The portraitist [Completed]

By sabaajp

75.4K 20.8K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

27

950 285 424
By sabaajp

با بک به فرودگاه اومده بودن و اون نمیتونست درست به بک نگاه کنه. هر بار که بکهیون باهاش حرف میزد یا لمسش میکرد صداش توی خواب رو میشنید که با لحن آروم اما سکسی بهش میگفت عاشقش شده برای همین خیلی نامحسوس سعی میکرد ازش فاصله بگیره و نذاره اون لمس ها ادامه پیدا کنه.

این اولین باری نبود که چنین خوابی میدید. به طرز عجیبی از اون شب که بک گفت میجو از پنجره‌ی اتاقش به اونها نگاه میکنه و بوسیدش خوابهای بهم ریخته و عجیبش شروع شد.

الان هم که به سمت فرودگاه میرفتن با دیدن لبخند روی لبهای بک و پیرهنش که نسبتار باز بود و تا نصف سینه هاش رو به نمایش گذاشته بود باز حالش عجیب میشد.

باید در اسرع وقت با کیونگسو حرف میزد. شاید اون میتونست بهش بگه چه مرگش شده و باید چیکار کنه.

_ میتونم بپرسم دقیقا به کجا داری نگاه میکنی؟

سرش رو بلند کرد و پوزخند گوشه‌ی لب بک رو دید. خیلی بد شد. اون در حین فکر کردن نگاهش به سینه‌ی بک خیره مونده بود.

+ من... داشتم فکر میکردم.

_ هوم حتما چیز مهمی بوده. آخه خیلی بد خیره شده بودی.

چان دید که بک دستش رو بلند کرد و سمت یقه‌اش برد. معذبش کرده بود و حالا اون میخواست دکمه های لباسشو ببنده.

+ هی من منظوری نداشتم. اگه معذبت کردم معذ...

دید که بک دو تا دکمه‌ی دیگه‌ی پیرهنش رو هم باز کرد و حالا رسما تا روی شکمش رو میتونست ببینه.

_ برای چی باید معذب شم؟ اگه نگاه کردن به من باعث میشه بتونی تمرکز کنی پس راحت باش. ولی امیدوارم وقتی که داری به من نگاه میکنی قیافه و هیکل ناقص اون دختر جلوی چشمت نیاد.

حرفش باعث شد چان هم خندش بگیره و هم از شدت خجالت سرش رو پایین بندازه.

کمی بعد ماشین تو پارکینگ فرودگاه پارک شد و ازش پیاده شدن. بک دستهاش رو تو جیبهای شلوارش برده بود و با آرامش کنارش قدم میزد.

سوجین کمی پیش بهش پیام داده بود که تو فرودگاه منتظرشه و اون تازه فهمیده بود که فراموش کرده به سوجین درمورد بکهیون بگه. خودش رو به بک رسوند و گفت:

+ من فراموش کردم به سوجین بگم با تو میام. حالا اون دو تا بلیط گرفته و اینطوری یه بلیط اضافه میاد.

بک با آرامش سمتش چرخید و پرسید:

_ منظورت چیه که میگی فراموش کردی؟

+ یعنی بهش نگفتم. حتی یکم پیش یادم اومد که اونم قراره باهامون بیاد.

نیشخندی روی لبهای  بک شکل گرفت و با آرامش عینک آفتابیش رو از روی چشمش برداشت.

_ زیاد بهش فکر نکن. حتما مهم نبوده که فراموشش کردی. من هم چیزهای کم اهمیت رو به راحتی فراموش میکنم.

بک خیلی خونسرد رفتار میکرد و کاملا مشخص بود هیچ اهمیتی به این موضوع نمیده. وقتی وارد فرودگاه شدن و سوجین رو پیدا کردن تونست لوکاس رو هم ببینه که با لبخند به نزدیک شدنشون نگاه میکرد. همه به هم سلام کردن و لوکاس با دیدنشون گفت:

× اوه بک توام اومدی چانیول رو برسونی؟ میخواستم بعد از اینکه سوجین رفت بهت زنگ بزنم تا همدیگه رو ببینیم.

بک نگاه گذرایی به سوجین انداخت و با لبخند گفت:

_ من راننده‌ی شخصی چانیول نیستم. اینجا اومدم چون قراره من هم باهاشون به سئول برم

لبخند از روی لبهای لوکاس رفت و سوجین پرسید:

× برای چی؟ شما که تو سئول کاری نداری

چان جواب داد:

_ بکهیونم تو سئول کار داره. یه کار خیلی مهم و من وقتی فهمیدم ازش خواهش کردم با من بیاد. برای همین فراموش کردم بهت بگم برای من بلیط نگیری چون بکهیون برام بلیط گرفت‌.

بک سر تکون داد و گفت:

_ راست میگه خیلی بهم اصرار کرد. خیلی زیاد...

اخمهای سوجین تو هم شد. مشخص بود اصلا خوشش نیومده. ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و گفت:

× یعنی الان یه بلیط اضافه اومده؟ با این بلیط اضافه چیکار کنم؟

+ شاید بتونیم الان به عنوان بلیط لحظه‌ی آخر بفروشیمش. خیلیا اینطوری بلیط میخرن.

بک اهمیتی نمیداد که سوجین میخواد با اون بلیط چیکار کنه برای همین بی توجه بهش گفت:

_ خب دیگه بهتره بریم برای این حرفها بعدا هم وقت هست. از دیدنت خوشحال شدم لوکاس...

بعد هم جلوتر از اونها راه افتاد و ازشون فاصله گرفت. کمی بعد از رفتن بک چان هم با لوکاس دست داد و ازش خداحافظی کرد‌. به سوجین گفت دنبالش بیاد و دنبال بک رفت.

سوجین با حرص جیغ خفه‌ای کشید و به چمدونش لگد زد.

× اون پسره‌ی لعنتی همه جا هست... حتی الانم نمیخواد دست از سر چانیول برداره.

لوکاس به مسیر رفتن اونا نگاه میکرد و تا چند ثانیه در سکوت فکر کرد. به نظر نمیرسید چانیول از این بابت ناراحت باشه. حداقل اون که چیزی حس نکرد.

به نظرش دلیل خاصی نداشت و میدونست چانیول استریته ولی این اواخر کمی از جانب اون احساس خطر میکرد.

تو این سفر چان قرار بود با سوجین وقت زیادی بگذرونه و همین یعنی بک تنها میموند و این یک فرصت فوق العاده بود پس سمت سوجین چرخید و پرسید:

× تا جایی که من فهمیدم الان یه بلیط اضافه اومده درسته؟

***************

روی صندلی نشسته و منتظر بودن پروازشون اعلام شه. اون سرش به گوشیش گرم بود که یهو سوالی به ذهنش رسید.

_ هی یه سوالی برام پیش اومده. وقتی برگردیم سئول تو کجا میمونی؟

+ میرم خونه.

_ سوجین کجا میمونه؟

+ نمیدونم. احتمالا خونه‌ی پدرش دیگه...

بک با پوزخند به دختری که به همراه لوکاس بهشون نزدیک میشد نگاه کرد و گفت:

_ بعید میدونم. این کنه‌ای که من میبینم حتما یه بهانه برای اینکه تو خونه‌ی تو بمونه میاره...

اون دو نفر بهشون رسیدن و سوجین به تابلوی اطلاعات اشاره کرد و گفت:

× باید بریم. فقط یه مشکلی پیش اومده چان...

+ چی شده؟

× پدر و مادرم برای یک سفر سه روزه رفتن ججو و من کلید خونه رو ندارم. تو این سه روز میتونم پیش تو بمونم؟

+ چی؟

بک دست به سینه به عقب تکیه زد و با نیشخند به اون دختر نگاه کرد. کارهاش حقیرانه بود. داشت از مهربونی چان سوءاستفاده میکرد و اون با یک نگاه خیلی اجمالی به ظاهر چان میتونست حدس بزنه که قرار نیست بهش جواب رد بده.

+ خب من...

لوکاس گفت:

× تازه فقط سوجین نیست. بخاطر اینکه اون بلیط اضافه هدر نره و من هم قراره باهاتون به سئول بیام. مدتهاست اونجا نبودم و به نظرم سفر خوبی میشه.

اخمهای چان بلافاصله تو هم رفت و دست به سینه شد. میدونست لوکاس برای چی میخواد دنبالشون بیاد. میخواست تو این سفر اون رو با سوجین سرگرم کنه و خودش رو به بک بندازه.

برخلاف چانیول نیشخند بک عمیقتر شد و پاش رو روی دیگری انداخت. هر دو نفر مثل هم بودن و اینطوری میخواستن اونها رو مجبور کنن باهاشون وقت بگذرونن. ولی خب اون با چانیول فرق داشت. نمیتونستن اون رو مجبور به انجام کاری که دوست نداشت بکنن برای همین به جای چان جواب داد:

_ این خیلی عالیه. تو خونه‌ی به اندازه‌ی دو نفر جا هست زیاد نگران نباشین.

سوجین پرسید:

× یعنی چی؟ پس خود چانیول چی میشه؟

بک با اعتماد به نفس و لحن قاطع گفت:

_ پدرم بارها اصرار کرده که مستقیم از فرودگاه بریم خونه‌ی اونا و تا وقتی سئول هستیم پیششون بمونیم.
ظاهرا جیون امروز مدرسه نرفته و منتظره تا من و یولی رو ببینه برای همین نه من و نه چانیول دلمون نمیاد دل اون بچه رو بشکنیم. جیون رو که یادتونه. اونقدر شیرین و معصوم هست که دلمون نیاد اذیتش کنیم.

حالا جاشون عوض شده بود. لوکاس و سوجین اخم کرده بودن و چان لبخند میزد. بکهیون با کارهای بچگانش سعی میکرد اون رو از سوجین دور کنه و به نظرش این خیلی شیرین بود.

**************

دو ساعت بعد اونها سئول بودن و از فرودگاه بیرون اومدن. چانیول قرار بود باهاشون به خونه بره و بعدش با بک قرار میذاشت تا همدیگه رو ببینن
منتظر تاکسی بودن که چان سمتش اومد.

+ من میرسونمشون خونه و بعدش میام میبینمت باشه؟

با ظاهر خنثی‌ای بهش نگاه کرد و گفت:

_ میتونی فقط بفرستیشون خونه. قرار نیست تو این سن گم بشن.

+ ولی خب درست نیست. به عنوان دوستشون باید خودم همراهیشون کنم.

_ چون دوستشونی داری خونه‌تو در اختیارشون میذاری دیگه. وگرنه باید میرفتن هتل.

چان به حرفش خندید و گفت:

+ زود برمیگردم. بعدش میبرمت کارگاهمو نشونت میدم.

ابروهای بک با تعجب بالا رفت.

_ چرا میخوای نشونم بدی؟

+ چون خودم دلم برای اونجا تنگ شده. شاید از اونجا خوشت بیاد. میتونی نقاشی بکشی.

بک از اینکه اون برای تفریح برنامه چیده و اصلا سوجین رو هم درنظر نگرفته بود بینهایت خوشحال بود. ولی بدون اینکه اون خوشحالی رو نشون بده گفت:

_ من از نقاشی خوشم نمیاد

چان موهای بک که روی پیشونیش ریخته بودن رو کمی از روی صورتش کنار زد و متوجه بود که لوکاس داره به اونا نگاه میکنه.

+ چرا؟ همه‌ی بچه ها که نقاشی رو دوست دارن

بک با تعجب بهش نگاه میکرد.
آخرین بار  پنج سال پیش مین هیون اون رو بچه خطاب کرد و بعدش یه مشت محکم ازش خورد ولی حالا اون مرد بهش گفته بود بچس و بک فقط سرجاش وایساده بود و نگاهش میکرد.

_ من بچم؟

چان با لبخند سر تکون داد.

_ مثل بچه ها کیوتی. فکر کنم حالا بدونم جیون به کی رفته.

نیش بک داشت باز میشد که به موقع جمعش کرد. ترجیح میداد بهش بگن جذاب ولی حالا حس میکرد کیوت گفتن چان به خودش یجورایی جذاب بود پس بهش سخت نگرفت و گفت:

_ هوم. ولی من دوست داشتنی ترم.

چان به اون حرف خندید.

+ صد در صد. خیلی دوست داشتنی تری‌.

با لبخند بهم خیره شده بودن که تاکسی اونها رسید و چان با شنیدن اسمش از سوجین با بک خداحافظی کرد و باهاشون سوار ماشین شد و رفت.

بک به دور شدن تاکسی نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.

_ دختره‌ی احمق بیشعور. واقعا نمیفهمه گه چانیول از من خوشش اومده؟ کارهای این پسر که خیلی واضحه.

دستی تو موهای خودش کشید و گفت:

_ مثلا اون رو نوازش نمیکنه. از همین چیزهای جزئی باید بفهمه دیگه.

درحالیکه با خودش حرف میزد موهاش رو مرتب کرد چرخید و به خیابون خلوت نگاه کرد. بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن به خیابون پدزخند زد.

باز هم کسی دنبالش نیومده بود. مثل همیشه...

**********

این بار ورود بک نسبت به قبل متفاوت تر بود. بار اول به جز پدرش هیچ کس دیگه‌ای از اومدنش خوشحال نشد ولی حالا در کنار پدرش میتونست جیون رو هم ببینه که با ذوق و لبخند انتظارش رو میکشید.

برخلاف اون دو نفر، مین هیون و سولیون به همراه همسرانشون خیلی جدی یه گوشه وایساده بودن و نگاهش میکردن. باز هم خوب تونسته بودن خودشون رو کنترل کنن. اون فکر میکرد موهاشون از شدت حرص و بغض باید تا الان ریخته باشه.

داخل سالن که شد قبل از همه سمت پدرش رفت و سلام کرد. مرد مسن اون رو در آغوش گرفت و خیلی صمیمانه بهش خوش آمد گفت. بعد هم روی زانوش نشست و به جیون سلام کرد.

_ سلام پسر کوچولو حالت چطور...

جیون به تقلید از پدربزرگش محکم بک رو بغل کرد و نذاشت حرفش رو تموم کنه. بک لبخند زد و دستش رو دور کمر بچه انداخت و با خودش از روی زمین بلندش کرد.

وقتی تو راه بود اون بچه بهش زنگ زد و گفت منتظرش میمونه تا بیاد و همین حرف ساده باعث شدی کمی حس بدش از بین بره. با اینکه به استقبالش نیومده بودن اما حداقل کسی تو این خونه انتظارش رو میکشید.

با نیشخند سمت چهار نفر دیگه رفت و وقتی بهشون رسید با صدای بلند سلام کرد و گفت:

_ سلام به همگی. خواهش میکنم انقدر خودتون رو اذیت نکنین. من اصلا راضی نیستم که بخاطر ذوق و هیجان از دیدن من بلایی سرتون بیاد.

سولیون چشمی چرخوند و مین هیون فقط پوزخند زد. بک کمی به عقب چرخید تا ببینه پدرش حواسش هست یا نه و وقتی دید پدرش داره با خدمتکارشون برای جا به جا کردن وسایلش حرف میزنه دوباره سمتشون چرخید و گفت:

_ بالاخره روز موعود داره فرا میرسه. همگیتون چه حسی دارین؟ تصور اینکه بعد از پنج سال تلاش نتونستین به اون چیزی که میخواین برسین براتون دردناک نیست؟

مین هیون با نیشخند گفت:

× هنوز روز موعود نرسیده بک. امیدوارم اون روز درست مثل الان خوشحال باشی و لبخند بزنی. آخه مدتها بود لبخندهای مضطربت رو ندیده بودم برادر اجباری

با شنیدن اون لقب آشنا از دهن مین هیون برای چند ثانیه لبخند از روی لبهاش رفت ولی خیلی زود به خودش مسلط شد و یک قدم جلو اومد.

_ زیاد به اون لقب دل نبند چون به زودی باید بهم بگی رئیس اجباری... برادر عزیزم.

بعد هم بهش چشمک زد و با خنده ازشون فاصله گرفت. با خوش اخلاقی از جیون پرسید:

_ خب حالا دیگه اینجام. فکر کنم وقتش باشه با همدیگه خوش بگذرونیم جیونی چون اینطور که مشخصه مامان باباتم قراره خوش بگذرونن. یولی هم اینجا اومده و یکم دیگه میریم با هم نقاشی میکشیم.

جیون به اخمهای پدر و مادرش نگاه کرد و گفت:

× ولی اونا که عصبانین.

_ توجه نکن. مادرت از بچگی دیوونه بود. برای همین وقتایی که خیلی خوشحال میشه و نمیدونه چطوری احساساتش رو بروز بده اخم میکنه.

× واقعا؟ همیشه همینه؟

بک پوزخند زد و همونطور که از پله ها بالا میرفت گفت:

_ همیشه که نه ولی خب چون من رو خیلی دوست داره اینطوری میکنه.

مین هیون از پایین به اون دو نفر نگاه کرد و صدای جونگمین رو شنید.

× زیادی خوشحاله. تا وقتی که اینجاست قراره با این رفتارش اعصابمون رو بهم بزنه.

به بقیه نگاه کرد و لبخند زد.

+ نگران نباشین. این لبخندها به زودی جاشون رو به گریه میدن. حالا دیگه بک هیچ شانسی نداره چون این بار واقعا خودش گند زده.

*************

چان بعد از رسوندن سوجین و لوکاس به خونه و نشون دادن جای وسایل بهشون میخواست سریعا از اونجا بیرون بزنه ولی سوجین اصرار داشت که با هم نهار بخورن.

فکر میکرد بک هم نهار رو با خانوادش میخوره برای همین با اون دو نفر سر میز نشستن و ظرف غذاهایی که سفارش داده بودن رو باز کردن.

سوجین با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد و گفت:

× فکر نمیکردم خونه‌ات اینطوری باشه. تو خیلی مرتبی.

بطری نوشابه‌اش رو باز کرد و گفت:

+ وقتی دور و برم بهم ریخته باشه نمیتونم تمرکز کنم.

لوکاس گفت:

_ تو خیلی شوهر خوبی میشی رفیق‌. زنت تا جایی که بخواد میتونه خونه رو بهم بریزه و توام میتونی مرتب کنی. ولی برخلاف تو سوجین خیلی نامرتبه. اونقدر زیاد که من از بودن تو خونه‌اش کلافه میشم.

سوجین شکلکی براش در آورد و گفت:

× من فقط سرم شلوغه. برای همین وقت نمیکنم خونه رو مرتب کنم.

_ پس باید با کسی ازدواج کنی که اون برات خونه رو مرتب کنه.

بشقابش رو با غذا پر کرد و گفت:

+ اتفاقا بک هم زیاد مرتب نیست. خیلی وقتا خونه‌اش بهم میریزه و من کمکش میکنم مرتب کنه. البته الان که بوسان میمونیم وضعیت بهتر شده و بیشتر رعایت میکنه چون به هر حال هم خونه‌ایم ولی وقتی که سئول بودیم هم من همیشه کمکش میکردم.

چرا این حرف رو زد؟ دلیلش واضح بود. چون حس میکرد لوکاس عمدا اون حرفها رو پیش کشیده تا مثلا اون و سوجین رو بهم نزدیک کنه. اون اینطور حسی داشت. که لوکاس میخواد اون رو کنار بزنه و خودش با بک سرگرم شه.

× اوه واقعا؟ خونه‌ی آقای بیون به اینجا نزدیکه؟

جواب سوجین رو داد:

+ نه خونه‌ی آقای بیون رو نمیگم. خونه‌ی بک واحد روبرویی منه و طبیعیه اگه زیاد به هم سر بزنیم.

بعد از زدن این حرف لبخند زد و همونطور که غذا میخورد به لوکاس نگاه کرد.

_ شما اینجا هم همسایه‌این؟

+ آره. گفته بودم که خیلی به بک نزدیکم. وقتی به این خونه نقل مکان کرد با هم آشنا شدیم. الان هم دوستای خوبی برای هم هستیم.

سکوتی بینشون برقرار شد و اون با آرامش از غذاش لذت میبرد. نمیدونست چرا ولی احساس خوبی از حرفهاش داشت. انگار که داشت قدرتش رو به رخ طرف مقابلش میکشید.
سرش با غذاش گرم بود که پیامی از طرف بک گرفت.

_ اونجا گیر افتادی؟ تو خونه زندانیت کردن و در خونه روت قفله؟ شایدم دست و پات رو بستن و دارن به زور میبرنت سمت جایگاه ازدواج

حرفهای بک به نظرش بامزه میومدن. به خصوص وقتایی که بک درمورد سوجین حرص میخورد.

+ هیچکدوم از این اتفاقا نیوفتاد. من هنوز خونه‌ام.

_ زیادی لفتش میدی. بیا بیرون دیگه...

فکر میکرد بک قراره با خانوادش نهار بخوره‌ و برای همین هنوز تو خونه مونده بود.

+ فکر کردم میخوای کمی با خانوادت وقت بگذرونی.

_ چرا چنین فکری کردی؟ قیافم شبیه افرادی بود که اشتیاق دیدن خانوادشون رو دارن؟

به جای جواب دادن به اون سوال براش نوشت:

+ نهار خوردی؟

_ چشمم که به مین هیون و سولیون میوفته اشتهام کور میشه.

با دستمال دهنش رو پاک کرد و براش نوشت:

+ باشه الان میزنم بیرون. یه لوکیشن برات میفرستم بیا اونجا نهار بخوریم.

بعد هم از پشت میز بلند شد و گفت:

+ خب بچه ها شما راحت باشین و فکر کنین خونه‌ی خودتونه. من کار دارم باید یه جایی برم

سوجین با تعجب پرسید:

× کجا میری؟ مگه نمیخوایم با هم بریم بیرون و بگردیم؟

+ چرا میریم. ولی الان یه کاری دارم که باید بهش برسم. شب هماهنگ میکنم بیرون بریم باشه؟

× پس ما چیکار کنیم؟

+ یکم تا شب استراحت کنین. اینطوری وقتی که میریم بیرون کلی انرژی دارین. باشه؟

کلاهش رو از روی مبل برداشت و پوشید. کلید خونه رو براشون روی میز گذاشت و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت.

سوجین با اخم و حرص به عقب تکیه زد و به جای خای چانیول نگاه کرد.

× خیلی عوض شده. همش بخاطر بکهیونه

لوکاس همونطور که داشت محتویات داخل دهنش رو میجوید گفت:

_ من قبلا هم بهت گفته بودم. چانیول قبلا ازت خوشش میومده. حس میکنم هنوز هم همینطوره ولی الان یکم گیج شده‌

سوجین با حرص دست به سینه شد و گفت:

× بکهیون گیجش کرده.

_ پس نذار بیشتر از این گیج شه. فقط کافیه چان یک حرکت خاص ازت ببینه تا بعدش بفهمه که چیزی که الان داره تجربه میکنه یه اشتباه بزرگ بوده و اون از اولش هم از تو خوشش میومده‌.

× مثلا چیکار کنم؟ هیپنوتیزمش کنم و بهش بگم تو از من خوشت میاد؟

لوکاس نیشخند زد و بعد از کمی مکث گفت:

_ مطمئنم خودت میدونی باید چیکار کنی دختر. من یه مرد گی ام ولی با این وجود بعضی وقتها حس میکنم زیبایی و جذابیتهای تو نفس گیره. حالا فکر کن اگه این زیبایی ها رو آگاهانه به کسی مثل چانیول نشون بدی چی میشه. کسی که از اولش هم نسبت بهت بی میل نبوده و نیست.

سوجین موهاش رو جمع کرد و بالای سرش بست. بعد کمی به سمت جلو خم شد و گفت:

× یعنی اگه بهش نشون بدم ممکنه تاثیر داشته باشه؟ چان یکم عجیبه. ممکنه بگه من از اون مدل آدما نیستم و بعدش فاصله بگیره‌

_ وقتی توجهش به بکهیون جلب شده یعنی به تو هم جلب میشه. چان ادای آدمهای متفاوت رو درمیاره ولی در اصل اینطوری نیست. جلب کردن توجهش اصلا سخت نیست فقط کافیه چیزهایی رو بهش نشون بدی که به طور معمول نمیبینه. بعدش میبینی که توجهش کاملا به تو جلب شده.

لوکاس با اطمینان گفت و بعد لیوان نوشابه‌اش رو سر کشید. اون بک رو میخواست و سوجین چان رو. با کمک هم به راحتی میتونستن به چیزهایی که میخواستن برسن.

*************

بک تو ماشینش نشسته بود و به سمت لوکیشنی که کمی پیش چان براش فرستاد میرفت. صدای فین فین جیون که کنارش نشسته بود تو گوشش بود و اعصابش رو بهم میریخت.

_ خب الان که دیگه همونطوری شد که دوست داشتی و با من اومدی بیرون. پس چرا هنوز گریه میکنی؟

جیون اشکش رو پاک کرد و با صدایی که تو دماغی شده و به شدت مظلومانه بود گفت:

× برگردم خونه مامان دعوام میکنه‌

_ بیخود میکنه. مگه کار اشتباهی کردی؟ با جمع مسخره‌ی اونا حال نکردی و خواستی با من بیای بیرون.

کمی پیش برای آوردن جیون با خودش تو خونه یه دعوای بزرگ به پا شد. سولیون و جونگمین نمیذاشتن بچه با اون بیرون بره و اون با دیدن اصرار و التماسای بچه درحالی که بغض کرده بود یاد خودش میوفتاد.

یک زمانی اون هم از پایین به بقیه خیره میشد و با چشمهای اشکی به پایین لباسهاشون چنگ میزد و التماس میکرد که اون رو به دیدن مادرش ببرن ولی کسی به حرفش گوش نمیداد.

صدای پر از بغض جیون ناراحتش میکرد که میگفت:

× تو رو خدا بذارین با دایی برم. پسر خوبی میشم. اذیتش نمیکنم. قول میدم زود برگردم.

پدر و مادر بیشعور و سنگدلش با دیدن اون بغض و اشکهایی که جیون میریخت دلشون به رحم نیومد و در آخر اون به پدرش گفت خودش با اون دو تا گاو حرف بزنه و بعد با بغل کردن جیون از خونه بیرون اومد.

حالا جیون حتما بخاطر اینکه میترسید وقتی برگردن خونه مامانش دعواش کنه گریه میکرد و نمیتونست از وقتی که با اون میگذرونه لذت ببره.

ماشین رو کنار رستوران نگه داشت و به اون پسر کوچولو که هنوز داشت اشک میریخت نگاه کرد. خم شد و بسته‌ی دستمال کاغذی رو بیرون کشید.

_ هی بچه‌ی دماغو... بیا اینجا ببینم.

جیون رو از روی صندلی بلند کرد و روی پای خودش نشوند.
اشکهایی که از چشمهای جیون میریختن باعث میشدن دلش ریش شه و بیشتر به خواهرش فحش بده.

× چرا نمیریم بیرون؟

با دستمال اشکهای جیون رو پاک کرد و گفت:

_ چون الان زشت شدی. دلم نمیخواد بقیه بگن با یه پسر زشت بیرون اومدم.

جیون دستمال رو ازش گرفت و اشکهاش رو پاک کرد. با پشت دست دماغش رو پاک کرد.

× ولی همه میگن خوشگلم.

_ هیچکس وقتی گریه میکنه خوشگل نیست. برای همین توام الان زشت شدی.

اون بچه یک بار دیگه با دستهاش اشکهاش رو پاک کرد و پرسید:

× الان خوبم؟

بک دستمال دیگه‌ای برداشت و دست بچه رو باهاش پاک کرد. بعد هم موهاش رو نوازش کرد و گفت:

_ داری بهتر میشی. وقتایی که گریه نمیکنی خوشگلتری. وقتی گریه میکنی شکل مامانت میشی. زشت و دماغو.

جیون تو بغل داییش کمی راحت تر نشست و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت.
بک به صورت تپلش نگاه کرد. نوک بینیش قرمز شده بود و چشمهاش هنوز از اشک پر میشدن. جیون بچه‌ی خوشگلی بود. اصلا بهش نمیخورد پدر و مادری به نچسبی اون دو نفر داشته باشه.

دستش رو بالا آورد و رد اشک رو از روی گونه‌ی بچه پاک کرد.

_ تو واقعا عجیبی. چطور ممکنه بچه‌ی اون دو نفر باشی؟ هم بامزه‌ای هم مهربون و خوشگل. چیزی که اونها اصلا نیستن. بیشتر بهت میخوره بچه‌ی من باشی تا اونا. چون منم جذاب و دوست داشتنیم.

جیون خندید و دستش رو روی شونه‌ی داییش گذاشت. بک داشت تمام تلاشش رو میکرد که بخاطر دست دماغی ای که به پیرهنش میخورد عصبانی نشه و بچه رو نترسونه و حالا ظاهرا موفق شده بود.

× یه سوال بپرسم؟

_ هوم؟

× چرا مامان بابام و دایی مین ازت بدشون میاد؟ بابا بزرگ دوستت داره و میگه مامان بزرگم خیلی دوستت داشت. بچه که بودی اذیتشون کردی؟

با شنیدن اون حرف پوزخند زد. اون اذیتشون کرده بود؟ یادش نمیومد. تنها چیزی که به یاد داشت اذیت و آزارهای مین هیون بود.

وقتایی که بهش میگفت اون مادرشون رو کشته. وقتایی که اسباب بازی هاش رو خراب میکرد. وقتایی که مجبورش میکرد قهوه‌ی تلخ بخوره چون میگفت باعث میشه نخوابه و تا صبح منتظر بمونه که اگه مامانشون پیداش شد جلوش رو بگیره و نذاره دیگه بره.

اونها بیشتر اذیتش کرده بودن. اما حالا باز هم طلبکار بودن و اینطوری رفتار میکردن.

_ نه. اونا گاو بودن که منو دوست نداشتن. من خیلیم دوست داشتنیم. مثلا خودت رو ببین. بعد از اولین ملاقاتمون زود از من خوشت اومد.

جیون با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد.

× بابابزرگ هم دوستت داره. شینگم همینطور. حتی یولی هم دوستت داره.

بک با شنیدن اون حرف لبخند زد و گفت:.

_ اینطور فکر میکنی؟ یولی هم دوستم داره؟

× آره. خیلی دوستت داره.

با اعتماد به نفس جواب داد.

_ میدونم. طبیعیه اگه دوستم داشته باشه. من خیلی دوست داشتنیم. توام دوستم داری مگه نه؟

× دارم. اونقدر که میخوام شب دوباره پیش شما بخوابم.

محکم بغلش کرد. سرش رو جلو برد و گونه‌اش رو بوسید. جیون براش عزیز بود درست مثل یشینگ.

اون بچه دوستی بود که خودش برای دوست شدن باهاش پیشقدم شد. حالا که داشت فکر میکرد چانیول هم اینطوری بود... پس شاید چانیول هم به اندازه‌ی اون دو نفر براش عزیز و مهم شده بود.

_ هوم. فعلا بذار ببینیم شب وقتی برگشتیم خونه مامان و بابات زنده میذارنمون یا نه. بعدش درمورد خوابیدن با هم یه تصمیم درست و حسابی میگیریم.

**************

بعد از تموم شدن نهارشون سوار ماشین شدن و حالا تو سطح شهر میچرخیدن. جیون روی پای چانیول نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. برخلاف تصور بک اون دو نفر خیلی با همدیگه صمیمی شده بودن و جیون اونقدر چانیول رو به اسم یول صدا زد که حال بک رو بهم میزد.

_ خب الان قراره کجا بریم؟

+ بریم کارگاه من. اونجا میتونیم خوش بگذرونیم.

_ کارگاه تو دقیقا چی داره که بشه باهاش خوش گذروند؟

+ خیلی قشنگ و بامزس. مطمئنم جیون خوشش میاد.

اخماش تو هم شد و گفت:

_ولی من خوشم نمیاد.

+ تو که اونجا رو ندیدی. پس چطور انقدر زود قضاوت میکنی.

_ قبلا بهت گفته بودم از نقاشی خوشم نمیاد.

چان با اطمینان گفت:

+ عیبی نداره. من کاری میکنم که خوشت بیاد.

لوکیشن کارگاهش رو روی جی پی اس زد و گفت:

+ خب بزن بریم...

بک بدون اینکه دیگه چیزی بگه سمت اون لوکیشن حرکت کرد و با روشن کردن ضبط ماشین صدای آهنگ رو زیاد کرد.

چند ساعت بعد از وقت کشی های بک برای فرار از رفتن به جایی که چان براش هیجان داشت حالا اونجا بودن و اطراف رو میگشتن. اونقدر تو این چند ساعت به جیون خوش گذشت که حالا به طور کامل فراموش کرده بود اگه برگرده خونه ممکنه دعوا شه.

داشت به چانیول و جیونی که روی کاغذ با همدیگه نقاشی میکشیدن نگاه میکرد که گوشیش زنگ خورد‌. پدرش باهاش تماس میگرفت.
تماس رو جواب داد و گفت:

_ سلام پدر شب بخیر.

پدرش ازشون خواست که برای شام به خونه برگردن تا همه دور هم باشن. اون اصرار داشت چانیول هم حتما بیاد و چون میدونست چانیول تنها به سئول نیومده حتی سوجین و لوکاس رو هم دعوت کرد.

سعی داشت به پدرش بفهمونه که دلیلی نداره اون دو نفر برای شام همراهیشون کنن ولی پدرش متوجه نمیشد. در آخر ازش خواست زودتر برگردن و تماس رو قطع کرد.

گوشیش رو پایین آورد و با حرص زیر لب گفت:

_ هیچوقت نمیفهمه که من دوست ندارم سر یک میز با منفور ترین آدمهای ممکن بشینم.

صدای چان باعث شد سمت اون بچرخه‌.

+ چیزی شده؟ برای چی اخم کردی؟

گوشیش رو تو هوا تکون داد و گفت:

_ پدرم زنگ زده. برای شام هممون رو دعوت کرده و خواسته سوجین و لوکاس هم بیان.

+ اونا رو برای چی دعوت کرده؟

_ چه میدونم. میخواد اعصاب منو بهم بریزه فقط.

چان یک قدم دیگه بهش نزدیک شد و گفت:

+ باشه زیاد مهم نیست. یک قرار شام سادست دیگه. قبلا هم تجربش کردیم. برای شب تولدت.

_ اون زمان مین هیون نبود.

+ مگه چقدر اهمیت داره؟ تنها کاری‌ که لازمه بکنی اینه که نادیدش بگیری.

بک جوابی بهش نداد و ازش رو برگردوند. مین هیون خیلی رو مخش بود. ترجیح میداد تا روزی که زیر اون برگه های کوفتی رو امضا میزنه با مین هیون چشم تو چشم نشه تا حداقل روانش کمی در آرامش باشه.

چان سمتش اومد و دستش رو گرفت.

+ فعلا به این چیزا فکر نکن. بیا بریم یه کار بامزه بکنیم.

بک رو دنبال خودش کشید و سمت میز کارش برد.

_ چیکار قراره بکنیم؟ من حوصله ندارم.

چان صندلیش رو عقب کشید و گفت:

+ بشین اینجا. قول میدم بهت خوش بگذره

_ من از نقاشی کشیدن خوشم نمیاد.

+ یه کاری میکنم که خوشت بیاد. بیا... بهم اعتماد کن.

بک روی صندلی نشست و به میز نگاه کرد. چان دوتا برگه آچار به همراه مداد آورد و روی میز گذاشت و خودش کنارش نشست‌

_ من فقط میتونم یه گل ساده بکشم. توقع زیادی ازم نداشته باش.

+ توقع ندارم چیز خاصی بکشی. قراره با همدیگه بازی کنیم.

مدادش رو برداشت و برگه‌ی خودش رو جلو کشید.

+ بازیمون اینطوریه. هرکدوم یه اسم میگیم و بعد هردو باید اولین چیزی که به ذهنمون میرسه رو بکشیم. بازی خیلی ساده‌ایه. اول من اسم میگم که خوب یاد بگیری.

بک با بی حوصلگی مداد رو برداشت و منتظر موند. به نظرش بازی مسخره و حوصله سر بری میومد ولی خب شاید از یک گوشه وایسادن و فکر کردن به مین هیون بهتر بود.

چان خودش هم مدادش رو برداشت و گفت:

+ اولین اسم اینه... جیون.

جیون با تعجب سرش رو از روی برگش بلند کرد و به اونها نگاه کرد ولی وقتی دید سرشون به یه کار دیگه گرمه دوباره با نقاشیش مشغول شد.

بک به جیون نگاه کرد. با اون اسم یاد چی میوفتاد. لبخندی زد و شروع به کشیدن کرد. یک دست کثیف کشید و بعد منتظر موند تا کار چانیول هم تموم شه. وقتی کار چان تموم شد برگه هاشون رو سمت هم گرفتن و بک با دیدن نقاشی چان خندید.

اون یه تبلت کشیده بود که داخلش انگار کارتون پخش میشد.

چان هم به نقاشی بک خندید و گفت نوبت اونه. بعد از کمی فکر کردن با نیشخند گفت:

_ سوجین.

بلافاصله سرش رو پایین انداخت و مشغول شد. بیشتر از نقاشی خودش کنجکاو بود بدونه چان میخواد چی بکشه. اگه چان یه قلب میکشید مطمئنا یه مشت محکم تو صورتش میکوبوند.

وقتی کار هردوشون تموم شد برگه هاشون رو سمت هم چرخوندن. چان با دیدن نقاشی بک با صدای بلند به خنده افتاد و شروع به دست زدن کرد. بک ولی برعکس اون با قیافه‌ی پوکری به نقاشیش نگاه میکرد.

بک ایموجی پی پی کشیده بود و چان فقط یک چشم درشت. مثلا میخواست اینطوری بگه چشمهای سوجین خوشگلن؟ چقدر بی سلیقه بود. ولی خب همین که یک قلب نکشیده بود جای شکر داشت.
وقتی خنده های چان تموم شد گفت:

+ یشینگ

آسون بود. بک برای کشیدن چیزی که مربوط به لی بود به فکر کردن نیازی نداشت.

کارشون تموم شد و برگه ها رو سمت هم چرخوندن.
اون یه بلیط که روش نوشته شده بود وی آی پی کشیده بود و چان هم فقط نوشته بود وی آی پی

_ لوکاس

دوباره مشغول کشیدن شدن. اون یه آدمک قد بلند کشید و چان..‌. اون هیچی نکشید.

_ چرا چیزی نکشیدی؟

+ هیچی به ذهنم نرسید.

_ مگه میشه؟ شما خیلی وقته همو میشناسین.

چانیول با صداقت جواب داد.

+ مدتی میشه که حس میکنم خیلی خوب نمیشناسمش. برای همین الان هیچ تصوری ازش ندارم. بگذریم. حالا نوبت منه. این بار با این اسم جلو بریم... چانیول‌

با لبخند گفت و خودش شروع به کشیدن کرد. بک به صفحه‌ی زیر دستش نگاه کرد. چیزهای مختلفی به ذهنش میرسید. ولی خب باید یک چیز رو میکشید. یک چیزی که با دیدنش یاد چانیول میوفتاد. مداد رو روی کاغذ حرکت داد و شروع به کشیدن کرد.

وقتی کار هردوشون تموم شد برگه رو سمت هم چرخوندن و بک با دیدن نقاشی چان لبخند زد‌. اون یک کلاه کپ کشیده بود و چان... یه کله با موهای فر.

_ عجیبه. فکر میکردم موهای صاف رو ترجیح میدی.

چانیول کلاه کپش رو برداشت و موهای فرش رو به بک نشون داد.

+ جدیدا حس میکنم موی فر بیشتر بهم میاد. تو اینطور فکر نمیکنی؟

بک به موهای مشکی و فر اون پسر نگاه کرد. اون از اولش هم معتقد بود موی فر بیشتر بهش میاد و هنوز هم سر حرفش بود.

_ چرا. با موی فر جذاب تری‌

دستش رو بلند کرد و تو موهای فر چانیول برد. چان خودش هم سرش رو کمی بیشتر خم کرد تا اون پسر بتونه موهاش رو نوازش کنه.

کمی بعد بک دستش رو عقب کشید و گفت:

_ حالا من میگم... بکهیون.

هردو مشغول کشیدن شدن. بک میدید که چان حین کشیدن لبخند زده. برای کشیدن خودش خیلی ایده ای نداشت.

در اصل خیلی به خودش فکر نمیکرد. برای همین چیزی نکشید و منتظر موند کار چان تموم شه. وقتی چان نقاشیش رو بهش نشون داد نیشش کم کم باز شد و بعد با صدای بلند به خنده افتاد.

چان یه کله‌ی هاپو کشیده بود که به شدت شبیه عروسک هاپوش بود. برگه‌ی چان رو گرفت و دوباره به اون نقاشی نگاه کرد.

_ فکر کنم درموردت زود قضاوت کردم. نقاشی تو واقعا خوبه. این برگه رو من برمیدارم‌.

چانیول لبخند زد و برگه‌ی اون رو چک کرد. ازش نپرسید که چرا چیزی نکشیده. حالا که بک کمی سرگرم شده بود فرصت خوبی بود تا اون کاری که دوست داشت رو انجام بده. یک برگه‌ی سفید دیگه روی میز مقابل بک گذاشت و گفت:

+ دیدی که میتونی نقاشی بکشی و کلی چیزا تو ذهنت هست. پس بیا حالا یک کاری کنیم. من یه اسم میارم و تو هرچی دوست داری درموردش بکش. فرقی نمیکنه چی باشه فقط هرچی به ذهنت میاد بکش باشه؟

_ اونوقت تو چی؟ توام همین کار رو میکنی؟ من یه اسم میگم و تو هرچی درمورش به ذهنت میرسه میکشی؟

+ دوست داری اینکار رو بکنم؟

بک با لبخند سر تکون داد.

_ هوم... از نقاشیت خوشم اومده‌. مسخره و بچگانه‌س ولی در عین حال سرگرمم میکنه. برای خودت هم یک برگه بردار‌

چان یک برگه‌ی سفید هم برای خودش برداشت و گفت:

+ خب اسمی که میخوای براش بکشم چیه؟

بک یکم فکر کرد و بعد با نیشخند گفت:

_ میدونم ممکنه فکر کنی من یه نارسیست از خود متشکرم ولی خب نظرت اصلا برام مهم نیست. پس لطف کن و برای اسم بکهیون هرچی به ذهنت میرسه رو بکش.

چان سر تکون داد و بالای برگه‌اش اسم اون رو نوشت. بعد هم به بک نگاه کرد و گفت:

+ پس توام برای این اسم نقاشی بکش... خانواده‌

لبخند از روی لبهای بک رفت و به اون مرد نگاه کرد.
چانیول برای اینکه اون اعتراضی نکنه سریعا خودش رو با کشیدن مشغول کرد و گفت:

+ پنج دقیقه‌ی دیگه به هم نشون میدیم. شروع کن بک.

بکهیون به برگه‌ی سفید نگاه کرد. چرا باید برای خانواده چیزی میکشید؟ مگه چه چیز خاصی داشت؟چیزی به ذهنش نمیرسید با این حال چند ثانیه بعد مداد رو روی برگه حرکت داد.

به مادرش فکر کرد. یک آدمک به شکل یه خانم و کنارش یک بچه‌ی کوچیک که دست اون رو گرفته بود و  تو دست دیگه‌ی بچه یه عروسک کوچیک کشید. اون هاپوش بود. هاپویی که مامانش براش خرید‌.

بالای صفحه چند تا ستاره کشید. همون ستاره هایی که مامانش میگفت بشمره تا اون برگرده. گوشه‌ی برگه یه چیزی مثل ساختمون کشید و بالاش نوشت بیمارستان. اونجا جایی بود که برای آخرین بار مادرش رو دید و نمیدونست اون خداحافظی ساده و کوتاه آخرین چیزیه که از مادرش میشنوه.
دیگه چی باید میکشید؟

یک در بزرگ کشید. اون در آسانسور بود. کنار در یک شکلک عجیب و غریب کشید. همون هیولایی که مین هیون میگفت دنبالش میکنه‌...

چند تا دوربین کشید. همونایی که همیشه ازش عکس میگرفتن و تو اخبار پخش میکردن. دوباره همون بلیط وی آی پی رو کشید. اون یشینگ بود... کسی که کنارش موند و نذاشت تنها باشه‌. برای پدرش و مین هیون باید چی میکشید؟

برای پدرش هیچی نتونست بکشه. اون مرد چیزی برای بک نداشت که بخواد به جاش بکشه... ولی مین هیون...

مداد رو با حرص روی برگه فشار داد و شروع به کشیدن شکلهای عجیب و زشت کرد. کمی بعد اون شکلکها جاشون رو به خط خطی های بهم ریخته دادن و اون با حرص و اخم مداد رو روی کل برگه کشید و خط خطیش کرد. مین هیون و کارهاش شکل خاصی نداشتن. فقط یک خط خطی بزرگ و پررنگ روی گذشته و خاطراتش بودن. حالا کاملا تو افکارش غرق شده و فراموش کرده بود این یک بازی ساده‌اس و چانیول کنارشه. حالا تو خاطرات گذشته غرق شده بود و با نفرت برگه رو خط خطی میکرد.

چان دستش رو زیر چونه‌اش زده بود و با دقت به نقاشی اون نگاه میکرد که وقتی دید شروع به خط خطی کرده به صورتش نگاه کرد.
بک همچنان داشت روی برگه خط خطی میکرد و صداهای مین هیون تو گوشش پخش میشد.

+ تا حالا از خودت پرسیدی که چرا مامان جواب هیچکدوم از نقاشی هات رو نمیده؟ انقدر احمقی؟ هنوز نفهمیدی مامان مرده؟ کسی که تو هر هفته براش نقاشی میکشی مدتهاست که مرده و بابا بهت دروغ میگه. اون همه‌ی تقاشیهات رو ازت میگیره و پاره میکنه. مامان مرده و نمیتونه نقاشی های تو رو ببینه. تو باعث شدی بمیره‌ بک. وارد زندگیمون شدی و مامان بخاطر تو حرص خورد و مرد. فکر‌ میکنی با دیدن چرت و پرتهات ذوق میکنه؟ نه احمق اینطوری فقط کاری میکنی روحش هم عذاب بکشه و یادش بمونه چه بلایی سر زندگیمون آوردی.

+ میخوای بهت یه کمکی بکنم؟ مامان شبها وقتایی که همه خوابیم برمیگرده اما از اینکه میبینه کسی منتظرش نمونده ناامید میشه و برمیگرده. سعی کن امشب تا صبح نخوابی و منتظرش بمون. اینطوری شاید با دیدنت خوشحال شه و برگرده پیشمون.

+ حتی نتونستی یک شب بیدار بمونی و خوابت برد؟ خب میتونی یه کاری بکنی. قهوه بخور بک... قهوه باعث میشه بیدار بمونی و خوابت نبره. یکم تلخ هست ولی کمکت میکنه بیدار بمونی و این بار جلوی مامان رو بگیری

مزه‌ی تلخ قهوه رو زیر زبونش حس کرد. اون عوضی گولش زد و ازش خواست برای نگه داشتن مامان قهوه بخوره. نه یک بار که بارها از این حرفها بهش زد و وقتی اون معده‌اش اذیت شد و تو بیمارستان بستری شد مین هیون گوشه‌ی اتاقش وایساده بود و بهش نیشخند میزد

اون فقط یه بچه‌ی هشت ساله بود. اون عوضی چطور دلش میومد چنین کاری بکنه؟ چطور تونست اونقدر پست باشه؟

داشت همچنان خط خطی میکرد و اشکهاش صورتش رو خیس کرده بودن که مداد از دستش بیرون کشیده شد و اون با بلند کردن سرش به چانیول نگاه کرد.

چان بعد از چک کردن جیون وقتی دید سرش رو روی میز گذاشته و  خوابش برده تمام حواسش رو به بک داده بود و با قیافه‌ی آروم و خونسردی نگاهش میکرد. وقتی اون حرکات رو از بک دید مدادش رو ازش گرفت و با انگشت شستش پشت دستش رو نوازش کرد. مردمک چشمهای بک میلرزیدن و چشمهاش پر از اشک بود.

حالا مثل یه پسر بچه‌ی مظلوم و بی پناه که سعی میکرد مقابل یک غریبه گریه نکنه اونجا نشسته بود و بهش نگاه میکرد‌. دست دیگرش رو بالا آورد و اشک روی گونه‌ی بک رو پاک کرد.

+ تموم شد. هرچی که تو ذهنت بود رو کشیدی. دیگه تموم شد‌.

از اولش هم همین رو میخواست. میدونست که بک خیلی چیزها تو ذهنش داره که بروز نمیده. با نقاشی کشیدن اون پسر میتونست کمی احساساتش رو بروز بده و بعد آروم شه.

چونه‌ی بک از بغض لرزید و روش رو از چان برگردوند. دوست نداشت کسی اشکهاش رو ببینه‌. اون مدتها بود که در حالت هوشیاری پیش هیچ کس حتی یشینگ هم گریه نمیکرد ولی الان...

خواست دستش رو از تو دست چان بیرون بکشه و اشکهاش رو پاک کنه که چان نذاشت و دستش رو ول نکرد.

با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:

_ چیکار میکنی؟ دستمو ول کن.

چان از روی صندلیش بلند شد و دست بک رو رها کرد. بک خواست اشکش رو پاک کنه که این بار تو آغوش مرد کنارش فرو رفت و سرش به شونه‌ی اون مرد چسبید.

چان همونطور که اون رو در آغوش گرفته بود با لحن آرومی گفت:

+ عیبی نداره. اونا احمقن. همشون احمقن.

بک سعی کرد اون رو به عقب هول بده و گفت:

_ خودم میدونم. بکش کنار‌.

چان میتونست بغض تو صدای بک رو حس کنه. از ظهر که بک رو دید میتونست ببینه که چشمهای بک از همیشه غمگین تر شدن. خیلی خیلی غمگین تر. برای همین اون رو محکمتر بغل کرد و گفت:

+ ما با هم دوستیم مگه نه؟ پس اشکالی نداره اگه گریه کنی.

بک در حالی که فین فین میکرد سعی کرد از تو آغوشش بیرون بیاد و گفت:

_ چرا چرت میگی؟ من نمیخوام گریه کنم.

چان نذاشت اون ازش جدا بشه و محکم تر بغلش کرد‌

+ عیب نداره اگه گریه کنی بک. تو همین الانش هم قوی ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم.

بک دست از مقاومت برداشت و سرش رو دوباره به شونه‌ی چان چسبوند. بغض بدی راه گلوش رو بسته بود ولی هنوز نمیخواست کوتاه بیاد. اون قوی بود. مین هیون نمیتونست دوباره اون رو به گریه بندازه.
چان موهاش رو نوازش کرد و گفت:

+ تو باارزش و دوست داشتنی هستی بک. این اونا هستن که بی لیاقتن. من هنوزم معتقدم اونا احمقن که تو رو نخواستن. تو خیلی خوبی. خیلی زیاد. میخوای سرد و بداخلاق به نظر برسی ولی مهربونی و به دوستات اهمیت میدی. در طول روز از بقیه فاصله میگیری ولی شبها دوست داری یکی قبل از خواب بغلت کنه و روی موهات رو نوازش کنه. تو اونطوری که به بقیه نشون میدی نیستی. اونا احمقن که متوجه نشدن...

حرفهایی رو به بک میزد که کسی قبلا بهش نگفته بود. بک برای اولین بار این حرفها رو از کسی میشنید که یک غریبه بود. حالا اون حرفها هم زیبا بودن و هم باعث میشدن بغضش بیشتر شه. هیچکس به اون نگفت باارزشه. هیچکس نگفت دوست داشتنیه.

هیچکس مثل چانیول باهاش برخورد نمیکرد. هیچکس حتی یک بار هم بهش نگفته بود اون مهربونه.
سرش رو عقب برد و تو چشمهای چان نگاه کرد.

چانیول بهش لبخند میزد. برای دوست شدن باهاش مشتاق بود. براش یه عروسک جدید خریده بود و حالا... اون رو بغل کرده بود و میگفت باارزش و دوست داشتنیه‌. میگفت مهربونه و برای اولین بار بقیه رو مقصر میدونست نه اون رو.

به سختی بغضش رو قورت داد. با فین فین پرسید:

_ من دوست داشتنیم؟

چان با لبخند سر تکون داد.

+ هستی. خیلی زیاد.

چونه‌ی بک از بغض لرزید و دستش رو بالا آورد و به یقه‌ی لباس چان چنگ زد. دوباره تو ضعیف ترین حالت خودش قرار گرفته بود. احساس تنهایی میکرد و به محبت و نوازش نیاز داشت و چقدر تلخ که این بار کاملا هوشیار بود و بعدا نمیتونست ادعا کنه هنه جیز رو فراموش کرده. شاید اگه هر کس دیگه‌ای مقابلش بود باز هم برای جدی بودن مقاومت میکرد اما مقابل چانیول گاردش تا حدی پایین میومد برای همین گفت:

_ مثل بقیه... دروغ نمیگی؟ اونا هم دروغ میگفتن که بعدش بهم...

+ نمیگم. تو واقعا دوست داشتنی هستی.

چان با آرامش و لبخند گفت و بک بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن تو چشمهاش با چونه‌‌ای که از بغض میلرزید گفت:

_ اگه واقعا دوست داشتنیم پس دوستم داشته باش. خیلی خیلی زیاد.

چان دستش رو بالا آورد و روی گونه‌ی بک گذاشت. گونه‌اش رو نوازش کرد و تو چشمهاش خیره شد. چشمهای بک خیلی غمگین بودن. غمگین تر از همیشه.

+ مگه ندارم؟

بک سرش رو بالا و پایین کرد. هنوزم چونه اش از بغض میلرزید.

_ ولی تو همه رو اینطوری دوست داری.

چان سرش رو کمی جلوتر برد و از فاصله‌ی نزدیک به بک نگاه کرد.

+ واقعا؟ فکر میکنی همه رو اینطور دوست دارم؟

بک به جای نگاه کردن تو چشمهای چان به یقه‌ی لباسش نگاه کرد و چیزی نگفت. لحن حرف زدن چانیول عوض شده بود. برای اولین بار بود که این لحنش رو میشنید.

چان دستش رو تو موهای بک برد و نازش کرد. قبلتر میخواست کیونگسو رو ببینه تا ازش بپرسه چه مرگش شده ولی شاید حالا باید میدیدش که ازش بپرسه از این به بعد باید چیکار کنه.

+ هنه رو نه. فقط تویی که اینطوری دوستش دارم بک. دوست داشتی همه چیز خاص باشه مگه نه؟ پس من یه طور خاص دوستت دارم.

بک کمی سرش رو عقب برد و حالا تو چشمهاش نگاه کرد‌‌.

_ یعنی چطوری؟

چان هیچ زمان به هیچکس حرفهای اونطوری نزده بود. تا قبل از اون لحظه حتی نمیدونست میشه چنین حرفهایی رو به یکی زد. ولی در اون لحظه انگار همه چیز عوض شده بود چون گفت:

+ طوری که فقط چانیول میتونه بکهیون رو دوست داشته باشه نه کسی دیگه‌

تا چند ثانیه به چشمهای هم نگاه کردن و بعد چان دوباره بک رو تو بغلش کشید و این بار بک سرش رو روی شونه‌ی چان گذاشت و چشمهاش رو بست‌. صدای چان تو گوشش پخش میشد. انگار که حالا مین هیون تو ذهنش کمرنگ شده بود و با فکر کردن به حرفهای چان به راحتی حواسش پرت میشد. پسری که این حرفها رو بهش زد تا چند وقت پیش از بوسیدنش عصبانی شد و به عقب هولش داد اما حالا تو گوشش میگفت یه طور خاص دوستش داره. امکان نداشت بقیه رو هم اینطوری دوست داشته باشه مگه نه؟ حداقل قرار نبود سوجین رو اینطوری دوست داشته باشه.

با فکر به سوجین نیشش کم کم باز شد و کمی بعد به خنده افتاد. فین فین کرد و سرش رو روی شونه‌اش کشید تا رد اشکها پاک شه و گفت:

_ لعنت بهت... حرفهات قشنگن. دوباره دلم میخواد ببوسمت.

چان به اون پسر نگاه کرد. نوک بینی بک کمی قرمز شده بود و حالا که موهاش روی پیشونیش ریخته بودن و خبری از لبخند از خود راضی روی لبش نبود به نظرش خیلی معصوم تر و بچه تر به نظر میرسید.
سرش رو جلو برد و گفت:

+ این بارم من انجامش میدم نه تو...

بعد دستش رو زیر چونه‌ی بک برد و کمی سرش رو کج کرد. لبهاش رو روی گونه‌ی بک گذاشت و بوسیدش. نرم و کمی... طولانی.

بک لبخند به لب داشت. چان شاید در مقابلش تا حد خیلی زیادی کوتاه اومده بود ولی هنوز از انجام یکسری از کارها میترسید. ولی خب امشب خیلی خوب پیش رفته بودن.

فکر میکرد چان بعد از اون بوسه عقب میکشه ولی اینطور نشد. چان این بار سرش رو به سمت مخالف کج کرد و گونه‌ی راستش رو هم بوسید. کمی طولانی تر از بار قبل.

باورش برای بک سخت بود ولی انگار چان حتی قصد داشت کمی دیگه هم جلو بره چون این بار پیشونی بک رو بوسید و بعدش پیشونیهاشون رو به هم چسبوند. به چشمهای بسته‌ی چان نگاه میکرد.

تو دلش یکی با صدای بلند فریاد میزد و از شدت هیجان پاهاش به لرزه افتاده بود. این اولین بار بود که تو چنین شرایطی قرار میگرفت.

انگار نه انگار که کمی پیش با فکر به گذشته اعصابش بهم ریخته بود و گریه کرد. اون مرد باعث شده بود مودش سریعا عوض شه و حالا دوباره به حالت طبیعی خودش برگرده.

نمیتونست جلوی باز شدن نیشش رو بگیره برای همین لبخند زد و اون سوال تکراری اما بی جواب قبلی رو دوباره از چان پرسید:

_ گیر افتادی مگه نه؟

چان بعد از اینکه نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون داد چشمهاش رو باز کرد و تو چشمهای بک نگاه کرد. حالا کمی بهتر از قبل به نظر میرسید و اون غم زیاد به چشم نمیومد

این بار هم جوابی به سوالش نداد و با لبخند یک قدم عقب رفت.

+ بهتره دیگه بریم. زشت میشه اگه به قرار شام نرسیم...

اون چرخید و سمت جیون رفت تا بیدارش کنه ولی بک با نیشخند به میز تکیه زد و به اون مرد نگاه کرد. حالا دیگه خودش جواب رو میدونست. چان بدجوری گیر افتاده بود.

***********

پارت جدید صورتگر هم اینجاست دوستای من🙈😇

بخونین و امیدوارم دوستش داشته باشین. یک سری اتفاقات قراره بیوفته پس براشون آماده باشین😌

ووت و کامنت رو فراموش نکنین و از اونجایی که به زودی دوباره اسپویل خواهیم داشت پس یادتون نره که تو چنل جوین شین

آیدی چنل:
sabsab_infernal

Continue Reading

You'll Also Like

3.9K 75 27
Damian Wayne is forced to adapt as a new member of the Teen Titans while having to deal with awful middle school. What Damian doesn't expect is this...
4.9K 233 19
Работа похожая на "Интрига Королевского рода." Но не много другая, ну пока не мере я на это надеюсь. Читайте:)
39.9K 1.8K 21
In a fast attempt to save her own ass, (Y/n) becomes the personal chef for the boss and his handy men, sometimes able to accompany them on missions i...
31.6K 461 5
After fighting for so long Megatron decides to stop and befriend the autobots. This takes place when the are now friends again, like how it was way b...