The portraitist [Completed]

Από sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... Περισσότερα

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

14

891 276 187
Από sabaajp

با اخم روی صندلی عقب نشسته بود و از پنجره بیرونو نگاه میکرد. چانیول پشت فرمون بود. پدرش کنار چانیول و شینگ صندلی عقب درست بین اون و جیونی که با بغض و چشمهای اشکی به بیرون خیره شده بود نشسته و سمت خونه میرفتن.

عروسک عزیزش که بعد از مدتها پیداش کرده بود روی پاش بود و هر چند ثانیه یکبار نگاهش میکرد. باورش نمیشد که اونهمه مدت به فکر  این عروسک بوده و تمام این مدت سولیون عوضی عروسکش رو دزدیده بود تا به پسر خودش بده.

اون لعنتیا حتی عروسکش رو هم ازش گرفته بودن...

پدرش بدون اینکه چیزی بگه بعد از اینکه دعوا و داد و بیدادای اون سر جیون رو دید بچه ی گریون رو بغل کرد و تا زمانی که چمدونهاشون برسه اونو اطراف فرودگاه چرخوند و باهاش حرف زد. وقتی هردو نفر برگشتن جیون دیگه گریه نمیکرد اما چشمهاش هنوز اشکی بود و بغض داشت

چانیول با تعجب و یه اخم محو اون رو نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. شینگ با دیدن دعوای یکطرفه ی بین اون و جیون بعد از کمی آروم تر شدن جمع و دور شدن پدرش و جیون از اون دو نفر کنارش وایساد و با دست به بازوش کوبید.

× چه مرگته؟ اون فقط یه بچس. بخاطر یه عروسک مسخره گریه‌اش نداختی.

عروسکش رو زیر بغلش زده بود و با بداخلاقی جواب داد:

_ بیخود کرده به عروسک من دست زده. معلوم نیست طی این چند سال چه بلایی سر این بچه ی مظلوم آورده.

× چند سال؟ اون بچه تازه عروسکو برداشته. بعدشم با خودش آورده بودش اینجا تا بهت تحویل بده.

_ ندیدی چطور به عروسک چسبیده بود انگار جونش بهش وصله؟ اگه سرش داد نمیزدم و عروسکو نمیکشیدم امکان نداشت بهم برش گردونه...

با رسیدن چمدونها بحث ها ادامه پیدا نکرد و همه سمت ماشین رفتن. بعد از اینکه دقایق طولانی ای در سکوت گذشت پدرش با چرخیدن سمت عقب پرسید:

× به جای اینکه همگی ساکت باشین و جو رو سنگین کنین بهتر نیست تا رسیدن به مقصد کمی حرف بزنیم؟

شینگ اولین کسی بود که موافقت کرد و لبخند زد.

× خب تو این سه هفته اوضاع چطور بوده؟

چانیول با نهایت ادب و احترامی که برای بک تازگی نداشت و مشخص بود از حرف زدن با پدرش حسابی هیجانزدس گفت:

+ همه چیز بینهایت عالی بود. طرح اولیه ای که میخوایم روی دیوار بکشیم رو انتخاب کردیم و بکهیون تایید کرد. تا چند روز اینده خط کشی ها و زیرسازی ها تموم میشه و بعدش میتونیم کشیدن رو شروع کنیم.

طرح اولیه؟ منظورش قیافه ی اون دختره ی لوس بود...

× اوه عالیه. چه روزهایی کار میکنین؟

+ هر روز میریم البته یکشنبه ها بقیه بخاطر استراحت به خودشون مرخصی دادن.

× که اینطور... امیدوارم تو رستوران جا برای من و جیون هم داشته باشین. جیون خیلی نقاشی دوست داره و باید بگم یکی از با استعداد ترین نقاشهایی  عه که تا به حال تو زندگیم دیدم. اینطور نیست جیون؟

جیون لبخند زد و با خجالت سرش رو پایین انداخت. شینگ هم با مهربونی نگاهش میکرد و تنها کسی که خیلی خنثی به اون پسره خیره شده بود بکهیون بود.

اون از جیون بدش نمیومد اما با فکر کردن به اینکه چند وقت جیون هاپو رو اذیت کرده و عذاب داده نمیتونست حداقل الان خیلی باهاش صمیمی رفتار کنه.

× خب تو بگو بک...چرا پات رو آتل گرفتی؟ چیزی شده؟

با مورد خطاب واقع شدن توسط پدرش با احترام و یه لبخند ملایم جواب داد:

_ دیشب حواسم نبود و پام رو کوبیدم به سطل آشغال. امروز صبح که رفتم بیمارستان دکتر گفت بهتره آتل بگیرم.

نگاه شینگ و جیون حالا به پای اون بود.

× مطمئنی چیز خاصی نیست؟ نیاز نیست دوباره معاینه بشی؟

_ نه چیز خاصی نیست. زود خوب میشه.

شینگ که کنارش بود گوشه ی کتش رو کشید و خیلی اروم کنار گوشش گفت:

= وقتایی که میگی چیز خاصی نیست تمام بدنم میلرزه چون این دقیقا یعنی یه چیز خاص هست.

نیشخندی روی لبش شکل گرفت و برای یک لحظه به آیینه ی جلو نگاه کرد و دید که چشمهای درشت چانیول روش زوم شده. اهمیتی نداد سرش رو سمت لی برد تا بتونه آروم باهاش حرف بزنه.

_ برای فرار از دست دختره مجبور شدم آتل بگیرم. در حالت عادی امکان نداشت بذارم چنین چیزی از کار بندازتم.

ییشینگ با تاسف سر تکون داد و دستش رو دور شونه ی بک انداخت. باقی مسیر به صحبتهای پدرش درمورد اب و هوای بوسان و تفریحاتی که در دوران جوونی میکرد میگذشت.

شاید برای اون و یا بقیه خیلی حرفهای پدرش اهمیتی نداشت اما به جیون داشت خوش میگذشت چون با نهایت دقت به حرفها گوش میکرد و واکنش نشون میداد. البته بدون اینکه حرف بزنه.

وقتی رسیدن و ماشین تو حیاط پارک شد. اون از ماشین بیرون رفت و عروسکش رو هم با خودش برد.

بک بخاطر پاش نیازی نبود به بقیه کمک کنه و
چمدونها رو چانیول و شینگ تا جلوی در بردن. جیون بدون اینکه چیزی بهش بگه پا به پای اون میومد و هر چند ثانیه یکبار به عروسکی که از دست داییش آویزون بود نگاه میکرد.

× خوشحالم که بالاخره همدیگه رو دیدیم اقای پارک.

ییشینگ با خونگرمی رو به مرد کنارش گفت و چان هم همون لبخند سخاوتمندانش رو بهش تحویل داد.

+ منم همینطور. امیدوارم از اینجا خوشتون بیاد.

× نیازی نیست رسمی صحبت کنی. از لحاظ سنی با همدیگه هم سنیم و از طرفی تو الان دوست بکهیونی. دوستهای بکهیون دوست منم هستن.

_ دیگه با هم دوست نیستیم. میتونی فراموشش کنی.

چانیول دهنش رو باز کرده بود تا جواب بده که اون حرف بک باعث شد با تعجب سمت صداش بچرخه. شینگ هم با تعجب به اون که با خونسردی نگاهشون میکرد کرد و جیون نگاهش رو بین سه نفر میچرخوند.

× یعنی چی؟

_ یعنی همین. دوست نیستیم.

چانیول اه آرومی کشید و نگاهش رو به اون پسر داد. درست نمیدونست چیکار کرده ولی بک هنوز درحال لج کردن بود. از طرفی این تغییر رفتارهاش واقعا عجیب و بچگانه بودن. دوست نداشت این رو بگه ولی دیگه از دست کارها و رفتارهای بک خسته شده بود.

بکهیون تا چند ثانیه به چشماش نگاه کرد و بعد چرخید و سمت پله ها رفت. بعد از رفتنش جیون حتی یک لحظه هم منتظر نموند و بلافاصله پشت سرش دوید تا بهش برسه.

وقتی اون و ییشینگ تنها موندن مرد کنارش خندید و گفت:

× لج کرده. یکم طول میکشه ولی دوباره به تنظیمات کارخونه برمیگرده نگران نباش.

چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. چمدونا سنگین بودن برای همیت بردنشون کمی طول میکشید.

× موضوع چیه؟ چرا بک رفته رو فاز لج کردن؟

این بار دوستانه و عادی باهاش صحبت کرد و گفت:

+ خیلی با همدیگه صمیمی این؟

× آره. برای همین میدونم الان باهات لج کرده. بک بی دلیل از چیزی عصبانی نمیشه و نمیره رو این فاز عجیب و غریب. میشه بهم بگی چی شده؟

+ نمیدونم. من فقط بهش پیشنهاد دادم باهمدیگه دوست باشیم و خودش قبول کرد ولی بعدش... خب درمورد یکسری چیزها دچار سوءتفاهم شد و وقتی براش همه چیز رو توضیح دادم رفتارش دقیقا مثل الانش شد.

× سوءتفاهم؟ چطور سوءتفاهمی؟

+ خیلی مهم نبودن. فکر میکرد من یجورایی با بقیه متفاوتم و من فقط حقیقت رو بهش گفتم.

× یعنی گفتی متفاوت نیستی؟

+ آره. دقیقا از بعد از زدن این حرف رفتاراش عوض شد.

لی سری تکون داد و دیگه چیزی نپرسید. حدس زدن اینکه بک دچار چطور سوءتفاهمی شده اصلا سخت نبود. دوست عزیزش برخلاف دیوونه بازیای بیرونیش فرد کاملا قابل پیش بینی ای بود. حداقل برای اون...

**********

جیون خیلی ساکت کنار بک روی مبل نشسته بود و اطرافش رو نگاه میکرد.

خونه ای که الان داخلش بودن سه تا اتاق بیشتر نداشت و این یعنی بک به ناچار مجبور بود شبها برای خواب تختش رو با کسی شریک شه و از اونجایی که پدرش بسیار آدم بدخوابی بود صدای خرخرهاش نمیذاشت بتونه بخوابه پس باید اتاق رو با کسی دیگه شریک میشد.

پدرش الان هم تو اتاق خالی یک تخته ی گوشه ی سالن خوابیده بود و این یعنی چهارنفر باقی مونده باید اتاقها رو با همدیگه تقسیم میکردن.

بعد از کمی سکوت جیون سمت لی رفت و گوشه ی لباسش رو کشید. ییشینگ با لبخند سمتش چرخید و منتظر بود حرفش رو بشنوه.

جیون سرش رو جلو برد و در گوش لی چیزی گفت. با شنیدن حرف اون بچه لبخندش عمیق تر شد و برگشت سمت بک.

× جیون یه سوال داره ازت.

سرش رو بلند کرد و به اون دو نفر خیره شد. جیون با خجالت سرشو پایین انداخته بود و انگشت لی رو گرفته بود. اونا دیگه کی با هم صمیمی شده بودن؟ این چه وضعش بود؟

_ چه سوالی؟

× ازش عصبانی شدی بخاطر اینکه عروسکو با خودش آورده؟

بک نیم نگاهی به عروسک کنارش انداخت و اون رو روی پاش گذاشت. دست به سینه شد و با جدیت گفت:

_ آره. اجازه نداشت به وسیله ای که برای بقیه‌اس دست بزنه. مادر پدرش بهش یاد ندادن؟

جیون دوباره در گوش لی یه چیزی گفت و اون به جاش حرف زد:

× عروسکو برای خودش نمیخواسته. در اصل برای تو آورده بوده.

اخماش تو هم شد و گفت:

_ این چه وضعشه؟ خودش زبون نداره؟ تو شدی طوطی سخنگو؟

اینبار جیون بعد از اینکه به در بسته ی اتاق چانیول نگاه کرد خودش به حرف اومد و گفت:

× من اون عروسکو نمیخواستم. خودم کلی اسباب بازیای خوشگل تر دارم. یه روز تو انباری خونه ی بابابزرگ پیداش کردم و قرار شد هروقت دیدمت بهت پسش بدم.

یه تای ابروش بالا رفت و پرسید:

_ انباری خونه‌ی بابا بزرگ؟

× آره. تو یه جعبه ی کوچیک بود و اسم شما روش بود. تازه کلی هم کثیف بود من براتون شستمش.

بک دوباره عروسکش رو نگاه کرد و بالا آوردش و بهش خیره شد. جیون که حس کرد حالا دیگه دعوا تموم شده کمی جلوتر اومد و دستش رو روی زانوی لی گذاشت و از کنار بهش تکیه زد.

× خوب شده؟

_ نخیر. شل و ولش کردی.

بعد از زدن این حرف نگاهشو به پسربچه داد و با دیدن چسبیدنش از کنار به لی این بار اعتراض کرد. با صدای باز شدن در اتاق چانیول مجبور شد صداشو بالاتر ببره.

_ یا... شما دوتا چرا انقدر بهمدیگه نزدیکین؟

لی که میدونست دیر یا زود بک بهشون واکنش نشون میده فقط لبخند زد و جیون رو که با تعجب به داییش نگاه میکرد بلند کرد و روی پاش نشوند.

× چند روز پیش با هم دوست شدیم. من قول دادم به بابابزرگش بگم بذاره جیون باهامون بیاد و جیونم قول داد به جاش کارتوناشو برای من بذاره.

قیافش پوکر شد و گفت:

_ این دیگه چه قرار مسخره ایه؟

جیون دیگه حالا لبخند میزد.

× قرار خیلی خوبی بود. هم من تونستم بیام هم شینگ کارتونای منو نگاه کرد.

ابروهاش با تعجب بالا رفت و پرسید:

_ چی؟ شینگ؟

لی با خنده سر تکون داد و جیون هم بهش لبخند زد. چرا انقدر رو مخ و حال بهم زن شده بودن؟ اخم کرد و از روی مبل بلند شد. درست همون لحظه چانیولم از اتاقش بیرون اومد و به اونا نگاه کرد.

بازوی جیونو گرفت و از روی پای لی پایین آورد.

_ تو خسته نیستی؟ برای اینکه عصر بازی کنی به انرژی نیاز داری پس برو پیش بابابزرگت بگیر بخواب.

× نه خوابم نمیاد. پیش شما و شینگ بمونم.

_ نمیشه. شینگم خستس میخواد بخوابه.

+ چیکارش داری بذار باشه من که هنوز بیدارم.

با جدیت گفت:

_ نخیر باید بخوابی. اصلا هممون میخوایم بخوابیم.

جیونو داشت میکشید و سمت اتاق پدرش میبرد. البته جیون دیگه مقاومت نکرد و همراهش رفت.

× شینگ کجا میخوابه؟

_ پیش من.

× منم پیش شما بخوابم پس.

_ نمیشه. تخت دونفرس.

× ولی من کوچولوام.

_ نمیشه. حوصله ی غر زدنای مامانتو ندارم که بگه لباسات بوی عطر منو گرفته.

× ولی...

در اتاقو باز کرد و جیونو کمی هول داد داخل. وقتی پسر بچه چرخید سمتش و نگاهش کرد لبخند ملایمی بهش زد و گفت:

_ خوب بخواب. عصر دوباره همدیگه رو میبینیم. میبرمت بیرون و برات بستنی میخرم خوبه؟

یکی از وعده های دروغین رایجی که بزرگترا به بچه ها میدادن رو به جیون داد و در رو اروم به روش بست. به هر حال جیون هم بچه بود و با اینکه نسبت به همسن و سالاش خیلی با جنبه تر بود ولی مطمئنا اگه خوب نمیخوابید نحس میشد.

لنگ زنان سمت مبل رفت و دید که چانیول روی مبل مقابل لی نشسته. بی تفاوت خودش رو کنار لی انداخت و دوباره گوشیشو دست گرفت.

× چرا فرستادیش بره؟ منو تو که هنوز بیداریم.

_ اگه میموند و بعد از چند ساعت عر زدناش شروع میشد من تو رو خفه میکردم.

لی چپ چپ نگاش کرد و گفت:

× امروز خیلی بد باهاش رفتار کردی. اون خیلی دوستت داره. نمیدونی وقتی بهش گفتم تونستم بابابزرگشو راضی کنم تا باهامون بیاد چقدر خوشحال شد. تو هواپیما مدام میگفت دایی هیون اینطوری دایی هیون اونطوری. اون بچه انقدر برای دیدنت ذوق داشت که حتی منم داشت بهت حسودیم میشد.

_ خب که چی؟

× هیچی... همین که اومد و خواست بهت سلام کنه مثل بچه های بیشعور دو ساله عروسکو ازش کشیدی و دعواش کردی. الانم که اینجوری انداختیش تو اتاق و درو روش بستی.

_ میخواست بی اجازه به وسیله ی من دست نزنه. بعدشم... تو به چه دلیل زود فاز صمیمیت باهاش برداشتی؟ مگه قرارمون یادت رفته؟

× اون فقط یه بچس بک. فقط یه بچه...

بک با بی تفاوتی شونه بالا انداخت و دوباره سرش رو تو گوشیش کرد.

_ نیومده دوباره داری دعوام میکنی اوما شینگ حواست گه هست؟

× مثل آدم رفتار کن تا دعوا نشی. وقتی مثل یه سگ هار میپری به بچه بایدم دعوات کرد.

چانیول دست به سینه در سکوت نشسته بود و مکالمه ی اون دو نفر رو گوش میداد. خب اون اولین بار بود که داشت یه همچین چیزی رو از بک میدید.

بکهیونی که حداقل طی مدت کوتاهی که اون شناخته بودش هیچ زمان سکوت نمیکرد و همیشه یه جواب آماده داشت الان در سکوت نشسته بو  و داشت به دعواهای دوستش گوش میداد.

خیلی نزدیک بهش نشسته بود و اون یقین داشت به این خاطر بچه ی بیچاره رو به بهانه ی خواب فرستاده تو اتاق که انقدر به دوستش نچسبه. بکهیون واقعا در این حد بچه بود که به یه بچه ی کوچیک حسادت کنه؟

اون هیچ زمان تو زندگیش به هیچکس حسودی نکرده بود برای همین نمیدونست حسادت کردن چه حسی داره.

لی بعد از اینکه حرفهاش رو به بک زد و دید اخماش تو هم رفته ادامه ی معاشرت رو بی فایده دونست و بعد از اینکه یه خمیازه ی طولانی کشید پرسید:

× خوابم گرفته. کجا میتونم بخوابم؟

چان دهن باز کرد تا اناق خودش رو پیشنهاد بده که بک همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت:

_ اتاق من سمت راستیه. مواظب باش وسط تخت نخوابی که بیدارت میکنم.

چشمهاش با شنیدن اون حرف گرد شد. مگه بک نمیگفت نمیتونه کنار کسی بخوابه؟ مگه اونو بخاطر اینکه شب برای کمک کردن بهش روی تختش خوابیده بود از روی تخت پرت نکرد پایین؟ پس چرا الان‌...

شینگ سر تکون داد و بعد از اینکه از چانیول خداحافظی کرد رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. بک در سکوت با گوشیش بازی میکرد و حتی به اون نگاه هم ننداخت.

با یادآوری حرفهای دکتر پرسید:

+ پات درد نمیکنه؟

بک سرشو بلند کرد و نگاهشو به اون داد.

+ دکترت امروز صبح گفت اگه درد گرفت باید مسکن بخوری. پات درد نمیکنه؟

بک بعد از چند ثانیه گفت:

_ درد میکنه.

سر تکون داد و از جاش بلند شد. سمت اشپزخونه رفت و یه لیوان قرص و یه ورق قرص مسکن براش برداشت و برگشت تو سالن. روی مبل کنارش نشست و با اینکه فاصله‌اش با بک نسبت به فاصله ی بک با ییشینگ خیلی بیشتر بود دید که بک کمی جا به جا شد و فاصلشون رو بیشتر کرد.

اون به این چیزها و جزئیات هیچ زمان اهمیتی نمیداد. اما چرا الان حس کرد بهش برخورده؟ اون فقط برای کمک بهش کنارش نشسته بود و با این وجود اون پسر...

بک لیوان و ورق قرص رو ازش گرفت و بعد از اینکه قرصش رو خورد و لیوان رو روی میز گذاشت با برداشتن عروسکش از جاش پاشد.

_ من میرم بخوابم. بابت اینکه امروز کمک کردی و وسایلو بالا اوردی ممنونم. تا وقتی که میجو دور و برمون نباشه کاری با هم نداریم پس از زندگیت لذت ببر.

بعد از زدن این حرف  سمت اتاقش رفت و درست زمانیکه خواست در اتاق رو باز کنه چان صداش کرد.

+ بک...

چرخید سمتش

_ چیه؟

+ اکثر بچه ها با یه شکلات ساده خوشحال میشن حتی اگه یه قهر خیلی بزرگ کرده باشن.

_ خب چیکار کنم؟

چان لبخندی بهش زد و شونه بالا انداخت.

+ هیچی. فقط گفتم بدونی.

بعدم دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ من برم به کارهام برسم. خوب بخوابی...

بعد از زدن این حرف عقبگرد کرد و برگشت تو اتاقش. با صدای بسته شدن در اتاق بک نگاهش رو به عروسک روی مبل داد.

کسی که عروسک رو براش خریده بود حالا سالها بود که نفس نمیکشید. اونقدر ارزش داشت که بخاطرش سر بچه داد بزنه و به گریه بندازتش؟

***********

_ لعنت... چرا یه سوپرمارکت کوفتی باید انقدر دور باشه؟

با پای مجروحش به سختی راه میرفت و هر چند ثانیه یکبار غر میزد. بعد از نزدیک به یک ربع پیاده روی بالاخره به سوپر مارکت رسید و داخل شد. از سوپرمارکتهای کره اصلا خوشش نمیومد.

اصلا نمیتونست درست انتخاب کنه و همیشه بین انتخاب چندتا چیز مردد میشد.
فروشنده با دیدنش بهش لبخند زد و سلام کرد.

× ظهرتون بخیر. چه چیزی نیاز دارین؟

نگاه سرسری ای به داخل مغازه و قفسه ها انداخت و همونطور که با آستین کتش عروق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت:

_ بله. شکلات میخوام.

× قفسه ی شکلاتها اون کناره.

پسر با دست به گوشه ی مغازه اشاره کرد و با دیدن پای اون که تو اتل بود از پشت کانتر بیرون اومد تا کمکش کنه. لنگ زنان خودش رو به قفسه رسوند و از بالا تا پایینش رو نگاه کرد.

× کدوم شکلات رو دوست دارین؟

مشکل اصلی این بود. جیون چه شکلاتی دوست داشت؟ نمیدونست... اونقدر هم اون شکلاتا متنوع بودن که نمیدونست باید کدومو انتخاب کنه.

_ از همشون میخوام.

چشمهای فروشنده با شنیدن اون حرف گرد شد و پرسید:

× ببخشید؟

_ از همشون یکی میخوام. از اون اسمارتیزا هم میخوام. دوتا از اونا بهم بده.

یادش مونده بود که چند بار دست جیون بخاطر اسمارتیز رنگی شده بود و احتمال میداد اسمارتیز خیلی دوست داشته باشه.

تمام شکلاتها و اسمارتیزا به اندازه ی دو نایلون پر و سنگین شدن و حالا اون باید با پای مجروحش نایلونها رو برمیگردوند خونه. از این بهتر نمیشد مگه نه؟

*************

× واااااییی از اینا...

جیون با خوشحالی جیغ میزد و شکلاتها رو یکی یکی از نایلونا بیرون میاورد. ظاهرا اون بچه علاوه بر اسمارتیز هرجور شکلات دیگه ای رو هم دوست داشت چون حالا برای همشون داشت ذوق میکرد و سر از پا نمیشناخت.

اون با لبخند کج و از خود راضی روی مبل دست به سینه نشسته بود و ذوق های بچگانه ی جیون رو نگاه میکرد. پدرش هم با لبخند کنار جیون نشسته بود و تو درآوردن شکلاتها کمکش میکرد.

لی همچنان خواب بود و میدونست حداقل تا چند ساعت اینده قرار نیست از اتاق بیرون بیاد.
چانیول روی مبل با کمی فاصله از اون نشسته بود و با لبخند خاصی بهش نگاه میکرد که رو اعصابش بود.

لبخندش از اون مدل لبخندایی بود که سوجین هم میزد و همین برای بک غیر قابل تحمل بود.
در اخر طاقت نیاورد و نگاهش رو به چان داد.

_ من برای اون بچه شکلات خریدم. تو چرا نیشت بازه؟

چان با لبخند سرش رو کج کرد و گفت:

+ فکر نمیکردم به حرفم گوش کنی.

_ کی گفته به حرفت گوش کردم؟

+ دو تا نایلون پر شکلات براش خریدی. اونم بعد از اینکه من بهت گفتم.

نگاهشو به روبرو داد و گفت:

_ زیادی خوشحال نباش. از اولم خودم میخواستم براش شکلات بخرم.

با شنیدن صدای خنده‌ی نسبتا بلند چان نیم نگاه متعجبی بهش انداخت اما ترجیح داد دیگه باهاش حرف نزنه.

جون وو بعد از اینکه آخرین بسته ی اسمارتیز رو هم از داخل نایلون بیرون کشید گفت:

× وایی جیون خوش به حالت‌. حالا دو بسته اسمارتیز داری و کلی شکلات.

جیون با ذوق بچگانش اسمارتیزا رو برداشت و سمت بابا بزرگش گرفت و گفت:

× بذار تو چمدون. اینا رو ببریم سئول با خودمون.

پدربزرگش بهش خندید و گفت:

× چرا ببریم؟ همینجا بخورشون برگشتیم سئول دوباره میخریم.

_ نه اینا فرق میکنه ببریم با خودمون سئول.

پدر بزرگش سر تکون داد و بعد از اینکه یکی از شکلاتا رو براش کنار گذاشت تا بخوره بقیه رو تا نایلون انداخت و سمت اتاق رفت تا براش تو چمدون بذاره و جیون در این فاصله با خجالت و سری که پایین انداخته بود سمت بک رفت و کنارش روی مبل نشست.

خیلی آروم به چانیول که داشت با لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و سریع سرشو پایین انداخت. روی زانو هاش بلند شد و از کنار با بک چسبید. کنار گوشش با صدای خیلی ارومی گفت:

× خیلی ممنونم دایی. من از همشون قبلا خوردم. خیلی خوشمزن همشون.

_ دوستشون داری؟

× خیلی زیاد. واقعا دوستشون دارم.

_ چرا با صدای اروم حرف میزنی؟

جیون دستش رو بالا آورد و با چسبوندن به گوش بک پچ پچ کرد باعث شد نیشخند بک عمیقتر شه.

_ موافقم. خیلی هم رو مخه اینطور فکر نمیکنی؟

جیون با لبخند سر تکون داد و بک تکخند زد. صدای پدرش از تو اتاق اومد که جیون رو صدا میزد. ظاهرا مادرش زنگ زده بود  تا حالشو بپرسه و باهاش حرف بزنه. سولیون آدم پر چونه ای بود و احتمالا تا یک ساعت اینده میخواست اون بچه رو تهدید و نصیحت کنه که نزدیک بک نره.

بعد از اینکه جیون دوان دوان ازشون دور شد و رفت چان گفت:

+ پسر بامزه ایه. ازش خوشم میاد.

_ ولی اون درمورد تو چنین حسی نداره.

بک با نیشخند گفت و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.

+ خب چون هنوز منو نشناخته. وقتی بشناستم میتونیم با همدیگه دوست شیم.

_ من شناختمت و باید بگم اصلا دوست ندارم باهات دوست شم.

لبخند کم کم از روی لبای چان رفت و نگاهش رو به بکهیون که حالا پلکهاش رو روی هم گذاشته بود داد.

+ اون زمان که اشتباه شناخته بودیم که دوست داشتی باهام دوست شی.

_ اشتباه نکن من دوست نداشتم. تو دوست داشتی. خودت پیشنهاد دادی باهم دوست شیم و من قبول کردم.

+ پس چرا بعدش زدی زیرش؟

_ چون فهمیدم اونی که فکر میکردم نیستی.

+ تو فقط با کسایی که گی‌ان دوست میشی؟

بک با شنیدن اون سوال تکخند زد و چشمهاشو باز کرد. سرشو چرخوند و گفت:

_ حالا که تو گی نیستی. پس هیچوقت نمیفهمی.

بعد از زدن اون حرف نیشخندش رو حفظ کرد و خم شد آتلش رو باز کرد.

چان حالا یه اخم محو روی پیشونیش شکل گرفته بود. اینطور نبود که اون خیلی هم محتاج دوستی کردن با بک باشه.

به هر حال اونها شخصیتشون زمین تا اسمون با همدیگه فرق میکرد ولی اینکه حالا بک اینطوری میگفت باعث میشد بهش بربخوره.

مگه اون نگفت وقتی باهات دوست شم یعنی مال منی و اینجور چیزا؟ پس چرا الان داشت انقدر راحت از کنار حرفهاش میگذشت و اهمیت نمیداد؟

اون بخاطر یه عروسک رنگ و رو رفته ی قدیمی  با یه بچه ی چهارساله دعوا کرده بود پس یعنی روی چیزهایی که مال خودش بودن حساس بود ولی یجوری راحت داشت از اینکه دیگه با اون دوست نیست میگذشت انگار که چان آدم بی ارزشی بود.

با دیدن اینکه بک آتل پاش رو در آورده دست از فکر کردن کشید و  ابروهاش از تعجب بالا رفت. گفت:

+ چیکار میکنی؟ مگه دکترت نگفت نباید درش بیاری؟

_ پام ورم کرده آتل برام تنگ شده میترسم خون به انگشتام نرسه.

چان نگاهش رو به پای بک داد و چشمهاش از قبل هم گردتر شدن. حق با بک بود. پاش به شدت ورم کرده بود. خم شد و از نزدیک با دقت بیشتری نگاهش کرد.

+ فکر کنم باید بری بیمارستان.

_ نمیخواد زیاد مهم نیست.

+ دکترت گفت اگه ورمش زیاد شد دوباره برگردی پیشش.

_ ورمش زیاد نیست.

+ این زیاد نیست؟ یه ذره دیگه ممکنه پات بترکه بک. باید بری بیمارستان. دکترت گفت ممکنه لازم باشه دوباره سی تی اسکن بگیرن و شاید یکی از عصبای پات صدمه...

_ صبر کن ببینم. تو چرا واو به واو حرفهای دکتر منو حفظ کردی؟

بک با لحن مشکوکی پرسید و یه تای ابروشو بالا داد. چان تو چشماش خیره نگاه کرد و درست همون لحظه بود که این سوال برای خودش هم پیش اومد. چرا همه چیز رو به خاطر داشت؟

+ خب تو... من به عنوان همراهت اومده بودم. طبیعیه که حرفهای دکترتو بشنوم. از صبح تا حالا هم که زمان زیادی نگذشته بخاطر همین...

بک پوزخندی زد و دوباره به عقب تکیه داد.

_ البته تعجبی هم نداره. تو برای همه ی کسایی که دوست خودت میدونیشون اینجوری نگران میشی مگه نه؟ مطمئنا اگه بلایی سر سوجین بیاد شجره نامه ی خانوادگی دکترشم پیدا میکنی. اینطور نیست؟

بهش تیکه انداخت و بابتش از خودش خیلی ممنون بود. چان به جای اینکه جوابش رو بده برای عوض کردن بحث از روی مبل بلند شد و گفت:

+ من میرم حاضر شم. کمکت میکنم بری بیمارستان.

_ مگه نمیگم نیازی نیست؟

+ این پای خودته بک. ارزش نداره بخاطر لج کردن با من درد بکشی و بذاری اتفاق بدی برات بیوفته.

حرفش باعث شد اخمای بک از هم باز شه از پایین بهش نگاه کنه. چرا داشت اهمیت میداد؟ اون خیلی رک و راست بهش گفت دیگه با هم دوست نیستن. از طرفی خود چانیول گفته بود از محبت کردن بهش پشیمون شده چون باعث شده اون برداشتای اشتباهی بکنه و گفته بود دیگه کمتر بهش توجه میکنه.

هرچند این چیزا به تخمشم نبود و اهمیتی نمیداد ولی چرا الان چانیول داشت به اون اهمیت میداد؟ چان بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه سمت اتاقش رفت و کاپشنش رو برداشت. بعد از اینکه حاضر شد بیرون اومد و سمت بک که هنوزم روی مبل نشسته بود و به اون نگاه میکرد رفت.

مقابلش روی زمین زانو زد و پای ورم کرده ی بک رو روی پای خودش گذاشت.

_ یا... چیکار میکنی؟

+ باید اتلت رو ببندم نباید زیاد پاتو تکون بدی.

بک سعی کرد پاشو عقب بکشه و گفت:

_ نمیخواد. من بیمارستان نمیام.

+ انقدر پاتو تکون نده از این بدتر میشه ها.

_ بشه به تو چه؟ اصلا دلم میخوام پامو قطع کنم بندازم تو دریا. به تو ربطی داره؟

چان در تلاش بود پای بک رو ثابت نگه داره و آتلش رو براش ببنده و بک سعی میکرد پاشو عقب بکشه و اجازه نده. در آخر اونقدر با همدیگه کلنجار رفتن و بحث کردن که چان کلافه شد و ناخواسته صداشو بالا برد و به بک توپید:

+ میگم پاتو انقدر تکون نده بذار آتلتو ببندم.

با اون حرفش بک یهو مثل رباتهایی که یه دستور پیشفرض بهشون داده شده بود سرجاش ثابت موند و چان از فرصت استفاده کرد تا آتلو براش ببنده.
اون پسر عوضی چه غلطی کرد؟ الان سرش داد زده بود؟

_ یاا تو...

حرفش تو دهنش موند چون چان دستش رو دور کمر بک انداخت و از روی مبل بلندش کرد. کتش رو هم از کنارش برداشت و روی شونه هاش انداخت.

+ بپوش بریم. پدرت و دوستت چند روز اومدن بهت سر بزنن. میخوای اینطوری نگرانشون کنی؟

بک جوابشو نداد و فقط با اخم نگاهش میکرد. کتی که روی شونه هاش بود رو پوشید و گفت:

_ امیدوارم بعدا از اینکه امروز سرم داد زدی و داری مجبورم میکنی برم بیمارستان پشیمون نشی.

چان که خیالش از بابت کوتاه اومدن بک کمی راحت شده بود پرسید:

+ چرا باید پشیمون شم؟

_ چون بعدا پام ممکنه جاهایی بره که نباید...

بک با نیشخند گفت و کتش رو تو تنش مرتب کرد. چان چیزی نگفت و کنار وایساد تا به بک کمک کنه سمت در بره اما بک از کنارش رد شد و سمت اتاق خودش رفت.

+ کجا میری؟ مگه قرار نشد بری بیمارستان؟

_ میرم. ولی نه با تو... شینگ پاشو پام شکسته... شیییینگ...

***********

روی صندلی راهرو نشسته بود و به پاش که حالا یه آتل محکم تر بهش بسته بودن نگاه میکرد. نمیتونست خیلی راحت بشینه چون باسنش درد میکرد.

_ ای کاش تو با بابام و جیون نمیومدی لعنتی.

با حرص به لی که روی صندلی کنارش نشسته بود گفت و مشت نسبتا محکمی به بازوش زد.

× من نمیومدم پات به این روز نمیوفتاد؟

_ نه. ولی حداقلش این بود که مجبور نبودم الان یه آمپول به بزرگی آمپولای تجویزی برای گاوها بزنم.

لی از حرفش به خنده افتاد و سر تکون داد.

× اون آمپول یه مسکن ساده بود که حتی برای بچه ها هم تجویز میشه. به نظرم یکم زیادی داری مسخره بازی درمیاری.

بک جوابی بهش نداد و با اخم به روبرو زل زد.
چانیول چند دقیقه پیش با زنگ خوردن گوشیش ازشون جدا شد و اونا منتظر بودن برگرده و بعدش بتونن برن خونه. لی از اینکه با همدیگه تنها مونده بودن استفاده کرد و پرسید:

× مشکلت با چانیول چیه؟

_ مشکلی باهاش ندارم.

× پس چرا گفتی با همدیگه دوست نیستین؟

_ چون شرط اول دوستی رو به جا نیاورد. قرار بود فقط با من دوست باشه اما اونقدر احمقه که به همه لبخند میزنه و برای همه فداکاری میکنه و میخواد شخصیت فوق مثبت و حال بهم زن داستانا باشه.

لی خندید و دستش رو دور گردن رفیقش حلقه کرد.

× این چیزایی که تو میگی اصلا بد نیست. اون پسر فقط مهربون و خوش برخورده همین.

_ برام مهم نیست. همینکه کمکم کنه از شر میجو خلاص شم دیگه بعدش کاری باهاش ندارم و میتونه بره به تمام آدمای این دنیا لبخند بزنه.

یه تای ابروی لی بالا رفت و پرسید:

× اون قراره کمکت کنه از شر میجو خلاص شی؟ چطوری مثلا؟

نیشخندی روی لبش شکل گرفت و به طور کاملا خلاصه براش تعریف کرد تو این چند وقت چه اتفاقاتی براشون افتاده. لحظه به لحظه چشمهای دوستش گردتر از قبل میشد و این به نظرش عالی بود.

× یعنی بوسیدیش واقعا؟ اونم به زور؟

سرش رو به نشونه ی اره تکون داد و لی همون لحظه با ناباوری خندید و دستاشو بهم کوبید.

× وای پسر... احترامی که برای اون مرد قائل بودم چند برابر شد.

_ چرا؟

× چون اگه من جای اون بودم و چنین کاری باهام میکردی در بهترین حالت یه سیلی محکم بهت میزدم.

بک چپ چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت.

× میدونی اصلا دوست ندارم الان بگم من که بهت گفته بودم زیادی درمورد اون پسر فکرهای عجیب غریب نکن ولی خب اگه به حرفم گوش میگردی الان انقدر حرص نمیخوردی.

_ کی گفته من دارم حرص میخورم؟

× من میگم. مشخصه وقتی اون پسر دور و برته کلافه میشی و دلت میخواد با همه دعوا کنی. دوست ندارم به روت بیارم اما بخاطر اشتباهی که کردی ناراحتی و تا حدی هم خجالتزده شدی.

نیشخندی روی لبهای بک شکل گرفت و خودش رو به لی چسبوند. سرش رو جلو برد و کنار گوشش با صدای آرومی گفت:

_ شاید حق با توعه ولی بهتره به جای اینکه روی کارهای من زوم کنی یکم حواست به خودت باشه. درسته که دیگه با اون دوست نیستم اما تو هموز دوستمی و قوانین برات پابرجاست. این یعنی اینکه اگه ببینم دوباره با جیون صمیمی رفتار میکنی یا مثل خود پارک بهش لبخندای مسخره میزنی خیلی خوب باهات تسویه حساب میکنم دوست عزیز.

حرفش کاملا جدی بود و لی این رو میفهمید. برای همین سر تکون داد و خودش هم دوستش رو بغل کرد.

× هنوزم همون داستان "تو مال منی" رو باید ادامه بدیم؟

بک هوم کرد و گفت:

_ داستان نیست واقعیته. برام مهم نیست بقیه چیکار میکنن. تو مال منی اوماشینگ...

با اون حرفش هردو تکخند زدن و بعد ساکت شدن. بک خسته بود و خوابش میومد. برای همین متوجه نشد که چانیول از گوشه ی راهرو داره نگاهشون میکنه.

*********

بخاطر اینکه کیونگ نزدیک به ده بار باهاش تماس گرفته بود بعد از اینکه آمپول بک رو زدن ازشون فاصله گرفت تا با دوستش حرف بزنه. کیونگ درمورد مشکلات کاریش براش گفت و اون سعی کرد به عنوان یه دوست خوب با آرامش به حرفهاش گوش بده.

بعد از اینکه حرفهاشون تموم شد و تماس رو قطع کرد برگشت تو راهرو تا بهشون کمک کنه برگردن که با دیدن صحنه ی مقابلش از حرکت ایستاد. بک کاملا به لی چسبیده بود و دستشون دور گردن همدیگه حلقه شده بود.

بک پلکهاش رو روی هم گذاشته بود و لبخند میزد. خیلی با همدیگه دوست بودن نه؟ اونقدر دوست که بک بهش بچسبه. وقتی پاش درد داره دوستش رو از خواب بیدار کنه و اون هم انقدر نگرانش شه که با عجله از خواب بپره و حاضر شه تا بیارتش بیمارستان.

تو اتاق دکتر وقتی بک مقاومت کرد و گفت امپول نمیزنه تنها کسی که تونست با جدیت قانعش کنه که تکون نخوره و بذاره دکتر کارش رو انجام بده لی بود و در کمال تعجب بکهیون لجباز کوتاه اومد و به حرفش گوش داد.

میگفت نمیذاره کسی کنارش بخوابه ولی تختش رو خیلی دست و دلبازانه در اختیار لی قرار داد. اخماش تو هم رفت و به این فکر کرد که چرا داره به این چیزا فکر میکنه؟

بک گفت با همدیگه دوست نیستن و این یعنی دیگه دلیلی نداشت بهش اهمیت بده. پس اهمیت نمیداد.

چند دقیقه ی بعد همه تو ماشین بودن و تو خیابونا میچرخیدن. لی کنارش نشسته بود و بک صندلی عقب دراز شده بود. صدای خرخرش نشون میداد دارو اثر کرده و حالا خوابش برده بود.

× اگه میشه یکم بچرخیم و فعلا برنگردیم خونه.

+ چرا؟

لی چرخید عقب و نگاهی به بک انداخت و گفت:

× اقای بیون ازم خواسته. نمیدونن اومدیم بیمارستان من بهش پیام دادم که اومدیم دور بزنیم و اون ازم خواست یکم سر بک رو گرم کنم چون دارن تدارکات تولد بک رو آماده میکنن.

+ میخواین براش تولد بگیرین؟

× برای همین اومدیم اینجا. آقای بیون دوست داشت بعد از سالها تولد بک رو براش جشن بگیره.

چان با لبخند سر تکون داد و مسیر رو عوض کرد. حالا تو خیابونا بی هدف میچرخیدن و اون هر چند ثانیه یکبار از ایینه ی جلو وضعیت بک رو چک میکرد. بک خواب عمیق بود.

لی پنجره رو پایین داد و کمی هوای سرد تو ماشین پیچید.

× بک همیشه اینجوری نیست. این روزا یکم بی حوصلس و دلیلش تا حدی برای خودش منطقیه.

اون چیزی نگفته بود ولی لی داشت درمورد بک بهش میگفت.

× بک هر سال این روزها، درست روزهای قبل از تولدش تبدیل به یه بچه ی لجباز بی ادب میشه. دوست نداره بقیه بدونن ولی این روزا از همیشه لوستر میشه و تنها کاری که باید بکنی اینه که فقط کنارش بمونی و بهش محبت کنی.

بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد. پس دلیل بدرفتاری های چند روز اخیر بک این بود... خب اون چیزی نمیدومست و هنوز هم به نظرش بک بی منطقانه با اون رفتار میکرد.

× تا روزی که اینجام خودم جور بداخلاقیای این پسر بچه رو میکشم ولی وقتی برم متاسفانه تو باید جامو پر کنی.

+ بک گفت دیگه با هم دوست نیستیم. این یعنی نمیخواد من اون کسی باشم که بهش محبت میکنم.

لی خندید و در جواب گفت:

× اون میگه ولی اینطور که به نظر میاد توام دوست نداری به حرفش گوش کنی.

+ چطور؟

× خب مثل یه دوست خوب نگرانش شدی و تو این مدت هواشو داشتی. بک عادت داشت هر شب حداقل دو ساعت با من تلفنی صحبت کنه ولی از وقتی که به بوسان اومده و با همدیگه آشنا شدین کمتر برای من وقت میذاره.

اون و بک باهم دیگه وقت نمیگذروندن. حتی قبل از اینکه متوجه سوءتفاهم بک بشه هم اونا خیلی همدیگه رو نمیدیدن. اما اینکه لی میگفت بک کمتر بهش زنگ زده نشونه ی چی بود؟ الان داشت بهش میفهموند که حسودیش شده و اون باید حواسش به کاراش باشه؟

یا اینکه بک پشت سر اون پیش لی حرف زده بود و حتی ازش تعریف کرده بود؟ قبول داشت که پسر خوب و قابل تعریفیه ولی بک کسی نبود که از اون تعریف کنه.

نزدیک به یکساعت دیگه تو خیابون چرخیدن و بعد هم بخاطر اینکه گرسنشون شده بود بیرون شام خوردن و برای اقای بیون و جیون و بکهیونی که تو ماشین بیهوش شده بود هم غذا گرفتن و برگشتن خونه.
ماشین رو تو حیاط پارک کردن و لی بهش گفت:

× لطفا غذاها رو بیار من با بک کار دارم

چان باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد. غذاها رو از صندوق عقب بیرون اورد و دید لی در عقب رو باز کرده و روی بکهیون خیمه زده. چشمهاش تا اخرین حد گرد شد و جلو رفت تا ببینه داره چیکار میکنه.

لی داشت دکمه های بالای پیرهن بک رو باز میکرد. میخواست باهاش چیکار کنه؟ ناخواسته جلو رفت و  بازوی لی رو کشید عقب

+ داری چیکارش میکنی؟

لی با تعجب چرخید سمتش و گفت:

× چیکار میکنم مگه؟

+ چرا لباسشو درمیاری؟ سرده سرما میخوره.

× نمیتونیم اینجوری ببرمیش بالا و بگیم مسکن زده و بیهوشه. آقای بیون میترسه اینطوری. باید حداقل نشون بدیم که مسته.

+ خب به لباسش چه ربطی داره؟

لی دستشو کشید و با لبخند گفت وایسا عقب تماشا کن.

اون با یه اخم محو به ماشین تکیه زد و نگاهش کرد. لی دوباره روی بک خم شد و بطری سوجویی که خریده بود رو باز کرد. دستش رو برد دکمه ی دیگه ای باز کنه که بک دستشو بالا اورد و پسش زد.

_ دستتو بکش...

× منم بک. میخوام کمکت کنم.

در مقابل چشمهای گرد شده ی چانیول بک دستشو عقب کشید و گذاشت لی هرکاری که میخواد بکنه. لی کمی از مصروب رو روی لباس بک ریخت و بعد بطری رو بیرون اورد و روی زمین گذاشت.

× خب الان دیگه میتونیم با خیال راحت برگردیم خونه.

لی بک رو بیرون کشید و بعد از چند ثانیه اونو روی دوشش انداخت.

_ خودم... پا... دارم.

× پاتو ترکوندی پسر. تازه گیجم هستی و قراره تا چند ثانیه ی دیگه جلوی پدرت مست هم باشی. حواست باشه سوتی ندی.

_ مست نیستم... بذارم پایین.

× انقدر حرف نزن و فقط سعی کن از سواری ای که میگیری لذت ببری.

چانیول در سکوت با یه اخم محو پشت سرشون میرفت. بک در برخورد با لی کاملا تبدیل به یک فرد دیگه میشد و اون نمیتونست به این موضوع فکر نکنه که بک فقط با لی اینطوری بود یا با همه ی دوستاش میتونست اینطوری رفتار کنه؟

به اون ربطی نداشت. اونا دیگه کاری به کار همدیگه نداشتن. اینو چندین بار تا به خونه برسن با خودش تکرار کرد. به اون ربطی نداشت...

***********

هرچی بک هوشیارتر میشد بقیه خسته و خواب آلودتر میشدن و درست اون زمان که اون با انرژی کامل مقابلشون نشست پدرش خمیازه ی بلندی کشید و گفت میخواد بره بخوابه. لی هم تایید کرد و برای خوابیدن بلند شد.

بعد از اینکه پدرش از همه خداحافظی کرد به جیون گفت:

_ بریم بخوابیم پسرم.

× من پیش دایی میخوابم.

بک نگاه متعجبش رو به جیون که از کنار چسبیده بود بهش انداخت.

_ شینگ کنار دایی میخوابه

× شینگ پیش شما بخوابه.

لی بیصدا خندید و گفت:

× من تو سالن میخوابم. جیونم میتونه پیش داییش بخوابه.

بک با جدیت گفت:

_ صبر کنین ببینم. کی گفته من اجازه دادم جیون پیش من بخوابه؟

× چرا نخوابم؟ من تو خواب لگد نمیزنم. خر خرم نمیکنم.

_ تاثیری تو تصمیمم نداره. برو پیش بابابزرگت بخواب.

چانیول گفت:

+ اتاق منم هست. تختش بزرگه. هرکی دوست داشته باشه میتونه پیش من بخوابه.

بک با دست به چانیول اشاره کرد و گفت:

_ بفرما اینم یه جای خالی دیگه. برو پیش چانیول بخواب. میتونین اینطوری باهمدیگه دوست شین.

جیون سرشو پایین انداخت و سرشو تو بازوی بک مخفی کرد. صداش خیلی دقیق به گوش نمیرسید ولی گفت:

× پیش دایی بخوابم.

اخم کرد و خواست جوابشو بده که لی چشمی چرخوند و گفت:

× من خستم واقعا. چانیول اگه مشکلی نداشته باشی شب رو پیش تو میخوابم.

چانیول که نگاهش به اون بچه ی خجالتی بامزه بود سر تکون داد و قبل از اینکه به همراه لی بره تو اتاق برگشت سمت بک و گفت:

+ آتل پاتو درنیاریا. وگرنه فردا دوباره باید بری آمپول بزنی.

بک با قیافه ی پوکری نگاهش کرد و براش زبون درآورد. خب الان تشخیص اینکه کدوم یکی از اون دونفر که روی مبل نشسته بودن بچن واقعا سخت شده بود. اونی که از خجالت سرشو تو بازوی کناریش مخفی کرده بود یا اونی که با پررویی براش زبون درمیاورد.

لبخندی زد و با لحن صمیمی ای گفت:

+ شبت بخیر بک. شب بخیر جیون شی. امیدوارم خوب بخوابی.

بعد هم تنهاشون گذاشت و داخل اتاقش رفت.
بعد از بسته شدن در اتاق چانیول بک چرخید سمت جیون که حالا با لبخند نگاهش میکرد و گفت:

_ اگه خرخر کنی یا لگد بزنی از اتاق پرتت میکنم بیرون فهمیدی؟

**************

هر دو نفر روی تخت بودن و اون دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. اما لی لبتابش روی پاش بود و داشت کار میکرد.

× اگه نور لبتابم اذیتت میکنه میتونم برم بیرون.

با شنیدن صدای لی نگاهش رو بهش داد و گفت:

+ نه من مشکلی ندارم. ولی... مگه نگفتی خوابت میاد؟

× اینطوری گفتم که جیون به خواستش برسه. اگه نه هنوز داشتن با همدیگه بحث میکردن.

+ فکر میکردم بک فقط با من لج میکنه.

× لجبازی جزئی از وجود بک شده. اینو همه‌ی کسایی که میشناسنش میدونن. برای همین آقای بیون بهش گیر نمیده.

چان چرخید سمتش و ساعدش رو تکیه گاه سرش کرد.

+ چند وقته بکهیون رو میشناسی؟

لی نگاهش به لبتابش بود  و چیزهایی تایپ میکرد اما جوابش رو داد و گفت:

× نمیدونم چند سال شده. ولی از وقتی که یادمه بک کنارم بوده. یجورایی با هم بزرگ شدیم.

+ باهم دوست شدین چون آدم متفاوتی بودی؟

لی تکخند زد و گفت:

× متفاوت؟ نمیدونم... بک میگه یه آدم عادی ام اما بقیه صبرمو بابت برخوردام باهاش تحسین میکنن.

چانیول لبخندش عمیقتر شد و گفت:

+ من هم تحسین میکنم. سر و کله زدن با اون پسر زیاد کار آسونی نیست.

× هنوز یک ماه هم نشده که همخونه این. انقدر زود ازش خسته شدی؟

+ خسته نشدم فقط... بعضی وقتا درک کردن بک برام سخت میشه. نمیدونم چی تو ذهنشه و همین باعث میشه نتونم خیلی خوب کارهاش رو پیش بینی کنم.

لبخند لی عمیقتر شد و گفت:

× ایراد نداره. کم کم یاد میگیری باید چیکار کنی. اما به عنوان یه توصیه میتونم بهت بگم که با بک خیلی ساده رفتار کنی. هرچی ساده تر باشی بک هم کم کم کوتاه میاد.

چان به پشت دراز کشید و گفت:

+ فقط دو ماه دیگه مونده. تو این دوماه ممکنه بتونیم با همدیگه کنار بیایم؟

× دو ماه خیلی هم زیاده... کسی نمیدونه تو این دوماه چه اتفاقاتی ممکنه بیوفته. بیا فقط امیدوار باشیم اتفاق غیر قابل انتظاری نیوفته هوم؟

چان نفس عمیقی کشید و گفت:

+ امیدوارم... واقعا امیدوارم این دو ماه خیلی زود بگذره و تموم شه. من از خودم مطمئنم اما امیدوارم بک کاری نکنه که خیلی اتفاقا بعدا بیوفته.

مطمئنا لی نمیفهمید منظور اون چیه. اما خودش میدونست... امیدوار بود بازی بک با میجو باعث نشه آبرو و شخصیت اون زیر سوال بره.

************

_ تبلتتو خاموش کن نورش نمیذاره بخوابم.

جیون با شنیدن صداش فوری تبلت رو خاموش کرد و روی تخت با کمی فاصله نسبت به اون خوابید. تا چند ثانیه‌ی بعدی سکوت مطلق بود و بک داشت از اون سکوت لذت میبرد که صدای جیون باعث شد سکوت آرام بخش از بین بره.

× دایی...

_ هوم؟!

× شما که رفتین بیرون... چرا منو با خودتون نبردین؟

_ چون بیمارستان جای بچه ها نیست.

× مگه رفتین بیمارستان؟ شینگ که گفت میخواین برین بگردین.

_ شینگ دروغ گفته. من پام درد میکرد و رفتیم بیمارستان یه آمپول خیلی بزرگ و دردناک زدم. اونجوری گفتیم که بابابزرگت نترسه.

جیون آهایی گفت و بعد از چند ثانیه نزدیک تر به اون دراز کشید.

× شما که رفتین میجو اومد اینجا.

پلکهاشو باز کرد و نگاهشو به بچه داد که کمی تو جاش بلند شده بود تا بتونه صورتش رو ببینه.

_ چرا اومده بود اینجا؟ چیکار داشت؟

× با بابابزرگ برای تولد فردا برنامه ریزی کردن. بابا بزرگ قراره برات تولد بگیره و بعد از اینکه شمع تولدتو فوت کردی تو رو با دوستات تنها بذاره تا جشن بگیرین.

اخماش تو هم رفت و گفت:

_ من دوستی ندارم. فقط شینگه... توام هستی.

× میجو گفت اینجا با دو نفر آشنا شده و ازشون میخواد اونا هم بیان. حتی گفت اون آقا قد بلنده هم میشناستشون.

پوزخند ناباوری زد و  با انگشتاش چشمهاش رو مالید.

_ مسخرس. هم تولدی که ازش متنفرم رو قراره برام بگیرن و هم کسایی که ازشون بدم میاد قراره برای جشن گرفتن بیان. از این عالی تر نمیشه...

× تولد خیلی قشنگه. من همیشه قسمت فوت کردن شمعو خیلی دوست دارم.

_ خوشبحالت پس. امیدوارم ازش لذت ببری.

با اخم گفت و سعی کرد بخوابه. جیون کمی بهش نزدیک تر شد و گفت:

× میگم...

_ چیه؟

× میشه بغلت بخوابم؟

اخماش بیشتر از قبل تو هم رفت و فورا گفت:

_ نخیر نمیشه. مگه قرار نشد تو ناحیه ای که برات مشخص کردم بخوابی؟

× خب مامانم... اون هر شب بغلم میکنه.

صدای جیون بغض داشت. وایی داشتن به مرحله ی عر زدن نزدیک میشدن.

_ وقتی میدونستی نمیتونی بدون مامانت بخوابی پس چرا اصلا اومدی اینجا؟

× چون تولدت بود.

پوفی کشید و به سقف خیره شد. میتونست قبول کنه و بعد از اینکه جیون خوابش برد ازش فاصله بگیره و سعی کنه تا صبح چشماشو ببنده. برای همین به پهلو خوابید و دستش رو دراز کرد.

_ بیا اینجا...

جیون که هنوزم بغض داشت جلو رفت و کنارش دراز کشید. سرشو روی بازوش گذاشت و به داییش نگاه کرد.

_ حالا دیگه بخواب.

× میشه لالایی بخونی؟

این دیگه زیادی بود. اون بچه مگه دختر بود که برای خوابیدن کلی داستان داشته باشن؟ مگه نباید از صبح اونقدر فعالیت میکرد که به محض رسیدن به بالش بیهوش میشد؟

× میخونی؟

_ نه... دوست دارم در سکوت بخوابم.

× من لالایی بخونم؟

_ داری اعصابمو خورد میکنی بچه... بگیر بخواب دیگه.

جیون دوباره بغض کرد و گفت:

× خب اینجوری... خوابم نمیبره...

با خیس شدن بازوش فهمید بچه داره اشک میریزه. دلش میخواست فریاد بزنه. امکان نداشت بتونه با سر و صدا خوابش ببره و این یعنی فردا صبح یه سردرد وحشتناک قرار بود بکشه.

_ خیلی خب. فقط آروم بخون. من امشب یاد میگیرم و فردا برات لالایی میخونم باشه؟

جیون سر تکون داد و تو جاش غلت زد. حالا از پشت به اون چسبیده و سرش همچنان روی بازوش بود.
بعد از چند ثانیه شروع به خوندن کرد و بک با حرص پلکهاش رو روی هم گذاشت.

تا چند دقیقه ی بعد جیون هنوز داشت لالایی میخوند. نمیدونست صدای جیون قشنگه یا اون لالایی بامزس. هرچی که بود باعث شد اخماش از هم باز شه و با دقت بیشتری به لالایی گوش بده. چقدر متنش آشنا بود.

خیلی زود به خاطر اورد. اون لالایی دقیقا همون چیزی بود که مامانش براش میخوند.

سولیون یاد گرفته بود و حالا شبها برای جیون میخوند و اون امشب تونست بعد از سالها درست شب قبل از تولدش برای یک بار دیگه اون لالایی رو بشنوه.
این... خوب بود.

بعد از اینکه لالایی خوندن جیون تموم شد اشکایی که بخاطر دلتنگی برای مامانش روی گونه‌هاش ریخته بودن رو پاک کرد و چرخید سمت داییش تا ببینه نظرش چی بوده که دید داییش خوابه.

بکهیون میگفت نمیتونه با سر و صدا بخوابه ولی با اون لالایی دوباره بیهوش شده بود.

*************

میجو داخل کافه شد و نگاهش رو به اطراف داد. با دیدن مین هیون که پشت یه میز نشسته بود لبخندش عمیقتر شد و سمتش رفت.

× سلام اوپا. باورم‌ نمیشه اومدی بوسان.

میجو با لبخند گفت و مقابلش نشست. مین هیون لبخند زد و گفت:

+ برنامه نداشتم بیام. ولی لحظه ی آخر تونستم کارها رو به جونگمین بسپرم و بیام اینجا. وایی مرد چقدر هوای اینجا خوبه...

میجو با لبخند سر تکون داد و گفت:

× فوق العادست. اگه کارهای شرکت نبود واقعا دوست داشتم یه خونه اینجا بخرم و زندگی کنم.

+ شاید هم بتونی یک روزی این کار رو بکنی. به نظرم گوشه ی ذهنت داشته باش.

حرف زدنشون ادامه داشت و برای شام غذا سفارش دادن. بحث از کار و بار شروع شد و کم کم به سمتی رفت که مین هیون دوست داشت.

+ فردا قراره برای بک تولد بگیرین آره؟

× اره. امشب اقای بیون رو دیدم و برای بکهیون اوپا کیک و وسیله سفارش دادیم. خیلی برای تولد فردا هیجان داشتن. میخواد همه چیز اونقدر خوب باشه که بکهیون یادش بمونه و ازش لذت ببره‌

پوزخندی زد و گفت:

+ که اینطور. پس پدر عزیزم خیلی دوست داره این تولد به پسرش خوش بگذره.

× اره. حتی کلی هم استرس داشتن. نمیدونست
هدیه‌اش به اندازه ی کافی خوب هست یا نه.

+ چه هدیه ای گرفته؟

× نمیدونم به من چیزی نگفت.

+ خودت میخوای چه هدیه ای بهش بدی؟

میجو با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت:

× نمیدونستم اوپا چی دوست داره. از طرفی فکر نکنم زیاد براش مهم باشه که من براش چی بخرم.

مین هیون نیشخندی زد و گفت:

+ اعتماد به نفست کجا رفته دختر؟ مگه قرار نبود همه ی تلاشتو بکنی؟

× نمیدونم. راستش فکر کنم دیگه نمیشه. بکهیون اوپا اونجوری که من و شما فکر میکنیم نیست. ممکنه هیچوقت نشه توجهش رو جلب کرد.

+ منظورت چیه؟

میجو سرش رو پایین تر انداخت و لب پایینش رو به دندون گرفت.

× فکر کنم بکهیون اوپا... چانیول شی رو دوست داره.

یه تای ابروی مین هیون بالا رفت.

+ دوست داره؟ به عنوان دوست دیگه نه؟

× نمیدونم. اون شب که بهتون گفتم. خودتون گفتین وانمود کنم اتفاقی نیوفتاده.

+ اون شب فقط گفتی بکهیون بیشتر وقتش رو با چانیول میگذرونه. اما الان دارم از حرفهات برداشتهای مختلفی میکنم.

غذاهاشون رو آوردن و میجو فورا خودش رو با غذا مشغول کرد. مین هیون فکرش درگیر شده بود و به همین دلیل بعد از چند ثانیه سکوت دوباره پرسید:

+ منظورت از اینکه گفتی چانیول رو دوست داره یعنی چی؟

× خب اون... ترجیح  میده بیشتر با چانیول شی وقت بگذرونه. حتی دیدم که از لحاظ فیزیکی خیلی بهم نزدیکن.

+ یعنی چی که از لحاظ فیزیکی نزدیکن؟

نیشخندی کم کم گوشه ی لباش شکل گرفت و بعد از اینکه کمی رو به جلو خم شد گفت:

+ نکنه منظورت اینه که بک ممکنه گی باشه؟

میجو لب پایینش رو به دندون گرفت و خیلی آروم سر تکون داد. نیشخند روی لبهای مین هیون کم کم عمیقتر شد و اخرین تکه ی استیکش رو هم تو دهنش چپوند.

بعد از اینکه غذاش تموم شد و با دستمال لبهاش رو پاک کرد به عقب تکیه داد و یه جعبه که از قبل تهیه کرده بود روی میز گذاشت و سمت میجو هول داد.

+ اول از همه اینکه این هدیه رو فردا از طرف خودت به بک هدیه بده. امکان نداره با دیدنش ازش خوشش نیاد و بخاطرش بهت لبخند نزنه.

میجو با کنجکاوی به جعبه نگاه کرد و پرسید:

× این چیه؟

+ یه هدیه ی جذاب که بک امکان نداره فراموشش کنه. دوم اینکه اگه حرف تو درست باشه و بک و چانیول واقعا باهمدیگه تو رابطه باشن فردا تو مراسم باید یه سری سوتیا بدن دیگه نه؟

× چطور سوتی ای؟

+ هر چیزی. ممکنه دور از چشم پدرم بخوان یه کارهایی بکنن. بک اونقدر بیخیال هست که این چیزا براش اهمیتی نداشته باشه.

میجو لبهاش اویزون شد و گفت:

× اگه واقعا اونجوری باشن که دیگه برای من... جایی نیست.

مین هیون با صدای بلند خندید و گفت:

+ خیلی ساده ای دختر. الان باید امیدوار باشی که بک واقعا با چانیول تو رابطه باشه چون این بیشتر از هرچیزی به نفعمونه.

چشمهای دختر با تعجب گرد شد و پرسید:

× چطور؟ منظورتون چیه؟

به جلو خم شد و دسهاش رو به هم گره زد. بعد از اینکه اطراف رو از نظر گذروند با سرخوشی گفت:

+ چون اگه واقعا اینطوری باشه بابا نمیتونه همچین چیزی رو تحمل کنه و بلافاصله سعی میکنه یه ازدواج از پیش تعیین شده برای بک تنظیم کنه و بعد... با همسرش بفرستشون فرانسه. و حدس بزن در حال حاضر بهترین گزینه برای این ازدواج کیه؟

میجو لبخند خجالتزده ای زد و اون هم کمی به جلو خم شد.

× کی؟

+ خودتی میجو. اگه بک و چان تو رابطه باشن بهت قول میدم که به زودی تو و بک با همدیگه ازدواج کنین. فقط بیا امیدوار باشیم واقعا چنین چیزی بینشون باشه.

************

خب خب این هم از پارت جدید🙈

امیدوارم دوستش داشته باشین و ووت و کامنت رو فراموش نکنین🥰😇

پارت بعدی یه تولد خیلی باحال و هیجان انگیز داریم.😎🙃

برایوخوندن اسپویلها هم فراموش نکنین تو چنل جوین شینا

کلی بوس به همگی💋❤😍

Συνέχεια Ανάγνωσης

Θα σας αρέσει επίσης

1M 54.9K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
681K 33.7K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
1.1M 49.5K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
224K 10.7K 60
❝love is a war and i am your soldier.❞ ꒰ flashbacks and terrifying nights reminding her of who she used to be. one boy never forgot and will do anyth...