The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

18

893 270 210
By sabaajp

تو اتاقش نشسته بود و با گوشی جدیدش ور میرفت. فعلا نمیتونست اون گوشی رو به کیم جونگین پس بده و این خیلی خجالت آور بود. البته اون تصمیم داشت گوشی رو پس بده ولی چون جونگین مجبورش کرد که پول صبحونه و میزهای رزرو شده رو پرداخت کنه مجبور بود کمی بیشتر اون گوشی رو پیش خودش نگه داره.

تو اینترنت میچرخید و جدیدترین و خفن ترین موتور ها رو چک میکرد. همیشه دوست داشت یه موتور برای خودش داشته باشه و حتی برای خریدنش هم برنامه ریزی میکرد.

اما هربار مشکلی براش پیش میومد که مجبور میشد تمام پس اندازهاش رو خرج کنه و الان هم که حتی پول خرید یه گوشی ساده رو نداشت. آهی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد.

_ آه کیونگسو... داری با زندگیت چیکار میکنی؟ با این سن حتی نمیتونی یه موتور ساده بخری... حتی گوشی دستت هم متعلق به خودت نیست پسر... چیکار میکنی پس؟

از عکس یه موتور اسکرین شات گرفت. موتور خفنی بود. محکم هم به نظر میرسید. مصرف بنزینش هم کم بود و زیاد سر و صدا نداشت. تنها مشکلش قیمت بالاش بود.

_ یعنی میشه روزی برسه که بدون فکر کردن به موجودی حسابت این موتور رو بخری؟

با خودش حرف میزد و از خودش سوال میپرسید.
پوفی کشید و از نت بیرون اومد. خواست گوشی رو کناری بندازه که به یاد چانیول افتاد. چند روز بود که با همدیگه حرف نزده بودن و از حال و روز دوستش بی خبر بود.

باهاش تماس گرفت و بعد از چند بوق صدای گرفته‌اش رو شنید.

+ هی کیونگ... پس بالاخره زنگ زدی.

_ چه بلایی سر صدات اومده؟

صدای سرفه های چان به گوشش خورد.

_ سرما خوردی؟

+ آره. امروز بهترم ولی دیشب داشتم میمردم.

تو جاش لم داد و پرسید:

_ چرا؟ با سر و کله‌ی خیس بیرون رفته بودی؟

+ مجبور بودم. دیرم شده بود و نمیتونستم موهامو خشک کنم.

_ خب الان چی؟ دکتر رفتی؟ آمپول زدی؟

+ نه. تو خونه موندم و دارم استراحت میکنم.

کنار شقیقه‌اش رو خاروند و پرسید:

_ اون پسره بیون بکهیون... اون ازت مواظبت میکنه؟ یادمه گفته بودی با همدیگه دوست شدین.

مکثی شد و صدای چانیول رو نتونست بشنوه. 

+ آره. حواسش بهم هست.

_ الکی میگی؟

+ نه راست میگم. دیشب برام سوپ خرید.

هومی کرد و سر تکون داد. دلش میخواست درمورد اتفاقات اخیر با چان حرف بزنه اما نمیخواست همیشه اون کسی باشه که از مشکلاتش میگه. برای همین پرسید:

_ اوضاعت با سوجین چطور پیش میره؟ بالاخره وارد رابطه شدین یا نه؟

تونست صدای پوزخند چان رو بشنوه. این یعنی دوستش هنوز هیچ پیشرفتی در این زمینه نداشت.

_ هنوزم داری دست دست میکنی؟ تا کی تصمیم داری صبر‌ کنی چان؟

+ بحث صبر کردن نیست. اینجا یه اتفاقایی افتاده... تو چیزی نمیدونی.

_ چه اتفاقی افتاده مگه؟

صدای خش خشی رو از پشت خط شنید. احتمال داد که چانیول از جاش بلند شده باشه. کمی بعد صدای بسته شدن در رو شنید و دوباره خش خش به گوشش خورد.

+ درمورد بکهیونه.

_ خب بکهیون به تو چه ربطی داره؟

+ درگیر یه داستانی شده که پای منم وسط کشیده. با این اوضاع فعلا نمیتونم به سوجین نزدیک شم. یعنی اگه این کار رو بکنم فقط یه پسر هوس باز لاشی به نظر میام.

با گیجی دستش رو به پشت گردنش کشید و گفت:

_ نمیفهمم چی میگی... هوس باز و لاشی؟ مگه بکهیون برگشته گفته تو دوست پسرشی که پات وسط باشه؟

همینطوری و کاملا شانسی چنین حرفی رو زد و توقع داشت چانیول فورا سرش داد بکشه اما حرف چانیول بیشتر از قبل گیجش کرد.

+ تو از کجا فهمیدی؟

چشمهاش تا آخرین حد گرد شد و از روی تخت پایین پرید.

_ صبر کن ببینم. پسره واقعا اینکارو کرده؟ تو چیکار کردی؟ باهاش کنار اومدی؟

صدای پوف بلند چانیول رو شنید.

+ چیکار باید بکنم؟ منتظرم تا این وضعیت تموم شه.

_ این وضعیت کی تموم میشه؟

+ وقتی که دختره از اینجا بره. احتمالا فردا میره و بعدش خلاص میشم.

_ خلاص؟ از چه نظر؟

+ از این نظر که دیگه قرار نیست نقش دوست پسر بک رو بازی کنم.

حتی فکر کردن به اینکه چان با یه پسر اون هم بیون بکهیون پسر بیون جون وو تو رابطه باشه براش خنده دار بود. البته چرا که نه؟ چانیول مهربون بود، مودب بود، دوست داشتنی بود، جذاب و خوش قیافه بود... تنها یه مشکل داشت و اونم این بود که چان... گی نبود.

سوالی که ذهنش رو مشغول کرد پرسید:

_ بکهیون چی؟ بعد از رفتن دختره حاضره بیخیالت شه؟

+ برای چی نباید بیخیال شه؟

به آرومی دوباره روی تخت نشست و گفت:

_ نمیدونم چطوری بگم. برای یه پسر گی پیدا کردن پارتنر سخته به خصوص اگه تو جامعه‌ای زندگی کنه که اکثر مردمش هموفوبیکن. کشور ما هم دقیقا همینطوریه... مطمئنا بک قرار نیست خیلی راحت باشه و میترسم به بهانه‌ی این بازی بهت بچسبه و دیگه ولت نکنه‌

سکوت طولانی چانیول بهش میفهموند که داره به حرفهاش فکر میکنه.

+ بکهیون اینطوری نیست. قرار نیست بهم بچسبه.

صدای سرفه‌های چان بلند شد. بعد از چند ثانیه دوستش پرسید:

+ از تو چه خبر؟ دوست پسرت هنوز پیداش نشده؟

قیافش پوکر شد و بعد از یه نفس عمیق به تندی جوابش رو داد.

_ درموردش بهت چی گفته بودم چان؟

+ فقط میخوام بدونم که تنها هستی یا نه.

_ تنها نیستم. توام هستی دیگه.

+ منظورم یه رابطه‌ی عاطفیه. درست مثل چیزی که با روبی تجربه کردی.

شنیدن اسمش کافی بود تا از کوره در بره و سر دوستش فریاد بزنه:

_ مگه نگفتم دیگه درموردش حرف نزن؟ نخیر پیداش نشده و به نفعشه پیداش نشه چون اگه ببینمش بلافاصله دیکش رو قطع میکنم و به خورد خودش میدم. توام انقد چشم انتظار اون عوضی نشین چان چون قرار نیست دیگه ببینیش.

+ هی من فقط خواستم بدونم که...

_ ندون. لطفا دیگه هیچی درمورد اون ندون.

بعد از زدن این حرف گوشی رو قطع کرد و روی تخت انداخت. باز دوباره فکر کردن به اون مرتیکه‌ی لاشی کافی بود تا اعصابش به شدت بهم بریزه و اون رو به مرز جنون برسونه.

********

پشت میزش تو اتاق نشسته بود و با گوشیش کارهای کیونگسو رو چک میکرد. اون پسر چرا انقدر بیخیال بود؟ به جای اینکه روی پرونده‌اش کار کنه و دنبال موارد مشابه با اون قتل بگرده داشت مدلهای مختلف موتور رو چک میکرد.

اخماش تو هم شده بود و بی حوصله بود. صدای پسر تو گوشش پخش میشد.

پسره از یک عکس اسکرین گرفت و بعد به خودش گفت:

_ یعنی میشه روزی برسه که بدون فکر کردن به موجودی حسابت این موتور رو بخری؟

موتور مسخره‌ای بود. به نظرش بیخودی گرون بود. ولی خب احتمالا پسره دوستش داشت.

_ شاید فعلا نشه. من الان با حساب کردن پول یه صبحونه‌ی ساده به پوچی رسیدم اونوقت توقع دارم به این زودیا روزی برسه که چنین موتوری بخرم؟

نیشخندی زد و دوباره به عکس نگاه کرد. ظاهرا پسره هنوز بخاطر پولی که از دست داده بود غصه میخورد.
کمی بعد کیونگسو با فردی به اسم چان تماس گرفت و مشغول حرف زدن شدن. صدای پسرره بم و خش دار بود و مشخص شد که دوست صمیمی کیونگسوعه.

_ اون پسره بیون بکهیون... اون ازت مواظبت میکنه؟

داشت با بی تفاوتی به حرفهاشون گوش میداد که با شنیدن اسم بکهیون شاخکهاش تیز شد و صاف نشست. بیون بکهیون... همون بیون بکهیونی که اون میشناخت؟

_ نمیفهمم چی میگی. هوس باز و لاشی؟ مگه بکهیون برگشته گفته تو دوست پسرشی که پات وسط باشه؟

_ نمیدونم چطوری بگم. برای یه پسر گی پیدا کردن پارتنر سخته به خصوص اگه تو جامعه‌ای زندگی کنه که اکثر مردمش هموفوبیکن. کشور ما هم دقیقا همینطوریه... مطمئنا بک قرار نیست خیلی راحت باشه و میترسم به بهانه‌ی این بازی بهت بچسبه و دیگه ولت نکنه‌

پسر گی؟ داشت چیا میشنید؟ بکهیون گی بود؟ ولی اون عوضی که با دوست دختر جونگین خوابیده بود. چطور ممکن بود گی باشه وقتی که...

اصلا کیونگسو اون پسر رو از کجا میشناخت؟ این اطلاعات رو از کجا داشت و اون چانیول دقیقا این وسط چیکاره بود؟

اون به هدف دیگه‌ای قرار بود مکالمات کیونگسو رو چک کنه ولی حالا با شنیدن اسم بکهیون معادلاتش بهم ریخته بود.

+ از تو چه خبر؟ دوست پسرت هنوز پیداش نشده؟

دوست پسر کی؟ دو کیونگسو؟

+ منظورم یه رابطه‌ی عاطفیه. درست مثل چیزی که با روبی تجربه کردی.

_ مگه نگفتم دیگه درموردش حرف نزن؟ نخیر پیداش نشده و به نفعشه پیداش نشه چون اگه ببینمش بلافاصله دیکش رو قطع میکنم و به خورد خودش میدم. توام انقد چشم انتظار اون عوضی نشین چان چون قرار نیست دیگه ببینیش.

کمی بعد تماس قطع و گوشی هم خاموش شد. با بهت و تعجب به عقب تکیه داد و تو موهاش دست کشید. برای کمتر از ده دقیقه کلی اطلاعات بی ربط به موضوع اما جدید بهش رسیده بود که برای تجزیه و تحلیل کردنشون به زمان نیاز داشت.

تا به اینجای کار یه سری چیزها فهمیده بود.

دو کیونگسو دوستی به اسم چانیول داشت. چانیول نقش دوست پسر بیون بکهیون رو بازی میکرد اما خودش گی نبود. بکهیون احتمالا گی بود و فقط برای اذیت کردن اون با دوست دخترش خوابیده بود و در آخر... دو کیونگسو گی بود...

****************

امروز آخرین روز بود. میجو از اینکه داشت این شهر و حتما بکهیون رو ترک میکرد بینهایت غمگین بود و این رو میشد از شونه های افتاده و لبهای آویزونش فهمید. از صبح به بهانه‌ی وقت گذرونی با جیون تو خونه‌ی اونها نشسته بود ولی جیون حتی نیم نگاهی هم بهش نمینداخت و هرچی پدربزرگش میگفت با میجو برن تو حیاط و بازی کنن اصلا گوش نمیداد.

به جاش یا به پای لی یا اون میچسبید و یه سوال تکراری رو بارها میپرسید.

× دایی هیون کجاست؟

هیچکدوم جواب این سوال رو نمیدونستن و گوشی بک خاموش بود. لی چند بار ازش پرسید که دیشب چه اتفاقی بینشون افتاد و اون فقط جواب داد که بک کمکش کرده و اون رو به خونه آورده.

نمیدونست دیشب چش شده بود. احتمالا بخاطر مریضی حساس و زودرنج شده بود. بک یه فرد مستقل بود و روابط و زندگیش کاملا به خودش مربوط بود.
این حرف رو میزد اما هر بار که چشمش به یشینگ میوفتاد ناخودآگاه اخم میکرد.

ساعت دوازده ظهر میجو از اونجا رفت و تنهاشون گذاشت. دختر به طرز عجیبی حتی از چشم تو چشم شدن با اون هم طفره میرفت.

تو فکر بود که گوشیش زنگ خورد. سوجین باهاش تماس میگرفت. صداش رو کمی صاف کرد و تماس رو جواب داد.

+ سلام سوجین چطوری؟

صدای جیغ دختر از سمت دیگه باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده.

× چان حالت چطوره؟ بهتری؟ دیشب داشتی منو میکشتی از استرس. رفتی بیمارستان؟ دکتر چی گفت؟ الان بهتری؟

خنده‌اش گرفت و گفت:

+ بابت دیروز ازت ممنونم. الان خیلی بهترم و مطمئنم که تا عصر کاملا خوب میشم.

× چطور همچین چیزی میشه؟ دیشب برای یک لحظه فکر کردم داری میمیری اونوقت الان میگی خوبی؟ مثل بچگیات داری پرروبازی درمیاری؟

+ نه واقعا میگم. حالم خیلی بهتره. از صبح تو خونه استراحت کردم و کلی سوپ و دارو خوردم. حالم واقعا خیلی بهتره.

بعد از چند ثانیه سکوت صدای خنده‌ی دختر رو شنید.

× واقعا خوشحالم که حالت خوبه. اگه خوبی میتونی امروز برنامه بچینی یا نه؟

+ برنامه؟

× آره. من و تو و لوکاس... میتونیم با همدیگه بریم سینما.

نگاهش رو به جیون که کنارش نشسته و با چشمهای تخس و شیطونش نگاهش میکرد داد.

+ ام خب من... راستش نمیدونم برنامه‌ی بقیه چی باشه.

× برنامه ی بقیه؟ منظورت از بقیه بکهیونه؟

منظورش از بقیه یشینگ و آقای بیون و جیون و همینطور بکهیون بود ولی به جای اینکه اسم همه رو بیاره خیلی آروم گفت آره‌.

× نگران بکهیون نباش. الان اون و لوکاس با همدیگه بیرونن و احتمالا برای تایم سینما اونقدر خسته شده که ترجیح میده برگرده خونه و استراحت کنه.

ابروهاش با تعجب بالا رفت.

+ الان بکهیون با لوکاسه؟

× آره. صبح لوکاس بهش زنگ زد و خواست همدیگه رو ببینن.

پوزخند محوی زد و سر تکون داد. بیچاره آقای بیون و لی. چقدر نگران اون پسر بودن.

× خب تصمیمت چیه؟ میای بریم یا نه؟

+ مشکلی ندارم. اتفاقا به نظرم عالیه. ساعت چند همدیگه رو ببینیم؟

_ منم بیام.

با شنیدن صدای جیون که کنارش نشسته بود نگاهشو به بچه داد. جیون با دست به خودش اشاره کرد و گفت:

_ منم بیام. پسر خوبیم. اذیتتون نمیکنم.

لبخند زد و موهاش رو نوازش کرد.

× میتونم برای ساعت شش بلیط بگیرم. سه تا بلیط میگیمرم و نیم ساعت قبل از شروع فیلم همدیگه رو میبینیم خوبه؟

+ چهارتا بلیط بگیر.

× چرا چهارتا؟ بکهیون باهامون نمیاد. فقط خودمونیم.

+ میدونم. ولی میخوام یه نفر دیگه رو هم با خودم بیارم.

به جیون چشمک زد و وقتی بچه با صدای بلند فریاد شادی سر داد از سوجین خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.

پس بکهیون الان با لوکاس بود. به اون ربطی نداشت. بک یه فرد کاملا مستقل بود و میتونست با هرکسی که میخواد وقت بگذرونه.

نگاهش رو به میز مقابلش داد که با جعبه‌ی خالی ساعت هوشمند مواجه شد. پس ساعته کجا بود؟
لی که روی مبل کناری نشسته و سرش تو گوشیش بود رو صدا کرد و با اشاره به جعبه‌ی خالی پرسید:

+ ساعته کجاست؟

× چی؟

+ جعبه خالیه. ساعتش کجاست؟

× دیشب بک قبل از اینکه بیاد دنبال تو ساعتشو پوشید. حتما دست بکهیونه دیگه.

چان نگاهش رو دوباره به اون جعبه‌ی خالی داد. حس خوبی بهش نداشت. چانیول همیشه به حسهاش اعتماد داشت.

***********

× چرا انقدر غذا سفارش دادی؟ نمیتونیم همشونو بخوریم...

لوکاس همونطور که با تعجب به میز پر از غذا نگاه میکرد گفت و بک فقط با یه پوزخند چنگالش رو تو ظرف پاستا فرو کرد و جواب داد:

_ به قد و هیکلت نمیاد بخوای مثل دخترای لوس کم اشتها برخورد کنی.

× من اصلا کم غذا نیستم. ولی فکر نکنم هیچ آدمی بتونه چهار مدل پیتزای مختلف با شش مدل پاستا و ساندویچ و چیزهای دیگه رو بخوره.

_ اگه نتونستیم بخوریمش خوش به حال گربه‌های تو خیابون میشه نمیخواد نگران باشی

بک کمی از نوشابه‌اش نوشید و دوباره مشغول خوردن شد. لوکاس با لبخند و دست به سینه به عقب تکیه داده بود و اون رو نگاه میکرد. بعد از چند دقیقه پرسید:

× نظرت درمورد تیپ امروزم چیه؟

_ خیلی دقت نکردم.

× واقعا؟ ولی ما که از صبح با همیم.

نیم نگاهی به لوکاس انداخت و سر تکون داد.

_ مثل همیشه ای.

× یعنی هنوزم استایلت نیستم؟

یه برش پیتزا برداشت و تو بشقابش گذاشت و گفت:

_ تو دو روز دقیقا چه اتفاق خاصی میتونه بیوفته که نظرم درموردت عوض شه؟

× نمیدونم. شاید حالا که با همدیگه دوست شدیم بتونی به یه چشم دیگه بهم نگاه کنی.

بک هم به عقب تکیه داد و همونطور که ظاهر اون پسر رو از نظر میگذروند پیتزاش رو خورد.
با چشم و ابرو به موهاش اشاره کرد.

_ موهات صافه.

لوکاس با لبخند به موهاش دست کشید و سر تکون داد.

_ ازشون متنفرم.

لبخند از روی لبهای لوکاس رفت.

× واقعا؟ چرا؟

_ همینطوری. مدل موهای خودتن یا اصرار داری صاف باشن؟

× بعد از هر بار حموم صافشون میکنم.

_ پس دیگه این کار رو نکن. بهت نمیاد.

لوکاس به انعکاس چهره‌ی خودش تو شیشه‌ی کافه نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سر تکون داد.

× تا حالا کسی بهم این رو نگفته بود. باشه از این به بعد صافشون نمیکنم. دیگه چی؟

_ تیپت... زیادی رسمیه.

× بده؟

_ من خوشم نمیاد.

× ولی تو خودتم که اینطوری تیپ میزنی.

نیشخندی زد و با اعتماد به نفس سر تکون داد. کمی از نوشیدنیش نوشید و گفت:

_ من رو با خودت مقایسه نکن. این تیپ به من میاد اما به تو نه

لوکاس حالا کمی اخم کرده بود. اون فقط امروز اینطوری لباس پوشید تا شاید توجه بک رو جلب کنه ولی ظاهرا موفق نشده بود.

× خب چطوری بهتره؟

بک حس میکرد داره منفجر میشه برای همین دست از خوردن کشید و دست به سینه به عقب تکیه داد.

تیپ ایده آلش رو برای لوکاس توصیف کرد:

_ قدت بلنده و این یه پوینت مثبته. موهات مشکیه که خب دوستشون دارم اما نه وقتی که صافن. تیپهای اسپرت رو ترجیح میدم. مثل هودی و کلاه کپ و کفشهای اسپرت. شلوار جینت هم تنگ باشه خیلی خوبه چون ویوی خوبی از اون چیزی که مدنظرمه بهم میده. صدات بم نیست و در آخر اینکه... لبخند بزن

لوکاس از اول صحبتهای بک با تعجب نگاهش میکرد و وقتی که بک ازش خواست لبخند بزنه، یه لبخند فیک و مصنوعی تحویلش داد.

_ خب چال گونه داری. خوبه دوستش دارم.

بعد از اینکه توصیفاتش تموم شد با نیشخند به عقب تکیه داد و منتظر موند ببینه واکنش اون پسر چیه.
لوکاس تا چند ثانیه با تعجب پلک زد و بعد به خنده‌ افتاد.

× وایی پسر چقدر این خصوصیاتی که تعریف کردی آشناس. انگار که یکی رو با این خصوصیات بشناسم.

بک یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید:

_ منظورت چیه؟

× تو الان دقیقا تمامی خصوصیات چانیول رو گفتی. تو روی چان کراش داری؟

تا چند ثانیه با تعجب نگاهش کرد و بعد اخماش تو هم رفت. این چه حرف چرتی بود؟ اون فقط تیپ خوبی که تو ذهنش بود رو بیان کرد. چه ربطی به چانیول داشت؟

_ مگه چانیول تیپش اینطوریه؟

نیشخند لوکاس عمیقتر شد و خیلی مشکوک نگاهش کرد.

× یعنی میخوای بگی تا حالا متوجه نشدی؟

_ من به افرادی که برام جذابیت ندارن توجه نمیکنم. مثل چانیول و همینطور مثل تو.

با اون حرف لوکاس رو خلع سلاح کرد و بعد عینک آفتابیش رو از روی میز برداشت و بلند شد.
کراش؟ ههه... اون حتی نمیدونست این حس چیه.

× هی کجا میری؟

_ سیر شدیم دیگه. چرا اینجا بمونیم؟

× ولی این همه غذا رو چیکار کنیم؟

نگاه بی تفاوتی به میز پر از غذا انداخت. اونا حتی یک سوم غذاها رو هم نخورده بودن.

_ نگران نباش خودشون میان جمع میکنن. اگه دوست داری کمکشون کنی میتونی بمونی ولی من دارم میرم.

با اخمهای تو هم به لوکاس پشت کرد و سمت در خروجی رفت. چانیول تیپش چطوری بود؟ یعنی به تیپ ایده‌آل اون نزدیک بود؟

**************

تو پیاده رو از کنار مغازه ها و فروشگاه‌های مختلف میگذشتن. لوکاس با نگاه کنجکاوش اطراف رو از نظر میگذروند و اون با بی تفاوتی هرچه تمامتر سیگار میکشید.

× تو از گشتن تو فروشگاه ها خوشت نمیاد؟

_ نه. به نظرم وقت تلف کردنه.

× پس چطوری خرید میکنی؟

بک دود سیگار رو بیرون داد و گفت:

_ آنلاین

× یعنی همه چیز رو آنلاین میخری؟

با نیشخند سر تکون داد و دست لوکاس رو گرفت و سمت خودش کشید. کمی روی نوک پاش بلند شد و کنار گوشش با صدای آرومی گفت:

_ همه چیز... من حتی کاندومم اینترنتی میخرم.

با نیشخند عقب کشید و از لوکاس فاصله گرفت. صدای خنده‌ی بلند اون پسر رو کنار گوشش شنید و به مسیرش ادامه داد.

× وای این خیلی عالیه

اون پسر با اینکه از نظر ظاهری اصلا توجهش رو جلب نمیکرد اما همین که بهش توجه نشون میداد و برای جلب رضایتش کارهای مختلف میکرد جالب بود. این وجهه رو دوست داشت.

بخاطر اینکه با اون وقت بگذرونه از صبح سوجین رو سر کار گذاشت و پیش اون اومده بود. الان هم کنارش قدم میزد و درمورد موضوعات مختلف صحبت میکرد. خوش خنده بود و برای شخصیت بک ذوق میکرد. اینا پوینت های مثبتی بودن.

شاید میتونست دوست خوبی براش باشه. حداقل از چان بهتر بود.

× هی میگم... دستتو بده به من.

یه تای ابروش بالا رفت و پرسید:

_ چرا باید اینکارو بکنم؟

× خب اینطوری به پات فشار نمیاد. صبح که رفتیم بیمارستان دکترت تاکید کرد زیاد وزن بدنت رو روش نندازی.

فکر بدی نبود. دستش رو تو دست لوکاس گذاشت و باهاش همراه شد. دست اون پسر هم بزرگ و گرم بود. بزرگتر از دست چانیول بود؟ گرمتر از اون بود؟
چرا داشت با چانیول مقایسه میکرد؟ اون دو نفر هیچ ربطی به همدیگه نداشتن.

× بیا بریم اونجا. میخوام لباس بخرم.

توجهش به مغازه‌ی بزرگی که لوکاس بهش اشاره میکرد جلب شد.

_ چرا مگه لباس تنت نیست؟

لوکاس بهش چشمک زد و گفت:

× میخوام اونطوری که استایل توعه لباس بپوشم. شاید اینطوری دوستیمون محکم تر شد هوم؟

ده دقیقه‌ی بعد اون به تنهایی تو مغازه میچرخید و لوکاس تو اتاق پرو بود. لباسهای اونجا شیک بودن ولی نه به قدری که توجه اون رو جلب کنن. اون اهل پوشیدن هودی نبود و به همین دلیل از کنار رگال هودی ها خیلی سریع گذشت.

همینطوری که داشت میچرخید چشمش به چیزی خورد. اون قسمت از مغازه توجهش رو جلب کرد چون پر از کلاه کپهای مختلف با طرح و رنگهای متنوع بود.
سمت اونجا رفت و مقابلشون وایساد. نزدیک به صدتا کلاه با رنگ و طرح های مختلف مقابلش بودن. همشون خوب به نظر میرسیدن. اون از کلاه استفاده نمیکرد و نمیدونست چطور میشه فهمید که یک کلاه به آدم میاد یا نه.

یکی از کلاه های مشکی و نسبتا ساده رو برداشت و مقابل صورتش گرفت. باید چطوری میفهمید که اون کلاه خوبه یا نه؟ به آیینه‌ی دیواری کنار اون قفسه ها نگاه کرد و مقابلش ایستاد.
کلاه رو روی سرش گذاشت و به خودش تو آیینه خیره شد.

عجیب شده بود. اون به این استایل برای خودش عادت نداشت. خواست کلاه رو از روی سرش برداره که یک لحظه مکث کرد. این کلاه روی سر چانیول چطور به نظر میرسید؟

سر چان بزرگ بود. موهاش پر و مشکی بودن و این یعنی وقتی که این کلاه رو میپوشید خیلی خوب رو سرش وایمیساد.

روی چشمهاش سایه مینداخت و از فاصله‌ی چند متری فقط میتونستی بینی، گونه ها و لبهاش رو ببینی. لبهای چان درشت بودن... خیلی هم نرم و لطیف بودن و به صورتش میومدن.

× این چه قشنگه

با شنیدن صدای لوکاس به خودش اومد و فورا کلاه رو از روی سرش برداشت و موهاش رو مرتب کرد. چه مرگش شده بود؟ چرا داشت به اون مرد و لبهاش فکر میکرد؟ اصلا چرا به این فکر کرد که کلاه به چانیول میاد؟

لوکاس سمتش اومد و کلاه رو از دستش بیرون کشید.

× میخوای اینو بخری؟ به نظرم خیلی بهت میاد.

صداشو صاف کرد و به هرجایی به جز صورت لوکاس نگاه کرد.

_ نه برای خودم نیست.

× پس برای کیه؟ اوه... میخوای برای چانیول هدیه بخری؟

لوکاس با یه نیشخند کج پرسید و منتظر موند. دید که اخمهای بکهیون تو هم رفت و بهش خیره شد.

_ چرا هرچی میشه پای اون رو میکشی وسط؟ اینو برداشتم چون فکر کردم ممکنه بهت بیاد. قرار بود طبق استایل من تیپ بزنی دیگه

لوکاس سر تکون داد و یه آهای بلند گفت. عقب رفت و دستش رو به دو طرف باز کرد.

× خب الان چطور شدم؟ مطابق استایلت هستم یا هنوز ایراد دارم؟

سر تا پاش رو از نظر گذروند. کفش آل استار سورمه‌ای، شلوار جین تنگ سورمه‌ای و یه هودی گشاد مشکی با نوشته های درهم سفید درست روی سینه‌اش.
با انگشت به موهاش اشاره کرد و گفت:

_ موهات هنوزم صافه.

لوکاس کلاه کپ رو سرش کرد و به گفت:

× حالا دیگه صافی موهام به چشم نمیاد خوب شد؟

بک دوباره نگاهش کرد و فقط سر تکون داد. حالا که لوکاس تیپش رو عوض کرد شبیه اون شده بود. شبیه چانیول...

*************

جیون تو اتاق میچرخید و چمدون رو بهم میریخت.

_ اینو دوست ندارم یه لباس دیگه تنم کن.

جون وو روی زمین و کنار چمدون نشسته بود و به نوه‌اش نگاه میکرد.

× چرا دوستش نداری؟ خیلی بهت میاد که. تازه گرمم هست بیرون سرما نمیخوری.

_ نه یکی دیگه بهم بده. میخوام مثل یولی شم.

× یولی؟

_ آره یولی از اون لباسا که زیپ و دکمه نداره میپوشه. منم از اونا میخوام.

جون وو به حرف پسرک خندید و دوباره داخل چمدون رو گشت.

× مامانت برات هودی برنداشته جیون الان از اون لباسا نداری که بپوشی.

جیون تو چمدون خم شد و دوباره بهمش ریخت.

_ چرا دارم. همیشه از اونا میپوشم.

× میدونم داری پسرم ولی الان با خودمون نیاوردیمش.

جیون وقتی تمام چمدون رو خالی کرد و به اون چیزی که میخواست نرسید اخماش تو هم شد و با بداخلاقی گفت:

_ ولی من از اون لباسا میخوام. اینجوری نمیرم بیرون

جون وو نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. ساعت چهار بود و جیون و چانیول برای ساعت پنج و نیم باید مقابل سینما میبودن.

× پس بذار حاضر شم و بریم برات از اون لباسا بخریم باشه؟

اخمهای جیون بلافاصله از هم باز شد و لبخند دندون نمایی به پدربزرگش زد.

_ واقعا میخریم؟

× وقتی کاپیتان جیون میخواد مگه میتونیم نخریم؟

جیون با هیجان جیغ زد و از اتاق دوید بیرون. همونطور که سمت یشینگ میدوید داد زد و گفت:

_ من با شینگ میرم. تو پیری و سلیقه‌ات خوب نیست برام لباس زشت میخری

لی که از همه چیز بی خبر بود و داشت کارهای عقب افتاده‌اش رو انجام میداد با شنیدن صدای جیغ و خنده‌ی جیون به اون خیره شد و کمی بعد جیون خودش رو تو بغلش پرت کرد و با خنده گفت:

_ بیا بریم برام لباس بدون زیپ و دکمه بخر. بابابزرگم پولشو میده تو فقط برام بخرش باشه؟

*************

تو مغازه‌ی لباس کودک با جیون میچرخیدن و به لباسها نگاه میکردن.خیلی خوش شانس بودن که اونجا تنوع لباسهای بچگانه‌ی خیلی زیادی داشت و جیون هر هودی ای که به چشمش میومد رو میخواست.

در آخر سه تا لباس براش برداشت و بهش داد تا بره بپوشه. میخواست کمکش کنه اما جیون اصرار داشت که بزرگ شده و خودش به تنهایی میتونه کارهاش رو انجام بده.

جیون تو اتاق پرو بود و اون اطراف رو از نظر میگذروند.

× تا به حال سی درصد از سود فعلی شرکت صرف تبلیغات اضافه شده و این اصلا برای آینده‌ی کاری ما خوب نیست. بیست و دو درصد از این مقدار رو صرف تبلیغات روی بنرهای مختلف کردیم و با این وجود نتیجه‌ی خوبی نگرفتیم... اوه نه... بیست و دو درصد نیست دوازده درصده... مطمئنم گند میزنم. وایی مطمئنم گند میزنم.

توجهش به صدای دختری جلب شد که پشت کانتر وایساده بود و از شدت استرس ناخن دستش رو میجوید.

× تا به حال سی درصد از سود فعلی...

دختر دوباره اون جملات رو تکرار کرد و دوباره از وسطاش شروع به غصه خوردن کرد. داشت چیزی رو حفظ میکرد؟

جیون در اتاق رو باز کرد و بیرون اومد.

_ آبیه خوشگل تره. وقتی میپوشمش شکل آسمون میشم.

با لبخند هودی رو ازش گرفت و سمت کانتر رفتن.

× تا به حال سی درصد از... اوه خیلی خوش اومدین.

دختر توجهش به اونها جلب شد و بهشون لبخند زد. لاغر و ظریف به نظر میرسید. موهای مشکیش رو از پشت بالای سرش بسته بود و یه عینک گرد به چشم داشت.

جیون روی پاهاش بلند میشد تا بتونه دختر رو ببینه ولی چون قدش نمیرسید نوچ نوچ میکرد. خم شد و جیون رو بغل کرد. وقتی بلند شدن دختر به جیون لبخند زد و گفت:

× خیلی مبارکتون باشه آقا کوچولو.

جیون نگاهش رو به اون دختر داد و گفت:

_ اسمم جیونه.

× خیلی خوشبختم جیون. من یونام

وقتی هودی رو برای جیون تو نایلون گذاشت گفت:

× سی درصد میشه

یه تای ابروی لی بالا رفت و با تعجب پرسید:

+ ببخشید؟

× اوه متاسفم. بیست و دو درصد، نه یعنی دوازده درصد، ام... یه لحظه ببخشید...

دختر خم شد روی مانیتور و عینکش رو کمی عقب کشید.

× عذرخواهی میکنم. دو هزار وون میشه.

لی کارتش رو بیرون آورد و با لبخند سمت دختر گرفت. دختر بیچاره اونقدر استرس داشت که اشتباهی به جای قیمت لباس از درصدهایی که داشت حفظ میکرد حرف زده بود.

نگاهش به برگه‌ای بود که پشت کانتر خط خطی شده   مچاله بود. احتمالا دختره میخواست برای یه کنفرانس آماده شه.

× بفرمایید کارتتون.

تشکر کرد و کارت رو گرفت. نگاهش دوباره به پشت کانتر افتاد و کتاب دوران دانشگاه خودش رو دید.

" اعداد و ارقام در برسی مارکتینگ پیشرفته..."

دختر که نگاه خیره‌ی یشینگ رو دید پرسید.

× به چیزی احتیاج دارین؟

لی با سر به کتاب اشاره کرد و پرسید:

+ شما دانشجوی مارکتینگین؟

× بله... سال سوم.

سر تکون داد و به عنوان یه توصیه‌ی دوستانه بهش گفت:

+ اگه همه‌ی تمرکزت رو روی اعداد نذاری و حدودشون رو بدونی خیلی راحت تر میتونی کنفرانست رو ارائه بدی. به جای دوازده درصد میتونی بگی نزدیک به ده درصد و همینطوری پیش بری. افرادی که به ارائه‌ات گوش میدن خیلی درگیر جزئیات نمیشن اما اگه تپق بزنی و مدام با استرس بهشون نگاه کنی حتما تاثیر منفی‌ای رو تصمیمشون میذاره.

دختر با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و هیچی نگفت. با لبخند یک قدم عقب رفت و توضیح داد:

+ قصدم فضولی کردن نبود. فقط چون خودم تجربه‌ی چنین چیزی رو داشتم خواستم بهتون توصیه کنم. حیفه که بخاطر اینطور اشتباهات جزئی امتیاز کافی رو نگیرین.

دختر فورا لبخند زد و با هیجان تا کمر خم شد.

× اوه خیلی ممنونم از لطفتون. بینهایت سپاسگذارم. حتما یادم میمونه کلی لطف کردین. حتما رعایتشون میکنم.

با دیدن مدام خم و راست شدن دختر جیون که تو بغل لی بود به خنده افتاد و کنار گوشش گفت:

_ مثل یو یو شده

یشینگ هم لبخند زد و سر تکون داد. وقتی نایلون خرید رو برداشتن و سمت در خروجی رفتن صدای دختر و تق تق کفشهاش که دنبالشون میدوید رو شنیدن.

× بخشید آجوشی

چرخید سمت دختر و با تعجب نگاش کرد. آجوشی؟ مگه چند سال تفاوت سنی داشتن؟

_ اسمش آجوشی نیست. اسمش شینگه...

جیون به دختر توضیح داد و اون با خجالت سر تکون داد.

+ بفرمایید.

× شما مارکتینگ خوندین؟ خیلی تجربه دارین؟

سر تکون داد و منتظر موند.

دختر سرش رو پایین انداخت و کمی عقب رفت‌.

× میشه... میشه اگه چیز دیگه‌ای هم میدونین بهم بگین؟ درمورد این رشته یا روش درست کنفرانس دادن. من چیز زیادی نمیدونم و سه روز دیگه یه کنفرانس خیلی خیلی مهم دارم.

یشینگ و جیون به همدیگه نگاه کردن و بعد نگاهشون رو به دختر دادن.

× میدونم ممکنه گستاخی به نظر بیاد ولی من بابت وقتی که بذارین هرچقدر که بشه هزینه‌اش رو پرداخت میکنم. فقط این کنفرانس خیلی برام مهمه... خیلی خیلی زیاد.

جیون سرش رو کنار گوش لی برد و اروم پرسید:

_ کنفرانس چیه؟

لی هم نزدیک گوش اون گفت:

+ بریم بیرون بهت میگم.

بعد هم نگاهش رو به دختر داد و گفت:

+ خب برای یه کنفرانس خوب داشتن فاکتورهای زیادی رو باید رعایت کنین. الان من وقت ندارم که براتون توضیح بدم و فردا باید از اینجا برم. تنها توصیه‌ای که میتونم بهتون بکنم اینه که سعی کنین به خودتون مسلط باشین و به نتیجه فکر نکنین. مطالب رو یاد بگیرین و فقط حفظشون نکنین

دختر نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه دوباره سرش رو پایین انداخت.

× خیلی ممنونم. لطف کردین.... ببخشید وقتتون رو هم گرفتم آجوشی.

_ اسمش شینگه

جیون دوباره تذکر داد و لی فقط خندید. برای دختر سر تکون داد و از مغازه بیرون رفت.

*************

ساعت پنج و بیست دقیقه بود و اونا انقدر پیاده روی کرده بودن که حالا پای سالمش هم درد گرفته بود.
اخماش از شدت درد تو هم شد و کنار پیاده رو برای چند ثانیه ایستاد.

لوکاس با نگرانی نگاهش کرد و گفت:

× دکتر گفت نباید زیاد راه بری.

_ مگه باید به همه‌ی حرفهای دکترها گوش کرد؟

× آره پس چی؟

_ پس از امروز سیگار نکش تا به حرف دکترها گوش کرده باشی.

با نیشخند گفت و به دیوار تکیه داد. بعد از چند ثانیه گفت:

_ خب تا الان وقت گذروندیم. اگه دیگه کاری نیست من برمیگردم خونه‌

× خونه؟ یعنی نمیخوای باهام بیای سینما؟

_ مگه قراره بری سینما؟

× آره. سوجین بلیط گرفته. سینما هم بهمون نزدیکه.

شنیدن اسم سوجین کافی بود تا دوباره اخمهاش تو هم شه و تکیه‌اش رو از دیوار برداره.

_ ترجیح میدم برگردم خونه و استراحت کنم.

× چرا؟ چون سوجین هم میاد؟

_ خودت چی فکر میکنی؟

لوکاس نیشخندی بهش زد و گفت:

× چانیول هم میاد.

بک با بی تفاوتی نگاهش کرد و چیزی نگفت. خب به اون چه ربطی داشت؟ بعد از چند ثانیه لوکاس گفت:

× در اصل اونا یجورایی کاپلی دارن میرن سر دیت.

یه تای ابروش بالا رفت و با تمسخر پرسید:

_ دیت؟

× آره دیگه. این یجورایی دیت حساب میشه.

_ اگه دیته پس تو اونجا چیکار میکنی؟

× سوجین برای اینکه من تنها نباشم گفته همراهیشون کنم.

بک پوزخند زد و از پسره رو برگردوند. دستش رو به پشت پلکهاش کشید و زیر لب گفت:

_ دختره‌ی جنده. تریسام میپسنده...

× چیزی گفتی؟

چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو به اون داد.

_ هیچی مهم نیست. به نظرم توام باهاشون نرو. مطمئنا قراره کلی لوس بازی دربیارن و حالتو بهم بزنن.

لوکاس شونه بالا انداخت و گفت:

× اونا خیلی به من ربط ندارن. ما میتونیم کنار هم بشینیم و از فیلم لذت ببریم. اینجوری انگار ما هم یه دیت یهویی رفتیم...

خواست مخالفت کنه که با شنیدن قسمت آخر حرفهای اون پسر مکث کرد. دیت؟ کم کم نیشخندی روی لبش شکل گرفت و به لوکاس نگاه کرد. چانیول میخواست با سوجین سر دیت بره؟ پس چرا اون نمیرفت؟

**********

× دایی هیون...

جیون با دیدن داییش که از دور بهشون نزدیک میشد جیغ کشید و دستش رو از دست چانیول بیرون آورد. توقع نداشت بکهیون رو هم اونجا ببینه و حالا انقدر هیجان زده شده بود که با عجله سمتش میدوید.

بک با تعجب به پسربچه‌ای که سمتش میدوید و میخندید نگاه کرد و کمی روی زانوهاش خم شد و بعد جیون خودش رو تو بغلش پرتاب کرد.

_ تو اینجا چیکار میکنی بچه؟

جیون با ذوق از بغلش بیرون اومد و گفت:

× یولی گفت منم با خودش میاره‌. منم میخواستم مثل اون لباس بپوشم ولی نداشتم. با شینگ رفتیم لباس گرفتیم و یه دختر یویویی باهامون حرف زد. فکر میکرد اسم شینگ آجوشیه. منم این لباسو خریدم. ببین شکل آسمون شدم...

بک از حرفهاش سر در نمیاورد اما با دیدن هودی آبی رنگی که تن بچه بود ناخواسته پوزخند زد. چرا همه امروز به هودی پوشیدن علاقمند شده بودن؟

× خوشگل شدم؟

_ آره آسمون کوچولو. خیلی قشنگ شدی.

پسرک از اون لقب جدید خوشش اومد و با هیجان خندید.

÷ هی مثل من تیپ زدی...

با شنیدن صدای لوکاس جیون تو بغل بک فرو رفت و سرش رو تو گردنش پنهان کرد. بک با خنده بچه رو از روی زمین بلند کرد و سمت جایی که سوجین و چانیول وایساده بودن رفت.

چانیول یه هودی خاکستری به همراه کلاه کپی که اون براش خریده بود پوشیده بود. به هم که رسیدن همه سلام کردن ولی خیلی سرد و جدی... اصلا به چهره‌ی چانیول نگاه نمیکرد‌. مطمئن بود اونم اینکار رو میکنه و اصلا براش اهمیتی نداشت.

لوکاس هم جلو اومد و سلام کرد. سوجین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:

= لباسای قبلیت چی شد؟ صبح که با یه ظاهر متفاوت رفتی بیرون.

÷ آره ولی الان بهتر شدم نه؟

= شکل چان لباس پوشیدی.

سوجین با خنده گفت و باعث شد چانیول نگاهش رو به لوکاس بده. اون پسر دفعات قبل چنین تیپی نمیزد. نیم نگاهی به بک انداخت که داشت به جیون تو بغلش حرف میزد و بعد هم به پاش خیره شد. مشخص بود زیاد پیاده روی کرده و الان پاش ورم داشت.

= بسیار خب بکهیون شی... از دیدنتون خوشحال شدیم. جیونی میای بریم؟

جیون برنگشت به سوجین نگاه کنه و بک با تعجب پرسید:

_ جیونی بیاد؟

= آره براش بلیط گرفتیم. من، لوکاس، چانیول و جیونی...

÷ هی ولی بک هم میخواد باهامون بیاد. چطور برای اون بلیط نگرفتی؟

= خودت گفتی احتمالا نیاد.

÷ من گفتم احتمالا... خب الان بریم براش بلیط بگیریم.

= تمام بلیطها فروخته شده دیگه جای خالی‌ای نمونده‌

پوزخند زد و نگاهش رو به چانیول داد. از اولش اون رو حساب نکرده بودن. عوضی های لعنتی‌

چانیول هم حالا اون رو نگاه میکرد. از نگاهش هیچی نمیتونست بفهمه و همین اذیتش میکرد. اینکه دیشب بخاطر اون عوضی تا خونه‌ی سوجین رفت و اون هیون صداش کرد و بعدش مثل یه گاو وحشی رم کرده برخورد کرد اعصابش رو بهم میریخت.
سرش رو تکون داد و کنار گوش جیون گفت:

_ امیدوارم بهت خوش بگذره آسمون کوچولو. تو خونه میبینمت.

× شمام بیا

_ من میرم خونه استراحت کنم. شب منتظرت میمونم تا بیای پیشم بخوابی.

گونه‌اش رو بوسید و روی زمین گذاشتش. لوکاس با ناراحتی سمتش اومد و گفت:

÷ منم نمیرم سینما‌. بیا بریم یه جای دیگه.

با لحن خنثی‌ای گفت:

_ مهم نیست. خودمم خسته شدم. حتی برنامه داشتم که تو سینما بخوابم که الان بهتر شد. میتونم تو خونه استراحت کنم.

÷ ولی آخه اینطوری...

دستش رو به شونه‌ی پسر زد و گفت:

_ مشکلی نیست. بعدا همدیگه رو میبینیم. امروز خیلی خوش گذشت... رفیق...

بعد از زدن این حرف بهش لبخند زد و برای جیون دست تکون داد. یه خداحافظی سرسری با بقیه کرد و چرخید تا سمت ماشینش بره. چند قدم بیشتر ازشون دور نشده بود که صدای چانیول رو شنید.

+ بکهیون...

از حرکت ایستاد و بعد از کمی مکث چرخید سمتشون. چانیول چند قدم جلو اومده بود. اون لبخند نمیزد و هنوز هم چشمهاش ناخوانا بودن.

_ چیه؟

+ اگه بخوای میتونی باهامون بیای. برای هممون جا هست.

به چشمهاش نگاه کرد و پوزخند زد.

_ برای من جا نیست. چهارتا بلیط بیشتر نگرفتین.

تو دهنش مزه‌ی تلخی ای پخش شده بود که بهش حال تهوع میداد. دلش میخواست بالا بیاره ولی این بار به جای هر چیز دیگه ای دوست داشت تو صورت اون مرد بالا بیاره.

چان با دیدن چشمهای بکهیون که انگار به غم نشسته بودن یک قدم دیگه نزدیک شد و اینبار بهش لبخند زد. میدونست حس تعلق خاطر به جایی نداشتن چقدر تلخ و دردناکه برای همین با مهربونی به بک گفت:

+ ما برای تو همیشه داریم. باهامون بیا. اینطوری بهمون بیشتر خوش میگذره.

بک نمیدونست چش شده. اتفاق خاصی نیوفتاده بود اما چند دقیقه‌ی پیش به شدت کفری و عصبی و الان به شدت گیج شده بود. حتی حس میکرد قلبش هم تندتر میزنه. عجیب بود...

نگاهش به سوجین افتاد که اخمهاش کمی تو هم شده و دست به سینه به دیوار تکیه زده بود. جیون کمی عقب تر با امیدواری بهش نگاه میکرد و با دست اشاره میکرد که پیششون برگرده.

خب برای حرص دادن سوجین میتونست کمی دیگه استراحتش رو عقب بندازه مگه نه؟

**********

تو سالن نشسته و منتظر شروع فیلم بودن. جیون کلی آبنبات و پاپ کورن و نوشیدنی خرید و با اینکه هنوز فیلم شروع نشده بود داشت ازشون لذت میبرد.

جیون روی پاش نشسته بود و از کنار به چان چسبیده بود. طرف دیگه‌اش لوکاس جا خوش کرده بود و سوجین مثل کنه به چان چسبیده بود‌.

فیلم هنوز شروع نشده بود اما سوجین مدام سرش رو کنار گوشش چان میبرد و پچ پچ میکرد بعدم خیلی احمقانه میخندید و چانیول فقط بهش لبخند میزد و سر تکون میداد.

با تاسف سری براشون تکون داد و زیر لب گفت:

_ تهوع آوره.

÷ چی تهوع آوره؟

لوکاس ازش پرسید و اون با دست به هوا اشاره کرد.

÷ هنوز فیلم شروع نشده میخوای بریم بیرون یکم هوا بخوری؟

سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و یکی از پاپ کورن های جیون رو تو دهنش گذاشت. تلخ بود... اخمهاش تو هم رفت و عوقی زد که جلوی خودش رو گرفت.
نگاه لوکاس بهش بود.

÷ مطمئنی حالت خوبه؟

_ خوبم.

کوتاه جوابش رو داد و به روبرو خیره شد. با تاریک شدن سالن و پخش شدن تبلیغات اسپانسرشیپ جیون به عقب تکیه داد و حالا سرش روی شونه‌ی اون بود.

+ حالت خوبه؟ به چیزی احتیاج داری؟

داشت به پرده‌ی سینما نگاه میکرد که صدای آروم چانیول رو کنار گوشش شنید و چون توقعش رو نداشت لرز ریزی رفت.

چرخید و به اون نگاه کرد. چانیول از فاصله‌ی نسبتا کمی بهش خیره شده بود.

_ خوبم

+ حالت تهوع داری؟

_ ن... آره.

چرا به اون چنین چیزی گفت؟ شاید چون میخواست تمام طول فیلم چانیول استرس داشته باشه که اون روش بالا نیاره و هیچی از دیتش با سوجین نفهمه.
فکر کرد حالش بد میشه اما چان فقط با لبخند چرخید سمتش و گفت:

+ بیا بریم بیرون یکم. شاید بخاطر هوای گرفته‌ی اینجا حالت بد شده.

اون حالش خوب بود ولی با پیشنهادی که چان بهش داد حس میکرد واقعا حالش بده و به هوای آزاد احتیاج داره. لوکاس یکم پیش ازش پرسید و اون علاقه‌ای به بیرون رفتن نداشت اما حالا که چان پرسیده بود دوست داشت بره بیرون و نفس بکشه.

_ فیلم شروع شده.

+ عیبی نداره ازشون میپرسیم چی شد.

ناخواسته خواست از روی صندلی بلند شه که سوجین گفت:

= انقدر حرف نزنین بیرونمون میکننا.

چان چرخید سمتش تا آروم بهش توضیح بده و اون با اخم دوباره به روبرو خیره شد. دختره‌ی نفهم عوضی. باید همونجا میموند و وقتی حالش بد میشد روی اون بالا میاورد تا حساب کار دستش بیاد.
بیرون رفتن اون و چان کنسل شد نشستن سرجاشون تا فیلم رو ببینن.

به نظرش فیلم چرتی بود. شخصیتای اصلی هر دو دقیقه یکبار تو دهن هم بودن و عشق بازی میکردن. جیون هر بار که اونا به هم نزدیک میشدن هین میکشید و دوتا دستهاش رو روی چشمهاش میکوبید اما اون میدونست که از پشت دستاش داره فیلم رو میبینه چون به محض تموم شدن اون صحنه ها دستهاش رو مینداخت.

لوکاس خیلی از فیلم خوشش اومده و تو عالم خودش غرق شده بود. سوجین هم مشخصا زیادی هورنی شده بود و کم مونده بود روی چانیول دراز بکشه. با هر بار دیدن اونا با انزجار ازشون رو برمیگردوند و اخماش تو هم میرفت‌

وقتی که دوتا شخصیت اول با هم به اتاق رفتن و شروع به بوسیدن و لمس کردن همدیگه کردن چان سمت اون چرخید و کمی روش خم شد. اون که با دیدن هیچ کدوم از صحنه‌های فیلم حتی یک ذره هم هیجان زده نشده بود با اون کار چان چشمهاش گرد شد و حس کرد قلبش برای یک لحظه از تپش وایساد.

چان دست بزرگش رو روی چشمهای جیون گذاشت و خیلی آروم بهش گفت:

+ اینجاش مناسب تو نیست جیونی.

بعدم از اون فاصله‌ی خیلی کم به بک نگاه کرد و زمزمه کرد:

+ چرا جلوی چشمهاشو نمیگیری؟ این قسمت براش مناسب نیست.

بک حرفی نمیزد و فقط به اون خیره شده بود. چرا انقدر روش خم شده بود؟ دستهاش یخ کرده بود و قلبش نمیزد. بخاطر این بود که چان جلوی رفت و آمد اکسیژن رو گرفته بود و نمیتونست نفس بکشه یا...

= هی چان چیکار میکنی؟

با صدای سوجین به خودش اومد و دید که اون دختر کمی از جاش بلند شده و با اخم بهشون نگاه میکرد. اخمای خودش هم تو هم رفت و بی توجه به جایی که بودن با صدای بلند گفت:

_ فقط این قسمت؟ تمام قسمتای این فیلم برای بچه مناسب نیست. یه فیلم پورن انتخاب کردین و توقع دارین مناسب بچه باشه؟

چان با تعجب عقب تر رفت و گفت:

+ باشه داد نزن.

نگاه بک به سوجین بود. انقدر از اینکه بدموقع مزاحمشون شده بود اعصابش خورد شد که رو به اون گفت:

_ این فیلم مسخره رو تو انتخاب کردی مگه نه؟ اگه بعدا جیون به بلوغ زودرس برسه مطمئن باش ازت شکایت میکنم.

سوجین با تعجب نگاهش کرد و بعد گفت:

= ولی من نمیدونستم فیلمش اینطوریه.

_ مشخصه. برای همین انقدر...

× چرا داره داد میزنه؟

× اون دیگه کیه؟

× فرهنگ سینما رفتن نداره؟

با شنیدن صدای اعتراض بقیه از زدن ادامه‌ی حرفش منصرف شد و با اخم سر جاش نشست. جیون تو بغلش چرخید و سرش رو تو شونه‌اش پنهون کرد.

× بخاطر من دعوا شد؟

_ نخیر. بخاطر احمق بازیای یکی دیگه.

با جدیت گفت و دوباره نگاه چپش رو به دختر انداخت. سوجین هم اخم کرده بود اما به اون نگاه نمیکرد.

لوکاس با خنده خم شد سمتش و گفت:

÷ فکر کنم همه فهمیدن که چقدر به سوجین علاقه داری.

_ برام مهم نیست...

بقیه‌ی فیلم در سکوت گذشت اما همچنان اونا تو دهن هم میرفتن و میومدن. مجبور بود خودش دستش رو جلوی چشم جیون بگیره و برای بار آخر وقتی که دستش رو روی چشمهای بچه گذاشت دست گرم و بزرگ چانیول روی دستش قرار گرفت و با اینکه میدونست دست اون زیرشه ولی عقب نکشید.

نگاهش رو به چانیول داد اما اون فیلم رو تماشا میکرد. به دست چانیول نگاه کرد. بزرگ و گرم بود. گرمتر از دست لوکاس...

" چطوری فهمیدی عاشقش شدی؟ اولین نشونه‌ی عشقت بهش چی بود؟"

حواسش رو به دیالوگهای فیلم جمع کرد. بعد از اون همه سکس و بوسه و لمس تازه داشتن ازش میپرسیدن چطوری فهمیده که عاشق شده؟

البته کاملا بی معنی بود چون اون تا به حال بارها این کارها رو با آدمهای مختلف انجام داد اما هیچ بار عاشق هیچکدومشون نشد یا قلبش نلرزید.

" برای من فقط یک لحظه بود. تا قبلش اون رو به عنوان یک آدم عجیب اما جالب میدیدم اما وقتی که برای اولین بار لبهام رو بوسید... فکر کنم از اون لحظه همه چیز شروع شد."

" یعنی چی؟ اون اولین بوسه‌ات بود؟"

" نه اصلا... ولی نمیدونم چرا با اون بهم حس اولین بار رو میداد. لبهاش رو که روی لبام حرکت داد... عطرش که تو بینیم پیچید و دستش که پشت گردنم حرکت میکرد. انگار که واقعا اولین بار بود. عجیبه... حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم من خیلی از چیزها رو برای اولین بار با اون تجربه کردم. حالا حتی حس میکنم اون پسر اولین بوسه و حتی اولین عشق منه..."

ابروهاش با تعجب بالا رفت و با اینکه به پرده‌ی سینما نگاه میکرد ولی چیز دیگه‌ای رو مقابل چشمهای خودش میدید. تو حیاط رستوران داشت سیگار میکشید و سرش به کار خودش بود که یهو چانیول اومد و دستهاش رو دو طرف صورت اون گذاشت و کشیدش جلو. چانیول لبهاش رو بوسید و بعد از چند ثانیه اون چشمهاش رو بست و تو بوسه‌ای که انتظارش رو نداشت شریک شد.

لبهاش نرم بودن و با حرکت دادنشون روی لبهای اون صداهایی میداد که تا حالا نشنیده بود. بوسه به هیچ عنوان هات و حرفه‌ای نبود اما اون چشمهاش رو بسته بود. لذت نمیبرد ولی... از اون بوسه بدش نیومد.

اون آدمهای زیادی رو بوسیده بود. هم دختر بودن و هم پسر اما چهره‌ی هیچکدوم و همچنین حسی که اون لحظه داشت رو به خاطر نمیاورد. اما حالا داشت اون شب رو درست مقابل چشمهاش میدید.

سرش رو چرخوند و به چانیول که حواسش به فیلم بود نگاه کرد. نگاهش به لبهای چانیول افتاد. اون پسر چقدر عجیب بود و لبهاش... خوشگل بودن.

" باورت نمیشه آماندا... با همون یک بوسه‌ی ساده فهمیدم که عاشقش شدم و حسم بهش مثل بقیه نیست..."

آب گلوش رو صدا دار قورت داد. هوای سالن گرم بود و حس میکرد اگه یکم دیگه اونجا بمونه آب میشه... این دیگه چه کوفتی بود؟ اون دختره داشت با اون حرف میزد؟ میخواست چیزی به اون بگه؟ چش شده بود آخه؟

_ جیون از روی پام بلند شو.

میخواست بره بیرون. به هوای آزاد احتیاج داشت.

_ جیون پاشو از روی پام.

پسر بچه حرفش رو شنید و چرخید سمتش.

× چرا؟ جیش دارین؟

_ آره پاشو.

پسر رو روی زمین گذاشت و به لوکاس گفت حواسش بهش باشه. با چرخیدن سمت چانیول و سوجین دید که سوجین اونقدر سرش رو سمت چان خم کرده که کم مونده بود سرش رو روی شونه‌اش بذاره.

تمام محتویات معده‌اش بالا آومد و اون به زور جلوی بالا آوردنش رو گرفت. دستش رو روی دهنش گذاشت و با عجله از اونجا دور شد. مطمئن میشد که بار بعد حتما روی اون دختر مسخره و آویزون بالا بیاره...
با رفتن بکهیون چانیول و سوجین و لوکاس بهش نگاه کردن.

+ بک کجا رفت؟ چش شد؟

لوکاس جواب داد:

÷ نمیدونم. میگفت حالش بده. نکنه واقعا اذیت باشه؟

سوجین با اخم جواب داد:

= ای بابا. یعنی اینجا هم میخواد بازی دربیاره؟

× دایی من بازی در نمیاره. فقط جیش داشت...

جیون با اخم به دختر گفت و بعدش سریع سرش رو تو شونه‌ی چانیول که با نگرانی به در نگاه میکرد فرو برد.

چان خواست از جاش بلند شه و دنبالش کنه که لوکاس با اشاره به جیون گفت:

÷ تو بمون پیشش. با ما راحت نیست. من به بک سر میزنم.

بعد هم از جاش بلند شد و سمت در رفت. چانیول جیون رو کشید تو بغلش و به عقب تکیه داد. بک چش شد یهو؟ چیز تلخی نخورده بود که...
با دیدن لیوان آیس کافی کنار سوجین با دست به پیشونیش کوبید و فکر کرد بک تشنه شده و از اون نوشیدنی تلخ نوشیده...

**********

بطری آب رو تا ته سر کشید و چشمهاش رو بست. باد سرد صورتش رو نوازش میکرد. تو کوچه‌ی خلوت کنار سینما در حال قدم زدن و سیگار کشیدن بود. این دومین سیگارش بود و میخواست بعدش سراغ سومی بره.

امکان نداشت عاشق چانیول شده باشه. عشق به این سادگی ها نبود. اگه اینطور بود هر دو نفری که همدیگه رو میبوسیدن باید عاشق میشدن و بعدش...

اون هزاران نفر رو بوسیده بود. حتی فرا تر از بوسه... خیلی کارها باهاشون کرده بود که یقین داشت اگه نیمی ازشون رو برای چانیول تعریف کنه اون از شدت ترس خودش رو خیس میکرد.
حرفهای مسخره‌ی اون دختر تو ذهنش بود.

" من خیلی از چیزها رو برای اولین بار با اون تجربه کردم."

ای لعنت...

اونم همینطور بود. اونم برای اولین بار بدون اینکه به پیشینه‌ی کسی نگاه کنه برای یک کار انتخابش کرد. برای اولین بار پولش رو خرج یه تابلوی نقاشی کرد که روش بالا آورده بود فقط برای اینکه یکی دیگه زیاد حرص نخوره.

برای اولین بار کنار یک مرد خوابید و برای اولین بار تقریبا از یکی خواهش کرد که بهش کمک کنه. برای اولین بار بخاطر یک نفر روی یه دختر حساس شد و الان تا حد مرگ ازش متنفر بود. برای اولین بار وقتی ازش پرسیده شد تایپ ایده آلش چجوریه به جای اینکه بگه ندارم مشخصات چانیول رو داد.

اونم خیلی از اولین بارها رو با چانیول تجربه کرده بود.

_ خب که چی؟ الان مثلا یعنی من...

نتونست اسمش رو به زبون بیاره. البته که عاشق نشده بود. اون فقط توجهش به چانیول جلب شد و شاید روش... کراش زده بود.
پوزخند زد و دور خودش چرخید.

_ ههه بی معنیه... اون پسره رسما هیچی نداره. بیشعور و هموفوبیک هم که هست. حتی نفهمم هست و دلش میخواد همش دخترا نازشو بکشن. من اصلا از اینجور شخصیتایی خوشم نمیاد.

یه صدایی از درونش باهاش حرف میزد و بهش میگفت که شاید در حالت معمول خوشت نیاد ولی خب باید بپذیری که توجهاتی که بهت میکنه قشنگن.

_ قشنگ؟ اون عوضی حتی منم جزو آدما حساب نکرد تا برام بلیط بگیره. کی بهم توجه کرده دقیقا؟ اصلا توجهش تو سرش یاااا....

با دیدن لوکاس که کنارش وایساده بود فریاد زد و عقب پرید.

لوکاس با تعجب نگاهش میکرد و لبخند میزد.

× کی بهت توجه کرده؟

سعی کرد به خودش مسلط شه و کتش رو مرتب کرد.

_ هیچکی. تو اینجا چی میخوای؟

× با عجله از اونجا زدی بیرون اومدم ببینم چت شد.

_ هیچی. داخل هوا خیلی خفه بود. نیاز داشتم هوا بخورم.

لوکاس نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی دید کسی اون دور و بر نیست یک قدم به بک نزدیکتر شد.

× فقط همین؟ یعنی بیرون زدنت دلیل دیگه‌ای نداشت؟

بک نگاه خنثی‌ای بهش انداخت و پرسید:

_ چه دلیل دیگه‌ای میتونه داشته باشه مثلا؟

× نمیدونم. شاید چون فیلم عاشقانه‌ای بود. شایدم چون زیاد همو میبوسیدن. یا حتی شاید بخاطر حرفهاش یاد عشق اولت افتادی و اومدی اینجا که گریه کنی.

بک پوزخند صداداری زد و سیگارش رو روی زمین انداخت. یک قدم به لوکاس نزدیک شد و پرسید:

_ به من میاد که بخوام بخاطر عشق گریه کنم؟

× چرا نیاد؟ مگه تو عاشق نمیشی؟

_ نمیدونم... تا حالا که نشدم. ولی حتی اگه بشم هم براش گریه نمیکنم. من دختر نیستم.

با تاکید خیلی زیاد روی اینکه تا حالا عاشق نشده حرف زد. انگار که میخواست یه تو دهنی محکم به صدای درونش بزنه.

× مگه فقط دخترا گریه میکنن؟

با نیشخند پرسید:

_ نگو که توام برای عشق اولت گریه کردی.

لوکاس با لبخند دستش رو پشت گردنش کشید و لبخند زد. همون لبخند یعنی گریه کرده بود.

× یعنی تو تا حالا عاشق نشدی؟

_ نچ... نشدم.

لوکاس فاصلشون رو کمتر کرد و با صدای آرومتری پرسید:

× یعنی از کسی حتی خوشت هم نیومده؟ مثلا یکی که قد بلند باشه... هودی بپوشه و کلاه کپ بذاره و بخاطر تو تغییر کنه؟

اون داشت درمورد خودش حرف میزد اما بک با شنیدن اون حرفها به چان فکر کرد. چرا از سوجین بدش میومد؟ واقعا بخاطر اینکه دختر لوسی بود یا چون به چان میچسبید؟

چرا با وجود اینکه میگفت دیگه با چان دوست نیست ولی توقع داشت اون سمتش بیاد و برای دوست شدن بهش اصرار کنه؟ چرا تیپ اونو دوست داشت و حالا از پسرهای موفرفری خوشش میومد؟ چرا صداش به نظرش قشنگ بود و با اینکه از چال گونه متنفر بود ولی برای چان به نظرش کیوت بود؟

اصلا چرا الان داشت این چیزها رو به خودش اعتراف میکرد؟

× چی شد؟ جواب سوالم انقدر سخته؟

لوکاس با نیشخند پرسید و نگاهش رو به لبهای بک داد.
بوسه‌ای که با چان داشت رو هنوز یادش بود. با فکر کردن بهش به وجد میومد و به لبهاش فکر میکرد... قرار بود فقط با اون این حس رو تجربه کنه؟

_ فقط یه راه برای فهمیدنش هست...

بعد از زدن این حرف به یقه‌ی لباس لوکاس چنگ زد و کشیدش جلو. لبهاش رو روی لبهای اون کوبید و چشمهاش رو بست. تو دلش دعا میکرد که این بار هم حسی مثل اون شب داشته باشه تا بتونه به خودش بقبولونه که همه چیز نرماله...

لبهاش رو روی لبهای لوکاس حرکت میداد و بعد از چند ثانیه دستهای اون پسر بالا اومد و یکی پشت گردنش رفت و دیگری دور کمرش حلقه شد. دستش به گرمی دست چان نبود. لبهاش به اون نرمی نبودن و صدای خاصی از بوسشون نمیومد...

چرا ضربان قلبش بالا نمیرفت؟ چرا اون حس لعنتی رو دوباره تجربه نمیکرد؟ چرا هیچی مثل اون شب نبود؟ جواب خیلی ساده بود. چون اون پسر چانیول نبود.

همچنان داشت لبهای لوکاس رو میبوسید اما یه صدایی از درونش فریاد میزد که:

" وای بکهیون... بدبخت شدی."

*************

این هم از پارت جدید🙈😇

Continue Reading

You'll Also Like

72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
67.1K 978 33
Katie x Reader This is my first story!!
1M 55K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...