The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
6
7
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

8

853 291 227
By sabaajp

× قربان یه بسته ی پستی برای آقای بیون اومده.

دن یکی از کسایی که برای کمک بهشون اومده بود از جلوی در با صدای بلند اطلاع رسانی کرد و منتظر چانیول موند.

دستکش ها و ماسکش رو از روی صورتش برداشت و سمت در رفت. بعد از سلام کردن به پسری که یونیفرم اداره ی پست به تن داشت اون پسر گفت:

_ برای بیون بکهیون شی بسته آوردم

+ ایشون الان اینجا نیستن. میتونین بعدا تشریف بیارین؟

_ تو توضیحات بسته نوشته شده که میتونم بسته رو به پارک چانیول هم تحویل بدم. ایشونم نیستن؟

ابروهاش با تعجب بالا رفت و سر تکون داد. بعد از نشون دادن کارت شناساییش بسته رو تحویل گرفت و داخل شد. یادش میموند حتما شب بسته رو به بکهیون تحویل بده.

نگاهش به دیوار سفید و خالی مقابلش افتاد. یک هفته از شروع کارشون در رستوران میگذشت و تا حالا به جز رنگ پایه‌ای که به دیوار ها زده بودن هیچ پیشرفتی نداشتن. از همین روزها ممکن بود آقای بیون ازشون گزارش کار بخواد و اونا...

بکهیون با ایده‌اش موافقت کرد اما نگفت چطور چهره‌ای مدنظرشه. گوشیش رو برداشت و باهاش تماس گرفت اما بعد از چند تا بوق اون پسر رد تماس داد.

بعد از چند ثانیه بهش پیام داد:

_ الان نمیتونم صحبت کنم اگه کاری داری تکست بده.

براش نوشت:

+ دیشب بهم نگفتی چطور چهره‌ای رو دیوار بکشیم.

_ گفتم که... برام مهم نیست. فقط اگه به فکر جوونیتی دور مین هیون رو خط بکش.

+ خب هزارتا چهره‌ی مختلف تو دنیا هست من کدومشونو بکشم؟

_ پیشنهاد خودت بوده پس خودتم انجامش بده.

پوفی کرد و سرش رو به اطراف چرخوند. اون پسر قصد همکاری نداشت. هرچند خودش گفته بود این چیزها براش اهمیتی نداره.

+ خب حداقل بگو حالت چهره‌اش چطوری باشه؟

امید نداشت بخواد به اون سوالش هم جواب درستی بده برای همین گوشی رو خاموش کرد و روی میز انداخت.

کمی بعد وقتی سر بقیه خلوت تر شد نظرش رو با اونا هم درمیون گذاشت و این بار هر کسی یه ایده‌ای داشت. یکی میگفت یه دختر بچه ی کیوت بکشن اما بقیه مخالف بودن چون به نظرشون کودکانه بود.

یکی میگفت یه مرد پیر مثل آقای بیون بکشن. یکی میگفت یه دختر و پسر جوون بکشن تا توجه زوج ها به اون دیوار جلب شه. یکی میگفت یه دختر زیبا بکشن چون هیچ آدمی از زیبایی بدش نمیاد.

فکر بدی نبود. اینطوری توجه رهگذرهایی هم که از بیرون به داخل رستوران نگاه میکردن جلب میشد. میتونستن با همین نظر پیش برن.

باقی مونده‌ی دیوار رو هم رنگ زدن و بعد درست زمانی که بقیه برای استراحت رفتن سراغ گوشیش اومد تا با کمک گرفتن از گوگل چند تا تصویر مختلف ببینه و ایده بگیره.

بکهیون بهش پیام داده بود.

_ مغرور و جذاب باشه.

جواب سوالش رو داده بود و همین هم به نظر چانیول حرکت خیلی بزرگی از جانب اون پسر بود. البته درمورد یک دختر باید میگفت مغرور و خوشگل... اینطوری بهتر بود.

خواست از گوگل کمک بگیره که با دیدن نوتیف پیام سوجین درست بالای صفحه‌ی گوشیش مکث کرد.

× چطوری دوست قدیمی؟ از بوسان خوشت اومده؟

لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و بی توجه به این موضوع که با سریع سین زدن پیام اون دختر ممکنه هول به نظر بیاد وارد صفحه‌ی چتشون شد و براش نوشت:

+ همه چیز خیلی عالیه. عاشق این شهر شدم.

پیامش بلافاصله سین خورد.

× خیلی خوبه. اینطوری حداقل دیگه قرار نیست جاهای مختلف بوسان رو بهت نشون بدم تا از اینجا خوشت بیاد.

خودش رو روی صندلی انداخت و براش تایپ کرد.

+ به نظرم تو کار خودتو بکن. من هنوزم میتونم بیشتر عاشق این شهر بشم.

× فردا لوکاس داره میاد بوسان. موافقی بعدش همدیگه رو ببینیم؟ میتونم نقش تورلیدر رو ایفا کنم و زیبایی های این شهر رو نشونتون بدم.

این عالی بود. میتونست دوباره سوجین رو ببینه و با هم تو شهر بگردن.

+ البته. خیلی خوشحال میشم ببینمت.

یکم به پیامی که میخواست بفرسته نگاه کرد و بعد با پاک کردن کلمه ی آخر براش نوشت:

+ البته. خوشحال میشم ببینمتون.

سوجین یه ایموجی چشمک براش فرستاد و بعد از چند ثانیه آفلاین شد. روی پروفایلش زد و عکسش رو نگاه کرد. اون دختر واقعا زیبا بود. هم زیبا و هم مغرور...

ابروهاش بالا رفت و با بلند کردن سرش به دیوار خالی روبروش نگاه کرد. کمی بعد گوشیش رو هم بالا آورد و یه نگاه به عکس و یه نگاه به دیوار انداخت. بعد از چند ثانیه لبخند روی لباش عمیق تر شد و زیرلب گفت

+ فکر کنم پیداش کردم...

**************

روی مبل گوشه ی کافه لم داده بود و گیم میزد. رقیبش خیلی قدر و حرفه ای بود و این حسابی حرصیش میکرد. تا اون لحظه نزدیک به ده هزار وون برای بازیش سکه خریده بود و همشونو به اون رقیب آنلاین باخته بود.

آخرین بار به بردن نزدیک شده بود که با زنگ زدن چانیول حواسش پرت شد و دوباره هرچی رو بازیش سرمایه گذاری کرده بود به فنا رفت.

اون پسر واقعا عجیب بود. اینکه کارش رو تا اون حد جدی میگرفت به نظرش کیوت بود ولی در اون لحظه بخاطر باختش دلش میخواست کلشو بکنه.

ست بعدی رو هم باخت و با اخم گوش رو روی میز پرت کرد.

+ دهنت سرویس...

سرشو چرخوند و از پنجره به اونطرف خیابون نگاه کرد. رستورانشون با این که هنوز تابلو نداشت اما از نظر اون میدرخشید. مشخص بود مین هیون با جون و دل برای انتخاب اون مکان زحمت کشیده. به امید اینکه پدرش رستوران ها رو به اون بسپره غافل از اینکه...

گارسن فنجون قهوه‌اش رو براش روی میز گذاشت و پرسید:

× چیز دیگه ای نیاز ندارین؟

+ شکر میخوام

× یه بسته شکر کنار فنجونتون هست. بازم بیارم؟

بک سر تکون داد و گفت:

+ چهار بسته‌ی دیگه میخوام.

پسر با اینکه تعجب کرده بود ولی سر تکون داد و ازش فاصله گرفت. وقتی بسته‌ی شکرها رو روی میزش گذاشت و دور شد بک صاف نشست و همه ی بسته ها رو تو فنجونش خالی کرد. بعد از اینکه کمی از قهوش نوشید با اخم فنجون رو روی میز گذاشت و به عقب هولش داد.

+ مزه‌ی زهرمار میده.

دست به سینه به مبل تکیه داد و نگاهش رو به اطراف چرخوند. کافه نسبتا شلوغ بود. یه دختر و پسر با فاصله از اون پشت میز و مقابل همدیگه نشسته بودن. نگاه های عاشقانه‌ای که بهم مینداختن حالش رو بهم میزد.

+ احمقای نادون...

با نیشخند گفت و گوشیش رو از روی میز برداشت تا یه دست دیگه بازی کنه که همون موقع گوشیش زنگ خورد و عکس لی به همراه اسم " مامی" روی گوشیش افتاد. تماس رو جواب داد و بدون سلام کردن گفت:

+ بالاخره یادت اومد یه دوستی به اسم بکهیونم داری...

صدای خنده‌ی شینگ از سمت دیگه‌ی خط اومد.

× باور کن چند روزی بود سرم شلوغ شد. اما بهت پیام که میدادم.

+ پیامای قبلیتو دوباره برام میفرستادی. حتی به خودت زحمت ندادی یه چیز جدی...

× خیلی خب خیلی خب حق با توعه. باید بهت زنگ میزدم ببخشید.

لبخند زد و گفت:

+ حالا شد.

× این چند روز چی شد؟ چیکارا کردی؟

موهاشو مرتب کرد و گفت:

+ سرما خوردم. چانیول برام سوپ خرید ولی تو کلاهش بالا آوردم. برای جبران یه کلاه جدید براش خریدم و همین دیشب با هم دوست شدیم. دوست واقعی...

چند ثانیه سکوت شد. میدونست لی داره حرفهاش رو تو مغزش پردازش میکنه.

× تو کلاه چانیول چیکار کردی؟

+ بالا آوردم.

× چرا؟

+ چون بهم سوپ داد.

× اوه...

یکی از گارسنا سمتش اومد و با خجالت گفت:

_ ببخشید قربان. تمام میزهامون پر شده و دو نفر دیگه میخوان از این میز استفاده کنن. شما هنوز تصمیم دارین بمونین؟

به فنجون قهوش اشاره کرد و گفت:

+ قهوم هنوز تموم نشده. پس یعنی هنوز نشستم.

دختر با لبخند معذبی سر تکون داد و ازش فاصله گرفت. دوباره صدای لی رو شنید.

× یعنی چی که الان دوستین؟

+ خودش خواست دوست شیم. منم مخالفتی نکردم.

لی خندید و گفت:

× رفتی بوسان و دوست جدید پیدا کردی؟ فکر کنم این بار خیلی دیر خودمو رسوندم بهت.

+ بیخیال. اون فقط یه دوسته. ولی تو اوماشینگی... هیچکی جای تو رو نمیگیره.

× اونم میتونه اومات باشه.

+ من تو رو با کسی عوض نمیکنم. اینو یادت نره.

× ولی میتونی یه اومای جدید هم داشته باشی.

نیشخندی زد و بیشتر از قبل روی مبل لم داد.

+ اوما که نه... با اون قد و هیکل اگه رفتارش رو در نظر نگیریم میتونه ددیم باشه.

با پوزخند گفت و منتظر حرف لی موند. هرچند تا چند ثانیه ی دیگه صدایی از لی نیومد.

+ قطع کردی؟

× نه... منظورت چیه؟

+ از چی؟

× ددی...

+ گفتم که تو مامانمی. کسی جاتو نمیگیره. اونم میتونه دد...

× این شوخی بود دیگه مگه نه؟

یادش اومد که لی قبلا هم یه سری چرت و پرت درمورد اون و چانیول گفته بود و حالا قطعا با لفظ ددی فکرش جاهای خوبی نرفته بود. چشمی چرخوند و گفت:

+ بیخیال. اگه داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم همین الان بلاک میشی.

× من بهش فکر نمیکنم بک. بهتره ‌که توام فکر نکنی.

بعد هم شروع کرد به نصیحت های همیشگی. اینکه پدرش فرد مشهوریه و همه‌ی نگاها به خانوادشونه. اینکه این بار دیگه نمیشه سر زبونها بیوفتن و یک اشتباه کوچیک کافیه تا اعتبار پدرش و خواهر و برادرش زیرسوال بره. این که میتونه سرگرمیای دیگه‌ای پیدا کنه و برای حالا فقط بیخیال حاشیه سازی بشه.

به همه‌ی حرفهاش گوش داد و وقتی لی پرسید:

× فهمیدی چی گفتم؟

با چهره‌ای خنثی به انعکاس تصویر خودش از شیشه ی کافه نگاه کرد و پرسید:

+ فقط اونان که مهمن مگه نه؟

× بک... منظورم اینه که باید همتون با هم مواظب باش...

پوزخندی زد و گفت:

+ متوجه شدم اوما. حواسمو جمع میکنم.

بعد هم دیگه به حرفهای فرد پشت خط گوش نداد و تماس رو قطع کرد. نگاهش به فنجون قهوه‌ی یخ زده‌ی مقابلش افتاد‌

+ حتی توام شیرین نیستی.

با بی حسی تمام گفت و از پشت میز بلند شد تا از کافه بیرون بره. حالا باید تا شب چیکار میکرد؟ جایی هم برای رفتن نداشت... تنها جایی که مونده بود رستوران اونطرف خیابون بود.

**********

ساعت شش عصر بود بقیه ی همکاراش ازش خداحافظی کردن و اون رو تو رستوران تنها گذاشتن. اون داشت روی برگه ی آچار چهره‌ی سوجین رو طراحی میکرد.

به نظرش این بهترین گزینه برای دیوار خالی و بی روح فعلی بود. میتونست اون عکس رو به بکهیون هم نشون بده. البته باید حتما از سوجین اجازه میگرفت. نیاز نبود همه‌ی چهرشو بکشن. فقط کمی ازش... بقیشو میتونست یه طراحی دیگه بکنه... وقتی سوجین رو میدید حتما این موضوع رو باهاش مطرح میکرد.

با صدای باز شدن در ورودی فکر کرد یکی از بچه ها وسیله‌ای جا گذاشته و برای برداشتنش برگشته. به همین دلیل سرش رو بلند نکرد تا به اون فرد نگاه کنه.

_ وای پسر... تو واقعا داری مثل ربات کار میکنی.

با شنیدن صدای بکهیون سرش رو بلند کرد و باهاش روبرو شد. لبخند زد و خواست سلام کنه که دید اون پسر کت مشکی ای پوشیده و به دیوار خیس تکیه زده بود.

+ بک... اون دیوار خیسه کتت...

بک با بی تفاوتی نگاهی به دیوار انداخت و گفت:

_ ها..‌‌. پس این بوی گند از دیوارا میاد؟

از دیوار فاصله گرفت و کتش رو از تنش درآورد. چان چند قدم رفت و نگاهی بهش انداخت. هم کتش و هم دیوار خراب شده بودن. دیوارو میتونست دوباره رنگ کنه ولی کت...

+ بوی رنگو حس نکردی؟ دیوارا خیسن. کتت خراب شد.

بک نگاهی به دیوار انداخت و گفت:

_ اینجا همیشه بوی رنگ میاد.

+ نمیدونم بتونی رنگشو پاک کنی یا نه. باید از بنزین یا الکل...

_ خیلی مهم نیست. زیاد ازش خوشم نمیومد.

چان با تعجب نگاهش میکرد که کتش رو روی زمین انداخت و با کفش از روش رد شد. مطمئن بود اون کت خیلی گرونه. البته حداقل برای اون خیلی گرون بود ولی شاید برای پسر بیون جون وو نه.

_ چرا این دیوار هنوز خالیه؟

چان نگاهش رو از کت روی زمین برداشت و به پسری داد که دستهاش رو تو جیب شلوارش برده و در طول سالن خالی قدم میزد و صدای قدم هاش تو فضا اکو میشد.

+ خب هنوز نتونستیم اون چهره رو پیدا کنیم.

_ من که بهت گفتم... مغرور و جذاب... دیگه چی میخوای؟

+ فقط این که کافی نیست. باید اطلاعات دیگه‌ای هم بهم بدی.

بکهیون پوزخند زد و گفت:

_ یجوری داری رفتار میکنی انگار به اصرار سری کره‌ی شمالی نیاز داری. یه نقاشی سادس دیگه مگه چقدر قراره سخت باشه؟

چان از اینکه کارش رو بی ارزش میکردن بدش میومد و تا حالا چیزی نگفته بود چون بکهیون رو به عنوان رئیسش میدید. ولی دیشب قرار شد با هم دوست باشن... برای همین پرسید:

+ الان به عنوان دوستم اینجایی یا رئیسم؟

بک یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید:

_ فرقی هم میکنه؟

+ البته که فرق میکنه. اگه رئیسم باشی باید سکوت کنم و سرم رو بندازم پایین ولی اگه دوستم باشی میتونم راحت باهات حرف بزنم.

بک با نیشخند گفت:

_ خب الان که فقط من و تو اینجاییم. پس یعنی الان ساعت کاری تمومه.

چان سر تکون داد و بعد با جدیت گفت:

+ شاید این چیزا برای تو اهمیتی نداشته باشه. ولی کار منه... چیزیه که بخاطرش کلی زحمت کشیدم و دارم باهاش پول درمیارم. پس لطفا انقدر به کارم بی احترامی نکن. درسته اینکه روی اون دیوار چه طرحی زده بشه اصلا قابل مقایسه با ریاست یه رستوران بزرگ نیست اما برای من باارزشه. پس ازت میخوام به عنوان دوستم به کارم احترام بذاری. همه‌ی دوستا از این کارا برای هم میکنن.

بک با چهره‌ای خنثی بهش نگاه میکرد و بعد از اینکه حرفهای اون پسر تموم شد دستهاش رو از جیبش بیرون آورد و به حالت تسلیم گفت:

_ خیلی خب. نمیدونستم بهت برمیخوره. ببخشید...

+ طبیعتا به هرکسی برمیخوره. نمیگم سعی کن کارمو دوست داشته باشی. ول حداقل تظاهر کن برات کمی مهمه. لطفا...

بک پوزخندی زد و گفت:

_ باشه. انجامش میدم. من توی تظاهر کردن فوق العادم. میتونم جوری رفتار کنم که تو دوست داری. البته قبلا هم از این کارا کردم. باور کن...

بعد هم نگاهش رو به اطراف داد و با دیدن بسته‌ی پست شده‌ی روی میز پرسید:

_ بسته‌ی منه اون؟

بدون اینکه منتظر جواب چانیول بمونه سمت میز رفت و طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:

_ توقع نداشتم انقدر زود بفرستنش.

چان حس میکرد بک از حرفش ناراحت شده ولی باید یکبار این حرف رو بهش میزد. برای همین سعی کرد از اون بحث فاصله بگیره و گفت:

+ ظهر آوردن. گذاشتم اینجا که بهت بدم.

بک بسته رو باز کرد و کتی که خریده بود رو بیرون کشید و بعد از کندن اتیکتش کت رو پوشید.

_ میبینی؟ حالا دیگه قرار نیست نگران کت قبلیم باشم چون اینو دارم. چطوره؟

کت شیکی بود‌. به بکهیون هم خیلی میومد. دوختش طوری بود که شونه‌هاش رو پهن تر از حالت عادی نشون میداد.

+ قشنگه. خیلی بهت میاد.

بک نگاهی به خودش انداخت و لبخند زد.

_ میدونم.

چان از حرفش لبخندی زد و سر تکون داد. سمت میزش رفت تا طراحی چهره رو روی برگه تموم کنه که بک صداش زد.

_ اینو برای تو گرفتم.

قبل از اینکه سرشو بلند کنه کلاهی روی سرش گذاشته شد. با تعجب دستش رو بلند کرد و کلاه رو از سرش برداشت. یه کلاه کپ مشکی بود. شیک و مطمئنا برند معروفی بود.

نگاه متعجبشو به بکهیونی که لباس دیگه‌اش رو چک میکرد داد.

+ برای من؟

_ آره. دوستش داری؟

+ چرا برام کلاه گرفتی؟

_ چون تو کلاه قبلیت بالا آوردم.

بک با خنده گفت و باعث شد لبخندی روی لبهای چان شکل بگیره. اون پشر براش کلاه خریده بود. یه کلاه قشنگ و شیک. کلاه رو روی سرش گذاشت و با لبخند گفت:

+ ممنونم خیلی قشنگه. نیاز نبود اینکار رو بکنی.

_ مطمئن بودم خوشت میاد. کلاه قبلیت مسخره و قدیمی شده بود. اوه اینو یادت نره... همه‌ی دوستا برای هم از این کارا میکنن.

حرفی که یکم پیش زده بود رو تحویل خودش داد و بهش چشمک زد. لبخند زد و کلاه رو روی سرش مرتب کرد. تصمیم داشت امشب قبل از برگشتن به خونه برای خودش کلاه بخره اما الان یه کلاه خیلی شیک داشت و اون رو هم بکهیون براش خریده بود.

_ دیگه به نظر برای امشب کافیه. بیا بریم بیرون با هم شام بخوریم.

ساعت مچیش رو چک کرد و گفت:

+ ولی تازه ساعت شش و نیمه.

_ خب که چی؟ از صبح داری کار میکنی. اینطورم نیست که خیلی یهویی یه چیزی بهت الهام شه و تو بخوای بکشیش.

یهو انگار‌ که اشتباه بزرگی کرده باشه دستش رو جلوی دهنش کشید و گفت:

_ اوه... منظوری نداشتم. منظورم این بود که باید در آرامش فکر کنی تا یه ایده‌ی خارق العاده به ذهنت برسه. اینطور نیست؟

چان از حرفش خندش گرفت و برگه آچارشو بلند کرد و جلوی بک گرفت.

+ یه ایده‌هایی به ذهنم رسیده‌

_ این دیگه چیه؟

+ تصویری که میخوایم رو دیوار بکشیم.

_ خب چرا روی برگه کشیدی؟

+ اول باید به تو نشون میدادم دیگه.

بک کمی برگه رو نگاه کرد و گفت:

_ من چیز زیادی نمیبینم. کم رنگه.

چان گوشیش رو بیرون کشید و عکس سوجین رو که ظهر سیو کرده بود به بک نشون داد.

+ اینه. روی دیوار خوب میشه مگه نه؟

یه تای ابروی بک بالا رفت و به عکس نگاه کرد. دختره خوشگل بود. چشمهای درشتی داشت و به نظرش میتونست توجه بقیه رو تا حدی جلب کنه.

_ این کیه؟

+ خوشگله مگه نه؟

_ آره هست. کیه؟

+ اگه حتی یه سایه از تصویرش و یا نص ف صورتش رو هم بتونیم روی دیوار بکشیم عالی میشه. مطمئنم توجه خیلیا رو جلب میکنه.

بک بی توجه به حرفش دوباره پرسید:

_ دختره کیه؟

چان گوشیش رو عقب برد و خاموشش کرد‌

+ دوستم. همونی که دیشب با هم شام خوردیم.

یه تای ابروی بک بالا رفت و نیشخندی روی لبش شکل گرفت.

_ همون دوستت که تعادل رو بین اون با دو کیونگسو رعایت میکنی درسته؟

+ خودشه...

بک با پوزخند گفت:

_ اگه میخوای تعادل رعایت شه که باید چهره‌ی دو کیونگسو رو هم روی دیوار اینطرفی بکشی. اینجوری همه چیز در تعادل به سر میبره.

چان با گیجی به دیوار کناری نگاه کرد و پرسید:

+ ها؟

لبخند از روی لبای بک رفت و گفت:

_ هیچی. بهتره بریم دیگه من گشنمه.

بعدم با قدمهای تند و بلندی سمت در خروجی رفت و منتظر نموند چانیول حاضر شه. چان تند تند سمت صندلی رفت و بعد از بیرون کشیدن لباسش عطری به بدنش زد و هودی و بعد کاپشنش رو پوشید. داد زد.

+ حداقل صبر کن منم بیام.

ولی بک از رستوران خارج شده بود و صداش رو نمیشنید.

***************

+ دوست داری بریم پیتزا بخوریم؟

شونه‌ به شونه‌ی هم تو پیاده رو قدم میزدن که چان با پرسیدن این سوال سکوت بینشون رو از بین برد.

_ نه. تو مود پیتزا نیستم.

+ پس چی دوست داری؟

بک نگاهش به مغازه های مختلف بود و چیز خاصی به نظرش جذاب نمیومد. معدش خالی بود و میدونست فاصله‌ی زیادی با به صدا در اومدنش نداره برای هپین باید هرچه سریعتر یه چیزی میخورد. نگاهش به چادر کوچیکی که فاصله‌ی نسبتا زیادی باهاشون داشت افتاد که ازش بخار بیرون میومد.

_ تو اون چادر چیا میخورن؟

چان نگاهش رو به جایی که اون پسر بهش اشاره زده بود داد و گفت:

+ نمیدونم تو منوش چیا هست.

_ سوپیه؟

+ فکر نکنم.

_ خوبه. پس بریم اونجا.

برای چانیول فرقی نمیکرد کجا شام بخورن. فقط دلش میخواست هرچه زودتر برگرده به خونه‌ی جدیدش و بتونه تو نت درمورد مکانهای دیدنی بوسان تحقیق کنه تا بتونه برای وقتی که با سوجین و لوکاس بیرون میرن از قبل آماده باشه‌

هر دو داخل چادر شدن و پشت یه میز نشستن. بکهیون یکی از منو ها رو برداشت و مشغول خوندن شد.

_ چی میخوری؟

چان بعد از اینکه یکم منو رو بالا پایین کرد سفارش خودشو بهش گفت. بک سر تکون داد و زمانی که مرد مسنی برای گرفتن سفارشاتشون اومد بک تمامی غذاهای تو منو رو سفارش داد. چانیول و مردی که برای گرفتن سفارش اومده بود با چشمهای گرد داشتن نگاهش میکردن.

_ همیناست. اوه البته... چهار بطری سوجو هم میخوایم.

چان سریعا گفت:

+ نه من نمیخورم.

_ منم برای خودم سفارش دادم.

وقتی اون مرد ازشون فاصله گرفت و تنها شدن چان پرسید:

+ قراره کسی بهمون ملحق شه؟

_ نه چطور؟

+ آخه همه‌ی غذاها رو سفارش دادی.

_ مگه چیه؟

چان واقعا ازش تعجب میکرد. به جثه‌ی اون پسر نمیومد بتونه انقدر غذا بخوره.

+ هی... هیچی.

با لبخند گفت و چشمش رو به اطراف چرخوند. بک سرش تو گوشیش بود. وقتی گوشیشو خاموش کرد و روی میز گذاشت نگاه هر دو نفر به هم گره خورد.

_ کلاهتو در بیار‌

بک به کلاه روی سرش اشاره کرد و گفت.

+ چرا؟ اینطوری خوبه که.

پوزخندی زد و گفت:

_ من عادت ندارم یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم. این بار به جای کلاهت روی لباست بالا میارم نگران نباش.

چان از حرفش خندید و کلاه رو برداشت و روی میز گذاشت. دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ فقط چون دوستش دارم پوشیده بودمش. نه اینکه بخوام از تو دورش کنم.

_ منم اگه یکی دیگه کلاهمو به گوه میکشید بعدیا رو ازش دور میکردم. طبیعیه نیازی نیست نگران باشی.

بعدم نگاهش رو به موهای مرتب چانیول که برخلاف دیروز فر نبودن داد.

_ چرا امروز موهات اینطوریه؟

چان دستی به موهاش کشید و گفت:

+ امروز مرتبشون کردم. دیروز خیلی یهویی از هتل بیرون اومدم برای همین...

_ دیگه موهاتو مرتب نکن. اونطوری فرفری بیشتر بهت میومد.

بک پرید تو حرفش و با لحن دستوری‌ای بهش گفت. چان با تعجب نگاهش کرد و بعد پرسید:

+ چی؟

_ به هر حال الان با هم دوستیم دیگه. به عنوان دوستت میگم اون مدلی بیشتر بهت میاد. دوستا برای هم از این کارا میکنن.

دوباره حرفی که یک ساعت پیش بهش زده بود رو تحویل خودش داد. چان با خنده گفت:

_ که اینطور. تا به حال کسی بهم نگفته بود اینطوری بیشتر بهم میاد. حتی کیونگم نگفته بود. اون همیشه میگفت موهای فر باعث میشه بهم ریخته به نظر بیام.

بک به سادگی گفت:

_ پس مشخصه دوست خوبی نیست. چون بهت دروغ گفته. با یه بار دیدنش به راحتی فهمیدم آدم حسودیه.

+ کی حسوده؟ کیونگ؟ امکان نداره...

_ وقتی بهت دروغ گفته مشخصه که...

چان حرفشو قطع کرد و برای دفاع از دوستش گفت:

+ کیونگ اصلا آدم حسودی نیست. اتفاقا خیلی هم مهربونه. وقتی موهامو مرتب میکنم آروم تر به نظر میرسم. اما با موهای فر بیشتر شبیه پسربچه های تخس میشم.

آجوشی ای که کمی پیش سفارششون رو گرفته بود به کمک دو نفر دیگه سفارشاتشون رو آورد و روی میز مقابلشون چید. اون غذاها واقعا زیاد بودن طوری که مجبور شدن یه میز دیگه هم به میز فعلیشون بچسبونن تا همه ی غذاها جا شن.

وقتی بطری های باز شده ی سوجو رو هم مقابلشون گذاشتن بک شات مقابلش رو به سرعت پر کرد و قبل از سر کشیدن گفت:

_ پسربچه های پررو و تخس دوست داشتنی ترن.

بعد هم شاتش رو یک نفس سر کشید و چهره‌اش کمی تو هم شد.

چان که نگاهش به ظرف غذاها بود تا برای خودش رو پیدا کنه گفت:

+ این نظر توعه.

_ من همیشه خوش سلیقه بودم. وقتی موهاتو مرتب میکنی بیشتر شبیه دختربچه های لوس میشی. این بده...

بک شات بعدی رو هم سر کشید. چان یکی از ظرفها رو برداشت و جلوی خودش گذاشت. نگاهش رو به بکهیونی داد که بی توجه به غذاهایی که سفارش داده بود داشت بطری سوجوی مقابلش رو خالی میکرد.

+ اینطوری معدت درد میگیره. باید اول یه چیزی بخوری.

بک شات بعدی رو هم بالا داد و به حرفش پوزخند زد. آروم و زیر لب گفت:

_ اوه... ددی پارک وارد میشود.

+ چی؟

بک چابستیکش رو برداشت و چندتا دوکبوکی تو بشقاب کوچیک مقابلش ریخت.

_ تو سریالای کره‌ای تا حالا دیدی؟

+ آره چطور؟

_ تو همشون پسرا برای اولین بار با پدرشون میرن تو یکی از این چادرا و پدراشون بهشون روش درست نوشیدن رو یاد میدن. حتی بهشون تذکز هم میدن که با معده‌ی خالی زیاده رو نکنن. توام الان اینطوری شدی‌.

چان که داشت از غذای مقابلش لذت میبرد گفت:

+ واقعا؟ من نمیدونستم.

_ الانم مثل سریالا شده. من با پدر واقعی خودم نتونستم چنین چیزی رو تجربه کنم. حالا به لطف تو دارم تجربش میکنم.

با پوزخند گفت و مشغول غذا خوردن شد.

سس دوکبوکی خیلی قرمز بود. این یعنی به شدت اون غذا تند بود.

+ مطمئنی میتونی همه‌ی اینو بخوری؟ خیلی تند به نظر میاد.

بک بدون اینکه واکنش خاصی نشون بده یا صورتش سرخ شه و نشونه هایی از سوختن تو چهره‌اش مشخص باشه گفت:

_ به تندی خوردن عادت دارم. ددی‌‌‌...

بعد هم پوزخندی زد و به جویدن دوکبوکیش ادامه داد. چان دیگه چیزی نگفت و هر دو به غذا خوردنشون ادامه دادن. نیم ساعت بعد هر چهارتا بطر خالی شده و گونه های بک کمی رنگ گرفته بودن ولی هنوز کلی از غذاها باقی مونده بود.

+ خیلی زیاد غذا گرفتی. ببین همشون موند.

بک نفس عمیقی کشید و به میز بهم ریخته‌ی مقابلش نگاه کرد.

+ خیلی گرسنه بودی فکر کنم حس کردی ظرفیتمون بیشتر از ایناس.

_ هنوزم سیر نشدم.

+ واقعا؟ خب چرا نمیخوری؟

بک رو به جلو خم شد و ساعد دستش رو تکیه گاه بدنش کرد. مست نشده بود ولی نمیدونست چرا وقتی حرف میزنه کلمات رو کشیده بیان میکنه‌

_ کدومو بخورم؟ اینو...

به یکی از بشقابا اشاره کرد.

_ اینو... یا اینو...

به دو تا ظرف دیگه اشاره کرد و بعد پوزخند زد

+ هرکدومو که دوست داری. به هر حال همشون برای خودتن.

_ فایدش چیه؟

سرش رو بلند کرد و به چهره‌ی اون پسر که حالا با موهای مرتب به جذابیت قبلش نبود نگاه کرد‌

+ فایده‌ی چی؟ غذا خوردن؟

_ هوووم... هر چقدرم که بخورم درونم پر نمیشه.

یه تای ابروی چان بالا رفت و سرش رو کمی خم کرد تا بهتر بتونه چهره‌ی اون پسر رو ببینه. چشمهاش... غمگین شده بودن؟

+ کجا پر نمیشه؟ معدت؟

بک سرش رو به نشونه‌ی نه به دو طرف تکون داد.

+ پس کجا؟

_ درونم...‌ انگار خیلی خالیه. هر چی میخورم پر نمیشه.

بعد از چند ثانیه سکوت درست زمانی که چان با دقت داشت چهره‌ی اون رو بررسی میکرد بک سرش رو چرخوند و با صدای بلند گفت:

_ آجوشی... این غذاها رو... میخوام ببرم. برام پکشون کن لطفا...

بعد هم دستش رو تو جیبش برد و کارت بانکیش رو بیرون کشید و روی میز گذاشت.

_ من میرم بیرون سیگار بکشم. وقتی همشون پک شدن میتونی بیرون چادر پیدام کنی. رمز کارت دو سه سه دو عه.

+ من حساب میکنم.

پوزخند زد و گفت:

_ فکرشم نکن. خودم گفتم بیایم اینجا... خودمم حساب میکنم. مشکلی نیست. دوستا برای هم از این کارا میکنن

بعد هم چشمکی بهش زد. گوشیش رو توی جیبش گذاشت و از چادر بیرون رفت.

چان درست فهمیده بود. اون پسر تو مستی از قالب سخت خودش بیرون میومد و حرفهایی رو میزد که در طول روز بهشون فکر میکرد. احتمالا الان هم فهمیده بود حرفی زده که نباید از دهنش درمیومده و حالا داشت فرار میکرد.

از پشت میز بلند شد و سمت صندوق رفت. یکی از گارسنا داشت غذاها رو پک میکرد و اون منتظر بود تا صندوقدار بیاد و بتونه پول رو حساب کنه.

خارج چادر بک تو هوای آزاد وایساده بود و به سیگار گوشه‌ی لبش پک های عمیق میزد. اون هیچ زمان تو حالت مستی حرفهایی که نباید رو نمیزد. یکم پیش چه مرگش شده بود؟ چرا چیزی رو به اون پسر گفت که هیچ ربطی بهش نداشت؟

چنگی به موهاش زد و پک عمیق دیگه‌ای به سیگار زد و تا چند ثانیه دودش رو تو گلوش نگه داشت.
نگاهش به اطراف بود که صدای پسر بچه‌ای از دور به گوشش خورد.

سرش رو چرخوند و دیدش. دست مامانشو گرفته بود و تو پیاده رو قدم میزدن.

_ بریم اونجا اسباب بازی بخریم.

+ مگه همین دیروز اسباب بازی برات نخریدم بک؟ با اونم بازی نکردی. هنوز چسبیدی به اون هاپوی بیچاره‌

_ بقیه‌ی اسباب بازیامم دوست دارم.

+ پس چرا همشونو خراب میکنی؟ مگه  آدم چیزایی که دوست داره رو خراب میکنه؟

از دست مامانش آویزون شد و پرسید:

_ پس چیا رو باید خراب کنم؟

+ خراب کردن کار خوبی نیست بک.

_ ولی اگه خواستم چیزی رو خراب کنم چی؟

+ آدما چیزایی که دوستشون ندارن رو خراب میکنن. الانم بریم داخل ولی چیزی که دوست داری رو بخر. نه چیزی میخوای خرابش کنی رو. باشه؟

اون هیچ زمان اسباب بازیاشو خراب نمیکرد‌. همیشه وقتایی که از اتاقش بیرون میرفت و بعد از مدتی برمیگشت میدید یا ماشینهاش یا عروسکهاش خراب شدن. تنها عروسکی که سالم موند هاپویی بود که مادرش براش خریده بود و اونو زیر بالشش قایم میکرد‌.

سالها گذشت تا بفهمه مین هیون اون کسی بود که اسباب بازیاش رو خراب میکرد. چرا این کار رو میکرد؟ چون دوستشون نداشت... چون اونو دوست نداشت.
با صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از اون نقطه برداشت و به گوشیش داد. خود مین هیون داشت باهاش تماس میگرفت‌. پوزخندی زد و تماس رو جواب داد.

_ اوه ببین کی زنگ زده. بزرگترین حرومزاده‌ی دنیا...
بخاطر مستی بی پرواتر شده بود. این حالت رو خیلی دوست داشت.

+ این چه طرز صحبت کردن با برادر بزرگترته بک؟ تو تمام سالهایی که پاریس بودی ادبت رو هم فراموش کردی؟

با صدای بلند خندید و گفت:

_ تو خیلی پررویی میدونستی؟ اصلا مگه خودت
چیزی از گذشته یادت مونده که داری به من اینطوری میگی؟

+ بک مستی؟

ظاهرا مین هیون دوباره از روش نشنیده گرفتن تیکه های اون داشت استفاده میکرد‌

_ کمی... الان میخوای چیکار کنی؟ دوباره مثل پنج سال پیش همه‌ی خبرنگارا رو جمع کنی بیان سراغم؟

+ منظورت چیه؟ از کدوم خبرنگار حرف میزنی؟

_ بیخیال برادر عزیز‌. من میدونم تو چه عوضی‌ای هستی. با نقش بازی کردن فقط خودتو خسته میکنی‌.

گفت چرخید تا نگاهی به داخل چادر بندازه. چانیول هنوز منتظر بود تا صندوق دار پیداش بشه و سفارشاتشون رو باهاش حساب کنه.

_ حالا چی شده به من زنگ زدی؟ میخوای تهدیدم کنی که بزنم به چاک؟

+ نه... چرا باید این کار رو بکنم؟

شونه بالا انداخت و با لحنی که انگار خیلی مطمئن نیست گفت:

_ نمیدونم. شاید چون میخوای ریاست به تو برسه؟

صدای خنده‌ی مین هیون تو گوشی پیچید. زیادی فیک بود. مثل گریه هاش وقتایی که بک تو بغل مامانش مینشست.

+ اینا فقط ساخته‌ی ذهن بیمار خودته بک. من به کارها و تصمیم پدر اطمینان دارم.

نیشش بیشتر از قبل باز شد و گفت:

_ خوبه که روحیتو اینطوری حفظ میکنی. چون حتی اگه ناراضی هم باشی به تخم من و بابا نیست.

بعدم با صدای بلند خندید. وقتایی که جواب مین هیون رو میداد انگار هزارتا انرژی زا رو همزمان با هم میخورد.

+ زنگ زدم یه خبری بهت بدم. آقای لی برای تبلیغ محصولاتشون با یه شرکت تبلیغاتی تو بوسان قرارداد بسته‌. به همین خاطر فردا یک سری از محصولاتشون با یه مسئول فنی به بوسان میان برای رسیدگی به کارها.

_ این چه ربطی به من داره؟

+ مسئول فنی ای که قراره بیاد میجوعه. زنگ زدم بهت بگم فردا صبح بری فرودگاه دنبالش.

تا چند ثانیه با قیافه‌ی پوکر به مقابلش خیره شد و کم کم به خنده افتاد.

_ شوخیاتم مثل خودت مسخرن هیونگ.

+ شوخی نکردم. فردا صبح باید بری فرودگاه دنبالش.

لبخند از روی لباش رفت و در کسری از ثانیه صدای فریادش بلند شد.

_ تو... حرومزاده‌ی بی همه چیز...

+ نمیخواد بیشتر از این ادبتو به رخ بکشی بچه. پدر خودش شخصا خواشته باهات تماس بگیرم و ازت بخوام بری دنبال میجو. میدونی که روابطمون با خانواده‌ی لی چقدر برای پدر مهمه. یه اشتباه کوچیک کافیه تا دوباره بفرستت همونجایی که ازش اومدی.

بک آتیش گرفته بود. میدونست این کار مین هیونه.
میدونست خود عوضیش چنین نقشه‌ای کشیده تا میجو رو به جون اون بندازه. میدونست میخوان عاصیش کنن تا برگرده پاریس‌. سعی کرد نفسهای نامنظمش رو کنترل کنه و گفت:

_ داری تلاشای احمقانه‌ای میکنی هیونگ. فقط خودتونو خسته میکنین.

+ نمیدونم داری درمورد چی حرف میزنی. ساعت پرواز و گیتش رو برات میفرستم. به نفعته فردا بری دنبال اون دختر. اوه راستی یادم رفت اینو بهت بگم. آقای لی با پدر صحبت کرده. خونه‌ای که برات درنظر گرفتن زیادی بزرگه. یکی از اتاقا رو باید بدی به میجو. حالا خودتون بعدا با همدیگه کنار میاین.

پوزخند حرصی و ناباوری زد. خیلی داشت مقاومت میکرد تا گوشیشو نکوبه تو دیوار‌. صدای مین هیون رگه هایی از خنده داشت. اونو مسخره کرده بود. از این حال الانش داشت لذت میبرد.

پلکهاش رو روی هم گذاشت و بعد از چند ثانیه باز کرد. با لحن آرومتر اما محکمتری گفت:

_ باشه بذار بیاد. من خوب بلدم چطوری از مهمونم پذیرایی کنم.

+ حواستو جمع میکنی بک. اگه کوچکترین اشتباهی بکنی همه‌ی اعتماد پدر بهت...

_ اشتباه اصلی رو تو کردی که پای اون دخترو این وسط باز کردی هیونگ. آخرش فقط خودتون از اشتباهتون پشیمون میشین.

گفت و بعد هم با نفرت تماس رو قطع کرد. اثر الکل تماما پریده بود. به یه چیز قوی تر نیاز داشت. خیلی قوی تر از سوجو...

چند دقیقه‌ی بعد چانیول از چادر بیرون اومد و نگاهش رو اطراف چرخوند ولس خبری از بکهیون نبود. اون پسر کجا رفته بود؟ اونو تنها رها کرده و برگشته بود خونه؟ اصلا رفته بود سمت خونه؟

************

با بی حسی هر چه تمامتر روی یکی از صندلی های انتظار فرودگاه نشسته بود و به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه میکرد. گوشیش از شدت بی شارژی خاموش شده و نمیدونست چانیول دیشب چطوری رسیده خونه‌.

دیشب مست بود و حواسش پرت شد ولی آدرس خونه‌ ها پیش خودش بود و چان نمیدونست کجا باید بره. حالا حتی فکرش درگیر اون پسر هم شده بود.

تا خود صبح تو یکی از بارهای درجه‌ی سه اون شهر الکل نوشید و به دختری که دیشب بهش چسبیده بود گفت تا جایی که میتونست مارکهای پررنگ تری روی گردنش بذاره.

میخواست اون مارکها به قدری پررنگ و واضح باشن که مثل سیلی ای محکم تو صورت میجو بخوره. عطری به خودش نزده و در ژولیده ترین حالت ممکن به فرودگاه اومده بود.

با شنیدن صدای اپراتور که فرود هواپیمای سئول رو اعلام میکرد آه کلافه‌ای کشید و از روی صندلی بلند شد. سمت ورودی گیت رفت و دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و منتظر موند تا چهره‌ی آشنای اون دختر رو بتونه ببینه.

× هی رفیق ببخشید...

با شنیدن صدایی سرش رو چرخوند و به کسی که صداش کرده بود نگاه کرد. یه پسر قد بلند بود. موهای مشکی و کوتاهی داشت و تیپش اسپرت بود. چشمهاش درشت بود و گوشاش... اونا هم درشت بودن. خوش قیافه به نظر میرسید. هرچند اون اهمیتی نمیداد.

+ چیه؟

× ببخشید من... تازه اومدم اینجا. یکم گم شدم. باید برم سمت خروجی شماره‌ی هشت ولی نمیتونم پیداش کنم. میشه بهم بگی خروجی هشت کدومه؟

با بی حوصلگی گفت:

+ قیافه‌ی من شبیه مسئول اطلاعات فرودگاهه؟

× نه.

+ پس از آدم درستی سوال نپرسیدی.

توقع داشت پسره بره پی کارش ولی با شنیدن صدای خندش نگاه کمی متعجبش رو به اون پسر داد.

+ حرف خنده داری زدم؟

× نه فقط جوری رفتار میکنی انگار من حرف زشتی زدم.

پسر با خوش اخلاقی گفت و باعث شد بک نگاه بی حوصلشو از اون پسر بگیره. کمی دیگه منتظر موند ولی اون پسر از کنارش دور نشد.

+ تصمیم نداری بری؟

× دوستم الان پیام داد و گفت هرجایی هستم بمونم. خودش میاد و پیدام میکنه.

پسر گوشیش رو بالا آورد و نشون بک داد. صفحه ی پیامش با کسی به اسم سو رو مقابل اون گرفته بود.

+ خوش به حالت چنین دوستی داری.

دوباره نگاهش رو به گیت داد. حالا کم کم داشت شلوغ میشد و مسافرا سمت خروجی گیت میومدن.

× ام میگم... دکمه های پیرهنت بازه.

+ خب که چی؟

× شاید بخوای اونا رو بپوشونی تا کسی نبینه.

پسر به گردنش اشاره کرد. منظورش مارکهایی بود که روی گردن بک به سیاهی میزدن. پس زیادی تو چشم بودن... دختره کارشو خیلی خوب انجام داده بود.

نیشخندی زد و به یکی از کبودیا دست کشید.

+ منظورت ایناس؟

× آره. دردناک به نظر میرسن.

پوزخندش رو خورد و یه دکمه ی دیگه هم باز کرد و پیرهنش رو عقب تر کشید.

+ لذتش خیلی بیشتر از دردش بود.

اون پسر هم نیشخند زد. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد کمی به بک نزدیک تر شد.

× میشه یه سوال بپرسم؟

+ سوالت ربطی به کمتر کردن فاصلت با من داره؟

یه تای ابروش رو بالا داد و اون پسر رو نگاه کرد. پسره لبخند میزد. چرا جدیدا هر پسری که به پست اون میخورد هم چشمهاش درشت بود، هم گوشاش، هم زیادی میخندید و هم گونه‌اش چال میوفتاد؟

× شاید...

+ چیه؟

پسر دهن باز کرد حرفی بزنه که صدای جیغ مانند دختری صدا زد:

_ لوک... لوک... اینجا...

پسر لبخندی زد و یک قدم فاصله گرفت. دستی تو موهاش کشید و گفت:

× هیچی بیخیال. من دیگه میرم.

بک با بی تفاوتی سر تکون داد و نگاهش رو به گیت داد. پسر خداحافظی کرد و ازش دور شد. حتی برنگشت ببینه کسی که پسر رو صدا زد کی بوده.

کمی بعد چهره‌ی خندون میجو رو از دور دید که با دیدنش شروع به دست تکون دادن کرد. دختر یجوری ذوق زده بود انگار دوست پسرش رو بعد از مدتها دیده. این حالش رو بهم میزد.

میجو با قدم های تند و کفش های پر سر و صداش سمت بک اومد و با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفت:

_ سلام اوپا... بعد از مدتها  بالاخره دیدمت

لبخند مصنوعی‌ای تحویل دختر مقابلش داد و گفت:

+ هوم... آره چند وقتی میشد... چطوری؟

متوجه نگاه خیره‌ی میجو روی گردنش شد و همین موضوع باعث شد تو دلش به اون دختر پوزخند بزنه. میجو حالا صدای جیغ جیغوش کمی اروم تر شده بود.

_ خ... خوبم. فقط پرواز کمی خسته کننده بود.

پوزخند زد.

+ پرواز نیم ساعته خسته کننده بود؟

_ من دیشبم خوب نخوابیدم. احتمالا بخاطر اونه.

سر تکون داد و گفت:

+ احتمالا. خب دیگه میتونیم بریم.

پشت کرد به دختر و سمت خروجی رفت.

_ اوپا یه لحظه...

چرخید سمتش و سرش رو به نشونه‌ی چیه تکون داد.

_ چمدونم سنگینه. نمیتونم بیارمش.

+ اوه البته. چطور فراموش کردم؟

سمتش رفت و چمدون دختر رو ازش گرفت. قدمی برداشت و یهو اخمهاش رو در هم کرد و کمی به جلو خم شد. ناله‌ی ظاهری ای که مثلا سعی در کنترلش داشت از لبش خارج شد.

_ اوپا چی شدی؟

+ میبخشی میجو. دیشب مشغول یه کارایی بودم که... کمی کمرم درد میکنه. فکر کنم بهتر باشه از باربری بخوایم چمدونت رو برامون بفرستن.

میجو با تعجب سر تا پای اونو نگاه کرد و دوباره نگاهش روی پوست گردن بک ثابت موند. قدمی عقب رفت و با سر تکون دادن گفت:

_ باشه. من... من میرم از باربری بخوام برامون چمدونو بفرستن. کدوم سمت باید برم؟

باربری سمت راست سالن بود ولی بک با دست به سمت چپ اشاره کرد و گفت:

+ اتاق سفارش بار انتهایی ترین اتاق سالنه. میخوای همراهت بیام؟

قدمی به جلو برداشت و دوباره با اخم دستش رو به کمرش کشید تا نشون بده درد داره.

_ نه نیازی نیست. من خودم میرم...

+ پس لطفا کمی عجله کن. من به کمی استراحت نیاز دارم.

_ زود میام.

دختر گفت و با عجله ازش دور شد. بعد از دور شدنش نیشخندی زد و دست به سینه به اون چمدون تکیه داد.

+ بازی بدی شروع کردی هیونگ... منم از بازی کردن باهات بدم نمیاد... دیگه بدم نمیاد

****************

پارت جدید در خدمت شماست😇😘

لطفا ووت رو فراموش نکنین و با کامنتای زیباتون خوشحالم کنین🙈❤

راستی اسپویلای داستان هم شروع شده و اگه میخواین از اسپویلا باخبر شین لطفا تو چنلم جوین شین تا بتونین درمورد آینده‌ی داستان مطلع شین😉

آیدی چنل:

sabsab_infernal

Continue Reading

You'll Also Like

337K 7.1K 41
Venus always hid herself from everyone at Hogwarts. Until she had to explain to Malfoy what he had seen on the stair case. Until he had started to ta...
224K 10.7K 60
❝love is a war and i am your soldier.❞ ꒰ flashbacks and terrifying nights reminding her of who she used to be. one boy never forgot and will do anyth...
681K 33.7K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
1.3K 76 6
[DISCONTINUED] [LLOYD GARMADON X READER] this fic is unfinished and discontinued! however, the final chapter has a big summary of what the ending wa...