The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.8K 20.5K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

29

968 289 406
By sabaajp

هر چهارنفر پشت میز نشسته بودن و جو بینشون به شدت سنگین بود.

نوشیدنی هاشون دست نخورده مونده و اونها به جز نگاه کردن به همدیگه کار دیگه ای انجام نمیدادن.

گوشه ی لب بک پاره شده بود و خون میومد اما هیچ اهمیتی نمیداد. کیم جونگین هم بخاطر مشتی که تو صورتش خورده بود خون دماغ شده و حالا سرش رو بالا گرفته بود تا خونریزی بند بیاد.

چان به چهره ی اخمو و در هم بک نگاه کرد و صندلی خودش رو کمی سمت اون کشید. با صدای آرومی پرسید:

+ حالت خوبه؟

_ البته که خوبم. مگه ندیدی من بیشتر بهش مشت زدم؟

چان دستمال خیس از الکل رو بالا آورد و گوشه ی لب بک گذاشت و صدای هیسش رو شنید.

+ اصلا چرا اول بهش مشت زدی؟

_ چون عوضیه.

+ باید به همه ی عوضیا مشت زد؟

_ آره باید دهنشون رو سرویس کرد.

سر تکون داد و خون خشک شده ی گوشه ی لبش رو پاک کرد.

+ شما از کجا همدیگه رو میشناسین؟

بک با پوزخند جواب داد:

_ بهت گفته بودم که یه حرومزاده طرف مین هیون رو گرفت و باعث شد من از سئول برم. اون حرومزاده کیم جونگینه.

صدای بک به قدری بلند بود که به گوش جونگین برسه و به جای چان این جونگین بود که جواب داد:

× تو هنوز هم این عادتت رو ترک نکردی که بقیه رو مقصر اشتباهاتت ندونی نه؟ کار من درمقابل گندی که تو به دوستیمون زدی هیچی نبود بیون. من خیلی هم بهت لطف کردم که پروندت رو تو دادگاه علنی نکردم.

بک با بی تفاوتی گفت:

_ نکنه توقع داری الان برات ذوق کنم و با زانو زدن مقابلت ازت تشکر کنم؟

× نه. هیچ توقعی ندارم چون تو حتی شعور فهمیدن ساده ترین مسائل رو هم نداری.

بک میدونست اون مرد از چی سوخته و هنوز ازش کینه داره. پس بهش نیشخند زد و گفت:

_ بیخیال جونگین. تو هنوز هم این عادتت رو ترک نکردی که بقیه رو مقصر اشتباهاتت ندونی نه؟ تو باید از من بخاطر اینکه از یه رابطه ی سمی نجاتت دادم خیلی هم ممنون باشی. فقدان شعورت اینجا مشخص میشه که به جای تشکر از من بابت باز کردن چشمهات به روی واقعیت در مقابلم گارد گرفتی و با مین هیون همراه شدی.

حرف جونگین رو به خودش تحویل داد و جونگین با ناباوری پوزخند زد. بعد از کمی مکث با حرص گفت:

× اشتباه من؟ اینکه تو با دوست دخترم خوابیدی اشتباه من بود؟

_ داری زیادی بزرگش میکنی. بهت گفتم باهاش نخوابیدم و فقط تو مستی بوسیدمش و اون روی تخت من بیهوش شد. به جای این چرت و پرتا باید به این فکر کنی که اگه تو مشکلی نداشتی قطعا اون سراغ یکی بهتر از تو رو نمیگرفت نه؟

جونگین حس میکرد هر لحظه امکان داره منفجر شه با این حال به سختی داشت خودش رو کنترل میکرد تا صداش از یه حد خاصی بالاتر نره و گفت:

× من عاشق هانا بودم عوضی. میخواستم باهاش ازدواج کنم هیچ میفهمی اینو؟ ازدواج... بعد تو با نهایت وقاحت میگی بوسیدیش؟

بک با بیخیالی لیوان نوشیدنیش رو برداشت و کمی ازش رو مزه کرد. بعد لبخند کحوی روی لبهاش شکل گرفت و گفت:

_ خب اینطور که معلوم شد انگار هانا برنامه ای برای ازدواج با تو نداشت.

حالا دیگه کنترل کردن جونگین واقعا سخت شده بود چون از روی صندلیش بلند شد و سمت اون خیز برداشت کیونگسو با فریاد اون رو عقب کشید و چان هم جلوی بک ایستاد تا اجازه نده اون بهش نزدیک شه.

+ بک لطفا. فقط چند دقیقه ساکت باش.

× تو دیوونه ای بکهیون. یه روانی از خود راضی بیمار. مین هیون حق داشت ازت متنفر باشه. سولیون هم حق داره ازت بیزار باشه. تو نفرت انگیزی.

بک با صدای بلند خندید و میدونست حرفش باعث میشه جونگین منفجر شه ولی باز هم نتونست جلوی زبونش رو بگیره و جواب داد:

_ هوم... خب پس ببین تو تا چه حد وضعت تباه بوده که هانا این شخصیت نفرت انگیز رو به تو ترجیح داده.

جونگین با صدای بلند داد زد و تقلاهاش برای رسیدن به اون بیشتر و بیشتر شد. حالا کیونگسو رسما داشت با اون کشتی میگرفت تا مانع جلو رفتنش بشه و چان هم درحالیکه سعی میکرد اون مرد عصبانی رو مهار کنه با اخم سمت اون چرخید و بهش تشر زد.

+ بکهیون هیچی نگو... بیا بریم از اینجا.

بک با لبخند برای چان سر تکون داد و نوشیدنیش رو تا آخر سر کشید.

جونگین عقب عقب رفت و به کیونگسویی که هنوز دستهاش رو گرفته بود گفت:

× خیلی خب آرومم. من آرومم...

کیونگسو هنوز هم با نگرانی بهش نگه میکرد و گفت:

= قربان لطفا بیاین بریم. فراموش کنین اصلا بیون بکهیون رو اینجا دیدین.

جونگین همونطور که نفس نفس میزد به چهره ی آروم اون مرد نگاه کرد. نمیتونست چیزی نگه. نمیتونست بذاره اون عوضی آروم بشینه و مسخره اش کنه. برای همین گفت:

× تو از اولش هم با خودت سیاهی و بد شانسی میاوردی بکهیون. اولش که مادر واقعیت رو کشتی. بعدش هم با اومدن به خونه ی جدیدت باعث شدی مادر مین هیون بمیره. تو تمام این سالها برای آقای بیون و خواهر و برادرت دردسر درست کردی و هنوز هم داری همون کار رو میکنی. تعجبی نداره که چرا رابطه ی من با دوست دخترم رو هم خراب کردی. تو به جز ویرانی هیچی با خودت نداری.

بعد از زدن اون حرف سکوت مطلقی فضا رو پر کرد. چانیول تا حدی از گذشته ی بک خبر داشت و میدونست اون حرف خیلی زشت بوده. حالا حتی کیونگسو هم که چیزی از گذشته ی بکهیون نمیدونست میتونست حس کنه که حرفهای اون مرد خیلی زشته و لب پایینش رو به دندون گرفته بود.

چان سمت بک رفت و بازوش رو گرفت.

+ به حرفهاش توجه نکن مهم نیست. بیا برگردیم. میریم یه جای دیگه و میگردیم.

بک با خونسردی ساعتش رو از دست در آورد و سمت چانیول گرفت.

_ این رو برام نگه دار.

چان ساعتش رو گرفت و دید بک کتش رو هم در آورد و بهش داد. داشت آستینهای پیرهنش رو بالا میزد که  گفت:

+ داری چیکار میکنی؟ بیا بریم بک. بحث کردن فایده‌ای نداره.

_ البته که میریم. من نوشیدنیم رو هم خوردم. فقط قبل از رفتن یک کار مهم دارم...

چان بلافاصله فهمید میخواد چیکار کنه و دستش رو سمت بازوی بک دراز کرد اما اون پسر فرز تر از خودش بود و با رد شدن از کنارش سمت جونگین هجوم برد و دوباره با همدیگه درگیر شدن. این بار خیلی خیلی شدید تر.

***********

سوجین وارد رستوران لی لا شد و اطراف رو از نظر گذروند. حالا میفهمید برای چی همه اینقدر اونجا رو دوست دارن چون فضای داخل رستوران خیلی گرم و زیبا بود.

محو زیبایی های رستوران شده بود که کسی صداش زد.

+ سوجین شی...

سمت صدا برگشت و مین هیون رو دید که کمی دور تر از اون مقابل یک راهرو وایساده. موهاش رو پشت گوشش زد و با لبخند به اون سمت رفت. با احترام سلام کرد و اون مرد قدمی عقب رفت و دستش رو به سمت راهرو گرفت:

+ ممنونم که اومدین. بهتره تو اتاق کارم با همدیگه صحبت کنیم.

سوجین سمت انتهای راهرو رفت و وقتی به در بزرگی رسید که اسم مین هیون روش بود در رو باز کرد و داخل شد. مین هیون هم پشت سرش داخل شد و هر دو روی مبل های مقابل همدیگه نشستن.

مین هیون دکمه های کتش رو باز کرد و گفت:

+ خیلی عذر میخوام اگه برنامه های دیگرت رو مجبور شدی بخاطر من کنسل کنی ولی واقعا لازم بود ببینمت تا درمورد موضوعی باهات حرف بزنم.

سوجین کیف و عینک آفتابیش رو کنارش گذاشت و گفت:

_ مشکلی نیست. برنامه‌ی خاصی نداشتم.

+ واقعا؟ قرار نبود با چانیول برین بیرون و اطراف رو بگردین؟ تا جایی که میدونم چند ساله به سئول نیومدین.

ابروهای سوجین با تعجب بالا رفت. اون مرد از کجا میدونست؟

+ من تحقیقاتم رو کامل کردم سوجین شی. البته اصلا قصد فضولی تو زندگی شخصی شما رو نداشتم فقط چیزهایی که فکر میکردم ممکنه برای همکاری به دردم بخوره رو فهمیدم.

_ همکاری؟

در اتاق باز شد و یکی از گارسونها براشون قهوه آورد. وقتی دوباره با هم تنها شدن مین هیون لبخند زد و گفت:

+ دیشب متوجه یک سری چیزها شدم و فکر کردم شاید با توجه به منفعمون بتونیم به همدیگه کمک کنیم.

سوجین با کنجکاوی سر تکون داد و منتظر ادامه موند‌.

+ من قصد دخالت ندارم ولی مشخصه که بین تو و چانیول یک حسهایی هست و این رو به راحتی تونستم متوجه شم. هم تو به اون اهمیت میدی و هم میتونستم نوع نگاه خاص چانیول روی تو رو متوجه بشم.

سوجین با تعجب نگاهش کرد و بعد لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت. فکر میکرد این روزها چانیول اصلا بهش توجه نمیکنه و حتی بخاطر اینکه دیشب سر شام طرف بک رو گرفت ازش دلخور بود ولی ظاهرا بقیه متوجه چیزهایی شده بودن که خودش تو اوج عصبانیت نسبت بهشون بی توجه بود.

مین هیون شب گذشته به جز توجهات چانیول به بک هیچ چیز دیگه ای ندیده بود ولی برای اینکه سوجین رو با خودش همراه کنه مجبور بود این حرفها رو بزنه.

_ خب ما از بچگی همدیگه رو میشناسیم و دوستان خوبی برای هم هستیم.

+ فقط دوستین؟

_ بله فقط دوستیم. من چانیول رو واقعا به عنوان یک دوست خوب دوستش دارم و اونم بهم اهمیت میده.
مین هیون فنجون قهوه‌اش رو برداشت و کمی ازش نوشید.

+ با نهایت احترام به احساست باید بگم که من حس میکنم چانیول حسی به جز دوستی بهت داره.

_ چطور؟

+ من به بکهیون نگاه میکنم. تو کمتر از سه ماهه که اون رو میشناسی ولی من از بچگی اون رو دیدم. بک آدم عجیبیه. خودخواه و لجبازه. کافیه ببینه یک چیزی خوبه و بقیه دوستش دارن بعدش اون رو برای خودش میخواد و واسه‌ی رسیدن بهش هر کاری میکنه.

_ خب... من هم تا حدی متوجه شدم. بکهیون شی کمی با بقیه متفاوتن. حتی حس میکنم بی دلیل با من بده و ازم بدش میاد.

+ کمی نه خیلی زیاد. من به چانیول که نگاه میکنم میبینم پسر خوش قیافه ایه. مهربون و دوست داشتنیه و اگر تو یک جمع باشه توجهات رو به خودش جلب میکنه. این دقیقا چیزیه که بک میخواد. داشتن چیزی که بقیه دنبالشن...

سوجین سکوت کرده بود و به حرفهاش گوش میداد. بحثشون کم کم داشت جالب میشد و خوشش میومد.

+ الان هم بک چانیول رو میخواد. نه بخاطر اینکه ازش خوشش اومده یا عاشقش شده و این چیزها. من برادرم رو میشناسم اون به هیچ عنوان به پسرها تمایل نداره و الان فقط توجه چانیول رو میخواد. برای همین بهش میچسبه و چانیول مهربونه پس بهش محبت میکنه اما نباید این محبت ها رو با احساسات دیگه قاطی کرد.

فنجون قهوه‌اش رو روی زمین گذاشت و گفت:

+ من نگران بکم. بیشتر از اون هم نگران پدرمم. شاید نا یکم بهتر بتونیم با روابط پسرها با همدیگه کنار بیایم ولی پدرم اینطور نیست. ازت خواستم اینجا بیای تا درخواست کمک کنم. نمیخوام پدرم بخاطر بچه بازی های بک بلایی سرش بیاد و آسیب ببینه.

سوجین موهاش رو عقب زد و یک پاش رو روی دیگری انداخت. شنیدن این حرفها درمورد بکهیون اعصابش رو بهم میریخت. پس اون مرد حتی حس خاصی هم به چان نداشت و تا این حد تونسته بود گیجش کنه.

_ چه کمکی از دست من برمیاد؟

مین هیون بعد از شنیدن سوالی که انتظار شنیدنش رو داشت لبخند زد و نفس عمیقی کشید.

+ بهتره بهش بگیم یک توافق دو طرفه. تو به من کمک کن تا از برادر و پدرم محافظت کنم و من کمک میکنم دوستهای قدیمی به هم برسن. خوب به نظر نمیاد؟

سوجین تا چند ثانیه مکث کرد و بعد لب پایینش رو به دندون گرفت و با خجالت سرش رو پایین انداخت. این خیلی خوب بود چون میتونست چانیول رو هم از گیجی دربیاره.

***********

چان پشت فرمون نشسته بود و با اخم رانندگی میکرد. به نظرش امروز خجالت آور ترین روز زندگیش بود و آرزو میکرد که ای کاش قدرتی داشت که بتونه امروز رو از زندگیش پاک کنه تا حتی بعدا هم بهش فکر نکنه و شرمنده نشهه.

امروز برای اولین بار پاش به اداره ی پلیس باز شد و در کنار بک از اون هم تعهد گرفتن که دیگه تو یک مکان عمومی با کسی دعوا نکنه و فریاد نزنه.

وقتی بک به سمت کیم جونگین حمله کرد برای عقب کشیدن مجبور شد دخالت کنه و زمانی که نگهبانی سراغشون اومد هر چهارنفر رو به افسر پلیس نشون داد و اونها ازشون خواستن که تا اداره ی پلیس همراهشون برن.

کیونگسو هم درست مثل اونها تعهد داد ولی وکیل کیم به واسطه ی جایگاه اجتماعی ای که داشت با برخورد محترمانه و گرم بقیه روبرو شد و حتی رئیس اون اداره خودش شخصا به ملاقاتش اومد و مقابلش سر خم کرد.

برخلاف اون که به شدت ناراحت و خجالت زده بود بک با خونسردی از پنجره به بیرون نگاه میکرد و سرش رو با ریتم آهنگی که از ضبط پخش میشد تکون میداد.

ظاهرا این موضوع که تو اداره ی پلیس مجبور به تعهد دادن و جریمه ی نقدی بابت شکستن ظروف رستوران شده بود ذره ای براش اهمیت نداشت و حالا حتی کمی خوشحال تراز قبل هم به نظر میرسید.

_ وای پسر... بعد از مدتها دعوا کردم و باید اعتراف کنم خیلی بهم چسبید. حس میکنم همه ی اون انرژی های جمع شده تو بند انگشتام تخلیه شد. این عالی بود.

حتی لحن صحبت کردن بک هم عوض شده بود و این نشون میداد خوشحاله.

اخمهای چان بیشتر از قبل تو هم شد و گفت:

+ ولی گوشه ی لبت پاره شد.

_ درد نداشت.

+ کنار گونه ات هم خراش افتاد و خون روش خشک شده.

بک از آیینه ی ماشین به خودش نگاه کرد و لبخند زد.

_ دوستش دارم. باعث میشه خفن به نظر بیام.

+ ازت تعهد هم گرفتن. حتی جریمه هم شدی.

_ مهم نیست من قبلا زیاد تعهد دادم. این بار افسره خیلی احمق بود چون زیر تعهد نامه اسم ننوشتم و اون اصلا متوجه نشد.

چان آهی کشید و چیزی نگفت. مشخصا اون دو نفر در اینطور زمینه ها خیلی با همدیگه تفاوت داشتن و نمیخواست با حرف زدن درمورد این چیزها خوشحالی بک رو از بین ببره.

_ اولین باری بود که یه دعوا رو از نزدیک میدیدی مگه نه؟

بعد از اینکه چند ثانیه در سکوت گذشت بک با نیشخند پرسید و به اون خیره شد.

+ چرا اینطور فکری میکنی؟

_ چون من داشتم کتک میزدم و میخوردم ولی میتونستم ببینم که تو بیشتر از من ترسیدی.

چان لبخند زد و از گوشه ی چشم بهش نگاه کرد.

+ تو خیلی چیزها رو درمورد من نمیدونی بک. برای همین اینطوری فکر میکنی.

_ توقع نداری که فکر کنم یه نینجا یا سامورایی ای چیزی باشی؟ به خصوص وقتی فقط یک گوشه نشسته بودی و همش ازم میخواستی حرفی نزنم که به دعوا ختم نشه.

چان پاش رو کمی روی پدال گاز فشار داد. بعد از کمی مکث جواب داد:

+ درسته من سامورایی یا نینجا نیستم ولی میدونم چطوری میشه دعوا کرد و مشت زد. حتی مطمئنم مشتهام خیلی محکمن و اگه امروز من به جای تو به اون مرد مشت میزدم ممکن بود کارش به بیمارستان بکشه. اینکه نمیخوام انجامش بدم به معنی این نیست که نمیتونم.

حرفش از نظر بک خیلی جذاب بود. تصور اینکه چانیول به کسی مشت بزنه اون رو به وجد میاورد و باعث میشد دلش بخواد چنین چیزی رو ازش ببینه.

_ قبلا به کسی مشت زدی؟

+ نه

_ در آینده ممکنه بزنی؟

چان شونه اش رو بالا انداخت و جواب داد:

+ امیدوارم هیچ زمان این اتفاق نیوفته.

بک دست به سینه شد و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.

_ یه جمله ی فوق کلیشه ای هست که ازش متنفرم ولی الان دوست دارم بهت بگم چان.

چانیول هومی کرد و وقتی به کنار گذر رسید اون سمت پیچید.

_ هرگز نگو هرگز. شاید یک روزی شرایطی پیش اومد که به کسی مشت زدی. امیدوارم اون اتفاق جلوی چشم من بیوفته چون دوست دارم در اون لحظه قیافت رو ببینم.

چان با اون حرفش به خنده افتاد و با صدای بلند خندید. حالا هر دوشون لبخند میزدن.

ماشین رو کنار داروخانه نگه داشت و قبل از پیاده شدن از ماشین به بک نگاه کرد و با لبخند جواب داد:

+ من چیزهای بهتر و قشنگتری برای نشون دادن بهت دارم بکهیون. شاید اونها باعث شه از این یه مورد چشم پوشی کنی.

بعد از زدن این حرف هم از ماشین پیاده شد تا برای زخمهای بک چسب و محلول ضدعفونی کننده بگیره.
بک با نیشخند به دور شدن اون مرد از ماشین نگاه کرد و زیر لب گفت:

_ چرت میگی و هنوزم میترسی چیزهای خوبت رو بهم نشون بدی. ای کاش یکم شجاع تر بودی.

دست به سینه به عقب تکیه زده بود که از تو آیینه به چشمهای خودش نگاه کرد. حرفهای جونگین تو گوشش پخش شد و کمی بعد اخم کرده و مشتش رو محکم فشار میداد. اون مرد حق نداشت چنین حرف چرتی رو در موردش بزنه. اون هیچ زمان نمیفهمید که اون چه لطفی در حقش کرده.

گوشیش رو بیرون آورد و با سرچ کردن اسم جونگین وارد صفحه ی چتش با اون مرد شد و تا جایی که تونست براش فحش نوشت و ایموجی فاک فرستاد بعد هم لبخند رضایتمندی روی لبهاش شکل گرفت و اون عوضی رو بلاک کرد.

_ حالا دیگه میتونی بری به جهنم...

کمی بعد چانیول از داروخانه به همراه یک نایلون بیرون اومد و سوار ماشین شد. بک دید یک شیشه و بسته ی پد و چسب رو از نایلون بیرون کشید و ازش پرسید:

_ اینا برای چیه؟

+ باید زخمهات رو ضدعفونی کنم و بعدش برات چسب بزنم.

بک از این بچه بازیها اصلا خوشش نمیومد اما به طرز عجیبی وقتی چانیول جلو اومد تا با پد الکلی گوشه ی لبش رو ضدعفونی کنه چیزی نگفت و فقط لبهاش رو کمی از هم فاصله داد تا راحت تر بتونه پنبه رو روی زخمش بکشه. سوزشی که حس میکرد اصلا زیاد نبود ولی ناخودآگاه اخم کرد و چان برای اینکه سوزشش کمتر شه کمی روش رو فوت کرد.

دوباره پنبه رو روی زخمش کشید و تیوپ پماد رو باز کرد. کمی ازش رو روی زخمش گذاشت و بعد سراغ خراش بالای گونه اش رفت. فاصله ی صورتهاشون خیلی کم بود و بک از اون فاصله ی خیلی کم تمام جزئیات صورت اون مرد رو با دقت میدید اما چان نگاهش تماما به زخمش بود و عمدا نمیخواست به چشمهاش نگاه کنه.

نمیدونست چرا نمیتونه تو چشمهاش نگاه کنه ولی بخاطر اون نزدیکی ضربان قلبش بالا رفته بود و این حس رو دوست داشت.
اونقدر کارش رو با دقت و حوصله انجام داد که بک گفت:

_ مثل پدرم رفتار میکنی. فکر کنم دیگه شینگ باید خودش رو بازنشسته کنه.

چان خندید.

+ فکر بدی نیست. بخصوص الان که تو لیستت به جز اون یک دوست وی آی پی دیگه هم حضور داره.

بک با لبخند سر تکون میداد که فکری به سرش رسید و باعث شد نیشش بازتر از قبل شه. اگه این بار هم چانیول فرار میکرد از ماشین پرتش میکرد بیرون و تنها به خونه برمیگشت.

_ تو با من مثل بچه ها رفتار میکنی.

+ چون بعضی وقتها رفتارهات بچگانه میشه.

چان بعد از انداختن پد تو نایلون خواست براش پماد بزنه که بک دستش رو گرفت.

_ یه چیزی رو فراموش کردی. بزرگتر ها وقتی میبینن بچه ها زخمی شدن روی زخمشون رو میبوسن تا زودتر خوب شه.

یه تای ابروی چان با تعجب بالا رفت و به چشمها بک از اون فاصله ی کم خیره شد. برخلاف دو ساعت پیش که چشمهاش سرد و بی روح به نظر میرسیدن حالا میتونست برق شرارت رو تو چشمهاش ببینه.

+ الان این یعنی چی؟

بک با تحکم و جدیت گفت:

_ وقتی یک کاری رو شروع کردی پس درست و کامل انجامش بده. درست مثل بقیه. کار های ناتموم اصلا خوب نیستن

چان لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. بک زیادی بی پروا بود. اون هیچ زمان نمیتونست ولی بک به راحتی هر چیزی که میخواست رو به زبون میاورد. درست مثل الان که از اون میخواست به بهانه ی زخمهاش ببوستش.

سرش رو بلند کرد و از فاصله ی خیلی کم به چشمهاش نگاه کرد. کاری که کمی پیش از انجامش طفره میرفت.

+ من هم از اینکه کارهام رو نیمه تموم بذارم بدم میاد بک.

سرش رو جلوتر برد و روی زخم گونه ی بک رو بوسید.
بکهیون چشمهاش رو بسته بود و دستهاش رو روی زانوهاش مشت کرده بود. تو دلش فریاد میزد و منتظر بود که چان زخم گوشه ی لبش رو هم ببوسه و این بار باید این اتفاق میوفتاد ولی درست لحظه ای که خودش رو برای حس لبهای چان روی لبهای خودش آماده کرده بود چان دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با بلند کردن سرش زیر چونه اش، جایی که خیلی با زخمش فاصله داشت، رو بوسید و در فاصله ی میلیمتری از لبهای بک زمزمه کرد:

+ اما من هم روشهای خودم رو برای تموم کردن کارهام دارم.

بعد از زدن این حرف سرش رو عقب برد و به ادامه ی کارش مشغول شد. در تیوپ رو باز کرد و کمی از پماد سفید رنگ رو روی زخم بک زد.

بکهیون خشکش زده بود و بدون اینکه چیزی بگه به حرکات اون مرد نگاه میکرد. از اینکه چلن لبش رو نبوسید ناراحت بود ولی... اولین بار بود که اون مرد زیر چونه اش رو میبوسید. این... حس خوبی بهش میداد.

***********

کیونگسو و جونگین با همدیگه از بیمارستان بیرون اومدن و کیونگسو حس میکرد هر لحظه امکان داره کنترلش رو از دست بده و سر رئیسش فریاد بزنه.

بخاطر دعوای اون با بیون بکهون پاش به اداره ی پلیس رسید و به جای اون مرد تعهد داد در حالیکه اون فقط سعی داشت جونگین رو عقب بکشه و کسی که دعوا کرده بود با آرامش وارد اتاق رئیس شد و تا لحظه ی آخر بیرون نیومد.

سمت ماشین کیونگسو رفتن که جونگین کت پاره و کثیفش رو از تنش در آورد و تو سطل آشغال بزرگ کنار خیابون انداخت. کیونگ مطمئن بود که اون کت خیلی گرونه و اگه متعلق به اون بود امکان نداشت به این راحتیا ازش دل بکنه.

اون مرد توقع داشت کیونگ اون رو به جایی که مد نظرش بود برسونه و این موضوع حسابی رو مخش بود چون اون یه وکیل بود نه یه راننده ی کوفتی. برای همین با نهایت احترام گفت:

_ عذر میخوام قربان ولی من باید به کارهای دیگه برسم.

جونگین ساعتش رو چک کرد و گفت:

+ هنوز ساعت سه و نیمه و تا پنج قانونا باید سر کارت باشی مگه نه؟

_ بله. کلی از کارهام هم مونده.

+ باشه. این زمانی که با من هستی رو به عنوان ساعت کار برات در نظر میگیرم پس نمیخواد نگران کسر حقوقت باشی. الان هم بیا بریم که نمیتونم با این ظاهر بهم ریخته تو خیابون وایسم.

لحن اون مرد به قدری جدی بود که نتونست مخالفت کنه و سوار شد.

+ لطفا برو مرکز خرید اصلی گانگنام. باید لباسهای جدید بخرم.

کیونگ با لبخندی مصنوعی سر تکون داد اما از درون اصلا خوشحال نبود. قرار بود تا قبل از پایان ساعت کاری امروز دادستان بهش خبر بده و بگه که گزارشش رو درست نوشته یا نه و حالا اون اینجا بود. داشت رئیسش رو به مقصد مورد نظرش میرسوند.

نیم ساعت بعد وقتی مقابل محل مورد نظر توقف کرد جونگین گفت:

+ خیلی خب بیا بریم.

_ من هم همراهتون بیام؟

+ اگه ترجیح میدی تو ماشین منتظرم بمونی من مشکلی ندارم.

_ مگه باید منتظرتون بمونم؟

کیونگ تقریبا با حرص پرسید و لبخند روی لبهای جونگین اعصابش رو حتی از قبل هم بیشتر بهم ریخت. جونگین دستش رو بلند کرد و به ساعت مچیش اشاره کرد.

+ هنوز تا ساعت پنج وقت هست آقای دو... پس توصیه میکنم بیای پایین تا حوصله ات سر نره.

بعد هم خودش از ماشین پیاده شد و به اون اشاره کرد دنبالش بره. کیونگ دید اون در حالیکه ازش دور میشد ایرپادش رو روی گوشش گذاشت و بعد از کمی مکث با حرص ازش رو برگردوند و زیر لب گفت:

_ مرتیکه ی وحشی. رسما فکر میکنه من رانندشم و بخاطرش بهم پول میده.

ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. داشت سمت ورودی میرفت که سونگهوباهاش تماس گرفت.

_ سلام سونبه. ظهر بخیر.

+ سلام کیونگ. کارتون تموم نشد؟ برای چی هنوز برنگشتی؟

_ هنوز تموم نشده... ظاهرا

+ کی برمیگردی؟ منشی دادستان با دفتر تماس گرفت و باهات کار داشت. بهش گفتم هنوز برنگشتی و قرار شد دوباره باهات تماس میگیره. کجایی الان؟ تقریبا کی برمیگردی؟

عالی شد. تماسی که منتظرش بود بی جواب مونده بود چون اون مشغول تعهد دادن و رسوندن کیم جونگین به فروشگاه خرید بود. با کلافگی گفت:

_ رئیس کار داره. برای همین از من خواسته همراهیش کنم. هر زمان که کارش تموم شه برمیگردیم.

+ کار داره؟ یعنی یه پرونده ی جدید؟ از تو خواسته باهاش همکاری کنی؟

میدونست همکار فضولش ممکنه چه فکرهایی درموردشون بکنه برای همین فورا گفت:

_ نه منظورم از کار پرونده ی جدید نیست. میخواد لباس بخره .

+ لباس بخره؟ فقط همین؟

_ آره. فقط همین.

خوشحال بود که همکارش اشتباه متوجه منظورش نشده که با سوال بعدی سونگهو لبخند از روی لبش رفت.

+ اونوقت چرا از تو خواسته برای خریدن لباس همراهیش کنی؟ تو تو خرید کردن استعداد خاصی داری؟

_ نه ماشینش خراب شده و تعمیرگاهه برای همین از من خواست برسونمش. ظاهرا فقط دنبال ماشینمه.

+ منم ماشین دارم کیونگسو. در اصل همه ی کارمندهای دفتر ماشین دارن. ولی چرا از تو خواسته برسونیش؟

_ شاید چون از من بدبخت تر و بیکارتر پیدا نکرده.

+ شایدم چون ازت خوشش...

دوست نداشت اون بحث تکراری ادامه پیدا کنه و حرفش رو قطع کرد.

_ اینطور چیزی نیست. قبلا هم گفتم اون از من خوشش نمیاد و منم الان حس میکنم ازش متنفرم چون دارم از گرسنگی میمیرم و مجبورم مثل راننده ی شخصیش اون رو اینور و اونور ببرم. بخاطر خدا این قضیه ی علاقه و این چرت و پرتها رو فراموش کن سونبه. الانم... باید برم بعدا با هم حرف میزنیم.

منتظر حرف دیگه ای نموند و تماس رو قطع کرد.
تو این وضعیت به تنها چیزی که نیاز نداشت درگیری عاطفی با کسی مثل کیم جونگین بود.

وقتی دید رئیسش داخل یکی از مغازه های معروف شد پشت سرش رفت و دید همه ی کارکنان و فروشنده ها با احترام به جونگین سلام کردن. مشخص بود که این اولین بار نیست که اون مرد به اونجا سر میزده.

+ میتونی اونجا بشینی آقای دو. کار من به زودی تموم میشه.

کیونگ بدون زدن کوچکترین حرفی سمت مبل های گوشه ی سالن رفت و روی یکیشون نشست. دید که جونگین با یکی از کارمندا شروع به صحبت کرد و با دست اون رو بهش نشون داد.

اونقدر گرسنه و خسته بود که اهمیتی نده و فقط منتظر بود تا کارش تموم شه و بتونن برگردن دفتر. کنجکاو بود که نظر دادستان رو درمورد گزارشش بدونه. میدونست همه چیز رو خیلی اصولی و با جزئیات نوشته و انتظار تعریف و تمجید ازاون مرد داشت.

سرش تو گوشیش بود و تو اینترنت میچرخید که یکی از کارکنان اونجا براش یک فنجون قهوه بههمراه یک برش بزرگ چیزکیک شکلاتی آورد و مقابلش قرار داد.

_ اگر به چیز دیگه ای هم احتیاج داشتین بهمون بگین.

با تعجب به ظرف مقابلش نگاه کرد و گفت:

_ ممنونم ولی من چیزی نخواسته بوم.

_ آقای کیم سفارش کردن. امیدوارم از نوشیدنیتون لذت ببرین.

تشکر کرد و وقتی اون دختر ازش دور شد به کیک و نوشیدنیش نگاه کرد. به شدت گرسنه بود و احساس ضعف میکرد پس فنجون قهوه و بشقاب کیکش رو برداشت و مشغول به خوردن شد. حالا شاید تحمل کردن اونجا و انتظار برای تموم شدن کار رئیسش راحت تر به نظر میرسید.

اون مشغول لذت بردن از کیک و نوشیدنیش بود نمیدونست رئیسش کمی اونطرف تر چه نقشه ای براش ریخته.

جونگین با یک دست کت و شلوار و پیراهن وارد اتاق پرو شد و بلافاصله گوشیش رو بیرون کشید و با سوبین تماس گرفت.

وقتی تماسش جواب داده شد با پچ پچ گفت:

+ آوردمش همون فروشگاهی که قرار گذاشته بودیم. شما کجایین؟

صدای سوبین رو شنید.

_ چند دقیقه ی دیگه میرسیم. دقیق میدونی باید چیکار کنی دیگه مگه نه؟

+ میدونم. فقط باید طوری نشون بدم انگار با هم برای خرید لباس اومدیم و شما ازمون عکس میگیین.

_ فقط خرید کردن ساده نیست جونگین. باید خیلی با همدیگه صمیمی و نزدیک به نظر برسین.

پوفی کرد و تو موهاش دست کشید. تصور انجام دادن این کارها با کسی مثل دو کیونگسو واقعا یه عذاب بزرگ به نظر میرسید.

+ سعیم رو میکنم. ولی توهم به طرف بگو درست و حسابی عکس بگیره فهمیدی؟ نمیتونم اینهمه ریسک کنم و بعد یه مشت عکس و فیلم ناواضح و تار تحویلم بده.

_ تو نگران این چیزا نباش. فقط حواست رو جمع کن سوتی ندی. ما داریم میایم بالا...

تماس رو قطع کرد و از تو آیینه به صورت زخمیش نگاه کرد.

+ لعنت بهت بکهیون که دقیقا همین امروز از آسمون روی سرم افتادی.

اون از صبح به همین قصد از خونه بیرون اومد و ظهر از کیونگسو خواست باهاش همراه شه. تصمیم داشت بعد از نهار اون رو به اینجا بیاره و یکی ازشون عکس بگیره تا اینطور به نظر بیاد که اونها رابطه ی خیلی خوبی با همدیگه دارن. ولی تو رستوران با بکهیون درگیر شد و حالا صورتش داغون شده بود.

لباسهاش رو با اون کت و شلوار کرمی عوض کرد و از اتاق پرو بیرون رفت. دید کیونگسو روی مبل نشسته و با سر پایین داره کیک میخوره. نگاهش رو به اطراف چرخوند و تونست از پشت ویترین سوبین و یک نفر دیگه رو ببینه که بهش اشاره میدادن منتظر شروعن.
نفس عمیقی کشید با لبخند سمت کیونگ رفت.

+ خب آقای دو... به نظرت چطوره؟ بهم میاد؟

کیونگ تو عالم خودش بود که با شنیدن اسم رئیسش سرش رو بلند کرد و دید اون کمی اونطرف تر وایساده و داره نگاهش میکنه. جونگین با دست به ظاهرخودش نگاه کرد و پرسید:

+ نظرت چیه؟ این کت و شلوار خوبه؟

ابروهای کیونگ با تعجب بالا رفت. از اون نظر میخواست؟ چرا؟

_ ب... بله. خیلی قشنگه مبارک باشه.

جونگین لبخند زد و از گوشه ی چشم دید سوبین بهش اشاره داد که ادامه بده.

+ مطمئنی؟ به نظرت هیچ ایرادی نداره؟

_ قشنگه. بهتون میاد.

کیونگ به سادگی گفت و سرش رو دوباره پایین انداخت. اخمهای جونگین تو هم شد. اون اینطور چیزی رو نمیخواست. کیونگسو باید صمیمانه تر رفتار میکرد. البته طبیعی بود که الان صمیمی نباشه. اونا هنوز هم رئیس و کارمند بودن.

+ خیلی خوب گوش کن آقای دو. تو رو با خودم به اینجا آوردم تا تو خرید لباس کمکم کنی. پس ممنون میشم اگه احساساتت رو صادقانه بهم بگی و به اینکه من رئیستم فکر نکنی. فقط فکر کن با دوستت برای خرید بیرون اومدی. این کار رو میتونی انجام بدی مگه نه؟

کیونگ با تعجب به اون مرد نگاه کرد. چرا همچین میکرد؟

_ ولی من حقیقت رو گفتم. این کت و شلوار واقعا قشنگه.

+ یعنی میخوای بگی متوجه نشدی که لبه های این کت هماهنگ نیستن؟
میرم عوضش کنم . امیدوارم این بار که ازت نظر خواستم صادقانه بهم جواب بدی.

جونگین بهش پشت کرد و دور شد و کیونگ با تجب بهش نگاه کرد.

_ این چش شده؟ کت و شلواره که خیلی خوب بود.
جونگین در اتاق پرو رو بست و با سوبین تماس گرفت.

_ یا... این چه کوفتی بود؟ مثلا قرار بود صمیمانه باشه.

+ توقع داشتی چیکار میکردم؟ پسره همیشه یخه. نمیتونستم بپرم بیرون و بپرسم کیونگسو جونم به نظرت تو این کت و شلوار خوب شدم یا نه.

_ باید از قبلش آمادش میکردی احمق. اینطوری شک هم نمیکرد.

کت رو در آورد و پرت کرد گوشه ی اتاقک.

+ بیون بکهیون به همه چیز گند زد. میخواستم سر ناهار نرمش کنم که اون اومد و با هم دعوامون شد. الان باهاش چیکار کنم؟

_ روشت رو عوض کن. سعی کن مهربون تر به نظر برسی. جوری که باهات احساس راحتی کنه و برای بررسی کت و شلوار نزدیک بیاد و وقتی نزدیک به هم وایسادین ما ازتون عکس میگیریم.

باشه ی آرومی گفت و تماس رو قطع کرد. دقیقا چطوری باید با اون پسر مهربون میبود؟

کیونگ در خواست یک کیک دیگه کرده و حالا داشت اون رو میخورد که رئیس بیرون اومد و مقابلش وایساد. این بار یک کت و شلوار خاکستری پوشیده بود.

جونگین با لبخند و لحنی که سعی میکرد خشک و رئیس مابانه نباشه پرسید:

+ الان چی؟ این بهتر از اون یکیه؟

کیونگ سر تا پاش رو از نظر گذروند و در کمال احترام گفت:

_ بله این خیلی بهتره

باز هم تیر جونگین به سنگ خورد.

+ دقیق تر نگاه کن. هیچ ایرادی نمبینی؟

کیونگ به عقب تکیه زد و بشقاب کیکش رو جلو آورد.

_ هیچ ایرادی نداره. کت خیلی خوش دوختیه.

+ از اونجا میتونی ببینی؟ نمیخوای بیای نزدیکتر؟

_ مشکلی نیست قربان. چشمهام قویه.

جونگین نفس عصبیش رو بیرون داد و گفت:

+ ولی این رنگ به پوست من نمیاد. توقع داشتم صادقانه بهم بگی ولی ظاهرا هنوز ازم خجالت میکشی.

_ خجالت نمیکشم. من واقعیت رو گفتم.

+ میرم عوضش کنم. بار بعدی صداقت بیشتری ازت میخوام... کیونگسو...

اون رو به اسم کوچیک صدا کرد و ازش دور شد. امیدوار بود این تا حدی روش تاثیر بذاره. ولی خب جونگین در اشتباه بود چون تا یک ساعت بعد اون نزدیک به پنج مدل کت و شلوار مختلف رو امتحان نکرد و کیونگسو هر بار میگفت خوبن و خیلی بهش میان. حتی به خودش زحمت نمیداد از روی اون مبل کوفتی بلند شه و نزدیک تر بیاد.

_ بابا این طرف خیلی پرته. فکر کنم باید بیخیالش بشیم و بریم سراغ همون کیم سونگهو. اگه اون بود تا الان ده بار کوتاه اومده بود ولی این یکی اصلا تو این دنیا نیست.

مقاومت کردنهای ناآگاهانه ی کیونگسو لج کای رو درمیاورد و باعث میشد با خودش فکر کنه که امکان نداره نتونه از پس اون پسر بربیاد پس با جدیت گفت:

+ با همین انجامش میدیم.

_ تا کی باید صبر کنیم آخه؟ شارژ دوربین رایان داره تموم میشه.

+ این بار انجامش میدیم. آماده باشین.

_ ولی...

تماس رو قطع کرد و از اتاق پرو بیرون رفت. کیونگسو بی حوصله و دست به سینه روی مبل نشسته بود و اطراف رو نگاه میکرد. به دفتر نرسید و نتونست بفهمه نظر دادستان درمورد گزارشش چی بوده و دلیلش هم ایرادات بی سر و ته جونگین از اون کت و شلوارهای بیچاره بود.

+ کیونگسو...

نگاهش رو به جونگین داد و همون حرفهای قبلی رو تکرار کرد.

_ این از همه بهتر و عالی تره. شما هم لطفا زیاد حساسیت به خرج ندین قربان. بعدا یکی دیگه هم میخرین اینطور نیست؟ پس برای الان فقط یکی رو انتخاب کنین... لطفا.

جونگین خواسته اش رو به زبون آورد.

+ از روی مبل بلند شو و بیا اینجا کیونگسو.

_ چرا؟

+ بیا اینجا.

کیونگ نمیدونست بعد از اون همه لحن های صمیمانه چرا دوباره اون مرد خشک و جدی شده ولی به ناچار بلند شد و سمت اون رفت.

+ خوب گوش کن چی میگم. این کت و شلوار برای من خیلی مهمه. حتی شاید در حال حاضر از هر چیزی برام مهم تر باشه. پس... وقتی از تو خواستم من رو همراهی کنی توقع دارم کمکم کنی بهترین چیز رو انتخاب کنم و اگه انتخابم جالب نباشه و بعدا از تیپ و استایلم انتقاد بشه... از چشم تو میبینم.

به چهره ی گیج و متجعب اون پسر توجه نکرد و ادامه داد:

+ با دقت از نزدیک نگاه کن و بهم بگو چطوره. یکبار درست انجامش بده تا بعدش برگردیم خونه.

کیونگ فکر میکرد تو دعوا با بکهیون ضربه ای به سر اون مرد خورده و دیوونه شده اما اگه زودتر قضیه تموم نمیشد ممکن بود تا صبح همونجا بمونن. از اون مرد هیچی بعید نبود.

نگاهش رو پایین آورد و به کت نگاه کرد. اون هم مثل بقیه بود فقط رنگش فرق میکرد. دور جونگین چرخید و ادای دقت کردن در آورد. وقتی دوباره مقابل اون مرد وایساد گفت:

_ این از بقیه بهتره. به رنگ پوستتون میاد و خیلی خوش دوخته. لبه های کت کاملا هماهنگن و آستینهاش کوتاه نیست. این کت کاملا برازندتونه.

جونگین خوشحال از اینکه کیونگسو بهش نزدیک شده با این تصور که فقط یکبار این اتفاق میوفته و بعدش با بهانه های مختلف کارش رو توجیه میکنه یک قدم جلو اومد و با صدای آرومتری پرسید:

+ واقعا؟ یعنی تو میپسندی؟

کیونگ با ابروهای بالا رفته به فاصله ی کمش با اون مرد نگاه کرد و یک قدم عقب رفت.

_ بله قشنگه.

+ یعنی اگه دوست بودیم هم همین رو بهم میگفتی؟

داشت چرت و پرت میگفت. این حرف چه ربطی به دوستی داشت؟ واقعا داشت نسبت به رئیسش حس بدی پیدا میکرد.

_ درسته در هر صورت همین رو میگفتم. اما اگه خودتون از چیز دیگه ای خوشتون اومده...

جونگین حرفش رو قطع کرد و با لحنی که یک زمانی با هانا حرف میزد گفت:

+ بهت اعتماد میکنم. وقتی میگی خوبه پس حتما خوبه.

کیونگسو از درون داشت به اون مرد فحش میداد. اون یک ساعت پیش هم به این مرد گفت که کت و شلوار خوبه ولی اون بهانه های الکی آورد. اینکه بعد از یک ساعت بالاخره قبول کرد واقعا رو مخش بود.
خواست عقب بکشه که اون مرد مانعش شد.

+ یه لحظه صبر کن.

سمتش چرخید و دید جونگین از قبل هم بهش نزدیکتر شد. داشت چه اتفاقی میوفتاد؟

اون مرد دستش رو سمت صورتش آورد و نوک انگشتش رو روی لبهاش کشید. چشمهاش تا آخرین حد گرد شد و به اون مرد نگاه کرد. کیم جونگین خل شده بود چون هیچ تعریف دیگه ای نمیتونست از حرکاتش داشته باشه.

+ گوشه ی لبت شکلاتی شده بود. برات پاکش کردم.

جونگین با لبخند گفت و دستش رو رها کرد.

+ تا من لباسهام رو عوض میکنم وسایلت رو جمع کن. حالا که کارم تموم شده برمیگردیم.

به اون پسر که هنوز با تعجب نگاهش میکرد پشت کرد و سمت اتاق پرو پرواز کرد. تموم شده بود. دیگه نیازی نبود نقش بازی کنه و فقط همین ویدیوو عکس ها برای نشون دادن گرایشش به یوهان و سجونگ کافی بود. وارد اتاق پرو شد و با خنده تو هوا مشت زد.

گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و دید که پنج تا تماس بی پاسخ از سوبین داره. حتما میخواست بهش بگه کارش رو خیلی خوب انجام داده. باهاش تماس گرفت و وقتی صداش رو شنیده با ذوق گفت:

+ انجامش دادم مگه نه؟ خیلی چیز خوبی شد. پسره کاملا نزدیک بهم وایساد و من روی لبش دست کشیدم. همشون رو گرفتین؟ ما چیز زیادی نمیخوایم همین که بحث گی بودن من پیش بیاد کافیه نیازی به اثباتش نیست.

_ ام جونگین... راستش...

لبخند از روی لباش رفت.

+ راستش چی؟

_ زنگ زدم بهت بگم ولی جواب ندادی. شارژ دوربین رایان تموم شد و نتونستیم فیلم بگیریم.

در کسری از ثانیه تمام ذوق و هیجان جونگین پر کشید و با ناباوری از آیینه به خودش نگاه کرد. اونهمه تلاش کرده بود و اونها کار نکرده بودن؟ هیچ کاری؟

داخل اون اتاقک جونگین بخاطر خراب شدن نقشه هاش ناراحت بود و بیون از اونجا کیونگسو دستش رو روی لبهاش گذاشته بود و با اون کار رئیسش یاد یک خاطره ی قدیمی از خودش و روبی افتاده بود. درست اولین باری که روبی با اینکار کمی بهش نزدیک شد...

************

لوکاس روی مبل ولو شده بود و به دختری که در طول خونه راه میرفت و فکر میکرد خیره شده بود.

+ میدونی چیه سو؟ من حتی یک ذره هم از حرفهات رو متوجه نشدم.

سوجین سمتش چرخید و گفت:

_ چی رو متوجه نشدی؟ من که واو به واو حرفهای مین هیون رو برات تعریف کردم.

+ میدونم ولی اینکه چرا اون از تو درخواست کمک کرده برام عجیبه‌.

_ بهم گفت نگران برادرشه و میخواد کمکش کنه. گفت بکهیون از بچگی یه مشکل روانی پیدا کرده که دوست داره همه چیز برای خودش باشه برای همین الان به چانیول چسبیده وگرنه اصلا حسی بهش نداره. قرار شد اون برادرش رو عقب بکشه و من هم به چان کمک کنم از این گیجی در بیاد.

لوکاس پوزخند زد و گفت:

+ و چطور قراره بهش کمک کنی؟ تصمیم گرفتی از روشهایی که بهت گفتم استفاده کنی؟

سوجین هوم کرد و روی مبل مقابلش نشست. موهاش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:

_ حتی مین هیون هم گفت چانیول از من خوشش میاد و نگاه هاش به من با بقیه فرق داره این یعنی کارم خیلی سخت نیست. بابا سه روز دیگه برمیگرده و بعدش با چان به دیدنش میریم. اون معتقده نباید به پدرم دروغ بگم که باهاش تو رابطم وقتی واقعا چنین چیزی نیست ولی اگه نیازی به دروغ گفتن نباشه چی؟

+ تو سه روز میخوای دوستت رو تبدیل به دوست پسرت کنی؟ چطور چنین چیزی ممکنه؟

سوجین لبخند زد و به عقب تکیه داد. یک پاش رو روی دیگری انداخت و گفت:

_ پسفردا آقای بیون به مناسبت برگشت بکهیون از فرانسه یه مهمونی بزرگ میگیره. مین هیون همه‌ی کارها رو انجام میده و وقتی اون شب بگذره... چان از گیجی درمیاد و سمت من برمیگرده.

حالا لوکاس کاملا کنجکاو شده بود و به دخترعموش نگاه میکرد.

× مگه تو اون مهمونی قراره چه اتفاقاتی بیوفته؟

سوجین شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ کسی چه میدونه؟ شاید یک سری اتفاقات افتاد که بکهیون بی ادب و از خود راضی تبدیل به یه موش مطیع و سر به زیر بشه. این از هر چیزی عالی تره نه؟

لوکاس به بقیه‌ی ماجراها کاری نداشت. فقط به این فکر میکرد که اگه اتفاق خاصی بیوفته و بک از چانیول فاصله بگیره ممکنه به اون نزدیک شه و این چیزی بود که ازش خوشش میومد.

+ اگه این اتفاقات به ضرر بک باشه چی؟

_ به من مربوط نیست. میخواست بدون فکر به بقیه نزدیک نشه. از طرفی بعید میدونم اتفاقی بیوفته. به هر حال مین هیون برادرشه و کاری نمیکنه که برای برادر کوچیکترش اتفاق بدی بیوفته.

منطقی به نظر میرسید‌. هیچ کسی عمیقا دوست نداشت به عضوی از خانوادش صدمه بزنه و همین موضوع کمی خیال لوکاس رو راحت میکرد. چند دقیقه در سکوت سپری شد و بعد پرسید:

+ خب چرا الان اینجا نشستیم؟ بیا بریم سراغشون و حداقل برای امشب یه برنامه بریزیم.

سوجین با اخم یک پاش رو روی دیگری انداخت و گفت:

_ به چانیول پیام دادم تا همدیگه رو ببینیم که گفت حالش مساعد نیست و نیاز به استراحت داره. مشخصه پسره دیوونه‌اش کرده.

+ اونوقت امید داری این پسر با تو اوکی شه؟ اون از همین الان داره تو رو ایگنور میکنه.

سوجین با اعتماد به نفس گفت:

_ قرار نیست زیاد آویزونش بشم. بذار امشب هم بکهیون خوش باشه که از فردا قراره همه چیز عوض شه.

لوکاس هومی کرد و از روی مبل بلند شد و سمت پنجره رفت تا سیگار بکشه که صدای نوتیف گوشیش رو شنید. بک بهش پیام داده بود:

_ بیا با هم بریم کلاب. آدرس رو برات میفرستم.

چند بار اون پیام رو خوند و در آخر پوزخندی زد. فاصله گرفتن اون دو نفر از هم به نفع اون هم بود پ یعنی اون هم باید تلاشش رو میکرد.

*************
ساعت دوازده و نیم شب بود و چان تنها تو خونه بود.

چند ساعت پیش آقای بیون با بک تماس گرفت و ازش خواست همدیگه رو ببینن برای همین بک با عجله و اشتیاق با تصور اینکه برای امضا زدن قرارداد ها باید به اونجا بره ازش خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت.

فکر میکرد کارشون خیلی زودتر تموم شه ولی این اتفاق نیوفتاد و بک هنوز هم به خونه برنگشته بود. چند بار با گوشیش تماس گرفت و هربار صدای اپراتور که میگفت گوشی بک خاموشه تو گوشش پخش شد.

سوجین بهش پیام داده و ازش خواسته بود همدیگه رو ببینن اما اون حوصله‌ی بیرون رفتن از خونه رو نداشت. هم بخاطر بی جواب موندن تماسها و برنگشتن بک به خونه نگران بود و هم باید به ملاقات فردا با پدرش فکر میکرد.

حس عجیبی بهش میگفت که این ملاقات قرار نیست چیز خوبی باشه و همین هم میترسوندش. دست خودش نبود ولی بخاطر احساساتی که جدیدا درمورد بک تجربه میکرد کمی ترسو شده بود. حق داشت بترسه چون سالهای زیادی از خانواده و اطرافیانش شنیده بود که به اینجور افرادی لقب عجیب و کثیف یا دیوانه داده میشد و با اینکه اون شاید نسبت به خیلی از افراد دیگه راحت تر با حسش کنار اومده بود اما هنوز هم از واکنش خانواده‌اش میترسید.

بارها با خودش فکر میکرد که اگه پدرش از یک طریقی فهمیده باشه اون با بک صمیمی شده چی؟ اگه یکی از شبهایی که بک لبهاش رو بوسید یا وقتی که توی اتاق اون بار اون رو به دیوار چسبوند و بوسیدش یه دوربین ازشون فیلم گرفته و اون رو برای پدرش فرستاده بود چی؟

اگه پدرش به محض دیدنش سرش فریاد میکشید و میگفت:

"+ تو همه چیز من رو ناامید کردی چانیول. شاید میتونستم با علاقه‌ات به کاری که میکنی کنار بیام ولی با این گند جدیدت نه. باورم نمیشه که پسر من انقدر پست و کثیف و غیر عادی باشه که بخواد با یک پسر دیگه وارد رابطه شه..."

اون زمان باید چیکار میکرد؟ چی میتونست به پدرش بگه؟ اصلا برای دفاع از خودش حرفی برای زدن داشت؟

این چیزها تفکر اون نبود بلکه حرفهای رایج در جامعشون بود. کیونگ بارها درمورد حرفهایی که از بقیه شنیده بود براش گفته و اون میدونست مردم به اینطور افرادی چی میگن.

روی مبل نشسته بود و همنطور که به حرکت عقربه های ساعت خیره نگاه میکرد تو ذهنش موضوعاتی که پدرش ممکن بود تو اون ملاقات پیش بکشه رو مرور میکرد که صدای چرخوندن کلید تو در رو شنید و بلافاصله از روی مبل بلند شد و سمت در رفت

با دیدن وضعیت آشفته و چشمهای خمار بک کمی اخم کرد. بک دوباره به بار رفته و حالا به شدت مست بود چون تا رسیدن به مبل کمی تلو تلو خورد.

_ برای چی... نخوابیدی؟

صدای بک خشدار شده بود. سمتش رفت و روی مبل کنارش نشست.

+ خیلی دیر اومدی. بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی‌.

_ گوشیم شکسته. برای همین متوجه زنگهات نشدم.

بک سرش رو به عقب تکیه زد و به سقف خیره شد. زیر چشمهاش و نوک بینیش قرمز شده و مشخص بود گریه کرده.

+ چه بلایی سر صدات اومده؟ گوشیت از دستت افتاد؟

_ نه... با لوکاس رفتیم بار. تا جایی که تونستم فریاد زدم و وقتی مین هیون بهم میام داد که برام سورپرایز داره گوشیم رو پرت کردم تو دیوار.

دونستن اینکه بک با لوکاس بیرون رفته اصلا خوشحالش نکرد و ناخواسته نگاهش پایین تر اومد و روی گردن بک ثابت موند. جای هیچ لک و کبودی ای به چشم نمیخورد و این یعنی شاید اتفاقی نیوفتاده بود‌. با اخم گفت:

+ با لوکاس بودی؟ ولی قرار بود پدرت رو ببینی.

_ دیدمش. بعد از اونجا رفتیم بار.

این یعنی ملاقات بک با پدرش اونطور که انتظار داشت پیش نرفته بود. به خصوص که بک گریه کرده بود.

+ با لوکاس چیکار میکردی؟

نتونست نپرسه چون هم کنجکاو شده بود و هم از درون احساس بدی داشت

بک با نیشخند نگاهش کرد.

_ ازم خواست بعد از بار بریم هتل اما من قبول نکردم. میتونی خوشحال باشی چون تو رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم.

شنیدن اون حرف باعث شد کمی ضربان قلب چان بالا بره و از اینکه بک اونطور حسی داره خوشحال شه‌. اما اینکه لوکاس دست از سر بک برنداشته بود اعصابش رو بهم میریخت. باید بعدا حتما باهاش صحبت میکرد.

+ ملاقاتت با پدرت چطور بود؟ با همدیگه دعوا کردین؟

_ نه. من حتی حرف نزدم. اون و مین هیون حرف زدن. فقط میخواستن در مورد تصمیماتشون من رو مطلع کنن.

+ چه تصمیمی؟

بک سرش رو سمت اون چرخوند و پوزخند زد. بعد از چند ثانیه سکوت گفت:

_ بابام میخواد به مناسبت برگشتن من از پاریس برام یه مهمونی بگیره. همه رو هم دعوت کرده و گفته میخواد اون شب یه خبر مهم به بقیه بده.

+ خب این که چیز خوبیه.

_ میجو و خانوادش هم دعوتن. امشب مین هیون... اون عوضی مدام درمورد میجو و سودی که ازدواج ما میتونه داشته باشه گفت و پدرمم با لبخند بهش گوش داد. به زور میخوان مجبورم کنن با میجو ازدواج کنم.

ابروهای چان با تعجب بالا رفت و به چشمهای غمگین بک خیره شد. واقعا میتونستن این کار رو بکنن؟ اون هم وقتی بک به میجو علاقه‌ای نداشت؟

_ تو تجارت این چیزها طبیعیه. همه چیز فقط بر پایه‌ی سود رقم میخوره. حتی خود مین هیون هم همینطوری ازدواج کرد و الان میخواد همون بلا رو سر من هم بیاره.

+ ازدواج تو با میجو چه سودی برای اون داره؟

بک صاف نشست و صورتش رو با دستهاش پوشوند.

_ میخواد کلافم کنه تا برگردم پاریس. میدونه من با میجو ازدواج نمیکنم و اگر پدرم اینطور چیزی ازم بخواد تنها راهی که برام میمونه فراره. من میرم و رستوران ها برای مین هیون میشه.

اولین روزی که چان اون مرد رو دید خیلی براش احترام قائل بود و فکر میکرد یکی از درستکار ترین آدمهای روی زمینه ولی به مرور با شناختن بک متوجه شد که مین هیون تا به حال فقط برای اون پسر دردسر داشته و اذیتش کرده.

باعث شده بود بک از این کشور بره و تنهایی بکشه، این احساس ناامنی و ترس از رها شدن رو تو وجود بک کاشته بود و الان هم میخواست اون رو فراری بده... دوباره.

نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. بک قبلا هم از ترسش برای ازدواج با میجو و اینکه اگه پدرش چنین تصمیمی بگیره راه فراری براش نمیمونه گفته بود و حالا که احتمال میداد واقعا چنین اتفاقی بیوفته خیلی بیشتر از قبل بهم ریخته بود.

دستش رو جلو برد و موهای بک رو نوازش کرد. بارهای قبل بک ازش خواسته بود این کار رو بکنه ولی این بار رو دوست داشت خودش انجامش بده‌
بک هم سرش رو کمی بیشتر سمت اون خم کرد تا راحت تر بتونه نوازشش کنه و به چشمهاش خیره شد.

+ شاید اینطور نباشه و فقط بخوان خبر انتقال ریاست رو تایید کنن.

_ بعید میدونم. مین هیون این مهمونی رو تدارک دیده پس یعنی میخواد اینکار رو بکنه. حتی تو پیامش هم بهم گفت برام سورپرایز داره.

+ پدرت بدون اطلاع دادن به تو اینطور خبری رو پخش نمیکنه. مطمئنا قبلش به خودت خبر میده یا کلی به این ازدواج فکر میکنه. اون یه بچه‌ی کوچیک نست که به تک تک حرفهای مین هیون گوش بده و اگر تصمیمی بگیره حتما با تو درمیون میذاره.

چان از حرفهای خودش اطمینان نداشت. نمیدونست تو اون مهمونی چه اتفاقی قراره بیوفته ولی امیدوار بود چیزی به ضرر بک و به نفع مین هیون نباشه  از اعماق وجودش امیدوار بود بک با میجو ازدواج نکنه چون... اون دوستش داشت.

_ آخرین مهمونی ای که توش شرکت کردم دو روز قبل از رفتنم به پاریس بود. طبیعیه اگه از مهمونی پیش رو متنفر باشم. اینم مثل اون بهم حس یه گودبای پارتی تلخ رو میده.

بک کنارش دراز کشید و سرش رو روی پاش گذاشت. این کارش لبخند به لبهای چانیول آورد و بدون اینکه منتظر حرفی باشه شروع به نوازش کردن موهای بک کرد.

+ شاید این بار فرق داشته باشه.

_ این آدمها همون آدمای پنج سال قبلن. بعید میدونم چیز زیادی فرق کرده باشه.

بک با حس حرکت دستهای چانیول تو موهاش چشمهاش رو بست و نفس عمیق کشید.

+ ولی تو فرق کردی. نسبت به پنج سال قبل بزرگتر و قوی تر شدی. این بار به راحتی از اینجا نمیری. مطمئنا همه چیز فرق میکنه.

بک آهی کشید و سرش رو کمی کج کرد تا دسترسی بیشتری به چانیول بده. امکان نداشت بذاره مین هی ن به خواسته‌اش برسه و حتی اگه پدرش تصمیم اشتباهی میگرفت از اینجا میرفت اما قبل از رفتن دهن مین هیون رو طوری سرویس میکرد که نتونه از پیروزیش لذت ببره. فعلا فقط باید میدید تو اون مهمونی لعنتی چه اتفاقی میوفته.

نمیتونست دست خالی از اونجا بره. این مدت تحمل کردن خانواده‌ی مزخرفش و به خصوص سوجین قطعا باید یه فایده‌ای براش میداشت. گوشه‌ی چشمش رو باز کرد و به مردی که داشت نوازشش میکرد نگاه کرد.

فکر بدی نبود. دست خالی اومد ولی میتونست چانیول رو با خودش ببره. حالا دیگه اون دوستش بود و اگه یشینگ تصمیم میگرفت اینجا بمونه اون چانیول رو کنار خودش داشت. این بار ‌دیگه مثل قبلا تنهایی نمیکشید.

_ اگه قرار باشه با میجو ازدواج کنم باید از اینجا برم. اما این بار تو رو هم با خودم میبرم و از این به بعد با من زندگی میکنی. اونجا هم میتونی کارت رو ادامه بدی و هیچکس با دیدن بوسه هامون حالش بد نمیشه. مردم اونجا مثل کره احمق نیستن.

تو حالت مستی هرچیزی که به ذهنش میرسید رو میگفت و اصلا به این فکر نمیکرد که چانیول با شنیدن اون حرف ها جا میخوره و تعجب میکنه.
چان بدون اینکه دست از نوازش کردنش بکشه خندید و سر تکون داد. بک جوری از بردن اون با خودش حرف میزد انگار که یه گربه خریده باشه و بخواد با خودش اینور اونور ببره.

+ که اینطور... پس میخوای منم با خودت ببری که بتونی راحت تر ببوسیم.

_ من مشکلی ندارم همه جا میتونم راحت ببوسمت این تویی که میترسی به جای گونه‌ام لبهام رو ببوسی. من حالا حتی بالم لب هم میزنم و دیگه لبهام تلخ نیست.

+ برگشتن به پاریس به همراه من بهتر از ریاست رستورانهاس؟

_ شاید نباشه ولی قطعا بهتر از تحمل کردن میجو تا آخر عمره. تو خوبی و فکر کنم بتونم چند سال کنارت زندگی کنم.

بحثشون حالا از مهمونی پیش رو سمت چیز دیگه ای رفته بود و به نظر میومد بک از این بحث بیشتر خوشش بیاد.

چان روی زخم گونه‌اش رو نوازش کرد و گفت:

+ خب اگه اینطوری که میگی باشه نباید از بعد از مهمونی هم بترسی. اگه اینجا بمونی رستوران رو داری و اگر بخوای از اینجا بری هم من رو با خودت میبری. پس چیزی رو از دست نمیدی. بهتره فعلا از زمان حال لذت ببری و برای آینده بعدا تصمیم بگیری.

بک هم همچین نظری داشت. این بار دیگه مین هیون نمیتونست فکرش رو مشغول کنه و انرژیش رو ازش بگیره.

_ همم... سعی میکنم بیشتر از این به حشره‌ی موذی ای مثل مین هیون اهمیت ندم ولی توام فراموش نکن. هر جا که برم تو رو با خودم میبرم.

چان دست دیگرش رو هم بالا آورد و پشت دست بک که روی سینه‌اش بود رو نوازش کرد.

+ فکر خوبیه. میتونیم دوباره با همدیگه هم خونه شیم و من صبح ها برات صبحونه درست کنم.

بک با اون حرفش چشمهاش رو باز کرد و بهش خیره شد. کم کم لبخندی روی لباش شکل گرفت و گفت:

_ عوضی... به نکته‌ی خوبی اشاره کردی. صبحونه هاتو دوست دارم. مثل شوهرای وظیفه شناس میشی‌.

حرفهاش باعث شد چانیول با صدای بلند بخنده و بعدش بدون اینکه چیزی بگه به نوازش کردنش ادامه داد و اون پلکهاش رو روی هم گذاشت.

میدونست بخاطر مستی فکرش از بحث های مختلف منحرف میشه و فردا صبح قطعا بیشتر از الان عصبانی میشد.

ده دقیقه‌ی بعد هم نوازشش کرد و زمانی که فکر کرد خوابش برده دستش رو از تو موهاش بیرون کشید و خوست کمی تکون بخوره که صداش رو شنید.

_ من هنوز بیدارم... نازم کن.

لحنش طلبکار و بامزه بود‌. دوباره کارش رو تکرار کرد. چند دقیقه‌ی بعد صدای بک رو شنید.

_ تو پاریس دیگه خبری از سوجین نیست. باید فراموشش کنی.

واقعا از وقتی که حرفشون تموم شده بود تا حالا داشت به برگشتن به پاریس به همراه اون فکر میکرد؟ و حالا حتی تو مستی هم به سوجین فکر میکرد؟ زیادی روی اون دختر حساس شده بود و چان مطمئن بود قبلا بهش گفته دیگه تصمیمی برای نزدیک شدن به سوجین نداره اما نمیدونست چرا حرفش رو باور نکرده.

_ شنیدی چی گفتم؟ میگم باید دورش رو خط بکشی و فراموشش کنی. من اونجا حوصله‌ی اشک ریختنها و ابراز دلتنگیهات رو ندارم.

بک یهویی با لحن پرخاشگری گفت و اون دستش رو روی پیشونیش کشید تا اخمهاش از هم باز شه.

+ هیش‌‌‌‌‌... باشه. فراموشش میکنم و براش اشک نمیریزم.

اخمهای بک از هم باز شد و با لحن آرومتری ادامه داد:

_ جدایی ناگهانی برای افراد حساسی مثل تو خیلی سخته. اگه میخوای کمتر اذیت شی باید از الان فاصله گرفتن ازش رو تمرین کنی. حتی میتونی از فردا شروع کنی. از فردا صبح نه ببینش و نه پیامهاش رو جواب بده.

لبخندش رو کنترل کرد و گفت:

+ باشه سعی میکنم انجامش بدم.

بک چشمهاش رو باز کرد و گفت:

_ من به عنوان دوستت دارم میگم. فرانسوی ها از پسرهای مو فرفری خیلی خوششون میاد. پس اونجا باید موهات همیشه فر باشه‌.

چان میدونست چنین چیزی درست نیست و بک بخاطر اینکه خودش موهای فر اون رو دوست داره چنین چیزی رو بهش میگه ولی باهاش همراهی کرد و گفت:

+ که اینطور. پس همیشه باید موهام فر باشه. دیگه چی؟

نگاه بک تو صورتش میچرخید. چند ثانیه به چشمهاش نگاه کرد و بعد پوزخند زد.

_ باید یکی از مهمترین چیزهایی که به طور روزمره باید ازش استفاده کنی رو هم یاد بگیری‌. اگه بریم اونجا و بلد نباشی خیلی مسخرت میکنن و تا مدتها نمیتونی با کسی دوست شی.

+ چی رو باید یاد بگیرم؟

بک از روی پاش بلند شد و صاف نشست. سمتش چرخید و یک زانوش رو روی مبل جمع کرد. فاصلشون رو از قبل کمتر کرد و با لحن آرومی گفت:

_ فرنچ کیس. این مهمترین چیزیه که باید یاد بگیری. اونجا همه ازش استفاده میکنن و مثل کارهای روزمره میمونه.

یه تای ابروش بالا رفت و هوم کرد. اصلا از حرف بک متعجب نشده بود. حس میکرد حالا میتونه کارهای بعدی اون پسر رو حدس بزنه.

+ واقعا؟ خیلی جالبه من نمیدونستم.

_ خیلی چیزهای دیگه هم هست که ندونی ولی در حال حاضر این مهمترین چیزه. اونجا نمیتونی با بوسه های روی گونه و پیشونی کارت رو راه بندازی پسر. اگه میخوای تا آخر عمرت سینگل نمونی بهتره از همین الان تمرینش کنی.

چانیول  بدون اینکه عقب بکشه تو همون فاصله‌ی کم به بک نگاه میکرد.

+ پس اگه بلد نباشم کارم راه نمیوفته. چقدر فرانسه کشور جالبیه.

بک بهش نزدیک شد و با چشمهای خماری که غرق در شیطنت بود نگاهش کرد و لبخند زد.

_ من دوستتم پس اگه بخوای میتونم یادت بدم.

لحنش اغواگرانه بود و ضربان قلب چانیول رو بالا میبرد.

چان نفس حبس شده تو سینه‌اش رو بیرون داد و دستش رو بلند کرد و روی گونه‌ی بک گذاشت. میدونست تا ابد نمیتونه تو اون نقطه بمونه و برخلاف چیزهایی که سر شب بهشون فکر میکرد حالا با دیدن چشمهای بک یک چیز رو میدونست.

حسش به بک کثیف یا بد و اشتباه نبود. اون نمیخواست به چیز خاصی برسه و دنبال لذت جنسی خاصی نبود. حالا اون فقط با حرفهای بک هم خوشحال میشد و این رفتارهای بی پروا از پسر مقابلش هیجانزده‌اش میکرد. میدونست اگه امروز با کیونگسو حرف میزد و از احساسش میگفت قرار بود یک چیز ازش بشنوه.

"_ این حس اشتباه نیست چانیول. تو همیشه چیزهایی که دوست داشتی رو برای خودت نگه داشتی. پس الان هم همین کار رو بکن."

بک تنها بود و روی اون حساب کرده بود. حالا که فکرس رو میکرد تا قبل از بک اون هم به جز کیونگسو کسی رو نداشت و میدونست نمیخواد اون دوست بامزه و مهربونی که در مقابل بقیه خشک و سرد بود ولی در کنار اون مثل یک بچه‌ آروم و نیازمند توجه میشد رو از دست بده.

کار سختی نبود. اون به بک محبت میکرد و بک کنارش میموند. دنیای تنهایی اون و بک خسته کننده بود اما شاید در کنار هم میتونستن کمی سرگرم شن.

سرش رو جلوتر برد و گفت:

+ الان مستی... ولی فردا به سوالم جواب بده و بعدش برای کارهایی که تو دنیای تو قراره انجام بدیم برنامه ریزی میکنیم باشه؟

بک با گیجی نگاهش کرد. نمیدونست منظورش چیه و احتمال میداد میخواد ازش فرار کنه. این بار واقعا نمیذاشت و اگه چان عقب میکشید از خونه پرتش میکرد بیرون. با اخم خواست چیزی بگه که چان دستش رو پشت گردنش گذاشت و با جلو کشیدنش لبهاشون رو بهم چسبوند.

با چشمهای گرد به پسری که لبهاش رو میبوسید نگاه کرد. شاید چانیول هم مست بود چون در کمتر از چند ساعت شجاعت بوسیدن اون رو پیدا کرده بود.

چان لبهاش رو مک نمیزد یا گاز نمیگرفت. بوسه‌اشون پر حرارت و خیس نبود و فقط یک لمس ساده و سطحی بود ولی حس میکرد قلبش از تپش افتاده‌.

حالا اون برای هزاران بوسه‌ی فرانسوی و هات نه ولی برای اون بوسه‌ی ساده هیجانزده شده بود.
چند ثانیه بعد چان لبهاش رو از روی لبهای اون برداشت و پیشونیهاشون رو بهم چسبوند

+ من به یه بوسه‌ی فرانسوی برای اینکه بتونم کارم رو راه بندازم نیاز ندارم. فعلا با همین چیزهای ساده هم کارم راه میوفته چون تو رو دارم...

بعد از زدن اون حرف هم بک رو تو آغوش گرفت و تو دلش امیدوار بود فردا که از بک سوال پرسید اون جواب خیلی خوبی بهش بده...
بک تا چند ثانیه تو شوک حرفهای اون مرد بود و کم کم به خودش اومد. نیشخند زد و سرش رو کنار گوش چان برد.

کنار گوشش رو بوسید و گفت:

_ نمیتونی انکارش کنی. تو واقعا گیر افتادی...

*************

سلام به همگی😇😊

این هم از پارت جدید و امیدوارم دوستش داشته باشین🙈😇

ووت و کامنت رو فراموش نکنین و منتظر پارت بعدی باشین که قراره همون اتفاقی که منتظرش هستین بیوفته😈🙉

Continue Reading

You'll Also Like

2.3M 117K 65
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
1M 55.1K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
2.2K 170 31
"It's just a crush Y/N ...JUST A CRUSH!! He will never fall for you." You said to yourself. "But, if I am already fallen?" He asked... He stood there...
693 116 4
بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قوی‌ترین...