The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.7K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

36

1K 274 278
By sabaajp

تو جاش غلتی زد و به سختی گوشه‌ی چشمهاش رو باز کرد.

سرش به شدت درد میکرد. روی تخت نشست و با فکر کردن به سوءتفاهمی که برای اون مرد گنده پیش اومده بود گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و خنده‌اش گرفت.

شب گذشته چان براش از داروخانه باند پانسمان و لوازم مخصوص ضدعفونی گرفت و بعد از برگشتن به خونه دستهاش رو براش پانسمان کرد.

از اینکه پیش کسی مظلوم نمایی کنه متنفر بود ولی دیشب به طرز عجیبی هر بار که سرش رو پایین مینداخت و چیزی نمیگفت چانیول بهش نزدیک میشد و بعد از بوسیدنش ازش عذرخواهی میکرد.

وقت خواب که شد چان روی تخت کنارش خوابید و بدون اینکه اون ازش درخواستی داشته باشه محکم بغلش کرد و کنار گوشش براش لالایی خوند تا بتونه بخوابه.

با شنیدن صدای معده‌اش از روی تخت بلند شد. تمام بدنش کوفته شده بود.

_ انگار واقعا یه گاو بزرگ بهم زده. دیشب نزدیک بود خودش منو به کشتن بده.

سر و صدایی که از بیرون میومد بهش میفهموند که چان هنوز هم اونجاست و احتمالا داره براش صبحونه درست میکنه.

قیافه‌ی مغموم و در همی به خودش گرفت و در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت. باید اینطور وانمود میکرد که خیلی صدمه دیده. اونوقت شاید چان بیشتر از قبل بخاطر حرفهای زشتی که دیروز بهش زد پشیمون میشد و یاد میگرفت دیگه با اون اینطوری رفتار نکنه. دستش رو به کمرش گرفت و لنگ زنان سمت آشپزخونه رفت.

_ آخ... تمام بدنم درد میکنه... دیشب واقعا داشتم میم...

برخلاف توقعش به جای چانیول یشینگ رو دید که داشت میز صبحونه رو آماده میکرد. اون دیگه اینجا چیکار میکرد؟ پس چانیول کجا بود؟

لی با دیدنش بهش لبخند زد و سمتش رفت.

× پس بالاخره بیدار شدی. داشتم نگرانت میشدم پسر...

بعد از این حرف هم اون رو محکم در آغوش گرفت و دستش رو پشت کمرش کشید. بک با قیافه‌ی پوکر به روبرو خیره شده بود و به این فکر میکرد که چانیول به چه دلیل تخمی ای اون رو تنها گذاشته و از اینجا رفته؟

× برات صبحونه حاضر کردم. همون املتیه که خیلی دوست داری.

_ چان کجاست؟

به محض اینکه پشت میز نشست پرسید و لی لیوان شیرکاکائوی داغ رو مقابلش گذاشت. بشقابش رو با املت پر کرد و کنارش پشت میز نشست. بدون اینکه به سوالش جواب بده گفت:

× در مورد کار دیشبت باید با هم حرف بزنیم بک. من از دیشب بخاطر تو نتونستم حتی یک ثانیه بخوابم. فقط میخوام بدونم به چه دلیل احمقانه‌ای میخواستی خودت رو از روی اون پل پرت کنی پایین ؟

بک تا چند ثانیه نگاهش کرد و بعد چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و آه کشید.

_ من نمیخواستم همچین غلطی بکنم. چانیول اشتباه متوجه شده بود.

یشینگ با اخم گفت:

× اگه پدرت بفهمه میخواستی همچین کاری کنی خیلی ازت ناامید میشه بک. تو برای اینکه خانواده‌ی چان ازش ناامید نشن اینکار ها رو کردی اونوقت خانواده‌ی خودت برات مهم نیست؟

بک با اخم و دست به سینه به عقب تکیه زد و گفت:

_ برای چی باید خودم رو بکشم وقتی به جاش میتونم مین هیون رو از اون بالا پرت کنم پایین؟ یعنی فکر میکنی اینقدر احمقم که خودمو بکشم و بذارم مین هیون و سوجین به خواستشون برسن؟

وقتی نگاه گیج و متعجب لی رو دید با جدیت براش توضیح داد:

_ دیشب گوشیم از دستم افتاد. خم شده بودم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه که چان رسید و پرتم کرد روی زمین. بعدشم مثل بچه ها افتاد گریه و فکر کرد میخواستم خودمو بکشم. کل داستان همین بود...

لی تا چند ثانیه با دهن باز نگاهش کرد و بعد گفت:

× بک میدونم این چند وقت تحت فشار بودی و طبیعیه اگه خسته و ناراحت بشی. حتی چانیولم... خب دیروز حرفهای خوبی بهت نزد و ناراحتت کرد ولی هیچکدوم از این حرفها باعث نمیشه که بخوای به اینکه همه چیز رو تموم کنی فکر کنی.

_ اگه به کشتن خودم فکر میکردم پنج سال پیش اینکار رو میکردم نه الان. بهتره این بحث مسخره رو ادامه ندی شینگ چون در حال حاضر یه تراس گوشه‌ی این سالن هست و میتونم تو رو ازش پرت کنم پایین.

لی کمی کمث کرد و به چشمهای پسر مقابلش خیره شد. حرفهای بک به قدری با جدیت بیان شده بودن که راهی به جز پدیرفتن براش نمیذاشت. البته هنوز هم نگران بود و میخواست درموردش باهاش حرف بزنه ولی اگه بک لج میکرد امکان نداشت بتونه از زیر زبونش چیزی بیرون بکشه.

× همش همین بود یا برای اینکه بهت گیر ندم چیزی نمیگی؟

_ همین بود. ولی حق نداری به چان چیزی بگی... بذار فکر کنه میخواستم خودمو بکشم تا یکم از خودش بابت حرفهای مسخرش خجالت بکشه.

× ولی امروز صبح خیلی نگران بود و میگفت از کنارت جم نخورم و مواظبت باشم. حتی گفت بهتره چند روز استراحت کنی و سر کار نری.

_ هه...  اون حرفهای احمقانه رو روز گذشته بهم زد و حالا نگرانمه؟ خیلی مسخرس.

با تحلیل کردن بخش آخر حرفهای یشینگ تو چشمهای دوستش خیره شد.

_ خواست تو مواظبم باشی؟ پس خودش چی؟ مگه تا چند روز آینده اینجا نمیاد؟

یشینگ دستش رو پشت گردنش کشید و لبهاش رو بهم فشرد. آب گلوش رو قورت داد و هومی کرد. بک با اخم بهش نگاه کرد و دوباره سوالش رو تکرار کرد که با این جواب روبرو شد.

× کارش تو سئول تموم شده. پس برگشت بوسان تا به کارهایی که اونجا داره برسه.

درست چند ثانیه‌ی بعد سکوت ارامش بخش اون خونه با صدای بلند فریاد بک از بین رفت و صندلیش به عقب پرت شد.

_ چه غلطی کرده؟ با کی رفته بوسان؟ با سوجین؟

*************

امروز خیلی حال بهتری داشت. هرچند چشمهاش هنوز قرمز بود و آبریزش بینیش به طور کامل قطع نشده بود ولی میتونست تحملش کنه. روز گذشته از چیزی که فکر میکرد خیلی بهتر بود.

بعد از اینکه با رئیس نهار خوردن و اون رو به خونه برگردوند رئیسش بهش گفت به زودی اون موتور رو میخره و با اینکه به کیونگ هیچ ربطی نداشت ولی برای دیدنش از نزدیک هیجانزده شده بود. انگار که خودش سازنده‌ی اون موتور باشه هیجان داشت تا نظر مرد دیگه رو درمورد اون موتور بدونه. اینکه به توصیه‌ی اون موتور خریده بود خیلی هم به نظرش خاص و جذاب میومد.

حالا که بهش فکر میکرد اون آدم فقط تنها بود و دوست داشت با کسی دوست بشه. رفتارهاش بیرون از محیط کار خیلی بد و زننده نبود و میتونست بگه یک آدم کاملا نرماله. قبل از اینکه از ماشین کیونگ پیاده شه با جدیت بهش گفته بود:

+ میدونم که کمی گیج شدی کیونگسو... جدای از اینکه الان با هم وقت گذروندیم اصلا دوست ندارم تو محیط کار طوری رفتار کنی که بقیه فکر کنن ما با همدیگه صمیمی هستیم. هنوز هم تو محیط کار تو کارمند منی و میتونم بهت دستور و یا تذکر بدم درست مثل بقیه...

حرفهاش جوری بود که انگار کیونگسو کارهایی میکرد تا بقیه براشون حرف در بیارن و این در حالی بود که خود کیونگ میخواست از دستش فرار کنه و به شایعات دامن نزنه.

اما از طرف دیگه اینکه شایعات به گوش خودش هم رسیده بود و سعی داشت از پیشرفتشون جلوگیری کنه  خوب بود. پس با اطمینان بهش گفت به هیچ عنوان چنین کاری نمیکنه.

از آسانسور بیرون رفت و وارد دفتر خالی شد. به جز سونگهو که پشت میزش نشسته و سرش پایین بود بقیه‌ی میزها خالی بودن.

کتش رو در آورد و پشت صندلیش انداخت.

_ سلام سونبه صبح بخیر.

سونگهو سرش رو بلند کرد و با جدیت نگاهش کرد. روز گذشته بارها بهش پیام داده بود ولی کیونگ به هیچکدوم از پیامهاش جواب نداده بود.

با اخم و دست به سینه خواست اعتراض کنه که بعد از دیدن چشمها و بینی قرمزش اخمهاش از هم باز شد و با تعمب پرسید:

× هی تو چت شده؟ گریه کردی؟

_ نه چیزی نیست. فقط حساسیت سادست.

سونگهو کمی روی میزش خم شد تا بهتر بتونه ببینتش.

× ولی چشمهات قرمزه. مطمئنی یه حساسیت سادس؟

_ آره الان خیلی بهترم ولی دیروز تماما تو بیمارستان بودم و سرم زدم

× به چی حساسیت داری؟

_ به گ...

یهو مکث کرد و جواب نداد. اگه میگفت به گل حساسیت داره بعدش اون میپرسید گل از کجا اومده و باید براش توضیح میداد و نمیخواست این اتفاق بیوفته.

_ نمیدونم. فکر کنم یه چیزی تو غذام بود که بهش حساسیت داشتم.

سونگهو کمی به چشمهاش نگاه کرد و بعد سر تکون داد و پرسید:

× دیروز رئیس به دیدنت اومد؟

کیونگ نگاهش رو به اطراف داد و هوم کرد. این رو نمیتونست انکار کنه چون روز گذشته جونگین جلوی همه فریاد زده بود که به ملاقاتش میره.

× خب بعدش چی شد؟ نگفت چرا اینقدر نگرانت شده؟ یا اینکه دلیل اینکارهاش چیه؟

_ فقط میخواست مطمئن شه بی دلیل غیبت نکرده باشم. وگرنه کار دیگه ای نداشت.

× اینجا مدرسه نیست کیونگسو. رئیس روی غیبت هیچکس دیگه ای هم تا به حال حساسیت نشون نداده.

_ میدونم. ولی شاید چون با دادستان کار میکنم میخواست مطمئن شه که حتما حالم خوب باشه.

× یعنی فقط حالت رو پرسید و بعدش از اونجا رفت؟

فورا سر تکون داد و گفت:

_ آره. منم گفتم حالم خوبه و ازش تشکر کردم. هیچ اتفاق دیگه ای نیوفتاد

سونگهو هومی کرد و سر تکون داد. تا چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت:

× اینکه داره اینطوری بهت توجه میکنه عجیبه کیونگ. دلیلش رو نمیدونم ولی هرچی که هست به ضرر توعه.

خود رئیس دیروز گفته بود که تو محیط کار با همدیگه کاری ندارن پس یعنی نباید دیگه نگران میبود.

_ فقط باید سعی کنیم دید بقیه رو عوض کنیم. من و رئیس کاری با هم نداریم و قرار نیست اتفاقی بیوفته.

با لبخند گفت و یه تای ابروی سونگهو بالا رفت.

× تو مطمئنی همه چیز رو بهم گفتی؟ چیزی رو از قلم ننداختی؟

آب گلوش رو قورت داد و نه بلندی گفت. بالاخره بعد از چند دقیقه سوال و جواب شدن از جانب اون مرد، سونگهو بیخیالش شد و هرکدوم سرگرم کار خودشون شدن که صدای بلند رئیس کیم رو شنیدن.

+ آقای دو یک لحظه...

با لبخند محترمانه‌ای سرش رو بلند کرد که دید کیم جونگین با یک گلدون بزرگ از گل کاکتوس سمتش اومد و اون رو روی میزش گذاشت.

جونگین با لبخند کجی بهش زل زد و دستهاش رو تو جیبهای شلوارش برد. کیونگ و سونگهو به گلدون نگاه کردن و اون با آرامش و در حالیکه تو دلش با صدای بلند به هردوشون میخندید گفت:

+ دیروز بخاطر دسته گلی که برات خریدم فهمیدم که به گل حساسیت داری و اینکه هنوز هم چشمهات قرمزه واقعا ناراحتم میکنه. برای همین این رو برات گرفتم و امیدوارم بهش حساسیت نداشته باشی. شاید به زیبایی دسته گل دیروز نباشه ولی قصدم از خرید هر دو تاشون یکی بوده... اینکه ازشون خوشت بیاد و لبخند بزنی پس امیدوارم واقعا جواب بده...

لبخند از روی لبهای کیونگ رفته بود و با دهن باز به اون مرد نگاه میکرد. الان چه اتفاقی افتاد؟ اون مرد... جلوی سونگهو بهش گل داد؟

جونگین از وضعی که پیش اومد به شدت راضی بود. حالا دیگه سونگهو هم به کیونگ شک میکرد و قرار نبود اون نقشه‌ی احمقانه رو عملی کنه.

کیونگسو از گوشه‌ی چشم دید که سونگهو با اخم نگاهش میکرد. الان از نظر اون هم یه دروغگوی بزرگ به نظر میرسید چون هیچی بهش نگفته بود.

تمام بدنش یخ کرده بود. اون مرد دیروز گفت نمیخواد کسی چیزی بفهمه ولی حالا مقابل چشم سونگهو بهش گل داد. اصلا چرا باید اینکار رو میکرد؟ حتی دوستها هم از اینکارها نمیکردن...

با دوباره شنیدن صدای اون مرد چشمهاش رو بست و کسی تو معزش با صدای بلند فریاد زد:

" وایی نههههه"

+ اوه راستی... بخاطر اینکه دیروز نهار مهمون تو بودم میخوام برای امروز دعوتت کنم. میتونیم مثل دیروز خوش بگذرونیم... پس برای تایم نهار منتظرت میمونم تا با همدیگه بریم باشه؟

بعد از زدن این حرف جونگین بهش لبخند زد و ازشون فاصله گرفت.

وقتی صدای بسته شدن در اتاق به گوش هر دو نفر رسید کیونگ چشمهاش رو باز کرد و لبش رو به دندون گرفت. حالا چی میشد؟ از دست اون مرد روانی و دو قطبی باید چه غلطی میکرد؟ خودش گفته بود نباید تو محیط کار به دیروز اشاره کنن و حالا مقابل یکی از کارمنداش بهش گل میداد؟

سونگهو با اخم بهش نزدیک شد و پرسید:

× حدس میزدم یه چیزایی هست که بهم نگفتی کیونگ. ولی واقعا؟؟؟

عالی شد. حالا باید همه چیز رو از اول برای اون مرد توضیح میداد اما مشکلش اینجا بود که نمیدونست اون حرفهاش رو باور میکنه یا نه...

************

تو خونه‌ی خالی نشسته بود و در و دیوار رو نگاه میکرد

میدونست مسئله‌ای که باهاش مواجه شدن خیلی بزرگه و کیونگ درموردش بهش هشدار داده بود. مشکل فقط وویسی که مین هیون از بک داشت نبود. حتی اگه اون وویس هم نابود میشد نمیتونستن اصل قضیه رو پاک کنن. اون از یک پسر خوشش اومده بود و برای کشور و فرهنگ اونها چنین چیزی به شدت ممنوع بود...

لوکاس با اونها برنگشته و هنوز هم سئول بود. قطعا بک از اینکه تنها گذاشته بودش خیلی عصبانی میشد و اگه میخواست مثل دیشب باهاش لج کنه و سمت لوکاس کشیده میشد باید چیکار میکرد؟

گوشیش رو برداشت و وارد صفحه‌ی چتش با یشینگ شد. از صبح که خونه رو ترک کرد نزدیک به هزارتا پیام براش فرستاده بود و الان هم یکی دیگه براش نوشت.

+ حال بک چطوره؟ از من عصبانیه؟

تا چند دقیقه‌ی بعد به گوشیش زل زد و منتظر جواب موند. در آخر لی جواب داد:

× در مورد تو خیلی بیخیاله. زیاد اهمیت نمیده انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. حتی برای عصر با لوکاس قرار گذاشته تا همدیگه رو ببینن. میگه میخواد فراموش کنه بینتون چیا گذشته.

اخمهاش تو هم شد و لبهاش رو بهم فشار داد.

+ برای چی میخواد لوکاس رو ببینه؟ اون حتی از لوکاس خوشش هم نمیاد.

× نمیدونم. میگه حالا که چانیول بیشعور و تو زرد از آب در اومد میخوام با لوکاس بیشتر آشنا شم شاید اون بهتر باشه...

ابروهاش بالا رفت و به صفحه‌ی گوشیش خیره شد. لی حتی اگه کسی بدترین فحش ها رو هم میداد سانسور میکرد تا طرف مقابلش ناراحت نشه اما الان...

+ بک با من لج کرده و لوکاس این رو میدونه. اون به هیچ چیزی اهمیت نمیده و فقط یک چیز از بک میخواد. شاید الان بک اهمیتی نده ولی بعدا همه چیز به ضررش میشه.

× من چیز زیادی نمیدونم چان ولی اینکه اینطوری رهاش کردی و الان نگرانشی عجیبه. بک خودش بهم گفت تو گفتی میخوای وانمود کنی دیگه نمیشناسیش پس چرا الان نگرانشی؟

با خوندن اون پیام کم کم لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و سر تکون داد. بک داشت باهاش چت میکرد...

+ اینکه نگرانش باشم طبیعیه. بهش نگفتم ولی من هنوزم دوستش دارم.

این یه اعتراف بود و امکان داشت بک متوجه بشه؟ اون خیلی باهوش بود.

× ولی درمورد حرفهای دیروزت بهم گفت. خیلی حرفهات زشت و زننده بود. حتی بعد از اینکه از خونه‌ات رفت هم ازم خواست به دیدنش برم. بک وقتی گریه میکنه خیلی زشت میشه.

حرفهاش بامزه به نظر میرسید ولی لبخند از روی لبهاش پاک شده بود.

+ میدونم. بابتش هم واقعا متاسفم. دیشب بارها ازش عذرخواهی کردم.

تو پیام بعدی براش نوشت:

+ بک همیشه قشنگه. حتی وقتایی که گریه میکنه هم همینطوره پس لطفا بهش نگو زشت میشه چون حقیقت نداره.

× عذرخواهیت به درد خودت میخوره وقتی صبح تنهاش گذاشتی و رفتی... اون که اهمیت نمیده ولی اگه من جاش بودم خیلی ناراحت میشدم.

با لبخند براش نوشت:

+ مجبور شدم برم. کارهای رستوران مونده و باید تمومش کنیم. حالا که بک رئیس شده نباید به مین هیون یه بهانه برای آسیب زدن به بک میدادم.

تا چند ثانیه‌ی بعد هیچ پیامی براش نیومد و بعدش...

× بک به رستورانها و کارهای برادرش اهمیت نمیده. حتی اگه آتیش هم بگیرن براش مهم نیست.

+ ولی میخواد با میجو ازدواج کنه که به نفع رستورانها باشه. اگه براش مهم نبود اینکار رو هم نمیکرد.

میدونست اصل داستان چیه ولی میخواست ببینه جواب بک بهش چیه.

× بکهیون خیلی غلط کرد. الان احمقه و گرفتار شده ولی من اجازه نمیدم این اتفاق بیوفته. اون ازدواج نمیکنه و از این بابت مطمئنم. ولی شنیدم تو گفتی به ازدواج با سوجین فکر میکنی. الان باید بهت تبریک بگم؟

با رسیدن به آخر پیام با صدای بلند به خنده افتاد و دستش رو روی پاش کوبید. بک واقعا فکر میکرد اون هنوز متوجه نشده داره با کی چت میکنه؟

+ با سوجین ازدواج نمیکنم. یکم پیش گفتم بک رو دوست دارم پس برای چی باید چنین کاری بکنم؟

چند ثانیه‌ی بعد پیام جدیدی دریافت کرد.

× بک هم ازت بدش نمیومد. اگه اینطور بود بهت میگفت. اون فقط مشکلاتی داره که باید حلشون کنه.

لبخند از روی لبهاش پاک نمیشد. این حرف بک براش خیلی با ارزش بود. دستی به موهاش کشید و براش نوشت:

+ لطفا مواظبش باش یشینگ. دیشب که دیدم میخواست اونکار رو بکنه از ترس داشتم میمردم. برای بک پس زده شدن خیلی تلخه و برای من تنها موندن. اگه بک بخاطر شرایطی که داره و حرفهای من بلایی سر خودش بیاره واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.

میدونست دیگه قرار نیست جوابی بگیره پس گوشیش رو خاموش کرد و از روی مبل بلند شد.

نمیدونست بک با دیدن طرح جدید روی دیوار چه واکنشی نشون میده ولی امیدوار بود وقتی که اون طرح رو میبینه مشکلاتشون کاملا حل شده باشه و بتونن با خیال راحت احساساتشون رو به هم نشون بدن... البته این یعنی خودش هم باید یه فکری به حال خانواده‌اش میکرد.

************

با اخم و قیافه‌ی در هم وارد رستوران شد. از امروز به طور رسمی ریاستش شروع میشد و حالا تمامی کارکنان رستوران با هیجان نگاهش میکردن.

حوصله‌ی هیچکس رو نداشت و دلش میخواست مین هیون رو وسط همون رستوران آتیش بزنه. بخاطر اون عوضی الان چانیول برگشته بود بوسان و سوجین هم کنارش بود...

وارد اتاق پدرش شد و در رو بست. وقتی روی صندلی نشست گوشی لی رو از جیبش در آورد و وارد صفحه‌ی چتش با چانیول شد. تمامی پیامها رو پاک کرده بود به جز...

"+ اینکه نگرانش باشم طبیعیه. بهش نگفتم ولی من هنوزم دوستش دارم."

تا چند ثانیه به اون پیام نگاه کرد و کم کم نیشش باز شد. صبح بعد از اینکه لی نزدیک به ده بار از پرسید واقعا قصد خودکشی داشته یا نه از شدت خستگی روی مبل خوابش برد و اون گوشیش رو با خودش آورد.

نیم ساعت بعد بی هدف روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید که در باز شد و تونست قیافه‌ی نحس برادرش رو ببینه. مین هیون به محض دیدنش با لبخند داخل شد و گفت:

× روز اول ریاست چطور میگذره بکی؟ اون صندلی خیلی بهت حال میده نه؟

بک لبخند مسخره‌ای بهش زد و سر تکون داد. مین هیون با صدای بلند خندید و روی مبل نشست.

× دیشب وسط ابراز علاقه‌ی عاشقانت یهو تماس قطع شد و بعدش هم گوشیت رو خاموش کردی. نمیدونی که تا صبح چقدر نگرانی کشیدم.

بک پوزخند زد. مین هیون با هیجان گفت:

× یکم پیش فهمیدم که چانیول برگشته و سوجین هم همراهش رفته. این خیلی زیباست مگه نه؟ حالا دیگه به اندازه‌ی کافی برای نزدیک شدن به هم وقت دارن.

پوزخند بک عمیقتر شد.

_ زیادی به چان و زندگی شخصیش علاقمند شدی. نکنه میخواستی من رو کنار بزنی تا خودت بهش اعتراف کنی؟ الانم برای این سوجین رو فرستادی سراغش تا به طور کامل از دخترها ناامید شه و بعدش بهش پیشنهاد بدی؟

مین هیون با شنیدن اون حرف با صدای بلند خندید و بک با دستهای به هم گره کرده بهش نگاه کرد. خنده های حرصی اون رو به خوبی میشناخت.

× اینکه در موضع ضعف هم حس شوخ طبعیت رو حفظ کردی خیلی زیباست بک. توقع داشتم مغموم و دل شکسته باشی ولی مشخص شد بی احساس تر از این حرفهایی. این عالیه... حداقلش اینه که بعدا با شنیدن خبر ازدواج چانیول خیلی افسرده نمیشی.

بک کام دیگه ای از سیگارش گرفت و باقیش رو تو جاسیگاری خاموش کرد. دود سیگار رو به بیرون فوت کرد و نفس عمیقی کشید.

_ مشخصه که دیشب سوجین زنگ زده و حسابی گریه کرده که چان اون رو تنها گذاشته و من رو با خودش برده. برای همین الان سعی میکنی عادی برخورد کنی ولی توام مثل دختره سوختی... اوه... این دودها فقط از سیگار من نیستن مگه نه؟

با دیدن پاک شدن لبخند از روی لبهای مرد مقابلش نیشخندش بیشتر شد.

_ فکر میکنی با دور کردن من از چانیول پیروز شدی و حالا من نابود میشم؟ خیلی متاسفم که باید بهت بگم بدجوری شکست خوردی... چون این بار من نه... چانیوله که به سمتم کشیده میشه. این رو با چشمهای خودت میبینی.

خنده‌های مین هیون از قبل هم بیشتر شد.

× زیاد به خودت مطمئنی بک... پسره زیادی بهت اعتماد به نفس داده. کی قراره بفهمی حرفهای بقیه تماما تو خالیه و هیچی پشتشون نیست؟

بک رو به جلو خم شد و گفت:

_ میدونی تمامی حرفها تو خالین و باز سعی میکنی با حرفهات بهم زخم بزنی. تو خیلی وقت آزاد زیاد داری هیونگ. احمق و رهایی... گاهی واقعا بهت حسودیم میشه.

بعد از زدن این حرفها لبخند دندون نمایی به اون مرد زد و با آرامش به عقب تکیه داد. هنوز هم حرصش خالی نشده بود ولی برای شروع بد نبود.

قطعا اجازه نمیداد که مین هیون از روز اول ریاست اون هیچ خاطره‌ی خوبی نداشته باشه. پس نگاهی به اطراف اتاق انداخت و پرسید:

_ هوم... اتاق پدر همیشه اینقدر حوصله سر بر بوده؟

مین هیون بی توجه به حرفهای قبلش به اطراف نگاه کرد و با یه لبخند کج گوشه‌ی لبش پرسید:

× اینقدر زود از اینجا خسته شدی؟ هنوز یک ساعت از شروع ریاستت نگذشته.

_ برای همین میگم... اینجا هیچ جذابیتی نداره. از اولش هم اینجا رو دوست نداشتم. خب چیکار کنیم؟

از پشت میز بلند شد و دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد. دور خودش چرخید و پرسید:

_ به عنوان معاون من پیشنهادی نداری؟

× نمیدونم دقیقا به چه چیزی نیاز داری تا حوصله‌ات سر نره ولی اینجا محیط کاره و برای تفریح نیومدیم بک... برای همینه که میگم تو برای این کار مناسب نیستی.

بک دستی به موهاش کشید و ادای فکر کردن دراورد.

_ شاید بخاطر اینه که کلا از این اتاق خوشم نمیاد. من از اولش هم با اینجا حال نمیکردم... ولی در عوض اتاق تو رو خیلی دوست دارم. پنجره های بزرگی داره و نورگیره.

یه تای ابروی مین هیون بالا رفت و منتظر ادامه‌ی حرفهاش موند. بک نگاهش رو به اون داد و لبخند زد.

+ فکر کنم راه حلش رو پیدا کردم. بیا اتاقهامون رو عوض کنیم هیونگ. از این به بعد اتاق تو برای منه و اینجا هم همونطوری که خیلی دوستش داری برای خودت... اینطوری بعدا که ریاست رو به عهده گرفتی مشکل جا به جایی نداری.

بهش طعنه زد و خم شد از روی میز پاکت سیگار و گوشیش رو برداشت.

_ فقط من این میز و صندلی رو خیلی دوست دارم. برای همین با میز و صندلی اتاق خودت عوضش کن و مواظب باش وسایلم خراب نشن چون بعدش مجبور میشم ازت خسارت بگیرم.

مین هیون به میز بزرگ پدرش که خیلی سنگین به نظر میرسید نگاه کرد و پوزخند زد. ازش میخواست تنهایی اون میز رو جا به جا کنه؟

_ بسیار خب. من کاری دارم که باید بهش برسم. لطفا تا دو ساعت دیگه میز و وسایلم رو به اتاق خودت منتقل کن. بعدش برمیگردم و برنامه‌ی روزهای آینده رو با هم مرور میکنیم.

کتش رو پوشید و سمت در رفت که صدای مین هیون رو شنید.

× واقعا توقع داری من وسایلت رو به اتاق دیگه منتقل کنم؟

_ مگه تو معاونم نیستی؟ از اونجایی که وقت برای چرت و پرت گفتن داری پس میتونی این کار رو هم انجام بدی.

اخم های در هم مرد مقابلش بهش انرژی میداد.

_ مطمئنم این کار از نقشه کشیدن و حرف مفت زدن راحت تره هیونگ. من برادر مهربونیم و باهات راه میام. خودت بهتر میدونی مگه نه؟

بعد از این حرف هم به مرد دیگه چشمک زد و از اتاق بیرون اومد. به محض بستن در لبخند از روی لبهاش پاک شد و سمت در خروجی رفت. بابت اینکه موفق شده بود چند دقیقه اون مرد رو تحمل کنه باید به خودش یه جایزه‌ی بزرگ میداد.

***********

سجونگ تو کافه‌ی خلوتی پشت یک میز نشسته بود و در حین قهوه خوردن از کتابی که مطالعه میکرد لذت میبرد که صندلی مقابلش عقب داده شد و مرد جوونی که کلاه روی سرش گذاشته و مواظب بود چهره‌اش خیلی قابل شناسایی نباشه مقابلش نشست.

سجونگ چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و بعد کتابش رو بست و پرسید:

_ چیزی برای گفتن داری؟

مرد بله‌ی آرومی گفت و دوربینش رو از تو کوله پشتیش بیرون کشید. بعد از روشن کردنش اون رو سمت سجونگ گرفت تا بتونه عکسی که گرفته بود رو ببینه. سجونگ دوربین رو ازش گرفت و به عکس نگاه کرد. اخمهاش تو هم رفت و پرسید:

_ این عکس برای کیه؟

× برای دیروزه. بعد از اینکه با اون پسره از بیمارستان بیرون اومدن برای نهار به رستوران رفتن.

_ فقط همین یه عکسه؟

× امروز هم نهار بیرون رفته بودن. عکسهای بعدی مربوط به امروزه.

سجونگ عکس بعدی رو دید و اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد. جونگین تو اون عکس هم لبخند میزد و مشخص بود که خیلی بهش خوش میگذره.

_ فقط با هم نهار خوردن؟

× بعد از نهار به بیمارستان رفتن. بعد از اونجا هم از همدیگه جدا شدن و وکیل کیم به دفتر برگشت.

سجونگ دوربین رو روی میز گذاشت و دوباره دست به سینه نشست. فنجون قهوه‌اش رو برداشت و تمام نوشیدنی رو سر کشید.
وقتی فنجونش رو روی میز گذاشت صدای مرد مقابلش رو شنید.

× خانم لازمه باز هم تعقیبشون کنم؟

_ آره. هر جا که رفت تعقیبش کن. این عکسا رو برام بفرست و بعدش از روی دوربین خودت پاکشون کن.

مرد چشم آرومی گفت و بعد از برداشتن دوربینش و شنیدن چند تا تذکر بابت مواظب بودن اون رو تنها گذاشت و از کافه بیرون رفت.

سجونگ تا چند دقیقه به یک نقطه‌ی نامشخص خیره شد و بعد گوشیش رو از کیفش بیرون کشید و وارد صفحه‌ی چتش با جونگین شد. دیروز و امروز ازش خواسته بود برای نهار با همدیگه بیرون برن و هر بار جونگین یک جواب داده بود.

+ امروز نمیشه چون سرم خیلی شلوغه و کار دارم. یک روز دیگه با هم هماهنگ میکنیم.

با خوندن دوباره‌ی پیامها پوزخند زد و گوشیش رو روی میز پرت کرد.

× که سرت شلوغه و کار داری. خیلی دوست دارم بدونم کارت چه ربطی به دو کیونگسو داره جونگین. و اینکه چرا لبخندهایی که مدتهاست به من نمیزنی رو تقدیم اون پسر میکنی؟

*********

کیونگ روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. امروز هم مثل روزهای قبل عجیب بود و نمیدونست باید برای روز بعد چیکار کنه...

از صبح کلی زمان گذاشت و همه چیز رو برای سونگهو تعریف کرد ولی اون جوری نگاهش میکرد که انگار حرفهاش رو باور نمیکنه. از طرف دیگه میخواست به بهانه‌ی بد بودن حالش قبل از تایم نهار برگرده که کیم جونگین مانع شد و بهش گفت بعد از نهار با همدیگه به بیمارستان میرن و وقتی اصرار کرد که به خونه برگرده اون مرد گفت:

+ من باعث شدم حالت اینقدر بد شه پس میخوام برات جبران کنم. کی فکرش رو میکرد که یه دسته گل به اون زیبایی بتونه چنین بلایی سرت بیاره؟ من واقعا متاسفم که دسته گلی به اون بزرگی گرفتم.

اگه موافقت نمیکرد اون مرد اینقدر ادامه میداد تا تمام کارمندا بفهمن که روز گذشته براش گل گرفته و این چیزی بود که اصلا نمیخواست.

بعد از اینکه مجبور شد باهاش از دفتر بیرون بره تو رستورانی که از قبل رزرو شده بود نهار خوردن و تمام وقت جونگین درمورد موضوعات مختلف صحبت میکرد و چند تا جوک بی مزه براش تعریف کرد و خودش از خنده اشکهاش رو پاک کرد ولی اون... نمیدونست چه حسی باید داشته باشه.

کیم جونگین بامزه به نظر میرسید ولی حرفها و کارهاش با همدیگه همخونی نداشت. از اینکه فردا باید در مقابل بقیه چه جوابی میداد میترسید و حتی نمیدونست اون مرد برای روزهای بعدی چه برنامه‌ای داره.

تو جاش غلت زد که اخمهاش تو هم شد و ناله کرد. بخاطر اینکه زودتر از پشت اون میز بلند شن و بتونه برگرده خونه بهانه آورد که زیاد حالش خوب نیست و احتمالا سرما خورده و به استراحت نیاز داره ولی این حرف به ضررش تموم شد چون بعد از اینکه نهارشون تموم شد جونگین اصرار کرد همراهیش کنه و با هم به بیمارستان رفتن.

اون واقعا مشکلی نداشت ولی کیم جونگین به دکترش پیله کرده بود که بخاطر اینکه چند روزه ضعیف تر از قبل شده براش آمپولهای تقویتی بزنن و اصلا به حرفهاش گوش نکرد و گفت تمام هزینه رو خودش پرداخت میکنه.

_ آه پسر... اون مرتیکه روانیه. بخاطر زبون نفهمیش مجبور شدم دو تا آمپول بزرگ بزنم. الان حتی نمیتونم درست بخوابم چون مثل جهنم درد میکنه. حتی نمیتونه درست جوک بگه. همه‌ی جوکاش بی مزه بودن...

به سختی تو جاش غلت زد و اخمهاش تو هم شد.

_ اینهمه ازم حرف کشید ولی هنوز موتوره رو نخریده. اگه من اونقدر پول داشتم بدون اینکه یک لحظه مکث کنم تا الان برای خودم خریده بودمش.

گوشیش رو روشن کرد و مشغول بازی شد. کارهای اون مرد گیجش میکرد. یکبار از حرف زدن باهاش خوشش میومد و یکبار دلش میخواست خودش رو تو زمین خاک کنه ولی باهاش هم صحبت نشه. یکبار دلش براش میسوخت و نمیخواست بهش حس بدی بده و یکبار دوست داشت تو صورتش فریاد بزنه که دست از سرش برداره.

_ خودش دیروز گفت تو محیط کار با همدیگه کاری نداشته باشیم ولی بیرون از محیط کار مشکلی نیست. اگه اینقدر عجیب و غریب نبود شاید میشد با هم کمی دوست بشیم.

داشت بازی میکرد که اسم رییس کیم روی صفحه‌ی گوشیش نمایان شد. اون وقت شب بهش پیام داده بود.

_ این چی میگه دیگه؟

پیامش رو باز کرد و با چیزی که خوند ابروهاش با تعجب بالا رفت. چند بار پشت سر هم پلک زد و دوباره پیام رو خوند. در آخر از روی تخت بلند شد و صاف سر جاش نشست. هنوز هم باسنش درد میکرد ولی الان این چیزی نبود که اهمیت داشته باشه.

دستش رو روی دهنش گذاشت و با ناباوری تکخند زد. اون مرد مست بود؟

+ ازت ممنونم که این روزها من رو تحمل کردی کیونگسو. اینکه در چند روز اخیر تنهایی هام رو پر کردی خیلی برام با ارزشه. تمام تلاشم رو میکنم تا این محبتت رو برات جبران کنم. امیدوارم بهم اجازه‌ی اینکار رو بدی.

میخواست جبران کنه؟ اصلا چی رو میخواست جبران کنه؟ اون که کاری براش نکرده بود. از خودش بابت حرفهایی که به اون مرد زده بود شرمنده شد و حالا از خودش خجالت میکشید. تمام مدتی که اون تو دلش داشت به مرد دیگه فحش میداد اون از اینکه همراهیش کرد خوشحال بود؟

دستش رو روی پیام گذاشت و دوباره خوندش. شاید کیم جونگین به اون توجه میکرد فقط چون تنها بود...

_ آه شاید واقعا اینطوری باشه. چون تو گی‌ای قرار نیست همه مثل خودت باشن کیونگسو. اگه این بیچاره قصد خاصی نداشته باشه چی؟

شونه‌هاش آویزون شده بود و به پیام نگاه میکرد که یهو به عمق فاجعه پی برد و دوباره صاف نشست.

_ میخواد برام جبران کنه؟ ولی... چجوری؟

امیدوار بود اون چیزی که بهش فکر میکرد نباشه. از صمیم قلب امیدوار بود اینطوری نباشه چون در اون صورت... نابود میشد.

*************

چان دوباره به رستوران برگشته بود و در کنار بقیه کار میکرد. طرحی که چند روز قبل براشون فرستاده بود رو روی دیوار کشیده بودن و حالا باید به بقیه‌ی کارهاش میرسیدن.

از ظهر تمام تلاشش رو کرد تا با کار مشغول شه و دست از فکر کردن به شب گذشته و بکهیون برداره ولی موفق نمیشد.

ساعت هشت و نیم شب بود که تیم اون دست از کار ‌کشیدن و تیم جدید که به گفته‌ی مین هیون به اونجا اومده بودن شروع به کار کردن.

الان هم روی میز نشسته بود و به پیتزای مثابلش نگاه میکرد ولی اشتهایی برای خوردن نداشت. سرش رو روی میز گذاشت و آه کشید. اون پیتزا اصلا وسوسه انگیز به نظر نمیومد.

صورتش رو با دستهاش پوشوند و نفس عمیقی کشید. باید چند وقت اینطوری میگذشت تا آقای بیون یک راهی برای تموم کردن این داستان پیدا کنه. تو فکر بود که ویبره‌ی گوشیش توجهش رو جلب کرد.

با روشن کردن گوشیش اسم یشینگ به چشمش خورد. میدونست که گوشیش دست بکهیونه و این یعنی بک بهش پیام داده بود.

× فقط چون کنجکاو شدم میپرسم... تو واقعا از بک خوشت میاد؟

لبخند محوی زد و براش نوشت.

+ آره. خیلی زیاد.

× کاملا مشخصه. آخه خیلی نگرانشی و مدام حالش رو میپرسی.

+ فقط میخوام به تصمیمش احترام بذارم. تو بهم قول دادی مواظبش باشی برای همین میدونم که اتفاق بدی براش نمیوفته چون تو هستی.

× فکر میکردم حالا که تو هستی مسئولیتای من کمتر میشه ولی تو داری کارهای خودت رو هم گردن من میندازی.

پیامهای بک خیلی بامزه بود و اگه اون رو نمیشناخت فکر میکرد یه پسر یچه‌ی حسود و بد اخلاق باهاش حرف میزنه.

+ گوشیش رو دیشب انداخت تو آب. هیچ جوره نمیتونم باهاش تماس بگیرم. برای همین منتظر بودم تا بخوابه و بتونم باهات تماس بگیرم.

چند ثانیه طول کشید تا جواب پیامش رو بگیره و بعد از اینکه بک جوابش رو داد نیشش باز شد و با صدای بلند به خنده افتاد.

× درسته. گوشی جدید خریده و خیلی بهم تاکید کرد که اصلا شماره‌اش رو بهت ندم. حتی گفت در اسرع وقت شمارت رو بلاک میکنه تا نتونی باهاش تماس بگیری. خیلی از دستت عصبانیه و میگه ازت متنفره. اولین باره که اینطور چیزی ازش میبینم.

بکهیون میخواست که بهش زنگ بزنه و حرف بزنن برای همین اینطوری میگفت. از پشت میز بلند شد و سمت اتاق بک رفت. روی تختش دراز کشید و میون خنده هاش براش نوشت:

+ عیبی نداره. اگه این تصمیمیه که گرفته بهش احترام میذارم. امیدوارم بتونه دلیلی برای خوشحالی پیدا کنه. خیلی حیفه که قلبش رو با نفرت از من پر کنه

ساعدش رو زیر سرش گذاشته بود و به گوشیش نگاه میکرد. چند ثانیه‌ی بعد پیامی که منتظرش بود براش ارسال شد و اون با نیش باز به شماره‌ای که بک براش فرستاده بود نگاه میکرد.

× بک خیلی بهم تاکید کرد که اصلا شماره‌اش رو بهت ندم. ولی از اونجایی که میدونم خیلی دوست داری باهاش حرف بزنی و خجالت میکشی ازم شماره‌اش رو بخوای خودم برات فرستادمش. امیدوارم از این شانست به خوبی استفاده کنی و اگه بهش زنگ زدی بلاکت نکنه.

چان بیصدا میخندید. میتونست بهش زنگ بزنه؟ بعدش چه جوابی باید به آقای بیون میداد؟

میتونست بگه فکر میکرده این خود لی بوده که بهش پیام داده و از نظر اونها هیچ ایرادی نداشته. از طرفی اون کار خاصی نمیخواست بکنه. فقط میخواست حال بک رو بپرسه و قرار نبود به چیزی اشاره کنه. بک دیشب سعی داشت خودش رو از روی پل پرت کنه پایین و اون به عنوان یک همسایه نگرانش شده بود.

روی تخت نشست و صداش رو صاف کرد. دستی تو موهاش کشید و بعد از کشیدن یه نفس عمیق روی اون شماره زد و با بک تماس گرفت.

بعد از چند تا بوق صدای بک تو گوشش پیچید و لبخند زد.

_ بله؟

لب پایینش رو به دندون گرفت و چشمهاش رو بست. خیلی عجیب بود که تو این زمان کم دلش برای صدای بک هم تنگ شده بود.

_ قطع میکنم

با شنیدن اون حرف چشمهاش رو باز کرد و خیلی آروم گفت:

+ ام... منم.

_ منم کیه؟

+ چانیولم. ما... با هم همسایه‌ایم.

هیچ زمان اونقدر احمقانه خودش رو معرفی نکرده بود. بعد از چند ثانیه مکث صدای بک رو شنید.

_ آه اون لی عوضی... به زور شمارمو ازش گرفتی نه؟

چان لبهاش رو بهم فشار میداد و لبخند زده بود. هومی کرد و بک گفت:

_ به نسبت کسی که روز گذشته بهم گفت دیگه نمیخواد باهام دوست باشه زیادی پیگیر کارهامی همسایه‌ی عزیز. نکنه تو بیماری دو قطبی داری؟

نمیدونست باید چی بگه. سکوتش که طولانی شد بک گفت:

_ دیشب بغلم کرده بودی و مثل بچه ها اشک میریختی. تازه با مظلوم نمایی موفق شدی چند بار ببوسیم. این رابطه‌ی همسایگی کمی زیاد عجیب نیست؟

وقتی داستان رو از زبون بک میشنید همه چیز بامزه تر به نظر میومد. هم خودش و هم بک میدونستن چیزی که اون میگه درست نیست ولی قرار نبود برای درست کردنش تلاشی بکنن. برای اینکه به نقشه های بقیه هم گند نزنه و همه چیز اونجوری که برنامه ریزی کردن پیش بره با لحن محکم و جدی‌ای گفت:

+ هر همسایه‌ی دیگه ای هم که بود من براش همینکار رو میکردم. این کار کاملا طبیعیه.

_ اوه واقعا؟ خب یعنی من باید برم حال تمام همسایه ها رو بپرسم و اگه راه داشت ببوسمشون؟ خب ایده‌ی بدی نیست حتی تا جایی که متوجه شدم چند تا دختر جوون هم تو این ساختمون هستن که هیکل خوبی دارن و برای رفتن به کلاب...

+ بکهیون...

اسمش رو با جدیت صدا کرد و اون پسر ساکت شد. میدونست که بک میدونه دلیلش احمقانه بوده. تقصیر اون نبود. آقای بیون اینطور چیزی میخواست.

+ حالت چطوره؟

خیلی ساده پرسید و میتونست صدای نفسهای عمیقی که اون پسر میکشید رو بشنوه.

_ میپرسی چون همسایه ها از حال همدیگه با خبرن آره؟

حتما اون حرفها باعث شده بودن که خیلی به بک بربخوره. هر چیز دیگه‌ای هم که میگفت بدتر از قبل بود چون نمیتونست اونطوری که میخواد با بک حرف بزنه. دوباره صدای بک رو شنید و میتونست حرصی که از بیان تک تک کلمات داشت رو احساس کنه.

_ خیلی جالبه چانیول. علاوه بر اینکه سعی میکنی دوست خوبی باشی خیلی تلاش میکنی که همسایه‌ی فداکار و مهربونی هم به نظر برسی. مثلا اونهمه خودت رو پاره کردی تا شماره‌ی جدیدم رو گیر بیاری که فقط از حال همسایه‌ات با خبر باشی. این فوق العادس. فکر کنم شوهر خیلی خوبی هم باشی و سوجین برای همین دام پهن کرده.

اون هیچ تلاش خاصی نکرده بود و خود بک بهش شماره‌اش رو داد ولی الان این چیزها مهم نبود.

+ این حرفها یعنی حالت خوبه؟

_ البته که خوبم. حالا من رئیس شدم و مین هیون امروز مقابل چشمهام داشت به گریه میوفتاد. خبری از سوجین احمق نیست و فکرم کاملا آزاده. من الان در خوشحال ترین حالت خودم هستم.

داشت دروغ میگفت چون صداش میلرزید. میدونست بغض کرده.

+ این خیلی خوبه. برات خوشحالم.

_ با اینکه برام اهمیتی نداری ولی منم برات خوشحالم مرد. به هر حال حالا دیگه فقط تو و سوجین اونجایین. اونم دختر زرنگیه و میتونه هرکاری دوست داره بکنه. اوه اما بذار به عنوان همسایه‌ی دلسوزت یه نصیحت بهت بکنم.

با یه لبخند کج منتظر ادامه‌ی حرفهای بک موند.

_ بهتره وقتی نزدیک اون دختری هوشیار باشی. فیلم و سریالهای زیادی هستن که نشون میده پسره پپه و ساده‌اس و با یک شب خوش گذرونی در کنار دختری که ازش خوشش میاد مجبور میشه تا یک عمر مسئولیت یه بچه رو به عهده بگیره.

+ واقعا؟ ممکنه اینطور اتفاقاتی بیوفته؟

با سرگرمی پرسید و تو جاش غلت زد.

_ البته که میوفته. از اونجایی که دیشب گفتی باهاش ازدواج نمیکنی شرایط برای تو خیلی سخت تر از منه پس بهتره مواظب باشی‌

+ چرا شرایط برای تو آسونتره؟ مگه نمیتونی بچه دار شی؟

_ ربطی نداره. من تجربه‌ام بیشتره و میدونم چیکار کنم که گیر نیوفتم.

+ ولی یک بار بهم زنگ زده بودی و خواهش میکردی از دست میجو نجاتت بدم چون فکر میکردی مجبور میشی تا آخر عمر از بچه‌ی میجو نگهداری کنی.

چند ثانیه گذشت و چیزی از بک نشنید. بیصدا میخندید و دستش رو جلوی دهنش گرفته بود. وقتی دست از خندیدن کشید گفت:

+ که اینطور. خیلی خوبه که درموردش دونستم.

_ درسته. بهتره وقتی دختره نزدیکته دور خودت سیم خاردار بپیچی‌. اونوقت خیالت راحت میشه. البته هر همسایه‌ی دیگه‌ای هم که بود همین نصیحت ها رو بهش میکردم. اینکارها کاملا طبیعین.

چان با خنده سر تکون داد و ازش تشکر کرد. تازه داشت سر حال میشد که بک گفت اگه دیگه کاری نداره گوشی رو قطع میکنه. لبخند از روی لبهاش رفت و روی تخت نشست. نمیخواست فعلا تماس رو قطع کنه. نمیشد کمی بیشتر حرف بزنن؟ چه بهانه‌ای میتونست بیاره؟

نگاهش رو تو کل اتاق چرخوند و چشمش به شیشه‌ی عطر روی میز افتاد. بعد از اون به لباسهای روی زمین خیره شد و کشوی تا ته بیرون کشیده شده‌ی کمد لباس  به چشمش اومد.

+ تو خیلی از وسایلت رو اینجا جا گذاشتی. فکر کردم که شاید بهشون نیاز داشته باشی.

صدای پوزخند بک رو شنید.

_ میخوای بیام اونا رو بردارم تا حضورم به طور کامل از زندگیت پاک شه؟

این چیزی نبود که میخواست. فقط دوست داشت حرفهاشون کمی ادامه پیدا کنه و تماس قطع نشه.

+ نه ولی این عطری که جا گذاشتی خیلی گرون به نظر میاد. میدیدم که قبلا خیلی ازش استفاده کنی برای همین حدس زدم شاید دوستش داشته باشی و بخوای با خودت ببریش. اون زمان نمیدونستیم قراره راهمون انقدر زود از همدیگه جدا شه برای همین همه‌ی وسایلمون رو جمع نکردیم.

_ البته که وسایلم گرونن. خیلی از اون وسایل رو به هیچ عنوان نمیتونی تو این خراب شده پیدا کنی.

با فکری که به سرش زد گوشه‌ی لب هاش بالا رفت و از آیینه به چهره‌ی خودش خیره شد.

+ خب من اینا رو جمع میکنم و برات نگه میدارم. میتونی تا چند روز آینده بیای و با خودت ببریشون.

فکر خوبی بود مگه نه؟ بک به بهانه‌ی بردن وسایلش به اونجا میرفت و شاید میتونستن کمی با همدیگه وقت بگذرونن.

_ واقعا فکر میکنی اینقدر بیکارم که برای بردن یه عطر مسخره تا اونجا بیام؟

لبخند از روی لبش پاک شد و با گیجی کنار شقیقه‌اش رو خاروند. ایده‌ی بچگانه‌ای بود مگه نه؟

+ خب پس من برات وسایلت رو جمع میکنم که هر وقت لی اومد اینجا با خودش بیاره.

_ اون دختر احمق بهت گفته وسایل من رو از اونجا جمع کنین تا بتونه وسایل خودش رو بیاره و تو اون خونه بذاره مگه نه؟

صدای داد بک خیلی بلند بود طوری که مجبور شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده و چهره‌اش در هم شد. ظاهرا فکرش احمقانه بود چون بک جور دیگه‌ای برداشت کرد.

+ به سوجین هیچ ربطی نداره. از ظهر که اومدیم دیگه ندیدمش.

_ خب پس مشکلت چیه؟ وسایل من جای تو رو تنگ کرده؟

+ نه ولی... با دیدنشون دلم تنگ میشه.

سکوتی بینشون شد و اون شیشه‌ی عطر روی میز رو برداشت و بو کرد. بوی عطر بک تو بینیش پیچید و باعث شد چشمهاش رو ببنده و نفس عمیق بکشه.

هیچکدوم حرفی نمیزدن و صدای نفسهاشون تو گوش همدیگه میپیچید. میتونست تا صبح چیزی نگه و همونطوری بمونن ولی اون اتفاق نیوفتاد و کمی بعد صدای بک رو شنید.

_ دلت برای همسایه‌ات تنگ میشه؟ زیادی به همسایه هات بها میدی چانیول. این خیلی عجیبه.

شیشه‌ی عطر رو روی میز گذاشت و گفت:

+ دلم برای پسری که میگفت من مال اونم تنگ میشه.

بک چیزی نگفت. حتی خودش هم نمیدونست چرا اون حرف رو زد چون این دقیقا کاری بود که نباید انجام میداد. نباید به بک ابراز علاقه میکرد یا اشاره‌ای بهش میکرد. دستش رو روی صورتش کشید و نفس حبس شده تو سینه‌اش رو بیرون داد.

+ اینجا... وسایلت رو برات نگه میدارم. هر زمان که خواستی بگو برات میفرستمشون.

باز هم صدایی از اون طرف نشنید. ممکن بود بک تماس رو قطع کرده باشه؟

+ بکهیون؟

_ هوم؟

قطع نکرده بود. لبخند زد و سرش رو پایین انداخت.

+ مواظب خودت باش باشه؟ تو خیلی قوی‌ای... از مین هیون خیلی بیشتر.

امیدوار بود حداقل حرفهاش کمی لبخند روی لبهای بک آورده باشه. صدای نفسهای بک آروم شده بود. شاید کمی آروم شده بود.

_  امیدوارم برنامه نداشته باشی مثل همسایه های خوب هر شب بهم زنگ بزنی و حالمو بپرسی.

اون حرفش یعنی دوست داشت هر شب بهش زنگ بزنه و با همدیگه حرف بزنن. با لبخند پرسید:

+ اگه زنگ بزنم چی میشه؟

_ به بقیه‌ی همسایه ها زنگ میزنی؟

+ نه... فقط به تو زنگ میزنم. امیدوارم دچار سوءتفاهم نشی.

صدای پوزخند بک رو شنید. تونسته بود کمی خوشحالش کنه مگه نه؟

_ در حالت عادی باید بلاکت کنم ولی چون من هم همسایه‌ی خیلی خوبی هستم سعی میکنم در حد چند دقیقه حرف زدن باهات رو تحمل کنم.

دوباره روی تخت نشست و لباس بک رو از روی زمین برداشت.

+ خیلی خوبه. پس باز هم با همدیگه حرف میزنیم... امیدوارم شب خوبی داش...

با شنیدن صدای بوق خندید و گوشیش رو پایین آورد. حالا که بک خیالش از بابت شبهای بعدی راحت شده بود تماس رو قطع کرد.

روزهای اول به نظرش اون پسر خیلی بی ادب و بی نزاکت بود ولی الان به نظرش کیوت ترین آدمی بود که تو زندگیش بهش برخورده بود.

************

لی روی مبل نشسته بود و چپ چپ نگاهش میکرد.

× که من به زور شمارت رو بهش دادم آره؟

بک با بیخیالی پاش رو روی میز مقابلش گذاشت و یک اسلایس دیگه از پیتزاش برداشت.

_ چانیول رو که میشناسی... خجالتی و ساده‌اس. به یه نیرو محرکه برای انجام دادن کارهاش نیاز داره و من هم فقط اون نیرو محرکه رو بهش دادم.

لی دست به سینه شد و گفت:

× میدونی که متوجه شده خودت کسی بودی که براش شمارتو فرستادی؟

_ امکان نداره. چان ظاهر بینه و به عمق موضوع توجه نمیکنه. اگه میخواست این کار رو بکنه تا به حال صد بار به سوجین جواب منفی داده بود.

بک با پوزخند گفت و صدای تلویزیون رو بیشتر کرد. امروز نسبتا خوب سپری شده بود.

_ امروز به اندازه‌ی کافی مین هیون رو کلافه کردم. چند روز دیگه این وضعیت ادامه پیدا کنه اون دیوونه میشه و از اینجا فرار میکنه.

× خیلی باید ساده باشی که فکر کنی مین هیون با یه کار ساده از اون رستورانها دست بکشه.

_ کار ساده‌ای هم نبود. تمام روز دست تنها داشت میز به اون بزرگی رو جا به جا میکرد تا به اتاق خودش ببره. بعدشم که کارش تموم شد به بهانه‌ی خراب کردن یکی از وسایلم جریمه‌ شد و فردا صبح دوباره باید میز رو برگردونه جای قبلیش چون امروز از اتاقش خوشم نیومد. اتاق مسخره‌اش بوی خودش رو میده.

بک با نیشخند گفت و گاز بزرگی به پیتزاش زد.

× این کافی نیست بک. باید اون وویس رو پیدا کنیم. تا وقتی که اون پیدا نشه مین هیون میتونه هر کاری که دوست داره بکنه.

این آرامش و بی خیالی از پسری که دیروز به بهانه‌ی تند بودن فلفل اشک میریخت بعید بود. دقیقا از وقتی که بک تماسش با چان رو قطع کرد سر حال شد و برای خودش پیتزا سفارش داد. الان هم با بیخیالی تلویزیون تماشا میکرد و ذره‌ای ناراحت نبود.

× در مورد چان میخوای چیکار کنی؟ گفته دیگه نمیخواد دوست باشین. این نگرانت نمیکنه؟

_ چرت گفت. اون هنوزم مال منه.

× اگه اینطوره پس چرا دیروز گریه میکردی؟

_ دیروز احمق بودم. خودت که امشب دیدی... اون کسی بود که باهام تماس گرفت. این یعنی هنوزم دوستم داره.

لی خیلی سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره با این حال چیزی نگفت و گذاشت اون پسر خوشحال باشه. در مورد امشب به آقای بیون چیزی نمیگفت. میدونست که دلیل اصلی‌ای که آقای بیون از چان خواست که به بک چیزی نگه و ازش فاصله بگیره این بود که خودش هنوز با این موضوع کنار نیومده و فکر میکرد بک فقط برای سرگرمی میخواد با چان باشه...

اون مرد ازش خواسته بود تا زمانی که از بابت هر دو طرف مطمئن نشدن مواظب باشه تا اونها همدیگه رو ملاقات نکنن با این وجود در مورد امشب هیچی بهش نمیگفت.

تو فکر بود که صدای بک رو شنید.

_ فکر کنم باید به زودی برگردی بوسان چون... یونا شی منتظرته...

لبخند از روی لبهاش رفت و با تعجب و چشمهای گرد بهش نگاه کرد. بک بدون اینکه به اون نگاه کنه در حالیکه از غذاش لذت میبرد گفت:

_ امروز زنگ زد. مشخصه که خیلی از من براش تعریف کردی چون من رو به خوبی میشناخت و خوش برخورد به نظر میرسید. گفت بهت بگم رئیسش دوباره بهش گیر داده و ازش خواسته با هم به سفر برن. نمیدونم این موضوع چه ربطی به تو داره ولی پیغامش رو بهت رسوندم.

× چی؟

سمت گوشیش که روی میز بود هجوم برد تا سریعا با یونا تماس بگیره و ببینه ماجرا چیه که صدای بک رو شنید.

_ از اینکه اون من رو میشناخت خوشحال شدم ولی سوالی که برام پیش اومد این بود که چرا من چیزی ازش نمیدونم؟

**************

صبح روز بعد مین هیون با عصبانیت از اتاقش بیرون اومد و درش رو قفل کرد. شب گذشته از شدت خستگی و بدن درد خونه‌ی پدرش بیهوش شد و تا صبح کسی نتونست بیدارش کنه. فکر میکرد امروز میتونه کمی استراحت کنه ولی به محض اینکه چشمش رو باز کرد با پیام بک مواجه شد که گفته بود نظرش عوض شده و میخواد برگرده اتاق پدرش چون اتاق جدیدش بوی اون رو میده و خوشش نمیاد.

+ این پسر شوخیش گرفته. فکر میکنه داره با من بازی میکنه؟

با اخمهای در هم و بدنی که از الان خسته شده بود از پله ها پایین اومد و نگاهی به اطراف انداخت. خبری از پدرش و بقیه نبود و فقط جیون رو دید که اون هم با اخمهای در هم و دست به سینه روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.

مشخص بود امروز روز خیلی خوبی نیست چون حتی جیون که همیشه خوش اخلاق بود هم بی حوصله به نظر میرسید. خمیازه‌ای کشید و سمت پسرک رفت. در حالیکه ساعتش رو میپوشید پرسید:

+ چه خبرا کاپیتان؟ چرا اخمات تو همه؟

جیون نگاهش کرد و با لبای آویزون گفت:

_ صبح مامان وقتی خواب بودم آوردم اینجا. هاپو خواب بود و باهام نیومد. الان کسی نیست باهاش بازی کنم.

مشکلات اون و جیون زمین تا آسمون با همدیگه فرق داشت.

+ عیبی نداره اینجا کلی اسباب بازی دیگه داری. میتونی تا ظهر با اونا سرگرم شی.

_ همشون خراب شدن. حتی کارتونامم تموم شدن.

+ اینقدر غر نزن کاپیتان. بابابزرگت یکم دیگه بیدار میشه و با هم بازی میکنین. تا اون موقع یکم تلویزیون ببین باشه؟

جیون سمت اون چرخید و با امیدواری پرسید:

× شما کارتون جدید نداری؟ از وقتی نینی بودی...

+ یادم نیست. از بچگیام چیزی به جز چند تا اسباب بازی ساده باقی نمونده.

لبهای جیون دوباره آویزون شد و بعد از کمی فکر کردن پرسید:

_ میشه بریم پیش دایی هیون؟ اون باهام کارتون میبینه.

با شنیدن اسم بک اخمهاش کمی تو هم شد و فورا لباسهاش رو تو تنش مرتب کرد تا آماده‌ی رفتن بشه. نمیدونست بک چی داره که حالا علاوه بر چانیول جیون هم اینقدر بهش علاقمند شده.

+ نمیشه بریم. دایی هیونت دیگه رئیس شده و وقت برای این بچه بازیا نداره. یکم خودت رو سرگرم کن تا بابا بزرگت بیدار شه و باهات بازی کنه.

_ مگه بابا بزرگ بچه‌اس؟ دایی هیونم بچه نیست ولی باهام بازی میکنه.

به سوال بچه جوابی نداد و بعد از اینکه دستی روی سرش کشید از سالن بیرون رفت.

جیون به دور شدن داییش نگاه کرد و بعد دوباره با اخم و لبهای آویزون به میز مقابلش خیره شد. دوست داشت بازی کنه و کارتون ببینه ولی نه اسباب بازی داشت و نه تبلتش رو با خودش آورده بود.

لزلی خدمتکار خونه براش یک لیوان شیرکاکائوی گرم روی میز گذاشت و ازش پرسید چیز دیگه‌ای میخواد یا نه.

_ میشه باهام بازی کنی؟

خیلی مودبانه ازش پرسید و اون دختر بهش لبخند زد.

× با چی باید بازی کنیم؟ اسباب بازی نداری که.

جیون سر تکون داد و یک دفعه چیزی به ذهنش رسید. از روی مبل پایین پرید و با خوشحالی گفت:

_ دایی مین تو انبار اسباب بازی داره. بریم بیاریم بازی کنیم.

× انبار؟ ولی اجازه نداریم بریم اونجا...

جیون با عجله سمت راه پله دوید و با صدای بلند گفت:

_ اجازه داریم. من کاپیتانم بهت اجازه میدم.

دختر جوون با گیجی چند ثانیه به اون بچه نگاه کرد و بعد به ناچار دنبالش رفت. اگه اون پایین اتفاقی برای بچه میوفتاد اون مقصر شناخته میشد.

از پله ها پایین رفتن و با در قفل شده‌ی انبار مواجه شدن.

× دیدی؟ اجازه نداریم بیایم اینجا. در رو قفل کردن.

_ قفل نکردن. بابا بزرگ کلیدشو داره.

× بابا بزرگت خوابیده نمیتونیم ازش کلید بگیریم.

جیون سمت دیگه‌ی زیر زمین رفت و با دست به جعبه‌ی بزرگی که اونجا بود اشاره کرد.

_ کلیدشو با بابا بزرگ اینجا مخفی کردیم. میتونی از اینجا بیاریش.

جیون بخاطر اینکه بار قبل با پدر بزرگش به انبار سر زد از جای کلید با خبر بود و این چیزی بود که مین هیون نمیدونست.

لزلی جعبه‌ی بزرگ رو به بدبختی کنار زد و جیون خم شد کلید کوچیک رو از روی زمین برداشت. با صدای بلند خندید و سمت در دوید.

_ بازش کن بریم تو... داریم به گنج نزدیک میشیم

بعد از اینکه در رو باز کردن و داخل شدن جیون داخل دوید و تو تاریکی دور خودش چرخید.

_ یه جعبه‌ی بزرگه. مامانمم اسباب بازی زیاد داشته. تنها کسی که از اول بزرگ بود و عروسکهاش کم بودن دایی هیونه.

بچه در حالیکه دور خودش میچرخید حرف میزد و لزلی هیچی از حرفهاش نمیفهمید ولی برای اینکه زودتر از اونجا بیرون برن کمکش کرد و اطراف رو گشت تا یه جعبه‌ که توش اسباب بازی بود رو برای بچه پیدا کنه‌.

_ اسباب بازی های دایی مین خیلی زشتن. من دایناسورها دوست ندارم چون آدما رو میخورن ولی اسباب بازی دایی هیون خیلی قشنگه. هاپوها با آدما دوست میشن.

تا چند دقیقه‌ی بعد گشتن و بچه مدام درمورد چیزهای مختلف حرف زد تا در آخر صدای جیغ هیجانزده‌اش تو  فضا پیچید.

_ اینجان

جیون در جعبه رو باز کرد و بی توجه به کثیفی اونجا روی زمین نشست تا اسباب بازیا رو در بیاره. لزلی هم کنارش روی زمین نشست و کمکش کرد.

× اینا خیلی کثیفن باید بشوریمشون.

_ عیب نداره با هم حمومشون میکنیم.

جیون اسباب بازی دایناسور رو کنار انداخت.

_ اینا که همشون مردن...

چند دقیقه بعد جیون با لبهای آویزون گفت. هیچکدوم از اون اسباب بازی ها قابل استفاده نبودن.

_ پس حالا من با چی بازی کنم؟ همه‌ی اسباب بازیا مردن.

جیون با صدای لرزون پرسید و چیزی با گریه افتادن فاصله نداشت که چشمش به یه فلش سیاه ته جعبه افتاد.

لزلی برای اینکه بچه رو آروم کنه گفت:

× میتونیم با همدیگه نقاشی بکشیم. من میتونم برات یه درخت و ماشین بکشم و توام برای من...

جیون به حرفش گوش نکرد و فلش رو برداشت. خیلی آروم و زیر لب گفت:

_ کارتون...

بعد هم با عجله از روی زمین بلند شد و سمت در دوید.

_ بیا بریم بابا بزرگو بیدار کنیم. میخوام باهاش کارتون ببینم.

بچه با عجله از پله ها بالا میرفت و بابا بزرگش رو صدا میزد. مطمئنا تو اون فلش کارتونهای هیجان انگیزی بود که میتونستن تا عصر ازش لذت ببرن.

*************

خیلی خوش شانس بود که برای امروز بهانه‌ای پیدا شد تا بتونه تو خونه بمونه و مجبور نباشه قیافه‌ی نحس مین هیون رو تحمل کنه.

یک ساعت پیش پدرش باهاش تماس گرفت و گفت که کاری براش پیش اومده برای همین جیون رو پیش اون آورده بود تا بتونه به کارهای خودش برسه.

اون هم وقت گذروندن با جیون رو به سر و کله زدن با مین هیون ترجیح میداد به خصوص که صبح امروز لی با اولین پرواز به بوسان برگشت و اون رو تنها گذاشت. صدای پاهای جیون که تو خونه میچرخید به گوشس میخورد و لبخند به لبش میاورد.

اون بچه خونه‌اش رو خیلی دوست داشت و اونجا بهش خوش میگذشت. وقتی پسرک از مبل بالا رفت و کنارش نشست گفت:

× بریم پارک؟

_  الان پارکها بستن.

× چرا بستن؟ مگه آخر شبه؟

_ نه ولی اول صبحه و هنوز تاب و سرسره ها بیدار نشدن.

داشت چرت و پرت میگفت و اصلا به این موضوع اهمیتی نمیداد. فقط حوصله نداشت از خونه بیرون بره.

× خب پس با هم کارتون ببینیم.

با شنیدن اون جمله‌ی تکراری آهی کشید و گفت:

_ به خاطر خدا جیون... نزدیک به هزار بار با همدیگه کارتون اون امپراطوره رو دیدیم و هر بار سر اینکه کی شبیه ایزماس بحث کردیم.

× یه کارتون دیگه ببینیم. من با خودم آوردم.

جیون یه فلش مشکی از جیب شلوارش بیرون آورد و سمت اون گرفت. واقعا حوصله‌ی این بچه بازیا رو نداشت.

_ نمیشه فقط بخوابیم؟ یکم پیش نقاشی کشیدیم و الان هردومون خسته‌ایم. این بار واقعا برات لالایی میخونم.

× الان که صبحه. اگه بخوابیم شب گریه میکنیم.

جیون روی مبل ازش آویزون شده و سرش رو به بازوش چسبونده بود.

_ من خوابم میاد. برای تو کارتون میذارم و میرم میخوابم.

جیون فورا جیغ کشید و گفت:

× نه نمیشه ما با هم یه تیمیم. اگه کارتونش بد باشه چی؟

_ مگه قبلا این کارتونا رو ندیدی؟ برای چی باید بد باشن؟

× ندیدم. از وسایل دایی مین برداشتم. ممکنه اون کارتونای بد نگاه کنه.

ابروهای بک با تعجب بالا رفت و به پسر کنارش نگاه کرد. مین هیون اونقدر بچه بود که کارتون نگاه کنه؟

_ دایی مین بهت کارتون داده؟

× نه تو اسباب بازیاش بود. مال وقتیه که نینی بود.

جیون تمام التماساش رو تو چشمهاش ریخته بود و یه جوری بک رو نگاه میکرد که نمیتونست بهش نه بگه. فلش رو ازش گرفت و سمت تلویزیون رفت. بعد از اون کارتون شاید جیون خسته میشد و کمی میخوابید. خودش هم کارتون دیدن رو به پارک و شهر بازی رفتن ترجیح میداد.

_ از کدوم وسایلش برداشتی؟

پسر بچه سرش رو پایین انداخت و گفت:

× تو انبار بود. یه جعبه‌ی بزرگ داره که توش اسباب بازیاش رو میذاره. ولی همشون مرده بودن.

_ انبار؟

× آره من چون کاپیتانم کلیدش رو دارم. فقط من و بابابزرگ میتونیم بریم اونجا.

بک فلش رو وصل کرد و کنار بچه نشست. جیون با کنجکاوی چهار دست و پا روی مبل نشسته بود و به تلویزیون نگاه میکرد.

داخل فلش فقط یه فایل به اسم سورپرایز وجود داشت.

× فقط یه کارتون داره؟

جیون با تعجب پرسید و بک وارد فایل شد. اون کارتون نبود. یه فایل صوتی بود... بعد از اینکه پلیش کرد به فاصله‌ی چند ثانیه صدای خودش تو خونه پیچید که داشت با لی تلفنی حرف میزد.

اون وویس رو میشناخت. دقیقا همون چیزی بود که شب مراسم مین هیون نشونش داد و باهاش تهدیدش کرد. وویس همچنان پخش میشد و هر دو نفر با دهن باز به تلویزیون نگاه میکردن. جیون چون منتظر بود هر لحظه اون صدا تموم شه و بتونه کارتونش رو نگاه کنه و بک چون باورش نمیشد که اون وویس به این راحتی به دستش رسیده.

× پس چرا کارتونش شروع نمیشه؟

با سوالی که جیون پرسید به خودش اومد و نگاهش رو به اون بچه داد. جیون با لبهای آویزون و چونه‌ای که میلرزید سمتش چرخید و پرسید:

× اینکه کارتون نیست. پارک هم بستس. پس من چیکار کنم؟

بک هنوز هم با بهت و ناباوری به اون بچه نگاه میکرد و صدای خودش تو خونه میپیچید. جیون کم کم به گریه افتاد و صدای بلند گریه‌اش با حرفهای بک قاطی شد.

تکخندی زد و کم کم با شنیدن بخش بیشتری از وویس صدای خنده‌اش هم بلند تر شد. اون وویس به دستش رسید... مین هیون فلش رو تو انبار و کنار اسباب بازیهاش مخفی کرده بود اما الان جیون به اسم کارتون با خودش اون فلش رو آورده بود؟ اون بچه... فرشته‌ی نجاتش بود؟

*************

پارت جدید اینجاست دوستان🙈😇

از پارت بعدی به طور رسمی حکومت بکهیون شروع میشه و اتفاقات هیجان انگیزی میوفته😎

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین و ووت و کامنت رو فراموش نکنین عزیزانم😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
10.3K 421 31
Rosemary Shepherd the youngest Shepherd sibling has always been closed off ever since her dad died, but while working at Seattle Grave she started to...
2.2K 170 31
"It's just a crush Y/N ...JUST A CRUSH!! He will never fall for you." You said to yourself. "But, if I am already fallen?" He asked... He stood there...
67.1K 978 33
Katie x Reader This is my first story!!