The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.7K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

44

958 275 180
By sabaajp

اون روز به کیونگسو اصلا خوش نگذشت. همه چیز داشت عادی پیش میرفت و از بودن با چانیول و بقیه لذت میبرد که یهو با جونگین چشم تو چشم شد و اون بهش چشمک زد. همون کار متفاوت که دلیلی براش پیدا نمیکرد باعث شد فکرش تا مدتی درگیر شه و زمانی که خواست بهش فکر نکنه و از تفریحاتش لذت ببره گروه جدیدی از راه رسید و بین اونها کسی بود که هیچ زمان دلش نمیخواست چشمش بهش بیوفته.

بعد از دیدن روبی بین بقیه درحالیکه دست دور شونه‌ی دوست پسر جدیدش انداخته بود و بهش لبخند میزد به حدی حالش بد شد که نتونست بودن تو جمع رو تحمل کنه و ازشون فاصله گرفت. تنها کسی که متوجه حال بدش شد چانیول بود که بهش سر میزد و باهاش حرف میزد.

چان سعی میکرد بهش دلگرمی بده ولی زیاد موفق نمیشد چون اون طی چند وقت گذشته متاسفانه به خاطراتش با روبی فکر کرده بود و خیلی چیزها رو به خاطر آورد. دلیلش هم کیم جونگینی بود که این اواخر بهش اهمیت میداد. بهش چشمک میزد و اجازه میداد موتور سواری کنه. باهاش خوش برخورد بود و جدیدا متوجه شده بود که خیلی خوش هیکله و لبخندهای جذابی داره.

چانیول چند بار به گفته‌ی خودش براش نوشیدنی آورد و حالا بعد از ده لیوان مختلف سرش به شدت سنگین شده بود و احساساتش جریحه دار شد. برای همین به چان پیام داد و ازش خواست بعد از اینکه همه خوابیدن کمی باهاش قدم بزنه.

دلش میخواست تا جایی که میشه از اونجا فاصله بگیره و باد خنک به سر و صورتش بخوره. اما نمیتونست تنهایی از کمپ بیرون بره چون ماشین نداشت.

بعد از خداحافظی با چان سمت ماشین رفت و به کاپوت تکیه زد. یه نخ سیگار دیگه بیرون کشید و گوشه‌ی لبش گذاشت.

_ مرتیکه‌ی عوضی. یه روزی برای جلب کردن توجه من تند ترین غذای سئول رو خورد ولی الان...

پوک محکمی به سیگارش زد و دودش رو بیرون داد.

_ اگه بخاطر یه لبخند ساده و یه نگاه نگران خامش نمیشدم الان پررو نمیشد. آخه کدوم احمقی با دیدن چشمک زدن یکی دیگه و نگاه نگرانش عاشقش میشه که من ساده شدم؟

با حرص پوزخند زد و دوباره سیگار رو روی لبش گذاشت. دستش از شدت حرص میلرزید.

_ اون حتی خوش قیافه و خوش هیکل هم نیست. نه بدنش عضلانی و برنزه‌اس و نه خط فک تیز و جذابی داره. حتی شغل درست و حسابی ای هم نداره و رئیس نیست. اصلا چرا دوستش داشتم؟

تند تند و پشت سر هم پلک میزد تا اشکهای جمع شده تو چشمهاش پایین نریزه.

_ فکر کرده فقط خودش تونسته بعد از این رابطه خوشبخت شه؟ منم... منم...

دهنش باز و بسته میشد اما حرفی ازش بیرون نمیومد. بعد از اون رابطه شرایط اون چه فرقی کرد؟ درسش تموم شد و تو اون دفتر استخدام شد. بعدش با یه دروغ بزرگ با کیم یوهان همکار شد و حالا یوهان اونو آدم حساب نمیکرد و هیچ کاری بهش نمیداد. بقیه به رابطه‌ی نداشته‌ی خودش و رئیسش مشکوک شده بودن و کیم جونگین این اواخر ایگنورش میکرد و کاری بهش نداشت اما امروز بهش چشمک زد و گفت اون هم شرایطی مثل خودش داره چون کسی به احساساتش اهمیت نمیده و بقیه برای رابطه‌اش تصمیم میگیرن.

با حرص خندید و صدای خنده هاش ذره ذره بلندتر شد. اونقدر بلند که بعد از چند ثانیه تبدیل به هق هق شدن و اون با سری پایین انداخته اشک میریخت و هق میزد. شرایط اون از قبل هم بدتر شده بود چون حالا درگیر کارهایی بود که نمیدونست در انتها چی میشه و در این بین کسی هم کنارش نبود. اون از بعد از روبی دیگه با کسی وارد رابطه نشد و هیچ احساس عمیقی از کسی دریافت نکرد.

میون هق هق هاش گفت:

_ آه کیونگ تو خیلی... خیلی بدبختی... هیچ کاری برای انجام دادن نداری و هیچکسی دوستت نداره... تو خیلی بدبختی... خیلی... خی...

+ تو بدبخت نیستی کیونگسو.

تو حال خودش بود و برای خود بیچارش دل میسوزوند که یهو با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرش یهو از جا پرید و هین بلندی کشید.

جونگین که با فکر به اینکه میتونه برای جلو بردن نقشه‌ی خودش به کیونگ نزدیک شه به اونجا اومد اما با دیدن وضعیت ویران اون پسر از تصمیمش منصرف شد و حالا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و اون پسر گریون رو نگاه میکرد.

کیونگ با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و با فین فین گفت:

_ من... من داشتم با خودم حرف...

+ میدونم. داشتی وضعیت زندگی خودت و احتمالا اکست رو مقایسه میکردی و به این نتیجه رسیدی که اون خوشبخت شده و خودت بدبختی.

کیونگ لب پایینش رو به دندون گرفت و سرش رو بیشتر از قبل پایین انداخت. آخرین چیزی که میخواست این بود که کیم جونگین درمورد زندگی خصوصیش چیزی بدونه و حالا یه سری چیزها رو خودش لو داده بود.

_ این... یه چیز خصوصی بود. خیلی متاسفم اگه سر و صدا کردم و مزاحمتون شدم. سعی میکنم از این به بعد آرومتر...

+ تو سر و صدا نکردی من اومده بودم که بهت سر بزنم.

با شنیدن اون حرف از مرد مقابلش سرش رو کمی بلند کرد و با تعجب بهش خیره شد.

_ به من سر بزنین؟ چرا؟

+ از عصر حالت خوب نبود. یه چیزی رو خیلی خوب درمورد تو متوجه شدم کیونگسو. تو وقتهایی که خوشحال باشی و به بقیه لبخند بزنی انرژی زیادی به محیط اطرافت میدی و وقتی که ناراحت باشی انگار جو خشک میشه. این رو قبلا هم بهت گفته بودم.

واقعا گفته بود. یک بار اون رو برای نهار دعوت کرد و همین حرفها رو بهش زد اما الان حس میکرد با شنیدن اون حرفها یه چیزی درونش تکون میخوره. روبی هم همیشه این رو میگفت. اینکه وقتایی که خوشحال باشه به بقیه انرژی میده.

جونگین تا چند ثانیه به پسری که سرش رو پایین انداخته بود و مثل آدمهای مقصر تو خودش جمع شده بود نگاه کرد و بعد تکیه‌اش رو برداشت و با قدم های آروم سمتش رفت.

+ من تقریبا چیزی درمورد زندگی تو نمیدونم کیونگسو ولی یک چیز رو میتونم با اطمینان بگم و اونم اینه که تو اصلا آدم بدبختی نیستی.

کیونگ سرش رو بلند نکرد اما خیلی آروم گفت:

_ شما... چیزی نمیدونین.

+ درسته اما دارم با توجه به چیزی که میبینم حرف میزنم. من تا الان آدمهای بدبخت زیادی رو تو دنیا دیدم ولی به جرئت میگم که تو حتی شبیه بهشون هم نیستی.

_ مگه بدبختا شکل خاصی دارن؟ آدم میتونه نرمال به نظر برسه اما بدبخت باشه.

+ این یه حرف چرته. کسی که نرمال به نظر برسه اما بخواد فکر کنه بدبخته یه احمق بزرگه که دنبال جلب توجهه. تو بدبخت نیستی کیونگسو. تو وکیل شدی که به بدبختها کمک کنی نه اینکه خودت هم یکی از اونها باشی.

کیونگ با دست اشکهاش رو پاک کرد. نمیدونست برای چی باید با کسی مثل کیم جونگین در این مورد بحث کنه اما به خاطر مستی تا حدی بیخیال خجالت ها و تعارفات بینشون شد. از اینکه یکی همش کنار گوشش بگه اهمیتی نداره و حالا همه چیز رو فراموش کرده خسته شده بود.

_ اینکه کسی یا چیزی رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی اما مجبورت کنن کاری که اونها ازت میخوان رو انجام بدی و تو کاری از دستت برنیاد یعنی بدبختی. من بدبخت بودم که گذاشتم اون باهام اینطوری رفتار کنه.

+ قرار نیست این اتفاق بیوفته. تو حتی تا قبل از دیدنش هم بهش فکر نمیکردی و زندگیت خیلی نرمال بود. روزها کار میکردی و شبها قبل از خواب تو اینترنت عکس موتور های مختلف رو چک کردی. تو هم اون رو فراموش کردی کیونگسو.

کیونگ با پوزخند سر تکون داد و به چادرها اشاره کرد.

_ تو یکی از اون چادرها پسری خوابیده که من یک زمان دوستش داشتم و اونم بهم میگفت دوستم داره. اما الان راهمون از هم جدا شده و با دیدنش حالم بد میشه.

+ خب که چی؟ تو یکی دیگه از اون چادرها هم دختری خوابیده که اصلا دوستش ندارم اما مجبورم تا آخر این ماه باهاش نامزد کنم و با دیدنش حالم بد میشه. این چیزها باعث نمیشه که من و تو بدبخت باشیم.

_ اگه این بدبختی نیست پس چیه؟ من با دیدنش حالم بد میشه و احساس حماقت میکنم. اون هیچ زمان من رو دوست نداشت ولی من اونقدر دوستش داشتم که الان از اون حس دوست داشتن هم حالم بهم میخوره. اون خیلی راحت داره زندگیش رو میکنه و با یکی دیگه آشنا شده. اما من چی؟ من هنوز هم تو گذشته گیر افتادم و نمیتونم با کسی آشنا شم. حالا دیگه انگار کسی منو نمیبینه و حرفهای روبی درست بود. انگار که من... من هیچ ارزشی ندارم.

بعد از تموم شدن این حرف دوباره بغض کیونگ ترکید و به هق هق افتاد. الکل خیلی روش تاثیر گذاشته بود و احساساتش رو جریحه دار کرده بود.

جونگین با خونسردی نگاهش کرد و وقتی گریه هاش شدت گرفت و دستهاش رو دو طرف سرش گذاشت سمتش رفت و به مشت هاش چنگ انداخت و جلو کشیدش. چرا اونکار رو کرد؟ نمیدونست. فقط میدونست از دیدن اشک ریختن های اون پسر اصلا خوشش نیومده و به نسبت کسی که اصلا به گریه زاری بقیه اهمیت نمیداد به گریه های اون پسر واکنش نشون داده بود.

کیونگسو که توقع اون کار رو نداشت با چشمهای گرد شده و غرق در اشک تو چشمهاش زل زد و آب گلوش رو قورت داد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا جونگین اینطوری کرد؟

جونگین تا چند ثانیه با جدیت تو چشمهای اون پسر نگاه کرد و بعد با آرامش گفت:

+ اگه اینطور باشه اون آدم بدبختیه که اینطور کسی رو از دست داده نه تو. ما نمیتونیم بخاطر احساسات قشنگی که درمورد دیگران داشتیم خودمون رو سرزنش کنیم. این اونها هستن که باید بخاطر عوض کردن احساسات ما نسبت به خودشون سرزنش بشن. اگه تا الان با کسی آشنا نشدی بخاطر این بوده که خودت نخواستی نه اینکه کسی توجهی بهت نمیکنه. همین الانش هم خیلیا هستن که آرزوشونه تو بهشون لبخند بزنی یا کمی باهاشون وقت بگذرونی اما خودت این رو نمیخوای. پس دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن و نگو که بی ارزشی. تو نه بدبختی نه بی ارزش. الان فقط کمی غمگینی و فردا دوباره حالت خوب میشه فهمیدی؟

درمورد اینکه کسایی بودن که دوست داشتن باهاشون وقت بگذرونه کاملا صادق بود چون هم خودش و هم قطعا سونگهو اونجا بودن. میدونست که سونگهو بی دلیل میشنهاد کمک بهش نداده و روی اون حساس نشده.

مطمئنا از کیونگ خوشش اومده بود و دنبال یه فرصت مناسب میگشت تا بهش نزدیک شه و الان اون فرصت رو پیدا کرده بود و خودش هم... خودش هم کارهای دیگه‌ای داشت که قطعا هیچ ربطی به احساسات و چیزهایی که سونگهو درمورد کیونگ حس میکرد نداشت.

تا چند ثانیه به هم نگاه کردن و بعد چونه‌ی کیونگ شروع به لرزیدن کرد و تا خواست حرفی بزنه دستهای کیونگ محکم دور کمرش حلقه شد و بغلش کرد.

کیونگ به حدی تحت تاثیر حرفهای اون مرد قرار گرفت که فراموش کرد کیه و نباید نزدیکش بشه. حالا فقط حرفهایی رو شنید که شاید بهشون احتیاج داشت و همین باعث شد نتونه خودش رو کنترل کنه و محکم اون مرد رو در آغوش بگیره و اشک بریزه.

دستهای جونگین تو هوا مونده بود و با چشمهای گرد شده به رو به روش نگاه میکرد. الان برای اولین بار... کیونگسو بغلش کرد؟

بعد از چند ثانیه کیونگ با حس دستهایی که احاطه‌اش کرد نفس عمیقی از عطر اون مرد کشید و بیشتر از قبل اشک ریخت. مدتها بود اون احساس گرمای لذت بخش رو تجربه نکرده بود.

جونگین بدون اینکه چیزی بگه یا حرکتی کنه همونجا موند و به صدای گریه های پسر دیگه گوش داد. وقتی دید امشب کار خاصی نمیتونه بکنه باید برمیگشت و تو چادرش میخوابید اما جلو رفت و اون حرفها رو به کیونگسو زد و الان بغلش کرده بود و اجازه میداد لباسش با اشکهای اون پسر خیس بشه. دلیلش رو نمیدونست ولی هر چی که بود قرار نبود خیلی ازش خوشش بیاد.

_ من... من سرم خیلی درد میکنه. نمیتونم اینجا بمونم میشه... میشه با موتورتون بریم یکم دور بزنیم؟

بعد از چند دقیقه صدای تو دماغی کیونگسو به گوشش خورد و ابروهاش با تعجب بالا رفت. کیونگ سرش رو کمی عقب کشید و از همون فاصله‌ی کم بهش زل زد. در حالت عادی هیچ زمان اونطور حرفی بهش نمیزد اما الان اشکالی نداشت اگه کارهایی که دوست داشت رو انجام بدن مگه نه؟

+ بریم دور بزنیم؟ این وقت شب؟

_ زود برمیگردیم. فقط نیاز دارم یکم باد به سرم بخوره. لطفا...

جونگین اصلا حوصله‌ی اون بچه بازیا رو نداشت و از موتورسواری هم اصلا خوشش نمیومد. به شدت خسته بود و سر درد داشت. نیاز داشت امشب به خوبی استراحت کنه تا برای سر و کله زدن با سجونگ انرژی داشته باشه و این یعنی به هزار دلیل مختلف باید اون درخواست رو رد میکرد و به چادرش برمیگشت. قطعا درخواستش رو رد میکرد چون دلیلی نداشت با اون پسر این ساعت از شب وقت بگذرونه.

***********

چان به دور شدن کیونگ نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. شرایط برای دوستش خیلی سخت بود و قطعا تا فردا خیلی اذیت میشد.

دستش رو تو موهاش کشید و به بخاری که از دهنش خارج میشد نگاه کرد. باید یه فکری هم  به حال لوکاس میکرد. اون زیادی داشت به بک نزدیک میشد و میدونست چیزهایی به بک گفته که باعث شده اخم کنه و بی حوصله شه. حتی الان هم بکهیون با کیم جونگین تو یه چادر بود و باید نگران میشد اما نه برای بک. بیشتر برای جونگین نگران بود که تا فردا بلایی سرش نیاد.

+ آه بک... بدجوری گیر افتادم و الان نمیدونم باید چیک...

با دستی که روی شونه‌اش قرار گرفت کمی پرید و با تعجب به عقب برگشت. سوجین در حالیکه یه کاپشن بزرگ پوشیده بود با لبخند نگاهش میکرد.

× با خودت حرف میزنی؟

لبخند معذبی زد و یک قدم عقب رفت.

+ نه فقط... به یه سری چیزها فکر میکردم.

× اوه. و اون فکرها به خانواده هامون هم مربوطه یا نه؟

یه تای ابروی چان بالا رفت.

+ خانواده هامون؟

سوجین با لبخند سر تکون داد و گفت:

× بهم نگو که نمیدونی چقدر تو این مدت با هم رفیق شدن.

اون واقعا نمیدونست. طی چند روز گذشته به قدری درگیر بکهیون و خانواده‌اش بود که اصلا نتونست با پدر و مادرش صحبت کنه و چیزی ازشون نمیدونست. سوجین با لبخند سر تکون داد و موهاش رو پشت گوشش زد.

× ام من امشب یکم زیاده روی کردم و سرم به شدت گیجه برای همین نیاز دارم یکم تو هوای آزاد قدم بزنم تا حالم سر جاش بیاد. میتونی همراهم بیای؟ اینجاها تاریکه و یکم میترسم.

اون میخواست به بک سر بزنه و کمی باهاش وقت بگذرونه چون مطمئن بود بیداره و منتظرشه.

+ خب الان یکم دیره و من هم...

× فقط یه ذره. منم سرم گیجه و زیاد نمیتونم قدم بزنم. میتونیم با هم کمی حرف بزنیم.

چان واقعا حس خوبی به اون قدم زدن شبانه با دختری که به شدت مست بود نداشت اما برخلاف اون حسش لبخند معذبی زد و باهاش همراه شد. اگه تنهاش میذاشت بی ادبی بود و شاید تو تنهایی بلایی سر اون دختر میومد. کنار هم قدم میزدن و سوجین بعد از چند ثانیه گفت:

× پدر و مادرم خیلی دوستت دارن چان و این علاقه واقعا داره اذیتم میکنه.

+ چرا؟ مگه چی شده؟

× چون همش در مورد تو ازم میپرسن و من واقعا چیزی ندارم بهشون بگم. تو این چند وقت تو بخاطر اینکه سرت شلوغ بود خیلی با من حرف نزدی و نمیدونم این روزها حالت چطوره. حس میکنم بخاطر رستوران بکهیون زیاد از خودت کار میکشی و اصلا استراحت نمیکنی و این نگرانم میکنه.

چان با لبخند سر تکون داد و گفت:

+ درسته سرم این چند وقت خیلی شلوغ بوده و گاهی خسته میشدم. اما بک چند روز پیش اومد و کمکم کرد کمی استراحت کنم. اون خیلی پسر باحالیه و باعث میشه بهم خوش بگذره. اینکه زیاد کار میکنم ربطی به بک نداره من فقط میخوام اون تصویر مثل چهره‌ی بک زیبا بشه و کمی روش حساس شدم.

با شنیدن اون حرف دستهای سوجین کنار بدنش مشت شد.

× برام جالبه که چه چیزی درمورد بکهیون میتونه بامزه باشه و باعث شه به کسی خوش بگذره. اون خیلی آدم بی ملاحظه‌ای به نظر میاد.

شنیدن اون حرف باعث شد اخمهای چان کمی تو هم شه.

+ اینطور نیست. بک شاید به همه‌ی مردم لبخند نزنه یا خوش اخلاق نباشه ولی برای کسایی که دوستشون داره و میشناستشون خیلی شیرین و دوست داشتنیه. بکهیون یکی از قشنگترین آدمهاییه که تا به حال دیدم.

سوجین با پوزخند گفت:

× نمیدونم. اون از من خوشش نمیاد و قرار نیست این شخصیت دوست داشتنیش رو بهم نشون بده ولی لوکاس هم خیلی درموردش حرف میزنه. فکر کنم بکهیون اون رو خیلی دوست داره چون وقتی که سئول بودن کلی با هم وقت میگذروندن و لوکاس هر بار که بهم زنگ میزد از باحال بودنای بکهیون بهم میگفت. آه... فکر کنم بکهیون برای کسایی که دوستشون داره هیچ محدودیتی هم نداشته باشه مگه نه؟ تا جایی که بتونه بهشون میچسبه و میذاره هر کاری که دوست دارن باهاش بکنن.

چان از اون حرفها خوشش نمیومد. در اصل به هیچ عنوان از اینکه لوکاس اونهمه به بک میچسبید خوشش نمیومد و با فکر کردن به اینکه تو سئول چندبار خودش رو به بک‌ چسبونده بود جوش میاورد.

+ مشخصه که اصلا بک رو نمیشناسی. بکهیون اینطوری نیست. فقط افراد خاصی میتونن خیلی بهش نزدیک شن و شخصیت واقعیش رو بشناسن. بهتره زیاد به حرفهای لوکاس اهیمت ندی چون خودت که بهتر میدونی. اون از بچگی عادت داشت درمورد همه چیز دروغ بگه و همه رو علاقمند به خودش نشون بده.

سوجین اخم کرد و چیزی نگفت. مشخص بود که بک باز هم تونسته با حضورش دور و بر چان حواسش رو پرت کنه و اون این رو نمیخواست. لوکاس به بک نزدیک میشد و خودش باید برای چان یه فکری میکرد. پس لبخند زد و دستش رو تو هوا تکون داد.

× آه بگذریم. من و تو در حال حاضر یه مشکل بزرگ دیگه داریم که وقت برای فکر کردن به بکهیون و رابطه‌اش با لوکاس نداشته باشیم. مشکل اصلی من و تو الان خانواده هامونن.

چان چیزی نگفت تا هرچه زودتر اون مکالمه تموم شه و سمت چادرهاشون برگردن. سوجین بعد از چند ثانیه خندید و گفت:

× حقیقتا من فکرش رو نمیکردم که بعد از ملاقات با پدر و مادرم اینطور دردسری برامون درست شه و پای هردومون گیر بیوفته.

+ چه دردسری؟

× تو واقعا از چیزی خبر نداری مگه نه؟ امروز از صبح خانواده هامون با هم وقت گذروندن و یه جورایی در مورد من و تو حرف زدن. خانواده‌ام فکر میکنن بین من و تو چیزی هست و خانواده‌ی تو هم باهاشون موافقن. امروز حتی درمورد امکان ازدواجمون هم حرف زدن و کلی ذوق کردن. مادرم نزدیک به ده تا پیام بهم داده و درمورد رابطه‌ام با تو ازم پرسیده. 

این دقیقا چیزی بود که چان ازش میترسید. دوست نداشت اون رو کنار کسی دیگه تصور کنن و برنامه داشت به زودی همه چیز رو به خانواده‌اش بگه.

+ اوه خب احتمالا بخاطر اینه که ما از بچگی دوست بودیم و با هم بازی میکردیم. برای همین اینطوری فکر میکنن اما بعد از مدتی خودشون متوجه میشن که چنین چیزی نیست زیاد نگران نباش. خیلی متاسفم که اینطور مشکلی پیش اومده اما حتما درموردش بهشون میگیم. اینطوری دیگه مزاحمت نمیشن و فکرت رو درگیر نمیکنن.

× فقط درگیری فکری نیست. حالا پدرم گفته فقط در صورتی میذاره اینجا بمونم که افرادی باشن که حواسشون بهم باشه و خانواده‌ی تو با اطمینان گفتن مواظبم هستن و تو هم همینطوری.

+ خب این که خیلی بهتره. حالا پدرت میتونه بدون نگرانی از اینجا بره. این دقیقا همون چیزیه که میخواستی.

چان با لبخند اطمینان بخشی گفت و به مقابلش خیره شد. اخمهای سوجین کمی تو هم شده بود.

× وقتی بچه بودیم تو به همه میگفتی دوست داری با من ازدواج کنی و حتی مقابل پدرم هم مثل دوست پسرای خجالتی رفتار کردی. برای همین دارن به این چیزها فکر میکنن.

چان با گیجی دستش رو تو موهاش کشید. شاید تا قبل از دیدن بکهیون هنوز هم به اون حرفها و یه آینده‌ی خیالی با سوجین فکر میکرد اما الان همه چیز عوض شده بود.

+ تو بچگی آدمها هیچ تصوری از آینده ندارن. تو همبازی خیلی باهوش و خوبی بودی و منم فکر میکردم قراره تا آخر عمرمون بازی کنیم برای همین دوست داشتم همیشه تو یک تیم باشیم. برای همین اونطوری میگفتم.

سوجین حالا اصلا لبخند نمیزد و اعصابش خورد شده بود.

× ولی تو هنوز هم اونطوری رفتار میکنی پسر. هنوز هم مثل همون پسر بچه‌ی خجالتی ای هستی که دوست داشت با من تو یه تیم باشه و همین باعث میشه درموردمون فکرهای اینطوری بشه.

چان‌ نمیدونست درمورد چی حرف میزنه و احتمال میداد بخاطر مستیش باشه که اونطور فکری میکنه.

+ اتفاقا من الان خیلی عوض شدم. حالا دیگه راحت تر با بقیه برخورد میکنم و اگه از چیزی یا کسی خوشم بیاد بهش میگم و خجالت نمیکشم.

× همه‌ی آدمای خجالتی این حرف رو میزنن

+ ولی من واقعا دیگه خجالتی نیستم.

× واقعا؟ خب آخرین کسی که بهش گفتی ازش خوشت میاد کی بوده؟

آخرین کسی که بهش گفت دوستش داره بکهیون بود. دیشب و شبهای قبل بهش این حرف رو زد و حتی کمی پیش هم بهش پیام داده بود که امیدواره امشب بهش خوش گذشته باشه و در آخر براش نوشت "خیلی دوستت دارم"

خواست چیزی بگه که سوجین وایساد و سمتش چرخید.

× میبینی؟ حتی الانم از گفتنش خجالت میکشی. آخرین کسی که بهش گفتی دوستش داری من بودم مگه نه؟

چان میخواست برای اولین بار به سوجین درمورد احساسش به بک بگه که با شنیدن اون حرف چشمهاش گرد شد و با تعجب سمتش چرخید.

× من پیامهات رو میخوندم چان. تو از چند سال پیش بهم ایمیل میزدی و تو همشون میگفت دلت برام تنگ شده و دوست داری دوباره همدیگه رو بببنیم. این حرفها اوج ابراز علاقه‌ای بود که یه پسر خجالتی میتونست داشته باشه و من هر شب با خوندن پیامهات لبخند میزدم و منتظر بودم روزی برسه که دوباره همدیگه رو ببینیم. تو از اون موقع من رو دوست داشتی مگه نه؟

چان آب گلوش رو قورت داد و نمیدونست باید چه جوابی بهش بده. اون ایمیلها مربوط به زمانی بود که فکر میکرد از سوجین خوشش میاد و شاید اون دختر حق داشت دچار سوءتفاهم شه ولی الان... الان اون فقط به بک فکر میکرد.

+ سوجین من... اون موقع شاید ولی الان...

× تو همیشه دست دست میکردی پسر ساده.

سوجین بعد از این حرف جلو اومد و لبهاش رو روی لبهای اون گذاشت. در اون لحظه حس کرد تمام بدنش یخ بست و چشمهاش تا آخرین حد گرد شد. قلبش از تپش افتاد و انگار که برای یک لحظه همه چیز فریز شد. قبلش چه اتفاقی افتاد؟ سوجین از خانواده هاشون گفت، از اینکه اون از بچگی همش به همه میگفت با سوجین ازدواج میکنه گفت و در اخر درمورد ایمیلهایی که فکر میکرد هیچ زمان به دست سوجین نرسیده گفت و حالا فکر میکرد دوستش داره و داشت میبوسیدش. سوجین داشت میبوسیدش و بک...

"_ اینو یادت نره یول. تو دیگه مال منی. تو رو به هیچکس نمیدم."

صدای بکهیون تو گوشش پیچید و همون باعث شد یهو به خودش بیاد و دستهاش رو روی شونه های سوجین بذاره و بدون اینکه به افتادنش فکر کنه به عقب هولش بده.

سوجین تلو تلو خورد و برای اینکه نیوفته به درخت کنارش تکیه زد. چان فورا یک قدم عقب رفت و به موهاش چنگ زد. عصبانی و ترسیده بود. چرا قبلا اونقدر بی پروا و بدون فکر درمورد حسی که هیچی ازش نمیدونست برای اون دختر نوشت و چرا سوجین الان دچار اون سوءتفاهم شده بود؟

سوجین با چشمهای پر شده از اشک نگاهش کرد و پرسید:

× این چی بود؟ مگه همینو نمیخواستی؟ پس چرا...

+ من خیلی متاسفم. سوجین واقعا میگم. من بکهیون رو دوست دارم. خیلی خیلی دوستش دارم و از بابتش... از بابتش خجالت نمیکشم. تو دیر فهمیدی و الان گیج شدی ولی من... ما فقط دوستیم. من بکهیون رو دوست دارم. فقط اونو دوست دارم.

اونقدر گیج و ترسیده بود که الان اصلا نمیدونست چی باید بگه. دست و پاهاش یخ بسته بود و فقط به بک فکر میکرد. این بوسه با اولین بوسه‌ی خودش و بکهیون زمین تا آسمون فرق داشت. اون زمان شوکه و گیج بود ولی الان برخلاف اون موقع حالش هم بهم میخورد. انگار که اتفاقی افتاده بود که هیچ زمان نباید میوفتاد.

تنها چیزی که تونست به سوجین بگه یه متاسفم خیلی آروم بود و بعد بهش پشت کرد و ازش فاصله گرفت. امیدوار بود فردا صبح سوجین تمام حرفهاش رو به خاطر داشته باشه و خودش به خانواده‌اش بگه بیخیال تصوراتشون بشن چون قطعا خودش هم این حرفها رو به پدر و مادرش میزد.

نمیدونست کجا میره ولی وقتی به خودش اومد که به ماشین بک رسیده بود و سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داد. دست و پاش هنوز هم سرد بود و احساس میکرد هر لحظه ممکنه یخ بزنه. قبلا اولین بوسه‌ی خودش و سوجین رو تصور کرده بود و فکر میکرد قراره خیلی خاص باشه ولی الان سر تا سر وجودش عصبانی بود و حس خوبی نداشت.

اون با بک بود. بکهیون رو دوست داشت و اون رو میبوسید. بوسه های بک بهش حس خیلی خوبی میداد و حالا... اصلا حس خوبی نداشت.

چشمهاش رو بسته بود و نفسهای عمیق میکشید که یهو دستش به عقب کشیده شد و با چرخیدن با بکهیونی که با اخم نگاهش میکرد چشم تو چشم شد. اون اینجا چیکار میکرد؟

بدون اینکه چیزی بگه بهش نگاه کرد و بک هم بدون زدن کوچکترین حرفی قفل ماشین رو باز کرد و در عقب رو باز کرد.

_ سوار شو.

بک کنار وایساد و بهش نگاه کرد. اون چند ثانیه به در باز نگاه کرد و بدون ذره ای مخالفت سوار شد و عقب رفت تا بک هم بتونه سوار شه.

بکهیون بعد از سوار شدن در رو قفل کرد و بی توجه به فضای خالی‌ای که چان براش گذاشته بود جلو رفت و پاهاش رو دو طرف چان گذاشت و رو پاش نشست.

چانیول با تعجب از اون فاصله‌ی کم نگاهش کرد و با دیدن اخمهاش حدس میزد بک همه چیز رو دیده باشه. احتمالا برای سر زدن به اون اومده بود و اون و سوجین رو با هم دید.‌ الان هم فکر میکرد اون دور از چشمش با سوجین وقت گذرونده و حتی با علاقه بوسیدتش و بهش خیانت کرده.

+ بکهیون من...

_ خفه شو حرف نزن.

بک نذاشت حرفش رو ادامه بده و بعد از گفتن اون حرف سرش رو جلو برد و لبهاش رو محکم روی لبهای چان کوبوند. به موهای فرش چنگ زد. محکم بهش چسبید و دست دیگه‌اش روی شونه‌ی چان مشت شد.

از شدت خشم داشت منفجر میشد و مطمئن میشد لبهای اون دختر عوضی رو از جاش بکنه. تصمیم داشت اینکار رو با چانیول هم انجام بده ولی اون پسر لحظه‌ی آخر سوجین رو محکم به عقب هول داد و تونست از بین حرفهاش بشنوه که چند بار گفت من بکهیون رو دوست دارم و بعد هم اون دختر رو تنها گذاشت و ازش دور شد. الان هم دستهاش یخ زده بود و خیلی بهم ریخته بود. برخلاف تصورش چان دختره رو پس زده بود و بدون ذره‌ای نگرانی گفت اون رو دوست داره.

چند ثانیه‌ی بعد یکی از دستهای چان محکم دور کمرش حلقه شد و دست دیگه‌اش هم مثل خودش تو موهاش چنگ شد و پایین تر کشیدش تا بیشتر بهم بچسبن. لبهای چان شروع به حرکت کردن و بعد از مدتی اون کنترل بوسه رو بدست گرفت و لبهای بک رو محکم و عمیق میمکید.

همدیگه رو با شدت میبوسیدن و چان با حس تکون خوردنهای بک تو دهنش ناله‌ای کرد و لب پایین بک رو گاز گرفت و قبل از جدا شدن کمی کشید.

خواست حرف بزنه که بک دوباره سرش رو جلو کشید و گفت:

_ دیدم بوسیدت. میخوام ردش رو پاک‌ کنم.

بعد از اون حرف باز هم لبهاشون رو بهم چسبوند و سرش رو کج کرد. چان اخم کرده بود و میخواست از بک جدا شه تا بتونه باهاش حرف بزنه اما اون پسر بهش اجازه نمیداد و از یه جایی به بعد خودش کوتاه اومد و دوباره بک رو محکم بغل کرد و لبهاش رو بوسید.

بعد از مدتی وقتی اکسیژن برای نفس کشیدن کم آوردن و لبهاشون از هم جدا شد بک گوشه‌ی هودی چان رو پایین کشید و بوسه هاش رو از گونه‌اش پایین تر برد و به گردنش رسید. پوست گردنش رو تو دهنش کشید و محکم مکید طوری که مطمئن شه فردا جاش میمونه و صدای چان دراومد.

+ بک...

بوسه هاش رو ادامه داد و لاله‌ی گوش چان رو به دندون گرفت. برخلاف چان که با ملایمت اون رو میبوسید الان اصلا به اینکه دردش میگیره اهمیت نمیداد و محکمتر به موهاش چنگ میزد. لبهای چان متورم شده بود و درد میگرفت اما بدون اینکه چیزی بگه یا مانعش بشه به سقف ماشین نگاه میکرد و دستش رو از زیر لباس بک رد کرده بود و روی پوست برهنه‌ی کمرش میکشید.

بک هنوز هم خودش رو بهش میمالوند و نفسهای گرمش و خیسی ای که از بوسه هاش به جا میذاشت در کنار نفس نفس زدنهایی که کنار گوشش رها میکرد باعث میشد شلوارش براش تنگ شه.

بک لاله‌ی گوشش رو با یه مک محکم رها کرد و لبهاش رو به گوشش چسبوند.

_ همه چیز رو دیدم. اون بوسیدت.

چان چشمهاش رو بست و آه کشید. حدس میزد. خیلی بد شد.

+ میدونم عزیزم. من... نمیخواستم اینطوری شه. اون یهویی بوسیدم.

_ باید بخاطر اون کار بکشمت چان. باید لبهات رو بکنم و تا جایی که میتونم بزنمت ولی نمیتونم اینکار رو بکنم چون... لعنت بهت... من دوستت دارم.

بک با حرص و بغض گفت و دوباره لبهاش رو بوسید.
بعد از یه بوسه‌ی کوتاه لبهاشون از هم جدا شد و بک درحالی که نفس نفس میزد پیشونیش رو به چان چسبوند و چشمهاش رو بست.

قلبش محکم میزد و سر تا سر وجودش احساس ناامنی میکرد. سوجین دختر بود. خانواده هاشون با هم وقت میگذروندن و چان نمیخواست خانوادش ازش عصبانی شن. قبلا روی سوجین کراش داشت و میتونستن بچه دار شن. با بوسه‌ی امشب ممکن بود احساسات قبلش بیدار شه و از اون فاصله بگیره.

شاید احمقانه بود ولی حالا با لمس کردن و بوسیدن اون پسر میخواست خودش تو ذهن چان بمونه تا فرصت نداشته باشه به بوسه‌ی کمی پیش و خاطرات قدیمیش فکر کنه.

_ بهش گفتی منو دوست داری.

چان توقع داشت بک بعد از اون حرف دعوا کنه و داد و بیداد راه بندازه ولی الان با شنیدن اون حرفها چشمهاش باز شد و ابروهاش بالا رفت.

+ راستش رو گفتم. من واقعا دوستت دارم.

میدونست بک خیلی ناراحته چون به طرز عجیبی بهش چسبیده بود و نمیخواست ازش فاصله بگیره. شبیه به بچه‌ای شده بود که میترسید عروسک مورد علاقه‌اش رو ازش جدا کنن و حالا اون رو به خودش میچسبوند.

کمر بک رو نوازش میکرد و انگشتهاش رو تو موهاش حرکت میداد. چند بار دیگه بهش گفت دوستش داره و ازش جدا نمیشه اما بک از قبل هم بیشتر بهش چسبید. کم کم بک سرش رو عقب برد و تو چشمهاش زل زد. داشت بهش لبخند میزد.

_ منو دوست داری و میدونی مال منی. برای همین اون دختر رو هول دادی و اومدی اینجا.

بعد از زدن این حرف لبخندش از بین رفت و با اخم به موهای چان چنگ زد و سرش رو جلو کشید. لبهاشون به هم چسبید ولی نبوسیدش و به اخمهای در هم چان بخاطر کشیده شدن موهاش نگاه کرد و با جدیت گفت:

_ گفته بودم اگه کسی پاشو از خط قرمزهام رد کنه چیکارش میکنم و برای کسی استثناء قائل نیستم. چان من فردا اون دخترو میکشم و توام نمیتونی جلومو بگیری.

چان به چشمهاش خیره شد و دستش دور کمر پسر روش محکمتر شد. لحن بک هر لحظه جدی تر و عصبانی تر میشد و بهتر بود بیشتر از این تحریکش نکنه.

_ الان اونقدر عصبانیم که میتونم با ماشین از روی سوجین رد شم و به هیچی اهمیت ندم پس بهتره کاری کنی کمی آروم...

این بار چان نذاشت حرفش رو تموم کنه و لبهاش رو بوسید. حس کرد دستهای بک سمت شلوارش اومد و دکمه‌اش رو باز کرد ولی مانعش شد و اون رو از روی خودش بلند کرد. اون رو روی صندلی خوابوند و خودش روش خیمه زد. به چشمهای متعجب و گرد شده‌ی پسر زیرش نگاه کرد و با ملایمت گفت:

+ من نمیتونم وقتی تو رو میبینم و لمست میکنم کسی دیگه رو دوست داشته باشم بک. نه سوجین و نه هیچ کس دیگه این قدرت رو نداره که اینکار رو بکنه. بهت گفته بودم تو همه چیز از بقیه قوی تری مگه نه؟

بعد از زدن این حرف لبهاش رو روی لبهای بک گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد. بکهیون چشمهاش رو بست و تو دهن چان پوزخند زد که چان دستش رو گرفت و پایین برد و با حس کردن برآمدگی روی شلوارش چشمهاش رو باز کرد.

وقتایی که چان بهش میگفت قویه و اینکه مال اونه رو خیلی دوست داشت. این حرفها دقیقا با چیزهایی که لوکاس بهش گفت متفاوت بود. اما یه چیزی ته وجودش میترسوندش. اون بوسه‌ای که چان پسش زد خیلی ترسونده بودش.

_ این کارهای الانت بخاطر این نیست که دلت برام میسوزه مگه نه؟ آخه تو مهربونی و دلت نمیخواد دوستات ازت ناراحت شن و گاهی شرایطی که خودت دوست نداری رو تحمل میکنی تا به اونا سخت نگذره.

اخمهای چان با شنیدن اون حرفها تو هم شد.

+ این حرفها رو لوکاس بهت زده؟

بک هنوز هم از روی شلوار لمسش میکرد و جلوتر نمیرفت. میخواست جوابش رو بدونه.

_ میدونم خانوادت سوجینو دوست دارن. توام قبلا دوستش داشتی و گی نیستی. من یه پسرم و گاهی بداخلاق و بی منطق میشم. عجیب و حسودم و دوست دارم فقط مال من باشی. حتی قبلا گفتم دیگه نمیخوام باهات باشم و کلی اذیتت کردم و برات نود فرستادم و با این وجود تو...

چان لبخند زد و دستش رو روی دهن بک گذاشت تا حرف نزنه. سرش رو پایین تر برد و به چشمهای متعجب بک نگاه کرد.

+ با زدن این حرفها فقط بیشتر از قبل بهم میفهمونی که چقدر شیرین و دوست داشتنی هستی بچه.

پیشونی بک رو بوسید و گفت:

+ من فقط دلم برای خودم میسوزه چون هر لحظه بیشتر از قبل دوستت دارم و با این وجود کسایی اون بیرون هستن که با حرفهاشون کاری میکنن که به من و حسم شک کنی.

دستش رو از روی دهن بک برداشت و روی بینیش رو بوسید.

+ من دوستت دارم بک. بقیه هرچی میخوان بگن. تو اصلا عجیب نیستی و یه آدم نرمالی. یه پسر مهربون و حسود که دوست داره چیزایی که مال خودشن نزدیکش باشن. این چیز بدی نیست و خیلی هم شیرینه عزیزم.

بعد از زدن این حرف لبهای بک رو بوسید و دستش رو پایین برد و به لبه‌ی لباس اون پسر رسوند. بکهیون چشمهاش رو بسته بود و حین بوسیده شدن و لمس شدن توسط اون مرد به حرفهاش فکر میکرد. لوکاس چیزهای زیادی گفت و سوجین چان رو بوسید. بعدا حسابشون رو میرسید اما الان فقط حرفهای صادقانه‌ی چان و بوسه هاش اهمیت داشت.

نیم ساعت بعد هر دو برهنه بودن و بک به شکم روی صندلی افتاده بود و صدای ناله هاش تو ماشین پخش میشد. چان وزنش رو روش انداخت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد. سر بک رو سمت خودش چرخوند و لبهاش رو بوسید. بک تو دهنش ناله میکرد و دستهاش مشت شده بود. ضربه های چان دقیقا به نقطه‌ی حساسش میخورد و باعث میشد چشمهاش بسته شه و دلش بخواد با صدای بلند فریاد بزنه.

چان پشت گردنش و روی تتوش رو بوسید و گفت:

+ بخاطر من... اینکارا رو کردی... بعد فکر میکنی شاید... من دوستت نداشته باشم؟

بک پیشونیش رو به صندلی چسبوند و گفت:

_ دقیقا... اگه بعد از اینکارا... دوستم نداشته باشی... یه احمق بزرگی.

صدای خنده‌ی چان رو شنید و با حس ضربه زدن به پروستاتش ناله کرد و دستش رو سمت عضوش برد که ضربه های چان متوقف شد و دستش رو دور کمرش انداخت.

_ یاااا... من داشتم...

چان سمت خودش چرخوندش و روی صندلی درازش کرد. روش خیمه زد و لبهاش رو بوسید.

+ پشتت هم خیلی جذابه ولی من چهره‌اتو از همه بیشتر دوست دارم.

گونه‌ی قرمز بک رو بوسید و دوباره واردش شد. بک ناله‌ی بلندی کرد و کمرش رو قوس داد. چند ثانیه بعد گفت:

_ من همیشه‌‌‌... اخم میکنم.

+ برای من نمیکنی. بهم لبخند میزنی و من عاشقشم.

لبهاشون درگیر یک بوسه‌ی طولانی و عمیق دیگه شد و بعد از چند دقیقه هر دو با هم به اوج رسیدن و صدای ناله‌اشون تو ماشین پخش شد.

هر دو نفس نفس میزدن و عرق کرده بودن. چان روی بک خم شد و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد. بک هنوز هم سعی داشت کمی از روی صندلی بلند شه و بهش بچسبه و این رو به خوبی حس میکرد. با لحن ملایم اما جدی ای بهش گفت:

+ حرفهای بقیه مهم نیست بک. من اگه از چیزی خوشم نیاد تحملش نمیکنم. یکم پیش... از کار سوجین خوشم نیومد و هولش دادم اما تو فرق میکنی. هیچ زمان فکر نکن من بخاطر اینکه نخوام ناراحتت کنم دارم تحمل میکنم. تو زیباترین بخش زندگی منی.

بک چشمهاش رو بست و هنوز نفس نفس میزد. چان کنارش دراز کشید و اونو تو بغلش کشید. سرش رو به سینه‌ی چان تکیه داد و گفت:

_ ولی نمیخوای پدر و مادرت ازت ناراحت شن. ای کاش... توام مثل من دوستشون نداشتی.

چان لبخند زد و پیشونیش رو بوسید. وقتی بک جوابی ازش نگرفت بهش پشت کرد. پشتش به چان چسبیده بود و گرمای نفسهاش رو روی پوستش حس میکرد.

پس برای چان واقعا مهم بود. این یعنی اگه خانوادش میخواستن با سوجین ازدواج کنه نمیتونست مخالفت کنه. لبهاش رو روی هم فشار میداد و چشمهاش رو بسته بود که بوسه های ریز چان رو پشت گردنش حس کرد. دست چان دور کمرش حلقه شده بود و شکمش رو نوازش میکرد. داشت خوابش میگرفت و پلکهاش سنگین شده بود که صدای چان رو شنید.

+ بهت گفته بودم اگه از چیزی خوشم بیاد بی توجه به نظر بقیه کار خودم رو انجام میدم و من دروغ نمیگم. در حال حاضر تو رو از هر چیزی بیشتر دوست دارم و این یعنی به حرف و نظر بقیه اهمیت نمیدم. حالا هر کی میخوان باشن.

بک چشمهاش رو باز کرد و کم کم لبخند زد. این حرف خیلی زیبا بود. آرومش میکرد و دوستش داشت. ای کاش این حرفهاش رو یادش میموند و بعدا وقتی خیلی اتفاقها میوفتاد باز هم بغلش میکرد و این چیزها رو بهش میگفت. ای کاش با کار امشبش سوجین میفهمید و دست از سرشون بر میداشت.

**************

_ وووهووووو... پسر این فوق العاده بود.

کیونگسو با صدای بلند قهقهه زد و تلو تلو خوران از پله ها بالا میرفت. جونگین با اخمهای تو هم دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و سعی میکرد خیلی نفس نکشه که یهو بالا نیاره و لباسهاش رو به گند نکشه.

طی یک ساعت گذشته با اون موتور کوفتی و با آخرین سرعت تو سطح شهر چرخیدن و کیونگسو از سوپرمارکت چند بطری دیگه سوجو گرفت و بالا داد. حالا اون پسر روی ابرا بود و میخندید اما خودش حالت تهوع داشت و هر لحظه ممکن بود هرچی که خورده رو بالا بیاره.

به پیشنهاد کیونگ به جای کمپ به خونه برگشتن و قرار شد دو ساعت دیگه قبل از بیدار شدن بقیه برگردن و وانمود کنن از اونجا دور نشدن. از آخرین پله بالا رفت و چشمش به کیونگسویی افتاد که با نیش باز از دستگیره‌ی در آویزون شده بود و در میزد.

_ هی... کسی خونه نیست؟ کیونگسو اومده.

چشمی چرخوند و کلید رو از جیبش بیرون آورد. سمت پسر رفت و خواست کنارش بزنه که کیونگ با خنده سمتش چرخید و گفت:

_ میبینی؟ در رو رومون باز نمیکنن. حتی اینا هم فکر میکنن من بی ارزشم و نباید برم داخل.

انگار الکل تمامی سلولهای مغزی اون پسر رو به فاک داده بود. حرف زدن براش خیلی سخت بود چون حس میکرد غذا دقیقا تو گلوشه و هر لحظه احتمال داره بالا بیاره. دست دراز کرد تا کیونگ رو کنار بزنه که یهو اون پسر وحشی شد و با صدای بلند فریاد زد:

_ یاااا به چه حقی بهم دست میزنی؟ فکر میکنی این بار خر میشم و بخاطر یه چیز ساده گول میخورم؟

حال جونگین واقعا بد بود و حالا اون پسر شوخیش گرفته بود. دستهاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد و چند بار نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه و بالا نیاره.

+ کاریت ندارم... فقط میخوام در رو... باز کنم.

_ برای چی یکی مثل تو باید در رو باز کنه؟ فکر میکنی  من احمقم و خودم نمیتونم اینکار رو بکنم؟

+ چون کلید دست منه.

کیونگسو دسته کلید رو از دست اون بیرون کشید و با اخم گفت:

_ خودم بازش میکنم. من بدبخت نیستم که به کمک یکی مثل تو نیاز داشته باشم.

بعد از زدن این حرف خم شد و یکی از کلیدها رو سمت قفل برد ولی اونقدر مست بود که نمیتونست کلید رو داخل ببره و بعد از چند دقیقه با صدای بلند خندید و گفت:

_ این قفله همش داره میچرخه. واینمیسه که کلیدو داخلش کنم.

جونگین با اخم چپ چپ نگاهش کرد و با کلافگی پوفی کشید. بدون اینکه چیزی بگه روی زمین کنار در بسته نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. سر درد و حالت تهوع داشت. حتی دستشویی هم داشت و حالا کیونگسو داشت صبرش رو آزمایش میکرد.

کیونگ همچنان میخندید و با قفل و کلید ور میرفت. چند دقیقه‌ی بعد کمی احساس تهوعش بهتر شد اما هنوز هم دستشویی داشت. از گوشه‌ی چشم نگاهی به اون پسر خجسته انداخت و پوزخند زد.

+ اشتباه کردم اینو انتخاب کردم. اگه سونگهو رو انتخاب کرده بودم الان همه چیز تموم شده بود و اینقدر بدبختی نداشتم.

چشمهاش رو بسته بود و با خودش حرف میزد که یهو سیلی محکمی تو گوشش خورد و شوکه شده از جاش پرید. کیونگسو با اخم مقابلش روی زانو هاش نشسته بود و چونه‌اش میلرزید. اون پسر بهش سیلی زد؟ به رئیسش؟

تا چند ثانیه دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و با چشمهای گرد شده به اون پسر نگاه کرد. کم کم اخمهاش تو هم شد و زمانیکه خواست حرف بزنه کیونگ به یقه‌ی لباسش چنگ انداخت و جلو کشیدش.

_ اشتباه کردی منو انتخاب کردی؟ به چه حقی این حرف رو میزنی؟ من خیلی آدم خفن و خوبیم. بخاطر روبی خیلی کارها کردم و دوستش داشتم. اگه از کسی خوشم بیاد براش هر کاری میکنم و مهربونم. من یه وکیلم و قراره به بدبختا کمک کنم نه اینکه خودمم یکی از همونا باشم. با همه‌ی اینا تو میگی اشتباه کردی منو انتخاب کردی؟ از من بهتر کی رو میخواستی پیدا کنی عوضی ها؟ کی رو؟

جونگین با تعجب به پسری که با چشمهای پر از اشک نگاهش میکرد خیره شد و چیزی نگفت. هیچ زمان فکرش رو هم نمیکرد این وجهه از دو کیونگسو رو ببینه و الان با دیدن اشکهایی که از چشمهاش پایین میریخت حس بدی پیدا میکرد.

+ من... منظوری...

_ تو نمیتونی بدون اینکه منو بشناسی بگی از انتخاب کردنم پشیمون شدی. من اصلا آدم بد یا احمقی نیستم. من فقط... اتفاقاتی برام افتاده که حقم نبوده. من وکیلم و بدبخت نیستم.

حرفهایی که چند ساعت پیش خودش بهش زده بود رو  تکرار کرد و بعد از چند ثانیه سرش رو پایین انداخت و فین فین کرد. جونگین دستهاش رو بلند کرد و رو دستهای کیونگسو که هنوز به یقه‌اش چنگ زده بود گذاشت و با ملایمت پشت دستهاش رو نوازش کرد.

+ من منظوری نداشتم. تو بدبخت نیستی و خیلی خوبی.

شونه های کیونگ میلرزید و سرش رو بیشتر از قبل پایین انداخت. تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و کمی به اون پسر نزدیک تر شد. دستهاش رو هنوز هم نوازش میکرد و برخلاف کاری که باید در حالت نرمال انجام میداد به عقب هولش نداد یا بخاطر سیلی‌ای که ازش خورد سرش فریاد نزد. بهش نزدیک شد و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.

+ خودت رو جمع و جور کن پسر. اون پسره اصلا ارزش نداره که بخاطرص اینقدر خودت رو اذیت کنی. به جاش... به جاش به بقیه‌ی کسایی که دوستت دارن فکر کن هوم؟

کیونگ سرش رو بلند کرد و تو چشمهای همدیگه خیره شدن. فاصله‌ی صورتهاشون خیلی کم بود و میتونست رد اشکهاش روی صورتش و بینی قرمز شده‌اش رو ببینه. نگاهش پایین تر اومد و به لبهایی که پوزخند زدن میخ شد. کیونگ داشت حرف میزد ولی اون چیزی نمیشنید.

لبهای اون پسر عجیب به نظر میرسیدن. درشت نبودن ولی در عین حال درشت بودن. یه مدلی بود که تا حالا به چشمش نخورده بود.

_ با توام... باید به کی فکر کنم؟ کی دوستم داره؟

نگاهش بالا اومد و به چشمهای اشکی اون پسر خیره شد. آب گلوش رو قورت داد و نمیدونست باید چی بگه. اتفاقی نیوفتاده بود ولی چرا احساس میکرد هول شده و روی پیشونیش عرق سرد نشسته بود؟

کیونگ چند ثانیه نگاهش کرد و بعد با پوزخند یقه‌اش رو رها کرد و کنارش به دیوار تکیه زد.

_ بیخیال. تو نمیفهمی. هیچکس نمیفهمه.

جونگین بدون اینکه چیزی بگه یا حرکتی بکنه به پسری که کنارش نشسته بود نگاه میکرد. اون که مست نبود پس چه مرگش شده بود که گیج به نظر میرسید؟

_ ولی توام آدم بدبختی هستی کیم جونگین. خودت وکیلی و تو دادگاه ها از حق بقیه دفاع میکنی ولی نمیتونی تو زندگی واقعیت از حق خودت دفاع کنی. به زور قراره ازدواج کنی و دختره رو دوست نداری.

اخمهای جونگین تو هم شد و با جدیت گفت:

+ قرار نیست این اتفاق بیوفته. من با سجونگ ازدواج نمیکنم.

_ فقط به حرف نیست که. باید یه فکری هم به حالش بکنی.

+ ممنونم از راهنمایی هوشمندانت ولی خودم یه فکرایی کردم.

کیونگ پوزخند زد و سر تکون داد.

_ اگه یه فکرایی کرده بودی تا الان بهش همه چیز رو میگفتی. نکنه راه حلت اینه که شب عروسی فرار کنی؟

بعد از زدن این حرف با صدای بلند به خنده افتاد و مشتی به بازوی جونگین زد. جونگین چپ چپ نگاهش کرد و ازش رو برگردوند. ترجیح میداد پسره ازش حساب ببره تا اینکه اونطوری مسخر کنه.

+ تو فعلا نگران خودت باش و به این فکر کن که فردا چطور میخوای با اون روبی رو به رو شی. امشب اونقدر گریه کردی که صبح چشمهات باد میکنه و همه میفهمن یه مشکلی داری.

لبخند از روی لبهای کیونگ رفت و جاش رو به یه اخم محو داد.

_ فردا که باهاش رو به رو شم دوست پسرمو نشونش میدم تا اونم آتیش بگیره و بسوزه. اون باید ناراحت باشه که عشق و علاقه‌ی من رو از دست داده.

جونگین با شنیدن حرفی که قبلتر خودش بهش زده بود پوزخند زد و گفت:

+ تو و سونگهو با همدیگه تو رابطه نیستین. فقط برای اینکه بقیه فکر کنن بین ما چیزی نیست نقش بازی میکنین.

حالا که کیونگ مست بود میتونست اینقدر راحت باهاش حرف بزنه چون با مقدار زیاد الکلی که اون پثر بالا داد بعید میدونست فردا چیزی از امشب و آزار و اذیتها و سیلی ای که بهش زد به خاطر بیاره.

_ خب اونم مثل بقیه‌اس. فقط کافیه جلوش نقش بازی کنیم.

+ هیچ احمقی با دیدن دو تا پسر که کنار هم وایمیسن و مثل احمقا به هم لبخند میزنن و حتی دست همدیگه رو میگیرن فکر نمیکنه که بینشون خبریه.

با حرص گفت چون به نظرش چیزهایی که این چند وقت به چشم دید واقعا توهین به شعورش بود. اونا حتی به همدیگه دست نمیزدن و با این حال کارمندهای احمقش داشتن باور میکردن و تمام کارهایی که اون برای نشون دادن چیزهایی که تو ذهنش داشت انجام داده بود بی ارزش شد.

_ اوه واقعا؟ خب... خب باید چیکار کنم؟ من از رابطه‌ام با کسی دیگه فیلم ندارم که بخوام بهش نشون بدم. من اصلا با کسی به جز اون رابطه نداشتم.

کیونگ با گیجی خندید و جونگین با حرص سر تکون داد و از روی زمین بلند شد. پسره داشت چرت و پرت میگفت. مگه اون روبی چه خری بود که بخواد بخاطر حرص دادنش با یکی دیگه بخوابه و فیلمش رو نشونش بده.

دسته کلید رو از روی زمین برداشت و بدون اینکه به پسره نگاه کنه سمت در رفت.

+ بحث کردن با تو بی فایدس کیونگسو. تو حتی نمیتونی برای دسته گلی که برات میخرن ذوق کنی و کارت به بیمارستان میکشه. اگه کمتر لوس بازی درمیاوردی و دسته گل به اون خوشگلی رو دور نمینداختی میتونستی ازش عکس بگیری و اون عکس رو بکنی تو چشم روبی و امثال اون. هیچ دوست پسر عاشقی گلهای به اون زیبایی و گرون قیمتی رو فقط برای یه ملاقات ساده نمیخره اما من اون کار رو کردم. تازه من و تو با هم تو رابطه نیستیم و تو اصلا کارهای من رو درک نمیکنی. صادقانه بهت بگم من تا به حال برای کسی از این کارها نکرده بودم. من برای کسی اونطور گلی نخریدم یا باهاش سینما نرفتم و وقتی سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و خوابش برد سکوت نکردم. بخاطر علاقه‌ی اون یه موتوری که ازش متنفرم رو نخریدم و با اینکه حالم بد میشه ساعت سه صبح بخاطرش تو خیابونا با همون موتور نچرخیدم. من از سوپ متنفرم و قبلا سوپی که یکی دیگه برام درست کرده رو نخوردم. حتی تا الان هم سیلی بی دلیل کسی رو بی جواب نذاشتم و اگه یکی خوردم دو تا زدم ولی حال و روزم رو ببین. بخاطر تو همه‌ی این کارها رو انجام دادم و تو اونقدر احمقی که هیچی نمیفهمی و تازه میپرسی کی دوستت داره؟ آه پسر پس من چ...

در رو باز کرد و داشت حرف میزد که یهو خشکش زد و مکث کرد. اون چرت و پرتها چی بود که داشت میگفت؟ اصلا برای چی اون حرفها رو زد؟ خب اون کار ها رو قبلا نکرده بود ولی چرا الان با جزئیات تعریف کرد و حتی آخرش داشت میگفت اینکار ها رو کرده چون...

با چشمهای گرد شده سمت کیونگسو چرخید تا ببینه واکنشش چیه که با دیدن صحنه‌ی مقابلش چشمهاش رو بست و نفس حبس شده تو سینه‌اش رو بیرون داد. سر کیونگ روی شونه‌اش افتاده بود و خر خر میکرد. این یعنی متوجه حرفهاش نشده بود مگه نه؟

ده دقیقه‌ی بعد در حالیکه کیونگ رو روی تخت میخوابوند هنوز هم به حرفهایی که کمی پیش زد فکر میکرد و گلوش خشک شده بود. کیونگ کمی روی تخت تکون خورد و سمت اون چرخید. نور چراغ خواب تو صورتش میخورد و موهاش تو صورتش ریخته بود. قبلا تو فیلمها اینطور صحنه هایی رو زیاد دیده بود که یکی از بازیگرا به چهره‌ی دیگری خیره میشه و همون لحظه یه آهنگ عاشقانه پخش میشه و نسیم میوزه و هر بار مسخرشون میکرد و به نظرش آدمها وقتی میخوابیدن خیلی زشت میشدن ولی الان...

کیونگسو خیلی معمولی خوابیده بود و هیچ آهنگی پخش نمیشد و نسیم نمیوزید ولی حس میکرد گلوش بیشتر از قبل خشک شده. باید عقب میرفت و از اتاق بیرون میرفت ولی همونجا خشکش زده بود و بهش نگاه میکرد.

کمی در همون حال موند و در اخر بخاطر درد کمرش مجبور شد بلند شه و از تخت فاصله بگیره. قلبش داشت تند میزد و دست و پاش سرد شده بود. دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و جایی که ضربان شدید قلبش رو حس میکرد نوازش کرد. این دیگه چه مرضی بود؟

با گیجی از اتاق بیرون اومد و وسط سالن وایساد. یکم پیش هم توجهش به لبهای اون پسر جلب شده بود و وقتی تو کمپ بودن کیونگ بغلش کرد و پسش نزد.

به موهاش چنگ زد و با پوزخند گفت:

+ دیوونه شدم. سجونگ و بکهیون با همدیگه موفق شدن دیوونم کنن. من اینطوری نبودم. اون پسره بکهیون احمق امشب گفت بهانه بیارم که ماه کامله و این مزخرفات... من کاری به اینا نداشتم و اگه بخاطر اون لبتاب کوفتی نبود الان...

داشت با خودش حرف میزد که چشمش به در بسته‌ی اتاق مین هیون افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد. تا چند ثانیه به در بسته‌ی اتاق نگاه کرد و بعد نگاهش سمت در نیمه باز اتاق خودش رفت. کسی تو این خونه نبود و کیونگسو هم بیهوش سمت دیگه‌ای افتاده بود...

**************

نزدیکهای صبح بود و سوبین تو خواب عمیق بود وه با حس ویبره‌ و زنگ گوشیش اخمهاش تو هم شد و تو جاش غلت زد.

× زهر مار...

بی توجه به گوشیش خواست به ادامه‌ی خوابش برسه که دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد. اونقدر گوشیش زنگ خورد که مجبور شد یکی از چشمهاش رو باز کنه و با اخم به اسم جونگین روی صفحه‌ی گوشیش خیره شد. تماس رو جواب داد و با حرص گفت:

× بخاطر خدا جونگ ساعت تازه پنج صبحه.

+ هنوز هم چیزی از هک کردن گوشی و لبتاب یادت مونده یا نه؟

با شنیدن اون سوال اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد و گفت:

× این ساعت زنگ زدی اینطور چیزی ازم بپرسی؟

+ یادت مونده یا نه؟

× آره. سه چهار روز پیش مجبور شدم گوشی یکی از مضنونای پروندمو هک‌ کنم و چیزای مهمی ازش...

+ خوبه. زود بیا خونه‌ای که چند شب پیش مهمونی داشتیم. تا یک ربع دیگه اینجا باش.

بعد از زدن این حرف تماس قطع شد و سوبین با چشمهای گرد شده با گیجی تو جاش نشست و به گوشیش نگاه کرد. چه اتفاقی افتاده بود که جونگین نمیتونست تا صبح و روشن شدن کامل هوا صبر کنه؟

**************

صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار شن بک و چان سر و وضعشون رو درست کردن و هر کدوم به چادرهای خودشون برگشتن. خبری از جونگین نبود و بک هم اهمیتی نمیداد که کجاست برای همین از فضای کم چادر برای خودش استفاده کرد و کمی دیگه خوابید.

ساعت نزدیکهای نه صبح بود که همه بیدار شدن و شروع به جمع کردن چادرهاشون کردن. قرار بود یه صبحونه‌ی کوتاه بخورن و بعدش با همگروهی هاشون برای شرکت تو یه مسابقه‌ی هیجان انگیز آماده شن.

اون چیزها برای بک جالب نبود چون خسته بود و خوابش میومد و اصلا هم از همگروهیش خوشش نمیومد. در حالیکه روی نون تستش مربا میمالید اطرافش رو نگاه کرد و چشمش به سوجین افتاد. با دیدن لبهاش اخمهاش بیشتر از قبل تو هم رفت و چاقو رو محکم تو مشتش فشار داد. دندونای دختره رو تو دهنش خورد میکرد و بعدش میتونست با همون چاقو لبهاش رو از صورتش جدا کنه.

_ دختره‌ی جنده‌ی احمق. امروز کاری میکنم که تا حد ممکن بهت خوش بگذره.

روش رو ازش برگردوند و چشمش به یشینگی افتاد که کمی اونطرف تر کنار دختری نشسته بود و با همدیگه حرف میزدن و میخندیدن. شینگ جوری با تمام وجود لبخند زده بود که مطمئن شه تمام دندونهاش رو به دختره نشون داده.

_ اوه بیخیال. این همون یوناس؟ یشینگ به من اینقدر لبخند نمیزنه.

× سلام اوپا صبح بخیر.

به اون دو نفر نگاه میکرد که با شنیدن صدای سر حال میجو چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

_ بدبختیای من به مرور خودشون رو بهم نشون میدن.

بعد از زدن این حرف چشمهاش رو باز کرد و لبخند مسخره‌ای تحویل دختره داد. نمیدونست تا کی باید نقش بازی میکرد و امیدوار بود هرچه سریعتر جونگین اون لبتاب رو پیدا کنه.

در سمت دیگه‌ چان پشت یکی از میزها نشسته بود و لوکاس رو زیر نظر داشت. لوکاس با بی خیالی صبحونه میخورد و نگاهش به بک بود و گاهی نیشش باز میشد. امروز حتما تکلیفش رو با اون پسر مشخص کرد. دیشب به سوجین درمورد حسش به بک گفت پس امروز هم همه چیز رو به لوکاس میگفت و از بک دورش میکرد.

شب قبل بک تا نزدیکای صبح تو بغلش خوابیده بود ولی همچنان به دستش چنگ انداخته بود و بدنش رو منقبض کرده بود. این یعنی میترسید از کنارش بره و تنهاش بذاره برای همین میخواست نزدیک به خودش نگهش داره.

لوکاس با حرفهای مسخرش باعث شده بود اونطور حسی پیدا کنه. تو فکر بود که صندلی کنارش عقب رفت و سوجین روش نشست. هر دو تا چند ثانیه به همدیگه نگاه کردن و بعد روشون رو برگردوندن و سرشون رو پایین انداختن.

درمورد سوجین عذاب وجدان داشت. اون دختر با ایمیل هایی که چند سال پیش بهش داده بود گیج شد و بخاطر فشار خانواده‌ی خودش دچار سوءتفاهم شد.

کمی من من کرد و بعد از صاف کردن صداش گفت:

+ سوجین در مورد دیشب من...

× بابت دیشب واقعا متاسفم چان. من در حالت عادی هیچوقت اونقدر مست نمیشم که ندونم دارم چیکار میکنم ولی دیشب، کنترلم رو از دست دادم. خیلی یادم نمیاد دیشب چی شد و چیا گفتیم ولی یادمه که بوسیدمت و تو خجالت کشیدی...

ابروهای چان با شنیدن اون حرف بالا رفت. چیزی از حرفهاشون یادش نبود و فکر میکرد پسش زده چون خجالت کشیده؟

+ اوه سوجین من دیشب خجالت نکشیدم فقط نخواستم که...

سوجین حرفش رو قطع کرد و فورا گفت:

× میدونم نمیخواستی دوستیمون اینطوری خراب شه. من خیلی متاسفم و سعی میکنم از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع کنم. لطفا بیا دیشب رو فراموش کنیم و هیچ زمان به روی همدیگه نیاریم باشه؟

سوجین با لحن خجالتزده‌ای گفت و سرش رو پایین انداخت. چان واقعا ترجیح میداد اون دختر همه چیز رو به خاطر داشته باشه تا هم اون سوءتفاهم براش رفع شه و هم بتونه حرفهاش رو به گوش لوکاس برسونه ولی خب... این بار خودش با جدیت همه چیز رو به لوکاس میگفت.

لبخند زد و سر تکون داد.

+ خوبه. دیگه به دیشب اشاره نمیکنیم.

سوجین با نگاه کردن بهش لبخند زد و پرسید:

× پس یعنی هنوز دوستیم؟

سر تکون داد و گفت:

+ دوستیم.

در سمت دیگه بک با حرص اون دو نفر رو نگاه میکرد و زیر لب به سوجین فحش میداد که حس کرد جونگین با عجله کنارش نشست. چرا امروز از صبح تک تک چهره های منفور جلوی چشمش رژه میرفتن؟

با قیافه‌ی منزجری نگاهش کرد و چشمش به گونه‌ی قرمزش افتاد. کم کم نیشش باز شد و پرسید:

_ دیشب گم و گور شدی. نتونستی از پس یه بوسه بربیای و از پسره سیلی خوردی؟

جونگین میخواست درمورد موضوعی باهاش حرف بزنه که با شنیدن اون حرفها اخمهاش تو هم شد و دستش رو روی گونه‌اش گذاشت.

+ نخیر. این به کیونگسو ربطی نداره.

_ پس به کی ربط داره؟ مطمئنم که خودم دیشب بهت لگد زدم و این سیلی کار من نیست. نکنه به غیر از من هم کسی این دور و برها هست که تا این حد ازت نفرت داشته باشه که بخواد بهت سیلی بزنه؟

+ به جای چرت و پرت گفتن فقط خفه شو و به چیزهایی که میگم گوش کن.

بک با سرگرمی به چهره‌اش نگاه کرد و گفت:

_ بازم مشخصه دلش برات سوخته و آروم زده. اگه من بودم یه جوری میزدم تو گوشت که تمام دندونات بریزه و پرده‌ی گوشت پاره شه.

با هیجان گفت و سر تکون داد. خب با دیدن گونه‌ی سرخ جونگین کمی سر حال شده بود و لذت میبرد.
جونگین دست تو جیبش کرد و یه فلش سیاه بیرون کشید و تو دست بک گذاشت.

ابروهای بک با تعجب بالا رفت و پرسید:

_ این دیگه چیه؟ برای جیون کارتون جدید دانلود کردی؟

جونگین لبخند مسخره‌ای بهش زد و بعد از چند ثانیه خیلی آروم کنار گوشش گفت:

+ ازم اطلاعات لبتاب رو میخواستی منم برات جورش کردم. وویسه از روی لبتاب پاک شد و چیزایی که روی فلشه ممکنه بتونه بهت کمک کنه یعنی... بهمون کمک کنه.

چند ثانیه طول کشید تا بک متوجه منظورش بشه و بعد چشمهاش تا آخرین حد گرد شد و به فلش تو دستش نگاه کرد.

_ چی؟ جطور؟ کی؟ چرا کمکمون؟

فورا پرسید و دستش مشت شد و فلش رو تو جیب کتش گذاشت. جونگین نفس عمیقی کشید و گفت:

+ دیشب با کیونگسو برگشتیم خونه و اون تو اتاق بیهوش شد. من تمام اتاق مین هیون رو گشتم و لبتابش رو زیر تشکش و وسط تخت پیدا کردم. نتونستم رمزش رو باز کنم و از دوستم خواستم لبتاب رو هک کنه. یک ساعت پیش کارش تموم شد و تونستیم تمام لبتابش رو زیر و رو کنیم.

بک با چشمهای گرد شده و دهن باز نگاهش میکرد.

_ این یعنی...

+ وویسه از لبتاب پاک شد ولی این چیزی نیست که الان به تنهایی خوشحالت کنه. من چیزهای دیگه‌ای پیدا کردم که با دیدنشون از خوشحالی فریاد میزنی و دور این کمپ ده بار میدویی.

بک باورش نمیشد. یعنی همه چیز تموم شد؟ اون وویس کاملا پاک شده بود؟ به جز فلش و لبتابش جای دیگه‌ای که ازش یه نسخه نداشت مگه نه؟

توجهش به بخش آخر حرفهای جونگین جلب شد و نگاه مشکوکی بهش انداخت. چرا یهویی باهاش خوب شده بود و مثل بچه های خوب اون فلش رو بهش داد؟

_ چرا گفتی کمکمون میکنه؟ چه اطلاعات دیگه ای پیدا کردی؟

جونگین که برخلاف شب بیداری‌ای که کشیده بود حالا بخاطر چیزهایی که دیده بود سرشار از انرژی بود و با لبخند نفس عمیقی کشید و گفت:

+ برادر عزیزت با یوهان در تماسه و میخوان برای تو یه پرونده‌ی بزرگ تشکیل بدن اما به جاش مین هیون از درآمد سال آخر رستوران برای تبلیغات کاندیدایی یوهان استفاده کنه. اون عوضی نمیخواد با رئیس جمهور دوست شه. میخواد خودش رئیس جمهور بعدی باشه.

بک با تعجب نگاهش کرد و آب گلوش رو قورت داد. هیچ زمان فکرش رو نمیکرد یک روز صبح در اوج بی حوصلگی نشسته باشه و بقیه رو نگاه کنه و یهو کسی مثل جونگین از راه برسه و چنین چیزی رو به دستش برسونه.

به اون پسر اعتماد نداشت. باید همه چیز رو با چشم خودش میدید. به فلش خیره شد و به این فکر میکرد که اگه حرفهای جونگین راست باشه کار مین هیون و سوجین و میجو تمومه و دیگه نمیتونن اذیتشون کنن یا کاری به کارشون داشته باشن. میتونست دست مین هیون رو رو کنه و بندازتش زندان. بعدش هم به بهانه‌ی علاقه نداشتن به ریاست انصراف میداد و با چان به فرانسه میرفت. همه‌ی مشکلاتشون تموم میشد و اون پسر برای خودش میشد.

به این چیزها فکر میکرد و نیشش باز بود که صدای متعجب جونگین رو کنار گوشش شنید.

+ اون پسر داره چه غلطی میکنه؟

با شنیدن اون حرف سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به اطراف داد که چشمش به کیونگسویی افتاد که چندین متر اونطرف تر دستهاش رو دو طرف صورت یه پسر دیگه که میدونست همکارشه گذاشت و لبهاشون رو بهم چسبوند. شاید کسی به جز اون دو نفر بهشون نگاه نمیکردن ولی همون کارش باعث شده بود جونگین با اخمهای در هم و دستهای مشت شده نگاهشون کنه و نفسش رو با حرص بیرون بده.

نیشش تا آخر باز شد و سرش رو جلو برد کنار گوشش نوچ نوچ کرد.

_ آخ آخ آخ... فکر کنم دیر جنبیدی چون مرغ از قفس پرید.

بعد از زدن این حرف هم پوزخند زد و دستش رو روی شونه‌ی جونگین گذاشت. جونگین هیچی نمیشنوید و تمام وجودش چشم شده بود. کیونگسو دیگه مست نبود و مطئن بود صبح کاملا هوشیار شده پس چرا الان اونکار رو کرد؟

تو روز روشن داشت سونگهو رو میبوسید و به کسی اهمیت نمیداد. حس میکرد گلوش خشک شده و هرچی آب دهنش رو قورت میداد خوب نمیشد. یهو حرف دیشب خودش تو گوشش پخش شد که گفت هیچکس با دیدن اون دو نفر در حالیکه بهم نزدیک هم نمیشن باورش نمیشه با هم تو رابطه باشن.

به سختی از اون دو نفر چشم برداشت و اطراف رو نگاه میکرد که چشمش به یه پسر دیگه خورد که با اخم و فک منقبض شده بهشون نگاه میکرد. اون روبی بود. کیونگسو بخاطر اینکه حرص اون رو دربیاره داشت سونگهو رو میبوسید.

پوزخند زد و با تاسف سر تکون داد. نگاهش رو از اونها گرفت و به میز مقابلش داد. کیونگ احمق بود. برای جلب توجه یکی احمق تر از خودش داشت یکی احمق تر از هر دو نفرشون رو میبوسید. اون داشت سونگهو رو میبوسید و این اصلا ربطی به اون نداشت.

بهش هیچ ربطی نداشت و اهمیت نمیداد ولی چرا حس میکرد از درون داره منفجر میشه و دلش میخواد با صدای بلند فریاد بزنه؟

**************

پارت جدید صورتگر اینجاست دوستان🙈

لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین و اگه داستان رو دوست دارین بهش عشق بدین.
کلی بوس به همگی😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ
11.1K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
605K 13.6K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.