The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.7K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
4
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

5

1K 316 177
By sabaajp

هر دو نفر تو ماشین نشسته بودن و به سمت بوسان در حرکت بودن. هیچکس حرفی نمیزد و تنها صدایی که سکوت بینشون رو از بین میبرد آهنگ های بلند و رو مخ راکی بود که از ضبط ماشین پخش میشد.

چان داشت سردرد میگرفت. واقعا به نظرش تحمل کردن چنین آهنگ های پر سر و صدایی که فقط توش فریاد بکشن و از سازهای با صداهای بم و جیغ استفاده شه به جز سوهان روح بودن و تلاش برای خود آزاری دلیل دیگه ای نداشت.

بکهیون بی خیال طوری که انگار خیلی هم از اون آهنگ عجیب لذت میبرد آدامس میجویید و سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد.

رانندگی کردن بکهیون هم با بقیه ی افرادی که دیده بود تفاوت های زیادی داشت. بی دلیل از بقیه ی ماشینها سبقت میگرفت و اونقدر تند رانندگی میکرد که هرکسی از بیرون میدید فکر میکرد تو مسابقه ی رالی شرکت کردن یا اینکه یه خبر خیلی بد شنیدن و میخوان خودشون رو به محل حادثه برسونن.

چون واقعا از طرز رانندگی اون پسر ترسیده بود کمی صدای ضبط رو کم کرد و گفت:

_ بکهیون شی... یکم تند رانندگی نمیکنین؟

فکر میکرد بک بخاطر اینکه تو فرودگاه اونقدر جدی باهاش حرف زده ممکنه براش قیافه بگیره ولی بک درست مثل قبل شروع به صحبت کردن کرد.

+ تند؟ خب برای اینکه زودتر به بوسان برسیم و تو حس نکنی بخاطر من سفرت رو از دست دادی باید عجله کنیم. اینطور نیست؟

بک با بی خیالی گفت و دوباره شروع به تکون دادن سرش با بیت آهنگ کرد.

_ در مورد فرودگاه... من واقعا منظوری نداشتم.

+ میدونم. قطعا اگه منظوری داشتی منم با منظور باهات برخورد میکردم.

با لبخند گفت و نگاهش رو به روبروش داد. لحنش کاملا خنثی و بی خیال بود ولی چان حس میکرد اون پس تا حدودی ازش دلخوره. اما میدونست که حرفهاش اشتباه نبودن.

شاید برای بکهیون اینکه دیوارهای رستوران چه شکلی بشن هیچ اهمیتی نداشت ولی برای اون چرا... این یجورایی به عنوان رزومه‌اش ثبت میشد که بعدا میتونست برای کارهای بعدیش ازش استفاده کنه.

شاید باید سعی میکرد کمی با اون پسر معاشرت کنه. به هر حال که قرار بود تا سه ماه اینده تقریبا هر روز همدیگه رو ببینن پس شاید میتونستن با هم دوست شن.

_ یه سوال برام پیش اومده...

بک واکنشی نشون نداد و نگاهش به مسیر روبروش بود.
 

_ چرا حاضر شدین تو چنین ساختمانی زندگی کنین؟
 

نگاهش به بک افتاد که داشت آدامسش رو باد میکرد. بعد از ترکوندن آدامس و دوباره جویدنش بک گفت:
 

+ مگه این ساختمان چشه؟
 

_ خب در حد خونه ی پدرتون نیست.
 

+ مگه تا حالا خونه ی بابام رو دیدی؟
 

_ نه ولی مطمئنا باید خیلی بزرگتر و با امکانات تر از اینجاست.
 

+ خب نمیتونم منکر این قضیه بشم. تو این ساختمان حتی آسانسور هم درست و حسابی کار نمیکنه...
 

_ پس چرا اینجا میمونین؟
 

بک بعد از چک کردن آیینه ی بغل گفت:
 

+ چون با برادر و خواهرم مشکل دارم. با دیدنشون مریض میشم.
 

چان با تعجب پرسید:
 

_ با مین هیون شی مشکل دارین؟
 

+ بهتره اینطور بگم... اون با من مشکل داره.
 

_ از بچگی مشکل داشتین؟
 

بک کمی فکر کرد و بعد خیلی خنثی و بدون کوچکترین حسی جواب داد:
 

+ نه... بچه که بود قابل تحمل تر بود. از وقتی بزرگ شد و...
 

مکث کرد. دلیلی نداشت به اون پسر اطلاعات زیادی درمورد خانوادش بده. این که مین هیون از وقتی که فهمید پول چیه و حرص ریاست رستوران به جونش افتاد عوض شد... این هیچ ربطی به اون پسر نداشت.
 

+ از وقتی که بزرگ شد اخلاقش عوض شد. افرادی مثل شماها که باهاش رودروایسی دارین بهش میگین محترم اما از نظر من یه مرد احمق و ضعیفه.
 

چان بدون اینکه چیزی بگه نگاهش رو از پنجره به بیرون داد. به نظرش مین هیون واقعا محترم و با شخصیت بود. اینکه بکهیون اینطوری درموردش حرف میزد... دوست نداشت قضاوت کنه. به هر حال به اون ربطی نداشت.
 

_ یعنی تو این ساختمان میمونین چون از خواهر و برادرتون خوشتون نمیاد؟
 

+ دلیل کافی ای نیست؟
 

_ شاید... نمیدونم به هر حال خودتون بهت...
 

بک با پوزخند گفت:
 

+ اطلاعاتت رو روی پروندت خوندم. از لحاظ سنی حتی یکسال ازم بزرگتری. میتونی راحت باهام حرف بزنی. اینکه همش بهم میگی بکهیون شی یا شما خطابم میکنی حس پیری بهم میده.
 

ابروهاش از تعجب بالا رفت. اون پسر یک سال هم ازش کوچکتر بود و اینطور خودمونی و تا حدی طلبکارانه و گستاخانه باهاش رفتار میکرد؟ خب اون... پسر آقای بیون و حالا رئیسش حساب میشد. شاید دلیل این رفتار همین بود.
 

لبخندی زد و گفت:
 

_ از اینکه عادی باهاتون حرف بزنم بدتون نمیاد؟
 

بک شونه ای بالا انداخت و گفت:
 

+ به هر حال که ازم بزرگتری.
 

بعد هم دوباره آدامسش رو باد کرد و به جویدن آدامسش ادامه داد. فکر کرد مکالمه اشون حداقل برای الان تموم شده و قراره دوباره به اون آهنگها با صدای خیلی بلند گوش بدن اما بعد از چند ثانیه بک پرسید:
 

+ خود تو چرا چنین جایی زندگی میکنی؟
 

لبخندی زد و جواب داد:
 

_ من مثل شما... تو نیستم. یه خونه ی خیلی بزرگ با پدری مثل بیون جون وو ندارم. تو چنین ساختمانی زندگی کردن برای یکی مثل من طبیعیه.
 

+ پدر و مادرت کجان؟ مردن؟
 

بک خیلی عادی سوالش رو مطرح کرد. بدون اینکه کمی بهش پر و بال بده یا حداقل سعی کنه کمی محترمانه تر حرف بزنه.
 

_ نمردن. ولی چند وقتی میشه که با هم در ارتباط نیستیم.
 

یه تای ابروی بک بالا رفت و پرسید:
 

+ چرا؟
 

چان نگاهش به آویز ببعی ای که از آیینه ی جلوی ماشین آویزون بود و تکون میخورد افتاد. دقیقا سه سال از آخرین باری که پدر و مادرش رو دید میگذشت.

پدرش اصرار داشت بره دانشگاه و درس بخونه ولی اون... خیلی به درس علاقه و یا حتی استعدادی هم درش نداشت. از بچگی سرش تو دفتر بود و نقاشی میکشید.
 

شاید اون بیشتر از هر کسی به چهره ی اطرافیانش نگاه میکرد و شبها قبل از خواب سعی میکرد چهره هاشون رو طراحی کنه. وقتی بزرگتر شد مامانش دعواش کرد. چند نفر از همکلاسی هاش به مادرهاشون اعتراض کرده بودن که اون بدجوری نگاهشون میکرده.
 

فکر میکردن پسر هیز و منحرفیه. درصورتی که چان شاید به چیزی که تو ذهن اونا بود حتی فکر هم نمیکرد. سه سال پیش یه بحث خیلی بزرگ بین خودش و اعضای خانوادش شکل گرفت.

پدرش میگفت از اینکه پسر بقیه ی همکارانش همه درس میخونن و چانیول همش سرش تو دفتر و رنگ و اینجور چیزاس خجالت میکشه و بعد از کمی بحث گفت دوست نداره پسری مثل چان داشته باشه.
 

داستان زندگیش خیلی کلیشه ای و تکراری بود اما اون گرفتار همین کلیشه شده بود. در آخر تصمیم گرفت از خونه بزنه بیرون. اینطوری حداقل هم خودش و هم خانوادش آرامش روان بیشتری داشتن.
 

+ نمیخوای جواب بدی؟
 

با سوال دوباره ی بک متوجه شد که زمان زیادیه سکوت کرده. به سادگی گفت:
 

_ خب ما... تفکراتمون با هم فرق داشت.
 

+ یعنی چی؟
 

_ اونا نتونستن من رو طوری که هستم بپذیرن و برای همین... تصیم گرفتم از اون خونه بیرون بیام و طوری که خودم دوست دارم زندگی کنم.
 

چان منظورش علاقه اش به نقاشی کشیدن بود و متوجه نبود که بک برداشت بدی از حرفهاش کرده.
 

حالا بک فکر میکرد خانواده ی اون پسر از خونه انداختنش بیرون چون گیه و بعد از کام اوت کردنش با مخالفت شدید اونها روبرو شده. چقدر خانواده ی احمقی بودن. به اونا چه ربطی داشت که شب پسرشون با کی میخوابه و با فکر کردن به کی تحریک میشه...
 

+ یعنی بخاطر اینکه احساساتت با اونها تفاوت داشت به مشکل خوردین؟
 

_ آره. سعی کردم برای پدرم توضیح بدم ولی نفهمید... شاید هم نخواست بفهمه. ازش خواستم خودش رو بذاره جای من ولی اینکار رو نکرد. شاید اگه تفکرش شبیه به من بود هیچ زمان با مادرم ازدواج نمیکرد.
 

پدر چان طی یک ازدواج از پیش تعیین شده با مادرش ازدواج کرده بود. یه کارمند ساده تو اداره ی شهرداری بود و همسرش رو پدرش براش در نظر گرفته بود.

چان میدونست پدرش همیشه دوست داشته پلیس شه و بخاطر پدرش مسیر دیگه ای رو رفته. اگه پدرش دنبال علاقه اش میرفت شاید عاشق کسی میشد و مسیر زندگیش تماما عوض میشد.
 

ولی باز هم بک برداشت دیگه ای از حرفش کرد. یعنی اگر پدرش هم میخواست مثل چانیول فکر کنه هیچ زمان زن نمیگرفت و بچه دار نمیشد...
 

سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
 

+ به هر حال آدم نفهم همه جا پیدا میشه. من تو مدت زمانی که از پاریس گشتم با چهار نمونه ازشون برخورد کردم.
 

منظورش به مین هیون و سولیون و همسرهاشون بود. تنها فرد خوب بینشون جیون بود که اونم بخاطر بچگیش از بقیه جدا بود.
 

چان بیصدا خندید و سر تکون داد.
 

_ خب میتونیم کمی خوشحال باشیم. تو این سه ماه قرار نیست زیاد با همچین افرادی برخورد کنیم و میتونیم کمی آرامش داشته باشیم. مطمئنا تو این سه ماه کلی بهمون خوش میگذره. اینطور فکر نمیکنی؟
 

بک حس خاصی نداشت. اما همین که این سه ماه از اونا دور بود و قضیه یمیجو رو تا حدی منتفی کرده بود شاید میتونست نسبت به آینده امیدوار تر باشه. همش سه ماه بود... قرار نبود اتفاق خاصی بیوفته مگه نه
 

+ بهتره اینطور باشه. چون واقعا حوصله ی دردسر ندارم...
 

****************

امروز به طور رسمی اولین روز کاری کیونگسو تو شرکت حقوقی ای بود که استخدام شد. اونقدر هیجان و استرس داشت که از ساعت هفت و نیم صبح تو شرکت حاضر شد و وسایلش رو روی میز مخصوصش چید. نزدیک به شش ماه تو همین شرکت کارآموز بود و هیچ زمان به نظرش محیط اطرافش به این قشنگی نبودن.
 

چرا زودتر متوجه گلدونهای شیک و بزرگ بامبو در گوشه و کنار دفتر نشده بود؟ چرا قبلا به این که رنگهای سفید و خاکستری و طوسی در کنار هم میتونن زیبا باشن توجه نکرده بود؟
 

میزی که حالا اسم اون روش بود در گوشه ای ترین نقطه ی سالن و چسبیده به پنجره بود و کیونگ واقعا از کسی که اون میز رو براش در نظر گرفته بود ممنون بود. در کل همه چیز بیش از حد فوق العاده به نظر میرسید.
 

خیلی از کارمندهای اون دفتر رو میشناخت و تا حدی باهاشون دوست شده بود. همشون مودب و با شخصیت و در عین حال مهربون بودن. هیچکسی تو کار بقیه فضولی نمیکرد و همه سرشون به کار خودشون بود.
 

وسایلش رو روی میزش چید و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. تا یک ربع دیگه ساعت کاری رسما شروع میشد و حالا جمعیت داخل دفتر لحظه به لحظه بالاتر میرفت. در حال بررسی اطراف بود که کیم سونگهو یکی از کارمندهای دفتر که در دوران کارآموزیش خیلی با هم صمیمی شده بودن سمتش اومد و با لبخند گفت:
 

_ آه کیونگسو... پس بالاخره اومدی.
 

کیونگ هم لبخند متقابلی بهش زد و بعد از یه سلام مودبانه گفت:
 

+ بله. تو ایمیلی که برای خوش آمد گویی برام ارسال شده بود گفته شده امروز اولین روز کارمه.
 

_ خیلی هم عالی. پس حالا دیگه میز مخصوص خودت رو اینجا داری. یادته ماه پیش استرس داشتی و فکر میکردی بعد از تموم  شدن درست چیکار باید بکنی؟ همون موقع هم بهت گفتم مطمئنم با این استعداد و هوشی که داری سریعا یه جای خوب مشغول به کار میشی. حالا هم تو شرکتی به این بزرگی با همدیگه همکاریم.
 

کیونگ لبخند خجالت زده ای زد و دستش رو به پشت گردنش کشید.
 

+ راستش خودمم وقتی ایمیل دعوت به همکاری رو دیدم باورم نمیشد. انگار که یه رویای شیرین باشه.
 

_ میدونی شرکت ما مدتها بود دنبال یه نیروی جوان و با استعداد میگشت. رئیس کیم وقتی دید همه ی کارمندها از تو حرف میزنن و استعداد و توانایی هات رو تحسین میکنن خودش شخصا پروندتو مطالعه کرد و بعد خواست برات دعوتنامه بفرستیم.
 

کیونگ با دقت به حرفهاش گوش داد و در آخر پرسید:
 

+ رئیس کیم خودشون پرونده رو خوندن؟
 

_ البته. هرچند ظاهرا میشناختت چون نیاز نبود خیلی بهش درمورد ظاهرت توضیح بدیم. تا اسمتو آوردیم و گفتیم کارآموزمونی سر تکون داد و رفت تو اتاقش.
 

+ یعنی من رو دیده؟
 

_ حتما دیده که میشناخته دیگه.
 

+ آخه من تا حالا ندیدمشون.
 

سونگهو نیشخندی زد و گفت:
 

_ خیلیای دیگه هم هستن که یا تا حالا باهاش برخورد نداشتن یا اصلا ندیدنش. طبیعیه... به نظرم اگه برای تشکر بابت استخدام شدن به اتاقش بری میتونی چهره اش رو هم ببینی.
 
 
فکر خوبی بود. به هر حال باید بخاطر کارش از اون مرد تشکر میکرد. کمی دیگه با سونگهو درمورد دفتر و قوانینش صحبت کردن و با شروع شدن ساعت رسمی کاری هر کدوم سراغ کارهای خودشون رفتن.
 

امروز اولین روز کاری کیونگسو تو دفتر بود. اون دفتر واقعا به نظرش خوب بود و همکارهای خوبی هم داشت. هرچند از زبون همه ی کارمندها بارها شنیده بود رئیس کیم اخلاق خوبی نداره و خیلی کم پیش میاد از کار کسی تعریف کنه.

یه قانون نانوشته تو دفتر حاکم بود و همه ی کارمندها به افراد جدید اون قانون رو میگفتن. حتی بارها تکرار میکردن تا به طور کامل ملکه ی ذهنشون شه.
 

اینجا یک اشتباه کوچیک یعنی اخراج...
 

اون هم از روز اول بارها چنین جمله ای رو از بقیه شنیده بود. رئیس کیم رو تا به حال ندیده بود. تصوری از چهره اش نداشت و تنها چیزی که ازش میدونست اخلاق خیلی خوبش و سن نسبتا کمش بود.
 

ساعت یازده صبح بود که کارهای اولیه اش تموم شد. کارت عضویت در دفتر و کارت اطلاعات شخصیش رو تحویل گرفته وتگ مربوط به اسمش رو هم به لباسش زده بود. سمت اتاق رئیس رفت و از خانم سان منشی رئیس کیم خواست بهش اطلاع بده که میخواد ببیندش.
 
 
متاسفانه در اون لحظه رئیس یه جلسه ی مهم داشت و بهش اجازه ی ورود نداد. خانم سان گفت به محض اینکه جلسه ی رئیس تموم شد بهش خبر میده و اون وقت میتونه داخل اتاق بره و ملاقاتش کنه.
 

تا دو ساعت بعد و حتی بعد از تایم ناهار منتظر موند اما خبری از خانم سان نشد. در آخر ساعت دو ظهر بود که در اتاق رئیس باز شد و اون به حساب اینکه جلسه تموم شده از پشت میزش بلند شد اما گوشیش از روی میز افتاد و خم شد تا برش داره.

وقتی بلند شد دید دو نفر دارن سمت پله ها میرن و پشتشون به اون بود. یکیشون کت و شلوار مشکی و دیگری طوسی تیره به تن داشت.
 

نتونست چهره هاشون رو ببینه. به هر حال فکر میکرد مهمانان رئیس کیم باشن و به اون ربطی نداشت. سمت دفتر رئیس رفت و از خانم سان خواست به رئیس خبر بده.

_ اوممم... دو کیونگسو شی. خیلی متاسفم ولی رئیس همین الان به همراه دوستشون از اتاق بیرون رفتن.
 

+ الان؟ ولی من قرار بود باهاشون ملاقات کنم... بهشون اطلاع نداده بودین؟
 

نگاهش رو به مسیر مقابلش داد. یکی از اون آدمها رئیس کیم بود...
 

_ چرا بهشون گفتم. گفتن فردا صبح اولین کاری که بکنن اینه که شخصا باهاتون صحبت کن. حتی یه سری پرونده به من دادن تا براتون بفرستم. میتونین به عنوان اولین کار یکیشون رو انتخاب کنین.
 

ابروهاش با تعجب بالا رفت.
 

+ بهم... پرونده دادن؟
 

_ بله. از بین پرونده های تو لیست انتظار سه تاشون رو انتخاب کردن و براتون در نظر گرفتن. یکیشون رو انتخاب کنین و لطفا تا فردا بهشون خبر بدین.
 

عالی بود. با اینکه اولین روز کاریش به حساب میومد ولی یه پرونده بهش داده بودن. یه پرونده ی واقعی...
 

+ بسیار خب. پرونده هارو میشه نشونم بدین؟ از کی میتونم شروع کنم؟
 

*************
 

بعد از تموم شدن ساعت کاری، سونگهو ازش خواست اون و بقیه ی همکاراش رو همراهی کنه تا بتونن کمی با هم وقت بگذرونن. این چیزها بینشون عادی بود. کیونگ بار ها دیده بود بعد از تموم شدن کار اکثر کارمندها با همدیگه جمع میشدن و برای رفتن به رستوران یا بار هماهنگ میکردن.
 

از اونهم میخواستن همراهیشون کنه ولی خودش مخالفت میکرد. دلش میخواست زمانی وارد اون جمع و اون فضا بشه که مثل اونها شاغل باشه و حالا اون اتفاق افتاده بود.
 

به همراه پنج نفر از کارمندای دفتر به یه بار کوچیک و خلوت رفت و دور هم کمی نوشیدن. از اون جمع خوشش میومد. با اینکه زیاد تو بحث شرکت نمیکرد ولی بهش خوش میگذشت. وقتی کمی بیشتر نوشیدن و کله ی بقیه داغ شد شروع کردن به شوخی و ادای بقیه ی همکارها رو در آوردن.
 

چوی بوهی دختر خوش خنده و خوش اخلاقی که مقابل اون نشسته بود گفت:
 

# باور کنین من آدم بدجنسی نیستم. هیچ زمان بخاطر  بیکار شدن کسی ذوق نکردم ولی واقعا از اینکه یون جون مین از دفتر اخراج شد خوشحال شدم. اصلا احساس میکنم محیط دفتر برام بزرگتر شده.
 

همه با حرفش موافقت کردن و یه نفر دست زد.
 

% میفهمم چی میگی. منم همین حس رو دارم. اصلا وقتایی که تو دفتر باهاش چشم تو چشم میشدم اعصابم به هم میریخت. تازه بخاطر رقابت سر پرونده ی قبلی هم دل خوشی ازش نداشتم.
 

+ یه جوری ادعا داشت و برای بقی پشت چشم نازک میکرد انگار رئیسمونه. وایی یادتونه چطوری هم حرف میزد؟ رسما فکر میکرد هممون کلفتشیم.
 

_ رئیس کیم تا حالا افراد زیادی رو اخراج کرده و من همیشه برام جای سوال بود که چطور انقدر به این دختره ی از خود راضی باج میده. بارها گند زده بود ولی رئیس چیزی نگفت. حتی حس میکنم در آخر برای اینکه به دفتر لطمه ای وارد نشه مجبور شد اخراجش کنه وگرنه هنوز هم مجبور بودیم تحملش کنیم.
 

اون نمیدونست از چی حرف میزنن. جون مین رو میشناخت. از رفتارش زیاد خوشش نمیومد و شنیده بود دو تا پرونده ی آخرش هر دو با شکست های بدی مواجه شده بودن.

درست روزی که اون برای دفاع از پایان نامه اش نتونسته بود به دفتر بره اون دختر اخراج شده وظاهرا درگیری خیلی زیادی و دفتر بین اون و بقیه ی کارمندا شکل گرفته بود. حالا میشنید که همه از این بابت به شدت خوشحالن.
 

سونگهو به جلو خم شد و گفت:
 

_ من یه چیزایی ازش شنیدم. مطمئن نیستم راست باشه یا نه... ولی خب بهش که فکر میکنم رفتار خود بزرگ بینانه اش رو توجیه میکنه.
 

همه با کنجکاوی پرسیدن چی و کیونگ هم کمی نزدیک تر شد تا به حرفش گوش بده.
 

_ شنیدم میگن دوست صمیمی دوست دختر رئیسه. رئیس کیم بخاطر دوست دخترش مجبور بوده کارهاش رو تحمل کنه.
 

تا چند ثانیه سکوت حاکم شد و بعد همه به حرف اومدن.
 

# نه بابا این چرته...
 

% اصلا مگه رئیس دوست دختر داره؟
 

= وایی به بونگ هی چیزی نگینا. خیلی از رئیس خوشش میاد مطمئنا دلش میشکنه.
 

# چرته. رئیس کیم اصلا به این چیزا اهمیت نمیده. اون حتی دختر عموی خودش رو هم تو دفتر استخدام نکرد. اونوقت بخاطر دوست دخترش بیاد گند کاری های یکی دیگه رو نادیده بگیره؟
 

سونگهو شونه ای بالا انداخت و شاتش رو پر کرد.
 

_ من فقط چیزی که شنیدم رو میگم. اوه و در ضمن... شنیدم دوست دخترش همون دختر عموشه.
 

کیونگ هیچ زمان درمورد زندگی خصوصی بقیه کنجکاو نبود. برای همین حالا ترجیح اد اصلا به حرفهاشون گوش نده و فقط از نوشیدنیشون لذت ببره. گوشیش رو بیرون آورد و کمی تو اینستا چرخید. با صدای داد بلند همه که یکصدا گفتن چی؟ از جاش پرید.
 

_ باور کنین راست میگم... دادستان کیم یوهان عموی رئیس کیم و همینطور پدر دوست دخترشه. اینا خانوادگی همه تو کار حقوقن... وگرنه فکر میکنین رئیس چطور تونسته با این سن همچین دفتری بزنه؟
 

توجهش جلب شد. کیم یوهان رو میشناخت. یکی از معروف ترین دادستان های سئول بود.  حتی میدونست یکی از بزرگترین استادهاشون همکاری با دادستان کیم رو به عنوان بزرگترین موفقیت و افتخارش بیان کرده بود. خودش هم از دادستان کیم خوشش میومد. به نظرش انسان قوی و باهوش و کارکشت ای میومد.
 

پرسید:
 

+ یعنی رئیس کیم برادر زاده ی دادستان کیم یوهانه؟ مطمئنی؟
 

سونگهو سر تکون داد و گفت:
 

_ آره. حتی شنیدم قراره به زودی با دخترعموش ازدواج کنه. دختره هم وکیله...
 

با امیدواری پرسید:
 

+ اگه اینطور که میگی باشه... مکانش هست بتونیم دادستان کیم رو ببینیم؟
 

_ نمیدونم. ما که تا حالا ندیدیم.
 

# برای همین میگم حرفات چرته... اگه دادستان کیم عموش بود... تا حالا باید یک بار از نزدیک میدیدیمش.
 

سونگهو با خنده گفت:
 

_ زیادی خوردی مغزت خوب کار نمیکنه. برای چی ما باید ببینیمش وقتی یه مشت وکیل ساده ایم؟ هیچ کدوممون تا حالا یه پرونده ی خیلی خفن که نیاز به نظر کارشناسی دادستان کیم داشته باشه به پستمون نخورده. تو این شرایط تنها راهی که ممکنه بتونیم دادستان کیم رو ببینیم اینه که با برادرزاده اش طرح دوستی  بریزیم.
 

کیونگ با دقت به حرفهاش گوش میداد. دوست داشت بتونه دادستان رو ببینه. یعنی باید تلاش میکرد تا یه پرونده ی خیلی خفن به پستش بخوره؟ اصلا ممکن بود اینطور پرونده ای بهش بدن؟ راه دوم چی بود؟ دوستی با...
 

# دوستی با رئیس کیم؟ حتی فکر کردن بهش هم اشتباهه.

% دقیقا. مگه بیکاریم یا اعصابمون رو از سر راه آوردیم؟
 

+ من همین که هفته ای یک بار یا نهایتا دوبار با رئیس هم کلام میشم حس میکنم همه ی انرژیم ازم گرفته شده. اونوقت فکر کن بخوام دوست شم باهاش...
 

سونگهو به اونها میخندید و سر تکون میداد.
 

_ برای همینه که میگم قرار نیست هیچ زمان دادستان رو از نزدیک ببینیم. دوست شدن با رئیس کیم اولین اصل محال زندگی هممونه.
 

کیونگ سرش رو پایین انداخت و به شات پری که تو دستش بود و هنوز سر نکشیده بود نگاه کرد. برای اون فعلا مهمترین چیز همین بود که بتونه از پس اولین پرونده اش به خوبی بربیاد. در مورد ملاقات با دادستان کیم هم بعدا میتونست فکر کنه...
 

************
 

ساعت یازده شب بود که از بقیه خداحافظی کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. زیاد نوشیده و سرگیجه داشت. مطمئن بود با این وضع که بره خونه حتما یه بحث خیلی بزرگ با مادرش خواهد داشت و حالا به همین دلیل سعی میکرد با قدمهای آروم سمت ایستگاه بره تا کمی مستی از سرش بپره.
 

بهش خوش گذشته بود. با بقیه حرف زده و کلی هم به جوکهاشون خندیده بود. فردا باید پرونده ی انتخابیش رو به رئیس نشون میداد و بعد کارش به طور رسمی شروع میشد.
 

پرونده ساده بود. یک مرد میانسال از رئیسش شکایت کرده و خواستار رسیدگی به وضعیتش بود. خیابون به شدت خلوت و هوا هم سرد شده بود. سوت زنان و با سرخوشی داشت از یه کوچه رد میشد که یهو توجهش به سایه ای جلب شد.
 

یه مرد گوشه ی دیوار تو سایه تکیه زده و روی زانوهاش خم شده بود. اون... خون بود؟ پیرهن سفیدش خونی شده بود؟ پاهاش از حرکت ایستاد و نگاهش رو به اطراف داد. کسی اون دور و بر نبود. مرد درد داشت و نفس نفس میزد.
 

+ آجوشی... حالتون خوبه؟
 

نمیدونست چند سالشه و به همین دلیل اینطوری صداش کرد. چند قدم به سمتش برداشت و وقتی مقابلش رسید نور گوشیش رو روی صورت مرد انداخت. پسر جوونی بود... صورتش سالم بود و حتی یه خراش کوچیک هم برنداشته بود.
 

+ خوبین؟ به کمک احتیاج دارین؟
 
 
پسر با دست خونیش موهای ریخته روی پیشونیش رو کنار زد و فقط به چهره ی کیونگ نگاه کرد. اخمهاش تو هم بود. بخاطر اینکه درد داشت اخم کرده بود؟
 

+ کمکی... از دست من برمیاد؟
 

چرا داشت ادای سوپرمن ها رو درمیاورد؟ شاید چون مشروب خورده بود و الان به این قضیه که ممکنه خطرناک باشه و اون اصل که زندگی بقیه به من ربطی نداره پایبند نبود.
 

پسر بعد از چند ثانیه زل زدن به کیونگ دستش رو بلند کرد و جلوی نور گوشی گرفت.
 

_ نورش... اذیتم میکنه.
 

کیونگ متوجه شد و گوشیش رو پایین آورد. بخاطر نور اخم کرده بود؟ شاید... چون اون نور رو تو چشم طرف روشن کرده بود. حالا که طرف مقابلش یه پسر جوون بود نیاز نبود باهاش محترمانه حرف بزنه.
 

+ حالت خوبه؟ زخمی شدی؟
 

پسر سر تکون داد و بلند شد. حق با کیونگ بود. لباسش خونی بود. چاقو خورده بود؟
 

+ اوه اون یه خراش عمیقه... باید بری بیمارستان.
 

_ میدونم.
 

پسر گفت و تکیه اش رو از دیوار برداشت. قدمی به سمت انتهای کوچه برداشت که سرش گیج رفت و تلو تلو خورد. کیونگ خیلی ناخودآگاه سمتش رفت و بازوش رو گرفت.
 

+ مواظب باش
 

پسر دوباره خواست به تنهایی راه بره ولی نتونست و کیونگ کمکش کرد. بوی الکل به مشامش میرسید. حتما بوی خودش بود...
 

+ کمکت کنم تا انتهای کوچه بری؟
 

پسر سعی کرد وزنش رو روی هیکل کیونگ بندازه تا به زخمش فشاری نیاد و گفت:
 

_ نه فقط... میشه بذاری از گوشیت استفاده کنم؟ باید با دو نفر تماس بگیرم.
 

کیونگ سریعا سر تکون داد و بخاطر مستی متوجه نشد اون پسر بهش تکیه داده. برای همین ازش فاصله گرفت تا گوشیش رو از جیبش دربیاره و همون کارش باعث شد پسری که بهش تکیه داده بود نتونه تعادلش رو حفظ کنه و درست روی زخمش بخوره زمین.
 

صدای داد دردناک پسر که بلند شد کیونگ تازه به خودش اومد و مقابل پسر رو زمین نشست.
 

+ اوه خدای من حواسم نبود... ببخشید... خوبی؟ چیزی شد؟
 

تو اون نور کم میتونست ببینه که رنگ صورت پسر قرمز شده بود. بعد از حدود یک دقیقه به خودش پیچیدن پسر سعی کرد با هن هن و به سختی از جاش بلند شه. کیونگ دستش رو دراز کرد تا کمکش کنه و پسر فقط پوزخند زد.
 

_ نمیخواد. دوباره میندازیم...
 

+ نه من واقعا منظوری نداشتم... حواسم نبود.
 

پسر روی پاهاش بلند شد و با عقب رفتن دوباره به دیوار تکیه زد.
 

_ میشه فقط گوشیتو بهم بدی؟
 

کیونگ گوشیش رو سمت اون گرفت و منتظر موند تا کارش باهاش تموم شه.
 

پسر با شماره ای تماس گرفت و گوشی رو به گوشش چسبوند. بعد از چند ثانیه گفت:
 

_ شینگ منم... گوشی خودم شکسته با گوشیه یکی دیگه زنگ زدم.
 

_ حرفم درست بود. بعد از اینکه از رستوران اومدم بیرون  آدماش بهم حمله کردن...
 

_ نه وقتی زخمی شدم فرار کردن... صورتم سالمه چیزی نشد...
 

_ دهنشو سرویس میکنم...
 

_ به جای این حرفا فقط بیا دنبالم. زخمم درد میکنه و نمیتونم تنهایی برم خونه.
 

_ یعنی چی که ماشین رو دادی به بک؟ الان ماشین نداری؟
 

_ باشه... لوکیشن رو برات میفرستم. لطفا زود بیا...
 

کیونگ نمیدونست چه خبره ولی حس جالبی داشت. طرف خلافکار بود؟ یکی از رقیباش فرستاده بود بکشنش؟ چرا الان نمیترسید؟ چون مست بود...
 

_ من با گوشیت برای دوستم لوکیشن بفرستم؟
 

 از کیونگ پرسید و اون فقط سرش رو به نشونه ی آره بالا و پایین کرد. ظاهر اون پسر به جز پیرهن خونیش خوب به ظر میرسید. قدش بلند و هیکلش چهارشونه بود. موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته و کیونگ مطمئن نبود ولی حس میکرد رنگ پوستش کمی تیره و برنزه اس.
 

پسر دوباره شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
 

_  ویل منم...  حدسمون درست بود. از اینکه کارهاش لو بره وحشت داره...
 

_ نه هنوز نمیدونه پیداش کردم. امشب چند نفر رو فرستاد سراغم. یکیشون میگفت دیگه حق ندارم سراغ این... قضیه برم وگرنه بار بعدی... میکشنم.
 

_ اگه میدونست همه چیز رو میدونم که امشب باهام قرار شام نمیذاشت احمق...
 

_ نه فقط حواستو جمع کن. وقتی حالم بهتر شد... باهات تماس میگیرم.
 

بعد از چند ثانیه گوشی رو قطع کرد و سمت کیونگ گرفت.
 

_ ممنونم.
 

بعد هم روی زمین نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. پلکهاش رو روی هم گذاشته بود و نفسهای عمیق میکشید.
 

+ باید بری بیمارستان. زخمت خون میاد...
 

کیونگ جهت اطلاع رسانی بهش گفت و اون فقط یه هوم ساده کرد. بعد از چند ثانیه چشمهاش رو باز کرد و گفت:
 

_ میتونی بری. گوشیتو که بهت دادم.
 

+ میدونم. ولی زخمی شدی...
 

_ خب؟
 
+ ممکنه حالت بد شه. این اطراف کسی نیست.
 

پسر پوزخندی زد و گفت:
 

_ پس چرا معطلی؟ اگه بلایی سرم بیاد میندازن گردن تو... بهم دست زدی و هم دستات خونیه و هم اثر انگشتت رو بدنم مونده.
 

اون پسر ظاهرا یه خلافکار حرفه ای بود. چون همه ی این چیزها رو میدونست. بخاطر مشروب اعتماد به نفسش بالا رفته بود. به هر حال اون وکیل بود و میتونست برای خودش رفع اتهام کنه. و مطمئن بود هیچ کسی با چنین زخم ساده ای نمیمیره.
 

اگه نرفته بود بخاطر این بود که میخواست مستی از سرش بپره تا با مادرش بحثش نشه. تا حدی هم در مورد اون پسر کنجکاو شده بود...
 

+ نگران نباش. من بلدم جوری رفتار کنم که گیر نیوفتم.
 

_ اوه واقعا؟ خلافکاری؟
 

+ حرفه ایم...
 

با اعتماد به نفس گفت و نیشخندی زد. پسر هم با پوزخند سرتکون داد و بعد از چند ثانیه پرسید:
 

_ سیگار داری؟
 

+ تموم شد. یکم پیش آخریشو کشیدم.
 

ساعت یک شب بود. داشت کم کم خواب آلود میشد و حالا سرما رو بیشتر حس میکرد. اون پسر با یه پیرهن ساده روی زمین نشسته و خون هم ازش رفته بود. برای همین حالا میلرزید.
 

+ خود تو چی؟ خلافکاری؟
 

پسر سوالش رو با سوال جواب داد:
 

_ شبیه خلافکارام؟
 

+ داشتی پشت تلفن میگفتی ریختن سرت. ممکنه بخاطر اینکه خلافکاری به این روز افتاده باشی.
 

پسر چشمهاش رو باز کرد و از پایین بهش نگاه کرد. نفسهاش رو نسبتا تند تر از اون میکشید و اخمهاش تو هم بود.
 

_ بخاطر اینکه با خلافکارها گیر افتادم به این روز افتادم.
 

+ اوه یعنی پلیسی؟

_ یه چیزی تو همین مایه ها...
 

کیونگ خمیازه ای کشید و سرش رو به اطراف تکون داد. چرا دوست پسره نمیومد؟ میتونست همین الان ولش کنه و بره ولی ته دلش عذلب وجدان میگرفت.
 

+ میتونی ازش شکایت کنی. همونی که این بلا رو سرت آورده رو میگم. قانون ازت حمایت میکنه.
 

میتونست حتی بهش پیشنهاد بده به دفترشون مراجعه کنه و اونجا همدیگه رو ببینن. به هر حال تازه کار بود و باید اینطوری برای خودش پرونده جور میکرد. صدای پوزخند پسر به گوشش رسید.
 

_ چطوری ازش شکایت کنم وقتی حتی قانون هم پشت اونه؟
 

از حرفش چیزی سر در نیاورد. خواست چیزی بگه که یه ماشین تو کوچه پیچید و در فاصله ی کمی از اونها توقف کرد. در باز شد و یه پسر جوون ازش بیرون اومد. موهای تیره و قد نسبتا بلندی داشت. با دیدن کیونگ و دوستش لبخند زد و گونه اش چال افتاد. مثل چانیول بود.
 

# خدای من... چه بلایی سرت آوردن؟
 

سمت دوستش رفت و کمک کرد از روی زمین بلند شه. کیونگ هم میخواست کمک کنه ولی وقتی دی اون دو نفر موفق شدن روی پاشون بایستن عقب کشید. پسری که تازه اومده بود بهش نگاهکرد و گفت:
 

# شما کمکش کردین؟ با گوشی شما باهام تماس گرفت؟
 

+ بله خب من داشتم از اینجا رد میشدم. که دیدم روی زانوهاش خم شده و داره نفس نفس میزنه... لباساش خونی بود و من ترسیدم شاید...

_ من درد دارم شینگ. بعدا میتونی از خودم بپرسی که چی شد
 
 
کیونگ حرفش رو نصفه نیمه ول کرد و نگاهش رو به اون دو نفر داد. شاید زیادی وراجی کرده بود. پسر دیگه لبخندی بهش زد و سر تکون داد.
 

# از کمکت ممنونم رفیق. لطف کردی...
 

لبخندی زد و گفت:
 

+ امیدوارم مشکلتون حل شه...
 

پسر زخمی برای بار آخر نگاهی بهش انداخت و گفت:
 

_ یادم میمونه کنارم موندی... ازت ممنونم...
 

به دنبال این حرف دستی براش تکون داد و همراه دوستش سمت ماشین رفتن. کیونگ تا لحظه ای که ماشین دنده عقب رفت و از انتهای کوچه خارج شد نگاهشون کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و به دسهای خونیش نگاه کرد.
 

+ شت... اینطوری برم خونه که مامان سکته میکنه...
 

**************
 

+ باید شوخیشون گرفته باشه...
 

اتاقش مثل یخچال شده بود. هم حوله پوشیده و هم پتو دور خودش پیچیده بود ولی هنوز هم داشت میلرزید.

ظهر به بوسان رسیدن و بعد از تحویل گرفتن اتاقهاشون کمی لباس و خوراکی برای خودش خریده بود اما حالا به خودش لعنت میفرستاد که چرا چند دست لباس گرمتر نخریده. اونقدر سردش بود که حتی جرئت نمیکرد کمی از پتو دور شه تا بتونه یه خوراکی برای خودش بیاره.
 

اتاق اون و چانیول دقیقا کنار هم بود. پدرش براشون در یکی از بهترین هتل های بوسان اتاق گرفته بود و خونه هاشون رو از هفته ی دیگه تحویل میگرفتن. چانیول واقعا از بودن تو اون شهر خوشحال بود اما بک حس میکرد راه گلوش بسته شده. شهر خیلی کوچیک بود...

تو نت سرچ کرده و به جز شش تا بار محدود چیز دیگه ای به چشمش نخورده بود. حالا باید چیکار میکرد؟ اصلا آدمهای این شهر چطور خودشون رو سرگرم میکردن؟
 
 
برای اینکه کمی گرمش بشه هرچی بطری آبجو تو یخچال بود رو خالی کرد ولی باز هم داشت میلرزید. در آخر با کلافگی لباسش رو عوض کرد و از اتاق بیرون زد.
 

از آسانسور بیرون اومد و سمت رسپشن رفت. به محض اینکه توجه یکی از لابی من ها بهش جلب شد و سلام کرد گفت:
 

+ اتاقم مثل یخچاله. نمیتونم توش بمونم.
 

دختر جوون با خوشرویی پرسید:
 

_ نمیتونین توش بمونین؟ چرا؟ مشکلی داره؟
 

+ خیلی سرده...اتاقم مثل یخچاله... اگه تا صبح توش بمونم یخ میزنم.
 

_ مگه سیستم گرمایشی روشن نیست؟
 

+ گرم نمیکنه.
 

_ شماره ی اتاقتون چنده؟
 

شماره ی اتاق رو گفت و دختر تو سیستم چک کرد.
 

_ اوه خیلی متاسفم آقای بیون ظاهرا سیستم گرمایشی اتاقتون از کار افتاده.
 

+ خب الان من چیکار کنم؟
 

_ یکی رو میفرستیم برای تعمیر. تا یک ساعت دیگه براتون درستش میکنه.
 

سری تکون داد و گفت:
 

+ بسیار خب. تا اون موقع تو کدوم اتاق بمونم؟
 

ابروهای دختر با تعجب بالا رفت.
 

_ منظورتون چیه؟
 

دختره خنگ بود یا او نمیتونست منظورش رو خوب بیان کنه؟
 

+ توقع که نداری این یک ساعت رو تو اتاق به اون سردی بمونم.
 

_ خب آخه... فقط یک ساعته.
 

+ ساعت یک شبه. من هم به شدت خسته ام و خوابم میاد... یک ساعت باید بیدار بالای سر یه تعمیرکار وایسم تا اتاقمو گرم کنه؟ کاری که باید قبل از تحویل اتاق بهم انجام میدادین؟
 

لحنش به حدی تیز و طلبکارانه بود که دختر معذب شد و سرش رو پایین انداخت.
 

_ خب الان اتاق خالی نداریم.
 

+ این مشکل من نیست...
 

دست به سینه و با اخم جواب داد. دختر کمی دیگه تو سیستمش رو نگاه کرد و گفت:
 

_ چرا تا یک ساعت دیگه پیش دوستتون نم...
 

_ بکهیون؟ اینجا چیکار میکنی؟
 

با شنیدن صدای بمی که اسمش رو صدا میکرد چرخید و با چانیول روبرو شد. لباسهاش عوض شده و حالا یه کت ضخیم مشکی به تن داشت. چانیول بهش رسید و با لبخند و نگاه کنجکاوش نگاهش کرد.
 

_ فکر کردم الان خوابیدی... ظهر میگفتی خسته ای و شب زود میخوابی.
 

با بی حسی جواب داد:
 

+ تصمیم داشتم زود بخوابم. ولی میدونستم اگه بخوابم حتما میمیرم.
 

یه تای ابروی چان با تعجب بالا رفت و لبخند زد.
 

_ تا این حد خسته بودی؟
 

+ نه... چون اتاقم خیلی سرده و اگه توش میخوابیدم صبح باید جسدم رو از اتاق بیرون میکشیدن.
 

نگاه تیزی به دختر انداخت و حرفش رو تموم کرد.
 

_ اتاقت سرده؟ مگه سیستم گرمایشی نداره؟
 

دختر جواب داد:
 

# متاسفانه سیستم گرمایشی اتاقشون از کار افتاده و در تلاشیم تا براشون درستش کنیم.
 

+الان در تلاشی؟ تو که وایسادی داری ما رو نگاه میکنی.
 

دختر سریعا تلفنش رو برداشت تا با تعمیرکار هماهنگ کنه. بکهیون خیلی زود سردش میشد و سرما میخورد. از نظر خودش اون همیشه پسر خوش اخلاقی بود و فقط وقتایی که مریض میشد کمی و تا حدودی بی حوصله تر میشد.

اما لی نظر دیگه ای داشت. میگفت بک همیشه در حالت عادی بی اعصابه و وقتایی که سرما میخوره غیر قابل تحمل میشه...
 

حالا هم میدونست قراره سرما بخوره و قطعا قرار بود خیلی بهش خوش بگذره...
 

_ اوه چقدر بد. امیدوارم زودتر سیستم اتاقت رو درست کنن.
 

چانیول با لحن صمیمانه ای گفت و به پسر کوتاه تر نگاه کرد. چشمهای بک از خستگی قرمز شده بودن. انگار واقعا خوابش میومد. اون تو دقت کردن به چهره ی بقیه ی آدمها خیلی خوب بود. حالا به نظرش چهره ی اون پسر متفاوت بود. انگار که چیزی رو یا حسی رو مخفی میکرد...

بک با خستگی اطراف رو نگاه میکرد و در عین حال جواب داد:
 

+ بعید میدونم. ازشون مشخصه خیلی تنبلن.
 

با خمیازه گفت و بعد از یک دور نگاه کردن به سر تا سر سالن نگاهش رو به چانیول داد.
 

_ الان میخوای چیکار کنی؟
 

+ مجبورم تو لابی منتظر بمونم. باورش دردناک و تلخه ولی اینجا خیلی از اتاق خودم گرمتره.
 

به دنبال این حرفش چشم چرخوند تا یه مبل خالی پیدا کنه و روش بشینه. چرا لابی انقدر شلوغ بود؟ مگه الان همه نباید خواب میبودن؟ نکنه اتاق های اونا هم مشکل سیستم گرمایشی داشت؟
 

_ تو لابی که نمیشه... اینجا هم سرده...اگه بخوای میتونی بیای تو اتاق من.
 

چانیول با مهربونی گفت و منتظر جوابش موند.
 

بک نگاه نامطمئنی بهش انداخت و سر تا پاش رو از نظر گذروند. صبح تو روش وایساده و الان ازش میخواست به اتاقش بره؟
 

+ واقعا؟
 

_ البته. به هر حال اتاقامون کنار همه اینطوری وقتی کارشون تموم شد میتونی متوجه شی.
 

فکر بدی نبود. به هر حال اون اتاق یه تخت بزرگ داشت. شونه ای بالا انداخت و بعد از چند ثانیه دستی به موهاش کشید.
 

+ باشه. چون اصرار میکنی قبول میکنم...
 

چان خندش گرفت. اصراری بهش نکرده بود ولی اون پسر اینطوری رفتار میکرد. به دختره اطلاع دادن که بعد از تموم شدن کارشون با تلفن اتاق چانیول تماس بگیرن و هر دو نفر سوار آسانسور شدن. در آسانسور داشت بچه میشد که ی بچه ی کوچیک از بیرون داد زد:
 

# لطفا در رو نگه دارین.
 

تا چانیول خواست دستش رو جلوی در بگیره بک دکمه ی طبقه ی خودشون رو محکم فشار داد و در بسته شد. چانیول تا چند ثانیه به در بسته نگاه کرد و بعد گفت:
 

_ ازمون خواست در رو براش نگه داریم نه اینکه ببندیم.
 

+ میدونم. شنیدم...
 

با بی حسی تمام گفت و نگاهش رو به صفحه ی نمایشگر داد.
 

_ پس چرا در رو بستی؟
 

+ بچه هه تنها بود. ممکن بود سوار آسانسور شه و تو طبقات گم شه.
 

چان کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد کنارش قرار گرفت. چشمهای بک برخلاف لحن بی حسش به یک نقط خیره شده بودن.
 

_ از کجا میدونی تنها بود؟ خیلی خوب نمیشد بیرون رو دید که...
 

بک جوابی نداد.
 

برای فرار از دست هیولایی که مین هیون میگفت با نهایت سرعت میدوید. اون پشت سرش بود. نمیدونست... برنگشت تا نگاه کنه.

در آسانسور باز شد و نفهمید که چطور برای فاصله انداختن بین خودش و هیولا خودش رو تو آسانسور پرت کرد. بلافاصله برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
 
کسی نبود. کسی دنبالش نمیکرد. چند ثانیه ی دیگه هم منتظر موند ولی اتفاقی نیوفتاد. همه چیز عادی بود...
 

تا خواست از آسانسور بیرون بیاد درها بسته شد و آسانسور حرکت کرد. داشت کجا میرفت؟ نمیدونست. قدش نمیرسید تا بتونه نمایشگر رو نگاه کنه. اصلا خودشون تو کدوم طبقه بودن؟
 

اونقدر ترسیده بود که فکرش درست کار نمیکرد. در آسانسور باز شد و با عجله ازش بیرون رفت. تو کدوم طبقه بود؟ دستشویی داشت و مامانشو میخواست. اون گم شده بود... یعنی ممکن بود دیگه نتونه مامانشو پیدا کنه؟
 

_ بکهیون رسیدیم... نمیخوای بری بیرون؟
 

با شنیدن صدای چانیول به خودش اومد و از آسانسور خارج شد. طعم دهنش تلخ شده بود... چان در اتاقش رو باز کرد و کنار وایساد تا اول بک داخل شه. بعد هم خودش داخل شد و در رو پشت سرش بست.
 

اتاق چانیول خیلی مرتب بود. انگار تازه تمیزش کرده باشن و این در حالی بود که تو اتاق خودش بمب منفجر شده بود... کتش رو از تنش در آورد و روی مبل انداخت.
 

_ شام خوردی؟
 

نخورده بود. دروغ هم نگفت.
 

+ نه... خیلی گرسنمه.
 

چان سر تکون داد و کتش رو به چوب رختی آویزون کرد.
 

_ دو بسته رامیون خریدم. الان درست میکنم.
 

+ رامیون دوست ندارم.
 

بک با جدیت گفت. چان که  کتری برقی رو به برق زده بود پرسید:
 

_ خب چی دوست داری؟
 

+ همبرگر میخوام...
 

چشمهای پسر دیگه با تعجب گرد شد.
 

_ همبرگر؟ ساعت یک شبه...
 

+ جایی باز نیست؟
 

_ نه. من داشتم برمیگشتم همه جا تعطیل بود.
 

پوزخندی زد و گفت:
 

+ البته که تعطیله. چه توقعی داشتم... خیلی خب. همون رامیون خوبه. فقطط من زیاد نمیتونم بخورم. امیدوارم فکر نکنی غذاتو حیف و میل کردم.
 

اطلاع رسانی کرد و بعد خودش رو روی تخت انداخت. چان داشت بسته ی رامیون ها رو باز میکرد و تو فکر بود تا یه شمع برای بهتر شدن سردردش روشن کنه که بک ازش پرسید:
 

+ بیرون چیکار داشتی؟
 

با هیجان گفت:
 

_ رفتم رستوران رو از نزدیک دیدم.
 

+ مگه باز بود؟
 

_ نه... دیواراشو از پشت شیشه نگاه میکردم.
 

بک به پهلو سمت اون چرخید و ساعدش رو تکیه گاه سرش کرد. با نیشخند گفت:
 

+ تا این حد برای کارت هیجان داری؟
 

_ خب من از کارم واقعا لذت میبرم... هر کسی کارش رو دوست داشته باشه همینطوره مگه نه؟
 

با جدیت جواب داد:
 

+ نه... همه اینطور نیستن. بعضیا مجبورن کارشون رو دوست داشته باشن. اون افراد شبا تا دیروقت محل کارشون رو زیر نظر نمیگیرن.
 

دست های چانیول از حرکت ایستاد. اون پسر داشت درمورد خودش حرف میزد؟
 

_ تو جزو اون دسته از افرادی؟
 

بک با سوالش به خنده افتاد.
 

+ من؟ البته که نه... کی بدش میاد رئیس باشه؟ هزار نفر زیر دستت کار کنن و توام پول پارو کنی؟من از کارم خوشم میاد.
 

_ ولی با اینحال نرفتی رستوران رو زیر نظر بگیری...
 

چان به سادگی گفت و بعدش مشغول آماده کردن رامیون شد. بینشون سکوت طولانی ای شکل گرفت و بک چرخید و با گذاشتن سرش روی بالش به سقف خیره شد. کارش رو دوست داشت...

باید کارش رو دوست میداشت. این چیزی بود که مین هیون همیشه میخواست و حالا قرار بود به اون برسه. پس باید کارش رو دوست میداشت.
 

یک ربع بعد شامشون حاضر بود. فکر میکرد باید از رامیون بدش بیاد ولی اون رامیونها خوشمزه بودن. بی توجه ب اینکه یک نفر دیگه هم  کنارش مقدار زیادی از رامیون رو تو بشقاب خودش ریخت و شروع به خوردن کرد.
 

چان اول کمی با تعجب و بعد با یه لبخند محو عقب کشید و به پسر مقابلش نگاه کرد. میگفت رامیون دوست نداره ولی حالا دهنش با غذا پر و خالی میشد و بدون اینکه حرفی با چان بزنه و یا حتی نگاهش کنه مشغول خوردن شد.
 

برای چان تا حدودی عجیب بود. از وقتی که سوار ماشین شدن تا زمانی که به بوسان رسیدن اون پسر هر چند دقیق یکبار یه خوراکی خورده و حتی مطمئن بود عصر برای خودش از بیرون پیتزا سفارش داده. با اینحال الان طوری به نظر میرسید که انگار مدتهاست غذا نخورده.
 

+ میخوای تا آخرش به من زل بزنی؟
 

با حرف بک نگاهش رو به بشقاب خالیش داد. اون هم از نگاه خیره اش معذب شده بود؟
 

+ من از اون مدل آدما نیستم که برات غذا کنار بذارم. اگه شروع نکنی میتونم تنهایی همشو بخورم.
 

خم شد و کمی از غذا تو بشقابش ریخت. میشد گفت تا حدی به حرف زدنهای بک عادت کرده.
 

_ میگفتی دوست نداری که...
 

+ الانم نگفتم دوست دارم.
 

_ ولی داری میخوری.
 

+ چون میخورم به این معنی نیست که دوست دارم. فقط نمیخواستم غذات رو دستت بمونه.
 
 
بعد از زدن این حرف بک خمیازه ای کشید و از روی مبل بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد و  خواست سمت تخت بره که یهو یاد حرف و هشدار لی درمورد اون پسر شد.

تازه انگار مغزش به کار افتاد. پسر دیگه گی بود و حالا دیروقت تو اتاق اون تنها بودن. هه حتی مثل سریال های کلیشه ای کره ای براش رامیون هم درست کرده بود.
 

صبح هم اون گیج خواب بود ولی به یاد داشت که وقتی در رو برای چان باز کرده برهنه بوده. اون پسر چند ثانیه ماتش برده و به بدن اون نگاه میکرد. یکم پیشم که به جای شام خوردن رو صورت اون زل زده و نگاهش میکرد. حتی خودش پیشنهاد داد بک تو اتاقش بمونه... دستی به موهاش کشید و تو دلش از خودش پرسید
 

یعنی ممکن بود... رو بک کراش زده باشه؟
 

مگه دوست پسر نداشت؟ از اون سوال خندش گرفت. وفادار موندن به یه پارتنر واقعا جزو سخت ترین کارهای روی زمین بود.
 

چرخید سمت چان و دید که  داره بشقاب ها رو جمع میکنه.
 

+ چیزی برات موند که بخوای بخوری؟
 

مشکوک ازش پرسید و چان به سادگی جواب داد:
 

_ آره. زیاد گرسنم نبود.
 

چیزی نخورد چون به بک خیره شده بود. دستی به موهاش کشید و سعی کرد بدون اینکه اون پسر رو معذب کنه یا باعث شه احساس سرخوردگی بهش دست بده سوالش رو مطرح کنه.
 

+ میگم... تو از این موضوع ناراحت... یعنی اذیت نیستی؟
 

منظورش به نزدیکی و کنار چان موندن تو اون یک ساعت بود.
 

چان سرش رو بلند کرد و با کنجکاوی به بکهیونی که به خودشون و بعد انگار که به ظرفها اشاره میکرد نگاه کرد. پسره بعد از اینکه همه ی غذا رو خورده بود عذاب وجدان گرفت که شاید اون گرسنش باشه؟
 

_ نه مشکلی نیست. من میتونم خودمو کنترل کنم.
 

منظور اون از کنترل کردن در مقابل گرسنگی بود ولی بک طور دیگه ای متوجه شد. فکر کرد منظورش اینه که خودداری میکنه تا با دیدن بک تحریک یا وسوسه نشه.

پوزخندی گوشه ی لبش شکل گرفت. میدونست که مقاومت کردن در مقابل کسی مثل خودش جزو محالات بود و از الان مطمئن بود اون پسر قراره لحظات سختی رو بگذرونه. با اینحال پوزخندش رو از روی لباش پاک نکرد و با لحن سرگرم شده ای گفت:
 

+ امیدوارم واقعا بتونی خودت رو کنترل کنی. هر چند به نظر من خیلی کار سختیه.
 

البته که برای کسی مثل اون سخت بود. پسری که چان پرخوری هاش رو دیده بود قطعا نمیتونست برای مدت زیادی گرسنه بمونه. اون ها خیلی با هم فرق داشتن. چان از صبح متوجهش شده بود...
 

******************
 
این هم از پارت جدید😘😎

این سوءتفاهمی که برای بک پیش اومده قراره باعث شه خیلی اتفاق ها در آینده بیوفته😁🙈

امیدوارم دوستش داشته باشین قشنگای من و لطفا ووت و کامنت رو هم فراموش نکنین.🥰❤😚
 

Continue Reading

You'll Also Like

605K 13.6K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
2.3M 116K 65
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
1.1M 49.6K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC