The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.6K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
5
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

6

991 295 138
By sabaajp

خمیازه ی بلندی کشید و ساعتش رو چک کرد. ساعت یازده و نیم صبح بود و اونها داخل ساختمان خالی ای که قرار بود در چند ماه آینده یکی از شعبه های رستورانشون باشه ساکن بودن. چانیول در حال بررسی کردن رنگ های خریداری شده و ابزار مورد نیازش بود. چند کارگر برای کمک بهش اومده و منتظر بودن تا بهشون بگه چیکار کنن.

ظاهرا تنها فرد اضافی اونجا بکهیون بود. بدون اینکه کسی کاری به کارش داشته باشه یا بخواد حرکت خاصی بزنه یه گوشه نشسته و با گوشیش بازی میکرد.

بعد از چند دقیقه توضیحات چانیول به بقیه تموم شد و هرکس سراغ کار خودش رفت. بعضیا برای باز کردن سطلهای رنگ به حیاط پشتی رفتن و بقیه هم برای خرید یه سری وسیله که لازم داشتن بیرون رفتن.

چانیول با چرخوندن سرش بکهیون رو که روی صندلی نشسته و سرش تو گوشیش بود رو نگاه کرد و سمتش رفت.

+ به نظرم کارمون خیلی زودتر از سه ماه تموم میشه. آقای بیون بهم نگفته بود برای کمک بهم چند نفر رو میفرسته.

بک سرش رو بلند کرد و پرسید:

_ این آدما رو بابام فرستاده؟

+ نه برادرت برام فرستاده. صبح باهام تماس گرفت و گفت چند نفر برای کمک بهم میان. فکر میکردم دو نفر باشن ولی پنج نفر فرستاده. مین هیون شی واقعا انسان محترمیه.

قیافه ی بک به پوکرترین حالت ممکن دراومد. بعد از چند ثانیه پوزخند زد و دستی به موهاش کشید. میدونست چرا برادرش اون کار رو کرده. میخواست هرچه زودتر کارشون تو بوسان تموم شه و برگردن سئول تا بتونه بیشتر از قبل تحت فشار بذارتش.

_ اتفاقا به نظر من کارش خیلی احمقانه و غیر حرفه ای بوده.

با حرص گفت و باعث شد ابروهای چانیول از تعجب بالا بره.

+ غیر حرفه ای بوده؟ چطور؟

_ کنترل کردن و رسیدگی به پنج نفر اصلا کار آسونی نیست. ممکنه تمرکزت روی کارت رو از دست بدی و بعدش دیوار رستورانمو به گند بکشی.

چان به دیوار خالی مقابلش نگاه کرد و با اطمینان گفت:

+ چنین اتفاقی نمیوفته نگران نباش. قبلا هم گفتم... من کارم خوبه.

_ فقط کار تو که مهم نیست. کار اونا هم باید خوب باشه.

چان با لبخند جواب داد.

+ با وجود نظارت تو مطمئنم همه چیز خوب پیش میره. بیا فقط نسبت به آینده امیدوار باشیم.

نیشخندی به پسر مقابلش زد و گفت:

_ لطفا... بهت اطمینان میدم هیچ آدمی رو پیدا نمیکنی که مثل من نسبت به آینده امیدوار باشه.

بلافاصله بعد از زدن این حرف عطسه کرد و با عصبانیت به زبان فرانسوی گفت:

"ریدم تو این زندگی کوفتی"

چان که متوجه نشد اون چی گفته پرسید:

+ حالت خوبه؟

_ لعنت... سرما خوردم.

چانیول نسبتا خم شد تا بهتر بتونه چهره ی اون پسر رو ببینه و گفت:

+ اوه... احتمالا بخاطر دیشبه. تا صبح نزدیک به پنج بار پتو رو از خودت کنار زدی.

یه تای ابروی بک بالا رفت و از پایین به پسر مقابلش خیره نگاه کرد.

_ از کجا میدونی؟

+ خب دیشب رو تخت من خوابت برد. وقتی کار اتاقت تموم شد ساعت سه و نیم بود و تو خیلی خوابت عمیق بود. برای همین بیدارت نکردم. ولی تا صبح چند بار پتو رو با لگد پرت کردی پایین و من دوباره پتو رو روت زدم.

چان این کار رو کاملا بی منظور و به عنوان شاید یک دوست براش انجام داده بود ولی در اون لحظه بک اشتباه برداشت کرد و با لحن مشکوکی پرسید:

_ تو با من روی یه تخت خوابیدی؟

یجوری طلبکارانه اون سوال رو پرسید انگار که تخت از اول متعلق به خودش بوده. چان بلافاصله سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و گفت:

+ نه من روی مبل خوابیدم.

_ پس چطور فهمیدی پتو رو مینداختم پایین ؟

+ گفتم که. روی مبل مقابلت خوابیدم.

بک همچنان مشکوک نگاهش میکرد و در آخر باعث شد چانیول لبخند خجالت زده ای بزنه و دستش رو تو موهاش فرو ببره.

+ خب من... بخاطر هیجان نتونستم تا صبح بخوابم.

منظورش از هیجان بخاطر کارش بود ولی بک باز هم به اشتباه جور دیگه ای برداشت کرد. قبلا از پارتنرهاش شنیده بود که بعد از رابطه زمانی که اون در خواب عمیق بوده پارتنراش تا صبح بیدار موندن و به چهره ی اون خیره شدن.

لبخند از خود راضی ای زد دستش رو به صورتش کشید.

_ تو... خیلی از اینکه به بوسان اومدی خوشحالی؟

چان با نهایت صداقت جواب داد:

+ خیلی... حتی الان هنوزم باورم نمیشه اینجام.

بک لبخند از خود راضی ای زد و از روی صندلی بلند شد. گوشی رو تو جیب شلوارش گذاشت و شروع به قدم زدن در طول سالن خالی کرد. خب به اون پسر میومد انسان قدردانی باشه. البته باید مطمئن میشد که حدسش درموردش درسته یا نه.

_ پس از اینکه اینجایی خوشحالی. حتما الان تو دلت خیلی از من ممنونی مگه نه؟

چان با لبخند سر تکون داد و گفت:

_ البته... اگه تو اسممو از تو لیست نمیدیدی امکان نداشت الان بتونم اینجا باشم. هرچند کارمو دوست نداری.

+ اینطور نیست که خیلی از نقاشی و این مسخره بازیا بخوام سر در بیارم. من کلا از رنگهای زیاد اون هم تو وقتی یهویی به چشم بیان خوشم نمیاد.

چرخید و مقابل اون پسر به دیوار سفید پشت سرش تکیه داد.

_ رنگ های سرد رو بیشتر ترجیح میدم.

اون با اعتماد به نفس حرف میزد اما چان حس میکرد حرفهاش صادقانه نیست. چشمهاش... با بقیه تا حدی متفاوت بودن.

وقتی بک نگاه خیره ی چان روی خودش رو دید باز هم به حرف اومد.

_ میدونی من یه سیستم خاصی دارم... به نظرم لطف یک طرفه فقط باعث میشه طرف مقابلت پررو بشه... برای همین ترجیح میدم در مقابل لطفی که به بقیه میکنم یه چیزی هم در مقابل دریافت کنم.

چان کاملا منظورش رو گرفت. داشت ازش میخواست به ازای اینکه اون رو انتخاب کرده اون هم در مقابل کاری براش انجام بده.

+ خب من... میتونم بهترین کارم رو برای اینجا انجام بدم.

بک با شنیدن اون حرف خندید و تکیه اش رو از دیوار برداشت.

_ اینکه وظیفته. دارم در مورد یه لطف متقابل حرف میزنم.

با گامهای بلندی سمت پسر قد بلندتر رفت و مقابلش ایستاد.

+ من... چیکار باید بکنم؟ چه کاری به جز وظیفم از دستم برات برمیاد؟

خود بک هم چیز خاصی فعلا مد نظرش نبود. تنها چیزی که میدونست این بود که بهتر بود بقیه همیشه بهش بدهکار باشن تا طلبکار. برای همین گفت:

_ برای فعلا فقط یادت باشه که بخاطر من اینجایی. هر زمان که به کمکت نیاز داشتم بهم کمک میکنی و من هم اون رو جبران لطفی که بهت کردم در نظر میگیرم. اوکی؟

چان با کمک کردن به بقیه هیچ مشکلی نداشت. برای همین بلافاصله با لبخند سر تکون داد و باشه گفت.

بک دستش رو سمتش دراز کرد و گفت:

_ این یعنی الان با هم یه قرار گذاشتیم درسته؟

چان هم دستش رو دراز کرد و با بک دست داد. هرچند اون نمیدونست بعدا قراره چطور اون لطف رو جبران کنه ولی حدس میزد خیلی کار سختی نباشه. دست اون پسر گرم بود. تب داشت؟

دستش رو از دست بک بیرون کشید و خیلی بی منظور برای چک کردن دمای بدنش روی پیشونیش گذاشت.

+ اوه... تو تب داری.

بک ابروهاش از تعجب بالا رفته و به پسری که کمی بهش نزدیک شده بود و دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود نگاه کرد.

_ داری چیکار میکنی؟

+ تب داری بکهیون. فکر کنم خیلی بد سرما خوردی...

بک یک قدم از اون پسر فاصله گرفت و با لحن بی تفاوتی گفت:

_ به لطف اون هتل مسخره... دیشب داشتم یخ میزدم.

+ میدونی امروز قرار نیست خیلی کار خاصی انجام بدیم. فقط یه دور طراحیای اولیه رو بررسی میکنیم و رنگهای مورد نظرمونو ترکیب میکنیم. میتونی برگردی هتل و استراحت کنی.

خود بکهیون هم تصمیم نداشت تا عصر اونجا بمونه و از حس اضافی بودنش عذاب بکشه برای همین سر تکون داد و گفت:

_ خودمم میخواستم برم. اگه اینجا به مشکلی برخوردین یا هر چیزی نیاز داشتین... اصلا به من زنگ نزن.

خم شده بود کتش رو از روی صندلی برداره که با شنیدن چی؟ از طرف چانیول چرخید سمتش و نگاهش کرد.

_ مگه نمیبینی مریضم؟ باید استراحت کنم.

چان احتمال نمیداد چیز زیادی نیاز باشه ولی مگه اون پسر به عنوان ناظر همراهشون نیومده بود؟ خب اون کسی بود که باید به این چیزها نظارت میکرد.

+ اما اگه به چیزی نیاز داشتیم باید چیکار کنیم؟

بک داشت سمت درب خروجی میرفت و بدون اینکه برگرده سمتش با نیشخند گفت:

_ از مین هیون بخواه برات تهیه کنه. اون انسان محترمیه حتما به کارهات رسیدگی میکنه.

بعد از تموم شدن حرفش نیشخند از روی لبهاش پاک شد و با اخم غلیظی از رستوران بیرون رفت.

*************

جیون اون روز سرما خورده و به مهدکودک نرفته بود. چون مامان و باباش هردو سرکار بودن اون رو خونه ی آقای بیون گذاشتن تا پدر بزرگش ازش پرستاری کنه. بیون جون وو خیلی جیون رو دوست داشت. از بازی کردن و کارتون دیدن باهاش به هیچ عنوان خسته نمیشد و حتی دور از چشم خدمتکارها با نوه ی دوست داشتنیش کیک و شیرینی میخورد.

جیون با وجود اینکه سرما خورده و کمی تب داشت ولی روی مبل با ریتم آهنگ بچگانه ای که از تلویزیون پخش میشد بالا و پایین میپرید و با صدای بلند باهاش همخوانی میکرد. جون وو ه سعی میکرد با آهنگ همخوانی کنه ولی نمیتونست به خوبی جیون از پسش بربیاد.

+ جیون... زیاد نباید بالا و پایین بپری حالت بدتر میشه ها... اونوقت مجبور میشی آمپول بزنی.

با دیدن عرق کردن پسر بچه بهش تذکر داد و باعث شد جیون روی مبل بشینه و تلویزیون رو خاموش کنه.

+ چرا خاموشش کردی؟ کارتون بعدی یکم دیگه شروع میشه

جیون از مبل پایین رفت و گفت:

_ دیگه کارتون نه... بریم بازی کنیم.

+ بازی کنیم؟ ولی صبح یادت رفته اسباب بازیاتو بیاری که...

_ از اسباب بازیای تو انبار بیاریم. مامان میگفت عروسکاش تو انباره.

جون وو لبخندی زد و گفت:

+ نمیشه یکم دیگه کارتون ببینیم بعدش بریم انبار؟

جیون با خنده گفت:

_ نه نمیشه. ما که نمیخوایم حوصلمون سر بره میخوایم؟

مرد مسن با خنده از روی مبل بلند شد و نوه اش رو که دستهاش رو بلند کرده بود تا بغل شه از روی زمین بلند کرد. گونه اش رو بوسید و گفت:

_ البته که نمیخوایم...

کمی بعد هر دو نفر تو انبار روی زمین خاکی نشسته و داشتن داخل جعبه ها رو نگاه میکردن. دو تا جعبه ی بزرگ که روی یکیشون اسم مین هیون و دیگری اسم سولیون نوشته شده بود مقابلشون قرار داشت و یکی یکی وسایل داخلش رو بیرون میکشیدن.

جیون عروسکی رو از جعبه بیرون کشید و گفت:

_ اینا رو دوست ندارم. همشون دخترونن.

+ بخاطر اینکه اون جعبه برای مامانته جیون. طبیعیه که عروسکای دخترونه داشته باشه.

_ اسباب بازیای دایی هیونم خوب نیستن. همه یماشیناش شکسته.

جون وو خندید و گفت:

+ مین هیون همیشه عادت داشت اسباب بازیاش رو بشکنه تا مجبور شیم براش اسباب بازی جدید بخریم.

_ این کار بدیه.

جیون با نوچ نوچ گفت و پدر بزرگش هم تایید کرد. کمی دیگه اونجا چرخیدن و جعبه های مختلف رو باز کردن تا چشم جیون به یه جعبه ی خیلی کوچیک و خاک خورده گوشه ی انبار خورد. سمتش رفت و به جعبه اشاره کرد

_ این چیه؟

جون وو هم کنارش روی زمین نشست.

+ اوه خدای من اینجا رو ببین... این جعبه برای بکهیونه.

در جعبه رو باز کرد و هر دو نفر خم شدن تا داخلش رو ببینن. تو جعبه فقط یه عروسک هاپوی کرمی به شدت خاک گرفته به چشم میخورد. جیون عروسک رو بیرون کشید و جلوی خودش گرفت. با دیدنش لبخند زد.

_ این خوشگله.

خود جون وو هم به اون عروسک با لبخند نگاه میکرد.

_ بقیه ی اسباب بازیای دایی کجاس؟

+ بقیه نداره. همش همینه.

چشمهای جیون با تعجب گرد شد و پرسید:

_ واقعا؟ دایی اسباب بازی دیگه ای نداشته؟ مامان و دایی هیون که کلی اسباب بازی دارن.

لبخند از روی لبهای جون وو پاک شده بود و به جعبه ی کوچیکی که درمقابل دو تا جعبه ی دیگه به شدت ناعادلانه به چشم میومد نگاه میکرد.

+ خب بکهیون... اون فقط همین یه عروسک رو داشت.

_ یعنی هیچ عروسک دیگه ای براش نخریدین؟

+ چرا خریدیم. ولی دوستشون نداشت. ما هم مجبور شدیم بعد از یه مدت بدیمشون به بقیه.

_ این هاپو رو دوست داشت؟

+ خیلی زیاد. اگه شبها کنارش نبود خوابش نمیبرد. یه بار رفتیم مسافرت و یادش رفت با خودش بیارتش. تا خود صبح گریه کرد. مجبور شدم با اولین پرواز برگردم تا عروسکش رو براش ببرم.

جیون با لبخند روی پای پدربزرگش نشست و عروسک رو تکون داد تا خاکش گرفته شه.

_ اگه خیلی دوستش داشت چرا اینجا ولش کرده؟ هاپو غصه میخوره...

جون وو لبخند تلخی زد و روی موهای نوه ی فضولش رو بوسید.

+ شاید چون از یه جایی به بعد حس کرد دیگه به هاپو نیازی نداره.

جیون عروسک رو تو بغلش فشار داد و پرسید:

_ هاپو چی؟ اونم به دایی نیاز نداره؟

+ نمیدونم... شاید داشته باشه. اما دایی سرش شلوغه. شایدم یادش رفته که هاپو بهش نیاز داره.

جیون از شنیدن اون حرف تا حدودی خوشحال شد.

_ میشه هاپو برای من باشه؟ ازش خوب مراقبت میکنم. اگه دایی یه روزی خواست بهش پسش میدم.

جون وو خندید و دست تپل پسرک رو بالا آورد و پشتش رو بوسید.

+ قطعا پیش تو بودن خیلی بهتر از تو انبار تنها موندنه نه؟ مطمئنم دایی بکهیون از دیدن هاپو و تو در کنار هم خیلی خوشحال میشه.

جیون با ذوق خندید از تو بغل پدر بزرگش بیرون اومد.

_ پس بیا بریم هاپو رو حموم کنیم.

بعد هم با هیجان سمت پله ها دوید و ازشون بالا رفت. جون وو کمی بعد از رفتن پسرک روی زمین نشست و به جعبه ی کوچیک نگاه کرد. در جعبه رو گذاشت و زیر لب گفت:

+ امیدوارم با دیدن هاپو برای اولین بار بعد از مدتها از ته دل بخندی بکهیون عزیزم.

***************

کارشون تو رستوران تا ساعت نه شب طول کشید. فکرهای زیادی برای اونجا تو ذهنش بود. میتونست یه منظره ی خیلی سرسبز طراحی کنه و روی دیوار بکشه. ولی اینطوری رستوران تو پاییز و زمستون خیلی خوب به نظر نمیومد. اگه هم یه منظره ی پاییزه طراحی میکرد تو فصلهای بهار و تابستون رستوران سرد و بی روح به نظر میرسید.

رنگهای زیای میتونست استفاده کنه ولی بکهیون میگفت رنگهای ساده و سرد رو ترجیح میده. حالا هم نمیدونست باید با توجه به سلیقه ی اون پسر جلو بره یا اینکه از آقای بیون بپرسه چه چیزی مدنظرشونه. اگه بهش توضیح میدادن که چه تمی رو برای اونجا میپسندن میتونست خیلی راحت تر و سریعتر شروع به کار کنه.

افرادی که برای کمک بهش اومده بودن مودب و خوش برخورد و خوش اخلاق بودن. کلی با هم شوخی کردن و درمورد برنامه هایی که میتونستن روی دیوارهای سرد و بی روح اون مکان پیاده کنن حرف میزدن.

ظاهرا اونها چند سالی میشد که برای کارهای مختلف با آقای بیون همکاری میکردن و طی حرفهایی که از دهنشون بیرون اومد چانیول چیزهای مختلفی درمورد اون خانواده شنید.

ظاهرا آقای بیون پنج سال پیش قرار بود برای ریاست جمهوری همون سال کاندید شه اما بخاطر یه مشکل خانوادگی از تصمیمش پشیمون شد. بکهیون پنج سال پیش برای کار و ادامه تحصیل از کره به پاریس رفته و تازه برگشته بود.

اونها به شدت متعجب بودن چون به گفته ی خودشون مین هیون به نظر کسی بوده که بای بعد از آقای بیون ریاست رستوران ها رو به عهده میگرفت ولی حالا بکهیون برگشته و قرار بود تا چند ماه آینده به عنوان رئیس جدید معرفی شه.

چون چانیول کلا آدمی نبود که بخواد تو زندگی بقیه دخالت کنه پس زیاد هم به حرفهای اونها توجهی نکرد و فقط با کشیدن طرح های مختلف مشغول شد. به نظرش بک تا حدی با بقیه ی افرادی که تا به حال دیده بود تفاوت داشت اما اون به خودش اجازه نمیداد در مورد زندگیش فضولی کنه.

# خبرش تا همین دو سال پیش تو اینترنت بود... یه شب وقتی بکهیون شی داشته از بار با دو تا دختر به شدت مست بیرون میومده عکسهاش توسط پاپاراتزی ها ثبت شده. حتی با دو نفرشون درگیر شد و دوربینشون رو شکست وگرنه عکسهای خیلی بیشتری ازش بیرون میومد.

_ منم دیده بودم خبرشو. حتی شنیدم تو بار یه لیوان رو تو سر گارسون شکسته. پسر بیچاره رفته بود بیمارستان و سرش سه تا بخیه خورد.

% اوه واقعا؟ دارین باعث میشین ازش بترسم. قیافه اش خیلی سرد به نظر میرسه...

با زنگ خوردن گوشیش از پشت میز بلند شد و سمت حیاط پشتی رفت. خیلی ناخواسته اون حرفها رو شنیده بود و به هیچ عنوان قصد فضولی تو زندگی بکهیون رو نداشت.

کیونگسو باهاش تماس گرفته بود. درمورد دو روز اول کارش براش تعریف کرد و ازش پرسید کارهای اون چطور پیش میره. تمام اتفاقاتی که تا اون لحظه افتاده بود رو برای کیونگ تعریف کرد و بعد از چند دقیقه خوش و بش و شوخی تماس رو قطع کرد.

طی دو روز گذشته بخاطر هیجان زیادش نتونست خوب بخوابه و حالا واقعا خسته بود. بعد از اینکه برگشت داخل از همه تشکر کرد و ازشون خواست به خونه هاشون برگردن و کمی استراحت کنن. حدود یک ساعت بعد خودش هم وسایلش رو جمع کرد و با قفل کردن در رستوران سمت هتل رفت.

تو مسیر برگشت با لبخند و ذوق به خیابون ها و مغازه ها نگاه میکرد. اون دقیقا از سالی که با پدر و مادرش به مشکل خورد و از خونه بیرون زد دنبال این بود که شرایطی براش پیش بیاد تا بتونه به این شهر نقل مکان کنه.

تو شهری مثل سئول امکان کار پیدا کردن براش خیلی بیشتر بود و از طرفی نمخواست کیونگ رو تنها بذاره وگرنه بارها تا به حال بیخیال همه چیز میشد و به این شهر آروم و دوست داشتنی میومد. هر بار که بحثش پیش میومد درمورد رویاش که زدن یه گلری با تمامی آثارش اون هم تو بوسان بود برای کیونگ میگفت.

اون آدم اهل رقابت و یا جاه طلبی نبود اما دوست داشت به خانوادش نشون بده که تونست با علاقه اش به جاهای بزرگ برسه و موفق شه. تازه بیست و پنج سالش بود. میدونست تا چند سال آینده به خواسته اش میرسه.

از مقابل یه رستوران سنتی که انواع سوپها رو سرو میکرد گذشت و برای یک لحطه مکث کرد. بکهیون صبح تب کرده و سرما خورده بود. با خوردن سوپ حالش زودتر خوب میشد. وقتهایی که خودش مریض میشد کیونگ یا مادرش براش سوپ درست میکردن. حالا میتونست به عنوان یک دوست این کار رو برای بک انجام بده مگه نه؟

اونها با هم صمیمی نبودن. شاید اینطوری میتونست لطف بکهیون رو براش جبران کنه... با همین فکر داخل رفت و برای پسر بیمار یه ظرف سوپ خرید.

بقیه ی مسیر رو با عجله برگشت تا سوپ یخ نکنه و وقتی مقابل اتاق بک ایستاد نفس عمیقی کشید و با لبخند زنگ در رو فشار داد. بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زد. بک در رو باز نمیکرد. باز هم زنگ زد و باز هم در اتاق به روش باز نشد. اون پسر برنگشته بود؟

دوباره زنگ زد و باز هم خبری نشد. برگشت تو اتاق خودش و ظرف سوپ رو روی میز گذاشت. با شماره ی بک تماس گرفت اما بعد از چند تا بوق روی حالت پیغامگیر رفت. با خودش فکر کرد شاید اون پسر برنامه و یا کاری داشته و به همین دلیل هنوز برنگشته. تا ساعت یازده شب باز هم چند بار به گوشیش زنگ زد و پشت در اتاقش منتظر موند ولی خبری از اون نشد.

با اینکه به اون ربطی نداشت اما بخاطر اینکه بک صبح کمی تب داشت نتونست نگران و در مورد شرایطش کنجکاو نشه برای همین در آخر سوار آسانسور شد و دکمه ی لابی رو فشار داد. از آسانسور پیاده شد و سمت رسپشن رفت. با دیدن چهره ی آشنای دختر پشت کانتر لبخند زد و گفت:

+ وقت بخیر. میخواستم بدونم صاحب اتاق 716 هنوز برنگشته هتل؟

دختر نگاهش رو به مانیتور داد و بعد از چند ثانیه اخمهاش تو هم رفت.

_ ساعت نه و نیم از هتل بیرون رفتن. قبلش هم حسابی منو دعوا کردن.

ابروهاش از تعجب بالا رفت.

+ چرا؟

_ سرما خورده بودن. کلی سرم داد زدن و گفتن تقصیر من بوده. ولی آخه من کاره ای نیستم. نمیدونستم اتاقشون سیستم گرمایشی نداره. حتی باعث شدن رئیسمون جریمم کنه.

بکهیون واقعا چنین کاری کرده بود؟ اون دختر که فقط یه کارمند ساده بود. سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:

+ خیلی متاسفم. احتمالا حالشون زیاد خوب نبوده.

_ بله خوب نبودن. زیر چشماشون گود افتاده بود. کارت اتاقشون رو هم تحویل ندادن.

+ اطلاع نداد کجا میره؟

_ نه. ولی با وجود چیزی که ازشون دیدم فکر کنم باید رفته باشن بیمارستان.

یعنی تا این حد حال اون پسر بد بود؟ انقدر که کارش به بیمارستان کشیده بشه؟ از دختر تشکر کرد و کمی از رسپشن فاصله گرفت. دوباره با شماره ی بکهیون تماس گرفت و با وجود اینکه امیدی به جواب دادنش نداشت اما تماس برقرار شد و اون فورا گفت:

+ بکهیون... بکهیون سلام خوبی؟ کجایی؟

سر و صدای خیلی زیادی میومد. اون پسر کجا بود؟

+ بکهیون صدامو میشنوی؟

_ الو...

صدایی که از پشت خط اومد به شدت با صدای بکهیون تفاوت داشت. کسی دیگه به جای بکهیون تماس رو جواب داده بود.

+ ببخشید شما؟

کسی که پشت خط بود ظاهرا گارسون یکی از بارهای معروف اون شهر بود. بهش آدرس داد و ازش خواست برای بردن دوستش به اونجا بره. حتی اون هم میگفت صاحب گوشی زیاد حال جالبی نداره. واقعا بکهیون با وجود اینکه مریض بود رفته بود بار؟

مجبور شد برای رسیدن به بار تاکسی بگیره و بعد از ده دقیقه از پله های بار پایین اومد. ساعت دوازده و نیم شب بود و علارقم کوچه ها و خیابونها که خلوت و خلوت تر میشدن اون بار به شدت شلوغ بود. نگاهش رو به اطراف چرخوند. فضای بار کوچیک بود و به راحتی تونست بکهیون رو گوشه ی بار که روی یه مل نشسته و سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود ببینه.

دو تا دختر با لباسهای به شدت تنگ و کوتاه دو طرفش نشسته بودن و دست یکیشون تو موهای نقره ای بکهیون بود. چند تا دکمه ی بالای پیرهنش باز شده و سینه اش رو به نمایش میذاشت.

فضای بار تاریک بود اما نه اونقدر تاریک که نتونه رد رژلب های قرمزی که روی گردن و سینه ی پسر بود رو نبینه.

سمتش رفت و مقابل اون پسر ایستاد. دختر ها سرشون رو بلند کردن و بعد از نیم نگاهی به اون یکیشون پرسید:

# دوست داری بهمون ملحق شی؟

اخمهاش تو هم رفت و زیر لب گفت نه. گونه های اون پسر قرمز بودن و پلکهاش میلرزیدن.

+ چرا اینجوریه؟ خوابه؟

ازشون پرسید و یکی از دخترا گفت:

# انگار بیهوش شده. تازه شروع کرده بودیم خوش بگذرونیم. ولی یهو از پیست بیرون اومد و افتاد اینجا.

+ بیهوش شده و اونوقت شما همینطور نشستین؟

# چیکار باید بکنیم؟

+ به فکرتون نرسیده که ممکنه حالش بد باشه؟

دخترا پوفی کشیدن و با بی تفاوتی شونه بالا انداختن.

# ما که پرستارش نیستیم... خودش گفت چیزیش نیست. تازه گفت موهاشو نوازش کنیم. من تا الان داشتم همین کار رو میکردم.

چان روی بک خم شد و دستش رو به پیشونیش چسبوند. اون پسر داشت تو تب میسوخت اونوقت اون دخترها نشسته بودن و با افتخار میگفتن که سرش رو نوازش کردن؟

+ خب الان تصمیم دارین همینطوری اینجا بشینین؟

# چیکار کنیم پس؟

+ مگه نمیبینی حالش بده؟ برین کنار و یکم بهش فضا بدین...

دخترا پشت چشمی نازک کردن و از روی مبل بلند شدن.

# گفت اگه کنارش بمونیم و نوازشش کنیم پولشو باهامون حساب میکنه.

چان که به جای یکی از دختر ها نشسته بود و از نزدیک به صورت پسر دیگه نگاه میکرد اخمهاش بیشتر از قبل تو هم شد و گفت:

+ مگه چه کار خاصی کردین که پول میخواین؟

# یاااا... اگه وقتمو پای این مرد مردنی هدر نمیدادم الان داشتم تو یکی از اتاقا خوش میگذروندم. باید پولشو حساب کنی.

بکهیون کنارش خر خر کرد و زیر لب گفت:

_ مردنی باباته...

هوشیار بود؟ قبل از اینکه کامل بچرخه سمت بک برای دک کردن اون دو تا دختر پررو گفت:

+ هیچ این مرد رو میشناسین؟ میدونین اگه حالش بد باشه و تو بیمارستان بلایی سرش بیاد همش گردن شماست؟ حتی میتونه ازتون شکایت کنه وبندازتون زندان.

صدای دخترا بلند شد اما اون با جدیت و بی توجه به نق زدنشون گفت:

+ جای شما بودم زودتر میزدم به چاک چون هرچقدر این پسر اینجا بیشتر معطل شه و حالش بدتر از الان شه تقصیر شماست.

دخترا حرفش رو جدی گرفتن و بدون تقاضای پول کردن ازشون دور شدن. چرخید سمت بک و آروم صداش زد.

+ بکهیون... بکهیون صدامو میشنوی؟

بک سری تکون داد و کمی تکون خورد. اما پلکها رو باز نکرد. میتونست بوی شدید الکل رو از اون پسر حس کنه. اون هیچ زمان به کسی لقب خاصی نمیداد اما الان باید ادعا میکرد اون پسر یه دیوونه ی به تمام معناست.

بدنش تو تب میسوخت اما به جای استراحت تو خونه به گفته ی دخترا تو پیست رقصیده و با توجه به بویی که ازش حس میکرد تا خرخره هم الکل مصرف کرده بود.

+ بکهیون حالت خوب نیست. باید بریم بیمارستان.

دستش رو بلند کرد تا به بک کمک کنه اما اون پسر دستش رو تو هوا گرفت و سمت سرش برد.

_ نازم کن

+ بکهیون باید بر...

_ فقط نازم کن

باورش نمیشد اون پسری که طی این چند روز با اعتماد به نفس و غرور و تکبر باهاش حرف میزد حالا همچین تقاضایی ازش داشته باشه. به حرفش گوش داد و دستش رو تو موهای بک فرو برد. باید میرفتن بیمارستان.

اون تحصیلات آکادمیک خاصی نداشت اما به خوبی میدونست اگه مریض باشی و الکل بخوری قرار نیست بعدش اتفاقات خوبی برات بیوفته.

_ قشنگ نازم کن... مثل قبلا

بک تو مستی و مرز بین هوشیاری و بیهوشی داشت حرف میزد. دقیق نمیدونست اون رو با کی اشتباه گرفته ولی مجبور شد کمی راحت تر روی مبل بشینه و موهای پسر رو نوازش کنه.

تو مسیر وقتی داشت سمت هتل میرفت مدام از خودش میپرسید اصلا اینکه برای اون پسر غریبه سوپ خریده چه اهمیتی داره ولی حالا خوشحال بود که به فکرش افتاده.

اگه بیخیال بود احتمال داشت بکهیون اینجا بمونه و بلای بدی سرش بیاد. اونوقت قطعا آقای بیون از اون جواب میخواست و بهش میگفت باید حواسش به پسرش میبوده.

تا ده دقیقه ی بعد همچنان داشت سر بک رو نوازش میکرد و در این بین چند تا گارسن سمتش اومدن و پرسیدن چه نوشیدنی ای میخوره و اون به همشون یه جواب داد.

+ من الکل نمیخورم.

لباس بکهیون خیلی باز بود و داخل بار هوا لحظه به لحظه سردتر میشد. این برای پسری که تو تب میسوخت اصلا خوب نبود. بک رو کمی جا به جا کرد و حالا به جای شونه ی خودش اون پسر سرش رو به پشتی مبل زده بود.

برای اینکه بتونه دکمه های لباسش رو ببنده کمی روش خم شد. دو تا دکمه ی پایین رو بست و درست زمانی که خواست دکمه ی آخر رو ببنده صدای بکهیون به گوشش خورد.

_ دقیقا داری چیکار میکنی؟

سرش رو بلند کرد و با چشمهای سرخ و باز بک روبرو شد. اون هم از فاصله ی خیلی کم...

بک به سختی پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد. اون پسر تو بار چیکار میکرد؟ چرا کنار اون نشسته بود و چرا داشت موهاش رو نوازش میکرد؟ یادش بود که دو تا دختر همراهیش میکردن. اما حالا... چرا روش خم شده بود؟ داشت اونو لخت میکرد؟

چان کمی عقب رفت و گفت:

+ اوه بیدار شدی

_ دوست نداشتی بیدار شم؟

چان متوجه منظورش نشد و به نظرش نیشخند کج گوشه ی لب بک فقط بخاطر مستیه ولی بک به چیز دیگه ای فکر میکرد. چیزی که تماما با شخصیت و تفکرات چانیول متفاوت بود.

+ برای چی اومدی اینجا؟ حالت خوب نیست.

_ خودت برای چی اومدی اینجا؟

بک سوالش رو با سوال جواب دادو منتظر جوابش موند. چان کاملا عقب کشید و سعی کرد از روی مبل بلند شه که بک بازوشو کشید و دوباره به جای قبل برگردوند.

_ کجا میری؟

+ باید برگردیم بک. تب داری.

یه تای ابروی بک بالا رفت و نیشخندش عمیق تر شد.

_ بک؟ هوووم خوبه. دوستش دارم.

+ چیو دوست داری؟

_ از این به بعد بهم بگو بک. وقتی چشمهات حین به زبون... آوردن اسمم میدرخشه قیافت جذابتر میشه...

داشت هزیون میگفت. چان اینطور برداشتی از حرفش کرد. با اینحال سعی کرد به بک کمک کنه تا از روی مبل بلند شه.

+ باید بریم. اینجا سرده. حالت بدتر میشه.

بک مستانه خندید و سر تکون داد.

_ الان اینجایی چون نگران شدی... حال من بد نشه؟

+ به گوشیت زنگ زدم و یکی دیگه جواب داد. بعدشم اومدم دنبالت تا بریم بیمارستان.

بک هوفی کشید و به مبل تکیه زد. چند تا بادوم زمینی از کنارش برداشت و تو دهنش چپوند.

_ از این صحنه ها تو سریالای مسخره ی... عاشقانه زیاد دیدم. متاسفانه من... به راحتی تحت تاثیر قرار نمیگیرم. باید بیشتر تلاش کنی.

+ میشه فقط بیای بریم؟ بعدا درمود این چیزا حرف میزنیم. تبت بالاست. این خطرناکه.

حرفها و لحنش کاملا جدی بود و نمیتونست درک کنه چرا اون پسر زد زیر خنده و با صدای بلند قهقهه زد.

_ میدونم تو رو کی فرستاده. شینگ ازت... خواست بیای اینجا نه؟ اوماشینگ همیشه حواسش بهم هست...

بعد یهو لبخند از روی لبهاش رفت و اخم شدیدی رو چهره اش شکل گرفت.

_ هر دوتون میتونین برین به جهنم... من خودم مادر دارم. مامانم...

حرفش رو ادامه نداد و نفسش رو با حرص بیرون داد. ظاهرا الکل تمامی عصب های مغزی اون پسر رو سوزونده بود و حالا داشت چرت و پرت میگفت.

میتونست همونجا ولش کنه و برگرده هتل ولی با فکر کردن به آقای بیون نمیتونست از جاش بلند شه.

+ دارن اینجا رو تعطیل میکنن. اگه الان بیرون نریم اینجا گیر میوفتیم.

حرفش به اندازه ی کافی تاثیرگذار واقع شد چون بک با سختی از روی مبل بلند شد و گفت:

_ کسی حق نداره... منو جایی گیر بندازه...

بعد هم تلو تلو خوران سمت خروجی رفت و چان با برداشتن کت و گوشی و کیف پولش دنبالش راه افتاد. جلوی ورودی بار که رسیدن رو به بک گفت:

+ این گوشه وایسا تا برم تاکسی بگیرم.

_ تاکسی نمیخوام من پیاده برمیگردم.

چشمهاش گرد شد و گفت:

+ چی؟ اما تا هتل کلی راه مونده...

_ راهی نیست من پیاده روی رو دوست... دارم. ورزش خوبیه...

بعد هم بی توجه به اون راهش رو گرفت و سمت انتهای خیابون رفت. چان داشت کلافه میشد. اون حتی نسبتی هم با بکهیون نداشت. اینکه چرا داشت همراهیش میکرد و یه خواب خوب تو اتاق گرم و روی تخت نرمش رو از خودش دریغ کرده بود رو نمیدونست.

با گامهای بلندی سمت بک رفت و کتش رو رو شونه هاش انداخت.

+ حداقل اینو بپوش. هوا سرده حالت بدتر میشه.

بک اونقدر مست بود که نفهمه کتی که روی شونه
هاشه متعلق به خودشه و پسر کنارش اصلا حتی کت به همراه نداره و فقط هودی پوشیده. نیشخندی زد و گفت:

_ گیر افتادی نه؟

چان لبخند معذبی زد و با صداقت جواب داد:

+ فکر کنم آره...

بک خندید و به مسیرش ادامه داد. ده دقیقه ی بعد هنوز داشتن سمت هتل میرفتن و بک حالا حس میکرد هم حالت تهوع داره و هم دستشوییش گرفته.

_ دستشویی دارم.

به چان خبر داد و چان با نگاه کردن به اطرافش گفت:

+ ساعت نزدیک به یک شبه. حتی یه مغازه هم باز نیست که بری اونجا.

_ میتونم گوشه ی خیابون وایسم.

+ یکم دیگه میرسیم.

_ ولی من الان دستشویی دارم.

با دیدن یه کوچه ی خالی و تاریک که نزدیکشون بود به اون سمت رفت و چان هم با چشمهای گرد شده دنبالش کرد. گوشه ی دیوار ایستاد و زیپ شلوارش رو پایین کشید

+ یا یا یاااا... دیوونه شدی؟ این کار جرمه... خیلی هم زشت و خجالت آوره بکهیون یکم دیگه میرسیم...

با بی تفاوتی گفت:

_ از اینکه تو این سن شلوارمو به گوه بکشم خیلی بهتره. بیا جلو و کاورم کن. زود تموم میشه.

چان باورش نمیشد پسر بیون جون وو که چند سال هم خارج از کره زندگی کرده تا این حد بتونه بیشعور و بی شخصیت باشه که کنار خیابون دستشویی کنه. باید این کارش رو هم پای مستی میذاشت؟

دلش میخواست از اونجا با سرعت دور شه ولی برخلاف خواسته اش جلو رفت و با پشت کردن به بکهیون و از نظر گذروندن اطراف سعی کرد جلوی دید رو بگیره.

_ تموم شد. میتونیم بریم.

بک با بی خیالی از کنارش گذشت و بهش لبخند زد. دستاش رو تو جیب شلوارهاش برده بود و طوری قدم میزد انگار نه انگار که سرما خورده و تا خرخره مسته. چان بدون اینکه چیزی بهش بگه فقط سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و دنبالش راه افتاد.

چند دقیقه ی بعد دوباره با حرف های عجیب و غریب بکهیون گذشت. حتی بعضی از جملاتش رو به زبان فراسوی بیان میکرد و چان ازش سر در نمیاورد. حتی ترجیح میداد اون پسر کاملا به زبان فرانسوی حرف بزنه تا نیاز نباشه به معنی حرفهاش فکر کنه.

از کنار همون مغزه که براش سوپ خریده بود گذشتن و در کمال تعجب دید مغازه بازه. سوپی که سر شب برای بک خریده بود تا الان یخ کرده و ارزش غذاییش رو از دست داده بود. اون پسر تب داشت و حتی مست هم بود.

چشمهاش از شدت خستگی میسوخت اما اونقدر مهربون بود که به خستگی خودش اهمیت نده و رو به بک بگه:

+ بیا بریم اینجا شام بخوریم.

بک نگاه بی تفاوتی به اون رستوران ساده و سنتی انداخت و گفت:

_ اینجا رو دوست ندارم. بریم یه جای دیگه پیتزا بخوریم. برگرم میخوام...

+ به جز اینجا رستوران دیگه ای نیست. غذاش خیلی خوبه. منم به شدت گرسنمه.

بک حوصله ی مخالفت نداشت برای همین همراه پسر دیگه داخل شد و پشت یه میز نشستن. چانیول برای هردوشون یکی از مقوی ترین سوپهای اونجا رو سفارش داد و بعد با خیال راحت کلاه کپش رو از روی سرش برداشت و روی میز گذاشت.

بک دست به سینه روی صندلی نشسته بود و با نهایت جدیت اطراف رو از نظر میگذروند. حالا این پسر هیچ شباهتی به اون پسری که تو بار ازش میخواست نازش کنه نداشت. به نظرش جالب بود.

بکهیون در اوج مستی اونطوری رفتار میکرد و هرچقدر بیشتر زمان میگذشت و اثر الکل از روی مغزش برداشته میشد تو غالب جدی و سرد و بی نزاکتش فرو میرفت. این یعنی داشت نقش بازی میکرد؟ اون چیزی نمیدونست...

نباید هم درمورد زندگی بکهیون کنجکاوی میکرد.

_ بالاخره قرار شد با دیوارا چیکار کنین؟

بک در مورد کار پرسید و این به نظر چان خیلی هم خوب بود. حداقل قرار نبود فحشهای کره ای و فرانسوی ای که اون پسر زیرلب میداد رو ازش بشنوه.

+ هنوز مشخص نیست. اما به کمکت نیاز داریم.

_ چه کاری از من بر میاد؟ باید بیام دیوارا رو فوت کنم تا خشک شن؟

+ نه فقط... اگه بهم بگ دوست داری رستوران چه تمی داشته باشه کمک خیلی بزرگی بهم کردی.

_ من چه میدونم چه تمی باید باشه... تو نقاشی.

+ اما خب تو رئیسی. تا تو خوشت نیاد که نمیشه.

_ برای من فرقی نداره. حتی اگه تمام دیوارها و سقف اون رستوران پایین هم بیاد برام اهمیتی نداره.

چان از اون حرفها تعجب کرد. اون پسر دیشب گفته بود از کارش خوشش میاد و حالا میگفت براش مهم نیست؟ یعنی این رو هم باید به مستی بک ربط میداد؟

+ چطور همچین حرفی میزنی.؟مگه قرار نیست رئیس اون رستوران باشی؟

بک پوزخندی زد و به بیرون خیره شد.

_ چون قراره رئیس شم به این معنی نیست که برام مهمه... این رستوران موفق باشه یا نباشه باز هم قراره من رئیس شم. پس... خیلی برام فرقی نداره.

صاحب رستوران که زن مسنی بود با یه سینی سمتشون اومد و دو تا کاسه سوپ مقابل هرکدوم گذاشت. چان با لبخند تشکر کرد اما بکهیون با اخم به ظرف مقابلش خیره شده بود.

بعد از دور شدن اون زن بک با اخم پرسید:

_ این دیگه چه کوفتیه؟

+ یه سوپ خیلی خوشمزه. بخور تا سرد نشده.

بک دست به سینه به عقب تکیه داد و گفت:

_ از سوپ متنفرم.

+ ولی خیلی خوشمزس.

_ امکان نداره خوشمزه باشه.

چان امیدی نداشت اما به عنوان تیری در تاریکی گفت:

+ اگه سوپو تا آخر بخوریم بهمون پیتزا و برگر میدن.

نگاه بی حس بک یهو روش اومد و در کمال تعجبش با جدیت پرسید:

_ واقعا؟ پیتزا میدن؟

سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و در مقابل چشمهای متعجبش دید که بک قاشقش رو برداشت و تو سوپش فرو برد. الان حرفش رو باور کرد؟

بک اولین قاشق رو تو دهنش فرو برد و نگاه بی حسش به میز مقابلش خیره موند

_ تب داری بک. باید این سوپ رو بخوری.

با دست قاشقی که مقابل دهنش بود رو پس زد و با حرص گفت:

+ نمیخوام. برو بیرون... بگو مامانم بیاد.

_ بک اگه اینو نخوری حالت بد تر میشه. اونوقت مجبور میشی آمپول بزنی.

+ مامان بیاد بهم بده. اون بهم بده میخورم.

_ مامان داره نگات میکنه. از اینکه لج کردی ناراحت میشه ها

با بغض گفت:

+ دروغ میگی. مامان نگام نمیکنه. داری گولم میزنی.

اشکش فرو ریخت و اون با پشت دست پاکش کرد.

_ گول نمیزنم. گریه نکن پسرم. ببین دوربینا دارن فیلم میگیرن. مامان میبینه و بعدش...

با صدای بلند جیغ زد:

_ دوربین نیست. هیونگ گفت داری بهم دروغ میگی. هیچ دوربینی این دور و بر نیست. مامان نگام نمیکنه. بهش بگو بیاد... بگو بیاد من قول میدم پسر خوبی باشم.

زده بود زیر گریه و با صدای بلند هق هق میکرد. پدرش ظرف سوپ رو کنار گذاشت و اون رو در آغوش گرفت. کمی بعد پدرش هم داشت پا به پاش اشک میریخت.

_ تو سوپتو بخور منم قول میدم به مامانت بگم بیاد باشه؟ قول میدم.

+ یه هفتس... یه هفتس داری قول میدی...

_ این بار جدی قول میدم. اول حالت خوب شه بعدش میگیم مامان بیاد باشه؟ تو که نمیخوای وقتی مامان برگشت ازت سرماخوردگی بگیره؟

مردم نمیدونستن... پدرش یه دروغگوی بزرگ بود. چون به مامانش نگفت برگرده. نه تنها اون روز که حتی روزهای بعدش هم مامانش برنگشت خونه... حتی نذاشتن برای آخرین بار ببیندش. میگفتن برای دیدن اون چیزها زیادی کوچیکه...

همون یه قاشق سوپ تو گلوش گیر کرده و پایین نمیرفت. از بعد از اون روز دیگه سوپ نخورده بود. کامش رو تلخ و راه گلوش رو مسدود میکرد. درست مثل الان.

_ تلخه...

با چهره ی در هم جمع شده زیر لب زمزمه کرد و چانیول که داشت قاشق آخر رو تو دهنش میذاشت حرفش رو شنید.

+ تلخه؟ این که خیلی خوشمزس...

بک بی توجه دوباره گفت تلخه و بعد با بالا اومدن تمام محتویات معده اش دستش رو دراز کرد و اولین چیزی که جلوی دستش بود یعنی کلاه کپ چانیول رو جلو کشید و بالا آورد... هرچی تو معده اش بود رو بالا آورد و به معنای واقعی کلمه کلاه چان رو به گوه کشید.

چان با دهن باز و چشمهای گرد داشت به پسری که تو کلاهش بالا میاورد نگاه میکرد. امشب چیزهای غیرقابل باور زیادی به چشم دیده بود. ولی این یکی... این دیگه خیلی زیادی بود... خیلی

+ تو... تو کلاه من... یااااااااااااااا

برای اولین بار بعد از مدت ها صداش رو بالا برد و سر پسر دیگه فریاد زد. فریاد که نه نعره کشید و باعث شد هرکی تو آشپزخونه بود بیرون بیاد و به اون دو نفر نگاه کنه. بک وقتی آخرین عوق رو هم زد صاف نشست و با دستمال دهنش رو تمیز کرد.

صورت چانیول از خشم سرخ شده بود.

_ گفته بودم... نمیتونم چیزای تلخ بخورم...

*******************

ووت و کامنت رو فراموش نکنین دوستان😘❤

لطفا به پارتهای قبلی هم اگه دوستشون داشتین ووت بدین و فراموش نکنین داستان رو به دوستاتون هم معرفی کنین😇😘

Continue Reading

You'll Also Like

6.7K 166 24
| Lorraine- a 16 year old girl moved to Germany recently, from Ukraine, with her family. What happens when she meets a local player and makes a bet a...
692 116 4
بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قوی‌ترین...
144K 2.7K 22
Lily Worthington's a student who's faced her share of troubles at home. It's been a few years since the death of her little brother and Lily's life f...
67.1K 978 33
Katie x Reader This is my first story!!