وقتی فکر درگیر باشه نمیتونی یه جا آروم بگیری، پسرها به تهیونگ نگاه کنجکاوانه ای انداختند و جیمین دستش رو روی پای تهیونگ گذاشت تا آرومش کنه، تهیونگ به جیمین نگاه کرد و بعد عصبی دستی به سرش کشید، کلافه شده بود، ساعتهای انتظار و کلاسهایی که تمومی نداشت، اولین بار بود که کلاس موسیقی براش جذابیت نداشت و همش دوس داشت هرچه زودتر تموم بشه، کمی از کلاس گذشت و بالاخره زنگ خورد، این زنگ زیباترین صدای توی زندگیش بود، بی وقفه از کلاس بیرون اومد و به سمت اتاق ها دویید، جیهوپ با تعجب گفت: این چشه؟
یونگی: فکر کنم داره میره سمت این رلی...
نامجون: واقعا؟
یونگی: من اینجوری حس میکنم
جیمین با لبخند: و تو هیچ وقت حسات دروغ نمیگه
یونگی دست روی گردنش انداخت و آروم زیر گوشش زمزمه کرد: الان بگو حس چی رو دارم؟
جیمین خندید و جیهوپ گفت: داره حسودیم میشه ها....
جین با خنده گفت: تو بیا بغل من بیا...
نامجون: حالا این کوکی چش بود؟ تو کلاسم نبود
جیهوپ: کوکی کیه؟
همه باهم: ای بابا...
جیهوپ: خیل خب من تسلیم
اما حق داشت واقعا جونگکوک کی بود؟! گاهی شاید این سوال برای خودشم پیش میومد که واقعا کیه؟!!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر ساعت از روز که میگذشت درد بدنش شدیدتر میشد، طوری که حس میکرد ممکنه بند بند بدنش از هم بپاچه، صدای تق تق در که انگار بیش از اندازه بلند بود و دردهای طاقت فرسا در بخش های خصوصی بدنش امونش رو برید بود، حتی نای گریه کردن هم نداشت، برای ساکت شدن تق تق در دستش رو روی دو تا گوشش گذاشت و چشماش رو بهم فشار داد، اما کسی که پشت در بود نگران تر از این بود که بخواد به در کوبیدن پایان بده، بی وقفه در میزد و صدا میکرد: جونگکوک؟! در و باز کن
اما صدایی نمیشنید، کمی گذشت و با نگرانی زیاد اینبار گفت: باز نکنی میشکونما
_چیشده تهیونگ؟
تهیونگ با استرس و نگرانی: نمیدونم در و باز نمیکنه میخواد منو بکشه....
_چی
تهیونگ: چی چی؟
_چی گفتی الان؟
تهیونگ فهمیده بود که سوتی داده برای همین با کلافگی برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: یونگی نمیفهمم چی میگی الان
جیمین خندید و جین با لبخند موزیانه ای به جیمین و بعد به تهیونگ نگاه کرد
یونگی : خیل خب برو کنار
تهیونگ: میخوای چیکار کنی؟
یونگی: در و میشکونم
جین: چی دیوونه شدی حراست و مدیریت گیر میده
یونگی: تو فکر بهتری داری؟
تهیونگ: ولی جین راست میگه اینطوری باید خسارت بدیم
یونگی: بزار خسارت بدیم شاید یه کاری دست خودش بده
مراقب که کم کم نزدیک میشد گفت: اونجا چه خبره؟
با صدای مراقب تمامی دانشجوها کنجکاو به سمت اتاق جونگکوک نگاه میکردند کم کم جمعیت زیادی جمع شد، پسر ریزه میزه ای بین جمعیت شروع به پچ پچ کردن با دوستش کرد: نکنه خودکشی کرده؟
-وا نه بابا چرا خودکشی کنه
+میگن اینجا مثل زندانه به خاطر همون
-زندان؟!
+آره فیلم جزیره رو دیدی
-نه
+برو ببین میگن واقعیت این دانشگاه رو بازی کردن
با حرفهایی که زد ترس رو برای دوستش به ارمغان آورد
مراقب مشغول صحبت شد و گفت: چرا پشت در این اتاقید؟
جونگکوک که تا حالا دست روی گوشش گذاشته بود با ترس چشماش و باز کرد و با دقت گوش داد...
نامجون: چیزی نیست منتظر دوستمونیم
مراقب: خب چرا در و باز نمیکنه؟
جیهوپ بدون اینکه کنترلی روی کنجکاویش داشته باشه گفت: ما هم میخواییم اینو بفهمیم
جیمین آروم به دست جیهوپ زد و گفت: ساکت باش
مراقب: ینی چی؟ ینی میگید که حالش بده؟
جیمین: نه نه شاید خوابیده
مراقب در زد و گفت: هی تو در و باز کن
جونگکوک خودش رو برای بلند شدن بیچاره میدید، مراقب دوباره در زد و گفت: بهت میگم در و باز کن هی؟!!!!
جونگکوک دست روی دهانش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
مراقب رو به پسرها گفت: بزارید زنگ بزنم بهداری....
با شنیدن این حرف جونگکوک به سختی از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت، با هزار مکافات در رو به زور باز کرد و کمی به استرس اعضا و مراقب پایان داد، مراقب با حالتی که انگار عصبی باشه گفت: چرا درو باز نمیکردی؟
جونگکوک با صدای گرفته گفت: ببخشید خواب بودم
مراقب کمی تعلل کرد و بعد گفت: باشه برگردید سر اتاق هاتون جمعیت متفرق شین
تهیونگ به جونگکوک نگاهی کرد و مراقب دوباره به سمت جونگکوک برگشت و گفت: مطمئنی حالت خوبه؟
جونگکوک: ب،،، بله
مراقب کمی با شک اما دور شد و به پسرها گفت: برید تو اتاقاتون سر شام صداتون میکنیم
نامجون:چشم
تهیونگ اما بی معطلی وارد اتاق جونگکوک شد و در رو بست، جین گفت: ای بابا مثلا ما هم میخواستیم بدونیم چیشده!!!!
نامجون: بیا تو بریم تو اتاق من یه مارمولک دارم رو پایی میزنه...
جیمین خندید و یونگی گفت: روانیا
جیهوپ: منم برم
یونگی: کجا؟
جیهوپ: اتاقم دیگه
یونگی: تا اونجایی که من آناتومی بدنتو میشناسم تو الان باید گشنه ت شده باشه
جیهوپ: آره ولی تو اتاقم بیسکوییت دارم بیخیال
یونگی: بیسکوییت که سیر نمیکنه بیا تو اتاق من رامن دارم
جیمین با دلخوری و کمی حسادت گفت: منم مزاحم نمیشم
یونگی به سمتش برگشت و گفت: چی؟
جیمین سمت اتاقش رفت و در و بست، یونگی گفت: این چرا همچین کرد؟!
جیهوپ: خب برادر من دوست پسرتو ول کردی به من میگی بیا تو اتاقم رامن بهت بدم انتظار داری ناراحت نشه؟!
یونگی یخ زده به اتاق جیمین نگاه کرد و جیهوپ گفت: واقعا چیکار میکنی من برم تو اتاقم
اینبار یونگی جلوی جیهوپ رو نگرفت، اما سمت اتاق جیمین هم نرفت و یک راست به سمت اتاق خودش رفت....
بوی خیانت بلند شده بود؟!