونست من رو بپذیره و دوست داشته باشه پس چرا تو هیچ زمان نفهمیدی؟ اگه تو هم پسر اون زن بودی باید حداقل کمی شبیه به اون رفتار میکردی.

بدنش از خشم میلرزید و گر گرفته بود. مین هیون داشت با چانیول تهدیدش میکرد و این دقیقا چیزی بود که دیروز جونگین بهش گفت و اون با تمام وجودش امیدوار بود هیچ زمان اتفاق نیوفته.

چان دوست نداشت خانواده‌اش رو ناامید کنه و حالا این اتفاق افتاده بود. اگه زندان میرفت دیگه نمیتونستن با هم باشن و اون تازه به حضور چان تو زندگیش عادت کرده بود. از همه بدتر این بود که میدونست حرفها و کارهای خودش باعث شد چان اون شب از بوسان به سئول بیاد و حالا ممکن بود همین کارها اون رو به دردسر بندازه.

اون مرد میدونست چان رو دوست داره و حالا میخواست اون رو هم مثل بقیه‌ی چیزهایی که دوست داشت ازش بگیره.حالا چانیول تنها چیزی بود که براش باقی مونده بود و میتونست ادعا کنه مال خودشه.
مین هیون که مکث اون رو دید لبخند پیروزمندانه‌ای زد و با جدیت حرفهاش رو تکرار کرد.

× کاری که میکنیم اینه. با پدر حرف میزنم و تو همین ماه مراسم نامزدیت با میجو برگزار میشه. دست از سر چانیول برمیداری و فقط از دور براش آرزوی خوشبختی میکنی چون احتمالا اون هم به زودی با سوجین ازدواج میکنه. بعد از اینکه ازدواجتون ثبت شد رستوران ها رو به من واگذار میکنی و بعدش تا آخر عمر به خوبی و خوشی کنار همسرت زندگی میکنی.

بک نفس های منقطع میکشید. خون به سمت مغزش هجوم برده بود و حس میکرد هر لحظه ممکنه مغزش منفجر شه. اینهمه زحمت کشیدن و دوباره برگشته بود سر پله‌ی اول.

"+ اگه بخوای این بار کمکت میکنم. میتونیم با هم یوهان و مین هیون رو نابود کنیم و درست زمانی که فکرش رو نمیکنن بندازیمشون پشت میله های زندان. مدارکی که دستمونه چیز کمی نیست."

به مکالمه‌ی خودش و جونگین فکر کرد و برای یک لحظه چیزی تو دلش تکون خورد. شاید هنوز امیدی برای نابود کردن اون مرد وجود داشت.

× متوجه شدی مگه نه؟ مطمئنم تو اونقدر باهوش هستی که بدونی کار درست چیه بک.

با شنیدن اون حرف پوزخند حرصی‌ای زد و سر تکون داد.

_ آره میدونم. اینکه با دستهای خودم بکشمت.

بعد از زدن این حرف هم با سر محکم تو صورت اون مرد کوبوند و حتی فرصت نداد با صدای بلند داد بزنه چون بعدش مشتش بود که تو صورت اون مرد فرود اومد.

*********

بیون جون وو تو اتاقش نشسته بود و به حرفهای مین هیون فکر میکرد.  میدونست صبح بک و مین هیون با هم دعوا کرده بودن و کمی پیش هر دو از بیمارستان مرخص شده بودن ولی وقتی کمی پیش مین هیون باهاش تماس گرفت اشاره‌ای به این موضوع نکرد و فقط گفت بک ازش خجالت میکشه اما خیلی دوست داره هر چه زودتر با میجو ازدواج کنه و اگر مشکل سفر اونه میتونن یک مراسم ساده‌ی نامزدی بگیرن و بعدش منتظر برگشتن اون از سفر میمونن.

میگفت این کار میتونه توجیه قابل قبولی برای به تعویق انداختن افتتاحیه‌ی رستوران باشه و شاید شرکها و تیم های تبلیغاتی طرف قرارداد، قراردادشون رو فسخ نکنن و اینطوری رستوران کمتر متضرر میشد و در نهایت همه چیز به نفع بکهیون میشد.

بعد از کمی صحبت کردن چاره‌ای به جز موافقت باهاش نداشت و مین هیون گفت مراسم رو برای سه هفته‌ی دیگه هماهنگ میکنن و همه‌ی مطبوعات رو هم مطلع میکنن.

شاید در حال حاضر این تنها کاری بود که میتونست برای نجات بک از این مخمصه‌ی جدید انجام بده و شاید اینطوری مین هیون فکر میکرد موفق شده و وقت برای کشیدن یک نقشه‌ی جدید پیدا نمیکرد.
بعد از اینکه نفس عمیقی کشید گوشیش رو روشن کرد و با چانیول تماس گرفت. تماسش بلافاصله جواب داده شد و صدای چانیول رو شنید.

× سلام قربان شبتون بخیر.

سلام کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:

+ میتونی تا سه هفته‌ی آینده دیوار رو درست کنی؟

× بله. تمام تلاشم رو میکنم.

+ تمام تلاشت یعنی آماده میشه یا نه چانیول؟ اگه این بار نتونی کار رو تموم کنی من نمیتونم کمکتون کنم.
با مکثی که اتفاق افتاد حدس میزد چانیول داره فکر میکنه.

× انجامش میدم قربان ولی... اتفاقی افتاده؟

مقابل آیینه وایساد و به انعکاس چهره‌ی خودش نگاه کرد. میخواست کار درست رو انجام بده. شاید این آخرین فرصتش بود.

+ مین هیون میخواد بک با میجو ازدواج کنه و مراسم نامزدی رو برای سه هفته‌ی دیگه تنظیم میکنه.

بعد از چند ثانیه سکوت صدای تحلیل رفته‌ی چان رو شنید.

× ولی قربان من... بکهیون نمیخواد با میجو ازدواج کنه. با این کار در حق هر دو نفر ظلم میکنین.

+ خودم میدونم. قرار هم نیست این اتفاق بیوفته. تو این سه هفته تو دیوار رو دوباره درست کن و من نمیذارم بک با اون دختر ازدواج کنه. دیروز بهم گفتی یک بار طرف بک باشم.

چند روز گذشته خیلی با خودش فکر کرده بود. بکهیون خیلی صادقانه و بدون ترس از احساسش به بک باهاش حرف زد. به خوبی میتونست حس کنه که بک نسبت به قبل کمی آرومتر شده و با چیزهایی که ازش شنید میدونست همه چیز بخاطر چانیوله. حتی دیروز هم بک مقابلش وایساد و گفت همه چیز تقصیر اونه و ربطی به چانیول نداره.

بک قبلا هیچ زمان چیزی رو بخاطر کسی دیگه گردن نگرفته بود یا از کسی دفاع نکرده بود. حرفهای دیروز چان رو هم به خاطر میاورد و با در نظر گرفتن چیزهایی که این مدت از اون دو نفر دیده بود نمیتونست نسبت بهشون بی تفاوت باشه.

فلش بک روز قبل:

بکهیون خیلی زود خوابش برد و چان بعد از اینکه روی موهاش رو بوسید به آرومی از اتاق بیرون اومد و در رو روی هم گذاشت. به آرومی از پله ها پایین رفت و با دیدن آقای بیون تو حیاط نفس عمیقی کشید و سمتش رفت.

+ سلام قربان. خیلی ممنونم که قبول کردین قبل از رفتن با هم ملاقات کنیم.

آقای بیون سمتش چرخید و به آرومی سر تکون داد.

× بکهیون کجاست؟

+ بالا خوابیده. قبل از اینکه بخواین برین بیدار میشه و خودش رو بهتون میرسونه.

جون وو سر تکون داد و گفت:

× گفتی حرفهای مهمی برای زدن داری.

چان سرش رو پایین انداخت و سر تکون داد. بعد از چند ثانیه گفت:

+ ازتون خواستم همدیگه رو ببینیم تا درمورد اتفاقی که دیشب افتاد براتون توضیح بدم. دیشب من خودم خواستم برگردم سئول و بک رو ببینم چون دلم خیلی براش تنگ شده بود و فکر نمیکردم در زمانی که نیستم این اتفاق بیوفته. اون بار هم یکهو تصمیمم عوض شد و خواستم چهره‌ی بک رو بکشم برای همین نقاشی رو پاک کردم. بکهیون هیچ تقصیری نداره و همه چیز تقصیر منه.

یه تای ابروی بیون جون وو با شنیدن اون حرفها بالا رفت. بکهیون هم دقیقا همین حرفها رو بهش زده بود با این تفاوت که خودش رو مقصر دونست.

× چرا الان این رو به من میگی؟ حتی اگه حرفهات درست هم باشه قرار نیست کمکی به بکهیون بکنه.

+ برای این بهتون گفتم که از بک ناامید نشین. اون همه‌ی تلاشش رو برای رستوران میکنه و الان به شدت ناراحته.

× ناراحت بودن من خیلی مهم نیست و مطمئنا بک نگرانی های دیگه‌ای داره چون این رسما اولین و شاید بزرگترین گندیه که در طول دوران ریاستش زده شده و بعد از پخش شدن خبر خیلی از شرکتهای تبلیغاتی و خدمات رسانی از کار کردن باهاش منصرف میشن.

چان با تعجب به اون مرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه به خند افتاد و سر تکون داد. دستش رو تو موهاش برد و نگاهش رو به آقای بیون داد‌.

+ فکر میکنین این چیزیه که بک ازش میترسه و ناراحتش میکنه؟

× غیر از این هم نیست. هیچکس دوست نداره بقیه به چشم یه فرد ناموفق بهش نگاه کنن.

با حرفش لبخند چان عمیقتر شد. حالا دستش رو به کمرش زده بود و با خنده سر تکون میداد.

+ شما واقعا بک رو نشناختین مگه نه؟

سوالش باعث شد بیون جون وو کمی تعجب کنه و ابروهاش بالا بره. چان اون نگاه غمگین بک رو دیده بود و میدونست برای چی اینطوری شده. چطور ممکن بود که پدرش هنوز بعد از این همه سال این رو نفهمیده باشه؟

+ برای بک نظر بقیه مهم نیست. هیچ زمان نبوده. اون از اولش هم اهمیتی نمیداد که بقیه درموردش چی فکر میکنن اما از اینکه شما بهش اعتماد نکنین و ازش ناامید بشین خیلی بدش میاد. مطمئنم پنج سال پیش هم همینطور بود و تنها چیزی که ازتون میخواست این بود که در مقابل حرفهای بقیه شما پشتش باشین و طرف اون رو بگیرین. اون زمان شما طرفش رو نگرفتین و الان هردوتون از این بابت غمگینین.

بعد از زدن این حرف آقای بیون سرش رو پایین انداخت و سکوتش بهش اجازه داد حرفهاش رو ادامه بده:

+ بک اون زمان مقصر نبود و الان هم نیست. با چیزهایی که برای من تعریف کرده و شما بعد از چند سال متوجه شدین هردومون میدونیم پنج سال پیش چه اتفاقی افتاده و این بار هم داره همون اتفاق تکرار میشه. شما میخواستین گذشته ها رو جبران کنین پس فکر نمیکنین وقتشه که این بار طرف بک باشین و ازش حمایت کنین؟

بعد از زدن این حرف با لبخند به اون مرد نزدیک شد و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.

+ این بار طرف بک باشین و بهش کمک کنین آقای بیون. اینکه اون از یه پسر خوشش میاد یا نه خیلی اهمیتی نداره. اون هنوز هم پسر شماست و الان که تو دردسر افتاده به حمایتتون نیاز داره. بهش کمک کنین و بعدش میبینین چطوری با محبت سمتتون میچرخه و بهتون لبخند میزنه. بکهیون پسر خیلی مهربونیه. اگه بهش محبت کنین حتما ازتون قدردانی میکنه.

پایان فلش بک

با فکر کردن به حرفهای اون روز لبخند زد و ادامه داد:

+ این بار میخوام طرف بک باشم و کمکش کنم. شاید این آخرین فرصتم باشه و بک من رو بخاطر گذشته ها ببخشه.

*************

پارت جدید صورتگ اینجاست دوستان😇🙈

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین❤😘

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 49.5K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ
1M 54.9K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
11K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...