The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.7K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

4

1.1K 324 102
By sabaajp

_ واقعا کنجکاو شدم بک... دقیقا چطور چنین فکری به ذهنت رسید؟

لی روی مبل لم داده بود و ازش سوال میپرسید. دوست عزیزش بالاخره صبح بهش زنگ زد و گفت برگشته سئول و لوکیشن خونه ی جدیدش رو ازش گرفت. شاید بعد از چندین روز زجر کشیدن تو این شهر گرفته حالا دیدن دوستش تا حدی میتونست حالش رو بهتر کنه. از لحظه ی ورودش به سئول تا شام دیشب تمام اتفاقات رو براش تعریف کرده و حالا هر دوشون روی مبل نشسته و درمورد اتفاقات اخیر صحبت میکردن.

+ تو اون لحظه تنها راه فراری که جلوی پام بود همین بود. رسما داشتن دختره رو بهم میچسبوندن.

_ باورم نمیشه... شرکت کردن تو یه مراسم که به افتخار برگشتت تدارک دیده شده قطعا خیلی بهتر از سه ماه زندگی کردن تو بوسانه. حالا فوقش میجو یکم بهت میچسبید.

چهره اش تو هم شد و گفت:

+ اصلا بهش که فکر میکنم کهیرمیزنم.

_بخاطر اینکه تو اون لحظه حرف دیگه ای نزدی قراره تا سه ماه بری بوسان بک هیچ میدونی این یعنی چی؟

با بیخیالی یه مشت چیپس چپوند تو دهنش و مشغول جویدن شد.

+ مگه قراره چه اتفاق مهمی بیوفته؟ همینکه از اون دو نفر دور میشم خودش خیلی چیز خوبیه. باورت نمیشه مین هیون روزی صد بار میپرسه آدرس خونه ی جدیدم کجاست. آه حتی نمیتونی تصور کنی تو این چند روز چقدر خودمو کنترل کردم که به جرم قتل نیوفتم زندان.

لی تکخندی زد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.

_ مشکلت اینجاست که هنوز خودت نمیدونی چه گندی زدی.

+ چه گندی زدم؟

_ بک... تو کسی هستی که حاضر نشدی برای یک هفته تو شهر نانسی طاقت بیاری چون میگفتی شهر کوچیک و کم امکاناتیه. رسما داشتی افسرده میشدی. الان بهم بگو ببینم. حست به سئول چیه؟ امکاناتش نسبت به پاریس بهتره یا بدتر؟

بک بلافاصله جواب داد:

+ افتضاحه. دقیقا مثل تفاوت بهشت و برزخ میمونه.

_ بفرما. تازه اینجا سئوله. پایتخت کره و کلی هم بهش میرسن. اون وقت بوسان کجاست؟ یه شهر خیلی خیلی کوچکتر و محدود تر. اگه اینجا در مقایسه با پاریس برزخ باشه اونجا قطعا جهنمه.

بک تا چند ثانیه با تعجب نگاهش کرد و بعد پوزخند حرصی ای زد و دستش رو تو موهاش فرو برد.

+ شت. همه چیز لحظه به لحظه داره بدتر میشه.

از روی مبل بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. در یخچالش رو باز کرد و وقتی هیچ چیزی داخلش به چشم نخورد در رو محکم به هم کوبید.

+ البته میتونیم امیدوار باشیم. با این وضع قبل از رفتن به بوسان قطعا از گرسنگی میمیریم.

لی با خنده از جاش بلند شد و نگاهش رو تو خونه چرخوند. اونجا واقعا نامرتب و کثیف شده بود. کف زمین به قدری کثیف بود که پای آدم به زمین میچسبید.

_ آخرین باری که اینجا رو مرتب کردی کی بوده بک؟

لی داشت دور خودش میچرخید و دنبال یه نایلون بزرگ برای جمع کردن آشغالا میگشت. اون همه جعبه ی پیتزا و نایلون ساندویچ به همراه قوطی های خالی نوشابه واقعا آدم رو کلافه میکردن.

+ اون روز قبل از اینکه بیام اینجا ظاهرا تمیزش کردن.

لی با چشمهای گرد شده پرسید:

_ منظورت از اون روز دو هفته پیشه؟

بک با گیجی کنار شقیقه اش رو خاروند و گفت:

+ دقیق نمیدونم روزا رو نشمردم.

_ اینطوری مریض میشی بک. واقعا زندگی کردن تو اینجور جایی...

بک چشمی چرخوند و با نیشخند گفت:

+ اوه پس بالاخره سر و کله ی مامان شینگ پیدا شد. دلم برات تنگ شده بود اوما.

لی بدون اینکه چیزی بگه چرخید و سمت اتاق خواب رفت. بعد از چند ثانیه صداش از تو اتاق به گوشش خورد.

_ واه این چه تابلوی باحالیه...

با عجله از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت:

_ نمیدونستم به نقاشی علاقه داری. این خیلی خفنه.

با نهایت بی حسی گفت:

+ علاقه ای ندارم.

_ پس چرا گوشه ی اتاقته؟

+ همون تابلوعس که گفتم روش بالا آوردم. مجبور شدم با خودم بیارمش اینجا تا پسره از دستم ناراحت نشه.

چهره ی لی تو هم شد و گفت:

_ اون رنگ زرد وسط تابلو بخاطر...

چشمکی زد و گفت:

+ خودشه.

_ خب میخوای باهاش چیکار کنی؟

+ یه وقت پسره خونه نباشه میبرم میندازمش دور. این چند روز همش مثل جن جلوم سبز میشده.

_ میندازیش دور؟ حیفه که...

+ توقع داری چیکار کنم؟ تابلویی که روش بالا آوردم رو بزنم به دیوار؟

لی دستی به سرش کشید و گفت:

_ اگه بخوای میتونیم بدیم ترمیمش کنن. خیلی ها تابلوهای نقاشی رو ترمیم میکننا.

بک خمیازه ای کشید و سمت اتاق خوابش رفت. در همین حین گفت:

+ بیخیال. من برای چنین چیزی پول نمیدم. همون بندازمش دور خیلی بهتره... میرم بخوابم. اگه خسته بودی تختم به اندازه ی توام جا داره اوما...

داخل اتاق شد و صدای آروم لی که میگفت " ولی حیفه ها" رو نشنید.

****************

باید بخاطر اینکه بالاخره تونست یه کار خوب بگیره و حداقل به بهانه ی اون به بوسان شهری که همیشه آرزو داشت توش زندگی کنه بره خوشحال میبود اما حرفهای بکهیون نمیذاشت خوشحالیش کامل باشه.

یا اون پسر زیادی اروپایی و رک برخورد میکرد یا واقعا بی ادب و بی نزاکت بود. هنوز باورش نمیشد که پسره بهش گفته چون از قبل میشناختتش به آقای بیون معرفیش کرده. حتی بهش میگفت نقاشیش مسخرست.

سرش درد گرفته و با وجود دو تا مسکن قوی هنوز بهتر نشده بود. سرش رو به اطراف تکون داد تا فکر اون پسر عجیب غریب رو از ذهنش بیرون کنه و فقط از کار جدیدش لذت ببره. با کیونگ تماس گرفته و قرار بود برای شام بهش سر بزنه. حالا هم در حال درست کردن شام بود. کیونگسو پاستا دوست داشت. برای همین اون الان به عنوان یه دوست خیلی مهربون داشت براش پاستا درست میکرد.

نیاز داشت درمورد این اتفاقات با کیونگسو صحبت کنه و بهش بگه که با پسر بیون جون وو همسایه اس. اینطوری حداقل کمی تخلیه میشد و خودخوری نمیکرد. کمی بعد کیونگ باهاش تماس گرفت و گفت تا ده دقیقه دیگه بهش میرسه.

میز شام رو چید و طبق عادت همیشگیش یکی از شمع های معطرش رو که جدیدا برای آروم کردن اعصابش بهش پیشنهاد داده بودن روشن کرد و روی میز گذاشت. چانیول آدم لوس یا بی جنبه ای نبود.

فقط بعضی اوقات میگرنش به شدت اذیتش میکرد و برای رهایی ازاون درد لعنتی مجبور بود دست به هرکاری بزنه. حالا هم چند وقتی میشد که با اون شمع های معطر سردرد و اعصاب خوردیش رو تا حدی آروم میکرد.

با به صدا در اومدن زنگ در خونهاش فکر کرد کیونگسو پشت دره و با لبخند در رو براش باز کرد.

+ اوه عزیزم واقعا به موقع اوم...

با دیدن چهره ی درهم بیون بکهیون که پشت در بود حرفش رو نصفه رها کرد و به مرد خیره شد. خیلی عجیب بود. یکم پیش داشت بهش فکر میکرد و حالا اون جلوی در خونه اش بود. بک به شدت بدنش رو سفت گرفته بود و دندوناش رو به هم فشار میداد. لبخند به شدت فیکی زد و گفت:

_ سلام چانیول... شب بخیر.

چانیول فورا سرش رو به نشونه ی احترام بالا پایین کرد و در جواب گفت:

+ سلام بکهیون شی. حالتون... اوم حالتون خوبه؟

بک به خودش داشت میپیچید و دستهاش مشت شده بود.

_ راستش... دوستم تازه از پاریس اومده تا بهم سر بزنه. امروز داشت خونه رو مرتب میکرد که یه اشتباهی رخ داد. دستمال کاغذیا تو راه آب دستشویی گیر کردن و...

با دیدن نگاه متعجب و ابروهای بالا داده ی چانیول هوفی کشید و گفت:

_ میشه... میشه بذاری از دستشوییت استفاده کنم؟

چانیول سریعا سر تکون داد و با لبخند گفت:

+ بله حتما.

از جلوی در کنار رفت و بک خودش رو پرت کرد داخل. بیشتر از این نمیتونست خودش رو نگه داره و واقعا از این بابت که چانیول سوالای مختلف ازش نپرسید خوشحال بود. طراحی داخلی واحدها تقریبا شبیه به هم بودن برای همین میدونست که سرویس بهداشتی دقیقا کجاست. داخل شد و در رو پشت سرش بست.

شاید دستشویی همیشه یکی از بزرگترین مشکلات بک در کودکی بود. هیچ زمان نمیتونست بیشتر از ده دقیقه خودش رو نگه داره و در آخر خودش رو تخلیه میکرد. حالا هم زمان نگه داشتنش تموم شده و خیلی خوش شانس بود که همسایه ی خوبی مثل چانیول نصیبش شده بود.

وقتی کارش تموم شد جلوی آیینه سر و وضعش رو مرتب کرد و با لبخند از در بیرون رفت. حالا به جز چانیول یه پسر دیگه هم کنارش وایساده بود و از فاصله ی خیلی کم با هم پچ پچ میکردن.

دست چانیول رو بازوی پسر دیگه بود و ظاهرا خودشون با اون نزدیکی مشکلی نداشتن. یکم زیاد از حد معمول به هم نزدیک نبودن؟ یه تای ابروش اول بالا رفت و بعد کم کم جاش رو به نیشخند روی لبش داد.

چانیول در حال توضیح دادن درباره ی حضور بک تو خونه اش بود که نگاهش بهش افتاد. لبخند معذبی زد و پرسید:

+ بکهیون شی... مشکلتون حل شد؟

کیونگسو هم حواسش به بک جلب شد و سرش رو به نشانه ی سلام دادن بالا و پایین کرد. یعنی اون پسر واقعا کسی بود که باعث شد لبتاب و پایان نامه ی عزیزش نابود شه؟

نگاه بک به میز شامی که چیده شده بود افتاد. یه ظرف بزرگ پر از پاستا با دو بشقاب خالی مقابل هم. یه شمع هم که روی میز روشن بود. این قطعا یه قرارعاشقانه بود. یعنی پارک چانیول...

نیشخندش عمیقتر از قبل شد و دستهاش رو تو جیب شلوارش برد. با دو قدم نزدیکشون شد و ایستاد.

_ عالی بود. میبخشی که مزاحم قرارتون شدم. شما آقای؟

رو به کیونگ پرسید و اون خیلی مودبانه و با لبخند جواب داد:

# دو کیونگسو هستم.

_ هوم دو کیونگسو شی... من بکهیونم. همسایه ی جدید چانیول. تو واحد روبرویی میمونم.

# بله میدونم. چان درموردتون بهم گفته بود.

_ واقعا؟ خب عالی شد پس. بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم. من دیگه میرم.

چان کنار کشید تا بتونه سمت در بره و با لبخندش بدرقه اش کرد. بک قبل از خارج شدن از در چرخید سمتش و گفت:

_ راستی از رستوران باهات تماس گرفتن؟
+ نه. به جز دیروز که ازم خواستن برای بستن قرارداد اونجا بودم دیگه تماسی ازشون نداشتم.

_ پس حتما فردا بهت زنگ میزنن. قراره دو روز دیگه با اولین پرواز بری بوسان. بهتره از همین الان وسایلت رو جمع کنی. درمورد سایر جزئیات همه چیز رو باهات هماهنگ میکنن.

چان با شنیدن اون خبر خیلی خوشحال شد. باورش نمیشد رویاش داره به واقعیت تبدیل میشه و همین هم باعث بالا رفتن ضربان قلبش و لبخند پهن روی لبش شد.

+ خیلی ممنونم از اطلاع رسانیتون. حتما وسایلم رو جمع میکنم.

بک نیم نگاهی به پسر کوتاه تر پشت سر چانیول انداخت و پرسید:

_ نمیدونی قراره چه کسی رو به عنوان ناظر همراهت به بوسان بفرستن؟

+ نه. هنوز خبری بهم ندادن. شما میدونین کیه؟

بک چشمکی زد و دستش رو تو هوا براش تکون داد.

_ پس فردا تو فرودگاه میبینمت همسایه ی عزیز.

برای کیونگسو دست تکون داد و گفت:

_ از آشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم آقای دو. شب بخیر...

بعد هم از در خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست. چانیول چرخید سمت کیونگسو که با بی حسی هرچه تمامتر به در بسته خیره شده بود و پرسید:

+ منظورش از اینکه گفت تو فرودگاه میبینمت چی بود؟ میخواد برای بدرقه ام بیاد؟

کیونگ تکخندی زد و گفت:

# شاید بخاطر این گفت تو فرودگاه میبیندت چون خودش قراره به عنوان ناظر همراهیت کنه.

**************

لی بشقاب پر از مرغ سوخاری رو مقابل دوستش که سرش تو گوشیش بود گذاشت و گفت:

_ مطمئنم از خوردنش لذت میبری. شروع کن.

لیوان نوشیدنیش رو از روی میز برداشت و به بشقاب اشاره کرد. بک گوشیش رو کنارش روی میز گذاشت و با لبخند گفت:

+ واقعا راسته که میگن هیچکسی مادر آدم نمیشه. حالا هم خونه ام مرتبه و هم یه شام خوشمزه قراره بخورم.

لی به حرفش خندید و گفت:

_ پس برای همین اصرار داشتی برگردم سئول تا خونه ات رو مرتب کنم نه؟

بک با خنده سر تکون داد و تکه ای مرغ داخل دهنش چپوند. لی هم با غذاش مشغول شد و لبخند زد. همینکه اومدنش به کره حال دوستش رو کمی بهتر کرده باعث خوشحالی بود. بک خیلی کم پیش میومد که خوشحال شه و از ته دل بخنده.

چند سال بود برای بهتر کردن حال دوستش تلاش میکرد اما از یه جایی به بعد فهمید که برای بهتر کردن حالش فقط کافیه کنارش باشه و به حرفهاش گوش بده.

+ باورت نمیشه یکم پیش چی فهمیدم...

_ کی؟

+ وقتی بیرون بودی. دستشوییم گرفت و تو هم که دستشویی رو به فاک داده بودی.

یه تای ابروی لی بالا رفت.

_ دستشویی مشکلی نداشت بک.

+ راه آبش کیپ شده بود.

_ فقط باید سیفون رو میکشیدی. لوله ها قدیمی ان و برای همین ممکنه اینطور به نظر بیاد که خرابه ولی در اصل مشکلی نداره.

بک با پوزخند کمی دیگه مرغ تو دهنش گذاشت و گفت:

+ فکر میکردم خرابه. برای همین رفتم جلوی خونه ی چانیول. یکم خجالت آور بود ولی بهتر از کثیف کردن لباسم تو این سن و ساله نه؟ بگذریم. در رو باز کرد و کشید کنار تا از سرویس بهداشتیش استفاده کنم. باورت نمیشه بعد از اینکه از دستشویی بیرون اومدم چی دیدم.

لی با کنجکاوی به دوستش نگاه میکرد.

_ چی دیدی؟

+ اون پسره چانیول... تو کار پسراست.

بک با لبخند پیروزمندانه ای گفت و لیوان نوشابه اش رو خالی کرد.

_ از کجا فهمیدی؟

+ با دوست پسرش قرار شام داشت. یه میز عاشقانه چیده بود و برای رمانتیک تر کردن فضا شمع هم روشن کرده بودن. وایی باورت نمیشه. وقتی از دستشویی بیرون اومدم تو حلق هم بودن.

لی با کنجکاوی پرسید:

_ داشتن همدیگه رو میبوسیدن؟

+ اگه یکم دیرتر از دستشویی بیرون اومده بودم همین کار رو هم میکردن.

لی بعد از چند ثانیه با صدای بلند به خنده افتاد و با دست روی میز زد. خنده اش باعث میشد خود بک هم به خنده بیوفته. نزدیک به یک دقیقه هر دو نفر با صدای بلند خندیدن و بعد لی گفت:

_ واه...فکر کنم حق با تو بوده پس. حتما دخترای این دوره و زمونه عوض شدن. ندیده دارم ناامید میشم.

+ اتفاقا برای کسی مثل تو خیلی هم خوبه. اینطوری دیگه حتی تحریک هم نمیشی. کاملا میتونی آزاد و رها برای خودت بچرخی. من باید یه فکری به حال خودم بکنم. احتمالا آخرش منم مجبور شم بزنم تو کار پسرا.

ابروهای لی با شنیدن بخش دوم حرفهای بک بالا رفت و پرسید:

_ حالا تو چرا از دونستن همچین چیزی خوشحال شدی؟ چرا لبهات میخنده؟

بک با خوشحالی یه تیکه از مرغ تو ظرف لی برداشت و برای خودش گذاشت.

+ فقط به نظرم بامزس. باید پسره رو ببینی. خیلی مودبه. فکر کنم هر بار قبل از سکس هزاربار از پارتنرش اجازه بگیره. آیش حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه اشتهامو از دست بدم.

به دنبال این حرف گاز محکمی به مرغ تو دستش زد و باعث شد لی در عین مشکوک شدن بهش بخنده. کمی دیگه شوخی کردن و بک از فانتزی های جنسیش برای دوستش حرف زد و تا جایی که تونست دخترهای این کشور رو نفرین کرد. بالاخره بعد از نیم ساعت از پشت میز بلند شد و بشقاب خالیش رو برداشت و داخل سینک گذاشت.

+ یه فیلم جدید دانلود کردم. بیا با هم ببینیمش.

_ فیلم عادیه یا پورن؟

با نیشخند گفت:

+ مگه فرقی هم داره؟ به هر حال هردوشون سرگرم کنندن. هرچند من خودم شخصا دومی رو ترجیح میدم.

رفت و خودش رو روی مبل انداخت. تلویزیون روشن بود و اون در تلاش بود تا گوشیش رو به تلویزیون وصل کنه. لی بعد از برداشتن بشقابش سمت مبل رفت و کنار بک نشست. بک سرش پایین بود و دنبال فیلم مناسب میگشت. میدونست بک همیشه دنبال کارهای ریسکی و پرخطر میگرده.

اینکه یکم پیش با هیجان درمورد گرایش جنسی پسره حرف زده و تو این چند روز زیاد حین مکالماتشون به اون اشاره میکرد برای لی عجیب و تا حدی هشدار دهنده بود.

بک زود به زود از چیزهای مختلف خسته میشد. برای همین هر چند وقت یکبار سرگرمی هاش رو عوض میکرد. گاهی از یه فرد به خصوص خوشش میومد و میوفتاد دنبالش. بعد ازاینکه ازش خسته میشد و دلش رو میزد بلافاصله اون فرد رو از زندگیش حذف میکرد. همیشه هم اولین چیزهایی که درمورد فرد جدید میگفت اطلاعاتی بود که با هوشمندی درموردش کسب کرده بود. دقیقا مثل حرفهایی که الان درمورد پارک چانیول میزد...

_ فیلمو ول کن. بیا یکم حرف بزنیم.

+ لی... واقعا دارم نگرانت میشم. تو تا حالا تست سنجش هورمونهای جنسی دادی؟ این حجم از سکس هراسی واقعا طبیعی نیست.

اخمهاش تو هم رفت و گفت:

_ حرف زدن الانمون چه ربطی به سکس داره؟

+ از ترس اینکه نکنه یه وقت پورن بذارم میخوای مثل دخترای پرحرف سرمو بخوری.

_ نه بک... واقعا میخوام باهات حرف بزنم. میشه فقط برای دو دقیقه گوشیت رو بذاری کنار؟

بک با بیخیالی بدون اینکه گوشیش رو کنار بذاره گفت:

+ خیلی خب. بگو ببینم. در مورد چی میخوای حرف بزنیم؟

_ این پسره. از اینکه فهمیدی گیه... یعنی با دونستن گرایشش... نظرت عوض نشده؟

+ برای چی باید نظرم عوض شه؟

_ خب به هر حال... توام یه پسری بک و خیلی هم جذابی. الان شرایط یکم تغییرکرده نه؟ به خصوص که قراره سه ماه تو یه شهر خلوت بمونین و توام خیلی زود حوصلت سر میره.

حرفش نیشخند خبیثانه ای به لب بک آورد و باعث شد گوشیش رو خاموش کنه و به گوشه ای بندازه.

+ بیخیال مرد. یعنی تا این حد بهم بی اعتمادی؟ فکر میکنی پسره رو تنها گیر میارم و بهش تجاوز میکنم؟ درسته گفتم دخترای اینجا اصلا جذاب نیستن ولی خب چشمم دنبال دوست پسر بقیه نیست.

لی با قیافه ی پوکر چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

_ منظورم به تو نبود...

+ پس منظورت چیه؟

_ میگی پسره درشت هیکل و قد بلنده. حالا هم اگه گی باشه ممکنه...

حرفش رو ادامه نداد و فقط به برنامه ی مسخره ی تلویزیون خیره شد. میدونستبک منظورش رو تا چند ثانیه ی دیگه میفهمه و همین هم شد. دقیق پنج ثانیه طول کشید تا بک متوجه منظورش بشه و با صدای بلند داد بزنه:

+ یا... اون خیلی غلط میکنه بخواد چنین غلطی بکنه. جوری محکم میزنم تو...

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شه. دستی تو موهاش کشید و بعد از چند لحظه با لبخند چرخید سمت دوستش و گفت:

+ بهت اطمینان میدم اگه یه روز بخواد اون اتفاق بیوفته قطعا من یا مردم یا طبقه ی بالا رو دادم اجاره. غیر از این دو حالت امکان نداره میفهمی؟... امکان نداره.

**************

امروز دوشنبه بود و برای فردا باید میرفت بوسان. هیچ احساس خاصی نسبت به این تغییر نسبتا بزرگ نداشت. پدرش با هیجان یه لیست بلند بالا از مکانهایی که میتونست برای تفریح و وقت گذروندن بهشون سر بزنه براش تهیه کرده و به دستش داده بود. متاسفانه سرگرمیای اون با پدرش زمین تا آسمون تفاوت داشت.

قطعا پیک نیک رفتن و تو یه ارتفاع نسبتا بلند طلوع و غروب آفتاب رو تماشا کردن هیچ زمان جزو تفریحات مورد علاقه اش نبودن. اما برای اینکه دلش رو نشکنه با لبخند فیکی تشکر کرده و حتما قول داده بود بهشون سر بزنه.

ساعت نزدیکای یازده صبح بود که چانیول برای هماهنگ کردن همه چیز بهشون سر زد و لیست وسایل مورد نیازش رو به مین هیون داد تا براش تهیه کنن. یا دیدن بک لبخند زد و خیلی محترمانه سلام داد ولی بک خیلی جدی باهاش برخورد کرد.

مین هیون دقیقا تو دهنش وایساده بود و هنوز اصرار داشت ممکنه اون دو نفر همدیگه رو بشناسن. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد تا هم با مین هیون خیلی برخورد نداشته باشه و هم چانیول سوتی ای نده.

داشت سمت پله ها میرفت تا وسایلش رو از تو اتاق جمع کنه که پدرش از بالای پله ها صداش کرد.

_ بک نیا بالا... چند دقیقه دیگه راننده ی سولیون جیون رو میاره میشه تحویلش بگیری؟

جیون رو تحویل میگرفت؟ مگه اون پرستار بچه بود؟

+ پدر راستش یکم کار دارم باید به اونا...

_لطفا بک... کمرم درد میکنه نمیتونم زیاد سر پا بایستم. یکم دیگه هم جلسه دارم.

بک با تعجب از پایین به پدرش نگاه میکرد.

+ خب وقتی جلسه دارین جیون چرا میاد اینجا؟ قراره تو جلسه همراهتون باشه؟

_ نه لطفا ببرش اتاق خودت. بچه ی خیلی خوبیه فقط ناهار میخوره و کارتون میبینه. لطفا بک... بخاطر من انجامش بده.

قیافش پوکر شد و به دنبال اصرار دوباره ی پدرش سمت در ورودی رفت و با اخم و دستهای تو جیب به محیط بیرون نگاه کرد. چند دقیقه منتظر موند ولی خبر از ماشین نشد.

نخ سیگاری بیرون کشید و گوشه ی لبش گذاشت. بعد از روشن کردنش پک محکمی بهش زد و پلکهاش رو روی هم گذاشت. زیر لب با خودش گفت:

+ غیر قابل باوره. رسما ازم خواسته پرستاری پسر پرحرف سولیون رو بکنم. این کار مناسب مین هیونه نه من. من نمیتونم اینجوری زندگی کنم. واقعا غیر قابل باوره. واقعا...

_ چی غیر قابل باوره؟

با شنیدن صدای آشنایی از فاصله ی کم پلکهاش رو باز کرد و چانیول رو کنار خودش دید. امروز دیگه تیپ رسمی نزده و مثل اولین ملاقاتشون با هودی و شلوار جین و کلاه کپ مقابلش حاضر شده بود.

اون پسر عادت داشت به همه لبخند بزنه؟ نمیدونست. به اون که همیشه لبخند میزد. یه چال گونه ی عمیق هم تو چهره اش به چشم میخورد.

+ هی چانیول... فکرمیکردم باید تا الان رفته باشی.

سعی کرد کمی هیجان قاطی صداش کنه و نگاهش رو به اطراف داد. اینکه بقیه کلافگیش رو بتونن ببینن اصلا براش خوب نبود. چرا اون ماشین لعنتی پیداش نمیشد؟

_ راستش خودمم فکر میکردم کارم زودتر تموم شه. مین هیون شی درمورد برنامه ها و زمانی که کارم باید تموم میشد برام توضیح دادن. برای همین یکم طول کشید.

بک تکخندی زد و گفت:

+ اوه که اینطور. مطمئنم مکالمه ی هیجان انگیزی بوده.

_ بله واقعا هیجان انگیز بود. بهم توضیح دادن که دو روز در هفته استراحت دارم و این عالیه. از طرفی در مورد روش پرداخت حقوق هم برام توضیح دادن. همه چیز خیلی عالی بود.

اون پسر از مین هیون خوشش اومده بود؟ انقدر احمق بود؟

+ نظرت درمورد مین هیون چیه؟

چان با لبخند و خوش رویی جواب داد:

_ واقعا محترم و با شخصیت هستن. درست مثل پدرتون. خیلی هم جاافتاده و با جذبه به نظر میان.

بک با بی حسی هر چه تمام تر نگاهش میکرد وقتی حرفش تموم شد لبخند مسخره ای تحویلش داد.

+ خوبه. از چیزی که فکر میکردم بی سلیقه تری.

_ ببخشید؟

دستی تو موهاش کشید و گفت:

+ هیچی. اگه کار دیگه ای نداری میتونی بری. مطمئنم افرادی هستن که بخوای روز آخر اقامتت تو این شهر باهاشون وقت بگذرونی.

چانیول که منتظر مونده بود تا با بکهیون تنها شه و سوالاتش رو ازش بپرسه الان موقعیت رو مناسب دید و برای همین به حرف اومد.

_ راستش یه سوال برام پیش اومده. شما گفتین منو به این دلیل که همسایه هستیم انتخاب کردین.

+ خب

_ خب اونوقت... وقتی با مین هیون شی حرف زدم گفتن خودتون اصرار داشتین که به عنوان ناظر به بوسان بیاین. الان من کمی گیج شدم...

+ کجای این اتفاق گیج کنندست؟

چان بعد از کمی مکث سوال اصلیش رو مطرح کرد.

_ بخاطر این میخواین با من بیاین چون به کارم اعتماد ندارین و فقط نمیخواین جلوی پدرتون اعتبارتون رو از دست بدین درسته؟ فکر میکنین ممکنه گندی بالا بیارم؟

بک با ابروهای بالا داده و متعجب به پسر مقابلش خیره شد و بعد از چند ثانیه زد زیر خنده. اون پسر خیلی خودش و کارش رو جدی گرفته بود. حقیقتا نه اون پسر و نه کاری که قرار بود بکنه ذره ای براش اهمیت نداشت. تنها چیزی که براش مهم بود این بود که زیاد دور و بر برادر و خواهرش نپلکه...

چان با تعجب به پسری که داشت با صدای بلند میخندید نگاه کرد و پرسید:

_ چرا میخندین؟

+ وایی مرد... واقعا بخاطر چنین چیزی گیج شدی؟

_ خب راستش. شاید شما خیلی درمورد من و کارم اطلاع نداشته باشی ولی من واقعا کارم خوبه. یعنی خیلی خیلی خوبه. نیازی به نگرانی نیست. من گند نمیزنم.

بک دست از خندیدن کشید و گفت:

+ راستش چانیول... اینکه تو کارت تا چه حد حرفه ای هستی یا اینکه قراره با دیوارهای رستوران چیکار کنی ذره ای برای من اهمیتی نداره. یعنی من خودم هیچ زمان به این چیزها علاقه نداشتم و توجه هم نکردم. اگه الان دارم به بوسان میام دلیلم کاملا شخصیه... پس خیالت راحت باشه. بخاطر تو نیست که دارم به بوسان میام.

چان یکم با تعجب نگاهش کرد و بعد با یه لبخند معذب سر تکون داد. اینکه یه نفر خیلی واضح تو روت بگه که کارت براش اهمیتی نداره بی ادبانه بود. حداقل از نظر چانیول ولی خب... به اون ربطی نداشت که شخصیت فرد کنارش چطوریه. اون فقط باید کارش رو انجام میداد.

_ بله درسته. خب پس من دیگه میرم...

خواست از پله ها پایین بره که بک گفت:

+ فردا صبح با هم بریم فرودگاه دیگه...

_ حتما. صبح میبینمتون.

+ پس لطفا صبح من رو هم بیدار کن. صبح زود بیدار شدن یکم برام سخته.

بعد از چند ثانیه مکث سر تکون داد و لبخند زد. بک با یه لبخند کج براش دست تکون داد بعد سرش رو تو گوشیش کرد.

درست چند دقیقه بعد از رفتن چانیول ماشین مشکی ای مقابل درب ورودی نگه داشت و با باز شدن در پشتی جیون با خنده بیرون پرید. کوله پشتیش رو از راننده تحویل گرفت و با هیجان از پله ها بالا رفت. با رسیدن به بکهیون لبخند زد و گفت:

_ سلام ظهر بخیر...

بک نگاهی به ساعتش انداخت و به آرومی جواب سلامش رو داد. جیون کوله پشتیش رو در آورد و جلوی بک گرفت.

+ چیکارش کنم؟

_ برام نمیارین؟

+ مگه من خدمتکارتم؟

جیون با تعجب کوله پشتیش رو عقب کشید و دوباره دو شونه اش انداخت.

_ آخه بابابزرگ همیشه برام میاره. میگه سنگینه منم بچم...

+ من بابابزرگت نیستم.

بعد هم چرخید و سمت در ورودی رفت. جیون با لبخند دنبالش راه افتاد و پرسیدک

_ بابابزرگ کجاست؟

+ جلسه داره.

_ یعنی اینجا نیست؟

+ اگه بود منو نمیفرستاد تا تو رو تحویل بگیرم.

جیون با هیجان پرسید:

_ واه یعنی قراره پیش شما بمونم؟

از هیجان بچگانه ی خواهرزاده اش خندش گرفت و در جواب گفت:

+ هیجان انگیزه؟

_ آره اون بار با هم کارتون دیدیم.

با پوزخند جواب داد:

+ یکم بیشتر فکر کن. اون روز فقط من کارتون دیدم. تو خوابت برد.

از پله ها بالا رفت و جیونم مثل جوجه اردکایی که مامانشون رو دنبال میکردن پشت سرش از پله ها بالا میرفت. وقتی به بالای پله ها رسیدن جیون به نفس نفس افتاده بود.

_ اون روز خیلی خوابم میومد. ولی امروز سرحال ترم. نیازی نیست نگران باشین.

بک سمت اتاقش میرفت و در این حین پرسید:

+ برای چی باید نگران باشم؟

_ این بار با همدیگه کارتونو تموم میکنیم.

+ اگه فکر میکنی این بارم میشینم باهات از اون کارتونای مسخره نگاه میکنم باید بگم که سخت در اشتباهی.

_ چرا؟ دوستشون ندارین؟

+ نه دوست دارم و نه وقتشو. پس مثل یه بچه ی خیلی خوب میشینی یه گوشه صداتم درنمیاد تا من کارامو بکنم.

جیون قدمهاش رو سریعتر برداشت و با رسیدن به بک دستش رو گرفت. چون اسمارتیزای رنگی خورده و دستش عرق کرده بود با گرفتن دست بک باعث نوچ شدن رنگی شدن دستش شد و داد بک هوا رفت.

+ یا... این دیگه چه کوفتیه؟

دستشو رو به شدت از تو دست بچه بیرون کشید و با غیض و قیافه ی در هم دستش رو نگاه کرد. این کارش از دید مین هیونی که تازه داشت از اتاق پدرش بیرون میومد پنهان نبود.

+ چرا همیشه دستات کثیفه؟ نمیتونی قبل از اینکه به بقیه دست بزنی یه نگاهی به خودت بندازی؟

جیون فورا دو قدم عقب رفت و هول شده گفت:

_ ببخشید یادم نبود دستام کثیفن. به لباستون دست نزدم.

مین هیون با اخم سمت بکهیون و جیونی که سرش رو پایین انداخته و دستهاش رو نگاه میکرد رفت و گفت:

# اینجا چه خبره؟

بک بی توجه به عذرخواهی جیون با دیدن برادرش به اون بچه اشاره کرد و گفت:

+ پدر گفت تحویلش بگیرم. منم همینکار رو کردم. از الان به بعدش دیگه با تو.

جیون سریعا سرش رو بلند کرد و با بغض گفت:

_ ولی من میخوام پیش شما بمونم.

+ من کار دارم. دایی مین هیونت خیلی خوب ازت پذیرایی میکنه.

مین هیون با جدیت گفت:

# این مسخره بازیا چیه؟ چرا سر بچه داد میزنی؟

جیون در جواب دایی بزرگترش گفت:

_ من یادم رفته بودم دستام کثیفه. دایی اشتباهی نکرده.

این حرفش باعث شد بک با تعجب نگاهش کنه و با دیدن اون حجم از مظلومیت تو چشمهای پسر بچه کمی بابت اینکه یهویی از کوره در رفته ناراحت بشه. دست تمیزش رو بالا آورد و به صورتش کشید.

اون بچه کار خاصی نکرده بود. خود بک هم هیچ زمان تا این حد به یه بچه تند نمیشد. دلیلش فقط این بود که اون پسر یه نسبت خونی با سولیون داشت؟

مین هیون خم شد روی زانوش و گونه ی تپل جیون رو بوسید.

# عیب نداره عزیزدلم. بکهیون بی ادبه... بیا با من بریم اتاقم میتونی پشت کامپیوتر بشینی و بازی کنی.

جیون سرش رو بلند کرد و نگاه ناامیدی به بک انداخت. بک با دیدن همون نگاه کمی این پا و اون پا کرد و در آخر گفت:

+ من کار دارم. اگه میخوای پیش من بمونی دنبالم بیا. البته قبل از اینکه بیای تو اتاقمو همه چیز رو به گند بکشی برو دستاتو خوب بشور فهمیدی؟

جیون بلافاصله لبهاش به خنده باز شد و دوید سمت دستشویی. کوله پشتیش رو روی زمین انداخته بود که بک خم شد براش برداشت.

حق به جیون بود. اون کوله پشتی برای یه بچه به سن و سال اون واقعا سنگین بود. مین هیون هم از روی زمین بلند شد و نگاه جدیش رو به بک داد.

# اون بچس. لازم نیست حداقل به اون نشون بودی تا چه حد با ما متفاوت و عجیب غریبی.

بک چند ثانیه با بی حسی تمام تو چشمهای برادرش نگاه کرد و بعد پوزخند زد.

+ فعلا اون داره به من نشون میده که چقدر با شماها متفاوته. آخه انگار از من خوشش اومده. درست برخلاف شماها...

بعد هم از کنارش رد شد و سمت اتاقش رفت. شاید حالا که جیون کمی بیشتر از بقیه به اون اهمیت میداد باید تو نوع رفتارش با اون بچه کمی بازنگری میکرد.

************

سرش تو گوشیش بود که با دیدن سایه ی یه نفر درست بالای سرش نگاهش رو به بالا داد و با چشمهای کنجکاو جیون مواجه شد. روی مبل تو اتاقش دراز شده و با گوشیش بازی میکرد. جیون درست بالای سرش وایساده و اون از پایین چهره ی بچه رو برعکس میدید.

+ چی میخوای؟

جیون با لبخند و چشمهای درخشانش به اون نگاه میکرد.

_ بابامم از این بازیا تو گوشیش داره.

+ آها... چه جالب.

جیون بیشتر رو سرش خم شد و گفت:

_ گاهی وقتا میذاره منم بازی کنم.

بک فهمید منظورش از اون حرفها چیه. پسر بچه نسبتا بامزه بود و همین که به بک توجه نشون میداد باعث میشد تاحدی بک ازش خوشش بیاد. از روی مبل بلند شد و نشست.

+ بیا اینجا ببینم.

جیون با کنجکاوی سمتش رفت و کنارش روی مبل نشست. البته این بار با فاصله و دستاشم پشتش گذاشت تا یه وقت باعث عصبانیت بک نشه. بک متوجه این کارش شد و لبخند زد.

+ بلدی این بازی رو؟

_ آره. میتونم از اون ماشینا جلو بزنم.

+ ازاون ماشینا جلو زدنه که مهم نیست. باید بتونی طبق نقشه ای که این بالاس پیش بری. میتونی؟

جیون یکم بیشتر روی گوشی خم شد و با دقت به نقشه ی ریز اون بالا نگاه کرد.

_ بازی بابام آسون تره. با این بلد نیستم.

بک پوزخند زد و گفت:

+ تعجبی هم نداره. این بازیا برای افراد باهوش طراحی شدن نه یکی مثل بابای تو.

_ مگه بابای من باهوش نیست؟

بک با نیشخند به مبل تکیه زد و گفت:

+ البته که باهوش نیست.

_ از کجا میدونین؟

+ چون نمیتونه چنین بازی ای رو جلو ببره. و چون با مامانت ازدواج کرده.

جیون با تعجب نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت.

_ یعنی اگه با مامان ازدواج نمیکرد باهوش میشد؟

+ البته. اگه از مامانت جدا شه قطعا باهوش میشه.

جیون آهای بلندی گفت و سر تکون داد. مطمئن بود امروز که برگرده خونه به اون دو نفر گیر میده که از هم جدا شن و تا چند روز اعصابشونو بهم میریزه. این عالی بود...

جیون یهو گفت:

+ اما من با مامانم ازدواج نکردم. یعنی من باهوشم؟

بک گوشیش رو مقابل بچه گرفت و گفت:

+ بازی کن ببینیم باهوشی یا نه.

جیون با ذوق گوشی رو از دست بک گرفت و مشغول بازی کردن شد. بک یه پاش رو روی دیگری انداخت و به پسر نگاه کرد. حالا که سرش رو پایین انداخته بود لپ های بامزش بیشتر به چشم میومدن و و دماغ کوچولوش و لبهای صورتی کوچیکش باعث میشدن برخلاف خواسته ی قبلیش به این موضوع که اون پسر واقعا یکی از خوشگل ترین پسربچه هایی عه که دیده اعتراف کنه.

جیون بعد از چند ثانیه گوشی رو سمتش گرفت و خیلی مودبانه گفت:

_ نمیتونم. یکی از جوناتون کم شد. خودتون بازی کنین تا نبازین.

+ جونش نامحدوده نمیخواد نگران باشی.

_ یعنی بازم بازی کنم؟

به آرومی سر تکون داد و بعد جیون با لبخند دوباره مشغول بازی شد. چند دقیقه در سکوت سپری شد و در آخر بک پرسید:

+ هی بچه... تو... از من خوشت میاد؟

جیون سرش رو بلند کرد و به چشمهای بک خیره شد.

_ آره. بامزه این. تازه با هم کارتون دیدیم و داریم بازی میکنیم.

+ فقط همین؟ بخاطر همین چیزا ازم خوشت میاد؟

خب نمیتونست از یه بچه ی چهار ساله توقع داشته باشه دلایل منطقی و مهمی برای دوست داشتنش بیاره ولی خب... براش جالب بود. اونها خیلی کم با هم برخورد داشتن اما جیون تا حدی باهاش احساس راحتی میکرد.

_ بخاطر یه چیز دیگه هم ازتون خوشم میاد.

جیون گوشی بک رو خاموش کرد و روی مبل گذاشت. بعد هم روی مبل بلند شد و ایستاد.

+ بخاطر چی؟

_ میشه بیام نزدیک تر؟

درخواستش رو محترمانه بیان کرد و باعث شد بک به آرومی سر تکون بده. جیون بهش نزدیک شد و بعد دستهای تپلش رو باز کرد و دور گردن بک انداخت. حالا اینطوری بک رو تو آغوش گرفته بود.

بک به هیچ عنوان آدم احساساتی ای نبود. اما اون آغوش کوچولو به نظرش کیوت بود. جیون بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و گفت:

_ چون بابابزرگ دوستتون داره. اون شب میگفت خیلی دوست داره بغلتون کنه ولی شما دوست ندارین بغل شین. بابابزرگ آدم خوبیه. وقتی شما رو دوست داره یعنی شما هم آدم خوبی هستی.

بک چند ثانیه از اون فاصله ی کم به جیون نگاه کرد و بعد خندید. چیون هم با خنده کنارش نشست و بهش تکیه داد.

+ این حرفها رو به مامان بابات نزن. اصلا خوششون نمیاد.

_ چرا؟

+ چون از من خوششون نمیاد.

جیون با خنده شونه ای بالا انداخت و گفت:

_ شاید چون احمقن.

این حرفش باعث شد بک با صدای بلند به خنده بیوفته و موهای جیون رو بهم بریزه. اون بچه قطعا با بقیه اشون متفاوت بود و بک این تفاوت رو دوست داشت.

***********

شب تا صبح از هیجان نتونست بخوابه. اینکه داشت خونه ی دوست داشتنیش رو ترک میکرد تا حدی ناراحت کندده بود ولی اینکه میخواست به بوسان بره اونقدر به وجد میاوردش که ناراحتی هاش رو تا حدی فراموش کنه.

برای ساعت نه صبح پرواز داشتن ولی اون از شش صبح از تخت بیرون اومد و مشغول جمع و جور کردن وسایلش شد. یه دوش نسبتا طولانی گرفت و برای بار آخر همه ی وسایلش رو چک کرد. یک سری از وسایل رو نمیتونست با خودش ببره و به همین خاطر به نسبت کسی که تصمیم داشت تا سه ماه آینده تو یه شهر دیگه زندگی کنه وسایل خیلی کمی برداشته بود.

کل چیزهایی که میخواست با خودش ببره تو یه چمدون چهارنفره جا شد. یه صبحونه ی نسبتا سنگین خورد و بعد از حاضر شدن و لباس پوشیدن از خونه بیرون رفت تا به بکهیون خبر بده باید کم کم راه بیوفتن. ساعت هفت و نیم بود. مطمئنا اون پسر هم وسایلش رو جمع و جور کرده و حالا فقط باید برای رفتن حاضر میشد.

دستش رو روی زنگ گذاشت و خیلی کوتاه زنگ زد. توقع داشت هر لحظه در باز شه و اون مرد رو حاضر و آماده ببینه اما این اتفاق نیوفتاد. لبخند از روی لبش پاک شد و دوباره زنگ رو فشار داد. باز هم خبری نشد.

نکنه اون پسر رفته بود؟ ولی دیروز خودش کسی بود که ازش خواست با هم به فرودگاه برن. دوباره و چند باره زنگ زد. صدای قدم هایی رو از پشت در شنید و کمی عقب رفت تا در باز شه.

_ فاک شینگ... مگه نگفتم برای خودت کلید بزن ها؟

در باز شد و در کمال تعجب با بکهیونی که یه چشمش بسته و چشم دیگه اش رو داشت میمالید روبرو شد. موهاش بهم ریخته بود ولباسی به تن نداشت. البته فقط یه باکسر مشکی پوشیده بود ولی خب... اون پسر اصلا آماده ی رفتن به نظر نمیرسید.

+ سلام بکهیون شی... صبح بخیر.

بکهیون با شنیدن صدای چان چشمهاش رو باز کرد و به اون پسر که ظاهرا آماده شده بود جایی بره نگاه کرد. خمیازه ای کشید و سر تکون داد. ظاهرا اصلا با این موضوع که در مقابل یه غریبه تقریبا لخت وایساده هیچ مشکلی نداشت.

_ صبح بخیر چانیول. اتفاقی افتاده؟

+ شما آماده نیستی؟

بک سری تکون داد و پرسید:

_ برای چی باید آماده باشم؟

+ نزدیک به یک ساعت دیگه پروازه. خودتون گفتین با هم بریم فرودگاه.

بک که هنوز مغزش کاملا شروع به فعالیت نکرده بود با گیجی تا چند ثانیه به پسر متعجب مقابلش نگاه کرد و پرسید:

_ من گفتم؟ فرودگاه چرا ب... فاااک

یهو همه چیز یادش اومد. قرار بود با هم به بوسان برن. چطور تونسته بود همچین چیزی رو فراموش کنه. فراموش کردن چنین چیزی واقعا عجیب بود و حالا چان هم متعجب نگاهش میکرد.

+ شما... یادت رفته بود قراره بریم بوسان؟ ولی داره دیرمون میشه... برای کارهای رستوران به عنوان ناظر قرار بود باهام بیاین. چطور ممکنه چنین چیزی رو فراموش کنین؟

بک سریعا سر تکون داد و گفت:

_ زود حاضر میشم بریم. میتونی بیای داخل...

+ من تو خونه ی خودم منتظر میمونم. لطفا کمی عجله کنین.

بک باشه ی بلندی گفت و سریعا در رو بهم کوبید. تکخند حرصی ای زد و برگشت سمت واحد خودش. اگه بخاطر اون پسر از پروازش جا میموند چی؟

اون همه هیجان برای زودتر رسیدن به بوسان حالا گروی یه پسر سر به هوا و بیخیال شده بود. واقعا میتونست تا چند دقیقه ی دیگه حاضر شه؟ شاید باید زودتر بیدارش میکرد. اون پسر دیروز بهش گفته بود که با صبح زود بیدار شدن مشکل داره ولی اون حتی فکرش رو هم نمیکرد که بخواد فراموش کنه...

بعد از نیم ساعت زنگ در خونه اش به صدا در اومد. تو این نیم ساعت رسما تمام خونه اش رو با قدم هاش متر کرده و تا میتونست حرص خورده بود. دیرشون شد. از پرواز جا میموندن.

امکان نداشت نیم ساعته با وجود ترافیک به فرودگاه برسن و همش هم تقصیر اون پسر سر به هوا و بی خیال بود. در رو باز کرد و با عجله چمدونش رو بیرون کشید.

ظاهر بکهیون حالا زمین تا آسمون با یکم پیش فرق داشت. موهاش رو حالت داده و بالا زده بود. کت و شلوار اسپورتی پوشیده و عینک آفتابی ای که مشخص بود خیلی گرونه هم به چشم زده بود.

_ خب من آمادم. میتونیم بریم.

چان سرش رو چرخوند وبه پشت سر بک نگاه کرد.

+ پس چمدونتون کجاست؟

بک با بیخیالی جواب داد:

_ وقت نشد چمدون ببندم.

+ چی؟ خب الان... میخواین چیکار کنین؟

_ برسیم بوسان یه سری وسایل میخرم. نگران نباش. تو حاضری بریم؟

چان با ناباوری چند بار پلک زد. تا یکم پیش فکر میکرد خودش خیلی کم وسیله برداشته اونوقت حالا بیون بکهیون... میخواست وسایل مورد نیازش رو از بوسان بخره؟ همشون رو؟

_ چرا وایسادی؟ اگه از پرواز جا بمونیم تقصیر توعه ها.

اون پسر با پررویی این حرف رو زد و داخل آسانسور شد. اون کسی بود که خواب مونده و هر دو نفر رو معطل کرده بود. اونوقت حالا میگفت اگه جا بمونن تقصیر چانیوله؟ قطعا قرار بود جا بمونن. ولی این تقصیر چان نبود.

****************

+ عالی شد... حالا چیکار کنیم؟

بک با پوزخند پرسید و دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داد. چانیول صورتش رو با دستهاش پوشونده بود و سعی میکرد نفس عمیق بکشه تا کمی... فقط کمی از خشمش کم شه. اون پسر... دقیقا همون پسری که حالا به بیخیالی به دیوار تکیه داده و صدای ترکوندن آدامسش رو اعصابش خط مینداخت باعث شده بود جا بمونن.

وقتی وارد فرودگاه شدن به بخش اطلاعات رفتن تا بپرسن کدوم سمت باید برن اما اون پسر شروع به لاس زدن با یکی از دختر های رسپشن کرد و باعث شد پرواز بدون اونها حرکت کنه و بپره. چند سال بود که میخواست به بوسان بره. میخواست اونجا زندگی کنه و حالا به لطف بیون بکهیون... همه چیز به تاخیر افتاده بود.

بکهیون درحال جویدن آدامسش بود و بی هدف به اطرافش نگاه میکرد. از قیافه ی پارک مشخص بود تا چه حد بهم ریخته. اونها فقط از یه پرواز جا مونده بودن. اتفاق خیلی بزرگی نبود که... تکیه اش رو از دیوار گرفت و سمت پسر قدبلندتر رفت.

+ هی... نکنه داری گریه میکنی؟

چان دستهاش رو پایین آورد و با کلافگی به بک نگاه کرد.

+ بیخیال فقط یه پرواز بوده. از قطار زندگیت که جا نموندی. به نظر من که از اولش هم نباید برای اول صبح بلیط میگرفتیم.

_ این تنها پرواز امروز به بوسان بود. تا پسفردا هیچ پرواز دیگه ای نیست.

یه تای ابروی بک بالا رفت.

+ اوه واقعا؟ مگه میخوایم بریم پاریس که یه سری روزهای خاص فقط پرواز میذارن؟ بوسان رو که با ماشین هم میشه رفت.

_ نمیدونم بکهیون شی. تنها چیزی که میدونم اینه که از پرواز جا موندیم.

بک نگاهی به ساعتش انداخت. نه و بیست دقیقه بود. هنوزم میتونست برگرده خونه بخوابه.

+ خب حیف شد به هر حال. الان دیگه اینجا موندنمون فایده ای نداره. اینطور نیست که هواپیما بخاطر ما برگرده. میتونیم برگدیم و خونه و به ادامه ی خوابمون برسیم.

چان با شنیدن اون حرف دیگه نتونست خوددار باشه و گفت:

_ آقای بیون. شاید این مسئله برای شما کوچکترین اهمیتی نداشته باشه. شاید اصلا من و کارم و این قراردادی که امضا کردیم هم براتون مهم نباشه. به هر حال شما چیزی رو از دست نمیدین. در آخر ریاست برای شماست. ولی من وضعیتم فرق میکنه. من یه قولی به پدرتون دادم و باید به اون قول عمل کنم. از فردا صبح کار من شروهع میشه و باید سر کارم حاضر باشم. اگه صبح فقط کمی بیشتر عجله میکردین الان از پرواز جا نمیموندیم.

یه تای ابروی بک از شنیدن این حرف بالا رفت و گفت:

+ الان اینکه جا موندیم تقصیر منه؟

_ البته که تقصیر شماست. من از ساعت شش صبح بیدار بودم و هیجان اشتم. اگه شما نگفته بودی با هم به فرودگاه بیایم من الان تو اون هواپیما نشسته بودم و کمی دیگه به بوسان میرسیدم.

بک بدون اینکه چیزی بگه چند قدم عقب رفت و روی صندلی خالی کنارش نشست. چان هیچ زمان اینطوری تند با کسی حرف نمیزد. حتی الان هم اگه رفتن به بوسان تا اون حد براش مهم نبود شاید حتی گلگی هم نمیکرد ولی حالا...

حتی خودش هم نمیدونست باید بخاطر حرفهاش عذرخواهی کنه یا فقط اون پسر رو تنها بذاره و دنبال یه راه دیگه برای رسیدن به بوسان بگرده؟

بک گوشیش رو بیرون کشید و با لی تماس گرفت. مثل همیشه بعد از دو تا بوق صدای لی تو گوشش پیچید.

# صبح بخیر بک... رسیدین بوسان؟

+ صبح بخیر. کجایی؟

# اومدم به شرکت پدرم سر بزنم چطور؟

بک نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید:

+ چقدر دیگه کارت طول میکشه؟

# نمیدونم. چیزی شده؟ رسیدین بوسان یا نه؟

+ نه خواب موندم.

صدای لی حالا متعجب به نظر میومد.

# خواب موندی؟ یعنی از پرواز جا موندین؟

+ آره. ماشینت باهاته؟

# آره.

+ خوبه. لطفا به یکی بگو ماشینتووبرام بفرسته جلوی فرودگاه.

# ماشینو بفرسته فرودگاه؟ چرا برای چ... یااااا میخواین با ماشین برین؟

بک نگاهی به چانیول که با گیجی دور خودش میچرخید انداخت و گفت:

+ ظاهرا یکی اینجا خیلی برای رفتن به بوسان عجله داره. نمیخوام بخاطر من کارش عقب بیوفته...

*******************

ووت و کامنت رو فراموش نکنین دوستای قشنگم...😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

11K 2.5K 24
🦋☽ زیبــای وحشـی ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیو...
144K 2.7K 22
Lily Worthington's a student who's faced her share of troubles at home. It's been a few years since the death of her little brother and Lily's life f...
224K 10.7K 60
❝love is a war and i am your soldier.❞ ꒰ flashbacks and terrifying nights reminding her of who she used to be. one boy never forgot and will do anyth...
2K 386 8
🍂فیکشن : ichou 🍂کاپل: چانبک 🍂ژانر: درام، تاریخی 🍂محدودیت سنی: +18