The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.5K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

17

993 269 262
By sabaajp

احساس گرمای خیلی شدیدی میکرد طوری که مطمئن بود تمام بدنش داغ کرده و هر لحظه امکان داره تبخیر شه. سعی کرد تکون بخوره و به قسمت خنک تری بره ولی انگار که بسته بودنش و حتی امکان تکون خوردن هم نداشت.

چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد موهای نقره‌ای بکهیون بود که تا زیر بینیش اومده بودن و حالا که هوشیارتر شده بود میتونست بوی عطرشون رو حس کنه.

بک بهش چسبیده و اونو مثل عروسکش بغل کرده بود. اونقدر محکم اونو تو آغوشش نگه داشته بود که چان حس میکرد کمرش هم حتی درد گرفته. مگه اون پسر چقدر زور داشت؟

بکهیون به اون چسبیده و سرش رو روی سینه‌ی برهنه‌ی چان گذاشته بود. دستش دور کمر چان حلقه شده بود و هیچ جوره اجازه نمیداد از جاش تکون بخوره. دستش رو بالا آورد و روی بازوی بک گذاشت تا کمی از خودش دورش کنه ولی بک تکون خورد و حتی بیشتر از قبل بهش چسبید. دهنش رو باز کرد و چیزی گفت که چان متوجه نشد.

مگه همه تو خواب بدنشون شل نمیشد و راحت دراز نمیکشیدن؟ پس چرا اون پسر انقدر عضلاتش رو منقبض کرده بود؟ همه چیز رو به راه بود؟
دستش رو روی بازوی بک گذاشت و خیلی آروم صداش کرد.

+ بکهیون... بک حالت خوبه؟

بک جوابی بهش نداد و اون سعی کرد تو جاش کمی غلت بزنه تا حداقل بتونه نفس بکشه. حالا به پهلو و سمت بک دراز شده بود. بک هنوز هم سرش رو به سینه ی اون چسبونده و میترسید نتونه نفس بکشه.

+ بک حالت خوبه؟ میشه یه لحظه بیدار شی؟

بک باز هم خرخر کرد اما بیدار نشد.
چانیول به شدت معذب بود. ساعت روی دیوار عدد شش و نیم صبح رو نشون میداد و این یعنی بیرون از اتاق کسی قرار نبود سر و صدا راه بندازه تا حداقل باعث شه بک کمی هوشیار تر شه.

اگه اون پسر بیدار میشد قطعا چانیول رو مقصر اون حجم از نزدیکی میدونست و چان میخواست از همون لحظه همه چیز رو مشخص کنه.

تا چند دقیقه‌ی بعد همچنان در حال تلاش برای جدا شدن از اون پسر بود اما بعد از چند دقیقه خودش خسته شد. بک نمیخواست ازش جدا شه. با تلاشهای اون حالا حتی بیشتر هم بهش چسبیده بود و اونقدر به لبه‌ی تخت نزدیک شده بودن که ممکن بود پرت شه روی زمین‌.

+ بک... میشه لطفا...

حرفش رو نصفه رها کرد چون بک گونه‌اش رو روی سینه‌اش چسبوند و باعث شد چشماش از شدت تعجب گرد شه. چقدر گونه‌اش نرم بود...

دستش خود به خود روی کمر بک افتاد و روی تخت بدون جا به جا شدن ثابت موند. گونه‌ی گرمش که با پوست بدن اون تماس داشت دمای بدنش رو بالاتر برده بود. بک تب داشت؟ بخاطر همین انقدر داغ بود؟ اون همه سفت گرفتن بدنش بخاطر درد داشتن بود؟

دستش رو روی پوست کمر بک گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه. داغ بود. شاید داغتر از بدن خودش...
دیگه دست از مقاومت کشید و منتظر موند تا اون پسر خودش کمی هوشیار تر شه.

بخاطر اینکه دیروز مجبور شد سرش رو زیر آب ببره تا موهاش دوباره فر شه حتما سرما خورده بود و احتمال میداد بک هم مثل خودش باشه.

با یاد آوری روز گذشته دوباره به میجو فکر‌ کرد. دوست نداشت تو کار کسی دخالت کنه اما حالا تا حدی میتونست بفهمه دلیل اینکه بک میخواست از اون دختر فاصله بگیره چیه.

میجو عجیب بود. اونقدری که حالا حتی توجه اون هم بهش جلب شده بود. رفتارهاش هم عجیب بودن و اون نمیتونست دلیلشون رو بفهمه.

دیشب وقتی بک کادوی تولد اون رو باز کرد میتونست ببینه که خود دختر هم از دیدن اون هدیه تا حدی متعجب شده بود.

انگار که نمیدونست چی براش خریده. انگار که کسی دیگه اون هدیه رو گرفته باشه. اون به واسطه‌ی کار کیونگسو شبهای زیادی باهاش فیلمهای ماجرایی و اکشن نگاه میکرد و میدونست که یه ساعت هوشمند اون هم از طرف کسی که به هیچ عنوان بهش اعتماد نداری تا حد زیادی میتونه خطرناک باشه.

فکرش درگیر شب گذشته و میجو بود و بدون اینکه حواسش باشه دستش رو در طول کمر برهنه‌ی بک نوازش وارانه حرکت میداد.

بعد از گذشت چند دقیقه متوجه شد که بدن بک از انقباض در اومده و حلقه‌ی دستش دور کمرش شل شده. نگاهی به صورت بک انداخت. هنوز هم خواب بود اما الان آرومتر به نظر میرسید.
صورتش آروم بود و بخاطر اینکه گونه‌اش به بدن اون چسبیده بود لبهاش جلو اومده بود.

بامزه به نظر میرسید... انگار که یه پسر بچه‌ی معصوم پنج ساله باشه نه یه مرد بالغ و لجباز و زبون دراز.

خیلی آروم بدون اینکه اون پسر رو بیدار کنه حلقه‌ی دستش رو از دور کمرش باز کرد و قبل از اینکه از کنارش بلند شه با پشت دست گونه‌اش رو لمس کرد.
تب نداشت... پس اون گرمایی که چند دقیقه پیش از اون پسر میگرفت چی بود؟

بک رو از خودش به آرومی جدا کرد و از روی تخت بلند شد.

پای آتل گرفته‌اش رو چک کرد و یه بالش بزرگ زیر پاش گذاشت. ورمش از روز قبل خیلی کمتر شده بود.
پتوی روی بک رو مرتب کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورت غرق خوابش خم شد و لباسش رو از روی زمین برداشت. کمی بعد بیرون رفت و در رو روی هم گذاشت.

خونه در سکوت غرق شده بود. خواست سمت آشپزخونه بره که سایه‌ی کوچیک جیون رو گوشه ی مبل دید و بعد از چند ثانیه صدای فین فینش رو هم شنید.

با قدمهای آرومی سمتش رفت و دید که پسربچه روی زمین نشسته. عروسک هاپوی قدیمی بک رو بغل کرده بود و اشک میریخت. وقتی کمی جلوتر رفت و کنارش روی زمین نشست جیون فهمید و سریعا عروسک هاپو رو به کناری انداخت و اشکهاش رو پاک کرد.

× من بهش دست نزدم. حتی خرابش هم نکردم.

بچه با صدای آرومی گفت و با پشت دستای تپلش اشکهاش رو پاک کرد. چان با مهربونی بهش لبخند زد. اون دفعه بکهیون یه جوری سر بچه داد زد و عروسک رو ازش گرفت که حالا مطمئنا جیون به خاطر اینکه دیده نشه پشت مبل نشسته و عروسک رو بغل گرفته بود.

+ چی شده جیونی؟ چرا داری گریه میکنی؟ خواب بد دیدی؟

چونه‌ی جیون شروع به لرزیدن کرد. بچه خیلی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلند زیر گریه نزنه.

× خواب بد ندیدم فقط... فین... دلم برای مامانم تنگ شده.

حرفش که تموم شد اشکهای درشتش هم گونه هاش رو خیس کردن. لبخندی بهش زد و با پاک کردن اشکهاش با ملایمت پرسید:

+ اجازه میدی بغلت کنم؟

جیون حرفی نزد اما دستهاش رو باز کرد و خودش رو تو بغل چان انداخت. کمی بعد تو بغل اون نشسته بود و هنوز هم اشک میریخت. چانیول خیلی آروم پشتش رو نوازش میکرد و به صدای گریه هاش گوش میداد.

+ عیبی نداره. چند روز دیگه برمیگردی پیش مامانت. اونوقت تا جایی که تونستی بغلش کن و درمورد اتفاقایی که اینجا برات افتاده بهش بگو.

× چند روز دیگه برمیگردیم؟

+ نمیدونم. ولی فکر نکنم زیاد طول بکشه... میتونی برای الان تا جایی که میتونی خوش بگذرونی که بعدا برای مامانت تعریف کنی.

× امروز قراه چیکار کنیم؟ تولد دایی تموم شده.

+ دوست داری امروز برگردی؟

جیون سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد.

+ پس چی؟

× تو خونه بازی نداریم. اسباب بازی هامو نیاوردم.

از حرف پسرک خنده‌اش گرفت.

+ هوووم پس حوصلت سر رفته.

جیون سر تکون داد و چیزی نگفت.

+ دوست داری با من بیای رستوران؟

جیون به سمتش چرخید و حالا روی پاش از کنار بهش چسبیده بود.

× بیام اونجا که چیکار کنم؟

+ خب ما اونجا نقاشی میکشیم. بهت کاغذ و مداد رنگی میدم میتونی تو هم نقاشی بکشی. فکر کنم خوش بگذره اینطوری.

چشمهای خیس از اشک جیون حالا کنجکاو و تا حدی هیجانزده به نظر میرسیدن.

× منم میتونم رو دیوارا نقاشی بکشم؟

+ شاید... شاید بشه یه نقاشی خیلی کوچولو بکشی.

× دایی هیون چی؟ اونم میبریم؟

احتمال نمیداد بک امروز بتونه به رستوران سر بزنه چون هم پاش درد داشت و هم به احتمال خیلی زیاد میخواست با لی و پدرش وقت بگذرونه.

+ نمیدونم برنامه هاش چطوره ولی ممکنه امروز نتونه بیاد.

دید که لب پایین پسر آویزون شد و از کنار بهش تکیه داد و تو آغوشش آرومتر نشست.

× نمیتونم بدون دایی بیام. فکر کنم بخاطر اینکه دیشب پیشش نخوابیدم و براش لالایی نخوندم ازم ناراحته. باید بمونم و ببخشید بگم.

ابروهاش از تعجب بالا رفت و خندش گرفت.

+ تو باید براش لالایی بخونی؟ ولی تو که ازش کوچیکتری.

× اون شب که براش خوندم خیلی زود خوابش برد.

بک دیشب هم از اون خواسته بود براش لالایی بخونه. این در صورتی بود که میگفت نمیذاره هیچ کسی شبها کنارش بخوابه. چند دقیقه‌ی دیگه در سکوت گذشت که جیون از روی پاش بلند شد و پرسید:

× میتونم تا ظهر پیش شما باشم و بعدش برگردم خونه؟ اینطوری دایی هم خیلی تنها نمیمونه.

به پسرک لبخند زد.

+ اگه بابابزرگت اجازه بده با همدیگه میریم.

جیون لبخند خیلی عمیقی زد و گفت:

× پس میرم ازش اجازه بگیرم.

بعد هم با سرعت از پشت مبل بیرون رفت و سمت اتاق بابابزرگش دوید. نگاهش رو به عروسک هاپوی روی زمین داد. مشخص بود که جیون از اون عروسک خوشش اومده و بخاطر دلتنگی زیاد برای مادرش به اون عروسک پناه برده بود. چرا بکهیون فقط بهش اجازه نمیداد کمی با عروسک بازی کنه؟ اون که خرابش نمیکرد...

************

کیونگ به سختی خودش رو قانع کرد که از تختش دل بکنه و بیرون بیاد. در اصل اگه تماس یهویی ناشناسی که بعد تر مشخص شد رئیسش بوده خوابش رو بهم نمیزد امکان نداشت به این زودی ها از تخت گرم و نرمش دل بکنه.

ساعت هفت و نیم بود و رئیس کیم با یه تماس کوتاه به گوشی جدیدش ازش خواست برای ساعت هشت و نیم همدیگه رو ملاقات کنن.

با صدای پیامی که براش اومد بازش کرد و با لوکیشن کافه‌ای که رئیس براش فرستاده بود رو به رو شد.
گوشی رو کناری انداخت و دستهاش رو تو موهاش فرو برد.

_ بیخیال... امروز که تعطیله.

چند ثانیه بیشتر از حرفش نگذشته بود که یک پیام دیگه دریافت کرد.

"+ درسته که امروز تعطیله ولی برای پیش بردن پرونده زمان زیادی نداری آقای دو. به همین دلیل ازت خواستم برای صرف صبحانه همدیگه رو ملاقات کنیم. امیدوارم زودتر ببینمت چون باید در رابطه با پرونده با همدیگه صحبت کنیم."

چشمهای خواب آلودش تا آخرین حد گرد شدن و پیام رو چند بار خوند.

+ این دیگه چیه؟ میتونه فکرمو بخونه؟

گوشی رو کناری انداخت و از روی تخت بلند شد. سریع دوش گرفت و از خونه بیرون زد. تو ماشین گوشی جدید رو به سیستم وصل کرد و تو نت دنبال یکی از محبوبترین آهنگهاش گشت و پلی کرد. آهنگ با صدای بلند پخش شد و کیونگ برای اینکه از کسلی دربیاد باهاش شروع به خوندن کرد.

از یه جایی به بعد صدای اون از صدای ضبط بلندتر شده بود و رسما هر متن آهنگ رو فریاد میزد و سرش رو با بیت تکون میداد.

اون آهنگ یکی از معروفترین آهنگهای جاز سالهای اخیر بود و همیشه کیونگ رو به وجد میاورد. تا زمان رسیدن به مقصد نزدیک به چند بار آهنگ رو گوش داد.

***********

داخل کافه شد و در رو پشت سرش بست. تنها یک میز اشغال شده بود و میتونست کیم جونگین رو با ظاهر سرد و جدیش ببینه.

اخمای رئیس کمی تو هم بود و با دو انگشت دستهاش شقیقه‌هاش رو ماساژ میداد. سمتش رفت و وقتی که به میز رسید خیلی آروم سلام کرد و نشست.
جونگین چشمهاش رو باز کرد و برای پسر مقابلش سر تکون داد. کت رو تو تنش مرتب کرد و گوشی و ایرپادش رو از روی میز برداشت.

کیونگسو نگاهی به وضع رئیس انداخت. کت اسپرت مشکی با بلوز یقه اسکی سورمه‌ای به تن داشت. موهاش رو مرتب کرده و بالا داده بود. بهش نمیخورد خسته باشه پس چرا اخماش تو هم بود؟

_ همه چیز رو به راهه قربان؟

جونگین سر تکون داد و گفت:

+ بله. فقط کمی پیش یه آهنگ مسخره و رو اعصاب گوش دادم و باعث شد سردرد بگیرم.

لبخند معذبی زد و سر تکون داد. جونگین منو رو مقابلش روی میز گذاشت و ازش خواست صبحونه انتخاب کنه.

همه چیز تا قبل از اینکه اون پسره‌ی احمق تصمیم بگیره چنین آهنگ رو اعصاب و بی محتوایی رو گوش بده عالی بود. گوشهاش هنوز هم درد میکردن و سردردش شروع شده بود.

بعد از اینکه صبحونه هاشون رو سفارش دادن کیونگ پرسید:

_ در مورد چه چیزی میخواین با همدیگه حرف بزنیم؟

+ بهت گفته بودم. قراره درمورد پرونده صحبت کنیم.

_ اوه بله. یعنی الان باید درمورد چیزهایی که دیروز با دادستان دیدیم بهتون توضیح بدم؟

پوزخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد. دیروز خودش همه چیز رو شنیده بود و الان اونقدر وقت نداشت تا دوباره از زبون اون پسر بشنوه. برای فعلا باید کمی برای اون پسر پیش زمینه‌ی ذهنی ایجاد میکرد تا بعدا بتونه ازشون استفاده کنه.

+ نیازی به فهمیدن کل پرونده ندارم. اینکه دیروز با دادستان چه چیزهایی رو دیدی به خودت مربوطه.

ابروهای کیونگ با تعجب بالا رفتن.

_ پس... پس برای چی خواستین همو ببینیم؟

+ گفته بودم که من فقط بهت کمک میکنم. قرار نیست این پرونده رو من حل کنم. دیروز اولین جلسه بود و مطمئنا دادستان بهت کلی آسون گرفته. اما از جلسات بعد قرار نیست این اتفاقات بیوفته‌. قراره چهره های جدیدی از دادستان ببینی و کارهایی بکنه که شاید حتی بهشون فکر هم نمیکنی.

کیونگ با گیجی گفت:

_ من متوجه منظورتون نمیشم.

+ روش من با دادستان خیلی فرق داره آقای دو. این رو مشخصا به زودی متوجه میشی. میتونی هرجا که به مشکل خوردی بهم بگی و من راهکاری که خودم برای حل کردن مشکلم انجام میدم رو بهت میگم. این حرف شامل حال دادستان هم میشه. میتونی اگه چیزی ازش دیدی که به نظرت عجیب بود و یا با منطقت جور در نمیومد بهم بگی. بعدش من کمکت میکنم که پرونده رو به سادگی جلو ببری.

یه تای ابروی کیونگ بالا رفت. الان درست متوجه شده بود؟ اون مرد ازش میخواست جاسوسی دادستان رو بکنه؟

_ توقع دارین همه‌ چیز رو بهتون بگم و شما راهکار بدین؟

+ من چنین چیزی نگفتم. میتونی تا آخرش هیچی به من نگی و کار خودت رو بکنی. من کاری بهت ندارم. اما اینو بدون که اگه پروندت شکست بخوره اخراج میشی.

_ یعنی میخواین کمکم کنین که اخراج نشم؟

+ بیشتر میشه گفت میخوام کمکت کنم که آبروت پیش دادستان نره.

گیونگ دستی به موهاش کشید و گفت:

_ اینکه من از مشکلاتم بگم چه کمکی میتونه بهم بکنه؟

+ میتونی راه حلها رو پیدا کنی. حتی میتونی ازشون برای دادستان هم استفاده کنی و تو چشمش آدم بزرگی به نظر بیای.

_ ولی میگین درمورد دادستان بهتون اطلاعات بدم. این جاسوسی نیست؟

خندید و سر تکون داد.

+ اگه بخوای میتونی هیچی نگی. اینکه اسم این کار رو چی میذاری به خودت مربوطه اما من اسم این کار رو کمک کردن به یک فرد بی تجربه میذارم. برای این پرونده میتونستم خودم درخواست کار به عموی عزیزم بدم و مطمئنا اون قبول میکرد. اما عمدا این کار رو نکردم چون هم حوصله‌ی بحث کردن باهاش رو ندارم و هم نامزدم ممکنه از اینکه با پدرش سر مسائل کاری بحث میکنم ناراحت شه.

_ خب شما دقیقا چطوری میتونین بهم کمک کنین؟

گارسون اومد و سفارشاتشون رو روی میز گذاشت. بعد از اینکه دوباره تنها شدن جونگین گفت:

+ اگه اطلاعات خاص و ویژه‌ای دادستان ازت خواست میتونم بهت برسونم. اگه خواست از کسی سوال بپرسی میتونم سوالات رو برات طرح کنم و اگه خواست از کسی بازجویی کنی میتونم به جات این کار رو انجام بدم.

کیونگ با شنیدن اون حرف ناخواسته پوزخند زد و سر تکون داد. اون مرد کیونگ رو چی فرض کرده بود؟ یه احمق بی فکر؟ خودش اون پرونده رو میخواست اما حالا که نتونسته بود عموش رو برای گرفتن پرونده قانع کنه کیونگ رو به جای خودش جا زد تا بتونه مخفیانه پرونده رو جلو ببره و موفقیت این پرونده هم بشه یکی مثل پرونده های بی نام داخل فلش؟

_ ببخشید قربان. ولی فکر نکنم به اینطور کمکهایی خیلی احتیاج داشته باشم.

جونگین در حال خوردن صبحونه‌اش بود و به اون نگاه نمیکرد اما پرسید:

+ چطور انقدر مطمئنی؟

_ من بی تجربه ام اما احمق نیستم. میتونم بهتون اطمینان بدم که به تنهایی از پس کارهام بربیام و شما رو تو زحمت نندازم.

دستهای جونگین از حرکت ایستادن و نگاهش رو بالا آورد و به کیونگ داد.

+ واقعا اینطوره؟

_ بله. من کمی به زمان نیاز دارم و شاید به اندازه‌ی شما تو حل کردن مسائل سریع عمل نکنم اما مطمئنم که از پسشون برمیام. خودم این پرونده رو به همراه دادستان جلو میبرم و موفق میشم. اما از لطفتون بابت پیشنهاد کمکتون خیلی ممنونم.

جونگین نگاهش به کیونگسو بود و تو دلش لبخند میزد. کارش رو خوب انجام داد. حالا دیگه پسره کاملا تو دامشون افتاده بود...
سر تکون داد و گفت:

+ بسیار خب. پس منتظر پایان این پرونده هستم. توقعم ازت زیاده و امیدوارم یه موفقیت خیلی بزرگ کسب کنی آقای دو... میتونی صبحونه‌ات رو بخوری...

بقیه‌ی زمان در سکوت گذشت و کیونگ به این مسئله فکر میکرد که شاید حرفهایی که پشت سر کیم جونگین زده میشد واقعیت داشته باشه.

میگفتن اون با دادستان مشکل داره و میخواد بدنامش کنه. میگفتن کارهای خطرناکی میکنه و در کل آدم عجیب و شناخته نشده‌ایه. تو اولین برخوردشون دیده بود که اون مرد زخمی شده و چاقو خورده.

حتی دید که وقتی با تلفن حرف میزد از اینکه یک سری افراد ریختن سرش و درگیر شدن گفته بود. پرونده های جعلی برای اون درست کرد و به عموش معرفیش کرد. اون مرد عجیب و تا حدی ترسناک به نظر میرسید.

بعد از اینکه صبحونه‌اشون در سکوت خورده شد جونگین گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:

+ بسیار خب. ممنون میشم اگه این بار رو شما حساب کنی آقای دو. من کمی قبل از اینکه شما برسی متوجه شدم کیف پولم رو جایی جا گذاشتم. بار بعدی من مهمونت میکنم.

دهن کیونگ از تعجب باز مونده بود. اون کسی بود که ازش خواست برای صبحونه همدیگه رو ببینن و حالا ازش میخواست که پول رو حساب کنه؟

+ مشکلی با این موضوع داری؟

لبخند ظاهری‌ای بهش زد و گفت:

_ نه قربان. هیچ مشکلی نیست.

مشکل چیزی فراتر از تصور کیونگ بود. حتی فکرش رو هم نمیکرد که دو تا صبحونه‌ی خیلی ساده تو اون کافه اونقدر بخواد گرون شه که تقریبا موجودی حسابش رو به صفر برسونه.

+ اوه فراموش کردم بهت بگم. برای اینکه راحت باشیم و کسی مزاحممون نشه من تمامی میزهای اینجا رو رزرو کرده بودم.

کیونگسو تکخند ناباوری زد و به کارت بانکیش که تو دستای صندوقدار بود نگاه کرد. صندوقدار با لبخند کارت کشید و بعد از پرسیدن رمزش رسیدی رو به کیونگ داد که اصلا دوست نداشت بهش نگاه کنه. میدونست پولهاش ته کشیده و حالا انقدر بدبخت شده بود که حتی نمیتونست برای خودش یه گوشی جدید بخره‌.

اون نگاهش به رسید تو دستش بود و حرص میخورد اما جونگین به یه لبخند کج به اون نگاه میکرد. حالا دیگه اگه میخواست هم نمیتونست اون گوشی رو عوض کنه.

بعد از اینکه از کافه بیرون اومدن کیونگسو سرش رو تکون داد و خیلی محترمانه ازش خداحافظی کرد. هرچند تو دلش انواع فحش ها رو به اون مرد میداد اما مشخصا نمیتونست قیافه‌ی ناراضی ای به خودش بگیره.

بعد از اینکه کیونگسو ازش خداحافظی کرد و سمت ماشینش رفت با نیشخند چرخید و سمت انتهای خیابان قدم برداشت. پسر مشخص بود اونقدر پول نداره که بتونه برای خودش گوشی جدید بخره و این یعنی... فعلا قرار نبود گوشی رو بهش برگردونه.

ایرپاد رو تو گوشش گذاشت و به سوبین پیام داد:

+ مشکل حل شد. حالا دیگه بهم شک کرده و هیچی رو برام تعریف نمیکنه. برای همین بعدا نمیتونه ادعا کنه از زیر زبونش حرف کشیدم و در ضمن... دیگه نمیتونه گوشی رو بهم برگردونه.

با لبخند قدم میزد و از هوای خنک صبح لذت میبرد.

_ مرتیکه‌ی عوضی... هم ازم خواست جاسوسی کنم و هم باعث شد همه‌ی پولهام رو از دست بدم. بخاطر یه صبحونه‌ی بدمزه‌ی مسخره هم خواب صبحم رو ازم گرفت و هم حالا... آه چطور ممکنه آدمی مثل اون رئیس باشه؟

نیشخندش عمیق تر شد. ظاهرا وکیل تازه‌کار بهش علاقمند شده بود.

_ و چی؟ روشش با دادستان فرق میکنه؟ البته که باید فرق کنه. دادستان کیم یه آدم بزرگ و موفقه. همه میشناسنش و پرونده هایی که حل کرده بی نهایت جالب بودن اونوقت اون... اوه خدایا الان مغزم منفجر میشه.

چشمی چرخوند و به مسیرش ادامه داد. یه احمق دیگه که فکر‌ میکرد کیم یوهان آدم خوبیه... سرش رو با تاسف تکون داد.

_ اما صبر کن ببینم. من واقعا بهش گفتم به کمکش نیاز ندارم و از پس این پرونده برمیام؟ واقعا؟ خدایا چه مرگم شده بود؟ اون چه چرتی بود که گفتم؟ اگه گند بزنم چی میشه؟ اخراجم میکنه؟ وایی یعنی واقعا اگه گند بزنم اخراج میشم؟

سرش رو به نشونه‌ی آره بالا پایین کرد و نیشخندش عمیقتر شد.

+ خیلی متاسفم ولی... حتی اگه گند نزنی هم اخراج میشی وکیل عزیز...

باقی مسیر رو هم به حرفهای دو کیونگسو با خودش و اضطرابی که از زدن اون حرفها پیدا کرده بود گوش داد و درست زمانی که اون پسر یه آهنگ جاز و رو مخ دسگه رو پلی کرد اخماش تو هم شد و ایرپاد رو از گوشش بیرون آورد.

سلیقه‌ی موسیقی اون پسر واقعا مسخره بود...

***********

وقتی بیدار شد تو اتاق تنها بود. خبری از چانیول و لباسهاش نبود و با نگاه به ساعت که عدد ده رو نشون میداد میتونست بفهمه که برای کار به رستوران رفته‌
درد پاش از دیروز خیلی کمتر بود اما هنوزم اون آتل مسخره اذیتش میکرد. بخاطر میجو به چنین روزی افتاده بود و حالا دلش میخواست موهاش رو بکنه.

آتل رو از پاش درآورد و با انداختن بیشتر وزنش روی پای سالمش سمت حموم رفت اما مشخص بود که با اون وضع نمیتونه دوش بگیره و اگه پای سالمش تو حموم سر بخوره بلای خیلی بدتری سرش میاد.

برای همین در اتاق رو باز کرد و با صدای بلند اسم لی رو صدا کرد. چند ثانیه بعد دوستش در اتاق رو باز کرد و بهش صبح بخیر گفت:

× هوم پس بالاخره بیدار شدی. چرا از وقتی به کره برگشتی تنبل شدی پسر؟

شلوار و باکسرش رو از پاش در آورد و روی زمین انداخت.

_ اینو من باید از تو بپرسم. دیشب حتی منتظر نشدی من برگردم و رفتی خوابیدی. واقعا نا امیدم کردی.

لحنش جدی و خشک بود. لی با لبخند دستش رو تو موهاش برد و گفت:

× جیون خوابش میومد. برای اینکه بتونه بخوابه کنارش دراز کشیدم و براش لالایی خوندم اما کمی بعدش خودمم خوابم برد.

اخمای بک تو هم رفت و گفت:

_ تو مامان جیون نیستی شینگ. اصلا دوست ندارم باهاش دوست شی.

× چرا؟ بچه اینجا تنهاس. دیشب حتی بغض کرده بود و دلش برای مامانش تنگ شده بود.

بک دستش رو سمتش دراز کرد تا بیاد کمکش کنه. هوای اتاق سرد بود و اگه بیشتر از اون لخت میموند سرما میخورد.

_ نمیفهمم سولیون چی داره که جیون بخواد براش دلتنگ شه.

لی سمتش رفت و کمکش کرد.

× کجا میری؟

_ کمکم کن دوش بگیرم. خودم نمیتونم. اگه بیوفتم زمین قطعا میمیرم.

× نمیخوای نقش مامان جیون رو بازی کنم اما توقع داری مامان تو باشم نه؟

_ خودت کسی بودی که این نقش رو پذیرفت. من با اینکه ددیم باشی هم مشکلی نداشتم.

لی کمکش کرد روی توالت بشینه و رفت تا وان رو پر کنه.

_ لباساتو دربیار اینجوری خیس میشی.

× عیب نداره بعدش میرم عوض میکنم.

پوزخند زد و جواب داد:

_ بیخیال مرد... نکنه فکر میکنی با دیدنت بهت تجاوز میکنم؟ نزدیک به هزار بار اون چیزی که خط قرمزته رو دیدم و باید بگم که هیچ بار حتی یک ذره هم تحریک نشدم.

× بکهیون...

با هشدار جدی لی با صدای بلند به خنده افتاد و دست زد.

یشینگ بعد از اینکه وان رو پر از آب کرد سمت بک چرخید و کمکش کرد بدون اینکه سر بخوره داخل وان بشینه.

بکهیون به محض اینکه اون گرمای به شدت لذت بخش رو حس کرد چشمهاش رو بست و سرش رو به عقب تکیه داد.

_ آه پسر... این خود بهشته.

لی عقب رفت و روی توالت نشست. نگاهش به پسری بود که چشمهاش رو بسته بود و داشت از گرمای آب لذت میبرد. بخار کم کم داخل حموم رو پر میکرد و هوا گرم و مرطوب تر از قبل شده بود.

× دیشب کجا رفتین؟

_ پارک بردم بیمارستان. عوضیا دو تا آمپول دیگه بهم زدن.

× برای همین تا الان خوابیدی؟

_ هوم... هرچند اصلا یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد و چرا اجازه دادم چانیول کنارم بخوابه. باید از اتاق بیرونش میکردم.

لی با صدای بلند بهش خندید و گفت:

× تو تخت اونو اشغال کرده بودی بک. اون شاید میتونست تو رو بندازه بیرون ولی تو نه...

بک چیزی نگفت و فقط کمی تو آب تکون خورد. فکرش سمت کاری که دیشب چانیول کرد رفت و چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو به لی داد.

_ هی تو... چقدر دوستم داری؟

× چی؟

_ چقدر منو دوست داری؟

لی بعد از چند ثانیه با لبخند گفت:

× به همون اندازه که پسر بچه‌ی شیطون و لجبازم رو دوست دارم.

پوفی کشید و  روش رو برگردوند.

_ وقتی منو دوست داری... پس یعنی برای دوستیمون هر کاری میکنی؟

حالا لی کمی گیج شده بود.

× من کار اشتباهی کردم؟ از چیزی ناراحت شدی؟

_ ربطی به تو نداره. فقط جواب سوالمو بده. تو اگه من به عنوان دوستت هرچیزی ازت بخوام برام انجام میدی؟

لی بی تردید سر تکون داد و گفت:

× آره. هر کاری که بخوای انجام میدم...

بک از شنیدن اون جواب اخم کرد و کمی صافتر نشست. لبهاش رو با زبونش خیس کرد و پرسید:

_ یعنی اگه الان ازت بخوام حاضری منو ببوسی؟

ابروهای لی با تعجب بالا رفت. کم کم اخماش تو هم شد و با جدیت گفت:

× نه بک... هر کاری به جز این چیزها. ما فقط دوستیم بک. پارتنر همدیگه که نیستیم.

بک فورا دست زد و بعد بهش اشاره کرد.

_ خب همین دیگه... ما فقط دوستیم. دوستا فقط دوست هم میمونن و پاشون رو فراتر نمیذارن. پس چرا اون لعنتی اینجوری میکنه؟ من برام اهمیتی نداره... جدا میگم. مثلا اگه تو بیای بهم بگی که به شدت هورنی شدی و نیاز به راحت کردن خودت داری من به عنوان یه دوست حامی و خوب همه جوره کمکت میکنم اما خب آدمایی مثل شماها اینطور کارهایی رو نمیکنن. اون پسرم تا حدودی مثل تو به نظر میرسه پس چرا مثل تو رفتار نمیکنه؟

لی از حرفهای اون سر در نمیاورد. حتی تا حد زیادی هم گیج شده بود. بک از کی حرف میزد.

× منظورت چیه؟ کی عجیب رفتار‌ کرده؟

بکهیون فکرش درگیر شده بود. واقعا از دست چانیول کلافه شده و بدون اینکه بخواد فکرش رو مشغول کرده بود. اون پسر میگفت برای همه‌ی دوستاش اونطور کاری میکنه؟ یعنی اگه سوجین آویزونش میشد و ازش میخواست برای اینکه یه پسر رو رد کنه لبهاش رو ببوسه واقعا اون کار رو میکرد؟ فقط برای اینکه براش مشکل پیش نیاد؟

× بک... کی عجیب رفتار کرده؟

با سوالی که لی ازش پرسید نگاهش رو به دوستش داد و بعد با اخم و دست به سینه به عقب تکیه زد.

_ اون پسره چانیول... دیشب منو بوسید. من هیچ نقش خاصی نداشتم و فقط داشتم سیگار میکشیدم ولی اون یهو اومد جلو و بوسیدم. لبامو بوسید لی میفهمی؟ لباموووو...

********

حرف زدنشون و تعریف کردنهای اون نزدیک به نیم ساعت طول کشید و در این زمان اونقدر هوای داخل حمام سنگین و گرفته شد که یشینگ هم لباسش رو از نتش در آورد و با بالاتنه‌ی برهنه مقابل بک نشسته بود.

وقتی حرفهاشون به یه نقطه‌ی مشخص رسید تصمیم گرفتن از حموم بیرون برن. لی میگفت بک خودش باعث شده که اون پسر اینطوری رفتار کنه و شاید از این ترسیده که بک بخاطر گوش ندادن بهش میخواد اخراجش کنه.

وقتی کمی بیشتر سوال پرسید یشینگ با تعجب نگاهش کرد و پرسید که چرا اون انقدر روی کسی مثل چانیول حساس شده و به یه بوسه‌ی ساده فکر میکنه؟
واقعا بی معنی بود. لی حق داشت.

لی کمکش کرد از وان بیرون بیاد و بهش یه حوله داد تا پایین تنه‌اش رو بپوشونه.

_ بیا کمکم کن بریم بیرون.

لی دستش رو دور کمرش انداخت و اون با دستی که دور گردن لی حلقه کرد مقداری از وزنش رو روی اون انداخت.

_ جیون کجاست؟ خبری ازش نیست.

لی همونطور که آروم و با ملایمت اون رو سمت در میبرد جوابش رو داد.

× صبح با چانیول رفت بیرون. احتمالا یکم دیگه برمیگرده.

_ کجا رفتن؟

× احتمالا رستوران دیگه.

بک اخم کرد اما چیزی نگفت. حالا همه با هم دوست شده بودن. بیشتر به لی چسبید و با حرص گفت:

_ خوبه که تو اینجایی و همراهشون نرفتی وگرنه هر سه تاتون رو میکشتم.

لی بهش خندید و برای یک لحظه دستش از دور کمر خیس بک سر خورد و بک داشت میوفتاد. دست دیگه‌اش رو هم دور گردن لی انداخت و حالا تمام وزنش رو روی لی انداخت. لی فورا دستش رو زیر زانوی بک برد و با بلند کردنش مانع افتادش شد.

_ یا عوضی... اگه بلایی سرم میومد چی؟

بک سرش فریاد زد و بعد به زمین نگاه کرد.

× خیلی خب حالا چرا انقدر داد میزنی؟ گوشم کر شد.

بک از بغلش پایین نیومد و با حرص گفت:

_ معلوم نیست بخوای چه بلای دیگه‌ای سرم بیاری. منو همینجوری ببر بیرون.

لی چشمی چرخوند و با خنده جواب داد:

× درک نمیکنم که چرا انقدر به همه بدبینی تو. مثلا چه کاری میتونم بکنم؟ یکم پیش من و تو حتی با همدیگه حموم کردیم مرد...

در رو باز کرد و اولین قدم رو به داخل اتاق برداشت که چشم هردوشون به چانیولی خورد که با چشمهای گرد شده و دهن باز به اونا نگاه میکرد.
اون پسر کی برگشته بود؟

*********

بخاطر اینکه دیشب موهاش رو خیس کرد و بعد از خونه بیرون زد سرما خورده بود. اینو از سنگینی سرش و لرزی که داشت میفهمید. پشت پلکهاش میسوخت و حس میکرد تب داره. پس صبح اون گرمایی که حس میکرد بخاطر مریض شدنش بود و به بک ربطی نداشت مگه نه؟

از همیشه کم انرژی تر بود و دلش میخواست بتونه کمی استراحت کنه ولی وقت نداشت. باید کارها رو سریعتر پیش میبردن و تمومش میکردن.

برخلاف حال بد اون جیون حسابی خوش گذرونده بود. با همه‌ی افرادی که تو رستوران کار میکردن دوست شد و حتی روی دیوار نقاشی همه رو کشید.
هم اون رو کشید و هم لی رو. پدربزرگش و مامانش رو هم کشید. باباش و دایی مین هیونش رو هم کشید.
در آخر یه آدمک با موهای سفید کشید که دستش رو تو دست یه زن گذاشته بود.

روی زمین زانو زد و به نقاشی ها نگاه کرد. با انگشت به آدمک با موهای سفید اشاره کرد و پرسید:

+ این دایی بکهیونه؟

جیون با لبخند سر تکون داد.

+ این خانومه کیه؟ چرا دست دایی رو گرفته؟

× مامان بزرگه. دایی خیلی دوستش داره و اونم همینطور. برای همین کنار همدیگه وایسادن.

نگاه چانیول به نقاشی بود.

+ داییت مامان بزرگو خیلی دوست داره؟

× آره. بابابزرگ میگه از کل خانواده دایی فقط اونو دوست داره. اما خود دایی بهم گفت حالا منم دوست داره پس باید خودمم کنارش بکشم.

چانیول نگاهش رو به جیون داد و پرسید:

+ تو میدونی چرا مامانبزرگت از پیشتون رفت؟

× مریض شد. مامانم میگه بخاطر دایی مریض شد و رفت بهشت. اما بابابزرگ میگه مامان اشتباه میکنه. حتی میگه بیشتر از همه دایی از رفتن مامانش ناراحت شد. میگه از بعد از رفتن مامانش خیلی تنها شده و شبها خیلی گریه میکنه.

چانیول یکبار دیگه به اون نقاشی نگاه کرد. پس برای همین وقتایی که مست میشد و احساسات صادقانه‌اش رو بروز میداد اسم مامانش رو میاورد و وقتی که مریض میشد مامانش رو صدا میزد.

جیون دوباره به کشیدن نقاشی های دیگه مشغول شد و اون کار کرد. اما هر چند دقیقه یکبار نگاهش به اون نقاشی میخورد و مکث میکرد.

طرح چهره‌ی سوجین و بقیه‌ی طراحی های دیوار تقریبا تموم شده بودن و از فردا باید شروع به رنگ آمیزی میکردن.

" برام لالایی بخون مامان..."

" من همه‌ی ستاره ها رو شمردم ولی تو نیومدی مامان..."

" نازم کن..."

صدای بکهیون تو گوشش میپیچید و تمرکز کردن روی کارش رو براش سخت میکرد. نزدیک به ساعت یک ظهر که شد واقعا ایستادن روی پاهاش براش سخت بود.

زمانی که همه از کار دست کشیدن تا نهار بخورن جیون ازش خواست که اون رو به خونه برگردونه و کمی بعد سوار ماشین بودن و سمت خونه میرفتن.
جیون با آهنگ بلندی که از ضبط پخش میشد خودش رو تکون میداد و میرقصید. با صدای بامزه‌ی بچگانش با خواننده همراهی میکرد و جاهایی از آهنگ رو که بلد نبود صداهای بامزه‌ای از خودش درمیاورد.

جیون عروسک هاپو رو تو بغلش فشار میداد و باهاش بازی میکرد. صبح وقتی خواستن از خونه بیرون بیان دید که اون بچه چه نگاه پر از حسرتی به عرسک انداخت و بعد از چند ثانیه مکث رفت و عروسک رو براش برداشت. جیون فورا گفت نمیخواد عروسک رو با خودش بیاره و باید بذارنش روی مبل ولی بهش گفت که خودش با بکهیون حرف میزنه تا دعواش نکنه.

وقتی ماشین رو تو حیاط پارک کرد جیون با عجله بیرون پرید تا خودش رو به خونه برسونه و دور از چشم داییش عروسک رو سر جاش بذاره.

وقتی وارد خونه شدن آقای بیون با لبخند از نوه‌اش پرسید:

_ خب امروز چطور بود مرد جوان؟

صدای ذوق زده‌ی جیون جوابش رو داد:

× عالی بود. کلی نقاشی کشیدم و کلی بازی کردیم. با همه دوست شدم و برام خوراکی خریدن.

آقای بیون بهش خندید و گفت:

_ پس خوبه حداقل یک نفر تو این خونه داره لذت میبره.

نگاهش رو به چانیولی که کنار دیوار وایساده و به پشت چشمهاش دست میکشید داد و پرسید:

_ حالت خوبه؟

+ بله خوبم. فقط یکم سرما خوردم. دیشب یکم هوا سرد بود و من لباس گرم برنداشته بودم.

آقای بیون با دیدن رنگ پریده و چشمهای قرمزش گفت:

_ با چیزی که من ازت میبینم مشخصه که یه سرماخوردگی ساده نیست. وقتی حالت انقدر بد بود چرا رفتی رستوران؟ باید استراحت کنی که زودتر حالت بهتر شه.

+ صبح بهتر بودم. از یک ساعت پیش حالم بد شد.

_ فکر نکنم امروز دیگه بتونی برگردی سر کارت. برو تو اتاقت و استراحت کن.

در اون لحظه چانیول به تنها چیزی که نیاز داشت تخت خوابش و یه خواب عمیق و آروم بود برای همین بحث رو با یه تشکر ساده کوتاه کرد و سمت اتاقش رفت. خبری از بک و لی نبود. احتمالا با همدیگه بیرون بودن و داشتن خوش میگذروندن.

اگه دیشب به حرف بک گوش نمیکرد و سرش رو زیر آب خیس نمیبرد الان سر حال بود و سرما نخورده بود. داخل اتاقش که شد لباسهای بک هنوز روی زمین بودن. با این تفاوت که حالا شلوار و باکسرش هم کنار پیرهنش افتاده و از داخل حموم صدا میومد.
نگاهش رو به در بسته‌ی حموم داد که صدای بک رو شنید.

" یا عوضی... اگه بلایی سرم میومد چی؟"

بعدش هم صدای لی به گوشش رسید.

" خیلی خب حالا... چرا انقدر داد میزنی؟ گوشم کر شد."

دوباره صدای بک. اما این بار نزدیک تر...

" معلوم نیست بخوای چه بلای دیگه‌ای سرم بیاری. منو همینجوری ببر بیرون."

صدای خنده‌ی لی رو شنید.

" درک نمیکنم که چرا انقدر به همه بدبینی تو... مثلا چه کاری میتونم بکنم؟ یکم پیش من و تو حتی با همدیگه حموم کردیم مرد..."

چشمهاش تا آخرین حد گرد شد و درست لحظه‌ای که خواست از اتاق بیرون برد در حموم باز شد و اون دو نفر بیرون اومدن.

هردو برهنه بودن. بکهیون پایین تنه‌اش رو با حوله پوشونده و از لی آویزون شده بود. لی دستهاش رو از دور بدن بک رد کرده و اون رو در آغوش گرفته بود. اونا با هم حموم کرده بودن؟
لی به محض دیدن چانیول بهش لبخند زد و براش سر تکون داد‌

× هی سلام... کی اومدی؟

چانیول جواب نداد و نگاهش هنوز بین اون دو نفر میچرخید. اونا با هم حموم کرده بودن؟

بکهیون چیزی نمیگفت اما به دقت ظاهر پسر مقابلش رو از نظر گذروند. از بالا تا پایین و از پایین تا بالا و در نهاین نگاهشون به هم قفل شد.

بعد از چند ثانیه این چانیول بود که اتصال نگاهشون رو از بین برد و سرش رو پایین انداخت. قدمی به عقب برداشت و گفت:

+ ام من... من نمیدونستم شما تو حمومین. اومده بودم یه وسیله بردارم پس... دیگه میرم.

لی با تعجب نگاهش کرد و گفت:

× چی؟ انقدر زود؟ اما... هی... هیییی...

حرفش رو تموم نکرد چون چانیول به سرعت از اتاق خارج شد و در رو روی هم گذاشت. نمیدونست چرا ولی یه حسی بهش میگفت باید از اونجا دور شه. خیلی خیلی دور...

آقای بیون با دیدن چانیول که سمت در میرفت با تعجب پرسید:

_ چی شد؟ چرا داری میری؟

چان خیلی سریع و کوتاه جواب داد:

+ یادم اومد که کاری برای انجام دادن داشتم و باید بهش رسیدگی کنم. خیلی ببخشید...

بعد از این حرف در خونه رو پشت سرش بست و پله ها رو با عجله پایین اومد. اون پسر عجیب بود... خیلی خیلی عجیب.

دستش مینداخت، مسخرش میکرد، بعضی وقتا مظلوم میشد و گاهی به شدت نفوذناپذیر بود، یک بار بوسیدش و برای بار بعد خودش اصرار کرد. میگفت شرط دوست شدنشون همینه و لوکاس هم میخواست باهاش دوست شه. دیشب رسما بعد از اون کار با هم دوست شدن و شب ازش خواست کنارش بخوابه و بهش گفت براش لالایی بخونه. ددی صداش میکرد و صبح سرش رو روی سینه‌اش گذاشته بود.

با وجود همه‌ی این چیزها یکم پیش در حالی که تو آغوش لی بود از حموم بیرون اومد و هر دو برهنه بودن. اونا با همدیگه حموم کرده بودن؟

*************

لی با تعجب به در نگاه کرد و بعد از بک پرسید:

× چش شد یهو؟

نگاه بکهیون به در مونده و اخم کرده بود. جوابی بهش نداد و لی اون رو سمت تخت برد.

× اینجا بمون تا برم لباساتو بیارم.

وقتی لی هم از اتاق خارج شد بک نگاهش رو تو کل اتاق چرخوند. چیزی جا به جا و یا کم نشده بود. چانیول واقعا برای برداشتن چیزی به اونجا اومد یا میخواست استراحت کنه؟ رنگش پریده و چشمهاش قرمز شده بود.

اون مریض بود؟

در اتاق باز شد و تونست کله‌ی کوچولوی جیون رو ببینه که داخل شد. پسرک چند ثانیه نگاهش کرد و بعد پرسید:

× میتونم بیام داخل؟

سرش رو به نشونه‌ی آره تکون داد و جیون داخل شد. نزدیکش رفت و کف دستاشو بالا آورد و نشون داد.

× دستام تمیزه تازه شستمشون.

لبخندی بهش زد و گفت:

_ خوبه. تازه از حموم اومدم اگه کثیفم میکردی مجبورت میکردم خودت حمومم کنی.

جیون با لبخند کنارش نشست و پرسید:

× دیشب تونستین خوب بخوابین؟

_ هوم... ولی فکر‌کنم تو بهتر از من خوابیدی. اونهمه ازم قول گرفتی که کنارم بخوابی ولی تا قبل از اینکه من برگردم خوابیده بودی‌. نمیدونم بخاطر خودم اصرار کردی کنار هم بخوابیم یا تختمو دوست داری که اینطور گفتی.

مثل یه بچه که بهش برخورده و غرورش جریهه دار شده باشه اعتراض میکرد و مطمئن بود حتما نارضایتیش رو به پدرش هم اعلام میکنه.
جیون فورا جواب داد:

× نه من دوست داشتم کنار شما بخوابم. ولی چشمام درد میکرد و شینگ گفت من بخوابم شما که بیای بیدارم میکنه و بعدش براتون لالایی میخونم.

سر تکون داد و خم شد آتلش رو از روی زمین برداشت.

_ که اینطور. پس میخواستی کنار من بخوابی...

× آره. تا خود صبحم خواب شما رو دیدم. تو خوابم با صدای بلند میخندیدی.

دستای بک از حرکت ایستاد و نگاهش رو به بچه‌ی کنارش داد. صاف تر نشست و تا چند ثانیه هیچی نگفت. بعدش سرش رو پایین انداخت و به حرف اومد.

_ اگه یک روز با صدای خیلی بلند خندیدم مطمئن میشم توام کنارم باشی تا بتونی ببینیش جیون.

پسرک با نگاه هیجان زده بهش خیره شد و گفت:

× واقعا؟ اون روز منم کنار شمام؟

_ هوم... باید باشی. تو تنها جاسوس کوچولوی من تو کل دنیایی.

جیون خیلی آروم بهش خندید و کمی سمتش خم شد تا بغلش کنه. بهش اجازه داد و وقتی جیون روی پاش نشست سمتش چرخید و پرسید:

× شما منو دوست داری؟

سرش رو تکون داد و برای اینکه بچه حرفش رو باور کنه بهش لبخند زد.

× خب اگه منو دوست دارین میشه یه چیزی ازتون بخوامو بهم گوش کنین؟

_ چی میخوای؟

با ملایمت پرسید و با دیدن جیون که با خجالت سرش رو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد لبخندش عمیق تر شد‌.

× میشه بذارین تا وقتی که اینجام عروسک هاپو مال من باشه؟

لبخندش در کسری از ثانیه از روی لبش پاک شد و جاش رو به اخم وسط پیشونیش داد. بچه رو از روی پاش پایین انداخت و با جدیت گفت:

_ نخیر نمیشه.

جیون با تعجب روی زمین افتاده و نگاهش میکرد. بعد از چند ثانیه از روی زمین بلند شد و در حالی که سعی میکرد صداش بخاطر بغضش نلرزه پرسید:

× چرا؟ مگه نگفتین دوستم دارین؟

بک دست به سینه نشست و گفت:

_ خب گفته باشم. دلیل نمیشه چون دوستت دارم اون عروسکو بهت بدم. اون هاپو مال نه...

× وقتی بخوام برم بهتون پسش میدم.

_ نخیر. تو رو دوست دارم ولی دوست ندارم این کار رو بکنم.

× ولی مگه آدما وقتی یکی رو دوست دارن به حرفش گوش نمیدن؟ حتی بخاطرش کارهایی که دوست ندارن رو هم انجام میدن.

_ هیچ اینطور نیست من انج...

حرفشو ناتموم گذاشت و ابروهاش کم کم از تعجب بالا رفت. اون بچه چی گفت؟ آدما وقتی یکی رو دوست دارن به حرفش گوش میدن؟ حتی حاضرن بخاطرش کارهایی که دوست ندارن رو هم انجام بدن؟
نگاه موشکافانه‌ای به بچه انداخت و پرسید:

_ منظورت از اون حرفی که یکم پیش زدی چی بود؟ یعنی اگه یکی رو دوست داشته باشی به حرفش گوش میدی؟ حتی اگه خودت از اون حرف خوشت نیاد؟ منظورت این بود دیگه مگه نه؟

***********

ساعت هشت و نیم شب بود و اون دست با سینه روی مبل وسط سالن نشسته بود. دلش نمیخواست به جیون که کنارش نشسته بود نگاه کنه و با چشمهای خودش ببینه که چه بلایی سر هاپوی‌ بیچاره‌اش میاره.

پدرش و یشینگ با افتخار نگاهش میکردن و هر چند دقیقه یکبار بخاطر از خود گذشتگی‌ای که به خرج داد و از هاپوی نازنینش بخاطر اون بچه دست کشید ازش تشکر میکردن.

حرف جیون تو ذهنش بود و مجبور شد برای اینکه بهش نشون بده دوستش داره عروسک رو بهش بده تا به قول خودش تا زمانی که اینجان اون صاحبش باشه.
فقط به اون بچه فکر میکرد و ذهنش به هیچ عنوان سمت چانیول نمیرفت.

پدرش ظهر گفت که چانیول مریض شده و برای استراحت به اتاقش رفته اما بعد از چند دقیقه از خونه بیرون زده و هنوز هم خبری ازش نبود.

چرا نرفت روی تختش بخوابه؟ چرا جوری از اتاق بیرون زد انگار که داره فرار میکنه؟ ساعت کاری تقریبا تموم شده بود پس چرا هنوز برنگشته بود خونه؟

× بک تو شمارش رو داری یه زنگ بهش بزن ببین کجاس. شاید حالش بد شده باشه.

با ظاهر بی تفاوتی جواب پدرش رو داد.

_ همیشه بیشتر تو رستوران میمونه‌. مطمئنم تا یک ساعت دیگه پیداش میشه.

× ولی امروز سر حال نبود. حتی ازش خواستم بمونه خونه و استراحت کنه. اینکه تا این ساعت بیرون باشه یکم عجیبه.

پوزخند زد و گفت:

_ عجیب نیست. چانیول عادت داره. اون پسر انقدر فعاله که مطمئنا یه سرما خوردگی ساده نمیتونه از پا بندازتش.

× خب حالا تو یه زنگ بهش بزن. شاید به کمک نیاز داشته باشه.

_ اگه کمکی نیاز داشت مطمئنا خودش باهامون تماس میگرفت.

یشینگ که کنارش نشسته بود ضربه‌ای به بازوش زد و گفت:

+ چه مرگته؟ یه زنگ میخوای بهش بزنی دیگه چرا انقدر بهانه میاری؟ ازش خجالت میکشی یا روت نمیشه بهش زنگ بزنی؟

به دوستش اخم کرد و ازش رو برگردوند. دلش نمیخواست به چانیول زنگ بزنه. از عصر سه بار باهاش تماس گرفت ولی اون جوابش رو نداده بود. مطمئنا داشت نادیده‌اش میگرفت وگرنه دلیلی نداشت که تماسش رو جواب نده.

اون عوضی خودش دیشب بوسیدش و الان طوری رفتار میکرد انگار که نقصیر اونه. دوباره داشت مثل بار قبل میشد... نچسب و اعصاب خورد کن.

+ اصلا گوشیتو بده تا شمارشو بردارم و خودم زنگ بزنم.

وقتی دید لی خیز برداشت سمت گوشیش دستش رو عقب کشید و گفت:

_ خیلی خب. خودم بهش زنگ میزنم. بکش کنار خفم کردی...

یشینگ رو هول داد عقب و وارد صفحه‌ی مخاطبینش شد. به اسم چانیول که رسید روی آیکون تماس زد و گوشی رو به گوشش چسبوند.

تو دلش داشت به چانیول فحش میداد. امروز چه مرگش شد؟ از بعد از دیشب اونا با همدیگه حرفی نزده بودن پس چرا اونجوری رفتار کرد؟

نکنه از دیدن اون و لی فکرایی به سرش زده بود؟ اون همه اصرار داشت با همدیگه دوست شن و با دیدن نزدیکی اون و لی به هم اینطوری رفتار‌ میکرد؟ حتی دیشب از روی صندلی بلند نشد تا لی بشینه.
به رابطه‌ی اون و لی حسودیش شده بود؟

کم کم لباش به نیشخند خبیثانه‌ای باز شد. اون پسره‌ی آب زیر کاه... میگفت نمیخواد ولی حسودی میکرد؟

فکرش درگیر بود که با پیچیدن صدای سوجین تو گوشش بادش خوابید و لبخند از روی لباش رفت.

× الو بکهیون شی...

ههه... داشت اشتباه میکرد. اون پسر دنبال یه بهانه بود تا کار رو بپیچونه و بعد از نشون دادن خودش به بیون جون وو بره و روزش رو با سوجین بگذرونه...

**************

پشت ماشین نشسته بود و به سمت لوکیشنی که سوجین براش فرستاد حرکت میکرد. پای آتل گرفته‌اش رانندگی رو براش سخت میکرد اما چیزی نبود که از پسش برنیاد.

چانیول از ظهر که از خونه زد بیرون تو خونه‌ی سوجین افتاده و تب کرده بود. ظاهرا حالش خیلی بد بود چون سوجین بلافاصله گفت اگه میتونه به اونجا بره و به چانیول رسیدگی کنه چون به تنهایی از پسش برنمیاد.

کنار داروخانه ماشین رو پارک کرد و ازش پیاده شد. لنگ زنان داخل رفت و برای اون پسر تب بر و قرص سرماخوردگی خرید. سوار ماشین شد و دوباره به مسیرش ادامه داد.

ده دقیقه‌ی بعد به مقصدی که لوکیشن نشون میداد رسید و با زنگ زدن به اون دختر در براش باز شد و داخل رفت. خونه‌ی سوجین یک واحد کوچیک در یک ساختمان سه طبقه بود و اون خیلی خوش شانس بود که خونه‌ی دختر در طبقه‌ی اول قرار داشت و نیاز نبود با اون پاش زیاد از پله ها بالا بره.

همین که در خونه به روش باز شد چهره‌ی آشفته و نگران سوجین رو دید.

× آه پس بالاخره اومدین. داشتم نگرانتون میشدم.

سوجین کنار رفت تا بک بتونه داخل شه. با چرخوندن نگاهش تو خونه تونست چانیول رو ببینه که با بالا تنه‌ی برهنه روی مبل خوابیده و صورتش خیس عرق بود.

نگاهی به دختر انداخت و پرسید:

_ چش شده؟ چیکارش کردی؟

سوجین که خودش هم نگران چانیول بود با پرسیدن اون سوال اخمهاش کمی تو هم شد و گفت:

× من کاریش نکردم. ظهر بهم زنگ زد و خواست همدیگه رو ببینیم. من آدرس اینجا رو بهش دادم اما وقتی اومد حالش خوب نبود. ضعف داشت و سردش بود. گفت خسته‌اس و میخواد یکم بخوابه اما همین که خوابش برد بدنش خیس عرق شد و الانم که تب کرده.

بک بدون اینکه نگاهی به سوجین بندازه سمت چان رفت و کنارش روی مبل نشست. گونه‌هاش سرخ شده بودن و زیر لب ناله میکرد. دستش رو روی پیشونی چانیول گذاشت و به راحتی متوجه دمای بالای بدنش شد.

خواست دستش رو عقب بکشه که چانیول سرش رو خم کرد و گونه‌اش رو بیشتر به دست بک چسبوند. اخمش کم کم محو شد و صدای ناله هاش ضعیفتر شد.

دستش رو عقب نکشید. گذاشت همونطوری بمونه. سوجین بالای سرش وایساده بود و به اون دو نفر نگاه میکرد.

× باید چیکار کنیم؟ خیلی خطرناکه؟

نگاهش به چهره‌ی چانیول بود که کم کم پایین آورد و به بدنش نگاه کرد. اون لعنتی هیکل خیلی خوبی داشت. بخاطر تبش عرق کرده و قطره های عرق روی شکم و سینه‌اش بدن برنزه‌اش رو براق کرده بودن.
اون واقعا هیکل جذابی داشت و چهره‌اش...

موهاش فر مونده بودن و روی بالش سفید زیر سرش سیاه تر از حالت عادی به نظر میومدن.
وایی... اون پسر با چشمای بسته خوش قیافه بود.

× مشکلی داره؟ چرا چیزی نمیگین؟ خیلی خطرناکه؟

با شنیدن صدای اون دختر درست کنار گوشش حواسش پرت شد و با اخم برگشت سمتش.

_ از عصر تا حالا داشتی چیکار میکردی دقیقا؟ فقط نشستی یه گوشه و تماشاش کردی؟

× چطور؟

_ مشخصه که کاری براش نکردی. به همین دلیل الان حالش انقدر بده...

از جاش بلند شد و پتوی پایین پای چان رو روی بالاتنه‌ی برهنه‌اش انداخت و با اخم به سوجین نگاه کرد.

× خب من... باید چیکار میکردم؟

_ میتونستی به بیمارستان زنگ بزنی. یا حتی من رو زودتر خبر کنی. الان حالش خیلی بده و همش بخاطر دست دست کردنای توعه.

× گوشیش رمز داره. من نمیتونستم رمزشو باز کنم و شماره‌ی شما رو هم نداشتم. وقتی بهش زنگ زدین تازه تونستم باهاتون حرف بزنم.

_ من سه بار زودتر زنگ زده بودم.

× گوشیش سایلنت بود و من داشتم بهش میرسیدم. برای همین نشنیدم.

بحث کردن با دختره بی فایده بود. خم شد و لیوان خالی روی میز رو سمت دختر گرفت.

_ آب بریز و بیا اینجا...

سوجین باعجله لیوان رو ازش گرفت و سمت آشپزخونه رفت. پتو رو از روی چان کنار زد و روش خم شد.

_ هی پسر... بلند شو ببینم.

چان واکنش نشون نداد.

_ چانیول باید بلند شی...

باز هم واکنشی دریافت نکرد. دستاش رو زیر چان برد و به زور از روی مبل بلندش کرد و به حالت نشسته نگهش داشت. نایلون داروها رو باز کرد و یه تب بر بیرون کشید.

_ دهنتو باز کن چان. میخوام اینو بذارم تو دهنت...

چانیول هوم کرد اما دهنش هچنان بسته بود.

_ باید دهنتو باز کنی چانیول. اینجوری میتونم کمکت کنم حالت بهتر شه.

باز هم دهن اون پسر باز نشد. کمی جا به جاش کرد و حالا بیشتر وزن چانیول از کنار روی اون افتاده بود. نفسش رو با حرص بیرون داد و به قرص کف دستش نگاه کرد. منتظر سوجین بود که صدای چانیول رو شنید.

+ بک... هیون...

داشت اونو صدا میزد. ابروهاش از تعجب بالا رفت و به صورت پسر خیره شد. چانیول هنوز هم چشمهاش رو باز نکرده بود.

+ بک... هیون...

_ چیه؟ من اینجام. میخوام بهت قرص بدم. میتونی دهنتو باز کنی.

+ هیون...

دهن باز کرد چیزی بگه که با اونطوری خطاب شدن صداش تو گلوش گیر کرد. چشمهاش گرد شد و حس کرد قلبش برای چند ثانیه از تپش افتاد. چرا داشت اونو اونطوری صدا میکرد؟
آب گلوش رو قورت داد و با صدای آرومتری گفت:

_ اینجام. میشه دهنتو باز کنی؟

چان سر تکون داد ولی دهنشو باز نکرد. بک میدونست وقت مسخره بازی نیست و اون پسر تو حال خودش نیست. اما فقط چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد و با صدای خیلی آرومی که بی شباهت به زمزمه نبود گفت:

_ میخوام ببوسمت چان. میشه لبهات رو باز کنی؟

صدای قدمهای سوجین که بهشون نزدیک میشد رو شنید. دید که چانیول چشمهاش رو باز کرد و با اون چشمهای بیحال و قرمز بهش خیره شد. امیدوار بود برای مخالفت کردن با اون دهنشو باز کنه که انگار موفق شد.

حس میکرد قلبش الان وایمیسه. اون هیچ زمان اینطوری نشده بود. شاید داشت مثل چانیول مریض میشد و تب میکرد چون حالا حس میکرد هوا خیلی گرم شده.

با رسیدن سوجین دید که چان خیلی آروم لبهاش رو از هم فاصله داد و نگاهش رو به لبهای اون دوخت. آب گلوش رو قورت داد و قرص رو داخل دهن چان گذاشت. لیوان رو از سوجین گرفت و بهش کمک کرد با آب قرص رو قورت بده.

بعد از اینکه خیالش از بابت قرص خوردن چان راحت شد با عجله از روی مبل بلند شد و یک قدم عقب رفت. هنوزم قلبش تند میزد. چش شده بود؟

× الان خوب میشه دیگه مگه نه؟

نگاه چپی به دختر انداخت و گفت:

_ همین الان قرصش رو خورده هیچی معلوم نیست.

× خب من باید چیکار کنم؟

_ لباساش کجاس؟

سوجین با دست به مبل کناری اشاره کرد و پرسید برای چی میخواد.

_ شاید لازم باشه ببرمش بیمارستان. اونجا بهتر بهش رسیدگی میکنن.

خم شد و هودی چان رو از روی مبل برداشت. روش خم شد و بدون اینکه به صورتش نگاه کنه لباسش رو تنش کرد. حالا چشمهای چانیول خیلی کم باز شده بودن و اون مطمئن بود که بهش زل زده.

_ باید... ام باید بریم... میتونی راه بری مگه نه؟

چانیول جوابی بهش نداد فقط بهش خیره شده بود.

_ بیخیال. یه سرما خوردگی سادس. فلج که نشدی.

اخمهای چانیول کمی تو هم شد اما بازم چیزی نگفت. سوجین نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند و گفت:

× منم بیام؟

_ لازم نیست. خودم میتونم ببرمش.

× ولی شما پات آسیب دیده چطور میخوای تا پایین ببریش؟

_ فکر میکنی تو بهتر از من میتونی حملش کنی؟

بک با جدیت گفت و خم شد تا به چانیول کمک کنه.

حس میکرد اون دختر عمدا تماسهاش رو جواب نداده. الان هم که چان حواسش نبود اصلا تمایلی نداشت
خودش رو مشتاق هم صحبتی با سوجین نشون بده.
چانیول رو به سختی از روی مبل بلند کرد و یه دستش رو دور گردن خودش انداخت و با پای سالمش سعی کرد وزن چانیول رو نگه داره.

پای آتل گرفته‌اش به شدت درد میکرد و مطمئن بود اگه همینطوری بخواد بهش فشار بیاره اتفاقای خوبی براش نمیوفته.

به سختی چان رو سمت در برد و بخاطر سنگینی وزن چانیول یه خداحافظی کوتاه با سوجین کرد و بیرون زد.

_ توی لعنتی... آه... خیلی سنگینی. اگه بلایی... سر پام بیاد... هر دو تا پاتو... قطع میکنم.

چان چشمهاش باز بود و به زمین نگاه میکرد. در کمال تعجب دید که وزن چانیول از روش برداشته شد و کمی بعد چان دستش رو از دور گردنش برداشت.
چانیول نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به اون نگاه کنه به آرومی سمت ماشین رفت. با سویچ قفل در رو باز کرد و چان سوار شد.

مگه اون پسر یکم پیش تو کما نبود؟ چرا الان انقدر راحت رفت و تو ماشین نشست؟ فقط میخواست پای اونو بشکنه و به زحمت بندازتش؟

با اخم و به سختی سمت ماشین رفت و سوار شد. نیم نگاهی به چانیول که صندلی رو عقب داده و چشمهاش رو بسته بود داد و راه افتاد.

تا چند دقیقه‌ی بعد هنوز هم هردو نفر ساکت بودن. اون نگاهش میکرد اما چشمهای چانیول بسته بود. بالاخره سکوت رو شکست و پرسید:

_ ظهر چی شد که از خونه زدی بیرون؟

چانیول چشمهاش رو باز نکرد اما به سوالش جواب داد. صداش بم تر از حالت عادی شده بود و لحنش... خیلی جدی بود.

+ میخواستم سوجین رو ببینم.

_ چرا؟ یهو به ذهنت رسید که باید اونو ببینی؟ بابام میگفت برگشته بودی که تو خونه استراحت کنی.

+ دلم میخواست سوجینو ببینم.

پوزخند حرصی‌ای روی لبهای بک شکل گرفت.

_ پس دنبال بهونه بودی که باهاش کارو بپیچونی که با سوجین وقت بگذرونی آره؟

بعد از چند ثانیه صدای چان رو شنید.

+ آره. میخواستم باهاش وقت بگذرونم.

_ چقدر حیف شد پس. این سرماخوردگی کوفتی رید به همه‌ی برنامه هاتون.

+ شاید... اما مطمئن میشم که دفعه‌ی بعد بیشتر خوش بگذرونیم.

فرمون تو مشت بک فشرده شد. همین دیشب بهش گفت دوستن... همین دیشب اونو...

پوزخندش رو حفظ کرد و گفت:

_ چرا که نه. به هر حال با همدیگه دوستین. دوستا با هم خوش میگذرونن. توام که برای دوستات هر کاری میکنی. ولی این توصیه رو از من قبول کن. امیدوارم که حین خوش گذرونیات با سوجین یکی مثل جیون تولید نشه. بچه همش دردسره. بعدا دست و پای خودتون بسته میشه.

اخمای چانیول از شنیدن اون حرف تو هم شد و نفسش رو به سختی بیرون داد. بعد از چند ثانیه گفت:

+ ممنونم از توصیه‌ات. منم دوست داشتم بتونم از این توصیه ها به تو بکنم ولی مشخصه که تو خودت حواست به همه چیز هست. میدونی چطوری خوش بگذرونی که کسی مثل جیون این وسط تولید نشه.

بعد از این حرف دیگه چیزی بینشون رد و بدل نشد و هر دو با اخم به رو به رو خیره شدن. بعد از خوردن اون قرص حال چان کمی بهتر شده بود اما هنوز هم بی حال بود.

وقتی نزدیک خونه رسیدن بک گوشیش رو بیرون کشید و با لی تماس گرفت.

_ بیا پایین و چانیول رو ببر بالا.

_ من جایی کار دارم. آخر شب برمیگردم.

_ انقدر سوال نپرس لی... فقط بیا ببرش میگم.

بعد از اینکه بهش خبر داد ماشین رو تو حیاط نگه داشت و منتظر موند لی پایین بیاد. هردو همچنان ساکت بودن و کسی حرفی نمیزد.

چانیول به بیرون نگاه میکرد و مطمئن بود که بک هم همینطوریه. عصبانی بود و نمیدونست از چی... از اینکه شاید بعدا بک همچین توقعاتی رو از اون هم داشت؟ مسخره بود... بک هیچ زمان چنین چیزی بهش نگفت.

از اینکه بک باهاش بازی میکرد و ازش میخواست ببوستش درحالیکه بعدش با دوست دیگه‌اش عشق و حال میکرد؟

بک دیشب گفت نیازی بهش نداره و خودش رو به لی چسبوند و این خودش بود که سمت بک رفت و بعدش...

پس از چی عصبانی بود؟ از کی؟

با دیدن یشینگ که سمت ماشین اومد و در رو باز کرد جواب سوالش رو گرفت. از دست اون پسر عصبانی بود. اما چرا؟ هیچ نمیدونست...

بعد از اینکه لی چانیول رو از ماشین پیاده کرد بک بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و دوباره از خونه بیرون زد. حال و حوصله نداشت و به نظرش الان فقط یک چیز میتونست حالش رو بهتر کنه و کمی سرحال بیارتش...

در طول شهر رانندگی میکرد و با چشمش دنبال  بار میگشت که چشمش به یه تابلوی دیگه خورد.

" سوپ خوری خانوادگی دن"

با دیدن اون تابلو ماشین رو نگه داشت و  به مغازه خیره شد. بعد از چند ثانیه پوزخند زد و دستش رو تو موهاش فرو برد.

چانیول سرما خورده بود و از سوپ بدش نمیومد.

********

روی مبل دراز کشید و ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت. طی بیست دقیقه‌ی گذشته که به خونه برگشته بود جیون نزدیک به ده بار ازش پرسید حالش خوبه و اون با لبخند بهش گفته بود آره.

دلش نمیخواست فعلا تو اتاقش بره و بودن تو جمع رو ترجیح میداد. یشینگ کنار جیون روی مبل مقابلش نشست و پرسید:

× بهتر نیست بری بیمارستان؟ اونجا بیشتر ازت مواظبت میکنن.

بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه جواب داد.

+ مشکلی نیست. یکم دیگه خوب میشم.

× ولی تب داری.

+ قرص خوردم. مشکلی نیست.

آقای بیون که روی مبل کناری بود گفت:

× بدن درد چی؟ بدن دردم نداری؟

+ یه ذره. اما اونقدر شدید نیست که کلافم کنه.

× میخوای برات سوپ بگیرم؟ شاید حالت رو کمی بهتر کنه.

+ اشتها ندارم. فقط کمی میخوابم و بعدش حالم بهتر میشه.

بعد از اون دیگه کسی حرفی نزد و همه به جز اون در سکوت به تلویزیون خیره شدن. با به صدا در اومدن زنگ در فکر کرد بکهیون برگشته.

حالا بهتر شد. پاش درد میکرد و رانندگی با اون پا اصلا کار عاقلانه‌ای نبود.

لی سمت در رفت و بازش کرد. با شنیدن صدای فرد غریبه‌ای ساعدش رو از روی چشمهاش برداشت و روی مبل نشست.
کمی بعد لی با یه ظرف بزرگ داخل شد و رو به اون گفت:

× یه پیک از طرف رستوران بود. گفت بکهیون برات سوپ فرستاده...

یه تای ابروش بالا رفت و به ظرفی که تو دست یشینگ بود نگاه کرد. بکهیون... برای اون سوپ گرفته بود؟

********

پارت جدید اینجاست دوستان😊😇

ووت و کامنت رو فراموش نکنین و نظراتتون رو حتما بهم بگین🙈😌

پارت بعدی هم به زودی آپ میشه و قرار نیست خیلی منتظر بمونین🥰😁😇🙈

Continue Reading

You'll Also Like

597K 13.4K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
11K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
2.2M 116K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...