The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.9K 20.5K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

21

935 284 131
By sabaajp

از صبح به همراه دادستان نزدیک به هزار جای مختلف رو بازدید کرده بود. از ملاقات با مضنون گرفته تا بررسی مجدد صحنه‌ی جرم. با چند نفر دیگه ملاقات کردن و حتی به دیدن دوست دختر مقتول هم رفتن.
دختره اصرار داشت که برادر دوست پسرش قاتله و تقریبا به پاشون افتاد و التماسشون کرد که مجرم بودن اون رو ثابت کنن. دختر بیچاره خبر نداشت که اونا برای تبرئه کردن مضنون به دیدارش رفتن.

رفتار دادستان کیم با تمامی افرادی که اون تو دوران کارآموزیش دیده بود تفاوت داشت. در مقابل گریه و داد و بیداد هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد. حتی نوت برداری هم نمیکرد و فقط در سکوت اطراف رو از نظر میگذروند...

بعد از اینکه از اونجا بیرون اومدن دادستان اون رو وسط راه پیاده کرد و با گفتن یک جمله‌ی " کار دارم باید جایی برم " ازش دور شد.

نمیدونست دیروز چی خورده ولی تمام دیشب رو مجبور بود تو دستشویی بگذرونه چون دل و روده‌اش بهم ریخته بود. حتی الان هم حس بدی داشت و نیاز داشت زودتر خودش رو به دفتر برسونه تا بتونه از سرویس بهداشتی استفاده کنه.

کارش دیروز انقدر تو سرویس بهداشتی طول کشید که مجبور شد از یک جایی به بعد گوشیش رو هم همراه خودش ببره تا حداقل اونجا بتونه کارهاش رو انجام بده.

ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که به دفتر رسید و با اینکه میدونست ساعت کاری تا نیم ساعت دیگه تموم میشه اما فکر کرد میتونه تو این زمان گزارشاتش رو تکمیل کنه. هرچند بعد از چند دقیقه دوباره دل و روده‌اش به همدیگه پیچید و مجبور شد دوباره از سرویس بهداشتی استفاده کنه.

داخل شد و وسایلش رو روی میزش گذاشت. دفتر خلوت بود و اکثر همکاراش در حال جمع و جور کردن کارشون بودن. میز دختر بیچاره‌ای که دیروز اخراج شده بود خالی شده و آماده‌ی پذیرایی از فردی جدید بود.

سونگهو داشت وسایلش رو جمع میکرد که با دیدن اون ابروهاش با تعجب بالا رفت و پرسید:

× برگشتی؟ مگه قرار نبود با دادستان باشی؟

_ کاری براشون پیش اومد که مجبور شدیم زودتر تموم کنیم. اومدم گزارشاتمو بنویسم.

× الان؟ ساعت کاری که داره تموم میشه.

_ زود تمومش میکنم. فقط باید اوه...

یجوری دل درد گرفت که تا کمر خم شد و دستش رو زیر شکمش گرفت. سونگهو با تعجب از جاش بلند شد و پرسید:

× چی شده خالت خوبه؟

_ نه یکم... دلم یکم درد میکنه...

× چرا؟ چی شده مگه؟

دیگه نمیتونست تحمل کنه برای همین دستش رو تو هوا تکون داد و گفت::

_ بعدا برات میگم.

بعدش هم با کمری خم شده سمت سرویس بهداشتی رفت و در رو قفل کرد. ای کاش میدونست چی باعث شده به اون روز بیوفته. باید حتما به بیمارستان میرفت و یه دارویی برای اون حال ویرانش میگرفت.

فکر میکرد کارش چند دقیقه بیشتر طول نکشه ولی تا چهل دقیقه‌ی بعد همچنان تو دستشویی اسیر بود. از بین اون همه بدبختی که سرش ریخته بود خوشحال بود که ساعت کاری تموم شده و کسی از سرویس بهداشتی استفاده نمیکنه برای همین سر و صداهای اون رو هم نمیشنوه‌.

زمانی که حس کرد حالش کمی بهتره و میتونه بدون اینکه تا کمر خم باشه در رو باز کرد و خارج شد. دفتر به طور کامل خالی شده بود و هیچ کسی رو نمیتونست اون اطراف ببینه. یعنی همه رفته بودن؟

پشت میزش نشست و با گیجی به برگه های سفید مقابلش نگاه کرد. نمیدونست برای گزارش چی بنویسه... این پرونده براش عجیب بود. دادستان کیم اصرار داشت از اون پسر دفاع کنه و با این وجود هیچ اطلاعاتی به اون نمیداد. دختری که امروز ملاقاتش کردن با عجز اصرار داشت که اون مرد رو قاتل معرفی کنن ولی دادستان حتی ازش نپرسید دلیل این حدسیاتش چیه؟

مطمئنا اون دختر دلایلی برای اتهام زدن به برادر دوست پسرش داشت که از نظر خودش منطقی بودن ولی دادستان چیزی ازشون نپرسید و وقتی دختر خواست به حرف بیاد ملاقات رو تموم کرد و از اون خواست از اونجا برن.

درگیر نوشتن بود که ویبره‌ی گوشیش بلند شد. گوشی رو از جیب کتش بیرون کشید و تماس رو جواب داد.

_ الو؟

× الو کیونگ هنوز دفتری؟

_ آره یکم دیگه کارم تموم میشه و میرم خونه.

× رئیس هنوزم تو اتاقشه مواظب باش یه وقت سوتی ندی.

چشمهاش گرد شد و به در بسته‌ی اتاق نگاه کرد.

_ واقعا؟ هنوز اینجاست؟ چرا؟

× نمیدونم. فکر میکردم رفته ولی کمی بعد از اینکه تو رفتی دستشویی صدای قهقهه‌اش رو از تو اتاق شنیدم. وایی باورم نمیشه تا حالا صدای خنده‌اش رو هم نشنیده بودیم چه برسه به قهقهه...

_ به چی میخندیده؟

× من چه میدونم... احتمالا نامزدش یه جوک عاشقانه‌ی احمقانه براش فرستاده.

کیونگ همونطور که با صندلیش دور خودش میچرخید هوم کرد و منتظر موند تماس قطع شه.

_ که اینطور... برای چی زنگ زدی سونبه؟

× من گوشیمو روی میز جا گذاشتم. میتونی برام برش داری که شب بیام ازت بگیرم؟

گوشیش رو از گوشش فاصله داد و با تعجب به صفحه‌اش نگاه کرد.

_ ولی تو که با شماره‌ی خودت بهم زنگ زدی.

× اون یه گوشی دیگه‌اس. مدلش مثل گوشی خودته. ببین میتونی ببینیش؟

از پشت میزش بلند شد و سمت میز سونگهو رفت. یک گوشی مشکی دقیقا شبیه به گوشی خودش روی میز بود.

× تونستی پیداش کنی؟

_ آره الان دیدمش.

× خوبه‌‌. لطفا برام برش دار شب میام ازت میگیرم باشه؟

باشه‌ ی کوتاهی گفت و از سونگهو خداحافظی کرد. گوشی رو تو جیب دیگه‌ی کتش گذاشت و برگشت پشت میزش تا کارش رو تموم کنه‌. گزارش تموم شده بود ولی به نظرش یه جای کار میلنگید. یعنی اون چیزی رو از قلم انداخته بود؟
با دادستان تماس گرفت و بعد از سه تا بوق تماس برقرار شد.

+ مشکلی پیش اومده وکیل دو؟

_ سلام قربان درمورد نوشتن گزارش زنگ زدم که بپرسم...

دادستان اجازه‌ی تموم کردن حرف رو بهش نداد و گفت:

+ نگران گزارش نباش. گزارش رو به جات نوشتم و اسم تو رو پایینش زدم.

چشمهاش با تعجب گرد شد و دهنش باز موند.

_ چی؟

+ به نظر نمیومد حالت خوب باشه برای همین خواستم کمکت کنم. به نظرم امروز کمی گیج شده بودی.

اون گیج نبود فقط دل درد داشت...

_ من مشکلی ندارم قربان میتونم خودم گزارش رو تکمیل کنم.

+ بعید میدونم. این کار خیلی مهمه آقای دو. اما تو امروز به اندازه‌ی کافی آماده نبودی و این یعنی نمیتونی گزارش رو بنویسی. نیازی نیست نگران چیزی باشی. اسم تو رو هم پایینش زدم و کسی قرار نیست بفهمه که تو از پس نوشتن این گزارش برنیومدی.

لبهاش خط شدن و اخمهاش کمی تو هم رفت. اون که داشت گزارشش رو مینوشت. حتی درخواست کمک هم نکرده بود.

+ الان مشکلی هست؟

نفسش رو بیرون داد و گفت:

_ نه قربان. هیچ مشکلی نیست.

+ عالیه. فردا صبح قراره به ملاقات موکلمون برم. میتونی فردا رو استراحت کنی چون چیز زیادی برای گفتن نیست.

تماس قطع شد و کیونگ روی صندلیش وا رفت. الان دادستان فکر میکرد اون از پس گزارش نوشتن برنمیومده؟

نگاهش به صفحه‌ی مانیتور مقابلش افتاد. گزارش هاش حالا بی مصرف شده بودن.

سیستم رو خاموش کرد و از پشت میز بلند شد. امروز براش روز خوبی نبود چون هم حسابی گیج شد، هم درد زیادی رو تحمل کرد و حالا هم که به نظر دادستان یه احمق بی دست و پا دیده میشد‌. شاید به همین دلیل ازش نخواست فردا با همدیگه به ملاقات موکلشون برن. اونم باید حضور میداشت ولی چرا دادستان ازش چنین چیزی رو نخواست نمیدونست‌

کتش رو تو تنش مرتب کرد و سمت آسانسور رفت. همزمان با رسیدنش به راهرو در اتاق رئیس هم باز شد و اون مرد بیرون اومد. مثل همیشه یه تیپ رسمی و جذاب زده بود و موهاش رو به سمت بالا مرتب کرده بود. به نشانه‌ی احترام کمی خم شد و سلام کرد.

کیم جونگین بعد از اینکه براش سر تکون داد مدام دستش رو به صورت و پشت لبش میکشید تا لبخندش رو از اون پنهون کنه.

با همدیگه وارد آسانسور شدن و دکمه‌ی پارکینگ رو فشار دادن‌. کیم جونگین حرفی نمیزد و لبهاش رو محکم بهمدیگه فشار میداد تا خنده‌اش نگیره و کیونگسو تو حال خودش بود. بعد از چند ثانیه جونگین سعی کرد به خودش مسلط باشه و پرسید:

+ اوضاع خوبه آقای دو؟ کارها طبق روال عادی طی میشن؟

کیونگسو سرش رو بالا پایین کرد و جواب داد:

_ همه چی خوبه.

+ دادستان خیلی ازت کار میکشه مگه نه؟ مدام گزارش و سرکشی و اینجور چیزا... فکر کنم دیگه حالت از اون اتاق کوچیکی که مجبورین ساعت ها توش بشینین تا با موکلتون حرف بزنین بهم میخوره.

درستش این بود مگه نه؟ اینکه خودش گزارشش رو بنویسه. اون هم تو جلسات حضور داشته باشه و تمامی حرفهای شاکی رو بشنوه‌. ولی چرا اون اینطوری نبود؟ یعنی دادستان حس میکرد اون آدم بی مصرفیه که اینطور چیزهایی رو ازش نمیخواست؟

_ دادستان با همه اینطوری برخورد میکنه؟ یعنی ازشون کار میکشه و منتظر گزارشاتشون میمونه؟

جونگین با یه لبخند کج چرخید سمتش و گفت:

+ تقریبا. البته بستگی به اون وکیل هم داره...

آسانسور به مقصد رسید و اونا ازش خارج شدن. کیونگسو برای گرفتن جواب سوالش دنبال رئیس راه افتاد و پرسید:

_ یعنی چی؟ چه ربطی به وکیل داره؟

+ خب اگه حس کنه اون فرد توانایی زیادی داره ازش میخواد همه‌ی کارها رو خودش انجام بده ولی اگر حس کنه اون فرد بی دست و پاس و چیزی حالیش نیست کاری رو بهش نمیسپره و خودش همه‌ی کارها رو انجام میده. یک حالت دیگه هم وجود داره که زیاد درمورد دادستان کیم صدق نمیکنه. این حالت مربوط به دادستانای بده. چیزی که دادستان کیم نیست‌‌‌...

جونگین با طعنه گفت ولی کیونگسو درگیر فکر کردن به بخش اول حرفهاش بود. حتی متوجه نبود که دنبال اون مرد راه افتاده و کنار ماشینش رسیده‌

_ من... من وکیل خیلی خوبیم.

مثل یه بچه‌ای که از حرف خودش هم اطمینان نداشت گفت و جونگین فقط با پوزخند سر تکون داد‌

+ البته که هستی. اگر نبودی که دادستان انقدر ازت کار نمیکشید و خسته‌ات نمیکرد.

_ اون مورد سوم چی بود؟ همون که گفتین مخصوص دادستانهای بده؟

نیشخند جونگین پررنگ تر شد. به این راحتی نتیجه گرفت که دادستان کیم بده؟ یعنی اون مرد خیلی سریع خودش رو نشون داده بود؟

+ فکر میکنی دادستان آدم بدیه؟

کیونگ سریعا دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

_ نه نه اصلا... من اصلا چنین منظوری نداشتم فقط... دو مورد اول رو که گفتین برای سومی کنجکاو شدم همین‌. چیز دیگه ای نیست...

جونگین دست به سینه به ماشینش تکیه زد و ظاهر اون پسر رو از نظر گذروند. پسره باحال بود. حداقلش این بود که از دیروز بدون اینکه خودش بدونه اون رو به خنده مینداخت و حالش رو خوب کرده بود.

+ مورد سوم برای دادستانهاییه که میخوان یه چیزی رو بپیچونن یا یه حقیقتی رو پنهان کنن. مثلا با موکلشون دست به یکی کرده باشن و بخوان همه رو گول بزنن. این کاریه که دادستان های بد میکنن آقای دو. کار وحشتناکیه مگه نه؟

کیونگسو تایید کرد و سرش رو پایین انداخت. یعنی الان برای اون مورد دوم درست بود؟ اینکه دادستان فکر کنه اون بی مصرفه و خودش کارهاش رو انجام بده؟ چقدر بد و زشت... اون داشت همه‌ی تلاشش رو میکرد. پس چرا کافی نبود؟

جونگین در عقب رو باز کرد و کتش رو روی صندلی انداخت.

+ بسیارخب آقای دو وقت بخیر...

کیونگسو با احترام سر تکون داد و  کمی عقب تر رفت تا جونگین بتونه سوار ماشینش شه و راهش رو بره‌. هنوز هم دل درد داشت و حس میکرد به دستشویی نیاز داره. خوش شانس بود که در ورودی ساختمان تا یک ساعت دیگه باز بود و قرار نبود بسته شه برای همین میتونست برگرده بالا و دوباره خودش رو تو دستشویی حبس کنه.

جونگین سوار ماشینش شد و بعد از روشن کردنش از اون پسر دور شد. تو مسیر با سوبین تماس گرفت و بهش توضیح داد که چه اتفاقاتی افتاده‌. این خیلی خوب بود. هرچی کیونگسو زودتر به این نتیجه میرسید که این پرونده با بقیه متفاوته و دادستان قرار نیست تو خیلی از مسائل بهش اجازه‌ی دخالت بده زودتر با اونا هماهنگ میشد یا حداقل شاید از اون کمک میخواست و اون میتونست کارهایی که مد نظرشه رو انجام بده.

فقط این اتفاقات باید تا قبل از یک ماه دیگه میوفتاد چون اگه با سجونگ نامزد میکرد هیچ راه برگشتی نداشت...

تو فکر بود که ایرپاد رو تو گوشش گذاشت و بلافاصله صدای کیونگسو رو شنید. داشت با خودش حرف میزد.

_ وایی کیونگ گند زدی... همین اول کار بهش ثابت کردی که اصلا نمیتونی یه وکیل خوب باشی و اون ازت ناامید شده. الان باید چیک... آههههه... لعنت...

دوباره تو دستشویی بود و اون با نیشخند به صداش گوش میکرد. به جای این چیزها فقط باید میرفت بیمارستان و خودش رو نجات میداد وگرنه روده هاش منفجر میشدن و میمرد.

_ کیم جونگین یه چیزایی میدونست که گفت کمکت میکنم. من احمق چرا با جدیت گفتم نمیخوام؟ چی باعث شده بود اونقدر به خودم مطمئن شم که اونطور حرفی بزنم؟ الان هیچ غلطی نکردم و دادستان فکر میکنه من یه احمق به تمام معنام.

با تاسف برای اون پسر سر تکون داد و گفت:

+ متاسفانه مشکل از تو نیست... مورد سوم درمورد دادستان صدق میکنه.

_ نکنه مورد سوم درمورد دادستان کیم صدق کنه؟

با شنیدن اون حرف چشمهاش گرد شد و حس کرد تمام موهای بدنش سیخ شده. اون تو گوشی کیونگسو شنود گذاشته بود ولی چرا یجوری به نظر میومد که اون پسر داره حرفهاش رو میشنوه؟

_ نه بابا... اون مرد خیلی محبوبه. اگه آدم بدی بود که قطعا تا حالا لو میرفت‌... امکان نداره مگه نه؟

+ داری نزدیک میشی پسر... ببینم کی به این نتیجه میرسی؟

_ ولی اون شب که با کیم جونگین برخورد کردم و زخمی بود چی گفت؟ گفت اون مرد خود قانونه... منظورش دادستان بود؟ واقع... هی این چیه دیگه؟

جونگین داشت از هوش بالای اون پسر متعجب میشد که با شنیدن بخش آخر حرفهاش چشمهاش گرد شد.

_ یا... اینجا چه خبره؟ چرا برقا خاموش شد؟

کم کم نیشخندش عمیق تر شد و دوباره به خنده افتاد. اون پسر انقدر تو دستشویی لفتش داده بود که برقهای ساختمون رو خاموش کردن و احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه در رو هم قفل میکردن.

_ وایی نه... من نمیتونم اینجا بمونم. کسی اینجا هست؟ آهای... آهای...

بخاطر فریاد های بلند اون پسر مجبور شد ایرپاد رو از گوشش دربیاره و اخمهاش کمی تو هم رفت.

_ شارژمم الان تموم میشه... وایی حالا چیکار... آخ دلم...

بعد از این حرف دیگه صدایی نشنید و این یعنی شارژ کوفتی گوشیش تموم شده بود.چشمی چرخوند و سر تکون داد. دو کیونگسو در عین بدشانسی خوش شانس بود که اون در اون لحظه داشت صداش رو گوش میداد.

دور زد و راه رفته رو برگشت و ماشینش رو درست مقابل ساختمان نگه داشت. نگهبان داشت کلید هاش رو چک میکرد تا در رو قفل کنه. با عجله از ماشین پیاده شد و سمت در رفت. نگهبان تا دیدش سریعا با احترام سلام کرد و پرسید:

× چیزی شده قربان؟ چرا برگشتین؟

+ گوشیمو بالا جا گذاشتم. میرم برش دارم لطفا در رو قفل نکن تا بیام.

× بله حتما. فقط میشه یکم سریعتر برگردین؟ تا چند دقیقه‌ی دیگه باید شیقتو تحویل بدم.

+ زود میام فقط در رو قفل نکن...

بعد هم داخل شد و سمت آسانسور رفت‌. اون پسر باید خیلی ازش ممنون میشد که تو چنین شرایطی قراره به دادش برسه... تازه شاید بهش لطف میکرد و به بیمارستان هم میرسوندش...

از آسانسور پیاده شد و سمت در ورودی رفت‌. قفل در رو باز کرد و داخل شد. صدای داد و فریادهای کیونگسو از داخل سرویس بهداشتی میومد. چرا از اونجا بیرون نمیومد تا بعدش از کسی کمک بخواد؟

دست به سینه و با نیشخند روی دسته‌ی مبل نشست و انتظار بیرون اومدن اون پسر رو کشید. ده دقیقه‌ی بعد کیونگسو بیرون اومد و به محض اینکه با اون چشم تو چشم شد یه داد خیلی بلند کشید.

_ ق... قربان شما اینجا چیکار میکنین؟

+ گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم اون رو بردارم که صدای دادت رو شنیدم. همه چیز رو براهه؟

کیونگسو سعی کرد ظاهرش رو کمی مرتب کنه و گفت:

_ بله... فقط چراغها خاموش شد که من یکم ترسیدم.

+ از تاریکی میترسی؟

میترسید ولی دلیلی نداشت که ترسش رو فریاد بزنه‌.

_ نه فکر کردم درها رو بستن برای همون بود.

هومی کرد و از روی مبل بلند شد. هر دو نفر سوار آسانسور شدن و دکمه‌ی پارکینگ رو فشار دادن. بعد از یک سکوت نسبتا طولانی که کیونگسو سرش رو تمام مدت پایین انداخته بود و اصلا به اون نگاه نمیکرد از آسانسور بیرون اومدن و سمت در خروجی رفتن. جونگین دستی به موهاش کشید و با اعتماد به نفس گفت:

+ تا وقتی که من اینجام کسی جرئت نمیکنه در رو ببنده نگران نباش. خوش شانسی که من گوشیم رو جا گذاشتم و الان به لطف من قراره از اینجا خلاص بشی...

دستگیره رو پایین کشید و انتظار هرچیزی رو داشت به جز اینکه در باز نشه‌.‌.. دوباره دستگیره رو پایین کشید و باز هم در باز نشد.

کیونگسو با تعجب به در نگاه کرد و پرسید:

_ مشکل چیه؟ چرا در باز نمیشه؟

جونگین سرش رو به شیشه چسبوند تا بتونه بیرون رو ببینه ولی کسی بیرون نبود. نگهبان کجا رفته بود؟

حقیقت این بود که نگهبان یک تماس فوری از دخترش داشت که برای زایمان به بیمارستان منتقل میشد دریافت کرده بود و با عجله بدون اینکه در رو قفل کنه پستش رو ترک کرد و فراموش کرد که به نگهبان جدید توضیح بده. نگهبان دوم به محض رسیدن و دیدن در باز در رو قفل کرد و حالا داخل کیوسکش خوابیده بود...

جونگین چند بار با دست به در زد تا شاید صداشون رو بشنون ولی کسی اون بیرون نبود که بخواد بشنوه.

+ بیخیال... پس کدوم گوریه؟

کیونگسو سریعا گفت:

_ خب باهاش تماس بگیرین.

دستش رو تو جیب کتش برد تا گوشیش رو بیرون بکشه ولی هرچی گشت گوشیش رو پیدا نکرد. یادش اومد که بعد از تماس گرفتن با سوبین گوشی رو تو ماشین جا گذاشته. از این بهتر نمیشد. با دست به پیشونیش کوبید و چشمهاش رو بست‌.

کیونگسو با تعجب نگاهش میکرد و منتظر بود واکنشی ازش ببینه که وقتی ندید پرسید:

_ پس چرا زنگ نمیزنین؟

+ دوست دارم این کار رو بکنم ولی گوشیم رو تو ماشینم جا گذاشتم.

_ چی؟ مگه شما نگفتین گوشیتون رو تو اتاقتون جا گذاشتین برای همین برگشتین بالا؟

جونگین سرش رو چرخوند و به اون پسر نگاه کرد. خب ظاهرا دستش رو شد. ولی باز هم اعتماد به نفسش رو حفظ کرد و گفت:

+ بالا که رفتم تو اتاقم پیداش نکردم. خواستم برگردم که صدای داد و بیدادهای تو رو شنیدم. گوشی خودت رو بده باهاش تماس بگیرم.

کیونگ نگاهی به سر تا پاش انداخت و با اینکه باید بهش شک میکرد اما بخاطر دل دردش فقط بیخیال شد و گفت:

_ گوشی من خاموشه... میتونیم از تلفن بالا استفاده کنیم.

جونگین یکبار دیگه بیرون رو چک کرد و وقتی ناامید شد سر تکون داد و سمت آسانسور رفتن.
مشکلشون از چیزی که فکر میکردن بزرگ تر بود چون هم شماره‌ی نگهبان رو نداشتن و هم اینکه برق کل ساختمان قطع شد.

مشکلی که ساختمان اونجا داشت این بود که چند وقت پیش تو یکی از طبقات پایین تر اتصال برق باعث شد یه آتیش سوزی کوچیک اتفاق بیوفته و به همین دلیل هر روز بعد از پایان ساعت کاری برق ترانس رو قطع میکردن و از چهار صبح به بعد زمان تعویض نگهبانی برق وصل میشد.

حالا اون دو نفر تو تاریکی مطلق روی مبل کنار همدیگه نشسته بودن و کسی حرفی نمیزد. ساعت هفت غروب بود و تا چهارصبح زمان زیادی باقی مونده بود‌. کیونگسو دل درد داشت و حس میکرد دوباره به دستشویی احتیاج داره ولی نمیتونست تو تاریکی کار خاصی بکنه.

_ میگم... اینجا چراغ قوه ای نیست؟

جونگین با اخم به رو به رو خیره شده بود و داشت بد اخلاق میشد.

+ نخیر

_ چرا؟

+ چون هیچ زمان فکرش رو نمیکردیم کسی انقدر احمق باشه که بعد از تموم شدن ساعت کاریش بخواد تو دفتر بمونه...

کیونگسو کمی تو جاش جا به جا شد و گفت:

_ خب چرا الان نمیریم پایین؟ احتمالا نگهبان برگشته.

+ میتونی ده طبقه رو با پله پایین بری اونم بدون اینکه چراغ قوه همراهت باشه؟ گوشی من که همراهم نیست و گوشی توام که خاموشه. من نمیتونم تو تاریکی از پله ها پایین برم چون به دست و پای سالمم احتیاج دارم.

کیونگ دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:

_ خب اون موقع که من اومدم اینجا کسی بهم نگفته بود این اتفاقا میوفته.

+ اگه بهت گفته بودن اونوقت تو اینجا نمیموندی؟ مگه تو خونه‌ی خودتون سرویس بهداشتی پیدا نمیشه که تمام دستشویی های یک هفته‌ی پیشت رو امروز رفتی؟

کیونگسو از شنیدن اون حرفها معذب شده بود ولی دست خودش نبود. دستگاه گوارشش بهم ریخته بود و حتی الان هم حس میکرد به دستشویی احتیاج داره. اما تو تاریکی میترسید بره دستشویی.
کم کم شروع به وول خوردن کرد و این از دید جونگین دور نموند.

+ نمیتونی درست بشینی؟

_ چرا ولی یه مشکلی دارم.

+ چی؟

_ باید برم دستشویی...

+ خب برو. منتظر چی هستی؟

کیونگسو از زدن اون حرف خجالت میکشید اما خب این خیلی چیز بدی نبود مگه نه؟ خیلیا بودن که از تاریکی بدشون میومد و دوست نداشتن خیلی از کارها رو تو تاریکی انجام بدن.

جونگین که مکث پسر کنارش رو دید با پوزخند دست به سینه به عقب تکیه زد و گفت:

+ هم... از تاریکی میترسی.

کیونگسو واقعا تحت فشار بود و نیاز داشت خیلی سریع خودش رو به دستشویی برسونه‌. برای همین بیخیال آبرو و این چیزا شد و بعد از بلند شدن از روی مبل به رئیسش گفت:

_ خیلی میترسم. ولی الان واقعا نیاز دارم برم اونجا و تنهایی نمیتونم. دو روزه که حالم بد میشه و الانم همونطوریم. برای همین ازتون... آخ

روی کمرش خم شد و با دست زیر شکمش رو فشار داد. واقعا حال ویرانی داشت و حس میکرد هر لحظه ممکنه روده هاش منفجر شن.

_ برای همین ازتون میخوام که لطفا... بهم... بهم کمک کنین قربان.

جونگین با نیشخند از پایین بهش خیره شده بود.

+ دقیقا چه کمکی ازم برمیاد؟ به برقا بگم وصل شن؟

_ نه ولی... میشه باهام بیاین؟

حرفش خیلی خجالت آور بود. اینکه از رئیسش بخواد اون رو تو دستشویی همراهی کنه واقعا زشت بود و جونگین میتونست به عنوان توهین به خودش تلقی کنه.

+ ببخشید؟

کیونگ دیگه تا کمر خم شده بود و حس میکرد اگه بیشتر اونجا بمونه آبروش میره‌

_ فقط بیا دیگه. من اونبار... کمکت کردم... الانم تو... آخ... لطفا...

جونگین اول با صدای بلند خندید چون فکر کرد اون پسر سر به سرش گذاشته و میخواد مسخرش کنه ولی وقتی حال نابود پسر رو در حالی دید که کم کم داشت روی زمین ولو میشد فهمید که حرفش کاملا جدی بوده و همون باعث شد از کوره در بره و با صدای بلند فریاد بزنه:

+ یا... با خودت چی فکر کردی؟ من به عنوان رئیست تو رو ببرم دستشویی؟ نکنه توقع داری بشورمت و بعدشم خشکت کنم؟

نیم ساعت بعد پشت در سرویس بهداشتی وایساده و به دستشویی تکیه زده بود. باورش نمیشد چنین کاری کرده. کیونگسو نه تنها مجبورش کرد اون رو همراهی کنه که بهش دستور داد دستهاش رو روی گوشهاش هم بگیره تا صدایی رو نشنوه ولی اون که از قبل همه چیز رو شنیده بود پس نیازی نداشت که اون کار رو انجام بده.

_ هنوز هم اونجایین قربان؟

کیونگسو برای بار دهم تو چند دقیقه‌ی گذشته پرسید و اون به این فکر کرد که پسر دیگه واقعا احمقه. چطور ازش توقع داشت گوشهاش رو بگیره و در عین حال به سوالاتی که میپرسید جواب بده؟

_ رئیس... رئیس اونجایین؟

صدای اون پسر که نگران شده بود اخمهاش رو بیشتر میکرد.

+ آره هنوز اینجام. تو تا کی تصمیم داری اونجا باشی؟ پای من درد گرفت.

_ یکم دیگه تموم میشه. لطفا گوشهاتون رو بگیرین.

چشمی چرخوند و با بی حوصلگی به در بسته خیره شد.

_ گوشهاتون رو گرفتین؟

+ تا پنج دقیقه‌ی دیگه اگه نیای میرم بیرون و اهمیت نمیدم اگه از ترس سکته کنی فهمیدی؟

_ یکم... فقط یکم دیگه... الان میام.

یکم دیگه‌ی کیونگسو نیم ساعت طول کشید و وقتی از دستشویی بیرون اومد و دستهاش رو شست با لحن خیلی آرومی گفت:

_ مشکل از من نبود. فشار آب خیلی کم شده و برای همین طول کشید.

جونگین بدون اینکه چیزی بهش بگه از سرویس بهداشتی بیرون رفت و کیونگسو دنبالش کرد. دوباره روی مبل قبلی نشستن و جونگین سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست.

تا چند دقیقه ی بعد هر دو نفر سکوت کرده بودن و اون به این فکر میکرد که برای شب باید به یک قرار از پیش تعیین شده با سجونگ میرفت تا خبرنگارها ازشون عکس و فیلم بگیرن و خبرش پخش شه. این که اینجا گیر افتاده بود از یک طرف فوق العاده بود چون تو دام عموی طماعش نیوفتاد و فردا یه بهانه‌ی نسبتا خوب داشت.

_ به نظر شما من یه وکیل بی دست و پام؟

با سوالی که فرد کنارش کاملا یهویی ازش پرسید نگاهش رو بهش داد و گفت:

+ اگه بی دست و پا بودی اینجا استخدام میشدی؟

کیونگسو با اینکه نمیتونست چهره‌ی جونگین رو ببینه ولی جدیت کلامش بهش میفهموند که مسخره‌اش نمیکنه یا قصد شوخی نداره.

_ ولی شما منو همینطوری استخدام کردین.

+ کی همچین حرفی زده؟

_ سونگهو. گفت همینطوری استخدامم کردین.

جونگین با اخم به سایه‌ی اون نگاه کرد و گفت:

+ من همینطوری استخدام نمیکنم ولی میتونم همینطوری اخراج کنم. بهتره حواست باشه...

_ من که چیزی نگفتم فقط... واقعا خوبم؟

جونگین از اینکه هنوز چیزی نشده اون پسر دچار تردید شده بود خوشحال بود. اگه پسر احمقی بود قطعا زمان زیادی طول میکشید تا با کیم به مشکل بخوره.

+ چی باعث شده که فکر کنی خوب نیستی؟

کیونگسو با صداقت گفت:

_ دادستان اجازه نداد گزارش رو بنویسم. حتی برای فردا هم نمیذاره باهاش برم. من هیچ کاری نکردم فقط کنارش نشسته بودم و همه چیز رو نگاه میکردم.

+ فقط همین؟

_ خب اون آدم بزرگیه. اگه فکر کنه من نمیتونم...

جونگین سر ذوق اومده بود. از صحبت کردن در این باره نهایت لذت رو میبرد و این براش واقعا جذاب بود. با لحنی که سعی میکرد بی تفاوت باشه گفت:

+ خب مشکلت دقیقا همینجاس. تو نباید فقط نگاه کنی. تو یه وکیلی و خودت باید بتونی یک سری مدارک رو گیر بیاری و تحلیلشون کنی. اگه بخوای فقط به دادستان وابسته باشی مشخصه که به نظرش یک آدم بی مصرف به نظر میای.

کیونگ با دقت به حرفهاش گوش میداد و هوم میکرد. پس اینطور... ممکن بود که دادستان بخاطر ساکت بودنش ازش نا امید شده باشه؟ پس باید یه کاری میکرد...

_ این یعنی من خودم هم باید جداگانه تحقیق کنم؟

جونگین با نیشخند جواب داد:

+ مگه از اولش هم نباید این کار رو میکردی؟

_ نه نمیدونستم. فکر کردم دادستان ناراحت میشه‌

جونگین کمی بهش نزدیک تر شد و با لحنی که سعی میکرد صمیمانه به نطر برسه گفت:

+ دادستان از اینکه ادعا کنی خیلی میدونی و از اون جلوتری بدش میاد. مثلا اگه خودش به چیزی دقت نکرده باشه و تو بهش بگی بهش برمیخوره و فکر میکنه میخوای از اون ایراد بگیری.

_ خب پس چیکار کنم؟

+ باید همه چیز رو خیلی اروم و بدون اعلام کردن پیش ببری. لحظه‌ی آخر زمانی که وقت قضاوت میشه همه چیز رو رو میکنی و اون لحظه‌اس که برق افتخار رو تو چشمهاش میتونی ببینی. این تنها راهشه...

کیونگ هومی کرد و سر تکون داد. روش بدی نبود... یعنی باید خودش رو به دادستان ثابت میکرد؟ ممکن بود لحظه‌ی آخر مدارکی رو رو کنه که به نفعشون باشه و دادستان ازش تعجب کنه و بعد با افتخار اون رو به بقیه معرفی کنه یا خودش هم تمایلی به همکاری مجدد باهاش داشته باشه؟

پس باید از فردا تحقیقاتش رو شروع میکرد. ولی آخه... از کجا و چطوری؟

سوالش رو از جونگین پرسید و تو تاریکی نتونست نیشخند خطرناک و چشمهای شرور اون مرد رو ببینه. اون داشت گول میخورد و تو اون تاریکی هیچ چیزی رو نمیفهمید...

+ من اون روز هم بهت گفتم. میتونم به عنوان دستیار بهت کمک کنم و در آخر همه چیز به اسم تو تموم شه ولی خودت با اعتماد به نفس اعلام کردی که به تنهایی از عهده‌اش برمیای. اینطور نیست؟

کیونگ خیلی آروم هوم کرد. هنوز هم معتقد بود اون پیشنهاد رئیسش یکم عجیب غریب بود و به نظر نمیومد قصد کمک کردن به اون رو داشته باشه ولی الان قضیه یکم فرق میکرد. اونم این بود که حالا احتمال داشت دادستان ازش خسته شه و از پرونده اخراجش کنه. اخراج از اولین پرونده‌ی کاری و اون هم به دست دادستان کیم  به معنای نابودی کل آینده‌ی کاریش بود و اون این رو نمیخواست.

+ من هنوز هم سر حرفم هستم... اگر بخوای میتونم کمکت کنم...

حرف بعدی جونگین بیشتر از قبل مرددش کرد. اگه بهش کمک میکرد اتفاق بدی نمیوفتاد؟ اصلا اون مرد قرار بود کمکش کنه؟

**************

تا صبح رو به بدبختی سپری کردن. اون دوباره نیاز به دستشویی داشت ولی از یک ساعتی به بعد حتی آب هم قطع شد چون ظاهرا بدون برق پمپ آب خوب کار نمیکرد و آب رو به طبقات بالاتر نمیرسوند.

اون در طول راهرو راه میرفت و دستش به شکم و کمرش بود. جونگین دست به سینه و با یه پوزخند کج به حال خراب اون پسر نگاه میکرد و هر از چند گاهی سعی میکرد با حرفهاش فکرش رو از دستشوییش منحرف کنه.

+ میدونی باید چیکار کنی؟ میتونی با یه دکتر هماهنگ کنی تا روده هاتو برات عوض کنن. یچیزی مثل پیوند روده. این روده دیگه قرار نیست برای تو کار کنه. بیشتر از اینکه بهت کمک کنه داره بهت صدمه میزنه.

اون در طول راهرو راه میرفت و سعی میکرد نفس های عمیق بکشه و فکرش رو از نیاز شدیدش منحرف کنه.

_ من فکر کنم... بدنم به یه چیزی... حساسیت داره. قبلا هیچوقت اینطوری... نشده بودم.

+ به هر حال باید هرچه سریعتر پیداش کنی. مثلا فکر کن وسط دادگاه زمانی که قراره از موکلت دفاع کنی حالت خراب شه‌. اون موقع قبل از هرچیزی دادستان گردنت رو میشکنه چون باعث میشی پرونده‌اش شکست بخوره‌.

کیونگ به دیوار تکیه داد و از پایین به اون مرد نگاه کرد.

_ یعنی چی؟

+ مگه نشنیدی؟ دادستان از اینکه شکست بخوره متنفره. اگه باهاش همکار باشی و شکست بخورین در اصل این تویی که شکست خوردی چون اون دهنتو سرویس میکنه. اما اگه به عنوان یک رقیب ازش جلو بزنی اون با احترام بهت نگاه میکنه و یجورایی‌.‌.. ازت میترسه.

کمی دیگه با هم در باره‌ی اونطور مسائل حرف زدن و درست زمانی که اون کمی آروم گرفت روی مبل سابق نشستن و اونقدر چرت و پرت گفتن و سرشون به بررسی یکی از پرونده های خیلی قدیمی جونگین گرم شد که نفهمیدن چه زمانی خوابشون برده.

صبح زود ساعت هفت و ربع کیم سونگهو اولین کسی بود که وارد دفتر شد و خواست سمت میز کارش بره که با دیدن کیونگسو و رئیسش که روی مبل خوابیده بودن چشمهاش تا آخرین حد گرد شد. اونها در نزدیک ترین فاصله‌ی ممکن در حالی که کیونگ سرش رو روی شونه‌ی رئیس گذاشته و رئیس کیم هم سرش رو به عقب تکیه زده بود بیهوش شده بودن و برای یکی مثل اون یک منظره‌ی بینهایت غیر قابل درک رو ترسیم کرده بودن.

با عجله سمتشون رفت تا قبل از اینکه کسی دیگه بیاد و اونها رو در اون حالت ببینه بیدارشون کنه. بعدا میتونست از کیونگسو بپرسه اونا تو دفتر چیکار میکنن و چرا اونجا خوابیدن.

× هی کیونگ... هی...

کیونگسو هومی کرد و کمی تو جاش تکون خورد‌. خوش شانس بود که خوابش سبک بود و بعد از چند ثانیه چشمهاش رو باز کرد. با دیدن سونگهو که تو فاصله‌ی میلیمتری از صورتش بود هین بلندی کشید و تو جاش پرید. همون حرکت باعث شد جونگین هم از خواب بیدار شه و با گیجی به اطراف نگاه کنه.
سونگهو عقب رفت و به جونگین تعظیم کرد.

× سلام قربان صبحتون بخیر...

جونگین سر تکون داد و یه خمیازه‌ی بلند و طولانی کشید. جوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده از روی مبل بلند شد و کتش رو تو تنش مرتب کرد.
کیونگسو میدونست که همه چیز عجیبه و شب گذشته رو رسما با رئیسش سپری کرده و حتی اون رو با خودش به دستشویی برده.

تا نیمه هایی از شب ازش حرف کشیده و بعد کنارش روی مبل خوابیده ولی در حال حاضر بیشتر از هرچیزی به دستشویی نیاز داشت.
خیلی سریع به رئیسش سلام کرد و بعد از یه عذرخواهی کوتاه سمت سرویس بهداشتی دوید که صدای جونگین رو شنید.

+ من میرم خونه. توام لازم نیست بمونی اینجا. زودتر برو بیمارستان و یه فکری به حال اون روده های کوفتیت بکن وکیل دو...

بعد از زدن این حرف یه خداحافظی سرسری از سونگهو کرد و از دفتر خارج شد.

سونگهو خواست سوال بپرسه که کیونگ با عجله گفت:

_ بعدا سونبه... بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم.

به دنبال این حرف سمت سرویس بهداشتی دوید تا خودش رو خلاص کنه. چند دقیقه‌ی بعد واقعا حالش بهتر شده بود. اونقدر خوب که مغزش بتونه بدون هیچ مشغله‌ی فکری به اتفاق های روز گذشته فکر کنه.

دادستان ازش ناامید شده بود... اون با رئیسش تو ساختمون گیر افتاده و مجبورش کرده بود باهاش تا دستشویی بره و شاید خیلی صداها رو هم شنیده بود.
تا صبح باهاش حرف زده و بعد رسما تو بغلش خوابیده بود... حتی الان داشت عطر اون مرد رو روی لباسهای خودش هم حس میکرد.

از سرویس که بیرون اومد سونگهو بهش حمله کرد و نزدیک به هزارتا سوال ازش پرسید. اون یکی یکی و به تندی به سوالاتش جواب داد و دیدن واکنش ها و حرفهای سونگهو براش مثل یک خنجر تیز عمل میکردن که قلبش رو هدف گرفته بودن.

× یعنی واقعا با رئیس گیر افتادی؟

× بعدش چی شد؟ چرا برنگشتین پایین؟

× نگهبان کجا رفته بود؟ تا خود صبح برنگشت؟

× وایی کیونگسو این باور نکردنیه... از رئیس خواستی باهات بیاد دستشویی؟ اونجا چیکار کردین؟

× ای وای... یعنی چی که حرف زدین؟ سوتی دادی؟ از حرفت ناراحت که نشد مگه نه؟

اونقدر سوالاتش زیاد شد که کله‌ی کیونگ داغ کرد و فقط خداحافظی کرد تا بتونه به خونه‌ی خودش بره و کمی استراحت کنه. قبل از اینکه از در خارج شه سونگو صداش زد و گوشی خودش رو ازش خواست. دستهاش رو تو جیب های کتش برد و هر دو تا گوشی رو بیرون کشید. هر دو از شدت بی شارژی خاموش شده بودن و تشخیصشون از همدیگه سخت بود.

به حساب اینکه گوشی سونگهو رو تو جیب چپش گذاشته بود یک گوشی رو سمتش گرفت و همکارش با گرفتنش ازش تشکر کرد. اون دیگه منتظر نموند تا بقیه‌ی حرف های سونگهو رو بشنوه و ده طبقه رو با پله پایین اومد. فکر میکرد تنها گندی که زده فقط دستشویی رفتن با رئیسشه و نمیدونست که از این به بعد به جای اون کیم جونگین قراره حرفهای سونگهو رو بشنوه...

**********

دو روز از اون شب گذشت و تو این مدت هیچکسی حتی یک اشاره‌ی کوچیک هم به اون شب نکرد و طوری رفتار کردن انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
بک همچنان سعی میکرد اون چهره‌ی جدی و بیخیالش رو نشون بده اما چان دیگه باورش نمیکرد. به این نتیجه رسیده بود که بک  از هرچیزی با بی تفاوتی حرف میزد یعنی بیشتر از بقیه‌ی چیزها بهش اهمیت میداد و براش مهم بود.

میگفت احساسات خانواده‌اش براش مهم نیست اما در تنها ترین و بی پناه ترین حالتش از اونها حرف میزد. همین یعنی اینکه خیلی اهمیت میداد...

اون روز بعد از اینکه از خواب بیدار شدن بکهیون بلافاصله خودش رو تو سرویس بهداشتی حبس کرد چون نمیخواست اون چشمهای گود افتاده و رد خشک شده‌ی اشکهاش روی صورتش رو ببینه.

بعد از اون هم برای کار از خونه بیرون اومدن و کسی به شب گذشته اشاره نکرد. بکهیون اون رو به رستوران رسوند و بعدش به بیمارستان رفت تا با دکترش صحبت کنه. شب وقتی برگشت خونه دید که آتلش رو باز کرده و خود بک میگفت دکتر گفته دیگه نیازی بهش نداره اما لنگ زدن مداومش بهش میفهموند که دکتر چنین حرفی رو نزده.

حالا هم اون تو رستوران بود و داشت روی دیوار مقابلش کار میکرد. دو نفر دیگه میخواستن نقاشی جیون رو از روی دیوار پاک کنن ولی اون هنوز فرصت نکرده بود به بکهیون نشونش بده برای همین ازشون خواست برای یک روز دیگه هم با اون دیوار کاری نداشته باشن.

گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با بکهیون تماس گرفت. بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد و صدای داد بک بلند شد:

_ چه مرگته هی مزاحم میشی؟ وقتی میگم نمیخوام یعنی نمیخوام دیگه لعنتی...

گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد و به صفحه‌اش نگاه کرد. بک اون رو با کسی اشتباه گرفته بود؟

+ ام... بک منم...

بعد از چند ثانیه مکث تونست به راحتی تغییر لحن بک رو احساس کنه. حالا دیگه لحنش عصبانی یا منزجر نبود. حالا آروم تر حرف میزد.

_ اوه چانیول تویی؟

+ سلام بک خوبی؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟

_ چیز خاصی نیست فقط داشتم سعی میکردم یه احمق علاف رو دست به سر کنم.

هومی کرد و به اون نقاشی کوچولو خیره شد.

+ برای امشب بعد از ساعت نه وقت داری؟

صدای پوزخند بک رو از سمت دیگه شنید‌

_ چرا؟ میخوای بریم سر دیت؟

+ چی؟

_ آه... بیخیال... آره وقت دارم برای چی میخوای؟

لبخند زد و گفت:

+ عالیه. میتونی ساعت نه بیای رستوران؟ میخوام یه چیزی نشونت بدم.

_ چیه؟

+ بیا ببینش... شاید ازش خوشت بیاد.

_ نمیشه جای دیگه ای همدیگه رو ببینیم؟

+ نه. اون اینجاس. چرا نمیخوای بیای اینجا؟

صدای بک رو که از سمت دیگه‌ی خط داشت با کسی حرف میزد رو شنید و احتمال داد لی باشه. بعدش بک گفت:

_ مهم نیست. ساعت نه میام اونجا خوبه؟

+ عالیه... مطمئنم از اینجا اومدن خوشحال میشی‌

_ میشم... اینو خودمم مطمئنم.

لبخندی که روی لبش بود برای یک لحظه پاک شد. اون حرف بک کمی عجیب به نظر میومد. بک با ساده ترین حرفش موافقت کرده بود و همین عجیب بود. تا چند ثانیه‌ی بعد بدون اینکه هیچکدومشون گوشی رو قطع کنن همونطور موندن و در آخر این بک بود که گفت:

_ خب پس... الان میرم ولی دو ساعت دیگه میبینمت. فعلا...

گوشی رو روی اون قطع کرد و اون فرصت خداحافظی رو پیدا نکرد. تا دو ساعت دیگه به کارش ادامه داد و وقتی که صوای خسته نباشید بلند بقیه‌ی همکارانش رو که با همدیگه خداحافظی میکردن شنید دست از کار کشید.

حدود نیمی از چهره‌ی سوجین با رنگ کرمی پایه رنگ آمیزی شده بود و کمی به اون نقاشی روح بخشیده بود. بک میگفت اون نقاشی کجه اما مطمئن بود که منظور بک این بوده که فقط به اون بفهمونه از سوجین خوشش نمیاد. با فکر کردن به حرکات اون روز بک که سعی داشت اون رو هم قانع کنه خنده‌اش میگرفت.

بک بامزه بود... اوایل از دست کارهاش کلافه میشد ولی حالا با فکر کردن بهشون خنده‌اش میگرفت.

لباسهاش رو عوض کرد و درست زمانی که کلاه کپش رو گذاشت در رستوران باز شد و برخلاف تصورش به جای بک این سوجین بود که داخل شد و در رو پشت سرش بست.

× آهای آقا پسر‌... کسی اینجا نیست؟

با شنیدن صدای شاد و سر زنده‌ی سوجین قبل از بیرون اومدن از اتاق کمی مکث کرد. چرا اومده بود اینجا؟ بکهیون از اون دختر خوشش نمیومد و حالا اون میخواست بعد از اون شب کمی بک رو خوشحال کنه ولی مطمئن بود بک با دیدن سوجین دوباره تو قیافه میره و اخم میکنه.

از اتاق بیرون رفت و به اون دختر لبخند زد.

+ اوه سوجین سلام... اینجا چیکار میکنی؟

سوجین با خوش اخلاقی سر تکون داد و سمتش رفت. دستش رو به بازوی چان کشید و گفت:

× امروز منتظر بودم بهم زنگ بزنی تا همو ببینیم. دو روز گذشته و من خیلی خوب یادمه که بهت گفته بودم میخوام درمورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم.

چان سر تکون داد و گفت:

+ درسته ولی... یکم این دو روز سرم شلوغ بود و نتونستم باهات تماس بگیرم. امیدوارم ازم به دل نگرفته باشی...

سوجین نگاهش رو به دیوار داد و گفت:

× بخاطر این دیوار مشغول بودی نه؟ وایی چقدر عوض شده... واقعا کارت حرف نداره.

سمت دیوار رفت و از نزدیک نگاهش کرد.

× چقدر قشنگ جزئیات رو در آوردی... این کار واقعا سخته‌

ذوق کردنهای سوجین برای اون نقاشی باعث میشد لبخند بزنه ولی مدام صدای بک تو گوشش پخش میشد که میگفت:

_ من دوستش ندارم...

سوجین سمتش چرخید و گفت:

× بریم تو حیاط حرف بزنیم؟ اینجا خیلی بوی رنگ شدیدی میاد.

سر تکون داد و بعد از سوجین از در بیرون رفت. امیدوار بود که کار سوجین زودتر تموم شه و قبل از رسیدن بک اونجا رو ترک کنه چون دوست نداشت اون دو نفر همدیگه رو ببینن.

+ مشکلی پیش اومده؟

سوجین هوم کرد و گوشیش رو بیرون کشید. انگار که یهو استرس گرفته و دست و پاشو گم کرده بود.

× شاید به نظرت عجیب بیاد ولی برای گفتن این حرفها بهت خیلی تمرین کردم چان. من هیچ زمان از حرف زدن با تو خجالت نکشیدم ولی الان واقعا خجالت زده ام. شاید اگه شرایطم اینطوری نبود هیچ زمان همچین چیزی رو باهات مطرح نمیکردم ولی الان واقعا نمیدونم به جز تو به کی میتونم اعتماد کنم‌.

چان با کنجکاوی به اون دختر نگاه کرد و پرسید:

+ همه چیز اوکیه؟

سوجین سرش رو پایین انداخت و شروع به صحبت کرد.

اون دو نفر غرق صحبت با همدیگه بودن و اصلا متوجه نشدن بک از داخل رستوران به اونها زل زده و داره نگاهشون میکنه.

***********

بک بعد از اینکه تماسش رو با چان قطع کرد از روی تختش بلند شد و سمت کمد لباسهاش رفت. لی روی تخت لم داده بود و به اون خیره نگاه میکرد. یک پیرهن و شلوار که لی تازه براش اتو کرده بود بیرون کشید و پوشید‌. داشت موهاش رو مقابل آیینه مرتب میکرد که صدای دوستش رو شنید:

× میدونی که این فقط یه بیرون رفتن معمولیه مگه نه؟ قرار نیست بری دیت...

_ هوم...

× مطمئنی که متوجهش شدی؟

بک در حالی که از تو آیینه به اون خیره شده بود گفت:

_ میدونم خب که چی؟

× برای یک بیرون رفتن معمولی لازم نیست اونقدر دکمه های پیرهنت رو باز بذاری بک. چانیول قرار نیست با دیدن اینطور چیزهایی تحریک شه.

بک با نیشخند یک دکمه‌ی دیگه رو هم باز کرد و از تو آیینه به دوستش چشمک زد.

_ کی گفته برای چانیول دارم اینطوری حاضر میشم؟

یشینگ با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و پرسید:

× اگه برای اون نیست پس برای کیه؟

_ آخرین باری که تو این شهر کلاب رفتم کی بوده؟ واقعا تاریخش از دستم در رفته.

یشینگ از روی تخت پایین پرید و گفت:

× منظورت چیه؟ مگه هنوزم میخوای بری کلاب؟

_ هنوزم؟ چی باعث شده که فکر کنی قرار نبوده برم؟

یشینگ جلو رفت و مقابل بک وایساد. دست بک رو گرفت و سمت خودش چرخوند تا تو چشمهاش خیره شه.

× مگه تو نگفتی از پارک خوشت اومده؟

_ خب

× خب اگه واقعا خوشت اومده باشه که نباید چنین کارهایی رو بکنی دیگه.

بک تا چند ثانیه بهش خیره نگاه کرد و بعد زد زیر خنده. خنده های اون اخم بین پیشونی لی رو بیشتر و بیشتر میکرد.

_ فقط ازش خوشم اومده رفیق. عاشقش که نشدم. نکنه فکر کردی بعد از اینکه این حس رو پیدا کردم قراره بشینم گوشه‌ی خونه و هر شب انتظار برگشتن اون از سر کار رو بکشم؟

× پس چی؟

_ بیخیال. قرار نیست بخاطر اون پسر خودم رو از لذت های زیبای دنیا محروم کنم. تا زمانی که اون بتونه با حسش نسبت به من کنار بیاد باید کمی خودمو سرگرم کنم وگرنه دیوونه میشم.

لی میدونست حرفهای بک بی منطقن و بدون فکر کردن داره بهش جواب میده و از ته دل امیدوار بود چرت و پرت محض باشن و بک فقط بخاطر دیدن اون پسر انقدر هیجان داشته باشه. بعد از اون روز که دید چانیول چطور بک رو بغل کرده و خوابیده کمی بهش شک کرده بود ولی هنوز هم در حدی نبود که بتونه با اطمینان بگه ممکنه بین اون دو نفر اتفاقی بیوفته.

× بعدش چی؟ بعد از اینکه اون پسر با احساساتش نسبت به تو کنار اومد میخوای چیکار کنی؟

بک با بی تفاوتی شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:

_ فعلا به اون مرحله نرسیدم. هر وقت برسم میام پیشت تا نصیحتم کنی و مواظب باشی زندگیم رو نابود نکنم.

به دنبال این حرف از کنار دوستش گذشت و کتش رو پوشید.

لی از این حرف بک خیلی میترسید. اگه بعد از اینکه چان ازش خوشش میومد خسته میشد و اون پسر رو پس میزد چی؟ بعدش باید چیکار میکردن؟

بک بعد از بیرون زدن از خونه سوار ماشین شد و یک ساعت تمام تو خیابان ها چرخید. از یه سوپرمارکت دو بطری آبجو خرید و تا زمانی که به ساعت نه نزدیک میشد پشت ماشین یکی از بطری ها رو تموم کرد. ده دقیقه تا ساعت نه وقت داشت که دور زدن رو تموم کرد و سمت رستوران روند.
فوقش این بود که کمی زودتر اونجا میرفت و با چان حرف میزد. ماشین رو مقابل رستوران نگه داشت و قبل از پیاده شدن به آیینه‌ی ماشین نگاه کرد و بالم لبش رو بیرون کشید.

لبهاش بخاطر مزه‌ی آبجو تلخ بودن و اون به دلیل اینکه تمامی احتمالات رو درنظر میگرفت بالم لب توت فرنگی رو به لبش زد تا مزه‌ی لبهاش عوض شه. بعد از اینکه کمی عطر به خودش زد کتش رو پوشید و از ماشین پیاده شد.

رستوران خلوت بود و این یعنی بقیه رفته بودن. داخل شد و به اطراف سرک کشید‌. خبری از چانیول نبود. یعنی ممکن بود تو حیاط باشه؟ داشت سمت در حیاط میرفت که چشمش به نقاشی روی دیوار افتاد... آه اون دختره...

با دیدنش اوقاتش تلخ میشد و نمیخواست امشب بد اخلاقی کنه. چان میخواست یک چیزی نشونش بده و اگه قرار بود یه نقاشی دیگه باشه باید سعی میکرد خودش رو هیجان زده و مشتاق نشون بده.

لبخند زد و سمت در رفت تا با لبخندش اون پسر رو سورپرایز کنه ولی با منظره‌ای که پیش چشمش دید خودش سورپرایز شد و لبخند روی لبش جاشو رو به اخمهای غلیظ بین پیشونیش داد.
سوجین دیگه اونجا چیکار میکرد؟

داشتن با همدیگه حرف میزدن و سوجین سرش رو پایین انداخته بود. چانیول نمیخندید و به خوش اخلاقی همیشه نبود بلکه داشت با جدیت درباره‌ی موضوعی صحبت میکرد.

این اولین باری بود که جدیت چانیول رو میدید و به نظرش واقعا جذاب بود‌. اون مرد با قیافه‌ی جدی و اخم و موهای فر به طرز لعنتی ای خوب به نظر میومد اما بک رو به این فکر وا میداشت که چان با لبخند جذاب تره.

نمیخواست مزاحمشون شه و منتظر موند تا ببینه صحبت هاشون کی تموم میشه که با دیدن حرکتی که سوجین زد یه پوزخند ناباور روی لبش شکل گرفت و با چشمهای ریز شده نگاهشون کرد. سوحین جلو رفت و گونه‌ی چان رو بوسید. چانیول حرکتی نکرد... پسش نزد.

_ چرا پسش بزنه؟ مشخصه خوشش اومده... پسره‌ی احمق بی لیاقت.‌‌..

تا چند ثانیه‌ی دیگه به اونا نگاه کرد و بعد سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد. پارک چانیول بی لیاقت... اون ازش خوشش اومده بود. چرا چان متوجه نشد؟
چرخید از رستوران خارج شه که نتونست تحمل کنه و چرخید سمت دیوار. اون دیوار خالی خیلی قشنگتر بود تا اینکه بخواد چنین طرحی رو روی خودش داشته باشه. نگاهش به سطل رنگ روی زمین افتاد. خم شد و سطل رو برداشت و همه‌اش رو به دیوار پاشید.

رنگ آبی تمام دیوار رو پر کرد و رسما گند زد به چهره‌ی سوجین. صدای بلندی که ایجاد کرد باعث شد اون دو نفر به خودشون بیان و تونست صدای بلند چانیول که اون رو صدا میکرد بشنوه ولی براش مهم نبود. سطل خالی رو کناری انداخت و از در رستوران بیرون رفت. با عجله سوار ماشین شد و حرکت کرد. از آیینه‌ی ماشین دید که بعد از چند ثانیه چانیول از در خارج شد و وسط خیابون دوید تا بتونه ماشین اون رو ببینه.

چقدر چانیول بد سلیقه بود. اون مقابلش بود و باز چانیول دور و بر کسی مثل سوجین میپلکید. واقعا بهم میومدن... احمقای بی خاصیت. پاش رو روی پدال گاز فشار داد و سمت مقصد بعدیش روند... بار...

**********

با شنیدن یه صدای بلند مثل ریختن آب از بالا روی زمین از سوجین فاصله گرفت. باورش نمیشد یکم پیش سوجین چیا بهش گفته و چطور تونسته اون رو ببوسه. حس خوبی نداشت و حالا با دیدن بک که داشت از رستوران بیرون میرفت حس کرد قلبش از تپش افتاده. بک اومده بود. اونا رو دیده و دچار سوءتفاهم شده بود.

اونقدر یهو هول کرد که سوجین رو به عقب هول داد و با صدا زدن اسم بک سمت داخل دوید. وقت نداشت که به علت هول شدن و نگران شدنش فکر کنه فقط میخواست جلوی بک رو بگیره. میخواست بهش بگه اشتباه متوجه شده. حالا چرا؟ این رو نمیدونست.

با دیدن دیوار رستوران برای چند لحظه از حرکت وایساد و به اون دیوار که نصفش آبی شده و چهره‌ی سوجین زیرش محو شده بود نگاه کرد. بک... بچه‌ی حسود لجباز...

از در بیرون رفت و تا وسط خیابون دوید. ماشین بکهیون با سرعت ازشون دور میشد. سوجین پشت سرش بیرون اومد و گفت:

× چی شده؟ بکهیون شی بود؟ اون این گند رو به دیوار زده؟

چرخید سمتش و بهش اشاره کرد.

+ بدو بیا باید بریم.

سوجین بیرون اومد و اون در رستوران رو قفل کرد. با همدیگه سوار ماشین شدن و از سوجین خواست اون رو به خونه برسونه. تو مسیر چند بار با بک تماس گرفت اما جوابی بهش نمیداد. در آخر ناامید از برقراری تماس با بک با شماره‌ی لی تماس گرفت و شانس آورد که اون جوابش رو داد‌

× سلام چانیول همه چیز مرتبه؟

+ سلام لی... ببخشید یه سوالی داشتم. ممکنه بدونی بک کجا ممکنه باشه؟

سوالش خیلی یهویی بود و مشخصا لی هم جا خورد.

× بک؟ اون قرار بود بیاد پیش تو. مگه نیومده هنوز؟

+ چرا اومد ولی بعدش سریع رفت. الان باهاش کار دارم و نمیدونم کجا میتونم پیداش کنم. نیومده خونه؟

صدای خنده‌ی لی رو شنید.

× آها... بهم گفت بعدش میره بار برای تفریح. نمیدونم کدوم بار میره چون بهم چیزی نگفت. میخوای بهش زنگ بزنم؟

+ نه ممنون خودم پیداش میکنم. لطف کردی. یکم دیگه میبینمت.

تماس رو قطع کرد و به سوجین گفت:

+ لطفا دور بزن. من رو ببر باری که اون شب رفتیم.

سوجین دور زد و بعد از اینکه نیم نگاهی به اون انداخت گفت:

× چرا اینطوری میکنی؟ بکهیون شی که بچه نیست... مگه گم شده که انقدر ترسیدی؟

چانیول آب گلوش رو قورت داد و عرق نشسته روی پیشونیش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:

+ من نترسیدم. فقط باید درمورد موضوعی باهاش حرف بزنم.

× اصلا اون اونجا چیکار داشت؟ چرا دیوار رو خراب کرد؟ دیوار به اون قشنگی...

+ اینجا برو سمت راست

چان بهش آدرس داد و کلاهش رو از سرش برداشت و موهاش رو بهم ریخت. بک چی دید؟ اینکه سوجین اون رو بوسیده؟ چرا انقد ترسیده بود؟ به بک ربطی نداشت. اون یک آدم آزاد بود و میتونست هرکاری بکنه. حتی میجو هم اون اطراف نبود که  بخواد دچار سوءتفاهم شه یا اینکه نقشه‌ی بک نابود شه... اون کار اشتباهی نکرده بود و بک دلیلی برای عصبانیت نداشت.

درستش همین بود. باید ریلکس برخورد میکرد. اتفاق بدی نیوفتاده بود. حتی باید بابت خراب کردن اون دیوار از بک طلبکار میشد و از موضع بالا حرف میزد. امشب میخواست بک رو خوشحال کنه ولی به بدترین شکل ممکن همه چیز خراب شد.

وقتی ماشین سوجین مقابل بار پارک شد چان خواست پیاده شه که سوجین دستش رو گرفت.

× چان...

سمتش چرخید و نگاهش کرد. سوجین سرش رو پایین انداخت و گفت:

× من منتظر جوابت میمونم. لطفا فکرات رو بکن و بعد بهم خبر بده. دوست دارم روی کمکت حساب کنم پس لطفا نا امیدم نکن باشه؟

چانیول با اینکه عجله داشت ولی لبخند زد و براش سر تکون داد. از ماشین پیاده شد و با عجله سمت بار رفت. بیست دقیقه‌ی بعد تونست از اون صف طولانی بگذره و داخل شه. بار مثل همیشه شلوغ بود. بوی شدید سیگار و الکل چهره‌اش رو در هم میکرد اما اون قبلا هم تو چنین شرایطی قرار گرفته بود.

قبلا هم برای پیدا کردن بک به چنین جایی اومده و اون رو روی یک مبل گوشه‌ی بار پیدا کرده بود. الان هم اولین جایی که نگاه کرد همون مبل بود با این تفاوت که اینبار چند نفر دیگه روش نشسته بودن.

نگاهش رو به اطراف چرخوند. بک رو پیدا نمیکرد. نه تو پیست رقص نه کنار بار نه روی مبلها و نه هیچ گوشه‌ی بار خبری از بک نبود. وقتی کاملا از نبود بک تو اون مکان مطمئن شد سمت پله ها رفت و ازشون بالا رفت.

خیلیا حتی صبر نکرده بودن اتاق خالی پیدا بشه و توی راه پله در حال عشق بازی و لمس کردن همدیگه بودن. یعنی ممکن بود بکهیون تو یکی از اون اتاقا باشه؟

حالش داشت بهم میخورد چون اون فضای خفه بهش نمیساخت. در تمامی اتاقها بسته بودن و اون نمیدونست با باز کردنشون با چه صحنه هایی مواجه میشه. داشت به یک راه حل فکر میکرد که در یکی از اتاقها باز شد و یه دختر با اخم و عصبانیت خارج شد.

÷ این دیگه چه دیوونه ایه؟ رسما منو با مامانش اشتباه گرفت.

شاخکهاش تیز شد و سمت در باز اتاق رفت. به داخل سرک کشید و بالاخره تونست پیداش کنه. بک با بالا تنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه میکرد. داخل شد و در رو پشت سرش بست. برای اینکه دو نفر دیگه به اونجل نیان و مزاحم حرف زدنشون نشن حتی در رو هم قفل کرد.

نور قرمز اتاق فضا رو عجیب میکرد و سکوت بک و اینکه هیچ تلاشی برای فهمیدن این موضوع که چه کسی داخل شده چانیول رو متعجب میکرد.
قبل از اینکه دهن باز کنه و حرف بزنه صدای نیشخند بک رو شنید.

_ اوه ببین کی اینجاس... پارک چانیول... بهترین دوست دنیا...

اون چیزی نگفته بود و بک حتی نگاهش هم نکرد ولی متوجه حضور اون شده بود.

+ بک... اینجا چیکار میکنی؟

بک با لبخند سرش رو بلند کرد و به اون خیره شد.

_ مشخص نیست؟ دارم خوش میگذرونم

بعد از این حرف هم از روی تخت بلند شد و کم کم سمت اون رفت‌

+ چرا انقدر زود از رستوران بیرون اومدی؟

_ چرا؟ مگه نمیخواستی یه چیزی نشونم بدی؟ خب دادی دیگه. منم همشو دیدم... تا لحظه‌ی آخرشو...

+ تو حتی صبر نکردی حرف بزنیم. همینطوری گذاشتی رفتی.

بک بهش رسید و کلاهش رو از روی سرش برداشت. چان حرکتی نکرد و فقط به اون پسر که تا خرخره نوشیده بود نگاه کرد‌.

_ فایده‌ی حرف زدن چیه؟ میخواستی چیزی که نشونم میدی رو توجیه کنی؟ من توجیه نمیشم دوست عزیز ای کاش همتون این رو بفهمین.

+ مگه میدونستی چی رو میخوام نشونت بدم؟ تو حتی منتظرم نموندی‌. سوجین یهویی اونجا پیداش شد قرار نبود اون پیشمون بمونه.

_ اوه واقعا؟ میتونستی بیرونش کنی خب. اما نه چی دارم میگم؟ مگه پارک چانیول میتونه چنین کاری بکنه؟

+ اگه به جای اینکه مثل بچه های لجباز قهر کنی و از اونجا بیرون بزنی کمی بیشتر صبر میکردی میدیدی که چه اتفاقاتی میتونست بیوفته.

بکهیون لبخند دندون نمایی بهش زد و با دست یکم اون رو به عقب هول داد. چان توقعش رو نداشت و یک قدم عقب رفت‌

_ یعنی اگه صبر میکردم قرار بود بیشتر ببینم؟ بعدش نوبت کجا بود؟ لبهات؟ عشقت قرار بود لبهات رو ببوسه؟

دوباره اون رو به عقب هول داد و چان باز هم یک قدم دیگه به عقب برداشت. باید جلوش رو میگرفت ولی گذاشته بود هر کاری که میخواد بکنه. لحن بک دلخور نبود و پر از سرمستی بود اما چشمهاش... دلخور بودن.

+ داری در مورد چی حرف میزنی؟ کدوم عشق؟

_  دارم در مورد فداکاری هایی که تو دوستی برای بقیه میکنی حرف میزنم... حتما صبر میکردی تا لبهات رو ببوسه مگه نه؟ به هر حال عشقته‌‌.

دوباره به عقب هول داده شد و بک جلو اومد. نمیدونست آخرش به کجا ختم میشه ولی مانع اون پسر نمیشد. انگار که دستهاش برای ممانعت کردن بالا نمیومدن. در مقابل بک خلع سلاح شده بود.

_ احتمالا تو ذهنت هم تصورش کردی. خودت گفتی چشم و گوش بسته نیستی پس این یعنی یه سری فانتزیا داری. به نظرت دختره تا چه حد حرفه ایه؟ هوم؟

مشروب و الکل ذهنش رو تعطیل کرده بود و نمیدونست که در حال حاضر به عنوان یک دوست عادی حق نداره جنین سوالاتی رو از چان بپرسه و اون پسر با یه به تو چه ی خیلی ساده میتونه اونجا رهاش کنه و بره. اما اون مست بود و این چیزها رو نمیفهمید ولی چانیولی که هوشیار بود و اون رو پس نمیزد چی؟ اون که همه ی این ها رو میدونست.

+ داری چرت میگی بک. چی خوردی؟ مشخصه اصلا بهت نساخته.

_ اوه نگران من نباش من عالیم دوست عزیز. اما خب تو نگرانم شدی مگه نه؟ میخوای کمکم کنی؟

+ فکر میکنی این که هر بار هرچیزی رو میبینی و باب میلت نیست اگه بیای اینطور جایی و مست کنی همه چیز حل میشه؟

_ حل شه؟ مگه من مشکلی دارم که بخوام حلش کنم؟

دوباره چان رو به عقب هول داد و این بار پشت جان به دیوار خورد و نمیتونست عقب بره. بک جلو اومد و بدنش رو به چان چسبوند. چانیول از بالا نگاهش میکرد و اون رو پس نمیزد. چشمهای نیمه باز بکهیون نمیذاشتن اون رو پس بزنه‌.

امشب کاملا عجیب رقم خورده بود و حالا که اون کنترلش رو از دست داده بود شاید باید منتظر میموند تا نتیجه رو نگاه کنه و دست از تلاش کردن برداره. دستهاش بالا اومده و بازوهای برهنه‌ی بک رو لمس میکردن اما اون پسر رو به عقب هول نمیداد.

+ بک اونطور چیزی نبود. سوجین اونجا بود تا از من کمک بخواد. این چیزی که تو بهش فکر میکنی بین ما اتفاق نیوفتاده.

_ چرا داری توضیح میدی؟ مگه تو واقعا دوست پسرمی؟

سوال یهویی بکهیون باعث شد ساکت شه و چیزی نگه. نباید توضیح میداد. درستش همین بود.

بک نگاهش رو پایین تر آورد و به لبهای چان نگاه کرد. اگه امشب نمیرسید و سوجین اون لبها رو میبوسید چی؟ اگه مزه‌ی لبهاش تو ذهن چانیول میموند چی؟ آخه خودش به خوبی لبهای چان رو به خاطر داشت و اگه چان این خاطره رو با کسی دیگه پیدا میکرد چی؟

دستش رو بالا آورد و پشت گردن چان برد. از پشت به موهاش چنگ زد و سرش رو کمی پایین کشید. ابروهای چان تو هم شد ولی دست بک رو پس نزد. انگار فلج شده بود.

+ بک... چیکار میکنی؟

بک صداش رو پایین آورد و با لحن اغواگرایانه ای گفت:

_ نگران نباش... این بار لبهای من هم شیرینن. شاید شیرین تر از لبهای سوجین.

بعد از زدن این حرف روی نوک پاش بلند شد و لبهاش رو محکم روی لبهای چان کوبید. این بار بالم لب زده بود و قرار نبود لبهاش تلخ باشن. شاید این بار تو خاطر چان ثبت میشد و این مرحله رو پشت سر میذاشتن.

***********

خب این هم از این پارت😍😇

ووت و کامنت رو فراموش نکنین دوستان و اگه تا الان تو چنل جوین نشدین زودی جوین شین که هم اسپویل از قسمتهای آینده خواهیم داشت و هم یه سورپرایز براتون دارم🙈😊

آیدی چنل:

sabsab_infernal

Continue Reading

You'll Also Like

2.3M 117K 65
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
893K 41.2K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
6.8K 166 24
| Lorraine- a 16 year old girl moved to Germany recently, from Ukraine, with her family. What happens when she meets a local player and makes a bet a...
2K 386 8
🍂فیکشن : ichou 🍂کاپل: چانبک 🍂ژانر: درام، تاریخی 🍂محدودیت سنی: +18