The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.3K 20.3K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
8
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

9

855 279 135
By sabaajp

یک هفته از روزی که اولین پروندش رو قبول کرده بود میگذشت. هیچ مشکلی براش پیش نیومد و تونست به اون آجوشی کمک کنه تو دادگاه حقش رو بگیره. با اینکه پرونده خیلی ساده و به دور از پیچیدگی بود اما سونگهو و بقیه ی همکارانش براش جشن گرفن و یک شب بعد از تموم شدن ساعت کاری دوباره با همدیگه بیرون رفتن و نوشیدن.

تنها چیزی که براش عجیب بود این بود... از روزی که دید رئیس کیم از اتاقش به همراه مرد دیگه ای خارج شد که البته اون زمان هم نتونست به خوبی چهرش رو ببینه اون مرد سر کار نیومد. روزهای اول بقیه خیلی عادی با قضیه برخورد میکردن و میگفتن احتمالا برای پرونده های اخیرش داره دنبال مدرک و سرنخ میگرده ولی از روز چهارم به بعد حرفهای زیادی زده شد.

+ فکر کنم با دوست دخترش ازدواج کرده الانم با همدیگه رفتن ماه عسل.

_ چی؟ اصلا مگه رئیس دوست دختر داشته؟ از کی؟

# نه بابا من شنیدم یه تصادف خیلی بد کرده و و بیمارستان بستریه.

_ شاید بخاطر اینکه پرونده ی قبلیش خیلی جنجالی و پر سر و صدا بود افراد اون مرده خواستن سرشو زیر آب کنن.

+ نه بابا... اگه رئیس کیم مرده بود باید خیلی زود باخبر میشدیم.

حرفها پشت سر رئیس کیم ادامه داشت. کیونگ اصلا تو بحث ها شرکت نمیکرد چون نه اون مرد رو میشناخت و نه از عادت های قبلیش باخبر بود. از طرفی هم میترسید این حرفها به گوش رئیس برسه و همشونو اخراج کنه.

اون ترجیح میداد سرش به کار خودش باشه. منشی سو دیروز قبل از اینکه از اداره بیرون بیاد بهش گفت دو تا پرونده ی دیگه روی میزش میذاره تا از بینشون یکی رو انتخاب کنه. برای همین امروز صبح زودتر از روزهای قبل از خونه بیرون زد تا بتونه هر دو تا پرونده رو مطالعه کنه.

ساعت شش و نیم بود که ماشینش رو تو پارکینگ مقابل ساختمان پارک کرد و کمی بعد داخل شد.
در آسانسور داشت بسته میشد که با عجله خودش رو روسوند و دستش رو لای در گذاشت. یک نفر دیگه هم داخل آسانسور بود. داخل شد و با لبخند به اون مرد سلام کرد. مرد فقط براش سر تکون داد و دکمه ی طبقه ی مورد نظرش رو دوباره فشار داد.

طبقه ی مورد نظر هر دو یک بود. کیونگ نگاهش رو به آیینه ی آسانسور انداخت تا ظاهرش رو چک کنه که یه لحظه مکث کرد. چهره ی مرد دیگه که باهاش تو آسانسور بود... چقدر آشنا به نظر میومد. برگشت و بهش نگاه کرد. خودش بود...

_ هی سلام... منو یادته؟

با لحن دوستانه ای گفت و باعث شد اون مرد نگاه متعجبی بهش بندازه.

+ ببخشید؟

_ اون شب همدیگه رو ملاقات کردیم. آش و لاش شده بودی... من انداختمت زمین. بعدم با گوشی من زنگ زدی دوستت اومد دنبالت...

کیونگ خیلی مختصر همه چیز رو براش یادآوری کرد. اون مرد نگاهش رو از سر تا پای کیونگ گذروند و بعد سر تکون داد.

+ اوه که اینطور...

_ یادت اومد؟

+ الان به خاطر آوردم.

کیونگ لبخندی بهش زد. دستی تو موهاش کشید و با اشاره به دکمه ی طبقه ای که اون مرد زده بود گفت:

_ اومدی پروندتو بدی برای بررسی؟

+ کدوم پرونده؟

_ پرونده ی کسایی که باهات درگیر شدن دیگه. بخاطر همین با طبقه ی ما کار داری.

مرد بار دیگه نگاه اجمالی ای بهش انداخت و پرسید:

+ طبقه ی پنجم اینجا... برای شماست؟

_ آره. من اینجا کار میکنم.

کارتی که به گردنش بود رو بالا آورد و با اعتماد به نفس گفت:

_ وکیل هستم.

مرد کمی جلو اومد و کارتی که کیونگ بالا گرفته بود رو نگاه کرد. بعد هم لبخند کجی زد و گفت:

+ که اینطور. پس به همین خاطر اون شب بهم گفتی میتونم ازشون شکایت کنم و قانون پشت منه.

_ آره. خوشحالم که به حرفم گوش دادی. تیم ما خیلی حرفه این. میتونیم کمکت کنیم.

آسانسور به طبقه ی مورد نظر رسید و هر دو از آسانسور پیاده شدن. کیونگ کارت حضورش رو زد و رو به مرد پرسید:

_ کمی زود اومدی. بقیه ی همکارام هنوز نیومدن.

+ خودت چرا انقدر زود اومدی؟

_ دو تا پرونده داشتم که باید بهشون رسیدگی میکردم.

کیونگ به سادگی گفت و در رو باز کرد و خودش زودتر از اون مرد وارد شد. دفتار خالی بود و هنوز کسی پیداش نشده بود. کیف و کتش رو پشت میزش گذاشت و رو به اون مرد جوان که دستهاش رو تو جیب کت خاکستریش کرده و اطراف رو نگاه میکرد گفت:

_ میتونی بشینی. برات نوشیدنی میارم...

با دست به صندلی خالی مقابل میز خودش شاره کرد و بعد سمت اتاق استراحت رفت. قهوه ساز رو روشن کرد و دو تا فنجون از کابینت بیرون کشید. حدود چند دقیقه ی بعد با یه سینی . دو فنجون قهوه سمت میزش رفت و دید که اون مرد خم شده رو میزش و یکی از پرونده ها رو داره ملاقات میکنه.

سینی رو روی میز گذاشت و با لبخند به پسر ااره کرد بشینه.

+ این پرونده یکم زیادی پیش پا افتاده نیست؟

اون مرد پرونده و بست و روی میز گذاشت.

_ پیش پا افتاده؟ چطور؟

+ اینکه یه زن بخواد از شوهرش طلاق بگیره ولی مرده مخالفت کنه کمی زیادی پیش پا افتادس.

_ ولی مهم اینه که به هر حال باید به اون زن هم کمک کرد.

مرد پوزخندی زد و گفت:

+ به خاطر همچین چیزی صبح به این زودی اومدی اداره؟

رفتارش کمی گستاخانه بود. حتی اون شب هم کمی گستاخ بود. با این حال کیونگ لبخند زد و محترمانه گفت:

_ من تازه اینجا استخدام شدم. طبیعیه که پروژه های مهمتر و سنگین تر رو به افرادی بدن که کارشون بهتره و با تجربه ترن.

یه تای ابروی اون مرد بالا رفت و پرسید:

+ واقعا؟ این یعنی... تو وقتت از همه ی کارمندای اینجا آزادتره؟

_ تقریبا...

کیونگ فنجون قهوه اش رو از روی میز برداشت و به اون هم اشاره کرد.

+ من قهوه دوست ندارم.

اون مرد به سادگی بیان کرد و بعد هم نگاهش رو دوباره به اطراف داد. کیونگ کمی از قهوه اش نوشید و پرسید:

_ خب الان با کدوم یکی از وکلا کار داری؟ میخوای کدومشون به پروندت رسیدگی کنن؟

+ نمیدونم. پیشنهاد خودت چیه؟

کیونگ به میز های خالی نگاه کرد. به نظرش کار همه خوب بود. در آخر با نگاه کردن به میز خالی کنارش که متعلق به سونگهو بود بهش اشاره کرد و گفت:

_ میتونی پروندت رو به ایشون بدی. کارش خیلی خوبه.

اون مرد نگاه سرسری ای به میز خالی اداخت و پرسید:

+ چرا خودتو نگفتی؟

_ خب گفتم که... من خیلی تجربه ندارم. فعلا در حال یادگیریم.

+ در حال یادگیری هستی و یه همچین جایی استخدام شدی؟ مگه الان کارآموزی؟

_ نه ولی یکم زمان میبره تا همه چیز رو بفهمم. برای اینکه کارت زودتر راه بیوفته میگم.

مرد پوزخندی زد و سر تکون داد. تابلوی اسم کیونگ که روی میزش و سمت خودش بود رو برداشت و به صدای بلندی از روش خوند.

+ دو کیونگسو... وکیل حرفه ای واحد بیست...

کیونگ لبخندی بهش زد و با ایننکه حالا فهمیده بود یکی از پرونده ها چیه چون اون مرد براش گفته بود پس سراغ پرونده ی دیگه رفت. سرش پایین بود و داشت اون رو بررسی میکرد اما حواسش هم بود که اون پسر کارهاش رو زیرنظر گرفته.

نمیدونست چند دقیقه گذشت که در باز شد و بعد صدای سونگهو به گوشش خورد که داشت با تلفن حرف میزد. رو به اون مرد گفت:

_ اومدن. میتونی با ایشون حرف بزنی.

سونگهو داخل شد و بعد از قطع کردن تماسش با دیدن کیونگسو لبخندی زد و نگاهش رو به فرد دیگه داد. کیونگ دید که با دیدن اون پسر چطوری لبخند از رو لبهای سونگهو پاک شد.

رو به اون مرد گفت:

_ ایشون وکیل کیم هستن. میتونی کارتون رو به ایشون بگی.

پسر پوزخندی زد و گفت:

+ واقعا؟ از دیدنتون خوشحالم آقای کیم.

سونگهو سریعا تا کمر خم شد و بلافاصله گفت:

# صبح بخیر رئیس. خیلی... خیلی خوشحالم که بعد از یک هفته میبینمتون. همه ی ما به شدت نگرانتون بودیم.

بعد از تموم شدن حرفش کیونگ با چشمهای گرد شده نگاهش رو به اون مردی که ظاهرا همون رئیس کیم معروف بود داد. اون پسر جوون... که چاقو خورده و کیونگ کمکش کرد... رئیسش بود؟

کیم جونگین با پوزخند نیم نگاهی به پسر متعجب کنارش انداخت و رو به سونگهو گفت:

+ امیدوارم در مدتی که نبودم همه چیز خیلی خوب پیش رفته باشه.

# بله همینطور بوده. همه چیز طبق برنامه پیش رفته. همه ی کارمندا گزارش کارهاشون رو براتون ایمیل کردن.

+ که اینطور. وکیل دو... شما چی؟ شما هم برام ایمیل کردین؟

نگاهش رو کامل به کیونگ داد و با پوزخند بهش خیره شد. کیونگ سعی کرد به خودش مسلط باشه و با احترام جواب داد:

_ ب... بله دیشب براتون ایمیل کردم.

+پرونده ی بعدی چی؟ انتخاب کردین؟

_ تا یک ساعت دیگه بهتون اطلاع میدم رئیس...

جونگین سر تکون داد و با مرتب کردن کت تو تنش سمت اتاقش رفت. قبل از اینکه داخل شه و در رو ببنده رو به کیونگ گفت:

+ پس یک ساعت دیگه منتظرتون هستم. به جای ایمیل کردن انتخابتون میتونین حضوری نظرتون رو بهم بگین.

بعد هم داخل شد و در رو پشت سرش بست.
به محض بسته شدن در اتاق سونگهو خودش رو به کیونگ رسوند و پرسید:

# این دیگه چی بود؟ برای چی با رئیس خودمونی داشتی حرف میزدی؟ شما همدیگه رو از قبل میشناختین؟

هنوز باورش نمیشد. این یه تصادف بود؟ الان خیلی احساس خوش شانسی میکرد که اون شب بی تفاوت از کنار رئیسش نگذشته و حتی کمکش هم کرده. حتی امروز هم باهاش دوستانه برخورد کرده بود و بی احترامی ای بهش نکرد یا سوتی ای درمورد دفتر نداد. قطعا فرشته ی شانسش این چند وقت اخیر خیلی کمکش کرده بود.

# با توام. میگم شما همدیگه رو میشناسین؟

_ نه. من فکر کردم یه مراجعه کنندس.

# چی؟ چطور ممکنه؟

_ من قبلا رئیس رو ندیده بودم. برای همین نشناختمش. ولی خیلی محترمانه باهاش برخرود کردم. اتفاقی نیوفتاد.

سونگهو نگاه نگرانی بهش انداخت و پرسید:

# ببینم. اشتباهی که نکردی؟ این مرد خطرناکه ها... میتونه بخاطر یه اشتباه کوچیک اخراجت کنه...

با اعتماد به نفس، نفس عمیقی کشید و گفت:

_ اشتباه؟ برای چی باید اشتباه کنم؟ همه چیز عالی بود... خوشحالم که با رئیس آشنا شدم. همه چیز خیلی هم عالیه...

**************

هر دو پرونده رو طالعه کرده بود. از دومی چیز زیادی سر در نیاورد و ترجیح داد با اون پرونده ی درخواست طلاق پیش بره. از پشت میزش بلند شد و سمت اتاق رئیس رفت. حالا دیگه همه ی کارمندا اومده بودن و داخل دفتر به شدت شلوغ بود.

بعد از هماهنگی منشی سو در زد و داخل شد. اتاق رئیس کیم رو برای اولین بار میدید. نسبت به چیزی که فکر میکرد ساده تر و حت کوچکتر هم بود. به نظر می.مد اون مرد اهل تجملات و اینطور چیزها نباشه.

جونگین سرش پایین بود و پرونده ای رو مطالعه میکرد. بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:

+ بیا داخل وکیل دو. بگو ببینم... انتخابت کدوم پروندس؟

کیونگسو چند قدم جلو رفت و مقابل میز رئیس ایستاد. پرونده ی مد نظرش رو با احترام روی میز گذاشت و گفت:

_ این پرونده رو انتخاب کردم.

جونگین سرش رو بلند کرد و عنوان روی پرونده رو خوند. پوزخندی زد و پرسید:

+ میتونی دلیل انتخابت رو هم بهم بگی؟

_ خب چون این پرونده رو بهتر تونستم درک کنم. اون یکی کمی پیچیده بود.

یه تای ابروی جونگین بالا رفت و نگاهش رو به کیونگ داد.

+ این پرونده رو انتخاب کردی چون... پیچیده نبود و ساده به نظر میومد؟

کیونگ لبخند معذبی زد و سر تکون داد. جونگین با دیدن اون واکنش پوزخندی زد و بعد از چند ثانیه اخمهاش تو هم شد.

+ آقای دو شما هیچ میدونی الان کجایی؟ تو این اداره دنبال کارهای آسون و راحت میگردی؟

با حرفهای رئیس سرش رو بلند کرد و دید که اخمهاش تو همه. اون که اشتباهی نکرده بود. فقط این پرونده به نظرش بهتر بود.

_ خب شما خودتون بهم دو تا پرونده دادین تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم.

جونگین با جدیت پرونده رو پرت کرد روی میز و گفت:

+ اگه میدونستم چنین شخصیت راحت طلبی دارین هیچ زمان اینکار رو نمیکردم.

اخمهای کیونگ از این حرف کمی تو هم شد ولی چیزی نگفت. اون مرد نمیتونست بخاطر حق انتخابی که به کیونگ داده بود سرزنشش کنه. اگه از همون اول میخواست کیونگ اون یکی پرونده رو قبول کنه پس چرا از اول دو تا پرونده براش فرستاد؟

_ الان من باید اون یکی پرونده رو شروع کنم؟

بعد از یک دقیقه سکوت پرسید. جونگین نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:

+ نه... فکر کنم برخوردم با شما باید کمی متفاوت تر از بقیه ی کارمندها باشه. از این به بعد چرونده هایی که حس میکنم به دردت میخورن رو برات میفرستم و اونا رو انجام میدی.

متفاوت تر از بقیه ی کارمندا؟

_ یعنی الان... من باید چیکار کنم؟

جونگین از پشت میزش بلند شد و کتش رو پوشید. همونطور که کتش رو تو تنش مرتب میکرد گفت:

+ پرونده ی بعدیت رو شب برات ایمیل میکنم. برای امروز دیگه کاری نداریم. میتونی برگردی خونه...

بعد هم بدون اینکه چیز دیگه ای بگه سمت در رفت و کمی بعد کیونگ صدای بسته شدن در اتاق رو شنید. خوب نفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاده. الان اون مرد قرار بود یه پرونده ی جدید به انتخاب خودش براش بفرسته؟ یعنی چی میتونست باشه؟

*************

تمام مسیر برگشت به خونه میجو ساکت بود و بیرون رو نگاه میکرد. این فوق العاده بود.
بکهیون به شدت از اون سکوت داشت لذت میبرد و حس میکرد به عنوان اولین برخورد تونسته چیزهایی رو برای اون دختر مشخص کنه.

گوشیش خاموش بود و لوکیشن خونه‌ای که براش گرفته بودن رو نداشت. برای همین میجو مجبور شد با مین هیون تماس بگیره تا اون لوکیشن رو براشون بفرسته.

بعد از ده دقیقه ماشین رو تو پارکینگ ساختمان دو طبقه‌ای که براشون گرفته بودن پارک کرد. ظاهرا میجو از اینکه قرار بود با بک تو یه واحد بمونه خیلی خوشحال بود. این رو از روی وول زدن مداومش روی صندلی میتونست بفهمه.

از ماشین پیاده شد‌. میجو هم پیاده شد و بک در صندوق عقب رو باز کرد. دست به سینه به ماشین تکیه داد و منتظر موند تا اون دختر چمدونش رو از صندوق عقب بیرون بیاره.

اینکه یه مرد کنار وایسه تا یه دختر خودش چمدونش رو از ماشین بیرون بیاره نهایت بی نزاکت بودن اون مرد رو میرسوند و بک هم میخواست میجو درست به همین نتیجه برسه

بعد از اینکه میجو با هن هن چمدونش رو پایین آورد و در صندوق عقب رو بست لبخندی بهش زد و گفت:

_ اوپا میتونیم بریم.

بک سر تکون داد و تکیه‌اش رو از ماشین گرفت. با قدم های محکمی جلو افتاد و سریعا سمت ورودی رفت. براش اهمیتی نداشت که اون دختر برای اینکه بهش برسه مجبوره قدمهای تندتری برداره و به سختی چمدون سنگینش رو دنبال خودش بکشه.

مین هیون گفته بود واحد بک طبقه‌ی دومه و از واحد چانیول چندمتری بزرگتره. از همین اول کاری از اون ساختمان خوشش اومد چون آسانسوری در کار نبود و میجو قرار بود به تنهایی چمدونش رو بالا ببره. پوزخند روی لبش پاک شدنی نبود و حیف که میجو نمیتونست بببینش.

خواست از پله ها بالا بره که صدای میجو رو شنید. اون دختر با نفس نفس زدن به حرف اومد:

_ اوپا میشه... میشه چند دقیقه صبر کنیم؟ من خسته شدم...

برگشت سمتش و گفت:

+ البته. تو میتونی کمی اینجا صبر کنی. مبل هم که اونجا هست بشین کمی استراحت کن.

_ پس تو چی؟

+ من برم بالا رو چک کنم. فکر کنم خونه کمی نامرتب باشه.

_ آها... باشه

میجو به سادگی گفت و سمت مبل گوشه ی سالن رفت. بک هم بدون اینکه اون رو همراهی کنه پله ها رو با خستگی بالا رفت. سرش به شدت درد میکرد و چشمهاش میسوخت. لباسش به تنش چسبیده و اعصابش رو به هم میریخت.

به طبقه‌ی اول رسید و خواست پله‌ی بعدی رو طی کنه که در خونه باز شد و چانیول با موهای آشفته بیرون اومد.

چان نگاهی به سر تا پای اون انداخت و بعد گفت:

× بکهیون... پس بالاخره پیدات شد. دیشب کجا رفتی؟ از چادر بیرون اومدم و هرجا گشتم نبودی...

چانیول با لحنی که ظاهرا دلخور بود گفت و منتظر جوابش موند. اون سلام نکرده بود و همین هم باعث شد بک بدون اینکه جواب سلامش رو بده دستی تو موهاش که کمی چرب شده بودن کشید و گفت:

+ دیشب... آم... دیشب یه تماسی برام پیش اومد و مجبور شدم سریعا خودم رو به جایی برسونم.

× جایی؟ ولی تو که گفته بودی اینجا آشنایی نداری.

+ درسته. راستش دیشب رفته بودم با یکی آشنا شم.

جوابش خیلی احمقانه بود ولی چیز بهتری به ذهنش نرسید. باید به اون پسر چی میگفت؟ میگفت برادر حرومزادم زنگ زد و گفت یه دختر کنه برات میفرستم و چه بخوای چه نخوای بعد از چند وقت کاری میکنم با هم ازدواج کنین و بعدش اون با اعصاب خورد خودش رو به یه بار جدید رسوند تا کمی خودش رو آروم کنه؟

× اونا... اونا جای چین روی گردنت؟

چان با دو قدم بلند بهش رسید و دستش رو بلند کرد و خیلی آروم به گردن بک کشید. این کارش باعث شد بک با ابروهای بالا رفته به پسری که کمی خم شده بود تا بهتر بتونه گردنش رو ببینه نگاه کنه.

+ داری چیکار میکنی دقیقا؟

چانیول کمی عقب کشید و پرسید:

× دیشب دعوا کردی؟ روی گردنت کبود شده... چطور ممکنه فقط گردنت کبود شده باشه؟ صورتت چیزی نشده.

بک پوزخند ناباوری به اون پسر زد. به عنوان کسی که هم یه دوست پسر داشت و هم چشمش دنبال یه دختر دیگه بود و هم روی اون کراش داشت یکم زیادی خودشو به اون راه نمیزد؟

+ بیخیال... یعنی میخوای بگی نمیدونی اینا جای چین؟

× نه چین؟

بک همچنان با پوزخند نگاهش میکرد.

× نکنه حساسیت فصلی داری؟ اونقدر گردنتو خاروندی که اینجوری شده نه؟ جای دیگه‌ای هم اینطوری شده؟

+ البته که شده... ولی اگه میخوای نشونت بدم کجاست باید بریم داخل رفیق‌

یه تای ابروی چان بالا رفت و نگاهش بین چشم و پوست گردن بک در حرکت بود. کم کم تعجب تو چشمهاش کم شد و بک دید که کم کم گونه‌های اون پسر رنگ گرفتن.

× ی... یاااااا.... تو دیشب منو تو خیابون تنها ول کردی که بری...

با این حرفش بک با صدای بلند به خنده افتاد. پس بالاخره گرفت اون کبودیا جای چین. اینکه گونه هاش رنگ گرفته بودن به نظرش بامزه بود. با صدای بلند میخندید باعث میشد اخمهای چانیول بیشتر تو هم بره.

× خنده نداره. من دیشب حتی آدرس این خونه رو هم نداشتم. چمدونت و همه‌ی وسایلت هم تو رستوران مونده بود. مجبور شدم برگردم رستوران و همشونو با هم بردارم. اگه مین هیون شی لطف نمیکرد و تماسم رو جواب نمیداد تا صبح باید تو خیابون میموندم.

لبخند از روی لبهای بک رفت و با جدیت پرسید:

+ به مین هیون چی گفتی؟

× آدرس اینجا رو ازش خواستم. نمیتونستم شب تو خیابون بمونم که...

+ به اون درمورد من چی گفتی؟

چان با تعجب نگاهش کرد.

× چی باید میگفتم؟ پرسید بک کجاس و منم گفتم از بعد از شام دیگه ندیدمت.

بک پوزخندی زد و پلکهاش رو روی هم گذاشت... مین هیون میدونست... همینکه اون پسر احمق به برادرش گفته بود از بعد از شام همو ندیدن اون میفهمید که منظورش از بعد از تماس خودش با بک بوده.
حالا میتونست بدترین سناریوها رو بسازه. هرچند که بدترینشون همون به بار رفتن بک بود.

× چی شده؟ نباید اینو بهش میگفتم؟

چان با تردید پرسید و به اون نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:

+ مهم نیست بیخیال... خوبه که تونستی دیشب اینجا رو پیدا کنی.

چان دیگه چیزی نگفت. قدمی عقب رفت و نگاهش رو به اطراف داد. بعد از چند ثانیه بک پرسید:

+ چرا امروز نرفتی رستوران؟

× امروز؟ امروز که تعطیله...

لعنت. این یعنی مجبور بود تو خونه و کنار میجو بمونه؟ چرا امروز باید تعطیل میبود؟

+ هووووم... خب برنامت برای امروز چیه؟

تو دلش امیدوار بود اون پسر یه برنامه ای داشته باشه. حتی اگه مثل خودشم حوصله سر بر بود باز ایرادی نداشت... بهتر از زیر یه سقف با میجو موندن بود.

× راستش قرار شده با دوستام برم بیرون.

+ دوستات؟

× یکیشون همون دختریه که اون شب باهاش برای شام رفتم بیرون. یکی دیگه هم تازه قراره بهمون ملحق شه.

اخمهاش تو هم رفت. اون پسر عادت داشت با همه دوست شه؟ به همه پیشنهاد دوستی میداد؟ با اینحال چیزی نگفت و فقط دست به سینه به دیوار تکیه زد.

چرا نمیرفت بالا تا واحد خودش رو ببینه؟ شاید چون اون پسر هنوز تو راه پله وایساده بود و نگاهش میکرد.
چانیول که اخمهای توی هم بک و دستی که به سرش میکشید رو دید گفت:

× اگه... اگه قهوه بخوای من اینجا قهوه ساز دارم.

+ چی؟

× خب ممکنه کمی سرت درد کنه. دیشب خیلی مشروب خوردی.

بک بخاطر نگرانی مسخره‌ی اون پسر پوزخندی زد و گفت:

+ داری مثل بابام رفتار میکنی.

× آخه هرکسی هم اون چهارتا بطری رو پشت سر همدیگه سر میکشید حتما سردرد میگرفت.

+ پس خبر نداری.‌‌‌‌.. تازه بعد از اون هم رفتم یه جایی و بیشتر هم مشروب خوردم... ددی...

_ ددی؟

هر دو با شنیدن صدای میجو سمت راه پله چرخیدن. چانیول با تعجب نگاهش رو به بک داد و بعد چرخید سمت میجو و خیلی مودبانه سلام کرد و کمی خم شد. میجو هم همینکار رو کرد.

میجو چمدونش رو دنبال خودش کشید و سه تا پله‌ی باقی مونده رو به بدبختی طی کرد تا به اون دو نفر برسه.

_ اوپا معرفیمون نمیکنی؟

بک به سادگی و با بی تفاوتی رو به چانیول گفت:

+ میجو دختر یکی از دوستای پدرمه... چند روزی اینجا مهمونمونه.

چانیول لبخند پهنی به اون دختر زد و سر تکون داد. بک برای معرفی چانیول به اون دختر کمی مکث کرد. در آخر برگشت سمت میجو و گفت:

+ اینم چانیوله. دوست صمیمی و جون جونیم. خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم و بهترین دوستای همدیگه‌ایم.

ابروهای میجو و چانیول همزمان با هم بالا رفت.

_ اوه واقعا؟ خیلی خوشحالم. ایشون اینجا زندگی میکنن؟

+ آره. با همدیگه اینجا زندگی میکنیم.

چان با دیدن چمدونی که کنار میجو بود گفت:

× چمدونتون سنگینه؟

_ بله خیلی زیاد.

× اوه خب بذارین من کمکتون کنم.

بعد هم خم شد تا دسته‌ی چمدون رو بگیره.

_ نه نیازی نیست من خودم میتونم...

× پله های اینجا یکم زیادن. ممکنه اذیت شین.

میجو با لبخند و از خدا خواسته چمدون رو رها کرد تا اون مرد جنتلمن و با شخصیت براش چمدونش رو بالا ببره. چان هم به اون دختر لبخند زد و با کشیدن چمدون سمت پله ها رفت.

بکهیون با قیافه‌ی پوکر به اون دو نفر نگاه میکرد. اون میخواست میجو اینجا سختی بکشه و زودتر دمشو بذاره رو کولشو برگرده سئول اونوقت همین اول کاری چانیول داشت...

× بک... سر راهی میشه بری کنار؟

با شنیدن صدای چان اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد و کنار کشید تا اون دو نفر رد شن.

_ اوپا بیا بالا...

میجو همونطور که پشت سر چانیول از پله ها بالا میرفت اون رو هم صدا زد‌. با اخمهای در هم و سری که به شدت درد میکرد دنبالشون راه افتاد و وقتی بالا رسید دید چان کلید رو تو در چرخوند و در رو باز کرد.

_ اوه شما کلید در این خونه رو هم دارین؟

+ بله... دیشب از نگهبان گرفتم. اومدم شوفاژها رو روشن کنم که برای امروز خونه سرد نباشه.

میجو سر تکون داد و پرسید:

_ مگه قبلا بکهیون اوپا اینجا نمیمونده؟ چرا شوفاژا روشنن؟

دختره‌ی فضول رو مخ... داشت چپ چپ نگاهش میکرد که یهو فکری به سرش زد... این عالی بود. با یک گام بلند خودش رو به اونا رسوند و به جای چانیول جواب داد:

+ نه راستش... این واحد بدون استفاده مونده بود.
آخه من و چانیول با همدیگه طبقه‌ی پایین میمونیم.

چان با تعجب چرخید سمتش و پرسید:

× چی؟

+ بیخیال چان... میجو دیگه از خودمونه. نیازی نیست حداقل از اون پنهان کنیم.

_ چیو؟

میجو با لحن ناراحتی پرسید و نگاه منتظرش رو به اونا داد. دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ اینطور در نظر بگیر که این واحد رو برای تو گذاشتیم. اینطوری دیگه از بودن کنار من هم معذب نمیشی. میتونی تا زمانی که اینجایی برای خودت راحت باشی.

_ یعنی تو نمیای اینجا؟

+ نه نه اصلا... مزاحمت نمیشم خیالت راحت باشه.

چانیول نگاهش به اون دختر بود. به راحتی میتونست ناراحتی رو تو چشمهاش ببینه. بک عمدا اینطوری گفته بود تا ناراحتش کنه... ولی چرا؟ اون که دختر خوبی به نظر میرسید...

+ خب میتونی بری داخل استراحت کنی. کمی پیش تو فرودگاه بهم گفتی خسته‌ای مگه نه؟

میجو با شونه‌های افتاده سر تکون داد و قبل از اینکه بره داخل چرخید و پرسید:

_ آم... برنامت برای عصر چیه اوپا؟ اگه بخوای میتونیم با همدیگه بریم بیرون و بگردیم

چان لبخند زد و خواست از پله ها پایین بره تا اون دو نفر راحت تر با همدیگه حرف بزنن که بک به بازوش چنگ زد و رو به میجو گفت:

+ خیلی حیف شد میجو. ولی برای عصر قراره با چانیول و دوستامون بیرون بریم. اگه هیونگ زودتر بهم خبر میداد شاید میتونستم قرارمو کنسل کنم ولی الان...

چان با تعجب نگاهش کرد و آروم کنار گوشش گفت:

× هی چی داری میگی؟

حتما بخاطر اینکه خودش رو یهویی به جمع اونا دعوت کرده بود معترض شده بود. بدون اینکه چیزی به چان بگه با جدیت تو چشمهای اون دختر خیره شد تا بهش بفهمونه برای اون وقت نداره.

_ اوه که اینطور... خب... امیدوارم بهتون خوش بگذره.

لحنش مظلومانه بود ولی بک براش دل نسوزوند. میدونست اون دختر با نقشه ی مین هیون همراه شده و به همین دلیل نباید براش دل میسوزوند. ولی چان از چیزی خبر نداشت و تحت تاثیر مظلومیت اون دختر قرار گرفت.

× اگه دوست داشته باشین شما هم میتونین بهمون ملحق شین.

بک فشاری به بازوش آورد تا دهنش رو ببنده ولی میجو حالا امیدوارانه به اون نگاه میکرد.

_ چی؟

× خب ما... تو جمعمون یه دختر دیگه هم هست. خیلی هم مهربون و خوش برخورده. مطمئنا میتونین با همدیگه کنار بیاین. آخ دستم...

سعی کرد بازوش رو از دست بک بیرون بکشه چون داشت بازوشو سوراخ میکرد. بک چشم غره‌ای بهش رفت و امیدوار بود میجو قبول نکنه‌. هرچند امید واهی داشت چون میجو با لبخند پرسید:

_ برای کی قراره دوستانتون رو ملاقات کنین؟

× ساعت شش. میتونین تا اون موقع حاضر شین؟

_ بله حتما. ساعت شش حاضرم. پس... میبینمتون. خیلی ممنونم چانیول شی. خیلی ممنون اوپا.

بعد هم با لبخند داخل شد و در رو پشت سرش بست. چان چرخید سمت پله ها بره که با بکهیونی که دست به سینه و یه چهره‌ی خیلی سرد و جدی نگاهش میگرد روبرو شد. چرا داشت اونطوری نگاهش میکرد؟ اون که کار بدی نکرده بود...

***************

داخل خونه‌ی چان شدن و به محض اینکه اون در رو بست بک به حرف اومد.

+ دقیقا به چه دلیل اون رو هم دعوت کردی؟

× نباید دعوتش میکردم؟

+ اصلا مگه تو اون دختر رو میشناسی؟ مگه دوستات میشناسنش؟

چان به آرومی جواب داد.

+ توام دوستای منو نمیشناسی بک. ولی قرار شد عصر همراهم بیای...

بک چنگی تو موهاش زد و یکی یکی دکمه های پیرهنش رو باز کرد.

+ همچین کاری نمیخواستم بکنم. همینکه اون دختر رو از سرم باز میکردم بعدش عصر یجوری خودمو سرگرم میکردم. اینطوری میتونستی خوشحال باشی که آویزون تو و دوستات نشدم. اما به لطف گندی که یکم پیش زدی... هم مجبورم بیام و هم مجبورم اون دختر رو کنار خودم تحمل کنم.

ابروهای چان با تعجب بالا رفت.

× من نگفتم تو آویزونمونی.

+ ولی یکم پیش تو حرفات به اینکه برنامه‌ نداشتی من رو هم با خودت ببری اشاره کردی.

بک با پوزخند گفت و پیرهنش رو از تنش درآورد و روی زمین انداخت. چان تو آشپزخونه داشت براش قهوه آماده میکرد که چشمش به پشت و کمر زخمی بک افتاد. روی کمرش جای ناخن های زیادی دیده میشد. اون پسر دیشب چیکار کرده بود؟

برای‌ جسم خودش هم ارزش قائل نبود؟ این پوست قرمز و ملتهب الان... کاری که دیشب کرده بود واقعا ارزشش رو داشت؟

× من اون بار هم گفتم... هر زمان که بخوای میتونی بهمون ملحق شی. تو آویزونمون نیستی... من خودم ازت اینو خواسته بودم.

+ ولی یکم پیش تعجب کردی.

× چون یهویی گفتی.

بک با بی حوصلگی جواب داد:

+ بیخیال... برام اهمیتی نداره.

چان لبخند بیصدایی زد و قهوه ساز رو روشن کرد. حالا بکهیون هم با بالاتنه‌ی برهنه تو آشپزخونه اومده بود و به کانتر تکیه زده بود. نمیخواست به بدن اون پسر نگاه کنه تا حس معذب بودن بهش دست بده ولی‌‌‌... حالا روی سینه و شکمش هم جای خراش هایی به چشم میخورد.

سرش رو پایین انداخت و گفت:

× دردناک به نظر میان...

بک نگاهی به شکمش و خراش روش انداخت و بعد از بلند کردن سرش گفت:

+ دیشب کلم داغ بود نفهمیدم... وگرنه ناخوناشو میشکستم.

× فکر کنم باید الکل بزنی و زدعفونیشون کنی.

بک از این حرفش به خنده افتاد.

+ هیچ آدمی تا به حال بخاطر خراش های رو بدنش نمرده.

× مگه فقط مردنه؟ اگه زخمات عفونت کنن خیلی درد میکشی.

پوزخند بک بیشتر شد و با زل زدن به چشمهای اون پسر گفت:

+ از مرگ دردناک تر نیست... نمیخواد نگران باشی. قرار نیست از عفونت زخمهام بمیرم.

چان فنجونی از کابینت بیرون کشید و برای بک قهوه ریخت. بعد هم ظرف شکر رو برداشت و با فنجون قهوه سمت بک برد. فنجون رو روی کانتر کنارش گذاشت و ظرف شکر رو هم مقابلش گذاشت.

× شیرین کن بعد بخور. اینطوری حالت بهم نمیخوره.

بک از حرفش خندید و گفت:

+ برو عقب گارد بگیر... اگه خوشم نیاد ممکنه این بار روی خودت بالا بیارم.

چان هم بهش خندید و گفت:

× پس زیاد شیرینش کن که این اتفاق نیوفته...

نگاه بک به چال گونه‌اش افتاد. اون پسری که صبح تو فرودگاه دید هم وقتی میخندید گونه‌اش چال میوفتاد... چال گونه‌های هردوشون زشت بود. اون خوشش نمیومد.

نگاهش رو پایین انداخت و قاشق چایی خوری رو از تو ظرف برداشت. یک قاشق، دو قاشق، سه قاشق، چهار قاشق، قاشق پنجم رو هم خواست بریزه که چان گفت:

× خیلی شیرین شد... ممکنه نتونی بخوریش...

قاشق پنجم رو هم تو فنجونش فرو برد و شروع به هم زدن کرد.

× حواست پرت شد؟ پنج قاشق ریختی...

+ حواسم هست. قهوه ها خیلی تلخن...

قاشق رو روی کانتر گذاشت و فنجونش رو بالا آورد و کمی از قهوه‌اش نوشید. چهره‌اش در هم شد و فنجون رو روی میز گذاشت.

× چی شد؟ خیلی شیرینش کردی؟ میخوای یکی دیگه بر...

+ تلخه... نمیتونم بخورمش.

به سادگی گفت و بعد چند قدم عقب کشید و از آشپزخونه بیرون رفت.

+ یه لباس داری بهم بدی؟ میخوام دوش بگیرم...

چان که نگاه متعجبش روی قهوه زوم شده بود با صدای بلندی که به گوش بک برسه گفت:

× چمدونت اینجاست. دیشب ترسیدم تو یه واحد خالی بذارمش ممکن بود سوسک داشته باشه اونجا. چمدونت تو اتاق آخره میتون...

با صدای بسته شدن در اتاق حرفش رو نصفه گذاشت. فنجون قهوه رو بلند کرد و کمی ازش خورد. چهره‌ی خودش هم در هم شد و فنجون رو پایین آورد.

× اما اینکه... خیلی شیرینه.

***********

از حموم بیرون اومد و دید که چمدونش گوشه‌ی اتاق روی زمین پهن شده. با حوله‌ی کوچیکی که روی سرش بود داشت موهای خیسش رو خشک میکرد که چند تقه به در خورد و بعد گوشه‌ی در باز شد.

چان سرکی به داخل کشید و گفت:

× ام... من برات الکل و پنبه آوردم. ممکنه کمی دیر باشه ولی بهتره زخمهات رو الکل بزنی و با چسب روشون رو بپوشونی.

با چشمهای متعجب بهش نگاه کرد و چیزی نگفت.

× میتونم بیام تو؟

سر تکون داد و بعد چانیول داخل شد. الکل و یه بسته پنبه و چندین تا چسب زخم تو دستش بود که همه رو روی پاتختی گذاشت.

× با دقت الکل بزن... اینطوری خیالت هم راحت میشه.

+ از اولشم خیالم راحت بود.

× ولی اینطوری دیگه مطمئن میشی عفونت نمیکنه...

+ فایده‌ای نداره... پشت کمرم زخمهای بیشتری هست. دستم به اونجاها نمیرسه.

به سادگی گفت و خم شد زیپ چمدونش رو باز کرد. برای خودش خیلی اهمیتی نداشت. به هر حال این اولین بار نبود که یه دختر وحشی به پستش میخورد.

× من میتونم کمکت کنم... البته اگه بخوای.

یه تای ابروش بالا رفت و نیشخندی روی لبش شکل گرفت. چنین چیز بی ارزشی... چرا باید تا این حد برای اون پسر اهمیت میداشت؟

بلند شد و چرخید سمت چان...

+ چی؟

× دستت به پشتت نمیرسه. من میتونم زخمهای پشت کمرت رو الکل بزنم بقیه‌اش رو هم خودت انجام بده...

چند ثانیه سر تا پای اون پسر رو از نظر گذروند و بعد سرش رو به نشونه‌ی باشه تکون داد. حوله ی روی سرش رو برداشت و روی زمین انداخت و سمت تخت رفت. پشت به چان نشست و گفت:

+ مواظب باش زخما نسوزه...

چان با خنده پشتش نشست و در ظرف الکل رو باز کرد.

× به هر حال یه کمی میسوزه. چیکار میتونم بکنم؟

+ اگه خیلی بسوزه همون ظرف الکل رو تا ته تو چشمات میریزم. به هر حال فقط یکم میسوزه...

چان تکخندی زد و یه تیکه پنبه هم برداشت. الکل رو روی پنبه ریخت و سمت بزرگترین و عمیق ترین خراش پشت کمر بک برد. همینکه پنبه به پوستش خورد بک هیسی از درد کشید و هشدار داد:

+ یااا...

چان کمی به جلو خم شد و زخمش رو فوت کرد تا زودتر سوزشش کم شه. بک سیخ نشسته و به روبروش نگاه میکرد. دوباره پنبه روی زمخمش کشیده شد و بلافاصله چان زخم رو فوت کرد. حالا چیزی که بک حس میکرد این بود... یه سوزش سطحی و بعد فوتهای گرمی که به پوستش میخورد.

واقعا تهدیدش تا اون حد کارساز بود که اون پسر بخواد اینطوری رفتار کنه؟

این بار چان پنبه رو روی زخم پشت گردنش کشید و با جلو اومدن اونجا رو فوت کرد که باعث شد بک مورمورش شه و کمی تو خودش جمع شه. ضربان قلبش بالا رفته بود و احتمال میداد بخاطر سوزش اون زخمها باشه‌‌‌... قطعا همین بود.

چان برای اینکه سکوت بینشون ادامه دار نشه نزدیک به اون پسر با صدای آرومتری گفت:

× بچه که بودم زیاد نمیتونستم با بقیه‌ی بچه ها دوست شم. چون همیشه یه پسر بچه‌ی ضعیف دور و برمون پیدا میشد که بقیه براش قلدری کنن. من دلم برای اون پسر میسوخت و بخاطرش با بقیه دعوا میکردم. همیشه هم میریختن سرم و خیلی کتکم میزدن. یدم از همشون بلندتر بود و میدونستم گه زورمم بیشتره. اگه میخواستم بزنمشون همشون لت و پار میشدن... ولی اینکار رو نمیکردم.

پنبه‌‌ی جدیدی برداشت و به الکل آغشته کرد. روی زخم روی کتف بک کشید و بعد از فوت کردن ادامه داد

× شبها که مامانم به زخمهام الکل میزد و کلی میسوختن گریه میکردم. اون موقع بود که از کتک نزدن اون بچه ها خوشحال میشدم. هر بار با خودم میگفتم من قویم و میتونم این درد رو تحمل کنم ولی اونا نمیتونن... اینطوری خودمو قانع میکردم تا بیشتر گریه نکنم و تو چشم مامانم ضعیف به نظر نیام.

+ بچه‌ی احمقی بودی.

بک با جدیت گفت و سرش رو کمی سمت اون پسر چرخوند. چان خندید و گفت:

× اینطور فکر میکنی؟

+ اینکه آدم جلوی مامانش گریه کنه اصلا چیز بدی نیست. مامانت هیچ زمان قضاوتت نمیکنه. جلوش میتونی خود خودت باشی. من جلوی مامانم خود خودم بودم...

بک بعد از زدن این حرف دوباره روش رو برگردوند و چان نتونست چهرش رو ببینه. ولی متوجه تغییر لحنش شد. پنبه رو دوباره روی زخم آخرش کشید و گفت:

× من دوست نداشتم مامانم ضعفمو ببینه. حتی یکی از دلایلی که هیچ زمان با هیچکسی هم دعوا نکردم همین بود...

+ میترسیدی مامانت بفهمه ضعیفی؟

× نه... میترسیدم فکر کنه پسر پرخاشگر و بی ادبیم و آخرش ازم ناامید شه.

+ در آخرش بخاطر طرز تفکرت که به معنای واقعی ازت ناامید شدن. پس فایده‌ی اون همه محافظه کاری چی بود؟

بک با نهایت بی نزاکتی گذشته‌اش رو به رخش کشید و باعث شد کمی اخمهاش تو هم بره ولی برخلاف ناراحتی‌ای که براش پیش اومد گفت:

× اون زمان نمیدونستم بعدش اینطوری میشه. بخاطر همین دعوا نمیکردم.

بک اینبار کامل چرخید سمتش و پرسید:

+ یعنی واقعا تا حالا با کسی دعوا نکردی؟

× نه...

+ حتی یه بار؟

× حتی یه بار...

+ پسر... تو... واقعا احمقی... هیچ میدونی وقتی دعوا میکنی چقدر هیجانزده میشی؟ آدرنالین خونت میره بالا و اصلا عشق میکنی...

چان از این حرفش خندید و دستهاش رو دو طرف بازوی بک گذاشت و چرخوندش سمت جلو.

× من اینجوری هیجانزده نمیشم. وقتایی که نقاشی میکشم بیشتر از همه عشق میکنم... منو تو خیلی با هم متفاوتیم.

بسته‌ی چسب رو برداشت و یه چسب از داخلش بیرون کشید. بازش کرد و روی زخم پشت کتفش گذاشت. بقیه‌ی زخمهاش رو هم پانسمان کرد و بعد از پشتش بلند شد.

× فقط زخمهای جلوی بدنت رو خودت انجام بده و بعدش تموم میشه.

نگاهش رو به چان داد و با جدیت پرسید:

+ چرا این کارا رو میکنی؟

× کدوم کارا؟

+ همینا... حوصله ندارم از اول برات بشمرم ولی خب به کارهای اخیرت فکر کن و جواب سوالمو بده.

چان بدون فکر کردن و خیلی راحت جواب داد:

× چون دوستیم.

+ چون دوستیم؟ همین؟

× من برای دوستام ارزش زیادی قائلم... از بچگی اینطور بودم. دوست دارم راحت باشن. اینطوری خودمم راحت ترم.

بک از روی تخت بلند شد و گفت:

+ پس نباید با من دوست میشدی.

× چرا؟

+ بهت گفته بودم من متفاوتم... من دوست ندارم دوستای زیادی داشته باشم. در عوض اون دوستایی که دارم رو تا آخر برای خودم نگه میدارم. خیلیا این روش رو دوست ندارن.

چان کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد بهش خندید.

× خب هیچکس با یکی دیگه دوست نمیشه که تنهاش بذاره‌. همه دوست میشن که کنار هم بمونن.

بک با جدیت و یه لبخند کج نزدیکش شد و گفت:

+ منظورمو نگرفتی. وقتی با من دوست شی یعنی برای من میشی... تا زمانی که من بخوام. این یعنی نباید ناراحت و یا ناامیدم کنی. گرفتی چی میگم.

× بک همه‌ی آدما اینطورین. همه دوست دارن دوستاشون کنارشون باشن و ناراحتشون نکنن. منم اینطورم.

بک قدم دیگه‌ای برداشت و حالا رسما به اون پسر چسبیده بود. چان خواست قدمی عقب بره که بک به هودیش چنگ زد و مانعش شد.

+ وقتی گفتی دوست منی پس یعنی مال منی... با هیچکس نباید به اندازه‌ی من دوست شی. هیچکس نباید جایگاهی که من برات دارم رو داشته باشه. دشمن من... دشمن تو هم حساب میشه... اگه نخوام کسی رو ببینم باید کمکم کنی تا ازش دور شم. هر ساعت از شبانه روز که بهت زنگ زدم جواب بده و بهم نشون بده که دوست خوبی هستی... میتونی اینکارو بکنی؟

چان با دهن باز و چشمهای گرد شده داشت نگاهش میکرد. چرا یه دوستی ساده رو انقدر پیچیده میکرد؟ مال اون باشه؟ مگه اسباب بازی بود؟ البته در اینکه اون پسر تا حد زیادی پیچیده و متفاوت بود که هیچ شکی نبود ولی در کل...

دهن باز کرد تا یک سری از حرفهای بک رو اصلاح کنه که حالت تو چشمای بک مانع شد. برخلاف لحن دستوریش چشماش... انگار داشتن ازش خواهش میکردن. انگار که بگن باهام دوست شو و به حرفهام گوش کن...

+ جوابش سادس پسر... باشه یا نه؟

بک دوباره پرسید و چان اینبار فقط خیلی کوتاه جواب داد:

× باشه

نیشخندی روی لب بک شکل گرفت و از چان دور شد. سمت چمدونش رفت و گفت:

+ خوبه. پس خوب گوش کن چی بهت میگم. میجو از طرف مین هیون اومده اینجا تا الهه ی عذابم باشه. میخوام تا جای ممکن ازش فاصله بگیرم و حتی کاری کنم که از چشمش بیوفتم و دیگه کاری به کارم نداشته باشه. همه‌ی کارها رو خودم میتونم انجام بدم و تنها توقعی که ازت دارم اینه که مثل امروز اونو دنبال خودمون نکشی بیرون. فهمیدی؟

نگاهش رو به چان داد و اون سریعا سر تکون داد.

× فهمیدم.

+ خوبه. میخوام لباس بپوشم. میتونی بری بیرون

× ولی زخمای...

بک بی توجه حوله‌ی دور کمرش رو هم باز کرد و حالا کاملا برهنه خم شده بود روی چمدونش تا لباس برداره.

صدای داد چان بلند شد و بعدش با عجله از در بیرون رفت. پوزخندی روی لبش نشست و خیلی آروم گفت:

+ بهت گفته بودم برو بیرون... خودت گوش نکردی...

****************

ساعت پنج و نیم بود و اون روی مبل سالن لم داده و با یکی از دخترهایی که به تازگی آشنا شده بود چت میکرد. نمیتونست درک کنه چرا ولی چانیول از نیم ساعت پیش تو خونه دور خودش میچرخید و در حال آماده شدن بود.

دید که شاید نزدیک به ده تا لباس مختلف رو امتحان کرد و مدام جلوی آیینه دستش تو موهاش بود. واقعا برای اون قرار دوستانه تا این حد هیجان داشت؟ مگه قرار بود چه اتفاق مهمی بیوفته؟ به خاطر اون دختره بود؟

دختری که داشت براش تایپ میکرد رو بلاک کرد و گوشیش رو روی مبل انداخت. به هر حال که دیگه قرار نبود با اون دختر چت کنه چون به شدت حوصله سر بر بود. دست به سینه روی مبل نشست و با صدای بلندی گفت:

+ فقط یه قرار سادست. عروسی که دعوت نیستیم...

چان جلوی آیینه بود و داشت موهاش رو مرتب میکرد. در همین حین گفت:

_ میدونم. بهتره توام بلند شی و کم کم حاضر شی. اینطوری به موقع میرسیم.

از روی مبل بلند شد و بدون حرف تو اتاقی که حالا متعلق به اون بود رفت. دقیقا نیم ساعت از وقتش رو صرف توضیح دادن این مسئله که تا زمانی که میجو اون دور و بره مجبوره تو خونه ی چان بمونه کرده بود و حالا دیگه اون اتاق برای خودش شده بود.

روی زمین نشست و لباسهاش رو یکی یکی از تو چمدون بیرون شید و روی زمین پرت کرد. در آخر یه بلوز یقه اسکی و سفید انتخاب کرد و پوشید. عطر معروفش رو هم زد و دستی تو موهاش کشید. حوصله ناشت بیشتر از این به خودش برسه ولی چشمهاش خیلی بیحال بودن.

عینک آفتابیش رو هم برداشت و بعد از پوشیدن کتش از اتاق بیرون رفت. چانیول هنوز هم جلوی آیینه بود. از تو آیینه نگاهی به بک انداخت و با لبخند گفت:

_ چه زود حاضر شدی.

+ برام جای سواله که تو چرا هنوز حاضر نشدی؟

_ منم اوکیم. آخراشه...

بالاخره چانیول از آیینه دل کند و سمت اتاقش رفت. بک به کانتر آشپزخونه تکیه زده و سرش تو گوشیش بود که صدای نوتیف پیام گوشی چان که کنارش بود باعث شد نگاهش رو به اون بده.

پیام از طرف سوجین بود

# ما داریم راه میوفتیم. تا نیم ساعت دیگه احتمالا میبینیمت... هورا...

پوزخند زد و چشمی چرخوند.

+ دیدن کسی مثل این پسر چه ذوقی داره که آخرش مینویسه هورا؟ این هنوز منو ندیده...

_ چیزی گفتی؟

چان از اتاق بیرون اومده و بارونی بلند و مشکیش رو پوشیده بود.

سرش رو به نشونه ی هیچی تکون داد و تکیش رو از کانتر برداشت. چان نزدیکش اومد و گوشیش رو برداشت.

عطر بک جزو معروف و گرون ترین عطرها بود ولی به نظرش عطری که چانیول زده بود هم بوی بدی نداشت. حداقل به اون پسر میومد.

_ اوه سوجین پیام داده. اونا هم راه افتادن.

ذوق تو صدای چان باعث شد اخمهای بک تو هم بره. مگه یه نوجون سیزده ساله بود که میخواد برای اولین بار دختر مورد علاقشو ببینه؟ چرا داشت انقدر ناشیانه برخورد میکرد؟ لبهاش میخندید و دوباره اون چال گونه...

روش رو از چان برگردوند و عینک آفتابیش رو به چشمش زد. سمت در رفت که با صدای چان متوقف شد.

_ راستی... من چطور شدم؟

برگشت سمتش و از پایین به بالا شروع به برانداز کردنش کرد. بارونی بلند مشکی. بلوز یقه اسکی و جذب مشکی که به راحتی هیکلش رو به نمایش میذاشتن و شلوار جین سورمه ای.

+ زیاد خوب نیست.

چان با تعجب نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و پرسید:

_ واقعا؟ مشکل کجاشه؟

+ موهات... دوباره مرتبشون کردی. درحالی که فر بیشتر بهت میاد.

بعد از زدن این حرف در خونه رو باز کرد و بدون اینکه منتظر چان بمونه سمت راه پله رفت. دیشب خوب نخوابیده و الان خسته بود. دلیل بی حوصلگی و بداخلاقیش هم همین بود... دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه.

*******************

تو ماشین نشسته بودن. میجو روی صندلی کنارش و چان صندلی عقب نشسته بود. اون پسر دوباره مسخره بازی در آورده و بعد از کمی صحبت کردن با میجو اون رو کنار بک نشونده و خودش صندلی عقب نشسته بود. بهش گفته بود نمیخواد اون دختر نزدیکش بشه ولی با این حال چانیول باز هم...

عینک آفتابیش رو چشمش بود و چان نمیتونست چشم غره هایی که از تو آیینه بهش میندازه رو ببینه. اون دو نفر درمورد افرادی که قرار بود ملاقات کنن حرف میزدن و اون فقط در سکوت رانندگی میکرد.

ظاهرا دختره دوست دوران بچگی چانیول بود. پسر عموش هم چند باری چان رو ملاقات کرده و با همدیگه همبازی بودن. از بعد از اینکه اون دختر و خانوادش از سئول به بوسان نقل مکان کرده بودن دیگه همدیگه رو ندیده و حالا بعد از مدتها همدیگه رو پیدا کرده بودن.

_ وای این خیلی بامزس چانیول شی... دوستیتون خیلی زیبا بوده.

با شنیدن صدای میجو نیم نگاهی بهش داد. اون دختر خیلی فضول بود. اگه از اون سوال میپرسید خیلی ساده جواب میداد به تو ربطی نداره و دیگه بحث ادامه پیدا نمیکرد اما حالا نزدیک به ده دقیقه بود که داشتن با هم فک میزدن و به نظر نمیومد هیچکدومشون خسته شده باشن.

+ همینطوره. سوجین واقعا یکی از عزیزترین دوستان منه. خاطرات خیلی خوبی با همدیگه داریم.

اخمهاش بیشتر از قبل تو هم رفت. به اون پسر گفته بود که وقتی قبول کرده دوست اون باشه یعنی باید مال اون باشه. حالا اون داشت عمدا چنین چیزهایی میگفت؟ بدون اینکه نگاهش رو از مسیر مقابلش بگیره گفت:

_ البته این دوستی برای قدیماست... در حال حاضر بهترین دوست چانیول منم. جلوی تو خجالت میکشه بگه میجو. ولی هرشب بارها به من میگه.

ابروهای هر دو نفر بالا رفت و میجو با تعجب گفت:

# اوه واقعا؟ این... خیلی هم خوبه.

عینکش رو کمی پایین داد و از تو آیینه دید که چان داره نگاهش میکنه.

_ فوق العادست. مگه نه چانیول؟

چان تا چند ثانیه تو چشمهاش نگاه کرد و بعد لبخند زد.

+ درسته. بکهیون یکی از بهترین و همینطور... متفاوت ترین دوستای منه.

باقی مسیر هم با خوش و بش کردنهای چانیول و میجو سپری شد و در آخر به محل مورد نظر رسیدن. نمیدونست اونجا کجاست ولی به نظرش کسی که اون مکان رو برای قرار انتخاب کرده بود یه احمق به تمام معنا بود.

زمین پر از سنگ ریزه بود و سطح به شدت ناهمواری داشت. نیشخندی گوشه ی لبش شکل گرفت و پاش رو کمی روی گاز فشار داد.

+ هی بک رسیدیم. همینجاست.

_ میدونم. دارم دنبال جای پارک میگردم.

# اونجا جای پارک بود اوپا ردش کردی...

_ اوه واقعا؟ ندیدمش. یکم زودتر میگفتی.

چان و میجو حالا هر دو با چشم داشتن دنبال جای پارک برای ماشینش میگشتن و اون با خیال راحت از محلی که قرار داشتن دور میشد.

+ بک اونجا جای پارک هست...

_ ماشینم اونجا جا نمیشه.

+ ولی بزرگه ها...

_ راه دست نداره

# اوپا اونطرف. ببین بزرگم هست.

_ مگه نمیبینی دور زدن ممنوعه؟ چطور برم اون سمت.

+ دور زدن که ممنوع نیست اینا همه دارن دور میزنن.

_ تابلوش رو یکم پایین تر دیدم. حالا همه ی اینا رو جریمه میکنن.

بالاخره بعد از اینکه مطمئن شد به اندازه ی کافی از محل قرار دور شدن ماشین رو یه گوشه پارک کرد و هر سه نفر پیاده شدن. میجو کفش پاشنه بلند پوشیده بود و راه رفتن تو اون مسیر به شدت براش سخت بود. خواست از بک کمک بگیره که اون دوباره ادای کمر درد داشتن دراورد و باعث شد پشیمون شه.

از اولش هم به همین خاطر ماشین رو خیلی دور تر از اونجا پارک کرد تا دختر دیگه رو کلافه کنه ولی وقتی دید چان جلو رفت و دستش رو دراز کرد تا به میجو کمک کنه که پاش پیچ خوره اخمهاش دوباره در هم شد.

اون پسر احمق... دوست پسر داشت اما هنوز درمقابل دخترها خیلی ضعیف بود...
پاکت سیگارش رو بیرون کشید و یه نخ سیگار گوشه ی لبش گذاشت. سیگارش رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. چان هر از چندگاهی برمیگشت عقب تا چک کنه و ببینه اون هم همراهیشون میکنه یا نه.

زیر لب با حرص گفت:

_ حرومزداه ی هَوَل... خوبه بهش گفتم از اون دختره خوشم نمیاد. حتما موقعیت رو مناسب دیده تا بچسبه بهش و کیفشو ببره...

با به صدا در آوردن زنگ گوشیش اون رو از جیب کتش بیرون کشید و نگاهش کرد. سولیون داشت باهاش تماس میگرفت. پوزخند زد و تماس رو رد کرد. حتما زنگ زده بود بپرسه اولین روزی که میجو رفته اونجا رو چطوری گذروندن.

گوشیش دوباره زنگ خورد و باز هم رد تماس داد. باز هم زنگ خورد و رد تماس داد. باز هم همینطور... بار پنجم بود که بالاخره کوتاه اومد و تماس رو جواب داد. با بی حوصلگی گفت:

_ چیه نونا؟

# الو... الو دایی هیون

با شنیدن صدای جیون که پچ پچ میکرد و اسمش رو صدا میزد پاهاش از حرکت ایستاد و چشمهاش گرد شد.

_ جیون؟

**************

پارت بعد همه با هم روبرو میشن😁

ووت و کامنت رو فراموش نکنین عزیزای دلم❤💋

بعد از خوندن این پارت هم تشریف بیارین تو چنل که اسپویل داریم🙈😎

آیدی چنل:

sabsab_infernal

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 44.7K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
10.9K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
677K 33.5K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
2K 386 8
🍂فیکشن : ichou 🍂کاپل: چانبک 🍂ژانر: درام، تاریخی 🍂محدودیت سنی: +18