The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

28

994 288 359
By sabaajp

جیون روی پای بک خوابیده و سرش رو روی شونه‌اش گذاشته بود. بک از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه میکرد و اخم کرده بود‌. چان حدس میزد الان درحال سرزنش کردن خودش برای اتفاقیه که کمی پیش تو کارگاه افتاد و حتما فکر میکنه خیلی ضعیف درمقابل اون برخورد کرده.

واقعا هم همینطور بود. بک مدام به خودش تشر میزد که برای چی بخاطر موجود احمق و بی ارزشی مثل مین هیون باید اونقدر دیوونه بازی دربیاره و قابل ترحم به نظر برسه. اون دیگه یه بچه‌ی تنها و احمق نبود که بخواد به برادرش اعتماد کنه و بعد از هربار ناامید شدن برای برنگشتن مادرش اشک بریزه.

در حال فحش دادن به خودش بود که صدای چانیول رو شنید.

+ من گاهی وقتها خیلی دوست دارم گریه کنم. حس میکنم اینکه بتونی احساساتت رو بروز بدی خیلی خوبه و به آدم کمک میکنه کمی سبک شه.

بک جوابی نداد و فقط هوم کرد. چان بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:

+ شبهای اولی که از خانوادم جدا شدم شبها گریه میکردم. اون زمان کیونگسو کنارم بود و دلداریم میداد ولی از یه جایی به بعد بخاطر اینکه اون رو ناراحت نکنم جلوش اشک نمیریختم و شبها قبل از خواب... بالشم از اشکهام خیس میشد. اون زمان دوری از خانواده برام سخت ترین کار روی زمین بود و راهی به جز کنار اومدن باهاش نداشتم.

بک نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:

_ احمق بودی. هیچ وقت نباید بخاطر رفتن افرادی که دوست نداشتن تو زندگیت باشن اشک بریزی. اینطوری فقط یه بازنده‌ی بدبخت میشی و بقیه با ترحم نگاهت میکنن

+ شاید اونا دوست نداشتن باشن ولی من دوستشون داشتم. در اصل اشکهایی که من میریختم به خاطر احساسات خودم بود. برای من دور شدن از افردای که خیلی دوستشون دارم سخته و همیشه بخاطرش گریه میکنم. این ربطی به بزرگ و پسر بودنم نداره. گریه کردن اشکالی نداره.

بک حس میکرد عمدا اون حرفها رو میزنه تا اون کمتر احساس حقارت و بدبدختی کنه در صورتی که چانیول کاملا صادقانه حرف میزد.
بک پوزخند زد و گفت:

_ با این اوصاف اگه روزی برسه که سوجین با یکی دیگه اوکی شه و بخواد با یه بدبخت دیگه به جز تو ازدواج کنه قراره خون گریه کنی نه؟

لبخندی روی لبهای چانیول شکل گرفت و در حالی که حواسش به مسیر روبروش بود هومی کرد و گفت:

+ خب مطمئنا تو هم اگه ببینی کسی که دوستش داری با یکی دیگه اوکی میشه اشک میریزی.

بک با قیافه‌ی پوکر به اون پسر بیشعور نگاه کرد. الان گفت سوجین رو دوست داره و اگه اون با کسی دیکه دوست شه ناراحت میشه؟

دندونهاش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ برای من هیچ زمان چنین چیزی پیش نیومده و پیش نمیاد‌. همیشه این بقیه هستن که خودشون رو میکشن تا باهام باشن... بقیه برای من اشک میریزن نه من برای کسی.

چان سر تکون داد و با خوش اخلاقی گفت:

+ به عنوان دوستت واقعا امیدوارم همیشه همینطور باشه و تو هیچ زمان برای کسی که دوستش داری اشک نریزی.

بک روش رو ازش برگردوند و از پنجره به بیرون خیره شد. دوست نداشت اون بحث لوس رو ادامه بده‌. اون یکبار برای کسی که دوستش داشت و ترکش کرد اشک ریخته بود و هنوز هم ته قلبش شبها براش اشک میریخت. قرار نبود دوباره این اتفاق بیوفته... هیچ وقت...

سنگینی وزن جیون روی بدنش خسته‌اش کرده بود و به انی فکر میکرد که ای کاش میشد به محض ورود به خونه خودش رو تو اتاقش حبس کنه و تا فردا صبح بخوابه ولی نمیتونست این کار رو بکنه چون قرار بود سوجین به خونه‌اشون بیاد و اصلا از اون دختر احمق بعید نبود که خودش رو به عنوان دوست دختر چان به بقیه معرفی کنه و اون پسر بیچاره رو تو عمل انجام شده قرار بده.

بخاطر نجات چانیول از بلایی که سوجین ممکن بود سرش بیاره مجبور بود خودش رو کنترل کنه و بیدار بمونه.

خم شد ضبط رو روشن کنه تا خواب از سرش بپره که چان دستش رو گرفت.

_ چیکار میکنی؟ میخوام ضبط رو روشن کنم.

+ جیون خوابه. آهنگ باعث میشه از خواب بپره‌

_ به من چه؟ مگه با من اومده بیرون که بخوابه؟ بره پیش مامان جونش بعد بخوابه‌...

چان خندید و بدون اینکه دست اون رو ول کنه دستش رو عقب کشید.

+ اگه حوصله‌ات سر رفته میتونیم با همدیگه حرف بزنیم‌. اینطوری تا به خونه‌ی من برسیم و بچه ها رو برداریم سرگرم میشیم.

نگاه بک به دست خودش که تو دست چانیول بود ثابت مونده بود و کم کم نیشخندی روی لبش شکل گرفت‌.

_ از اونجایی که حرفهای تو همیشه درباره‌ی سوجینه ترجیح میدم آهنگهای خودم رو گوش بدم.

+ بک اگه یکم دقت کنی متوجه میشی که این خودتی که همیشه از سوجین حرف میزنی. من هیچوقت چیزی درموردش نمیگم.

بک دهن باز کرد جوابش رو بده که حرف خلصی به ذهنش نرسید. واقعا اینطور بود؟ طی چند وقت اخیر چان خودش چیزی درمورد سوجین نگفته بود؟ این که... این که عالی بود...

نیشش تا ته باز شد و به عقب تکیه زد.

_ هم... پس میبینم داری پیشرفت میکنی. شایدم داری یه روش جدید رو امتحان میکنی. مثلا خودت رو نسبت به اون دختر بی میل نشون بدی تا خودش به سمتت جذب شه‌. اینطور نیست؟

ابروهای چان با تعجب بالا رفت و سرش رو سمت بک چرخوند. اون اصلا به این چیزها فکر نمیکرد. حقیقت این بود که اون طی چند وقت گذشته به جز بک و رفتارهای خودش با اون پسر به چیز دیگه‌ای فکر نکرده بود.

ولی نمیتونست این رو به بک بگه. بکهیون مثل یه بچه‌ی حسود و لجباز رفتار میکرد برای همین باید محتاط میبود.

+ واقعا اینطوره؟ اگه نسبت به کسی خودم رو بی میل نشون بدم واقعا بهم جذب میشه؟

_ نیاز نیست خیلی تلاش کنی. اون دختر همینطوریش هم بهت چسبیده پس شاید روی اون نیاز نبوده از این روش استفاده کنی.

فکری به سر چان زد و نیشش باز شد.

+ تو چطوری هستی؟ این رفتارها روی تو جواب میده؟

_ کدوم رفتارها؟

+ اگه کسی خودش رو نسبت به تو بی میل نشون بده توجهت جلب میشه؟

بک بهش نگاه کرد. چانیول داشت لبخند میزد و اون لبخند با بقیه‌ی لبخندهای احمقانه‌ای که به سوجین میزد تفاوت داشت.

_ برای چی باید یکی نسبت به من بی میل باشه؟

+ بالاخره شاید یکی پیدا شه.

_ امکان نداره. هرکسی من رو ببینه ازم خوشش میاد. من خیلی شخصیت جذاب و مردونه‌ای دارم. حتی ببین جیون هم که عقل درست و حسابی ای نداره ازم خوشش اومده و دوستم داره. سوالت از اساس غلطه.

چان هوم کرد و چیزی نگفت. یشینگ و حتی لوکاس هم قبلا چنین چیزی گفته بودن. اینکه امکان نداشت کسی بک رو ببینه و ازش خوشش نیاد. یعنی بک بخاطر شنیدن حرفهای اونها چنین چیزی رو میگفت؟

_ در ضمن... خودت گفته بودی که هرکس از من خوشش نمیاد قطعا دیوونس و مشکل روانی داره. نکنه میخوای بخاطر اینکه یکم پیش جلوت گریه کردم حرفت رو پس بگیری؟

بک حرف اون رو به خاطر سپرده بود و اینطور جوابی داده بود. خواست لبخند بزنه ولی نمیتونست... لحن بک جدی بود ولی قلب چان رو کمی به درد آورد. ترس از مورد تایید نبودن... اون هم چنین حسی رو تجربه کرده بود. خیلی سخت بود.

همونطور که دست بک رو تو دست خودش گرفته بود نوازشش کرد و با اطمینان گفت:

+ برای چی باید حرفم رو پس بگیرم؟ هنوز هم معتقدم هرکسی که از تو خوشش نیاد و بتونه ازت بگذره یه احمق به تمام معناس. حتی الان یکم بیشتر مطمئن شدم.

بک از نوازش شدن دستش حس خوبی میگرفت. اون عوضی دست بزرگ و گرمی داشت. از دستش خوشش میومد.

_ چی باعث شد مطمئن تر شی؟

چانیول ماشین رو مقابل ساختمان خودش پارک کرد و حالا کامل سمت بک چرخید. به چشمهای کنجکاو اون پسر نگاه کرد. جیون سرش رو سمت اون خم کرده و چشمهاش هنوز بسته بود. حالا که اون دو نفر رو کنار هم و از اون فاصله‌ی نزدیک میدید بیشتر به شباهت های بینشون پی میبرد. هر دوشون کیوت و بامزه بودن.

+ چون جلوم گریه کردی. این یعنی من رو به حریم خصوصیت راه دادی و شاید حالا برات یه دوت عادی مثل بقیه نباشم. از طرفی...

کمی سمتش خم شد و با صدای آرومتری گفت:

+ آدمهای خیلی کمی رو دیدم که وقتی گریه میکنن هم زیبا باشن... ولی تو وقتی گریه میکنی هم زیبایی بکهیون. برای همین بعد از دیدن اشکهات مطمئن شدم که فقط یه احمق میتونه از این چیزها بگذره.

بعد از زدن این حرفها به بک لبخند زد و از ماشین پیاده شد. بک تا چند ثانیه خشکش زده بود و به جای خالی چان نگاه میکرد. اون مرد الان... رسما و بدون پنهان کردن حسش و سرخ و سفید شدن باهاش لاس زد؟ واقعا این کار رو کرد مگه نه؟

کم کم نیشخندی روی لبش شکل گرفت و زیر لب گفت:

_ کثافت... بعد وقتی برای اولین بار بوسیدمش جوری رفتار کرد انگار بهش تجاوز شده.

به عقب تکیه زد و دستش رو تو موهاش کشید. چانیول اولین کسی بود که بهش میگفت وقتی گریه میکنه زیبا میشه. واقعا زیبا میشد مگه نه؟
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با یشینگ تماس گرفت.

بعد از سه تا بوق تماس برقرار شد. صدای خسته‌ی لی تو گوشش پیچید.

× سلام بکی... چطوری؟

بدون سلام کردن پرسید:

_ من وقتایی که گریه میکنم چه شکلی میشم؟

× چی؟

_ وقتایی که گریه میکنم به نظرت چه شکلی میشم؟

چند ثانیه مکث شد و بعد لی جواب داد:

× تو خیلی وقته که گریه نکردی بک. چیزی شده؟ الان گریه کردی؟ مین هیون زری زده؟

چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:

_ به جای چرت و پرت گفتن فقط جواب سوالمو بده. اون وقتایی که خیلی گریه میکردم چه شکلی میشدم؟

× تو زیاد گریه نمیکنی ولی اون سالهای اول که همدیگه رو شناخته بودیم زیاد اشک میریختی.

_ میدونم. درمورد همون موقع ها بهم بگو. چه شکلی میشدم؟

سکوتی که بینشون شکل گرفت بهش میفهموند که شینگ داره به اون روز ها فکر میکنه.

× خب تو... من دوست ندارم گریه کنی. وقتایی که گریه میکنی زشت میشی. برای همین گریه کردنت زیبا نیست. اما وقتایی که میخندی...

بک نذاشت حرفش رو تموم کنه و نوچ نوچ کرد.

_ تو احمقی شینگ. من وقتایی که گریه میکنم خیلی جذاب و زیبا میشم. واقعا نتونستی این رو بفهمی؟

لبخند عمیقی روی لبش شکل گرفته بود که مطمئن بود تا زمان چشم تو چشم شدن با سوجین قرار نیست از روی لبش پاک شه.

لحن شینگ هم کمی تغییر کرد و بک میدونست حالا داره لبخند میزنه.

× بذار حدس بزنم. جلوی چانیول گریه کردی و اون بهت گفته اشکالی نداره اگه گاهی گریه کنی چون در هر صورت زیبایی؟

انقدر ضایع رفتار کرده بود؟

_ حقیقت رو گفته. من خودمم همیشه میدونستم در هر شرایطی جذابم...

× هم صد در صد... ولی مسئله اینجاست که چرا الان چان داره این چیزا رو یاداوری میکنه؟ دوست داره تو رو به گریه بندازه؟ واقعا چنین کاری کرده؟

چان اون رو به گریه ننداخته بود. مین هیون و کارهاش و پدرش بودن که اون رو به گریه انداختن. برای همین نمیتونست چان رو مقصر بدونه.
سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:

_ اون کاری نکرده. فقط داشت ازم تعریف میکرد. مشخصه که زیادی ازم خوشش اومده. حتی جیون هم این رو فهمیده و امروز بهم گفت‌‌. فکر کنم از همین روزها دیگه به خودش بیاد و بفهمه که از من خوشش اومده و بیاد بهم بگه. روز پیروزی نزدیکه.

صدای آه لی رو شنید.

× وقتی این اتفاق بیوفته... تو چیکار میکنی؟ وقتی اون بهت بگه ازت خوشش اومده تو بهش چی میگی بک؟ ازش فاصله میگیری یا دوست داری چیزهای بیشتری رو باهاش تجربه کنی؟

قصد نداشت به اون سوال جواب بده و نیازی نبود دنبال بهانه بگرده چون چانیول و دو نفر دیگه از در ورودی خارج شدن و سمت ماشین اون اومدن.

_ باید برم. دختره‌‌ی نچسب دوباره پیداش شد. بعدا حرف میزنیم اوما... فعلا.

منتظر شنیدن حرفی از لی نموند و تماس رو قطع کرد.
داشت موهاش رو مرتب میکرد که صدای جیون رو شنید.

× چرا من گریه میکنم زشت میشم ولی شما خوشگل میشی؟

خب سر و صداش بچه رو از خواب پرونده بود. جیون سمتش چرخید و با چشمهای کنجکاوش نگاهش کرد. بک موهای بهم ریخته‌ی جیون رو هم مرتب کرد و گفت:

_ پس بالاخره بیدار شدی. داشتم ناامید میشدم که من رو با تخت خوابت اشتباه گرفتی.

جیون با خوش اخلاقی بهش لبخند زد و گفت:

× چون شما نرمی. ولی چرا من وقتی گریه میکنم زشت میشم؟

از حرف بچه خوشش اومد. نرم بود؟ این یه خصوصیت مثبت بود.

جیون رو دوست داشت ولی از مادرش متنفر بود برای همین نتونست جلوی زبونش رو بگیره و بعد از بوسیدن لپ تپلش گفت:

_ چون شبیه مامانتی. اونم وقتی گریه میکنه شکل میمون میشه. اگه بچه‌ی من بودی شاید وقتی که گریه میکردی هم مثل بابات خوشتیپ و جذاب میشدی.

× اگه بچه‌ی شما بودم خوشگل میشدم؟

_ قطعا. امکان نداره بچه‌ی من زشت بشه. این جزو محالاته...

جیون به طور کامل تو بغل داییش چرخید و حالا داشت بهش نگاه میکرد. کمی به چهره‌ی بک نگاه کرد و سر تکون داد و بعد از چند ثانیه سوال بعدیش رو ازش پرسید:

× دختر نچسب کیه؟

بک از شیشه‌ی ماشین به قیافه‌ی سوجین نگاه کرد و جواب داد:

_ تو جمع ما چند تا دختر هست؟ همون یکی از همه نچسب تره.

جیون با کنجکاوی به در عقب که باز شد و سوجین سوار شد نگاه کرد. منظور داییش به اون دختر بود؟
سوجین با لبخند و هیجان گفت:

× سلام جیونی. منو یادته؟ اون شب تو رستوران همو دیدیم و بهت یه گل خوشگل دادم.

جیون عقب تر اومد و سرش رو تو شونه‌ی داییش پنهان کرد. بک با قیافه‌ی منزجری به روبرو نگاه میکرد که صدای آروم جیون رو شنید. انگار اون بچه داشت با خودش حرف میزد.

× دختر نچسب‌‌‌...

*********

همه سر میز شام نشسته بودن و فضا به شدت سنگین بود. این رو بکهیون به راحتی حس میکرد. سولیون و همسرش مقابل اون نشسته بودن و خواهرش به جیون که درست کنار اون نشسته بود نگاه میکرد.

جیون بهانه گرفت که دوست داره کنار دایی هیونش بشینه و به همین دلیل الان صندلی بچگانه و بلندش کنار بک بود و داشت به کثیف ترین شکل ممکن غذا میخورد‌.

چانیول کنارش نشسته و سوجین هم به اون چسبیده بود. لوکاس روبروی سوجین نشسته و صندلی های کنارش توسط مین هیون و همسرش اشغال شده بود.
پدرش روی صندلی مخصوصش درست بالای میز نشسته بود و با لبخندی که اوج مهمان نوازیش رو به رخ بقیه میکشید غذا میخورد و گاهی با میهمانانش حرف میزد.

در کل همه گاهی با هم حرف میزدن و در این بین فقط اون و جیون و چانیول در سکوت غذا میخوردن.
بک بی توجه به اونها داشت استیکش رو تکه میکرد که صدای جیون رو شنید‌.

= دستم درد گرفته.

نیم نگاهی بهش انداخت. اون بچه بعد از گندی که به لباسهاش زده بود هنوز موفق نشده بود اون تیکه گوشت که در سس غوطه ور بود رو تکه کنه و حالا با صورت کثیف و چشمهای درشتش به اون زل زده بود.

_ خب چیکار کنم؟

= گوشتمو تیکه میکنین؟

_ برای چی باید این کار رو بکنم؟ مگه من قراره بخورمش؟

= من میخورمش. شما فقط کمک کن.

بک سر تکون داد و بعد کارد و چنگال رو از روی میز برداشت و جلوی جیون گرفت‌

_ بگیر. از روی دست من نگاه کن تا یاد بگیری‌ و خودت بتونی انجامش بدی.

صدای سولیون رو شنید که گفت:

÷ اون بچس نمیتونه از چاقو استفاده کنه.

به خواهرش نگاه کرد. جیون هم داشت به اون دو نفر نگاه میکرد.

_ چرا نتونه؟ جیون بزرگ شده.

÷ هنوز بچس بک. اگه حوصلش رو نداری جات رو با من عوض کن تا خودم براش انجام بدم.

_ این کاردها قرار نیست دستش رو ببرن.

÷ ول ممکنه بره تو چشمش و کورش کنه. این رو هم نمیتونی بفهمی؟

جیون با دیدن سکوت و نگاه خیره‌ی داییش از ترس اینکه دعواشون بشه و مامانش اون رو از اونجا ببره سریعا خودش کارد و چنگال رو گرفت و گفت:

= نه نه... خودم میتونم. دایی بمونه.

بک نگاهی به جونگمین انداخت که کنار خواهرش نشسته بود و بعد کارد و چنگال رو از بچه گرفت و سمتش خم شد. ترجیح میداد استیک جیون رو براش تکه کنه ولی کنار پدر احمقش نشینه.

سرش پایین بود که صدای جیون رو شنید‌.

= قول میدم زود بزرگ شم که خودم انجامش بدم.

هومی کرد و سر تکون داد. بهتر بود جیون زودتر بزرگ شه تا بتونه از دست اون پدر و مادر احمق خلاص شه.

= از این کوچیکتر... بزرگن.

با پوزخند پرسید:

_ مگه میخوام به جوجه غذا بدم؟

جیون به دهنش اشاره کرد و گفت:

= جوجه نه. من موشم...

یادش اومد که خودش بهش لقب موش رو داده بود و برای همین لبخند زد.

_ درسته... تو موشی. یه موش کوچولو و دردسر ساز.

جیون که حس کرد بک خیلی ناراحت نشده خندید و خواست خودش رو از روی صندلیش بالاتر بکشه که دست کثیف و سسیش رو ناخودآگاه بالا آورد و روی شونه‌ی داییش گذاشت. حالا پیرهن سفید بکهیون کثیف شده بود.

بک سرش رو خم کرد و به لباسش نگاه کرد. میتونست نیشخندهای جونگمین و مین هیون رو حس کنه. اونها زیرنظر گرفته بودنش. جیون سریعا هین بلندی کشید و دستش رو عقب برد. خواست عذرخواهی کنه که بک با خونسردی دستمال رو از روی میز برداشت و دست بچه رو باهاش پاک کرد.

این کاری بود که وقتی بچه بود مامانش براش میکرد.

_ لباس دایی رو کثیف کردی... حواست رو جمع کن که جای دیگه ای رو کثیف نکنی موش کوچولو.

لبخندی به بچه زد و دوباره به کار قبلیش مشغول شد. اون مثل مین هیون حیوون و عوضی نبود که یه بچه‌ی کوچیک رو از خودش برنجونه. حداقل با جیون این کار رو نمیکرد.

+ مشخصه که بکهیون و جیون تیم خیلی خوبی شدن. جیون الان بک رو حتی از مین هیونم بیشتر دوست داره.

صدای پدرش توجه همه رو به خودش جلب کرد. بک با نیشخند جواب پدرش رو داد:

_ مشخصه که بچه‌ی باهوش و عاقلیه. من از لحظه‌ی اول که دیدمش فهمیدم خیلی باهوشه.

سولیون با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت:

× ولی تا جایی که من میدونستم بک از بچه ها بدش میومد. جیون خیلی بچه‌ی شیرینیه ولی اینکه حالا چطور تونسته با یکی مثل بک جور شه عجیبه.

جیون به مامانش گفت:

= دایی برام شکلات میگیره و هاپوشو بهم داد. دایی مین هیون همیشه بداخلاقه.

بک با افتخار به پسر بچه‌ی کنارش نگاه میکرد. حالا میتونست تا فردا برای اون بچه گوشتهاش رو تکه تکه کنه و حتی یک بار هم بهش غر نزنه.

مین هیون بی توجه به حرف جیون رو به جمع گفت:

× بک از خیلی چیزها بدش میاد. اینکه از بچه ها بدش بیاد هم چیز عجیبی نیست. بکهیون واقعا آدم عجیبیه. بعضی وقتها به این فکر میکنم که آیا اصلا چیزی تو دنیا هست که دوستش داشته باشه یا نه.

بک با نیشخند جامش رو برداشت و روش رو سمت برادرش کرد.

_ درسته. خیلی با آدمهای یکنواخت حال نمیکنم و افراد خاصی رو میپسندم. ولی بیشتر از بچه ها از آدمهای فضول بدم میاد. خیلی غیر قابل تحمل و احمقن. نمیدونی چقدر سر و کله زدن باهاشون سخته هیونگ...

میدونست مین هیون متوجه تیکه ای که بهش انداخت شده و با لبخند از شامش لذت برد. کمی بعد پدرش گفت:

+ درسته. یادمه یک بار وقتی مدرسه میرفت از طرف مدرسه باهام تماس گرفتن و خواستن همدیگه رو ببینیم. اون روز بک با همکلاسیش دعوا کرده بود چون فکر میکرد اون فضولی کرده و وسایل داخل کیفش رو گشته. بک خیلی از فضولی بدش میاد.

سولیون با خنده گفت:

÷ بک از اولش هم عجیب غریب بود. خیلی وقتا هم با نظر جمع مخالف بود و دوست داشت نظر خودش رو بقیه قبول کنن.

مین هیون تایید کرد.

× دقیقا. حتی یک بار میخواستیم بریم پیک نیک و بک اصرار داشت باید بریم پارک تا بتونه تاب بازی کنه. یک نفره میخواست برنامه‌ی هممون رو بهم بزنه اونم فقط برای یه تاب بازی ساده.

بک واکنش خاصی نشون نمیداد. اون زمان فقط شش سالش بود و بعد از روزهای زیاد انتظار کشیدن برای مادرش میخواست کمی بازی کنه... ولی اون عوضی نظر پدرشون رو عوض کرد و به پارک نرفتن.

÷ حتی برای عروسی من هم لجبازی کرد. همه‌ی ساقدوشها کت و شلوارهای سورمه‌ای پوشیده بودن ولی اون اصرار داشت کت و شلوار کرمی بپوشه. چقدر اون روز بحث کردیم.

کت و شلواری که اون روز برای اون آورده بودن خیلی بزرگ بود و اون رو شبیه به یک دلقک میکرد. برای همین دوست نداشت در طول مراسم همه به اون خیره بشن و مسخرش کنن. حوصله‌ی توضح دادن و توجیه کردن خودش رو نداشت برای همین گذاشت از حرفهای خودشون لذت ببرن.

چانیول به جای اینکه به بقیه نگاه کنه به بک نگاه میکرد. بکهیون حاضر جواب حالا خیلی ساکت نشسته بود و فقط یک شنونده‌ی ساده بود.
این بار سوجین کسی بود که با اونها موافقت کرد و صدای خنده‌اش روی اعصاب نداشته‌ی بک خط انداخت.

× چه جالب پس بکهیون شی از بچگی اینطوری بوده. من فکر کردم زیاد از من خوشش نمیاد که مدام با برنامه های من مخالفت میکنه. یکبار میخواستیم همه با همدیگه بریم اتاق فرار و اون دوست داشت یه سناریوی ترسناک و پیچیده رو ببینه. اونقدر باهامون لج کرد که اخرش چان مجبور شد همراهیش کنه تا تنها نمونه‌. آخرش هم به جز خودش به هیچکس دیگه خوش نگذشت و بعدش میخواستیم با هم شام بخوریم و به خاطر اینکه اون سوپ دوست نداشت چان مجبور شد باهاش بره خونه و کل برنامه هامون بهم ریخت.

بک پوزخند زد. حتما خیلی اون شب این دختر حرص خورده بود که حالا اینطور رفتار میکرد.
توقع داشت بقیه بحث رو ادامه بدن ولی این بار صدای چانیول رو شنید.

+ ولی اون شب به من خیلی خوش گذشت. من تا قبل از اون یه سناریوی ترسناک رو امتحان نکرده بودم و اون شب واقعا لذت بردم. حتی بعد از اینکه با بک از بقیه جدا شدیم برای شام به یه رستوران خلوت رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت. اون شب واقعا عالی بود.

بک سرش رو سمت اون پسر چرخوند و نگاهش کرد. اون شب اونها برگشتن خونه و مشخص بود چان دوست داشته با بقیه وقت بگذرونه. ولی حالا داشت از اون دفاع میکرد. حتی میدونست که چان قبلا همون سناریو رو با کیونگسو امتحان کرده بود.

چان بهش نگاه کرد و لبخند زد. بک مثل یک بچه‌ی بی پناه بین اونا گیر افتاده بود و بقیه ازش انتقاد میکردن. اینکه چرا جوابشون رو نمیداد براش عجیب بود و بعدا ازش میپرسید اما نمیخواست بک فکر کنه تو اون جمع تنهاست.

لوکاس هم گفت:

× منم دوست داشتم باهاشون همراه شم چون برنامه ای که سوجین ریخت خیلی خسته کننده بود طوری که بعد از رفتن چانیول و بک من خیلی بهشون حسودی کردم. کلا وقت گذروندن با دخترا کمی سخته... حداقل برای من.

حالا بک نیشخند زده بود. چانیول و لوکاس رسما دهن همه رو بستن.

_ دقیقا. بعضی دخترها حس میکنن برنامه های خیلی خفنی ریختن و قراره حسابی بترکونن ولی در اصل بینهایت لوس و حوصله سر برن. از اینطور ادما هم متنفرم. البته بعد از آدمای فضول...

نگاهش رو سمت سوجین چرخوند. دختر رسما داشت آتیش میگرفت. چشم غره‌ای که به لوکاس و چان رفت و بعد سرش رو پایین انداخت. بحث دوباره ادامه پیدا کرد اما این بار دیگه درمورد اون نبود.

وقتی بک تمام گوشتهای بچه رو براش ریز کرد‌ گفت:

_ اینو که دیگه میتونی خودت بخوری.

جیون خواست چیزی بگه که بک مانعش شد.

_ قرار نیست اینجا باهات هواپیما بازی کنم جیون.

بعد هم کارد و چنگال خودش رو برداشت و با غذاش مشغول شد.

هرچی زودتر غذاش تموم میشد زودتر میتونست از پشت اون میز بلند شه و به اتاقش برگرده.

از طرف دیگه مین هیون به شدت بک و چانیول رو تحت نظر گرفته بود. بک سرش پایین بود و با غذاش مشغول بود ولی چان هر چند ثانیه یکبار به اون نگاه میکرد.

یکم پیش از بک دفاع کرد و اون نگاه بک به چانیول رو دید. میدونست یه چیزی بینشونه و حتی درک هم داشت. این عالی بود چون الان حتی بقیه هم میتونستن همه چیز رو ببینن. فقط یکم وقت میخواست.

از طرف دیگه به بک داشت خوش میگذشت. اون با لبخند پیروزمندانه‌ای به چهره های لشکر شکست خورده‌ی مقابلش نگاه کرد و با آرامش به پشتی صندلیش تکیه زد. حالا که فکرش رو میکرد این شام خیلی هم بد پیش نرفته بود...

**********

مین هیون امشب بیش از هر زمان دیگه ای روی مخش بود. به طرز عجیبی چرت میگفت و بک دلش میخواست از جاش بلند شه و یه مشت محکم تو صورتش بزنه.

اصرار داشت کارهای رستوران رو جلو بندازن و یک ماه دیکه رستوران رو بازگشایی کنن. این درحالی بود که دیوار اصلی هنوز کارش تموم نشده و مطمئنا تا یک ماه آینده هم تموم نمیشد.

وقتی مین هیون از چان پرسید که میتونه تا یک ماه دیگه رستوران رو بهشون تحویل بده یا نه ابروهای چان با تعجب بالا رفت. یک ماه دیگه؟ ولی اون تا یک ماه و نیم دیگه وقت داشت.

چان با احترام گفت:

+ قرار که برای یک ماه و نیم دیگه بود.

مین هیون گفت:

× درسته ولی تصمیمات عوض شده. برای همین وقتی متوجه شدیم تو هم به سئول برمیگردی خوشحال شدیم که میتونیم رو در رو باهات حرف بزنیم.

+ درمورد چی؟

× برنامه ها یکم جلو افتاده. قراره کمی زودتر از حالت عادی رستوران رو باز کنیم و برای همین قراره تا ماه دیگه کار دیوارها تموم شن.

حالا توجه بک هم جلب شده بود. مین هیون داشت چرت میگفت. اونا یه برنامه ی دیگه داشتن.

_ ببخشید کی همچین برنامه ای گذاشته؟

مین هیون با نیشخند جواب داد:

+ دستور رئیسه.

_ رئیس که منم. ولی یادم نمیاد چنین دستوری داده باشم.

بک با نیشخندی عمیقتر از نیشخند برادرش گفت و بهش خیره شد. حالا مین هیون با جدیت نگاهش میکرد ولی ظاهرا پدرش با اون حرفش حال کرده بود.

+ البته که رئیس تویی بک. ولی من به عنوان رئیس سابق یک سری تصمیمات گرفتم که امیدوارم بهشون احترام بذاری.

_ منظورتون از تصمیم اینه که زودتر رستوران رو باز کنیم؟ ولی کار دیوارها هنوز تموم نشده. چانیول و تیمش دارن تمام تلاششون رو میکنن ولی کار زیادی مونده.

+ اون بار من دیوار رو دیدم. تقریبا چیز زیادی نباید از کارشون مونده باشه‌.

خب اون بار که پدرش دیوار رو دیده بود هنوز بک سطل رنگ رو روی دیوار خالی نکرده بود. حالا اونها هنوز اول راه بودن و انگار هیچ کاری نکرده بودن.

_ اون دیوار هنوز هم کار داره. زودتر از یک ماه و نیم دیگه نمیتونیم رستوران رو باز کنیم.

مین هیون گفت:

× نگران اون نباشین. یک تیم کمکی براتون میفرستیم و شبانه روز کار میکنیم. اونوقت میتونیم همه چیز رو برسونیم.

چانیول با احترام گفت:

+ این طور وقتها تیم کمکی به درد نمیخوره. تا زمانی که دیوارها خشک نشن رسما ما نمیتونیم هیچ کار دیگه ای انجام بدیم. همین الانم همه‌ی بچه ها دارن تمام تلاششون رو میکنن.

بک حرفش رو تایید کرد و با پوزخند گفت:

_ مگه اینکه یه تیم کمکی بفرستی که شب تا صبح دیوارها رو فوت کنن تا خشک شه و بعدش چان و تیمش بتونن کارهاشون رو ادامه بدن.

پدرش که در سکوت به حرفهای بقیه گوش میکرد به حرف اومد و پرسید:

× چه اتفاقی افتاده؟ اون دیوار که کارش تموم شده به نظر میرسید. حتی قشنگ هم شده بود.

بک واقعا نمیخواست بگه بخاطر سوجین اون شب دیوار رو به فاک داده ولی خب راه دیگه ای هم نداشت. خواست جواب بده که چان به جاش گفت:

+ شکلی که روی دیوار قرار بود کشیده بشه خوب از آب در نیومد. برای همین تصمیم گرفتیم عوضش کنیم.

مین هیون پرسید:

× خوب از آب در نیومد؟ یعنی نتونستی خوب درش بیاری؟

بک نمیخواست بخاطر اون چانیول جواب پس بده و دهن باز کرد تا یه بهونه‌ی خوب بیاره ولی باز هم اون پسر پیشدستی کرد و گفت:

+ بله. من... فکر کردم میتونم خوب درش بیارم ولی موفق نشدم.

حالا سوجین هم با تعجب نگاه میکرد. اون میدونست چرا برنامه ها عقب افتاده. اون شب که به دیدن چانیول رفت دید که بکهیون سطل رنگ رو روی دیوار خالی کرد و بعد از اونجا رفت. حالا چان داشت همه چیز رو گردن میگرفت و میگفت اون مقصره؟ برای چی باید این کار رو میکر؟ اون کارش رو خیلی خوب انجام داده دیوار واقعا زیبا بود.

ولی حالا حرف از عوض کردن اون طرح بود؟ یعنی به جز چهره‌ی اون میخواستن یک چیز دیگه روی دیوار بکشن؟ دستش از زیر میز مشت شد. همش زیر سر بکهیون بود.

لوکاس با کنجکاوی پرسید:

× واقعا میخواین‌طرح رو عوض کنین؟ آخه چرا؟

نیشخند بک پاک شدنی نبود. الان اون دختر دچار شوک میشد. خیلی دلش رو به نقاشی چان خوش کرده بود.

چانیول جواب داد:

+ حس میکردم زیاد مناسب نباشه. برای همین قراره یک طرح دیگه رو روی دیوار بزنیم.

بک میدید که شونه های سوجین پایین افتاد و  با لحن دلخور و تا حدی عصبی پرسید:

× چرا مناسب نبود؟

= چون صورتش کج بود و دختره نچسب بود.

با حرف جیون نیش بک باز تر از قبل شد و بعد از چند ثانیه با صدای بلند به خنده افتاد. جیون نمیدونست منظور اون حرف چیه و فقط حرفهای داییش رو تکرار کرده بود.

همه در سکوت به هم نگاه میکردن و بعد از چند ثانیه صدای خنده های بلند آقای بیون و لوکاس هم به صدای خنده‌ی بک اضافه شد. حالا حتی چانیول هم یه لبخند محو زده بود و سعی میکرد چلوی باز شدن بیشتر از اون نیشش رو بگیره. سولیون با اخم به پسرش گفت:

÷ حرفت زشت بود جیون. چرا اینطور چیزی گفتی؟

= من که حرف زشت نزدم.

÷ چرا زدی. خیلی حرفت زشت بود.

بک طرف جیون رو گرفت و گفت:

_ خیلی هم حرف درستی بود. حرف راست رو باید از بچه شنید دیگه. مطمئنم پدر هم متوجه کج و نچسب بودن اون تصویر شده بود.

جیون که تایید بک رو گرفته بود لبخند زد و به پدربزرگش خیره شد. جون وو سر تکون داد و در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد گفت:

+ وقتی کاپیتان جیون میگه کج و نچسب بوده دلیلی نداره من مخالفت کنم. حتما درست گفته...

بحث ادامه پیدا کرد و مین هیون اونقدر چرت و پرت گفت و اصرار کرد که قرار شد یک تیم دیگه براشون آماده بشه و به همراه اونها به بوسان برگرده تا کارها جلو بیوفته و سریعتر رستوران رو باز کنن.

پدرش هم موافق بود و بک نمیتونست خیلی در مقابلشون مقاومت کنه برای همین کوتاه اومد و زمانی که بقیه تو سالن نشسته و درمورد موضوعات مختلف با همدیگه حرف میزدن  اون به اتاقش برگشت و روی تخت ولو شد  و سیگارش رو روشن کرد.

_ آخرش من مین هیون رو میکشم. واقعا میگم...

تو اتاق خالی و برای خودش گفت و بعد پوزخند زد. تنهایی و سکوت اتاق خیلی ادامه پیدا نکرد چون چند دقیقه بعد در اتاقش باز شد و موش کوچولوی کنجکاوش سرش رو از گوشه‌ی در داخل آورد و بهش نگاه کرد.

با دیدن قیافه‌ی کنجکاو بچه خندش گرفت و پرسید:

_ اینجا چی میخوای بچه؟

× ام... میشه بیایم تو؟

_ هوم بیا. ولی اگه دستات کثیف باشه و به تخت و ملحفه بکشی پرتت میکنم بیرون.

جیون با لبخند در رو باز کرد و بک دید که اون بچه دست تو دست چانیول داخل اومد. پس منظورش از بیایم خودشون دو نفر بود.

× دستام تمیزن. یولی برام شست.

در رو بستن و سمت اون رفتن. سیگار نصفه رو داخل جاسیگاری خاموش کرد و از روی تخت بلند شد. چانیول نگاهش رو تو کل اتاق چرخوند. اتاق بزرگ و سفیدی بود. حتی خیلی هم تمیز بود و اصلا به بک نمیومد.

جیون دست چان رو رها کرد و سمت تخت رفت تا ازش بالا بره. بک به چهره‌ی کنجکاو اون مرد نگاه کرد و پرسید:

_ چطوری تونستی از دستشون فرار کنی؟

+ جیون کمکم کرد. ازم خواست دستاش رو بشورم و بعدش هم اومدیم اینجا.

_ شانس آوردین. میتونی اینجا دراز بکشی. هرچی باشه بهتر از سر و کله زدن با مین هیونه.

کنار کشید تا چان سمت تختش بره و چان با تعجب پرسید:

+ برم رو تختت؟

_ دوست داری روی زمین دراز بکشی؟

+ نه ولی اگه یکی بیاد داخل چی؟

_ خب بیاد. کار خاصی نمیکنیم. بعدشم... کسی پاش رو تو اتاق من نمیذاره. اونا علاوه بر من از هرچیزی که به من مربوط باشه هم نفرت دارن. درست مثل این اتاق...

چان چیزی نگفت و سمت تخت رفت. اون هم از نوع نگاه های مین هیون خوشش نمیومد و امشب به طرز عجیبی حس میکرد مین هیون مثل کسی که منتظر یک فرصت مناسب برای انجام کار خاصیه به اون و بک نگاه میکنه.

جیون روی تخت کنار تر رفت تا چان هم بتونه دراز بکشه.

× دایی توام بیا. کوچولویی جات میشه.

ابروی بک با تعجب بالا رفت.

_ خوب چشماتو باز کن بچه. من کوچولوام؟

× هوم... از یول کوچولوتری.

چان از اون حرفش خندید و به بک که چپ چپ بچه رو نگاه میکرد گفت:

+ یکی میگفت باید حرف راست رو از بچه شنید.

بک بدون اینکه چیزی بگه سمتشون رفت و کنارشون روی تخت دراز شد. تختدو نفره‌ی اون حالا کاملا پر بود. چان سمت راست و جیون وسطشون و خودش سمت چپ تخت دراز کشیده بود‌

دستش رو زیر سرش گذاشته و به سقف خیره شده بود. چانیول سمت اونها چرخیده و ساعدش رو تکیه گاه سرش کرده بود. جیون هم گاهی به چان و گاهی به بک نگاه میکرد.

جیون سمت بک چرخید و گفت:

× دایی لالایی بخون.

بک همونطور که به سقف خیره شده بود گفت:

_ برو از مامانت بخواه برات لالایی بخونه. من مامانت نیستم.

× ولی اون بار من لالایی خوندم. بدون لالایی خوابم نمیبره.

چان خندید و از بچه پرسید:

+ تو برای دایی لالایی خوندی؟

× آره بعدش دایی زود خوابش برد‌.

چان با لبخندی که چال گونه‌اش رو به نمایش میذاشت به بک نگاه کرد و سر تکون داد

× دایی بخون دیگه. اگه نخوابم مامان منو میبره خونه‌.

_ اگه بخوابی نمیبره؟

× نه اگه بخوابم بابابزرگ میگه اینجا بمونم.

بک به حرفهای اون بچه خندید و بعد تو چشمهای چان خیره شد.

_ پس از یولی جونت بخواه برات لالایی بخونه. اون بهتر از من بلده.

بعد هم دوباره به پشت دراز شد و این بار چشمهاش رو بست. جیون سمت چان چرخید و با چشمهای قشنگ و درشتش نگاهش کرد و منتظر موند.

چان نیم نگاهی به پسر دیگه‌ی سمت تخت انداخت و بعد دستش رو تو موهای جیون فرو برد و نوازشش کرد.

صداش رو صاف کرد و شروع به خوندن یه آهنگ آروم و قدیمی که قبلا مادرش برای خودش میخوند کرد.
بک با شنیدن صدای اون چشمهاش رو باز کرد و سمتش چرخید. دید که چان موهای بچه رو نوازش میکرد و براش لالایی میخوند.

صدای چان قشنگ بود. حداقلش این بود که تونست توجه جیون رو جلب کنه و بعد از چند دقیقه وول زدنهای بچه آروم گرفت و پلکهاش روی هم افتاد. ده دقیقه‌ی بعد جیون کاملا خواب بود.

وقتی چان مطمئن شد بچه خوابش برده دستش رو عقب کشید و به بک اشاره کرد از اتاق بیرون برن. به آرومی از روی تخت پایین اومدن و سمت در رفتن.
در اتاق رو که بستن بک سمت تراس بزرگ گوشه‌ی سالن رفت و چان همراهیش کرد.

در رو باز کردن و بیرون رفتن. بک نفس های عمیقی میکشید و چشمهاش رو بسته بود. چان از اون بالا به حیاط بزرگ خونه‌ی بکهیون نگاه کرد و گفت:

+ چطور تونستی از چنین جایی دل بکنی و به اون واحد کوچیک بیای؟

بک سمتش چرخید و گفت:

_ دلیلش رو سر میز شام دیدی. متاسفانه این منظره و بزرگی این خونه هیچ زمان باعث نشده صدای اونا خفه شه و حرفهاشون به گوشم نرسه‌

+ تو فقط به خاطر حرفهای اونها این خونه رو ترک نکردی مگه نه؟ یه دلیل دیگه داشتی.

_ دلیل اصلیش همین بود. مین هیون و سولیون از چیزی که نشون میدن خیلی حوصله سر بر ترن. برای همین من مجبور شدم بخاطر راحتی خودمم که شده از این خونه برم. پنج سال گذشته ولی اونا هنوز هم رو مخن.

چان دست به سینه به دیوار تکیه زد و به بک نگاه کرد. امشب حین شنیدن اون حرفها به چشمهای آقای بیون هم نگاه کرد و اون چیزی که دید یه نگاه عادی و نرمال نبود.

+ تو بخاطر پدرت از اینجا رفتی مگه نه؟ رفتی چون نمیخواستی اون رو ببینی.

_ فرقی نداشت. من از آدمهای این خونه بدم میومد. پس رفتم جایی که بتونم کمی آرامش داشته باشم.

+ بعد از رفتنت تونستی آرامش پیدا کنی؟

بک دستهاش رو به دو طرف باز کرد و با پوزخند پرسید:

_ واقعا نمیتونی ببینی؟ من الان در آروم ترین حالت خودمم.

چان خواست چیزی بگه که در تراس باز شد و سوجین سرش رو داخل آورد.

× چان بهتر نیست دیگه برگردیم؟ از نیمه شب گذشته و مشخصه که آقای بیون خسته شده. لوکاس هم یکم پیش کاری داشت که رفت و حالا فقط من موندم.

اوه بک به این بخش ماجرا فکر نکرده بود. اینکه امشب و شبهای بعد چانیول قرار بود تو خونه‌ی خودش و با اون دختر تو یه فضا بخوابه. حالا دیگه خبری از لوکاس هم نبود و مطمئنا اون پسر تا صبح تو کلابهای مختلف میچرخید.

چان سر تکون داد و گفت که الان برمیگرده داخل تا با هم برگردن. بعد از رفتن سوجین به بک که به در بسته نگاه میکرد گفت:

+ خب من... فکر کنم دیگه باید برم.

بک به اون نگاه کرد و چیزی نگفت. واقعا قرار بود برگرده خونه و با اون دختر تنها باشه. بدترین بخش ماجرا این بود که حالا اون هیچ بهانه‌ای برای مانع شدن نداشت. نمیتونست غرورش رو زیر پاش بذاره و به چان بگه دوست ندارم به اون دختر نزدیک شی چون میدونم تو از من خوشت میاد و میخوای کنار من باشی.

برای همین فقط سر تکون داد و گفت:

_ باشه. پس شبت بخیر...

خواست بره داخل که با صدای نوتیف گوشیس اون رو بیرون کشید و بهش نگاه کرد. لوکاس پیام داده بود.

"× هی من از اونجا زدم بیرون. میای بریم کلاب؟"

فکر بدی نبود. حالا که قرار نبود چانیول پیشش بمونه پس میتونست حداقل کمی تفریح کنه و تا صبح خوش بگذرونه.

چانیول که کنار بک وایساده بود اون پیام رو دید. لوکاس از بک میخواست باهم برن کلاب و دید که بک براش تایپ کرد

"_ اوکی... یکم دیگه میام..."

واقعا بک میخواست باهاش بره کلاب؟ یعنی مست میکردن و بعدش با هم میرقصیدن. حتی بعدش ممکن بود تو حالت مستی همدیگه رو ببوسن و بعدش به قول بک اون کاری که لوکاس میخواست رو انجام بدن.

همه چیز در کسری از ثانیه تو ذهنش گذشت و بازوی بک رو گرفت. نمیتونست بذاره لوکاس به هدفش برسه.

+ هی میگم... مشخصه که توام از اینجا موندن خوشت نمیاد. مین هیون قطعا بعد از رفتن ما هم میخواد با حرفهاش آزارت بده. میخوای با من برگردی خونه؟

ابروهای بک با تعجب بالا رفت و به اون پسر نگاه کرد. با اون و سوجین برمیگشت خونه؟

_ تو دیوونه شدی؟ من همینجوریش از سوجین متنفرم. حالا شب باهاش یکجا بخوابم؟ مین هیون و حرفهاش به تخمم نیستن و باورش واقعا سخته ولی اونا رو میتونم تحمل کنم اما سوجین رو... نه...

چان واقعا نمیخواست بک با لوکاس بیرون بره. درمورد دلیلش بعدا فکر میکرد ولی برای الان فقط میدونست که نمیخواد...

+ قرار نیست یکجا بخوابیم. اون تو خونه‌ی من میمونه و ما میتونیم تو خونه‌ی تو بمونیم.

بک تا چند ثانیه با ابروهای بالا رفته و متعجب بهش نگاه کرد و کم کم نیشخندی روی لبهاش شکل گرفت.

_ این یعنی چی؟

+ یعنی... خب اون تو خونه‌ی من بمونه و منم تو خونه‌ی تو بمونم. مثل بوسان...

بک دستش رو بالا آورد و روی شونه‌ی اون مرد گذاشت. خوب میتونست این رو یک پیشرفت برای پسر مقابلش در نظر بگیره.

_ تو الان داری از من میخوای که شب پیش هم بخوابیم؟

+ چی؟

_ گفتی اون خونه‌ی تو بمونه و تو تو خونه‌ی من. این یعنی که میخوای کنار من بخوابی مگه نه؟

چان دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ خب ما قبلا هم اینکار رو کردیم. ولی اگه دوست نداشته باشی من میتونم روی مبل بخوابم.

بک یک قدم نزدیک تر شد و نگاه مشکوکی بهش انداخت.

_ یعنی تو فقط به عنوان یک دوست مهربون به خاطر اینکه حس میکنی من اینجا راحت نیستم ازم میخوای باهاتون بیام؟ هیچ دلیل دیگه‌ای نداره نه؟

چان با دیدن اشتیاق تو چشمهای اون پسر زیاد منتظرش نذاشت و کمی سمتش خم شد و با صدای آرومتری گفت:

+ چرا... میخوام برات لالایی بخونم تا بتونی شب خوب بخوابی... دایی هیون.

بک توقع اون حجم از صداقت رو از مرد مقابلش نداشت برای همین حالا چشمهاش گرد شده بود و به اون نگاه میکرد. چان که از حرف خودش راضی بود بعد از این حرف عقب رفت و با گفتن منتظرتیم در سالن رو باز کرد و داخل رفت.

بک تا چند ثانیه بعد از رفتن اون پسر به روبروش که قبلا چانیول اونجا بود نگاه کرد و بعد پوزخند زد.

_ این پسره‌... واقعا ازم خوشش اومده.

*************

نقشه‌ی جیون نگرفت و مامان بیشعورش اون بچه رو درحالی که از شدت خواب مدام چشمهاش رو میمالوند از اون خونه برد و جیون نتونست پیش بک بمونه.
حالا هم هر سه نفر تو ماشین نشسته و به سمت

خونه‌ی چان و بک میرفتن. سوجین مشخصا از حضور بک تو اون ماشین خوشحال نبود اما باز هم تو دلش به اینکه میتونه تو خونه با چانیول تنها باشه فکر میکرد.
تمام طول مسیر در سکوت گذشت و زمانی که به خونه رسیدن و از آسانسور بیرون اومدن چان در رو باز کرد و کنار وایساد تا سوجین داخل بره.

سوجین با تعجب پرسید:

× تو نمیای؟

+ نه. میتونی تو خونه راحت باشی. امشب روی تخت بخواب و اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن.
× تو کجا میمونی؟

بک دسته کلیدش رو بیرون کشید و در خونه‌ی خودش رو باز کرد.

_ پیش من میمونه. تو میتونی از خونه‌ای که در اختیارت گذاشته شده نهایت لذت رو ببری سوجین شی...

اخمهای سوجین حالا تو هم رفته بود و به بک نگاه میکرد. اون پسر همه چیز رو خراب میکرد و دوست داشت همه جا باشه. حالا حتی چانیول هم بیشتر طرف اون بود چون دید که چان با دست به داخل خونه‌ی خودش اشاره کرد و سمت دیگه‌ی سالن جایی که در خونه‌ی بکهیون قرار داشت رفت.
رو به چان گفت:

× ولی من فکر میکردم توام میای داخل. از اینکه از خونه‌ی خالی یک نفر دیگه استفاده کنم اصلا خوشم نمیاد.

بک به جای چان جواب داد:

_ از صبح که تو این خونه بودی و مشکلی نداشتی. مطمئنا الان هم نباید مشکلی داشته باشی مگه نه؟

چان گفت:

+ مشکلی نیست سوجین. فکر کن خونه‌ی خودته و راحت باش. من با اینکه تو خونه‌ام بمونی هیچ مشکلی ندارم.

سوجین میخواست یه بهانه‌ی دیگه بیاره ولی چیزی برای گفتن نداشت. نمیتونست بگه دوست داره چانیول با اون تو خونه بمونه برای همین فقط سکوت کرد و سر تکون داد.

بک از سکوت اون دختر استفاده کرد و دست چان رو گرفت و سمت در کشید.

_ خب دیگه ما بریم. شب خوبی داشته باشی سوجین... امیدوارم خوابهای خوب و زیبا ببینی.

بعد از زدن این حرف هم کنار وایساد تا اول چان داخل بره. چانیول با سوجین خداحافظی کرد و داخل رفت‌. بک قبل از اینکه داخل شه دستش رو بالا اورد و با نیشخند بای بای کرد. شکست حریف همیشه زیبا بود و اون عاشق این احساس خاص بود.

************

ساعت سه صبح بود و بک خوابش نمیبرد.
چانیول سمت دیگه‌ی تخت دراز شده و چشمهاش بسته بود. احتمال میداد خواب باشه برای همین بعد از کمی پهلو به پهلو شدن از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

داخل خونه به شدت گرم بود برای همین لباسش رو در آورد و با بالاتنه‌ی برهنه کنار پنجره وایساد و پاکت سیگارش رو برداشت و یک نخ سیگار از داخلش بیرون کشید.

دوباره مین هیون و سولیون رو مخش رفته بودن و حالا حرفهاشون تو گوشش پخش میشد.
میدونست که مین هیون یک هدف خاصی از جلو انداختن بازگشایی رستوران داره. میخواست اون رو گیر بندازه و حالا اون تو موقعیت خوبی نبود... دیوار کامل نشده بود و نمیدونست تا یک ماه دیگه همه چیز درست میشه یا نه.

پک محکمی به سیگارش زد و با خودش گفت:

_ فقط کافیه زیر برگه های ریاست رو امضا بزنم. بعدش اخراجش میکنم و اجازه نمیدم تو هیچ کاری دخالت کنه. فقط باید تا پنج روز دیگه تحمل کنم. فقط پنج روز دیگه...

به بیرون نگاه میکرد که صدای پاهای چانیول رو شنید. سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد. اون هم خوابش نبرده بود.

_ همم... توام شب طولانی ای داری نه؟

چان کنارش وایساد و به وضعش نگاه کرد.

+ هوا سرده. اینطوری سرما میخوری.

_ گرممه. این خونه‌ی کوفتی خیلی گرمه.

+ ولی هوای بیرون خیلی سرده و تو هیچ لباسی نداری.

بک پوزخند زد.

_ میترسی سرما بخورم و مجبور شی ازم پرستاری کنی؟

چان یک قدم بهش نزدیک شد و با شونه‌اش به دیوار تکیه زد.

+ پرستاری کردن از تو اصلا سخت نیست بک. فقط کافیه شبها بغلت کنم و همونطوری که دوستت داری نازت کنم.

بک سیگار نصفه‌اش رو از پنجره بیرون انداخت و بدون بستن پنجره همونجا وایساد و بهش نگاه کرد.
با لبخند شیطانی ای گفت:

_ هممم که اینطور. میدونی از این حرفت برداشت های مختلفی میشه کرد. مثلا میتونم اینطور فکر کنم که دوست داری سرما بخورم تا من رو وقتی ضعیف هستم ببینی... شایدم از اینکه بغلم کنی خوشت میاد. برای همین میگی سخت نیست.

چان به حرفش خندید و شونه هاش رو بالا انداخت.

+ بخش اول حرفت مزخرفه. تو ضعیف نیستی و من از دیدن مریضیت لذت نمیبرم. در مورد بخش دوم حرفت هم... خب بقیه‌ی دوستات دوست ندارن بغلت کنن؟

_ چرا همشون دوست دارن. نمونه‌اش شینگ و لوکاس و حتی میجوعه... کافیه دستهام رو باز کنم و بهشون لبخند بزنم. بعدش اونا خودشون جلو میان.

+ منم دوستتم. پس بعید نیست اگه دوست داشته باشم این کار رو بکنم.

نیش بک تا ته باز شد و با لذت به اون پسر نگاه کرد. از اینکه چان کم کم دلشت راه میوفتاد خوشش میومد. بهش حس خیلی خوبی میداد.

چان هم کمی بهش نگاه کرد و بعد اتصال نگاهشون رو قطع کرد و پنجره رو بست.

+ ولی برای این کار نیازی نیست که حتما سرمابخوری و تب کنی. میتونیم در حالت عادی هم انجامش بدیم.

بعد از بستن پنجره دست بک رو گرفت و سمت اتاق خواب برد.

_ من خوابم نمیاد. تو برو بخواب...

چان دستش رو رها نکرد و وقتی وارد اتاق شدن گفت:

+ میخوام برات لالایی بخونم دایی هیون.

کنار وایساد تا اول بک روی تخت بره. بک پوزخند زد و روی تخت رفت. سمت چپ تخت دراز کشید و به اون پسر که کنارش دراز میکشید نگاه کرد.

_ همم... پس یکی از آپشنهای علاقه‌ی خاصت اینه که شبها برام لالایی بخونی؟

چان سمت اون چرخید و ساعدش رو تکیه گاه سرش کرد‌

+ اگه باعث شه بتونی بخوابی و خوابهای خوب ببینی آره.

بک هومی کرد و سر تکون داد.

_ آپشنهای دیگه‌اش چیه؟ خیلی کنجکاوم بدونم چه چیزی قراره این دوستی رو خاص کنه.

چان در اون لحظه نمیدونست باید بهش چی بگه و حتی نمیدونست در اینده چه اتفاقاتی میوفته و چه کارهایی میتونه بکنه. برای همین فقط گفت:

+ ترجیح میدم تو عمل بهت نشون بدم. برای الانم بیا اینجا...

به خودش اشاره کرد تا کمی نزدیکتر بهش بشه. چیز خاصی بهش نگفته بود ولی بک حس میکرد برای یک لحظه ضربان قلبش بالا رفت.

+ میخوام برات لالایی بخونم پسر جون... نمیتونم فریاد بزنم تا سوجین هم لالاییم رو بشنوه.

بک خندید و کمی نزدیکتر شد. خب حالا هوشیار بود و با چان تو یه تخت دراز کشیده بود. چان نسبت به قبل ملایمتر شده بود و حتی خودش میگفت بیا نزدیکتر...
این خیلی خوب بود. با پوزخند سرش رو کمی از روی بالش بلند کرد پرسید:

_ فقط قراره تو روشهای خاصت رو استفاده کنی یا منم میتونم کاری کنم؟

چان به صورت بک که بهش نزدیک شده بود نگاه کرد و با لبخند محوی گفت:

+ مگه همین الانشم کاری نمیکنی؟

_ نه. من هیچ کاری نکردم... میخوام بدونم. میتونم کاری کنم یا نه؟

چان همونطور که تو چشمهای پسر دیگه خیره شده بود سرس رو بالا و پایین کرد و تونست پوزخند بک رو حس کنه. بک نگاهش رو از چشمهای چان پایین تر آورد و با صدای آرومی گفت:

_ من مثل تو نیستم... ترجیح میدم شجاع باشم. این بار اگه هولم بدی گردنت رو میشکنم.

بعد از اینکه تهدیدش کرد و مطمئن شد اون پسر متوجه منظورش شده سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای چان گذاشت

چان باید خیلی احمق میبود اگه معنی اون بوسه رو نمیفهمید. حالا میجو اونجا نبود. بک لبهای اون رو بوسید چون خود چان گفته بود بک رو طوری دوست داره که فقط خود چانیول میتونه بکهیون رو دوست داشته باشه.

بعد از اینکه یک مک سطحی به لبهای چان زد عقب کشید و لبخند زد‌

_ اینم روش منه... بهت تبریک میگم چان. حالا دیگه تو دوست وی آی پیم شدی...

بعد از زدن این حرف عقب کشید و سرش رو روی بالش گذاشت.

_ منتظر لالاییت هستم وی آی پی عزیز.

چان تا چند ثانیه همونطوری موند. هنوزهم لبهای بک رو روی لبهای خودش حس میکرد و به چهره‌ی آروم و خونسرد اون پسر نگاه میکرد. قلبش تندتر میزد و حس میکرد گرمش شده. این حس جدید بود و ازش بدش نمیومد. واقعا بدش نمیومد...

بک چشمهاش رو بسته بود و انتظار شنیدن لالایی رو میکشید که حس کرد دستی توی موهاش فرو رفت و شروع به نوازشش کرد. خواست حرفی بزنه که صدای چان رو درست نزدیک گوشش شنید.

+ برای جیون هم اینطوری لالایی خوندم و خوشش اومد. توام قطعا خوشت میاد...

بک چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. کمی بعد چان شروع به خوندن لالایی کرد و بک... بعد از مقاومت شدید در مقابل خوابیدن بالاخره شکست رو پذیرفت و به خواب عمیقی فرو رفت.

************

صبح روز بعد بک درحالی چشمهاش رو باز کرد که درست وسط تخت خوابیده و خبری از چانیول اون اطراف نبود.

صداهایی از بیرون از اتاق به گوشش میخورد و بهش میفهموند که پسر دیگه هنوز هم تو خونه‌اس.
از روی تخت پایین اومد و موهاش رو تو آیینه درست کرد. بدون اینکه لباس بپوشه از اتاق بیرون رفت و دید که چان درحال درست کردن املته. با لبخند دست به سینه شد و به دیوار تکیه زد.

کمی بعد چان چرخید تا ظرف املت رو روی میز بذاره که با همدیگه چشم تو چشم شدن.

_ واه... تو واقعا شوهر مورد علاقه‌ی  دخترایی. اگه دختر بودم الان کلی برات ذوق میکردم.

چان به اون حرفش خندید و گفت:

+ صبح تو هم بخیر بکهیون. صبحونه میخوری؟

بک به میز آماده‌ی مقابلش نگاه کرد. دو تا بشقاب روی میز بود.

_ پس سوجین چی؟

چان لیوان نوشیدنی هاشون رو هم روی میز گذاشت و گفت:

+ صبح زود کار داشت و رفت بیرون. برای همین الان فقط من و توییم.

بک هومی کرد و پشت میز نشست و داخل لیوانش رو نگاه کرد. براش شیرکاکائو ریخته بود. چان هم مقابلش پشت میز نشست و شروع به خوردن صبحونه کرد. میدید که اون پسر تند تند غدا میخوره و لباسهای تنش... برای بیرون بودن.

_ کجا میخوای بری؟ دیدن پدرت؟

چان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:

+ نه. قراره برم کیونگسو رو ببینم. درمورد موضوع مهمی قراره باهاش حرف بزنم.

بک یکم فکر کرد تا به خاطر بیاره که کیونگسو کیه و بعد اخمهاش کمی تو هم شد. خب حالا علاوه بر  سوجین سر و کله‌ی کیونگسو هم پیدا شده بود.

_ هی این کیونگسو... گیه؟

دهن چان از حرکت وایساد و سرش رو بلند کرد. بک بدون اینکه به صبحونه‌اش دست بزنه داشت اون رو نگاه میکرد‌.

+ آره. چطور؟

_ هیچی. خوبه که حداقل درمورد اون دچار سوءتفاهم نشده بودم.

چان خندید و سرش رو پایین انداخت. میخواست کیونگسو رو ببینه تا درمورد شرایط اخیر باهاش حرف بزنه و ازش بخواد بهش بگه که چیکار کنه.

اون تا صبح نخوابیده بود و به حرفها و کارهای بک فکر میکرد. نمیتونست اینطوری ادامه بده. باید یه کاری میکرد و نمیتونست زیاد اینطوری ادامه بده. اینکه همش نگران باشه لوکاس دنبال بک بیوفته یا بک مدام درمورد سوجین حرف بزنه و به شکل های مختلف بهش بفهمونه که دوست  نداره با سوجین وقت بگذرونه.

بک هنوز هم دست به سینه به عقب تکیه زده بود و صبحونه نمیخورد. مشخص بود که اون هم موضوعی برای فکر کردن داره.

+ چرا صبحونتو نمیخوری؟ دوستش نداری؟

بک قاشقش رو برداشت و کمی از املتش رو تو دهنش گذاشت.

_ کی قراره به دیدن پدرت بری؟

+ پسفردا. ظاهرا روز مهمیه و به همین دلیل میخواد همدیگه رو ببینیم.

_ هنوز نمیتونی حدس بزنی که برای چی میخواد همدیگه رو ببینین؟

+ نه. هر دلیلی که داشته باشه میدونم که در آخر به نقاشی برمیگرده و از الان میدونم چیا میخواد بهم بگه.

_ این یعنی خودت رو آماده کردی که چه جوابهایی بهش بدی؟

چان کمی از قهوه‌اش نوشید و سر تکون داد.

_ خب میخوای چی بهش بگی؟ مثلا اگه بهت بگه نقاشی رو بیخیال شو و برگرد خونه چی میگی؟

چان لیوانش رو روی میز گذاشت و با جدیت جواب داد:

+ قبول نمیکنم.

_ چرا؟ مگه نمیگفتی دلت براشون تنگ شده؟

+ دلم تنگ شده ولی میدونم اشتباهی نکردم که بخوام ازش دست بکشم. من هیچ زمان از چیزهایی که دوست دارم دست نمیکشم. همین که بدونم اشتباه نیست برای نگه داشتنشون کافیه.

بک حالا لبخند زده بود.

_ این یعنی از علاقه‌ات دست نمیکشی. حالا هرچی که میخواد باشه درسته؟

چان سر تکون داد و گفت:

+ درسته.

لبخند بک عمیقتر شد و با صبحونه اش مشغول شد. چانیول از علاقه‌اش دست نمیکشید. این واقعا جذاب بود... اون این خصوصیت ها رو دوست داشت.

_ من برای امروز برنامه ای ندارم. ترجیح میدم سمت خونه نرم و با مین هیون چشم تو چشم نشم. از اینو خونه هم خوشم نمیاد و نمیخوام تو این خونه بمونم. دارم فکر میکنم که منم همراهت بیام. میتونی من رو به عنوان دوست خاصت به کیونگسو هم معرفی کنی.

چان با ابروهای بالا داده بهش نگاه میکرد. بک میخواست باهاش بیاد؟ اون میخواست با کیونگ درمورد بک حرف بزنه ولی اگه بک باهاش میومد که نمیتونست این کار رو بکنه.

+ ولی تو کیونگسو رو میشناسی‌. اونم تو رو میشناسه‌

_ میدونم. ولی اون من رو به عنوان همسایه‌ات میشناسه. بهتره از نزدیک همدیگه رو ملاقات کنیم. مطمئنم که توجهش جلب میشه و ازم خوشش میاد.

+ ولی آخه...

بک سرش رو بلند کرد و تو چشمهاش نگاه کرد. چان باید مخالفت میکرد ولی با نگاه کردن تو چشمهای منتظر بک نتونست نه بگه و فقط گفت:

+ پس... برو دوش بگیر و من منتظر میمونم تا با هم بریم.

بک فورا لیوانش رو تا ته سر کشید و از پشت میز بلند شد. سمت چان رفت و با لبخند گفت:

_ خوبه. به نفعته سرم رو کلاه نذاری و وقتی تو حمومم تنهام نذاری.

چان بهش نگاه میکرد. یک نشونه‌ی دیگه از بی اعتمادی بک نسبت به بقیه... میترسید بره حموم و اون تنهاش بذاره؟

از پشت میز بلند شد و با لحن ملایمی گفت:

+ میمونم تا بیای. بعدش با همدیگه میریم.

بک هومی کرد و چرخید بره سمت حموم که یک لحظه مکث کرد. تقصیر اون نبود که چانیول جذاب و کیوت به نظر میرسید و اون نمیتونست خودش رو کنترل کنه.

دوباره سمتش چرخید و گفت:

_ بازم جذاب به نظر میای و دلم میخواد ببوسمت. این بار رو هم تو انجامش میدی یا من انجامش بدم؟

چان با شنیدن حرفهاش خندید و سرش رو پایین انداخت. بعد از چند ثانیه سرش رو بلند کرد و گفت:

+ این بار هم من انجام میدم... فقط من.

دستش رو زیر چونه‌ی بک گذاشت و سرش رو کمی کج کرد. بک چشمهاش رو بست و چند ثانیه‌ی بعد لبهای چان رو روی گونه‌اش حس کرد. اون لعنتی باز هم ادای آدمهای پاکدامن رو درمیاورد... اگه خوشش نمیومد الان قطعا دهنش رو سرویس کرده بود.

چان سرش رو چرخوند و یک بوسه‌ی دیگه هم روی گونه‌اش گذاشت و بعد عقب کشید. بک چشمهاش رو باز کرد و گفت:

_ بالاخره نوبت من هم میرسه یول... میدونی که میرسه مگه نه؟

چان بهش لبخند زد و کمی گونه‌اش رو نوازش کرد. کمی عقب رفت و گفت:

+ برو دیگه... بعدش با هم میریم دیدن کیونگسو.

بک پوفی کشید و عقبگرد کرد و از اون مرد فاصله گرفت. روزی که بالاخره چان کوتاه میومد و به جای گونه‌اش لبهاش رو میبوسید بهش نشون میداد که چه کارهایی میتونه بکنه... قطعا بهش نشون میداد.

************

ساعت دوازده ظهر بود که اونها مقابل یک رستوران خیلی معروف توقف کردن و از ماشین پیاده شدن. بک با دیدن تابلوی رستوران پرسید:

_ این کیونگسو خیلی پولداره؟

+ نه چطور؟

_ پس چرا خواسته اینجا همدیگه رو ببینین؟

+ ظاهرا با رئیسش اینجا کار داشته و برای همین ازم خواست اینجا به دیدنش بیام.

بک هومی کرد و شونه به شونه‌ی هم داخل رستوران شدن.

_ کیونگسو چیکارس؟

+ وکیله

صدای پوزخند بک رو شنید.

+ چی شد؟

بک شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ هیچی. از وکیلا خوشم نمیاد. همشون عوضی و لاشین.

چان همونطور که نگاهش رو اطراف میچرخوند تا بتونه دوستش رو پیدا کنه گفت:

+ همشون اینطوری نیستن. شاید تا حالا به یک وکیل خوب برنخوردی.

پوزخند بک عمیقتر شد و گفت:

_ اتفاقا یکی از معروف تریناشون رو میشناسم. عوضی ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم.

+ چرا مگه چیکار کرده؟

بک به سادگی جواب داد:

_ پنج سال پیش به نفع مین هیون من رو مقصر جلوه داد و مجبور شدم از این کشور برم.

چان با تعجب چرخید سمتش و نگاهش کرد. بک یجوری این حرف رو زد که انگار اصلا چیز مهمی نیست ولی اگه واقعا اون وکیل چنین کاری کرده بود یعنی... اون کسی بود که بک رو برای پنج سال از خانواده‌اش دور انداخته بود.

+ اون... چرا چنین کاری کرد؟

بک نیشخند زد و گفت:

_ مهم نیست. فقط اینطور بدون که میخواست ازم بابت گذشته ها انتقام بگیره.

چان خواست چیزی بگه که صدای کیونگسو رو شنید.

× هی چان...

نگاه هر دو نفر سمت کیونگسو رفت و دیدن که اون با لبخند بهشون نزدیک میشد. کیونگ تا به چان رسید دستش رو روی شونه اش انداخت و بغلش کرد.

× سلام پسر

چان هم خندید و دوستش رو بغل کرد. بک قدمی ازشون فاصله گرفت و با اخم نگاهشون کرد. اون هیچ زمان اینطوری یشینگ رو بغل نمیکرد.

داشت به اونها نگاه میکرد که چشمش به مردی افتاد که در فاصله‌ی چند قدمی با اون وایساده و با چشمهای گرد بهش نگاه میکرد.

ابروهاش بالا رفت و نگاهش رو سر تا پای اون مرد چرخید. اون اینجا چه غلطی میکرد؟

چانیول از کیونگ فاصله گرفت سمت بک چرخید‌

+ قبلا همدیگه رو دیدین ولی خب موقعیتی پیش نیومد که بیشتر با هم آشنا بشین. کیونگسو بکهیون... بکهیون کیونگسو.

کیونگ با لبخند به بک نگاه کرد ولی نگاه بک روی اون مرد سیاهپوش قفل شده بود و اصلا به اونها توجهی نداشت‌.

کیونگ رد نگاهش رو دنبال کرد و به رئیس خودش رسید.

× اوه من فراموش کردم رئیسم رو معرفی کنم. ایشون وکیل کیم جونگین هستن و امروز با ایشون قرار کاری داشتم. رئیس این چانیوله و دوستشون هم آقای بیون هستن.

جونگین هم واکنشی به حرف اونها نشون نداد. چان خواست از بک بپرسه مشکل چیه که دید بک پوزخند حرصی ای زد و رو به جونگین گفت:

_ تو دیگه اینجا چه غلطی میکنی؟

جونگین با اخم های تو هم رفته گفت:

×  برای چی دوباره برگشتی؟ یک بار اخراج کردنت از خونه کافی نبود؟ دوباره باید برات انجامش بدم؟

_ هنوز عموت موفق نشده بندازتت زندان؟ واقعا ازش ناامید شدم.

× میتونی تا هروقت میخوای انتظار بکشی. انتظار کشیدن تنها کاریه که از دست یه لاشی بی شخصیت مثل تو برمیاد‌‌.

هر دو نفر با اخم به همدیگه نگاه میکردن و بهم تیکه مینداختن. کیونگسو حسابی گیج شده بود. از چان پرسید:

× اینا از کجا همو میشناسن؟

چان شونه اش رو بالا انداخت و نگاهش به بک بود. حالا فقط به یک چیز فکر میکرد. رئیس کیونگسو کسی بود که باعث شد بک به مدت پنج سال از این کشور بره؟ یعنی تا این حد عوضی بود؟

× بکهیون رو چرا با خودت آوردی؟

+ خودش خواست بیاد. رئیس تو چرا همراهت اومده؟

× نمیدونم. خودش خواست بیاد.

+ برای چی رئیس تو باید بخواد باهات بیاد؟

× برای چی بیون بکهیون باید بخواد با تو بیاد؟

+ دقیقا به همین دلیل میخواستم ببینمت. چیزی هست که باید بهت...

با صدای فریاد بلند بقیه سرش رو سمت اون دو نفر چرخوند. بک تو صورت جونگین مشت زده بود و حالا با همدیگه دست به یقه شده بودن. اونا داشتن همدیگه رو میزدن...

*************

پارت بعد دعوا داریم😁😇

ووت و کامنت رو فراموش نکنین عزیزای دلم❤🥰

Continue Reading

You'll Also Like

681K 33.7K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
67.1K 978 33
Katie x Reader This is my first story!!
1M 55K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
2.2M 116K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...