The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.7K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

30

1K 260 263
By sabaajp

با نوری که تو صورتش میخورد چشمهاش رو باز کرد و خمیازه‌ی بلندی کشید. بخاطر مستی دیشب سردرد داشت و بوی الکل لباسهاش اذیتش میکرد.

از روی تخت پایین اومد و سمت سرویس بهداشتی رفت. حالا که به اندازه‌ی دیشب ناراحت یا عصبانی نبود باید با دقت برای مهمونی فردا شب آماده میشد و چون میدونست تو مراسم تقریبا تمام خبرنگارایی که میشناخت حضور دارن. پس خیلی مهم بود که بعد از پنج سال مجهه‌ی جدیدی از خودش رو بهشون نشون بده و حال مین هیون رو بگیره.

بعد از یک دوش کوتاه از حمام بیرون اومد و داشت مقابل آیینه‌ی بخار گرفته‌ی حمام مسواک میزد که با یادآوری اتفاقات شب گذشته دستش از حرکت ایستاد.
تمامی جزئیات اتفاقات شب گذشته به ذهنش هجوم آورد و مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت.

دیشب چانیول...

با فکر کردن به بوسه‌ای که شروع کننده‌اش خود چانیول بود کم کم نیشش باز شد. پس بالاخره اون پسر شکست رو پذیرفت. این عالی بود...

وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومد و لباس پوشید همچنان داشت به بوسه‌ی دیشب فکر میکرد. مطمئنا الان دیگه چانیول نمیتونست چیزی رو انکار کنه.

اون مشروب نخورده و مست نبود پس دقیقا میدونست داره چیکار میکنه. امیدوار بود از دیشب تا صبح اون پسر به درگاه خدا طلب بخشش نکرده باشه و نخواد ازش فاصله بگیره چون حوصله‌ی برگشتن به مرحله‌ی اول رو نداشت.

یک دست لباس راحتی پوشید و بدون خشک کردن موهاش از اتاق بیرون رفت. یه پتوی مسافرتی و مچاله شده روی مبل به چشمش خورد و نیشش باز شد.

سمت آشپزخونه رفت و چانیول رو دید که پشت میز نشسته بود و چیزی رو تو گوشیش نگاه میکرد.

_ امروز صبحونه نداریم؟

چان سریعا گوشی رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد.

+ صبحت بخیر‌. فکر کردم کمی بیشتر میخوابی برای همین صبحونه درست نکردم.

گوشیش رو تو جیبش گذاشت و سمت یخچال رفت تا صبحانه درست کنه. بک دست به سینه با یه پوزخند کج به کانتر تکیه زده و اون رو نگاه میکرد.

مشخص بود که اون مرد تا صبح بیدار بوده چون قیافه‌اش خیلی خسته به نظر میرسید. با نهایت بدجنسی و نیش باز پرسید:

_ دیشب خوب خوابیدی؟

چانیول چند تا تخم مرغ از داخل یخچال بیرون کشید و سر تکون داد.

+ آره خیلی

بک با سر به پتوی روی مبل اشاره کرد و پرسید:

_ اونوقت چرا نیومدی تو اتاق؟ ترسیدی دوباره به گناه بیوفتی؟

چان آب گلوش رو قورت داد و نگاهش رو ازش گرفت. از کابینت کنارش ماهیتابه رو بیرون آورد و روی گاز گذاشت.

+ برای چی باید به گناه بیوفتم؟

_ چون دیشب من رو بوسیدی و این خلاف اصول اخلاقیته مگه نه؟

چان تخم مرغها رو روی ماهیتابه شکست و لبخند زد.

کسی نگفته بود که کارش اشتباه بوده پس دلیلی نداشت بخواد احساس بد یا عذاب وجدان داشته باشه. این فقط یکم براش جدید بود و طبیعتا هر کسی از تجربه‌ی احساسات جدید کمی متعجب و دستپاچه میشد.

+ تو وقتی من رو میبوسیدی احساس گناه میکردی؟

ابروی بک بالا رفت و چند ثانیه بعد خندید و گفت:

_ بحث من و تو با همدیگه فرق داره. من از تو خیلی شجاع ترم و هر کاری که فکر کنم درست بوده رو انجام دادم. پس دلیلی نداره احساس گناه کنم.

سمت بک چرخید و اون هم به کانتر پشتش تکیه زد. بکهیون فکر میکرد از کاری که دیشب کرده پشیمونه؟

+ منم احساس گناه نکردم. حتی به نظرم از چیزی که تصور میکردم خیلی بهتر بود.

بک توقع داشت چانیول بگه هر اتفاقی دیشب افتاده رو فراموش کن و بیا دیگه بهش اشاره نکنیم و خودش رو برای یه دعوای بزرگ آماده کرده بود اما حالا با شنیدن این حرفها لبخند از روی لبهاش رفت و با تعجب بهش نگاه کرد.

_ منظورت چیه که بهتر بود؟

چان شونه‌ای بالا انداخت و در حالی که سعی میکرد خیلی خونسرد به نظر برسه گفت:

+ فکر نمیکردم روزی برسه که خودم بخوام یه پسر رو ببوسم. ولی دیشب اتفاق افتاد و از حسش بدم نیومد. اصلا به نظرم اشتباه نمیومد و باهاش مشکلی نداشتم.

زیر گاز رو خاموش کرد و ماهیتابه رو روی میز گذاشت. بشقابها رو مقابل هرکدوم گذاشت و به بک اشاره کرد پشت میز بشینه.

_ این یعنی بازم انجامش میدی؟ آدما کارهایی که خوششون اومده باشه رو بازم انجام میدن.

با لبخند پشت میز نشست و به بکهیون که حالا با کنجکاوی پشت میز نشسته بود و نگاهش میکرد خیره شد. یکی از نیمرو ها رو تو بشقاب خودش گذاشت و با فکر کردن به جوابی که میخواست بده لبخندش از قبل هم بیشتر شد.

+ به هر حال دیشب خودت گفتی اگه بخوای بری فرانسه من رو هم با خودت میبری. پس فکر کنم باید تمرین کنم و اون بوسه‌ای که گفتی بدون بلد بودنش کارم راه نمیوفته رو یاد بگیرم.

کمی طول کشید تا بک به خاطر بیاره دیشب چه حرفهایی بهش زده و حالا علاوه بر اینکه بخاطر اون حرفهای شجاعانه به خودش افتخار میکرد با فکر کردن به جواب چانیول به خنده افتاد و براش دست زد. پس چانیول میخواست باز هم اون رو ببوسه.

_ خوبه داری راه میوفتی. پس میخوای باز هم انجامش بدی. البته که میخوای. از همون اول هم مشخص بود ازم خوشت اومده ولی چون ازم خجالت میکشیدی بهم چیزی نگفتی.

بک با اعتماد به نفس گفت و لبخند از خود راضی ای زد. بشقاب خودش رو هم پر کرد و مشغول شد. بعد از اون هیچکدومشون درمورد شب گذشته و بوسه‌ای که چان شروع کننده‌اش بود حرف نزدن و هرکدوم تو افکار خودشون غرق بودن.

چان به بک و حرفهایی که کیونگ تا صبح براش تایپ میکرد فکر میکرد و از طرف دیگه با نگاه کردن به عقربه های ساعت و نزدیک شدن به ساعت ملاقات با پدرش استرسش هر لحظه بیشتر از قبل میشد.

بک به این فکر میکرد که بعد از امروز رفتار های چانیول چقدر باهاش عوض میشد؟ دوست داشت چانیول کسی باشه که به سمت اون کشیده میشه و برای حرف زدن باهاش و وقت گذرونی با همدیگه هیجان داره و برنامه ریزی میکنه. فکر کردن به این ورژن از چانیول حسابی اون رو به وجد میاورد و توقع داشت در کمتر از یک ساعت دیگه نشونه هایی از ظهور این چانیول درون اون مرد ببینه اما...

دو ساعت بعد تمام امید و توقعاتش نابود شده و حالا با اخم و دست به سینه روی مبل نشسته و به چانیول که پشت میز آشپزخونه در حال طراحی کردن بود نگاه میکرد.

وقتی به طور کامل از اون مرد ناامید شد گوشیش رو برداشت و به لی پیام داد:

_ دیشب خودش منو بوسید و وقتی امروزم به روش آوردم پنیک نکرد. حتی گفت خیلی رویایی بوده و خوشش اومده. میگفت تصمیم داره دوباره انجامش بده ولی الان بهم پشت کرده و حتی نگاهمم نمیکنه. مشکلش چیه؟

نمیدونست اینطور سوالاتی رو باید از کی بپرسه چون قبلا هیچ زمان تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بود که بخواد به جزئیات رفتار کسی به جز خودش توجه کنه و چون لی همیشه کسی بود که با دقت کارهای اون رو دنبال میکرد پس امکان داشت بتونه کمکش کنه.
چند دقیقه‌ی بعد نگاه اخمو و عصبانیش به چان بود که پیامش جواب داده شد.

×  صبر کن ببینم خودش تو رو بوسید و امروز گفت خوشش اومده؟ دیشب به کاری مجبورش نکردی؟ مست نبود؟

اخمهاش بیشتر از قبل تو هم رفت. این دیگه چطور سوالی بود؟

_ خودش منو بوسید و مجبورش نکردم. اما الان اصلا حواسش نیست و نقاشیای مسخره‌اش رو بیشتر از من دوست داره. ممکنه دو قطبی باشه؟

بعید نبود. اون انقدر آدمهای دیوونه دور و برش دیده بود که اصلا تعجب نمیکرد اگه چانیول هم یکی از اونها باشه.
مثلا همین آدم تا چند وقت پیش ازش انتقاد میکرد که نباید جلوی میجو نقش بازی کنن و دلش رو بشکنن ولی از یه جایی به بعد خودش باهاش همراه شد و به عنوان بهانه برای بوسه‌ای که خودش شروع کرده بود گفت میجو داشت بهش نزدیک میشد و اون میخواست نجاتش بده. کمی بعد گونه و پیشونی و حتی چونه‌اش رو بوسیده بود و دیشب رسما لبهاش رو بوسید.

اما رفتار الانش با کاری که دیشب کرد در تناقض بود و بک رو گیج میکرد.

× مگه امروز با پدرش قرار نداره؟ شاید استرس داره و فکرش درگیره.

ابروهاش با تعجب بالا رفت و بعد از چند ثانیه فکر کردن سر تکون داد. خب قبلتر به این مورد فکر نکرده بود.

بدون اینکه جواب لی رو بده گوشیش رو خاموش کرد و روی مبل انداخت. سمت آشپزخونه رفت و دید که چان فورا گوشیش رو خاموش کرد و بهش خیره شد. صبح هم وقتی صداش رو شنید همین کار رو انجام داد.

_ چرا حس میکنم تو گوشیت یه چیزی هست که من نباید ببینم؟

روی صندلی کنار چان نشست و اون سرش رو به دو طرف تکون داد.

+ اینطور نیست. برای چی همچین فکری میکنی؟

_ نمیدونم... تو مشکوک به نظر میرسی.

+ چیزی نیست. فقط یک سری طرح قدیمی رو چک میکردم.

چانیول دوباره به کارش مشغول شد و اون به این فکر میکرد که باید چیکار کنه تا کمی اون پسر سرگرم شه. روز آخری که پاریس بود و داشت برای برگشتن آماده میشد لی نزدیک به چند ساعت باهاش حرف زد و سعی کرد بخندونتش. البته اون بلد نبود مثل لی رفتار کنه و چان رو سر حال بیاره برای همین کنار شقیقه‌اش رو خاروند و با اشاره به گوشی خاموش چان گفت:

_ مثلا ممکنه دیشب از مستیم سوءاستفاده کرده باشی و ازم نود گرفته باشی. برای همین الان نمیخوای به گوشیت نزدیک شم

ابروی چان با تعجب بالا رفت و سرش رو بلند کرد.

+ برای چی باید این کار رو میکردم؟

_ چون اگه من بودم اینکار رو میکردم.

چانیول با شنیدن اون حرف خندید و گفت:

+ پس حواسم باشه وقتی با توام مست نکنم.

_ تو اصلا تا حالا مست کردی؟

+ نه. به من نمیسازه. بدنم پس میزنه.

ابروی بک بالا رفت و نوچ نوچ کرد. اونها زمین تا آسمون با همدیگه فرق داشتن.

_ حیف شد پس. خودت رو از نعمت بزرگی محروم کردی. مثلا اگه قبل از ملاقات امروزت با خانوادت کمی مینوشیدی کمکت میکرد ریلکس تر رفتار کنی و گند نزنی.

چان مدادش رو روی میز گذاشت و به اون پسر نگاه کرد.

+ یعنی بعد از سه سال دوری مست به دیدنشون برم؟

_ لازم نیست اونقدر بخوری که مست شی. مثلا میتونه کمکت کنه کمی راحت تر باهاشون حرف بزنی و استرس نداشته باشی.

چان لبخند زد و برگه‌ی مچاله شده‌ی روی میز رو تو دستش گرفت و باهاش بازی کرد.

+ استرس نیست یجورایی... عجیبه‌. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. از طرفی نمیدونم باهام چیکار دارن و ممکنه بخوان دوباره دعوام کنن. اگه این اتفاق بیوفته این بار هم باید مقابلشون وایسم و باز دلشون میشکنه.

بک با دست به سینه به عقب تکیه زد و با بی تفاوتی گفت:

_ خب که چی؟ روزانه هزاران دل میشکنه. تو نمیتونی بخاطر نشکوندن دل بقیه بیخیال کارهایی که دوست داری بشی چون بقیه بخاطر تو این کار رو نمیکنن.

+ واقعا اینطور فکر میکنی؟

_ آره. برای هر کسی مهمه که خودش چی دوست داره. حتی برای پدر و مادر تو هم همینطور بوده. اونا دوست داشتن تو دانشگاه بری و پزشک یا مهندس بشی و اگه بهت این علاقه رو تحمیل میکردن دلت میشکست ولی اونها حتی ید درصد هم اهمیت نمیدادن. هیچ خانواده‌ای تو این مورد اهمیت نمیده...

چانیول بعد از چند ثانیه مکث هوم کرد. شاید حق با اون بود. ولی اون هنوز هم استرس داشت و میترسید امروز یک بحث بزرگ دیگه پیش بیاد.

بک میتونست مشت دست چان که باز و بسته میشد و پاش که زیر میز مدام تکون میخورد رو حس کنه و میدونست اون حرکات بخاطر استرسه.

از روی صندلیش بلند شد و بالای سر چان وایساد. فکر دیگه ای برای دلداری دادن چان به سرش نمیرسید و امیدوار بود روشی که برای خودش جواب میداد روی اونم جواب بده.

_ من تا حالا کسی رو دلداری ندادم و نمیدونم چطوری انجامش میدن ولی... وقتی که بچه بودم و از چیزی میترسیدم مامانم اینطوری آرومم میکرد. شاید... این روش به توام کمک کنه.

بعد از زدن این حرف لب پایینش رو به دندون گرفت و چند ثانیه مکث کرد. چشمهای درشت چانیول با کنجکاوی بهش خیره شده بود و منتظر حرکت بعدش بود. با خودش میگفت حالا دیگه نوبت چانیوله که به سمت اون بیاد ولی شاید الان رو میتونست به عنوان یک استثناء در نظر بگیره.

پس جلو رفت و سرش رو خم کرد. پیشونی چان رو آروم بوسید و بعد دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و اون رو در آغوش کشید.

چشمهاش رو بست و حرفهایی که مادرش اون زمان بهش میزد رو به زبون آورد.

_ عیبی نداره. تو پسر خوبی بودی و کار اشتباهی نکردی. این تقصیر تو نیست که بقیه نمیفهمن...

چان حس میکرد هر لحظه قلبش از تو سینه‌اش بیرون میزنه. حالا دیگه بک داشت بدجنسی میکرد. اون در مقابلش کوتاه اومده بود و بک میخواست با این کارها دیوونش کنه. دیدن اینکه بکهیونی که در مقابل بقیه خشک و بیخیال به نظر میرسید حالا اون رو بغل کرده و برای اینکه استرسش رو کم کنه اینطور حرفهایی بهش میزد واقعا قلبش رو میلرزوند.

چند ثانیه‌ی بعد دستهاش رو دور کمر بک حلقه کرد و اون هم بک رو تو آغوش گرفت.

بک روی موهای چانیول نفس میکشید و پس زده نشدنش از جانب اون مرد حس خیلی خوبی بهش میداد. کمی تو اون حالت موندن اما دیگه نمیدونست باید چیکار کنه برای همین گفت:

_ من دیگه نمیدونم چی باید بگم. همش همین بود.

چان به سادگی و صداقتش خندید و محکم تر از قبل بغلش کرد.

+ هرچی دوست داری بگو. هرچی بگی منو آروم میکنه.

بک هم از شنیدن اون حرف لبخند زد. دستش رو بالا آورد و با به خاطر آوردن کارهای مادرش موهای چان رو نوازش کرد.

_ تو پسر خوبی هستی. این بقیه هستن که نمیفهمن.

چان با حس نوازش شدن پوست سرش نفس عمیقی کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت. اون اشتباه نکرده بود فقط بقیه نمیفهمیدن...

**********

کیونگسو از همیشه خسته تر بود و آرزو میکرد یک اتفاقی بیوفته که سر کار نره ولی اون اتفاق نیوفتاد.
تا خود صبح داشت با چانیول چت میگرد و درمورد احساساتی که جدیدا باهاشون درگیر شده بود حرف میزدن.

تصور اینکه چانیول از یک پسر خوشش بیاد هیچ زمان به ذهنش خطور نکرده بود و نمیدونست باید چی بگه ولی از چانیول مطمئن بود. میدونست اون پیر تا زمانی که از چیزی مطمئن نباشه درموردش با کسی حرف نمیزنه.

در آخر چان ازش پرسید باید چیکار کنه و اون با توجه به چیزهایی که از تعریفات دوستش شنیده بود حدس میزد بکهیون پسر بیخیالی باشه که حوصله‌ی صبر کردن برای بقیه رو نداره برای همین به دوستش پیشنهاد داد که اگه واقعا از احساسش مطمئنه پس خیلی عادی سعی کنه به اون پسر نزدیک شه.

خوشحال بود که چانیول بعد از فهمیدن این موضوع از خودش و یا بقیه‌ی پسرها متنفر نشده و احتمال میداد که این موضوع تا حد زیادی به اون ربط داشته باشه.

چان مدتها پیش فهمید که اون چطور گرایشاتی داره و با این وجود باهاش دوست موند و ازش فرار نکرد. در طول این سالها بارها درمورد رابطه‌ی اون و روبی شنیده بود و به نظر میومد تا حدی این موضوع براش عادی شده باشه.

ماشینش رو تو پارکینگ ساختمان پارک کرد و ازش خارج شد. تنها شانسی که آورد این بود که امروز با دادستان قرار ملاقات نداشت و میتونست پشت میزش با چشمهای باز بخوابه.

سمت آسانسور رفت و داخل شد. درهای آسانسور داشت بسته نیشد که دستی بینشون قرار گرفت و مانعش شد. با باز شدن دوباره‌ی درها چشمش به رئیس کیم خورد که داخل اومد و کنارش وایساد.

سرش رو کمی خم کرد و محترمانه سلام کرد ولی اون مرد فقط براش سر تکون داد.

بهتر... خودش هم حوصله‌ی حرف زدن با اون مرد روانی و عجیب رو نداشت. دیروز بعد از اینکه اونهمه تو انتخاب کت و شلوار برای مرد دیگه نظر داد و انتظار کشید در آخر کیم جونگین بدون اینکه چیزی بخره از اونجا خارج شد و حتی منتظر نموند اون بهش برسه و خودش تاکسی گرفت و برگشت.

فقط میخواست اون رو مسخره کنه نه؟ هم وقتش رو گرفت که نتونه به تماس دادستان کیم برسه و هم از لحظه‌ی اول میتونست تاکسی بگیره و به کارهاش برسه. از طرفی کاری که تو اون مغازه کرد کاملا غیر قابل توجیه بود. دلیل نداشت دستش رو روی لبهاش بکشه و بهش نزدیک شه. اون... دیگه از این کارها خوشش نمیومد.

درهای آسانسور که باز شد جونگین بدون اینکه چیزی بگه بیرون رفت و با عجله خودش رو به اتاقش رسوند. باورش نمیشد که روز گذشته بعد از گندی که سوبین و همکار احمقش زدن مجبور شد بدون اینکه به خواسته‌اش برسه برگرده خونه و مجبور باشه تا صبح چت های لوس و مسخره‌ی کیونگسو و چانیول رو بخونه.

نمیتونست درک کنه که چطور میشه از کسی مثل بکهیون خوشت بیاد و بدون اینکه چانیول رو بشناسه براش دل میسوزوند.

از شدت خواب بد اخلاق شده بود و دلش نمیخواست با کسی حرف بزنه برای همین به منشیش گفت تمامی قرارهای امروز رو کنسل کنه و به هیچکس اجازه‌ی ورود به اتاقش رو نده.

داخل اتاق کتش رو دراورد و روی مبل دراز کشید. تنها بیست و نه روز دیگه فرصت داشت و بعدش مجبور میشد با سجونگ ازدواج کنه و در اون صورت باید برای همیشه از هدفش خداحافظی میکرد.

صورتش رو با دستهاش پوشوند و نفس عمیقی کشید. عیبی نداشت‌. فقط یک بار اون اتفاق افتاده بود و این بار حواسشون رو بیشتر جمع میکردن. به هر حال دو کیونگسو هنوز هم اینجا بود و قرار نبود جایی بره... حالا فقط باید یه نقشه‌ی تمیزتر میکشید. فعلا فقط باید کمی میخوابید تا برای بعد تمرکز پیدا کنه.

دو ساعت بعد کیونگ پشت میزش چرت میزد که برای بار پنجم صدای فریاد رئیس کیم رو از اتاقش شنید. همه‌ی کارمندا با هر بار شنیدن اون صدای بلند به خودشون میلرزیدن و جرئت نفس کشیدن نداشتن.
سونگهو صندلیش رو کمی به اون نزدیک کرد و گفت:

× امیدوارم امروز حتی گذرم هم به اتاقش نیوفته. هرکی وارد اون اتاق شده با چشمهای اشکی بیرون اومده و این یعنی امروز از اون روزهاست که رئیس از همیشه وحشتناکتر شده.

کیونگ خمیازه‌ای کشید و پرسید:

_ برای چی اینطوری میکنه؟

× ای کاش میدونستیم. رئیس کیم یکی از ناشناخته ترین آدمهایی عه که تو زندگیم دیدم.

کیونگ هومی کرد و سرش رو به دستش تکیه داد. بعد از دو فنجون قهوه هنوز هم خوابش میومد و تو دلش به چانیول فحش میداد.

سونگهو اطراف رو نگاه کرد تا ببینه کسی بهشون توجه نمیکنه و بعد به کیونگ نزدیکتر شد.

× هی دیروز... بعد از اینکه با همدیگه رفتین خرید چی شد؟

_ هیچی. دو ساعت اونجا نشستم و در آخر اون از هیچ لباسی خوشش نیومد.

× چرا؟

_ چون بد سلیقه‌اس. حتی دارم به این نتیجه میرسم که ممکنه وسواس فکری داشته باشه. آه دیروز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود... تماس دادستان رو از دست دادم و مجبور شدم تا شب رئیس رو همراهی کنم. این یک فاجعه‌ی بزرگه.

البته اون به دعوای جونگین و بکهیون هم اشاره‌ای نکرد و با در نظر گرفتن اون اتفاق به این نتیجه میرسید که روز گذشته در واقع بدترین روز زندگیش بوده.

× هی دیروز رئیس کار خاصی نکرد؟ مثلا یک کاری که در حالت عادی انجام نده؟

چرا کرده بود ولی میدونست اگه بگه مرد کنارش تا سه ساعت تحلیل میکنه و در اخر به این نتیجه میرسه که کیم جونگین داره بهش نخ میده.

_ هیچی. هر چند منم زیاد به کارهاش توجه نمیکنم.

× برای چی توجه نمیکنی؟

_ چون از اینطور آدمایی اصلا خوشم نمیاد پس دلیلی نداره فکرم رو درگیر کنم. خودم به اندازه‌ی کافی مسئله برای فکر کردن دارم.

سونگهو با تعجب پرسید:

× مگه مشکل رئیس چیه؟ خیلیا از خداشونه اون بهشون توجه نشون بده. چرا ازش خوشت نمیاد.

با باز شدن در اتاق رئیس دید منشیش با چشمهای اشکی و بغض بیرون اومد و سمت سرویس بهداشتی رفت. با سر بهش اشاره کرد و گفت:

_ دقیقا به همین خاطر. اون بداخلاق و خشکه. طبق گفته های شما همیشه اینطور بوده و خودمم بعید میدونم هیچ زمان با صدای بلند خندیده باشه یا حتی برای خوشحال کردن یک آدم دیگه تلاش کنه. من از اینطور افرادی متنفرم. دوست دارم کسی که مهربون و خوش اخلاقه بهم توجه کنه نه یکی مثل رئیس کیم.

+ یعنی اگه مهربون تر باشه ممکنه بهش فکر کنی؟

_ برای چی باید این کار رو بکنم؟ اون قراره با دختر دادستان ازدواج کنه.

سونگهو که میخواست دقیقا به همین حرف برسن گفت:

+ دقیقا. خیالم راحت شد کیونگ. این که خودت میدونی نباید اصلا به اون مرد نزدیک شی خیلی عالیه چون اگه این اتفاق میوفتاد فقط تو ضرر میکردی.
کیونگ سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خودش هم خیلی خوب میدونست که نباید به کسی مثل کیم جونگین نزدیک شه و هیچ زمان تو این تله نمیوفتاد.
نیم ساعت بعد در حال چرت زدن بود که منشی رئیس باهاش تماس گرفت و گفت که آقای کیم ازش خواسته به اتاقش بره.

خواب از سرش پرید و از پشت میز بلند شد. شاید حالا نوبت اون بود که توبیخ بشه و اصلا براش آمادگی و انرژی نداشت.

سونگهو با نگرانی بهش نگاه کرد و گفت:

× زیاد حرف نزن. هرچی گفت فقط بگو چشم و بیا بیرون. اگه یچ جوابی ندی شاید زیاد بهت عصبانی نشه. تو کار اشتباهی نکردی.

سر تکون داد و سمت اتاق رئیس رفت. در زد و بعد از شنیدن اصدای رئیس داخل شد و در رو پشت سرش بست. تو دلش دعا میکرد رئیس بابت موضوع خاصی بهش عصبانی نشه و توبیخش نکنه چون  واقعا نمیتونست حتی یک ثانیه بیشتر اوجا بمونه و بیشتر از هرچیزی به تختش نیاز داشت.

درحال دعا کردن بود که چشمش به رئیسش افتاد. اون با لبخند و ظاهر آرومش بهش نگاه میکرد.

+ برای چی سر پا وایسادی آقای دو؟ بشین لطفا.

این مرد... همون کسی بود که یک ساعت پیش فریاد میزد و هرکسی از اتاقش بیرون میومد میگفت وحشتناک به نظر میرسه و هر لحظه امکان داره منفجر شه؟ الان که خیلی آروم و خونسرد به نظر میرسید.
روی مبل نشست و پرسید:

_ با من کاری دارین قربان؟

+ بله. ازت خواستم بیای تا یک چیزی رو بهت بدم.

جونگین با لبخند از پشت میز بلند شد و سمت اون رفت. کنارش نشست و یه پوشه سمتش گرفت.

+ اینها رو حتما مطالعه کن. میتونن تو پرونده ی پیش روت کمکت کنن. یعنی امیدوارم که بتونن کمکت کنن.
کیونگ با تعجب پوشه رو گرفت و سرش رو با احترام خم کرد.

+ راستش من خیلی فکر کردم آقای دو. شاید این پرنده برای کسی که تازه کاره خیلی سنگین بود و من بهش فکر نکرده بودم ولی الان میخوام بهت کمک کنم و برای همین هر کاری که از دستم بربیاد انجام میدم.

خیلی عجیب بود. اون مرد تازه الان به همچین نتیجه‌ای رسیده بود؟

_ ام... خیلی ممنونم از لطفتون قربان. من حتما این پرونده ها رو مطالعه میکنم.

+ هر زمان هم سوالی داشتس میتونی بپرسی و میتونم کمکت کنم.

_ واقعا لطف میکنین.

+ حتی اگه از کارکردن با دادستان هم لذت نبردی و حس کردی تحت فشاری میتونی بهم بگی و مطمئن باش بدون اینکه ناراحت شم یا شغلت به خطر بیوفته کسی رو به جات جایگزین میکنم و این بار یک پرونده‌ی سبک تر بهت میدم.

_ خیلی ممنونم از پیشنهادتون. این حجم از توجه شما به کارمنداتون واقعا تحسین بر انگیزه.

کیونگ  با لبخند گفت و وقتی واکنش دیگه ای از رئیسش نگرفت گفت:

_ خب پس... با اجازتون من دیگه میرم تا بتونین به کارهاتون برسین.

خواست از روی مبل بلند شه که جونگین دستش رو گرفت و گفت:

+ یک مسئله ی دیگه هم هست آقای دو.

کیونگ به دستی که دور مچش حلقه شده بود نگاه کرد و دوباره سر جاش نشست. حق با سونگهو بود. اون مرد یکی از ناشناخته و مرموز ترین آدمهایی بود که تو زندگیش میدید.

جونگین واقعا نمیخواست اینطوری رفتار کنه ولی وقت نداشت و مجبور بود. پس لبخند زوری ای که روی لبش بود رو عمیق تر کرد و گفت:

+ من هنوز فراموش نکردم که اون شب جونم رو نجات دادی و حتی  یک روز قرار صبحونه رو تو حساب کردی. از اونجایی که آدم مهربونی هستم و خیلی دوست دارم لطف بقیه رو جبران کنم ازت میخوام امروز رو با من نهار بخوری.

کیونگ به شدت متعجب شده بود. این مرد تا کمی پیش بقیه رو به گریه مینداخت ولی الان اون رو برای نهار دعوت میکرد؟ چرا دقیقا؟

_ ببخشید؟

+ امروز با من نهار بخور. میتونی به عنوان جبران لطفهایی که در حقم کردی در نظرش بگیری.

_ اوه واقعا مشکلی نیست قربان. من کار خاصی نکردم نیازی نیست  احساس معذب بودن داشته باشین.

جونگین بیشتر از اینکه معذب باشه منزجر بود و میخواست هر چه زودتر امروز تموم شه پس از روی مبل بلند شد و سمت کتش رفت.

+ ولی هستم. دوست ندارم لطفهایی که بهم شده رو بی جواب بذارم و تو با قبول کردن درخواستم خیلی خوشحالم میکنی آقای دو.

کتش رو پوشید و سمت اون پسر چرخید.

+ بسیار خب پس من تو پارکینگ میبینمت.

کیونگ به بیرون رفتن اون مرد از اتاق خیره شد و بعد از چند ثانیه با ناباوری پوزخند زد. کسی که تمام افراد خارج از این اتاق ازش میترسیدن بدون اینکه نظر اون رو بپرسه به نهار دعوتش کرد و توقع داشت همراهیش کنه؟ پرونده ی فعلی رو با دروغ و مدارک جعلی به اون سپرد و حالا احساس پشیمونی میکرد؟ یکم پیش گفت آدم مهربونیه و میخواد لطفش رو جبران کنه؟ اون مهربون بود؟

_ وای پسر... اون مرد چشه؟ ممکنه اختلال دو شخصیتی داشته باشه؟

************

بک ماشین رو مقابل خونه‌ای که چانیول آدرس داده بود پارک کرد و نگاه سرسری ای بهش انداخت. ساختمان قدیمی‌ای به نظر میرسید.

خود چانیول هم به اون ساختمان نگاه کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد. دوباره بعد از سه سال مقابل اون خونه بود و میخواست اونها رو ببینه.

بک لرزش پاهای اون پسر رو میدید و این یعنی تلاشهاش برای آروم کردنش خیلی جواب نداده.

_ میدونی که قرار نیست بکشنت. در بدترین حالت سعی میکنن از تصمیمت منصرفت کنن و اگر موفق نشدن باز دعواتون میشه

+ اگه کار دیگه ای داشته باشن چی؟

_ چه کار دیگه ای میتونن داشته باشن؟ خودت گفتی سه ساله که اصلا سراغت رو نگرفتن پس امکان نداره چیز خاصی ازت بدونن که بخوان بهش گیر بدن.

+ نمیدونم. تا یکم دیگه همه چیز معلوم میشه. پدرم پشت تلفن خیلی جدی بود. اون در حالت عادی انقدر جدی نیست.

بک پوزخند زد.

_ چه توقعی داشتی؟ بعد از سه سال زنگ بزنه و باهات بگه و بخنده؟ به نظر من اگه این اتفاق میوفتاد باید میترسیدی نه الان.

+ چرا؟

_ چون بزرگترها هیچ زمان نمیپذیرن اشتباه کردن فقط سعی میکنن طوری رفتار کنن که انگار فراموش کردن و تو هم موظفی گذشته رو فراموش کنی. خیلی احمقن...

چان سمت اون چرخید و نگاهش کرد. بک داشت درمورد خودش حرف میزد. شایدم هر دوشون... چون تو این مورد اونها خیلی به هم شبیه بودن.
بک یک بطری سوجو که کمی پیش خریده بود بیرون کشید و سمت چان گرفت.

_ یکم بخور. بهت کمک میکنه آرومتر باهاشون برخورد کنی.

ابروهای چان با تعجب بالا رفت و به بطری تو دست بک نگاه کرد.

+ داری باهام شوخی میکنی؟

_ برای چی باید این کار رو بکنم؟

+ بک بهت گفتم نمیخوام بعد از سه سال مست و بیخیال جلوشون ظاهر شم.

بک با دیدن لرزش پای چان که هرلحظه بیشتر شد و پوزخند زد و گفت:

_ من فقط به عنوان یه دوست نگرانتم. اینطور که داره پیش میره اگه کمی به خودت مسلط نشی جلوشون خودت رو خیس میکنی و این خیلی خجالت آوره.

چان اخم کرد و دست بک رو عقب کشید. چشمهاش رو بست و یه نفس عمیق کشید. اتفاق بدی نمیوفتاد. اون کار بدی نکرده بود و فقط میخواست پدر و مادرش رو ببینه... همین.

+ وقتی کارم تموم شد بهت زنگ میزنم. امیدوارم اون لحظه خوشحال باشم...

بک بطری رو پرت کرد عقب و با آرامش کمربندش رو باز کرد. شاید الان موقعیت مناسبی نبود ولی حالا که چان کوتاه اومده بود راحت تر میتونست خودش باشه و این عالی بود.

_ میدونی تو فرانسه مردم عادت دارن قبل از انجام هر کاری به همدیگه دلگرمی بدن. این کارشون باعث میشه بتونن از پس کارهای بعدی بربیان و یکجورایی براشون خوش شانسی میاره.

نگاه چان به بک بود و نمیدونست اون حرف چه ربطی به الان داره اما از اینکه رفتن سمت خونه‌ی پدر و مادرش به تعویق میوفتاد خوشحال بود.

+ خب... این یعنی چی؟

_ یعنی از اونجایی که قراره تو رو هم با خودم به فرانسه ببرم پس بهتره یکم درمورد فرهنگ مردمشون بهت بگم تا باهاشون بیشتر آشنا شی.

بعد از زدن این حرف سمت چان خم شد. در فاصله‌ی میلیمتری از صورتش تو چشمهای گرد شده‌اش نگاه کرد وپوزخند زد.

_ شیشه های ماشین دودیه لازم نیست بترسی.

بعد هم لبهاش رو روی لبهای چان گذاشت و خیلی نرم اما عمیق بوسیدش. چان چند بار پلک زد و دستهاش مشت شد. درست مقابل خونه‌ی خانواده‌اش بکهیون داشت لبهاش رو میبوسید و اون با اینکه باید میترسید و پسش میزد یا بهش هشدار میداد که اینکار رو نکنه اما به جای همه‌ی اینکارها چشمهاش رو بست و گذاشت اون پسر هرکاری که دوست داره باهاش بکنه. اون بوسه هیجان درونیش رو بیشتر میکرد ولی حس بدی بهش نمیداد.

بعد از چند ثانیه بک عقب کشید و دوباره روی صندلیش نشست. با آرامش به اون مرد خیره شد و با سر به در اشاره کرد.

_ دیگه میتونی بری. من برات آرزوی موفقیت هم کردم...

چانیول از جاش تکون نمیخورد و بدون اینکه چیزی بگه به اون خیره شده بود. حتی چند دقیقه هم گذشت و چان از جاش تکون نخورده بود.

_ نمیخوای بری بیرون؟ یکبار کم بود؟ شاید باید دوباره انجامش بد...

سمت چان خم شد و درست همون لحظه چانیول به خودش اومد و سریع کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.

+ من... میرم دیگه... توام برو...

با عجله این حرف رو زد و از ماشین دور شد. بک دوباره عقب کشید و پوزخند زد. چند ثانیه‌ی بعد با صدای بلند خندید و گفت:

_ پارک چانیول... خیلی باید باهات کار کنم تا بتونی این معصومیتت رو کنار بذاری مگه نه؟ فکر کنم قراره کلی خوش بگذره...

********

کیونگسو پشت یکی از معروف ترین و گرون ترین رستورانهای سئول نشسته بود و به رئیس کیم که با خونسردی منو رو چک میکرد خیره شده بود.
اونقدر سونگهو بهش زنگ زد و پیام داد که مجبور شد گوشیش رو خاموش کنه تا اعصابش کمی از دستش آروم شه.

حالا علاوه بر اینکه از کارهای اون مرد متعجب بود بخاطر حرفهایی که میدونست بقیه‌ی همکارانش درموردش میزدن هم نگران بود و نمیدونست چطوری باید این اتفاق رو توجیه کنه چون یک چیز کاملا توجیه ناپذیر بود.

کیم جونگین سر بقیه داد میزد و دعواشون میکرد اما با اون مهربانانه رفتار کرد و برای نهار ازش خواست با هم بیرون برن. حتی اگه خودش هم جای هرکدوم از کارمندهای دیگه میذاشت به دو کیونگسو و رئیسش شک میکرد و با قاطعیت میگفت که قطعا چیزی بینشونه.

+ انتخابت رو کردی؟ باید سفارش بدیم

از فکر بیرون اومد و به رئیسش و گارسون بالای سرش نگاه کرد. انگشتش رو روی اولین غذای منو گذاشت و گارسون بعد از پرسیدن سفارش جونگین ازشون دور شد و تنهاشون گذاشت.

+ چرا حس میکنم فکرت درگیره آقای دو؟ از این رستوران خوشت نیومده؟

کیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:

_ نه خیلی هم زیباس. واقعا از اینجا خوشم میاد.

+ پس برای چی تو خودتی؟

دلیلی نداشت که بخواد با رئیس بد اخلاق و عجیبش صمیمانه رفتار کنه و بگو بخند کنه.

_ دیشب تا صبح نتونستم بخوابم برای همین کمی خسته هستم.

+ از چشمهای گود افتاده‌ات مشخصه. امروز با خسته دیدنت خیلی ناراحت شدم چون تو همیشه آدم فعال و پر انرژی ای هستی.

داشت چرت و پرت میگفت چون کیونگسو همیشه ساکت بود و کاری به کسی نداشت. صبح زود به دفتر میومد، کارش رو انجام میداد و بعد بدون کوچکترین حرفی از اونجا میرفت. اما مجبور بود این چرت و پرت ها رو تحویلش بده چون باید اعتمادش رو جلب میکرد تا بار بعد که میخواست نقشه‌اش رو اجرا کنه رفتار سرد کیونگسو همه چیز رو خراب نکنه.

الان هم سعی میکرد اونطوری که کیونگسو دوست داشت رفتار کنه. خوش اخلاق و مهربون...
کیونگ با تعجب بهش نگاه کرد و سر تکون داد‌.

_ سعی میکنم از فردا پر انرژی تر کارهام رو انجام بدم تا شما هم ازم ناراحت نشین

جونگین خمیازه ای کشید و بعد با لبخند به خودش اشاره کرد.

+ میبینی؟ کم انرژی بودنت روی من هم تاثیر گذاشته و خوابم گرفته. واقعا جالبه. بیشتر از چیزی که فکر میکردم روم تاثیر میذاری.

اون هم خوابش میومد چون بخاطر کنجکاوی تا صبح پیامهای کیونگسو و دوستش رو خونده بود ولی قرار نبود این حقیقت رو هیچ زمان به زبون بیاره.

_ بله مشخصه شما هم خسته به نظر میاین. میخواین بیخیال نهار بشیم و برگردین خونه استراحت کنین؟

کیونگسو با امیدواری پرسید و تو دلش دعا میکرد اون مرد موافقت کنه. هر چی زودتر از اون رستوران بیرون میومدن افراد کمتری اون رو با جونگین میدیدن و براش حرف درمیاوردن.

+ امکان نداره این نهار رو از دست بدم. شاید خسته باشم ولی مطمئنم اگه بتونیم یک بحث هیجان انگیز با همدیگه داشته باشیم انرژیم رو بدست میارم.

آخه اونا چه بحث هیجان انگیزی میتونستن با همدیگه داشته باشن؟

_ من نمیدونم باید چی بگم. میخواین شما درمورد تجربیاتتون از پرونده های اخیر بهم بگین؟ این میتونه خیلی جذاب باشه اینطور نیست؟

اصلا اینطور نبود. قصد جونگین این بود که با این نهار کمی بهش نزدیک شه تا بتونه برای عکس برداری بعدا آماده‌اش کنه پس نباید با بحث های خشکی مثل بحث کاری این فرصت رو از دست میداد.

+ مخالفم. ما همینطوریش هم در طول روز زیاد درمورد کار بحث میکنیم و به نظرم خسته کننده شده. میتونیم درمورد چیز های هیجان انگیز تر حرف بزنیم.

_ خب مثل چی؟

هیچ ایده‌ای نداشت... مثلا اون پسر از چه چیزهایی خوشش میومد؟ به خاطر آورد که کیونگسو مدتی پیش درمورد یک مدل موتور خاص تحقیق میکرد و دوست داشت بخرتش پس خیلی خوب میشد اگه میتونست  از این طریق کمی توجه اون پسر رو به خودش جلب کنه.

+ بیا درمورد خودمون و علایقمون بگیم. میتونی به مدت یکساعت فراموش کنی که من رئیستم و با من مثل دوستت رفتار کنی.

ابروهای کیونگ با تعجب بالا رفتن و با خودش فکر میکرد که دقیقا چرا باید چنین کاری کنه. کیم جونگین درمورد علایق همه‌ی کارمنداش کنجکاو میشد و ازشون میخواست درموردش حرف بزنن؟ چرا اصلا حس خوبی نداشت و با تکرار شدن صدای سونگهو که تو گوشش میخوند  رئیس کیم ازت خوشش اومده پشتش میلرزید و قیافه‌ی عصبانی دادستان جلوی چشمش میومد؟

_ خب من... راستش فکر نکنم بتونم...

+ چرا؟ برات سخته که تو شروع کننده‌ی بحث باشی؟ بسیار خب اول من میگم... مثلا... من همیشه دوست داشتم به جای ماشین از موتور استفاده کنم ولی هیچ زمان نمیدونستم چه مدلی بهتره و وقت هم برای تحقیق نداشتم.

کیونگسو دهن باز کرده بود تا بگه نیازی نیست اون چیزی بهش بگه که با شنیدن اسم موتور و کنجکاوی رئیسش درمورد مدلهای مختلف چشمهاش گرد شد و پرسید:

_ واقعا از موتور خوشتون میاد؟

+ آره خیلی زیاد. قبلا چند بار موتور سواری کردم و به نظرم خیلی لذت بخشه. ولی حتی مدل اون موتور رو هم فراموش کردم.

کیونگسو فکر نمیکرد مردی مثل کیم جونگین از موتور خوشش بیاد و برای همین حالا کمی به اون بحث علاقمند شده بود.

_ خب پس چرا موتور نمیگیرین. با توجه به وضعیت مالیتون شما میتونین یکی از بهترین مدلهای بازار رو بگیرین و ازش استفاده کنین. به خصوص که الان ماشینتون هم خراب شده.

+ خودم هم بهش فکر میکردم ولی متاسفانه چیز خاصی درموردشون نمیدونم. میترسم موتوری که میگیرم بد باشه و ذوقم برای سوار شدنش از بین بره.

_ امکان نداره. حتی بدترین موتورها هم عالین و قطعا کلی باهاشون حال میکنین. ولی اگه دوست دارین کمی بیشتر درمورد مدلشون تحقیق کنین من میتونم راهنماییتون کنم.

دست خودش نبود اما هر بار با بحث کردن درمورد موتورها به وجد میومد و دیگه نمیتونست جلوی دهنش رو بگیره. جونگین به خوبی متوجه این موضوع شد و در حالیکه تو دلش از خوشحالی فریاد میزد خودش رو کنجکاو نشون داد و پرسید:

+ واقعا؟ تو خیلی درمورد موتور ها اطلاع داری؟

_ بله خیلی زیاد. من هر شب درموردشون میدونم و تقریبا مدلی تو بازار نیست که نشناسم و مزایا و معایبش رو ندونم.

+ چقدر جالبه... پس میتونی یه لیست از بهتریناشون رو برام تهیه کنی و بهم توضیح بدی. الان حتی خیلی بیشتر از قبل برای خریدنش هیجان زده شدم...

با اون حرف کیونگ به وجد اومد و تا دو ساعت بعد که نهارشون تموم شه با حوصله براش درمورد مدلهای مختلف توضیح داد و جونگین با اینکه اصلا علاقه ای به موتورها نداشت ولی از هیجان و ذوق پسر مقابلش برای موتورها خوشش اومد و با دقت به حرفهاش گوش داد.

از یه جایی به بعد از بحثشون خوشش اومد و بدون اینکه خودش بدونه از اون نهار و وقتی که با کیونگسو گذروند لذت برد.

**********

چان مقابل پدر و مادرش نشسته بود و در سکوت به میز روبروش نگاه میکرد. برخورد اولیه اشون از چیزی که توقع داشت صمیمانه تر بود و استرسش رو کمتر میکرد. به محض ورود به خونه مادرش خیلی محکم اون رو در آغوش گرفت و اشک ریخت و پدرش هم باهاش دست داد و بهش خوش آمد گفت.

حق با بک بود. اونها طوری رفتار میکردن انگار که گذشته رو فراموش کردن و اتفاق خیلی مهمی نیوفتاده. انگار که آخرین ملاقاتشون مربوط به سه روز پیش بود نه سه سال پیش.

فقط کمی در مورد اتفاقاتی که اخیرا براشون افتاده بود حرف زدن و بعد پدرش گفت:

+ شرایط کاری چطور پیش میره چان؟ بوسان بهت خوش میگذره؟

فنجون خالیش رو روی میز گذاشت و لبخند زد.

_ عالیه. از اون شهر هم واقعا خوشم میاد و محیط کارم خیلی آرومه.

+ از زندگی ای که الان داری راضی ای؟

_ بله. بالاخره دارم کاری که همیشه دوست داشتم رو انجام میدم.

+ برنامه ی خاصی برای آینده نداری؟ باز هم میخوای همین کار رو ادامه بدی؟

_ شما هم بیست ساله که همین کار رو میکنی پدر و هیچ زمان ندیدم که عوضش کنی. پس من هم قرار نیست شغلم رو عوض کنم.

پدرش جوابی نداد و اون راضی از حرفی که زده بود به عقب تکیه زد و به مادرش نگاه کرد.

_ لاغر شدی مامان. هنوز هم شبها شام نمیخوری؟

مادرش جواب داد:

+ نه. پدرت هم شبها دیر برمیگرده خونه. قبلا تنها کسایی که تو خونه شام میخوردن شما دو نفر بودین ولی الان دیگه این اتفاق نمیوفته.

+ کلا از وقتی که تو از خونه رفتی خیلی از چیزها تغییر کرده. دیگه خبری از صبحانه های مادرت نیست و شبها با هم سریال نگاه نمیکنیم.

لحن پدرش سرشار از گلگی بود.

_ خودتون خواستین من برم. میگفتین نمیخواین اینطور پسری داشته باشین و بدون من خوشبخت ترین چون دیگه نیاز نیست با نگاه کردن تو چشم اطرافیانتون شرمنده بشین.

مادرش با بغض گفت:

+ ولی میتونستی بخاطر ما کمی کوتاه بیای. ما از هرکسی تو دنیا بیشتر دوستت داریم و فقط میخواستیم خوشبخت باشی. با دانشگاه رفتن از الان خیلی خوشبخت تر میشدی و خودت هم این رو خیلی خوب میدونی.

لبخندش بیشتر از قبل شد.

" تو اشتباهی نکردی. این بقیه هستن که نمیفهمن..."

حرف بک رو به خاطر آورد و گفت:

_ شما نمیدونین تو این سه سال من چطور زندگی کردم مامان. من الان با بیون جون وو قرارداد بستم و دارم کار میکنم. با پسرش دوست شدم و با خانوادشون رفت و آمد دارم. بخاطر این قرارداد پول خیلی خوبی میگیرم و هنوز هیچی نشده نزدیک به ده تا پیشنهاد کاری دیگه دارم. روزها سر کار میرم و شب ها تفریح میکنم. در آینده حتی بیشتر هم معروف میشم و نیازی به ساپورت مالی از طرف کسی ندارم. خیلی متاسفم که این حرف رو میزنم اما اگه به حرفتون گوش میکردم شاید هیچ زمان نمیتونستم تا این حد از زندگیم لذت ببرم.

مادرش چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت اما پدرش پرسید:

+ با بیون مین هیون دوست شدی؟

_ با مین هیون هم آشنا هستم ولی در حال حاضر با بک دوستم.

پدرش پوزخند زد.

+ یعنی با بدترین پسر آقای بیون دوست شدی.

_ کی گفته بدترین پسرشه؟

+ شواهد اینطور میگن. پنج سال پیش یه رسوایی اخلاقی بزرگ به بار آورده و باعث شده پدرش ضرر مالی خیلی زیادی ببینه.

_ اون اینطوری نیست. اتفاقات پنج سال پیش هم به اون ربطی نداشته. بک پسر خیلی خوبیه و خیلی هم بهم کمک کرده. به زودی هم قراره ریاست رستورانها رو به عهده بگیره و این یعنی با خانوادش هیچ مشکلی نداره.

+ ولی رفتارش چی؟ رفتارش که بد هست. من شنیدم میگن سرد و بی ادبه. خیلی هم دختربازه و هر شب تو کلابها میچرخه. اونوقت تو با چنین ادمی دوست شدی؟

با اخم جواب داد:

_ بعد از سه سال ازم خواستین همدیگه رو ببینیم تا بهم از بدی های بک بگین و درمورد اینکه چرا با چنین کسی دوست شدم سرزنشم کنین؟ فکر نمیکنین دیگه به سن و سالی رسیدم که خودم میتونم بدرمورد این چیزها تصمیم بگیرم؟

مادرش میترسید دعواشون شه پس سریعا گفت:

+ ما فقط نگرانیم که رفتار اون پسر روی تو هم تاثیر بذاره چان. اینطور آدمها خیلی میتونن ترسناک باشن.

_ بک هیولا یا یه موجود ترسناک نیست. اتفاقا برعکس چیزی که بقیه فکر میکنن خیلی هم مهربون و... دوست داشتنیه. مطمئنا اگه حس میکردم آدم درستی نیست باهاش دوست نمیشدم. نیازی نیست نگران این موضوع باشین.

چند دقیقه بینشون سکوت شد و بعد پدرش گفت:

+ شنیدم تو بوسان دوباره سوجین رو دیدی. حال اون چطوره؟ این روزها چیکار میکنه؟

یه تای ابروش با تعجب بالا رفت. پدرش از کجا میدونست؟

+ گاهی با پدرش حرف میزنم. آخرین بار بهم گفت دخترش تو بوسان تو رو دیده و با هم وقت میگذرونین.

_ بله اونجا دیدمش. با یک شرکت خارجی کار میکنه و بعضی اوقات همدیگه رو میبینیم.

مادرش با ذوق پرسید:

+ هنوز هم مثل گذشته زیبا و مهربونه؟

مطمئنا اگه بک کنارش بود با شنیدن اون حرف اصلا خوشحال نمیشد و بلافاصله مخالفت میکرد. با فکر کردن به بک لبخند محوی روی لبش شکل گرفت که از دید پدر و مادرش مخفی نموند.

_ هنوز هم مثل قبله.

+ این خیلی خوبه. من همیشه دوستش داشتم و به نظرم مودب ترین دختری بود که تا به حال دیدم.

سر تکون داد و چیزی نگفت. با صدای گوشیش اون رو از جیبش بیرون آورد پیامی که بک بهش داده بود رو خوند.

_ دعوا نکردین؟ از خونه پرتت نکردن بیرون؟

براش تایپ کرد:

+ فعلا دارن از سوجین تعریف میکنن.

پیامش بلافاصله جواب داده شد.

_ بحث بهتری برای حرف زدن ندارن؟ چرا بعد از سه سال دوری باید در مورد اون حرف بزنن؟

میتونست حالات چهره اش رو تصور کنه که سعی میکنه خونسرد باشه ولی از درون حرص میخوره.

_ درموردش چی میگن؟

پیام بعدی بک رو جواب داد:

+ میگن خیلی مهربون و دوست داشتنیه.

بک براش ایموجی بالا آوردن فرستاد و اون بی صدا خندید.

_ خانوادتم مثل خودت بی سلیقه ان.

+ این نظر اونا بود. من بهشون گفتم تو دوست داشتنی تری.

شاید حالا بک احساس بهتری پیدا میکرد و همین هم شد. چند ثانیه بعد پیامش جواب داده شد.

_ درسته...

صدای پدرش رو شنید که گفت:

+ دیروز یک دعوتنامه به دستم رسید. ظاهرا من و مادرت هم به جشنی که آقای بیون گرفته دعوت شدیم.

سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهشون کرد. برای چی اونها باید دعوت میشدن؟
این طبیعی نبود.

+ به عنوان خانواده ی تو ما رو هم دعوت کردن و ازمون خواستن شرکت کنیم.

حالا به نظرش همه چیز تا حد زیادی مشکوک به نظر میرسید. پدرش از اون خواست همدیگه رو ملاقات کنن تا درمورد کارش و سوجین بپرسه و بهش اطلاع بده به مهمونی دعوت شدن؟ یک چیزی این وسط جور در نمیومد.

_ تصمیم دارین تو مراسم شرکت کنین؟

+ البته. به هر حال از طرف بیون جون وو دعوت شدیم پس رد کردن این دعوت دور از ادبه.

نفس عمیقی کشید و پرسید:

_ میتونم بپرسم بعد از سه سال چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتین باهام ملاقات کنین؟

پدرش با خونسردی به عقب تکیه زد و جواب داد:

+ متوجه شدم با آقای بیون قرارداد بستی و حالا شاغل به حساب میای. از طرفی مادرت خیلی ناآرومی میکرد و دلتنگت شده بود برای همین فکر کردم شاید وقتش باشه دلخوری ها رو کنار بذاریم و دوباره مثل قبل یک خانواده بشیم.

ابروهاش رو بالا داد و هوم کرد. امکان اینکه دلیل این ملاقات همچین چیزی باشه خیلی کم بود و قطعا بعدا دلیل اصلیش رو میفهمید. حالا اون هم مثل بک نسبت به مهمونی فردا شب حس بدی داشت و فکر میکرد قراره اتفاقی بیوفته...

***********

ساعت نه و نیم شب چانیول و بک تو خونه روی مبلهای مقابل همدیگه نشسته بودن و حرف میزدن. چان درمورد حرفهایی که با خانواده اش زده بود برای بک گفت و بک نسبت به هیچکدوم از بخشهای حرفش به جز اون قسمتی که به مادرش گفت بک دوست داشتنیه توجه نشون نداده بود.

_ خب پس من دوست داشتنی ترم. تو با شجاعت هر چه تمامتر تو چشمهای مادرت نگاه کردی و همچین چیزی گفتی؟

سر تکون داد و تایید کرد. بک براش دست زد و با نیشخند گفت:

_ عجب لحظه ای بوده پسر. ای کاش به جای امروز این حرف رو فردا تو مراسم بهش میزدی.

+ فرقش چیه؟

_ چون در اون صورت سوجین هم میتونست این حقیقت رو از زبون تو بشنوه.

از خنده ی بک خنده اش گرفت و گفت:

+ اون همین الانم میدونه. یکم پیش کاملا متوجه شد.

_ چطور متوجه شده؟

+ بهم پیام داد و ازم خواست باهاش بیرون برم تا بتونه برای فردا لباس بخره ولی من بهش گفتم میخوام با تو به کلاب برم.

حرفش به قدری عجیب بود که بک چند ثانیه بعد از تحلیل کردن حرفش روی مبل خودش رو جلو کشید تا گوشی اون رو چک کنه و وقتی با چشم خودش پیامهاش رو دید با دهن باز مونده از تعجب نگاهش کرد.

_ تو... الا... الان رسما... دختره رو پس زدی.

+ میدونم.

_ چرا این کار رو کردی؟

چان با خونسردی جواب داد:

+ خودت گفته بودی باید از امروز تمرین کنم که وقتی رفتم فرانسه ابراز دلتنگی نکنم.

_ و چرا گفتی با هم میریم کلاب؟

+ که لوکاس بهت زنگ نزنه و همچین درخواستی نکنه.

هر سوالی که بک با تعجب میپرسید رو با خونسردی جواب میداد و همین تعجب پسر کوچکتر رو بیشتر میکرد.

_ نگران نیستی که سوجین دیگه تو روت نگاه هم نکنه؟

+ نه. به هر حال اگه فقط دوستم باشه در‌ک میکنه که من هم برای خودم برنامه های مختلف داشته باشم.

_ برنامه های مختلف؟

سر تکون داد.

+ به هر حال سوجین قرار نیست تو لحظه به لحظه‌ی زندگی من حضور داشته باشه.

بک به گوشهای خودش شک کرده بود. این پسر همونی بود که با هر تماس سوجین از جا میپرید و برای ملاقات باهاش یک ساعت جلوی آیینه وایمیساد و موهاش رو صاف میکرد. اما الان با موهای فر و بهم ریخته مقابلش نشسته بود و درخواست سوجین رو برای خرید رد کرده بود.

_ واه... عوض شدی پارک. داری متعجبم میکنی. دارم به این فکر میکنم که چی باعث شده یهویی انقدر تغییر کنی.

چان با لبخند دست به سینه شد و به عقب تکیه داد.

+ یعنی نمیدونی؟

_ نه.

+ الان که من به عنوان دوست وی آی پیت هستم پس یعنی تو هم این جایگاه رو برای من داری پس یعنی باید به حرفهات احترام بذارم.

_ کدوم حرفها؟ من حرف زیاد میزنم.

تکخندی زد و جواب داد:

+ خودت گفته بودی دوست داری من بهت توجه کنم و سمتت بیام. منم تصمیم گرفتم انجامش بدم. از سوجین خوشت نمیاد و من فاصلم رو باهاش رعایت میکنم. الان هم ترجیح میدم وقتم رو با تو بگذرونم نه با سوجین.

بک با تعجب تو چشمهای اون مرد نگاه کرد و چند ثانیه‌ی بعد با صدای بلند به خنده افتاد.

_ فکر کنم دیشب تو نبود من یه بلایی سرت اومده آخه اینکه تو یک شب اینقدر تغییر کنی تقریبا غیر ممکنه.

چانیول منتظر موند تا خنده های اون پسر تموم شه و بعد گفت:

+ من با خودم صادقم بک. وقتی از یه چیزی خوشم بیاد اون رو کنار خودم نگه میدارم. این اصل درمورد آدمهای اطرافم هم صدق میکنه.

بک دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و سرش رو بهش تکیه زد. این یه اعتراف بود؟

_ حرفهایی که بهت زدم رو داری جدی میگیری‌. این فوق العادس. یعنی دیگه از این به بعد خبری از سوجین نیست؟

چان بعد از چند ثانیه نوچی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

+ خیلی وقته که نیست. حالا دیگه فقط من و توییم. من هنوز هم معتقدم تو دوست داشتنی تری.

بک لب پایینش رو به دندون گرفت و با لذت به اون پسر نگاه کرد. امشب چانیول از همیشه بوسیدنی تر به نظر میرسید و دلش میخواست یه بلایی سرش بیاره.

_ الان خیلی شبیه پسرای جذاب نقش فرعی سریال ها شدی.

+ چرا نقش فرعی؟

_ چون من نقش فرعی ها رو بیشتر دوست دارم.

چانیول لبخند زد.

+ اونوقت نقش اصلی کیه؟ لوکاس؟

بک اصلا به لوکاس فکر نمیکرد. این روزها تنها کسی که فکرش رو مشغول کرده بود همون پسر موفرفری و چشم درشتی بود که حالا کنارس نشسته بود.

_ چه اهمیتی داره وقتی من از یه نقش فرعی خوشم میاد؟

+ اهمیتش اونجا مشخص میشه که همیشه نقش اصلی ها بهم میرسن و اون نقش فرعی ای که تو دوستش داری قلبش میشکنه.

چان با جدیت گفت و بک پوزخند زد. پسر ساده‌ی کنارش داشت به این شکل بهش اعتراف میکرد؟ خب شاید نباید خیلی از چانیول انتظارات بالایی میداشت و میتونست همین اعترافات ساده رو ازش بپذیره.

_ من از داستانای کلیشه ای و تکراری بدم میاد. به نظرم داستانی که توش شخصیت فرعی به عشقش برسه قشنگتره.

چان با شنیدن اون حرف خندید و گفت:

+ خوبه. اگه اینطوری باشه دوست دارم نقش فرعی داستانت باشم. اونوقت دیگه خیالم از بابت پایان داستان راحت میشه.

احیانا منظور چان این نبود که دوست داره به اون برسه؟

_ تو دوست داری نقش فرعی داستانم باشی؟

چانیول با اطمینان سر تکون داد.

+ اگه قرار باشه آخرش فقط من و تو بمونیم آره. دوست دارم تو این داستان باشم‌.

چرا منظورش همون بود. نیش بک باز شد و گفت:

_ ولی داستان من بالا و پایین زیاد داره.

+ عیبی نداره. مهم آخر داستانه که قشنگ میشه.

بک با افتخار به اون پسر نگاه کرد و تو دلش بهش آفرین گفت. داشت راه میوفتاد و این سرعت در تغییر کردن باعث میشد بخواد به این موضوع فکر کنه که اگه از این مرحله جلوتر برن چان چه وجهه‌ای رو بهش نشون میده.

خواست چیزی بگه که نوتیف گوشی چان روی مبل کنارش حواسش رو پرت کرد. اسم سوجین رو بالای صفحه دید و پوزخند زد. البته که الان باید سر و کله‌اش پیدا میشد. با سر به گوشی اشاره کرد و گفت:

_ پس حواست رو حسابی جمع کن چون خیلی از نقش فرعی ها هم آخر داستانا میمیرن و برخلاف کلیشه ی قبلی من از این یکی خیلی خوشم میاد.

حرفش باعث شد چان با صدای بلند بخنده و گوشیش رو خاموش کنه. دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و تکیه گاه سرش کرد.

+ باشه. سعی میکنم جوری نقشم رو بازی کنم که آخر داستان از یه پایان شاد و دوست داشتنی محروم نشم.

نگاه بک تو صورت اون پسر چرخید و روی لبهاش ثابت موند. چانیول با بقیه متفاوت بود چون حالا اون رو برای رفتن به مراحل بعدی هیجان زده و کنجکاو میکرد. باعث میشد دلش بخواد کارهایی رو انجام بده که فکر میکرد هیچ زمان دوست نخواهد داشت و برخلاف تصورش ازشون لذت ببره.

اون از وارد رابطه شدن با بقیه خوشش نمیومد و حالا... با فکر کردن به اینکه از فردا چانیول فقط براش یه دوست عادی نباشه ضربان قلبش بالا میرفت.
سرش رو جلو برد و به یقه‌ی لباس چان چنگ زد. حالا فقط باید همه چیز کمی روی دور تند میوفتاد و چان دست از ترسیدن برمیداشت.

_ برای شروع فقط سعی کن به این چیزها عادت کنی چون داستان من پر از صحنه های هیجان انگیزه و هر روز ممکنه بیشتر هم بشه.

بعد از زدن این حرف یقه‌ی چان رو جلو کشید و لبهاش رو بوسید. چان تو دلش به اون حرفش خندید و پلکهاش رو روی هم گذاشت. حالا اونها یکجورهایی به همدیگه اعتراف کرده بودن پس میتونستن وارد مرحله‌ی بعد بشن.

چند ثانیه‌ی بعد بک یقه اش رو ول کرد و خواست عقب بکشه که این بار چانیول مانعش شد و دستش رو پشت گردنش برد تا سرش رو ثابت نگه داره.

+ تو نقش خودت رو داشته باش و منم نقش خودم رو بازی میکنم. بیا ببینیم آخر داستان کدوم یکیمون بیشتر از اون یکی گیر افتاده.

بعد از زدن این حرف دستش رو زیر چونه‌ی بک گذاشت و سرش رو کمی بالا آورد. روی گونه‌اش رو خیلی نرم بوسید و بعد اون رو جلو کشید و محکم بغل کرد.

+ تو داستان من هم اینطور چیزهایی خیلی وجود داره. امیدوارم ازشون بدت نیاد.

بک فکر میکرد کمی پیش روی مبل خوابش برده و این چیزها رو تو خواب میبینه اما با حس کردن نفسهای گرم چان کنار گوشش چشمهاش رو بست لبخند زد‌. حتی اگر خواب بود هم به نظرش خواب شیرینی میومد و دوست داشت کمی تو اون حالت بمونه پس دستش رو دور گردن چان حلقه کرد و محکم اون پسر رو به خودش فشرد.

***********

سوجین روی تخت غلت زد و برای بار هزارم تو بالشتش جیغ کشید. دلش میخواست با صدای بلند گریه کنه ولی نمیتونست. نمیخواست فردا تو مراسم با چشمهای پوف کرده حاضر شه و لبخند مسخره‌ی روی لبهای بکهیون رو تحمل کنه.

باورش نمیشد چانیول درخواستش رو رد کنه و به جاش بگه تصمیم داره با بک به کلاب بره و همین حرف  از درون آتیشش میزد.

لوکاس بعد از دیدن اون پیام پوزخند زده و از خونه بیرون رفته بود و حالا خودش تو اون خونه تک و تنها بود و با فکر کردن به اینکه بکهیون چه بلایی سر چان آورده بود که پاش به کلاب باز میشد دلش میخواست اون پسر رو بکشه.

× یکم دیگه بگذره مجبورش میکنه باهاش... باهاش...

بغض کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت. حتی ممکن بود انجامش هم داده باشن. یادش بود که وقتی چان و بک از اتاق فرار خیلی دیرتر از بقیه بیرون اومدن گردن بک قرمز بود و چان معذب به نظر میرسید.

× وای خدایا این پسره... خیلی لاشیه من ازش متنفرم.

از روی تخت پایین اومد و دور خودش چرخید.

× فردا تموم میشه... فردا همه چیز تموم میشه و اون پسر عقب میره. مین هیون قول داده.

چندین بار این حرف رو با خودش تکرار کرد و در آخر گوشیش رو برداشت و آخرین پیامهای مین هیون رو دوباره خوند.

"+ فردا شب تمومش میکنیم نگران نباش."

"+ حواست به مادر چانیول باشه و خیلی خوب بهش توضیح بده که برادر من چطور آدمیه."

"+ بعد از صرف شام خودم باهاش حرف میزنم و بعد از اون... همه چیز تموم میشه."

"+ از پسش برمیایم سوجین شی مطمئن باش."

گوشی رو خاموش کرد و روی تخت انداخت. نفسهای عمیق کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. سمت پیراهن بلند و زرشکی ای که قرار بود برای فردا بپوشه رفت و زیر لب گفت:

+ تو قبلا از من خوشت میومد چانیول. باید دوباره هم خوشت بیاد... باید...

***********

ووت و کامنت رو فراموش نکنین دوستای قشنگم😍🙈

Continue Reading

You'll Also Like

10.3K 421 31
Rosemary Shepherd the youngest Shepherd sibling has always been closed off ever since her dad died, but while working at Seattle Grave she started to...
9.1K 839 20
ABO!!! ABO!!! ABO!!! Truyện mang tính chất hư cấu không áp dụng vào đời thực ạ
2.2K 170 31
"It's just a crush Y/N ...JUST A CRUSH!! He will never fall for you." You said to yourself. "But, if I am already fallen?" He asked... He stood there...
6.7K 166 24
| Lorraine- a 16 year old girl moved to Germany recently, from Ukraine, with her family. What happens when she meets a local player and makes a bet a...