The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

39

1K 275 235
By sabaajp

ساعت از یازده شب گذشته و هر کس به شکل متفاوتی تفریح میکرد و خوش میگذروند. مهمونهای طبقه‌ی پایین از گوشتهای کباب شده و نوشیدنی‌های الکلیشون لذت میبردن و صدای خنده هاشون از پنجره‌ی باز آشپزخونه به گوش میرسید اما برای بکهیون و چانیول... شرایط کمی متفاوت بود.

بک به موهای چان چنگ میزد و لبهاش رو محکم میبوسید. بدنش داغ شده بود و با حس دست گرم چان که از زیر لباسش رد شده و کمرش رو نوازش میکرد تمام موهای بدنش سیخ میشد و میلرزید.

هیچ زمان فکرش رو نمیکرد روزی برسه که در مقابل یک پسر ساده و بی تجربه تا این حد ضعیف شه و دست و پاش بلرزه اما حالا اینجا بود... اون پسر رو میبوسید و عطرش رو نفس میکشید اما خیلی بیشتر از اینها میخواست.

سرش رو کج کرد و روی پاهاش بلند شد. چان کمرش رو محکم نگه داشته بود و میبوسیدش‌.

لبهاشون که از همدیگه جدا شد پیشونیشون رو بهم چسبوندن و نفسهای عمیق میکشیدن. اون فردا باید برمیگشت. فرصت دیگه‌ای براش باقی نمونده و هنوز هم دلتنگ چان بود.

سرش رو جلو برد و هر دوتا دستش رو دور گردنش حلقه کرد. کنار گوشش رو عمیق و نسبتا طولانی بوسید و گفت:

_ من خیلی دوستت دارم چان. واقعا میگم...

صدای لی و حرفی که بهش زده بود تو گوشش میپیچید. اون هم دوست داشت خیلی چیزها از اطرافیانش بشنوه ولی هیچ زمان هیچ کس چیزی بهش نگفت.

دوست داشت حتی به دروغ از مادرش بشنوه که دوباره همدیگه رو میبینن. دوست داشت قبل از اینکه این کشور رو ترک کنه پدرش بهش بگه دوستش داره و دلتنگش میشه. دوست داشت سولیون و مین هیون برای حداقل یکبار بین دوستانشون اون رو برادر خودشون خطاب کنن یا ازش حرف بزنن. دوست داشت بهش پیشنهاد بدن با همدیگه بازی کنن و وقت بگذرونن. دوست داشت کسی که خودش هم دوستش داشت صادقانه بهش بگه که دوستش دارده ولی هیچکدوم از حرفهایی که منتظرشون بود هیچ زمان بهش زده نشد.

+ من خیلی بیشتر دوستت دارم پسر بچه‌ی لجباز. طوری که فقط چانیول میتونه بکهیون رو دوست داشته باشه.

با شنیدن دوباره‌ی اون حرف ضربان قلبش بالا رفت. لبخند زد و گردن چان رو بوسید. تکیه‌اش رو از کانتر برداشت و درحالیکه به چان چسبیده بود، قدمی به جلو برداشت تا از آشپزخونه بیرون برن.

_ این یه اعتراف از سر مستیه؟

چان روی بینیش رو بوسید و گفت:

+ نه یه حقیقت احساسیه.

بک به یقه‌ی لباس چنگ زد و سرش رو بیشتر از قبل پایین کشید. روی لبهاش حرف میزد.

_ داری میگی از من با احساس تری؟

چان لبخند زد و دستش رو از زیر لباسش بالا آورد. نوک انگشتاش روی ستون فقرات بک کشیده میشد و میتونست سفت شدن چنگ بک به لباسش رو حس کنه.

+ شاید نه. فقط میدونم دوستت دارم و اینکه ازم فاصله نمیگیری حس خوبی بهم میده.

بک پوزخند زد و یک قدم دیگه به جلو برداشت. داشتن از آشپزخونه خارج میشدن و سمت سالن میرفتن.

_ این تو بودی که بعد از بوسیدنم پسم زدی.

+ احمق بودم. اون زمان ازت میترسیدم. تو خیلی خوب بودی و من فکر نمیکردم اینقدر ازت خوشم بیاد.

بک نمیخواست به اون موقع ها فکر کنه. اونها مسیر زیادی رو پشت سر گذاشته بودن تا به این نقطه برسن. جایی که چانیول اونطوری لمسش کنه و بهش بگه دوستش داره. نمیخواست عقب بکشن و اونقدر دلتنگش بود که بیشتر از اینها بخواد. خیلی آروم لبش رو بوسید و دستش رو دو گردنش انداخت.

_ پس بهم ثابت کن چقدر دوستم داری.

چان محکمتر از قبل بغلش کرد و خندید. سرش رو پایین برد و کنار لاله‌ی گوشش رو بوسید.

+ باید تا صبح ببوسمت و بهت بگم دوستت دارم تا بهت ثابت شه؟

حس میکرد چان بخاطر حرفهایی که قبلا بهش زده بود و فکر اینکه شاید از رابطه با اون خوشش نمیاد جلوتر نمیره. اون رو میبوسید و لمس میکرد ولی بعد از چند ثانیه عقب میکشید. بوسه هاشون رو از یک حدی عمیقتر نمیکرد و دستهاش به جز کمرش و موهاش جای دیگه‌ای رو لمس نمیکرد. اون پسر فکر میکرد بخاطر اینکه از رابطه باهاش لذت نبرده رابطشون رو قطع کرده و حالا به همین خاطر دست دست میکرد؟

سرش رو عقب برد و وقتی به مبل وسط هال رسیدن روی پاهاش بلند شد و لبهای چان رو سطحی بوسید. بدون اینکه عقب بکشه روی لبهاش زمزمه کرد:

_ من تا جایی که تونستم مشروب خوردم و الان خیلی مستم.

چان چشمهاش رو بست و لبهاش رو دوباره بوسید. دستش رو تو موهای بک برده بود و سرش رو نوازش میکرد. لبخند محوی زد و پرسید:

+ خب... چرا اینو به من میگی؟

_ برای اینکه نگران نباشی. الان فقط ببوسم و هرکاری که دوست داری بکن و فردا... من همه چیز رو فراموش میکنم.

تا چند ثانیه به هم نگاه کردن و دوباره گفت:

_ من دوستت دارم. توام دوستم داری پس بهم نشون بده یول. لطفا...

چان همیشه به روزهای بعد فکر میکرد. به اینکه بعد از یک کاری با چه نتایجی رو برو میشه و چه اتفاقاتی میوفته اما الان نمیتونست به هیچ چیز دیگه‌ای به جز اون پسر که بهش چسبیده و با چشمهای درخشانی که پر از هوس بودن نگاهش میکرد فکر کنه.

برای بعدا یک فکری میکرد اما الان... دوست نداشت این فرصت رو از دست بده.

سرش رو جلو برد و لبهای بک رو تو دهنش کشید. اونقدر عقب رفتن که پاهای بک به مبل خورد و چان کمی به عقب هولش داد.

هر دو روی مبل افتادن و چان روش خیمه زد. لبهاشون که از هم جدا شد بوسه هاش رو پایین تر برد و پوست گردنش رو تو دهنش کشید و محکم مکید. بک با چشمهای نیمه باز به سقف نگاه میکرد و نفس نفس میزد. وقتی چان روی شاهرگش رو بوسید و خیسی زبونش رو حس کرد پلکهاش رو روی هم گذاشت و ناله‌ی آرومی کرد.

این کارها واقعا از چانیول بعید بود. شاید الکل اون قسمت از مغزش که همیشه بهش دستور میداد مثل راهبه های کلیسا رفتار کنه سوزونده بود و حالا اون ساید ددی طورش رو بهش نشون میداد. با مک محکم دیگه‌ای که از گردنش گرفته شد چشمهاش رو بست و کمی بلند‌تر از قبل ناله کرد.

چان با شنیدن صداش لبخند زد و کنار گوشش گفت:

+ دوستت دارم.

صداش بم و لحنش مهربون بود. درست همونطوری که بک رو دیوونه میکرد و باعث میشد قلبش دیوانه وار بزنه. اون مرد... خیلی عجیب بود. شاید از اولش همه چیز یه نقشه‌ی خیلی تمیز برای گیر انداختن خودش بود. اون از آدمهایی که حتی کمی شبیه به چان بودن هم خوشش نمیومد و مسخرشون میکرد اما الان... دوست داشت دوباره از زبونش بشنوه که بهش میگه دوستش داره‌.

دستش رو تو موهای فر پسر روش فرو برد و بعد از اینکه سرش رو کمی بلند کرد کنار شقیقه‌اش رو بوسید.

_ این کمه. بیشتر ثابت کن.

دستش رو پایین برد و لبه‌ی هودی چان رو بالا کشید. چان برای اینکه لباسش رو از تنش در بیاره کمی ازش فاصله گرفت و بعد از اینکه لباسش رو روی زمین انداخت دوباره روی بک خیمه زد و گونه‌اش رو بوسید.

+ اگه خوشت نیاد چی؟

بک دلش میخواست فریاد بزنه و هرچی فحش بلده بار مین هیون کنه. اینکه چان اینطوری درمورد خودش فکر میکرد تقصیر اون عوضی بود. به موهاش چنگ زد و سرش رو پایین تر کشید.

_ خوشم میاد. چون تویی هرجوری که باشه خوشم میاد.

+ قبلا هم انجامش دادیم و اون بار...

_ اون بار هم خوشم اومد. منم دوستت دارم.

به موهاش چنگ زد و سرش رو پایین کشید. لبهاش رو بوسید و دکمه‌ی اول پیرهنش رو باز کرد. چند ثانیه‌ی بعد چان دستهاش رو پس زد و خودش دکمه‌های پیرهنش رو یکی یکی باز کرد و وقتی تمامی دکمه ها رو باز کرد پیرهنش رو کنار زد و بوسه هاش رو پایین تر برد. پوست روی ترقوه‌اش رو محکم مکید. شنیدن صدای ناله‌ی بک که سعی میکرد تا حد ممکن کنترلش کنه دمای بدنش رو بالا میبرد و بیشتر از قبل تحریکش میکرد.

بک چشمهاش رو بسته بود و نفس نفس میزد. بدنش داغ کرده و تحریک شده بود. لمس ها و بوسه های چان امشب با قبلا متفاوت بود و خیلی حرفه‌ای تر از بارهای قبل به نظر میرسید. شاید هم اون از قبل دلتنگتر بود که با هر لمس و بوسه ضربان قلبش بالا میرفت و گرمای زیادی زیر پوستش حس میکرد.

وقتی خیسی لبها و زبون چان رو روی سینه‌اش حس کرد چشمهاش تا ته باز شد و سرش رو کمی بلند کرد. اون پسر داشت چیکار میکرد؟

_ نه صبر کن... نیازی نیست اینکارا رو بکنی بیا فقط... آهههه...

با مک محکمی که چان به نیپلش زد ناله‌ی بلندی کرد و سرش دوباره روی مبل افتاد. مکهای بعدی چانیول محکمتر بود و اون تمام تلاشش رو میکرد تا صداش بلند نشه و حرفی که تا نوک زبونش میومد رو بلند نگه ولی حس میکرد بدنش تو آتیش میسوزه. گرما و خیسی دهن اون مرد بیشتر از قبل تحریکش میکرد و حس میکرد اگه اونطوری ادامه پیدا کنه به طرز مفتضحانه‌ای قبل از سکس ارضا میشه.

اون نمیدونست چان از همیشه هوشیار تره و بخاطر فیلمهای زیادی که طی اون شبها در تنهایی دیده بود تا حدی بی پروا تر بدون فکر کردن به اینکه شاید کارش اشتباه باشه یا اون خوشش نیاد رفتار میکنه. چان به این فکر میکرد که اگه از چیزی خوشش نیاد بهش میگه. اون فقط باید کاری که حس میکرد درسته و دوست داشت رو انجام میداد.

_ چان اینطوری من... میتونیم به جاش کارای دیگه... آه...

حتی نمیتونست درست حرف بزنه چون حالا دست های چان کمربند و دکمه‌ی شلوارش رو باز کرده بودن و عضو سخت شده‌اش رو از روی شلوار لمس میکردن.

_ چان...

چانیول سرش رو بالا آورد و روی لبهای بک زمزمه کرد:

+ دوستت دارم بکهیون.

بعد هم لبهاشون رو بهم وصل کرد و در حالیکه با عطش لبهاش رو میبوسید دستش رو تو شلوارش برد و عضوش رو لمس کرد. بک تو دهنش ناله کرد و اون دستش رو در طول عضوش حرکت داد. وزنش رو کمی بیشتر از قبل روی بک انداخت و بدنهاشون بیشتر از قبل با همدیگه تماس پیدا کرد.

وقتی لبهاشون از هم جدا شد صدای بک رو شنید.

_ وقتی مستی... خیلی بهتری... ددی...

شنیدن اون حرف باعث شد ضربان قلب چان بالا بره و حرکت دستش رو کمی سریعتر کنه. بک به بازوش چنگ زد و سرش رو عقب داد.

_ آه این... توی لعنتی... مستی...

حرفهاش رو کامل نمیزد و همین برای چان جذاب بود. خندید و کنار لبش رو آروم بوسید.

+ این تویی که مستی عزیزم اما تو هر دو حالت دوست داشتنی‌ای.

بک چشمهاش رو بسته بود و با حرکت دست چان دور عضوش کمرش رو از روی مبل بلند میکرد و دوباره به جای قبلش برمیگشت. چان گونه و لبهاش رو میبوسید و کنار گوشش حرف میزد ولی متوجه حرفهاش نمیشد. مستی و فشرده شدن عضوش بین دست چان مغزش رو از کار انداخته بود و نفس نفس میزد.

_ بیشتر... بیشتر بهم ثابت کن که دوستم داری.

دستش رو سمت شلوار چان برد و دکمه‌اش رو باز کرد که چان دستش رو گرفت و خود شلوارش رو پایین کشید. کمی بعد اون پسر کمی از روش بلند شد تا شلوارش رو دربیاره و بک روی مبل افتاده بود و از پایین نگاهش میکرد. بدن عضلانی اون پسر و موهای فر و بهم ریخته‌اش باعث میشد از همیشه جذاب تر به نظر برسه. به خودش افتخار میکرد که با دیدن ظاهر سر به زیر و آروم اون پسر باز هم تونسته بود این ساید ددی طورش رو کشف کنه.

آب گلوش رو قورت داد و پوزخند زد.

_ باید خودت رو از دید من ببینی... امشب خیلی جذاب شدی دد...

چان شلوار و باکسرش رو از پاش پایین کشید و دوباره روی مبل نشست. دستش رو روی کمر شلوار بک گذاشت و با باکسرش پایین کشید. بهش لبخند زد گفت:

+ اینطوری که صدام میکنی... باعث میشه فکر کنم از لحظه‌ی اول دنبال همچین موقعیتی بودی.

وقتی شلوارش رو در آورد و پایین مبل انداخت. دوباره روش خیمه زد و لبهاش رو بوسید. بک دستهاش رو روی بدنش حرکت میداد و زبونش رو تو دهن چان هول داد و بوسه رو عمیق کرد.

وقتی چند ثانیه لبهاشون از هم جدا شد بک گفت:

_ از اولم به همین قصد بهت نزدیک شدم. تو چشم من الان تو خیلی هاتی. ای کاش خودت میتونستی ببینی.

چان پشت پلکهاش رو بوسید و گفت:

+ توام باید خودت رو از دید من ببینی. هر بار با دیدنت متوجه میشم که زیباترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم.

کارها و حرفهای امشب چان خیلی زیبا بودن. اون قبلا هم در کنار چان احساس خاص بودن میگرفت اما امشب اون پسر به روش دیگه‌ای بهش حس خوبی میداد. اونقدر خوب و اونقدر زیبا که دعا میکرد امشب تموم نشه.

ای کاش تا فردا پدرش به این نتیجه میرسید که اون برای ریاست مناسب نیست و همه چیز رو به مین هیون میداد.

اونوقت اون از این کشور میرفت اما برخلاف پنج سال قبل از این رفتن خوشحال میشد. چان رو هم با خودش میبرد و لازم نبود به خانواده‌ی چان چیزی بگن. اونها با همدیگه زندگی میکردن و مین هیون به هر چیزی که میخواست میرسید. ای کاش پدرش تا فردا به این نتیجه میرسید که اون برای ریاست مناسب نیست. کاش میرسید.

+ الان دیگه میدونم چطوری باید انجامش داد. شاید اون دو بار خودم رو بهت تحمیل کردم که خوشت نیومد ولی الان دیگه... من نمیدونم باید چیکار کنم که...

بک میدونست درمورد پوزیشن ها متوجه شده و حالا فکر میکرد اون به این خاطر ازش خوشش نیومده بود. به حرفش خندید و دستهاش رو دو طرف صورت اون پسر گذاشت و سرش رو پایین کشید. با صدای آرومی گفت:

_ گفتم دوستت دارم احمق. کاری که میخوای رو بکن. مهم نیست چی باشه من دوستش دارم.

بعد هم لبهای چان رو بوسید و محکم بغلش کرد. چان دستش رو دور کمرش حلقه کرد و کمرش رو کمی از روی مبل بلند کرد. تا چند دقیقه‌ی بعد همدیگه رو بوسیدن و اون دستش رو در طول عضو بک حرکت میداد و صدای ناله هاش رو میشنید. وقتی لبهاشون رو از هم جدا کرد در حالیکه صدای نفس نفس های اون پسر رو کنار گوشش میشنید روی سر شونه‌‌اش رو بوسید و گفت:

+ موهات رو نقره‌ای کردی که چهره‌ات سرد به نظر برسه و بقیه فکر کنن بی احساسی تا به خودشون اجازه ندن بهت نزدیک شن و قلبت رو بشکنن.

بک چشمهاش رو باز کرد و به سقف خیره شد. چان سرش رو عقب برد و به چشمهاش نگاه کرد. با دست موهاش رو از روی صورتش کنار زد و بهش لبخند زد.

+ متاسفم که اون وقتهایی که دلت رو میشکستن کنارت نبودم بک. ولی الان دیگه نیازی نیست اینکار رو بکنی عزیزدلم. موهات رو دوباره مشکی کن و اونجوری که دوست داری رفتار کن. تبدیل به خود واقعیت شو و از اینکه دوستت نداشته باشن نترس. من به جای همه‌ی کسایی که دوستت نداشتن دوستت دارم.

سرش رو پایین برد و خیلی آروم روی سینه‌ی بک جایی که ضربان قلبش رو حس میکرد چند بار پشت هم بوسید.

+ این بار دیگه نمیذارم کسی قلبت رو بشکنه. اگه کسی اذیتت کرد کنارت میمونم و خوشحالت میکنم. من هنوزم مال توام.

بک نمیخواست ولی با شنیدن اون حرفها چشمهاش پر شد. هیچ کس این رو بهش نگفته بود. حتی لی هم اگه دلیل رنگ کردن موهاش رو فهمیده بود هیچ زمان اینطور چیزی بهش نگفت. همه فکر کردن از این رنگ مو خوشش اومده ولی چان... اون چطوری فهمیده بود؟

+ چشمهای غمگینت ناراحتم میکنه هیون. اونا چطور غمهای تو این چشمها رو ندیدن؟

بک چند بار پشت سر هم پلک زد و چیزی نگفت. چان پشت چشمهاش رو بوسید. روی بینیش رو بوسید و سرش رو پایینتر آورد. کنار لبش رو خیلی آروم بوسید و گفت:

+ من چشمهای شیطون و شادت رو خیلی دوست دارم. اون وقتها پسر بچه‌ای رو میبینم که دوست داره تفریح کنه و خوش بگذرونه. چرا اون پسر بچه رو آزاد نمیذاری هیون؟ اون هم به تفریح و آرامش نیاز داره.

اشکهای بک از گوشه‌ی چشمهاش سرازیر شد و لبخند زد. مین هیون هنوز هم اذیتش میکرد. اون نمیتونست آزاد باشه.

_ اگه... اگه فکر میکنی با موی مشکی جذابترم... عوضش میکنم.

چان لبخند زد و لبهاش رو آروم بوسید.

+ فقط میخوام خودت باشی عزیزم. من که همه‌جوره دوستت دارم. راه دیگه‌ای برام نمونده. این بار خیلی بد گیر افتادم.

دوباره لبهاشون به هم وصل شد و اشکهای جدیدی از چشمهای بک پایین ریختن.. امشب بهترین شبی بود که تو چند وقت گذشته تجربه میکرد.

ده دقیقه‌ی بعد چان زمانی که حس کرد بک نسبتا آماده‌اس دستش رو عقب کشید و پیشونیش رو بوسید. هر دو عرق کرده بودن و نفس نفس میزدن. دستهاش رو دو طرف سر بک روی مبل گذاشت و عضوش رو روی ورودیش تنظیم کرد.

روی لبهای هم نفس میکشیدن که عضوش رو به آرومی وارد کرد و صدای ناله‌ی بک بلند شد. پیشونیش رو کنار بک روی مبل گذاشت و کمی صبر کرد تا بک به سایزش عادت کنه.

_ تو... خیلی عوض شدی.

میدونست منظورش چیه. لبخند زد و گفت:

+ میخواستم جوری بشم که دوست داری.

بک دستش رو روی بازوی چان گذاشت و کمی پایین کشیدش. کمی بعد چان حرکت کرد و صدای ناله های بک بیشتر از قبل شد. خیلی خوش شانس بودن که تا اون لحظه کسی در رو باز نکرده و داخل نشده بود. امیدوار بود که تا آخرش هم خوش شانس بمونن و اتفاق بدی نیوفته.

_ تو... بهم میگی خودم باشم ولی... خودت خواستی... جوری بشی که من میخوام؟... حداقل خودت به حرفت... آه... عمل کن.

لاله‌ی گوشش رو محکم بوسید و گفت:

+ تو برای مدت زیادی جوری بودی که نمیخواستی پس... باید خسته شده باشی. عیبی نداره اگه بیخیالش شی... من تازه... اول راهم پس... مشکلی نیست.

بک به شونه‌ی چان چنگ زد و ناله کرد. اینکه هر بار که با چان میخوابید آخرش مثل بچه ها به گریه میوفتاد واقعا خجالت آور بود.

شاید چون فقط این زمانها بود که عمیق ترین احساساتش رو دوباره حس میکرد و بروز میداد. اون خیلی غمگین و تنها بود برای همین هر بار که چان رو نزدیک به خودش حس میکرد اشک میریخت.

لبهای چان رو میبوسید و به موهاش چنگ میزد. چشمهاش از اشک پر و خالی میشد و اشکهاش روی مبل میریخت. چان میدونست گریه‌اش به چه خاطره پس حرکاتش رو سریعتر کرد و محکم تر از قبل بغلش کرد.

+ من دوستت دارم بکهیون. تو دیگه تنها نیستی عزیزم... من هستم... ییشینگم هست... جیون هم هست. تنها نیستی.

تا چند دقیقه‌ی بعد هم همونطوری گذشت و اونها همدیگه رو میبوسیدن و چان کنار گوشش میگفت که دیگه تنها نیست. چند ضربه‌ی دیگه کافی بود تا بک با ناله‌ی بلندی ارضا بشه و خودش هم داخل بک ارضا شد. بک فین فین میکرد و دستش رو دور گردن اون انداخته بود تا ازش فاصله نگیره.

سرشونه‌اش رو بوسید و گفت:

+ فردا اینا رو فراموش میکنی و برمیگردی سئول ولی این چیزی رو عوض نمیکنه. من خیلی دوستت دارم.

بک بخاطر مستی و خستگی شدید حس میکرد پشت پلکهاش سنگین شده و دلش میخواست بخوابه اما دوست نداشت چان ازش فاصله بگیره.

آب گلوش رو قورت داد و گفت:

_ اگه... به سوجین یا هر خر دیگه‌ای... نزدیک بشی... یه مهمونی میگیرم و... اتفاق امشب رو با... جزئیات برای همه تعریف میکنم...

صدای خنده‌ی چانیول در اون لحظه از هر چیزی براش زیباتر بود. دستش رو روی بازوش حرکت داد و گفت:

_ من مثل تو نیستم که بگم... همه جوره دوستت دارم... حقیقتش اینه که... اینطوری بیشتر دوستت دارم ددی.

چان کنارش روی مبل دراز شد و اون رو تو بغلش کشید. شنیدن اون حرف از زبون بک حس عحیبی بهش میداد ولی باعث میشد لبهاش به لبخند باز شه و درونش گرم شه.

سر بک روی سینه‌اش قرار گرفت و پیشونیش رو بوسید. موهای خیسش رو نوازش کرد و خیلی آروم گفت:

+ یکم دیگه میریم حموم و بعدش برات لالایی میخونم.

بک از کنار تو آغوشش فرو رفت و چشمهاش رو بست.

_ فقط بخوابیم. امشب تب ندارم.

+ ولی بدنت که خیلی گرمه. گرماش رو دوست دارم.

لبخند کمرنگی روی لبهای بک شکل گرفت و سرش رو عقب برد. تو چشمهای هم خیره شده بودن و دست چان تو موهاش بود و پوست سرش رو نوازش میکرد. تعداد دفعاتی که امشب چان کنار گوشش گفت دوستش داره از دستش در رفته بود اما به نظرش خاص ترین ابراز علاقه‌ی اون مرد این بود که حالا خم شد و آروم اما طولانی پیشونیش رو بوسید و همونجا لب زد:

+ من خیلی دوستت دارم بک. این چیزیه که حتی مین هیون هم نمیتونه تغییرش بده‌.

********

کیونگسو دعا میکرد که هرچه سریعتر اون مهمونی تموم شه و بتونه به اتاقش برگرده چون از شدت خستگی چشمهاش میسوخت و کمرش درد میکرد.

امروز به اندازه‌ی تمام هفته‌ی گذشته کار کرده بود و حالا به تنها چیزی که نیاز داشت یک دوش آب گرم در سکوت و استراحت در مکانی که کیم جونگین اونجا نبود داشت.

اون مرد به بهانه‌ی اینکه هنوز هم سرگیجه و حالت تهوع داره یک گوشه نشست و اون و یشینگ تمام کارها رو انجام دادن. شانس آورد که سونگهو زودتر از بقیه به اونجا اومد و فرصت داشت همه چیز رو براش توضیح بده و ازش کمک بخواد.

البته اون مرد اولش حرفهاش رو باور نکرد ولی ییشینگ بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشه به تمامی سوالاتش جواب داد و چون حرفهاشون مثل هم بود سونگهو باور کرد.

کنار دیوار در دور ترین نقطه نسبت به جونگین وایساده و حتی بهش پشت کرده بود تا حتی اتفاقی هم با همدیگه چشم تو چشم نشن و اون مرد دوباره بهش لبخند نزنه و سر تکون نده.

حتی الان هم میتونست حرفهای بقیه رو درمورد خودش بشنوه و مشخص بود که بهشون مشکوکن اما سونگهو امشب خیلی بهش کمک کرد. از کنارش تکون نخورد و جوری رفتار میکرد انگار از بودن با اون خیلی لذت میبره.

حتی یک بشقاب گوشت جدا کرد و براش آورد و وقتی خواست چیزی بگه خیلی آروم درحالیکه لبخندش رو حفظ کرده بود گفت:

× بقیه دارن نگاهمون میکنن. من برای دوست پسرم یه بشقاب گوشت جدا کردم و آوردم تا با هم بخوریم. این خیلی عاشقانه‌اس مگه نه؟

سر تکون داد و با لبخند بشقاب رو ازش گرفت. سونگهو کنارش وایساد و یکی از لیوانها رو بهش داد‌

× مواظب باش این نوشیدنیه خیلی سنگینه.

کیونگ هیچ خاطره‌ی خوبی از مست کردن نداشت چون همون باعث شده بود کیم جونگین اینجا باشه.

_ من نمیخورم.

× بیخیال پسر. حالا که این اتفاق افتاده پس حداقل کمی ریلکس کن و خوش بگذرون.

_ فکر میکنی میتونم؟ مرده رسما هر بار که نگاهش میکنم بهم لبخند میزنه. این خیلی عجیبه.

سونگهو دستش رو روی دهنش گذاشت و خندید.

× مطمئنم خودت میدونی اون لبخندها نشونه‌ی چیه کیونگ. طبق گفته هات متوجه شدیم که هیچ علاقه‌ای به کیم سجونگ نداره و مجبوره باهاش ازدواج کنه. این یعنی شرایط از چیزی که فکر میکردیم خطرناکتره پسر. اگه کیم جونگین از دخترعموش خوشش نمیاد و با وجود شخصیت خشکش به تو لبخند میزنه و اینقدر ضایع رفتار میکنه فقط یک معنی داره. یعنی ازت خوشش اومده پسر. خیلی متاسفم.

دهن کیونگ  که پر از گوشت بود و میجوید از حرکت وایساد و چند بار پشت سر هم پلک زد. این احمقانه بود. هیچ منطقی پشتش نبود و دلیلی براش وجود نداشت. پوزخند زد و کم کم پوزخندش تبدیل به یه خنده‌ی بلند شد.

× برای چی میخندی؟ حرفمو باور نمیکنی؟ اگه ازت خوشش نیومده پس چرا اینکارا رو میکنه؟

خنده‌ی کیونگ بیشتر شد و روی زانوهاش خم شد. سونگهو هم کمی خم شد تا بهتر بتونه ببینتش.

× الان میخندی ولی بعدا به حرفم میرسی. اینکه ازت خوشش اومده حتی از وقتی که فکر میکردی فقط تنهاست و دنبال دوست میگرده هم وحشتناکتره کیونگ. این یعنی حالا به یک دید دیگه بهت نگاه میکنه و شاید منتظر یه فرصت مناسبه تا کاری بکنه که... بعدش رو خودت بهتر میدونی.

خنده‌های کیونگ قطع شد و سرش رو بلند کرد. به چشمهای هم نگاه کردن و سونگهو سر تکون داد تا روی حرفهاش تاکید کرده باشه و چند ثانیه‌ی بعد کیونگ با شدت بیشتری خندید و بیشتر از قبل روی زانوهاش خم شد.

این مسخره ترین چیزی بود که میشنید. اینکه کیم جونگین ازش خوشش بیاد و بخواد به قصد وارد رابطه شدن بهش نزدیک بشه آخرین اتفاق غیرممکنی بود که میتونست بهش فکر کنه. حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد از ته دل بخنده و اشکهاش از چشمهاش سرازیر شده بودن.

اون قبلا تو یک رابطه‌ی عاشقانه با پسری که حس میکرد عاشق ترین پسر دنیاست بود و میدونست که وقتی از یکی خوشت بیاد چطور رفتار میکنی یا حتی چطور نگاهش میکنی. حالا از روبی متنفر بود ولی هنوز هم اون حس خاص دوست داشتن و دوست داشته شدن رو به خاطر داشت و میدونست اینطوری نیست. کیم جونگین حتی از اون خوشش هم نیومده بود.

اون حرکاتش رو زیر نظر نمیگرفت و بهش توجه نمیکرد. با دیدنش قلبش نمیلرزید و دمای بدنش بالا نمیرفت. میدونست کیم جونگین هم اینطوری نیست. اون حتی یکذره هم ازش خوشش نمیومد و دلیلی نداشت خودش هم ازش خوشش بیاد. این هم فقط یک سوءتفاهم مثل بقیه بود. با بقیه هیچ فرقی نداشت.

روی زانوهاش بود و میخندید که دستی پشت کمرش قرار گرفت و بوی عطر تلخی تو بینیش پیچید.

+ مشکلی پیش اومده؟ حالت خوبه؟

حس کرد تمام بدنش یخ زده و چشمهاش گرد شد. سونگهو با دهن باز به مردی که دستش رو پشت کمر اون گذاشته بود نگاه میکرد و کیونگ... حس میکرد تمامی صداهای اطرافشون قطع شده. به آرومی سرش رو چرخوند و با اون مرد چشم تو چشم شد. جونگین کنارش وایساده بود و با ظاهری که نگران به نظر میرسید نگاهش میکرد.

سریعا صاف وایساد و آب گلوش رو قورت داد. مگه اون مرد اونطرف حیاط کنار دوستش ننشسته و مشغول صحبت نبودن؟ پس چطور متوجه اون شد و خودش رو بهش رسوند؟

جونگین دوباره سوالش رو تکرار کرد.

+ همه چیز رو به راهه؟ حالت خوبه؟

اون مرد حرکاتش رو زیر نظر گرفته و بهش توجه کرده بود؟

_ من... خیلی خوبم قربان.

یک قدم عقب رفت و پشتش محکم به دیوار خورد و اخمهاش کمی در هم شد. سونگهو نگاهی به اطراف انداخت و دید که همه اونها رو نگاه میکنن پس لبخند زد و به کیونگسو چسبید‌

× چیزی نشده قربان. ما فقط میخندیدیم. کیونگ جدیدا خیلی از جوکهای من خوشش اومده و بهم میخنده. الان هم داشت میخندید.

یه تای ابروی جونگین بالا رفت و به چشمهای کیونگ خیره شد.

+ اوه پس کیونگسو شی به بعضی از جوکها میخنده... جالبه. نمیدونستم.

به جوکهای خودش اشاره کرده بود که کیونگ اصلا نخندید و فقط لبخند معذبی تحویلش داد.

× کیونگ به همه‌ی جوکهای من میخنده‌. ما خیلی با همدیگه حال میکنیم.

سونگهو با صدای نسبتا بلندی گفت تا به گوش خیلیا برسه و جونگین پوزخند محوی بهش زد. کیونگسو بدون اینکه چیزی بگه به دیوار تکیه زده و اون رو نگاه میکرد.

نگاهش رو از صورتش پایین آورد و به ظرف و لیوان تو دستش داد.

+ بهتره دقت کنی که چه زمانی براش جوک تعریف میکنی آقای کیم. اگه با دهن پر به جوکهای بامزه‌ات بخنده ممکنه بعدش اتفاق بدی بیوفته.

سونگهو فورا سر تکون داد و گفت:

× بله حتما. حواسمون رو جمع میکنیم.

جونگین به لیوان تو دست کیونگ اشاره کرد و گفت:

+ بهتره یه نوشیدنی سبکتر رو امتحان کنی. امروز خیلی کار کردی و نتونستی خوب غذا بخوری. اون ممکنه به معده‌ات صدمه بزنه.

گلوی کیونگ خشک شده بود و حس میکرد دست و پاهاش یخ بسته. خاطره‌ی دوری مقابل چشمهاش پخش میشد و در اون برای اولین بار با روبی ملاقات کرده بود. اون از شدت خنده به حرفهای دوستش به سرفه افتاد و کمی بعد دستی پشت کمرش قرار گرفت و یک صدای بم ازش پرسید حالش خوبه یا نه. اونها با هم چشم تو چشم شدن   روبی به نوشیدنیش اشاره کرد و اخطار داد که موقع نوشیدنش مواظب باشه چون خیلی سنگینه.

قبلا هم چنین اتفاقی افتاده بود و اون بار با فرد مقابلش وارد رابطه شد اما الان... به چشمهای جونگین خیره شده بود و نمیتونست حتی حرف بزنه. هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود فقط صدای سونگهو تو گوشش میپیچید و اون خاطره‌ی دور رو مقابل چشمهاش میدید.

"× اون ازت خوشش اومده."

چند ثانیه گذشت و بعد جونگین بهش لبخند زد و دستش رو تو موهاش کشید. درست اون لحظه بود که صدای تو مغز کیونگ خیلی آروم طوری که میتونست ادعا کنه اصلا نشنیده زمزمه کرد:

"_ لبخندش جذابه."

+ زیاد به خودت سخت نگیر. کمی دیگه مهمونی تموم میشه و اگه بخوای میتونی بری بالا استراحت کنی. برای جوک شنیدن و خندیدن بعدا هم وقت هست. از چشمهات مشخصه که خیلی خسته‌ای.

جونگین بعد از زدن این حرف سر تکون داد و ازشون فاصله گرفت. دلش میخواست سونگهو رو خفه کنه چون از اول امشب به کیونگسو چسبیده بود و اونقدر لبخندهای مسخره زد و خودش رو خوشحال نشون داد که به گوشش رسید چند نفر درمورد رابطه‌ی اون دو نفر و اینکه شاید واقعا با هم باشن حرف میزدن. این افتضاح بود.

اگه اونها موفق میشدن اینطوری به بقیه نشون بدن همه چیز خراب میشد پس اجازه نمیداد این اتفاق بیوفته. سمت میزش برگشت و کنار سوبین که با اخم چپ چپ نگاهش میکرد نشست. سوبین سرش رو سمتش خم کرد و پرسید:

× برای چی همچین کاری کردی؟

کتش رو مرتب کرد و لیوان نوشیدنیش رو برداشت. کمی ازش نوشید و گفت:

+ سونگهو داشت به بقیه نشون میداد که اونها با همن. باید یجوری بهمش میزدم.

× دقیقا. باید بهمش میزدی نه اینکه بدتر اونها رو برای جدی تر بازی کردن تحریک کنی.

سرش رو سمت دوستش چرخوند و پرسید:

+ منظورت چیه؟

× یعنی متوجه نشدی؟ مهم نیست تو چقدر الان تلاش کرده باشی تا به بقیه نشون بدی که از کیونگسو خوشت میاد. اون باز هم با یک سخنرانی دیگه اما اینبار کمی جدی تر میتونه همه چیز رو انکار کنه پس شانس زیادی نداری.

جونگین با تعجب نگاهش کرد و سوبین ادامه داد:

× اون پسر هیچ حسی به تو نداره و چیزی که همه میبینن اینه که تو به سمتش میری. دیوونه شدی؟ میخوای اوباهت و شخصیتت بخاطر همچین چیز ساده‌ای زیر سوال بره وقتی میتونی خیلی راحت تر همه چیز رو به نفع خودت پیش ببری؟

+ چه کار دیگه‌ای از دستم برمیاد؟ من وقت زیادی ندارم.

× برای همینه که نباید هیچ اشتباهی تو کارت داشته باشی. تا الان اونها نزدیک شدن تو به اون پسر رو دیدن ولی حالا اون با یکی دیگه سرگرم و خوشحال به نظر میرسه. اگه بخوای همینطوری ادامه بدی نهایتا بقیه میگن تو دنبال کیونگسو بودی و اون هیچ علاقه ای بهت نداشت. شاید به طور موقت کارت راه بیوفته و یوهان فکر کنه گی هستی و بیخیالت شه ولی به بعدش فکر کردی؟ اونوقت تبدیل میشی به رئیس بدبختی که برخلاف ظاهر جذابی که به بقیه نشون میداد نتونست توجه یه کارمند معمولی رو جلب کنه و اون پسر همکارش رو به رئیسش ترجیح داد.
حرفهاش منطقی بود. تا به حال از این دید به قصیه نگاه نکرده بود.

+ خب الان باید چیکار کنم؟ الان دیگه نمیتونم بیخیال پسره بشم.

سوبین خواست حرف بزنه که با شنیدن حرفش ابروهاش بالا رفت‌.

× چرا نمیتونی؟ مگه این پسره چیز خاصی داره؟

جونگین چند ثانیه مکث کرد. اصلا چرا چنین حرفی رو زد؟

+ بخاطر اینکه وقت ندارم پسر. اگه برم سراغ یکی دیگه حتی اگه اون عاشقمم بشه میگن هوسباز بودم و هر روز دنبال یکیم اینطوری دوباره وجهه‌ام خراب میشه.

سوبین سر تکون داد گفت:

× خب بهت میگم چیکار کن. تو تا الان کارهایی که برای جلب توجه اون پسر باید میکردی رو به وضوح انجام دادی. از الان به بعد میکشی عقب و منتظر میمونی. دختر و پسر هیچ فرقی نداره. همه‌ی آدما توجهشون به کسی که ازشون فاصله میگیره اما از دور حواسش بهشون هست خوششون میاد و دو کیونگسو هم یک آدم نرمال مثل بقیه‌اس.

+ نمیشه هم عقب بکشم هم توجه کنم که...

× توجه میکنی ولی توجهات خیلی ریز. طوری که اون متوجه شه ولی اینطور به نظر برسه که تو دیگه از ناامید شدی و اینکار ها رو برای دل خودت انجام میدی.

چند ثانیه طول کشید تا جونگین متوجه منظورش بشه و کم کم لبخند زد. قبلا اینطوری فیلمهایی زیاد میدید. چرا به ذهن خودش نرسیده بود که چنین کاری انجام بده؟ اینطوری بهتر بود و با دیدن چشمهای شوکه و گیج کیونگسو حدس میزد یک جرقه هایی بینشون خورده باشه و پسره توجهش جلب شده.

هومی کرد و با اعتماد به نفس به عقب تکیه زد. سوویچ موتور رو از جیبش بیرون آورد و بهش نگاه کرد. تصمیم داشت امشب جلوی همه به یه بهانه‌ی تخمی موتور رو به اون پسر هدیه بده ولی الان که بهش فکر میکرد این نقشه خیلی بهتر بود. پس متاسفانه قرار نبود اون موتور به دو کیونگسو برسه...

**********

ساعت ده شب بود همه بعد از اینکه شام خوردن تو سالن بزرگ عمارت بیون دور هم جمع شده بودن. جیون روی مبل کنار مادرش نشسته بود و پلکهاش روی هم میوفتاد. سولیون و جونگمین به همراه مین هیون و همسرش نشسته بودن و درمورد مسائل مختلف با همدیگه حرف میزدن.

مین هیون تصمیم داشت درمورد اینکه بک بدون ملاحظه از سئول رفته و رستوران رو خالی گذاشته بود به پدرش بگه و بدش نمیومد همه حرفهاش رو بفهمن. اینطور وقتها سولیون و جونگمین حرفهاش رو تایید میکردن و ممکن بود تاثیر بیشتری روی پدرش داشته باشه.

در طرف دیگه بیون جون وو از بالای پله ها به فرزندانش نگاه میکرد و آه میکشید. از نظر بقیه‌ی مردم اونها یک خانواده‌ی کامل و بی نقص که همدیگه رو دوست داشتن به نظر میرسیدن ولی اون تصور با واقعیت زمین تا آسمون تفاوت داشت.

بکهیون نتونست تحمل کنه و الان بوسان بود. حدس میزد مین هیون حرفهای بدی درموردش بزنه و سعی کنه دیدش رو عوض کنه. از طرفی به لطف جیون فلشی که دنبالش بودن به دست بک رسیده بود و احتمال میدادن نسخه‌ی دیگه‌ی فلش تو لبتاب مین هیون باشه چون این روزها به وضوح متوجه شده بود که مین هیون بیشتر از قبل لبتابش رو با خودش اینطرف و اونطرف میبره‌

باید یکجوری بدون اینکه پسرش بهشون شک کنه به لبتابش دسترسی پیدا میکردن و الان فقط یک فکر به نظرش میرسید. نمیدونست آخرش چه اتفاقی میوفته اما شاید این آخرین شانسش برای جمع کردن اعضای اون خانواده‌ی ویران دور همدیگه بود.

دستی به صورتش کشید و به آرومی از پله ها پایین رفت. همه با شنیدن صدای پاش سمتش چرخیدن و بهش لبخند زدن.

سمت مبل یک نفره‌ی گوشه‌ی سالن رفت و مقابل همه‌ی اونها نشست. بعد از اینکه یکی از خدمتکارها فنجون قهوه‌اش رو روی میز گذاشت با لبخند به بقیه نگاه کرد و گفت:

+ ممنونم که امشب دعوتم رو پذیرفتین و کنارمین. ازتون خواستم بیاین تا درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.

همه با لبخند سر تکون دادن و با اشتیاق منتظر ادامه‌ی حرفهاش موندن.

+ بکهیون جدیدا کار خیلی عالی‌ای انجام داده. قبلا بهش گفته بودم تصمیم دارم برای سفر به بوسان برم و حالا اون زودتر از من به اونجا رفته تا خودم رو بهش برسونم و چند روز با همدیگه وقت بگذرونیم.

لبخند از روی لبهای مین هیون رفت و به پدرش نگاه کرد. اون هم قصد داشت درمورد سفر بک به بوسان بگه ولی انگار اون پسر پیشدستی کرده بود. فقط نمیتونست درک کنه که چرا پدرش از این موضوع ناراحت نشده؟

× ولی پدر... بک تازه ریاست رستورانها رو به عهده گرفته و تا پایان سال چیزی نمونده. قرار بود به کارهای مالی و سود و زیانهای یک سال اخیر رسیدگی کنیم و حضورش تو رستوران لازمه. اینکه یهویی بدون هماهنگ کردن با ما اینجا و رستوران رو ترک کرده باشه یه کار کاملا غیر حرفه‌ای و خودسرانه‌اس.

سولیون و جونگمین هم حرفش رو تایید کردن ولی پدرشون فقط لبخند زد.

+ اما من اینطوری بهش نگاه نمیکنم. بک پسر باهوشیه و خیلی زود میتونه با محیط اطرافش اوکی شه. حدس میزنم این سفر رو برای خودش در نظر گرفته تا بعد از برگشتن به طور کاملا جدی به کارهاش مشغول شه و رستوران رو روز به روز بالاتر ببره.

همه سکوت کرده بودن و کسی چیزی نمیگفت. مرد مسن فنجون قهوه‌اش رو از روی میز برداشت و کمی ازش نوشید.

+ از وقتی که بک این سفر رو برنامه ریزی کرد من هم کمی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مدت زیادی از سفر رفتنمون با همدیگه میگذره. مین هیون و همسرش سالهاست بخاطر رسیدگی به کارهای رستوران سفر نکردن و سولیون و جونگمین هم درگیر کارهای خودشون بودن. اینکه میبینم کاپیتان جیون تا به حال سفر های زیادی نداشته قلبم رو به درد میاره.

جیون با شنیدن اسمش چشمهاش رو باز کرد و با گیجی اطراف رو نگاه کرد.

× ما هیچ مشکلی نداریم پدر. رسیدگی به کارهای رستوران خیلی بیشتر از یک سفر چند روزه برام مهمه.

+ این درست نیست مین هیون. من نمیخوام تمام عمرت رو وقف رستوران کنی و وقتی به سن من رسیدی و به عقب نگاه کردی با خودت بگی ارزشش رو نداشت. میخوام مثل بکهیون باشین. زمانی که حس میکنین به سفر نیاز دارین سفر کنین. رها باشین. اونوقته که میتونین تو کارتون پیشرفت کنین.

دست مین هیون روی پاش مشت شد. پدرش جدیدا خیلی از بک حمایت میکرد و دلیلش رو نمیدونست. اون مرد امشب باید از دست بک عصبانی میشد و بعد از اینکه بهش زنگ میزد ولی دعواش میکرد اما الان مقابل اونها نشسته بود و ازشون میخواست مثل بک زندگی کنن. این افتضاح بود.

+ اون حرفها رو زدم که ازتون بپرسم نظرتون با یک سفر کوتاه چند روزه به بوسان چیه؟

× چی؟

× واقعا؟

_ الان جدی‌این؟

هرکدوم از افراد حاضر در سالن یکجور به اون پیشنهاد واکنش نشون دادن اما مین هیون سکوت کرده بود و نفسهای عمیق میکشید تا خشمش رو کنترل کنه. پدرش باید از بک ناامید میشد. این وضعی که الان داشتن اصلا خوب نبود.

+ چرا که نه؟ بهش فکر کنین. امسال میتونیم همه با همدیگه از یک سفر کوتاه لذت ببریم و کمی استراحت کنیم. هر کاری که دوست داشته باشین تو این سفر انجام میدین و خاطرات خوبی تو ذهنتون میمونه.

سولیون گفت:

× راستش... خیلی از پیشنهادتون ممنونم پدر ولی کارهامون این روزها کمی فشرده شده و این سفر... فکر نکنم خیلی ضروری باشه.

مین هیون فورا تایید کرد و گفت:

× درست میگه پدر. حالا که بک تفریحش رو به کارهای رستوران ترجیح داده من مجبورم به جای اون به همه‌ جیز رسیدگی کنم پس قطعا نمیتونم رستوران رو ترک کنم.

بحث دقیقا به جایی رسید که مرد مسن میخواست. لبخند زد و آهی کشید.

+ دارین میگین به اندازه‌ی چند روز برای پدرتون وقت ندارین؟ دوست ندارم بهتون اصرار کنم ولی میتونین به این فکر کنین که سن من بالا رفته و از الان به بعد هرچیزی ممکنه؟ شاید این آخرین فرصتی باشه که بتونیم دور همدیگه جمع شیم و خیلی تلخ میشه اگه بخاطر کارهای روزمره‌اتون این فرصت رو از دست بدیم.

دروغ نگفته بود. اون زمان زیادی نداشت و قطعا این آخرین فرصتی بود که برای دور هم جمع کردن فرزندانش داشت. امیدوار بود بتونه اونها رو راضی کنه و این سفر رو با هم تجربه کنن.

سولیون اولین کسی بود که تحت تاثیر حرفش قرار گرفت و گفت:

_ پدر اینطوری نگین. ما هنوز کلی وقت داریم که کنار هم باشیم. اینطوری که میگین قلبم میشکنه.

+ حقیقت همینه دخترم. من دیگه جوون نیستم. شاید همین کافی باشه که دوست داشته باشم کمی بیشتر باهاتون وقت بگذرونم.

× ما هم دوست داریم با شما وقت بگذرونیم پدر ولی کارهای رستوران زیادن. نمیتونیم از کنارشون بی توجه بگذریم.

سرش رو سمت مین هیون چرخوند و گفت:

+ میتونیم تمام شعبه ها رو برای یک هفته تعطیل کنیم. اینطوری همه‌ی کارمندانمون بعد از یک استراحت چند روزه برای تعطیلات کریسمس خیلی خوب عمل میکنن و آمار رستوران بالا میره‌

× ولی کارهای اداری و کاغذبازی های مالی...

+ میتونی لبتابت رو هم با خودت بیاری مین. این روزها خیلی از کارها رو با ایمیل انجام میدین مگه نه؟ میتونی هم از سفر با ما لذت ببری و هم به کارهات برسی. اینطوری خیلی بیشتر قدردان زحمتات هستم تا زمانیکه خودت رو تو اون رستوران حبس کنی.

مین هیون از گوشه‌ی چشم دید که سولیون و همسرش با همدیگه حرف میزنن و میدونست اون مکث یعنی با پیشنهاد پدرشون موافقت میکنن. همسرش که کنارش نشسته بود با صدای آرومی گفت:

× بک دنبال تفریحشه و تو از اولش به این رستوران چسبیدی. اما حالا میبینی که پدرت بک رو بیشتر تحسین میکنه. تو تلاش کردی ولی اون داره برنده میشه. این خجالت آوره.

اخمهاش تو هم شد و به فنجون قهوه‌ی تو دستش نگاه کرد. شاید باید نیمه‌ی پر لیوان رو میدید. اگه همه با هم به بوسان میرفتن میتونست به همراه سولیون بیشتر روی بکهیون و کارهایی که قطعا در مقابل جان نشون میداد مانور بده و پدرش رو حساس کنه. فقط کافی بود یکبار پدرش به طور اتفاقی بک رو در حال بوسیدن چانیول ببینه. اونوقت همه چیز تموم میشد و با نشون دادن وویس هاش به مرد مسن بهش ثابت میکرد بک فقط دنبال کثافت کاریه و اصلا در حد ریاست رستورانها نیست.

× بسیار خب پدر. اگه این چیزیه که شما رو خوشحال میکنه من انجامش میدم. امیدوارم تو این سفر بهمون خوش بگذره.

سولیون با لبخند به پدرش گفت و صدای خنده‌ی بلند اون مرد کل سالن رو پر کرد.

+ این عالیه. ازت ممنونم که بخاطر من تصمیمت رو عوض کردی دخترم. این خیلی برام با ارزشه. تو چی مین هیون؟ به پیشنهادم فکر کردی؟

وقتی نگاه مشتاق و خیره‌ی پدرش رو روی خودش دید لبخند زد. به حرفهای همسرش و استفاده‌ای که از اون فرصت میتونست داشته باشه فکر کرد. شاید این کار جواب میداد...

× من خوشحالی شما رو میخوام پدر. اگه با اومدن ما بیشتر از قبل از سفرتون لذت میبرین پس همراهیتون میکنیم.

بیون بعد از شنیدن اون حرف با خنده براشون دست زد. عالی شد. حالا شاید همه چیز کمی بهتر از قبل پیش میرفت.

+ این چیزی بود که ازتون توقع داشتم. خیلی عالیه. چون میدونستم پیشنهادم رو رد نمیکنین از قبل برای هممون بلیط هواپیما رزرو کردم و فردا صبح راس ساعت شش به سمت بوسان حرکت میکنیم. برای الان هم میتونین برگردین خونه و وسایلتون رو جمع کنین.

شنیدن اون حرف کافی بود تا همه با عجله از جاشون بلند شن و سمت وسایلشون برن. قطعا هیچ کدوم توقع نداشتن برای چنین سفر یهویی فقط چند ساعت وقت داشته باشن و حالا میخواستن از هر ثانیه نهایت استفاده رو بکنن. جیون با تعجب بقیه رو نگاه کرد و پرسید:

_ چی شده؟ بهمون حمله کردن؟

پدر بزرگش با خنده صداش کرد و از روی مبل پایین اومد و سمتش رفت. مرد مسن از روی زمین بلندش کرد و رو پای خودش نشوندش‌.

_ چرا میدوان؟ مسابقه داریم؟ منم برم بازی؟

جون وو گونه‌اش رو بوسید و گفت:

+ بازی اصلی از فردا شروع میشه کاپیتان. فردا صبح داریم میریم پیش دایی هیون. قراره کلی خوش بگذرونیم.

جیون با تعجب سمتش چرخید و چند بار پلک زد‌ وقتی که از حرفهای پدربزرگش مطمئن شد با ذوق هیجان جیغ زد و خندید.

_ آخ جون میریم پیش دایی. شینگم اونجاست مگه نه؟

*********

ساعت یازده و نیم صبح بود و هر دو نفر کاملا برهنه روی تخت اتاق چان دراز شده و سمت همدیگه چرخیده بودن. هیچکس خواب نبود یا خودش رو به خواب نمیزد.

نزدیک به نیم ساعت میشد که بدون زدن کوچکترین حرفی به همدیگه خیره شده بودن و نفسهای عمیق میکشیدن. بک به خاطر داشت که دیشب چه اتفاقی بینشون افتاد. حتی هنوز هم میتونست دوستت دارمهایی که چان کنار گوشش گفته بود رو به خاطر بیاره و لمس دستها و بوسه هاش رو حس کنه.

چانیول به چشمهای پف کرده‌ی بک نگاه میکرد. دیشب بعد از اینکه مدتی روی مبل دراز کشیدن بک رو بیدار کرد و با هم به حموم رفتن. قرار گرفتن زیر دوش آب گرم و نوازشها و بوسه هاش باعث شده بود بک احساساتی شه و تا یک ساعت روی زمین نشسته و بک رو تو آغوش گرفته بود.

در گذشته هیچ زمان فکرش رو نمیکرد روزی برسه که اون پسر لجباز و حاضر جواب مقابلش تو بغلش بشینه و گریه کنه. بک گیج تر از قبل شده بود و در حالیکه زیر دوش حموم نشسته بودن بهش میگفت که با موی مشکی خیلی جذاب بوده و همه با دیدنش تعجب میکردن ولی بعدها رنگ موهاش رو عوض کرد و اونقدر به این زندگی عادت کرد که دیگه به دوباره مشکی کردن موهاش فکر نمیکرد.

پسری که الان در سکوت مقابلش دراز شده بود رازهای غمناک و ناراحت کننده‌ی زیادی داشت که هر بار با فهمیدن مقداری ازشون قلبش درد میگرفت و دوست داشت بتونه کاری براش بکنه اما الان حتی نمیتونست دوباره جلو بره و پیشونیش رو ببوسه.

درمورد کارهای دیشبشون شاید میتونستن مستی رو بهانه کنن. هرچند که هردوشون میدونستن اون فقط یک بهانه‌ی مسخره‌اس اما درموردش حرف نمیزدن چون اگه این اتفاق میوفتاد برای بعدش باید توضیحاتی میدادن که نمیتونستن درموردش حرف بزنن.

بک نمیتونست در مورد وویس و مین هیون چیزی بگه و چان هم نمیتونست بگه که همه چیز رو میدونه و به خواسته‌ی آقای بیون بهش نزدیک نمیشده. پس ترجیح دادن سکوت کنن و بدون اینکه چیزی بگن یا کاری کنن کنار هم دراز بکشن.

چند دقیقه‌ی دیگه هم به اون شکل گذشت و در آخر این بکهیون بود که کم آورد. بازوی عضلانی چان با موهای فر و بهم ریخته‌ی روی پیشونیش در کنار صورت بامزه‌اش و چشمهای درشتی که بهش خیره شده بود مقاومتش رو از بین بردن و بعد از صاف کردن صداش گفت:

_ من دیشب خیلی خوردم و زیاده روی کردم. حتی الان هم حس میکنم کمی مستم. توام دیشب از همون نوشیدنی ها خوردی پس باید وضعت بدتر از من باشه‌.

بعد از زدن این حرف سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای چان گذاشت. چان تو دلش به بهانه‌ی بچگانه‌اش خندید و چشمهاش رو بست. نمیدونست تا کی میتونن از اون بهانه استفاده کنن ولی فعلا به کارشون میومد و باهاش به خواسته‌اشون میرسیدن.

چشمهاش رو بست و لبهاش رو کمی از هم باز کرد. دستش از زیر پتو دور کمر بک حلقه شد و جلوتر کشیدش. بک دستش رو روی سینه‌ی چان گذاشت و به آرومی حرکت داد تا از شونه‌اش گذشت و به پشت گردنش رسید.

دستش رو تو موهاش برد و بوسه رو عمیقتر کرد. تا چند دقیقه‌ی بعد بی وقفه همدیگه رو بوسیدن و چان به آرومی روش خیمه زد. بوسه‌هاش رو از لبهای بک پایین تر آورد و چونه‌اش رو بوسید.

بک با حس کردن گرمای بدن چان و تماس بدنهای برهنه‌اشون چشمهاش رو بست و وقتی چان روی سیبک گلوش رو بوسید آه کشید. حالا دیگه خبری از دوستت دارم گفتنهای چانیول نبود ولی بوسه هاش حس خیلی خوبی بهش میدادن. چان دستش رو روی شکم بک حرکت میداد و به آرومی نوازشش میکرد. کنار گوشش رو بوسید و لاله‌ی گوشش رو تو دهنش کشید و مکید. صدای ناله‌ی آروم بک به گوشش خورد و چشمهاش رو بست.

حالا بک مطمئن شده بود که این پیشرفت چان تو عشق بازی کردن و حتی رابطه هیچ ربطی به مستی دیشبش نداره. حالا اونها کاملا هوشیار بودن ولی چان خیلی خوب میدونست چطوری هیجانزده‌اش کنه.
به آرومی گفت:

_ فیلمهایی که دیدی... خیلی خوب بودن.

گوشه‌ی لبهای چان بالا رفت و گاز کوچیکی از گردنش گرفت که صدای آخش بلند شد.

+ شنیدنش باعث خوشحالیه.

سرش رو عقب برد و بهمدیگه خیره شدن. تا چند ثانیه‌ی بعد باز هم حرفی نزدن و اون پیشونی بک رو بوسید. بعد از پیشونیش پشت پلکهاش رو بوسید و پایین تر اومد. روی بینی و کنار لبش رو بوسید. وقتی به لبش رسید و لبهاشون همدیگه رو لمس کردن صدای باز شدن در خونه و برخوردش با دیوار هر دو نفرشون رو از جا پروند.

× دایی هیون کجایی؟ جیونی اینجاس...

صدای هیجان زده و بلند جیون تو خونه پیچید و بک و چان با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردن. اون بچه اونجا چیکار داشت؟

صدای لی بلافاصله به گوششون خورد که خیلی بلندتر از صدای جیون بود.

+ آم جیونی ای کاش... ای کاش صبر میکردی با پدر بزرگ یا مادرت بیای. اونا هنوز دارن وسایلشون رو از ماشین بیرون میارن و کمی دیگه میرسن اینجا. همشون اینجان. حتی دایی مین هیونت هم همراهشونه.

لی داشت به اونها خبر میداد که آقای بیون و بچه های دیگه‌اش تو حیاط همین خونه در حال خالی کردن وسایلشون بودن و شنیدن همین حرف کافی بود تا بک با نهایت قدرت چان رو به عقب پرت کنه و خودش از روی تخت پایین بپره.

صدای آخ بلند چان نشون میداد که از سمت دیگه‌ی تخت پایین افتاده و هر دو با عجله روی زمین دنبال لباسی برای پوشیدن میگشتن. بک اصلا وقت نداشت به درد پایین تنه‌اش توجه کنه چون صدای اون بچه که اسمش رو صدا میکرد لحظه به لحظه نزدیکتر میشد و اینکه در اتاق باز بشه و جیون اون و چان رو برهنه کنار همدیگه ببینه آخرین چیزی بود که تو زندگیش میخواست. یکی از تیشرتای چان رو از روی زمین برداشت و پرت کرد تو صورتش.

_ بگیر تنت کن.

خودش هم یکی دیگه از تیشرت و شلوارکهاش رو برداشت که صدای چان رو شنید:

+ اونا کثیفن.

_ واقعا فکر میکنی الان به این اهمیت میدم؟

با عجله تیشرت رو تنش کرد و از گوشه‌ی چشم دید که چان شلوار جینش رو پاش میکنه. به محض اینکه شلوار رو از پاش بالا کشید و دستش رو تو موهاش برد در با شتاب باز شد و صدای جیغ هیجانزده‌ی جیون به گوش هردو نفرشون رسید.

× سورپرایز... کاپیتان جیون اینجاس.

*************

پارت جدید اینجاست دوستان😇

امیدوارم دوستش داشته باشین و لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
224K 10.7K 60
❝love is a war and i am your soldier.❞ ꒰ flashbacks and terrifying nights reminding her of who she used to be. one boy never forgot and will do anyth...