The portraitist [Completed]

By sabaajp

72.3K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... More

1
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

2

1.3K 355 291
By sabaajp

× داری با من شوخی میکنی نه؟

کیونگسو برای بار دهم دور میزی که لبتاب شکسته روش بود چرخید و با دست به موهاش چنگ زد. چانیول با اخم روی صندلی نشسته و صورتش رو با دستاش پوشونده بود.

× الان من چه غلطی بکنم آخه؟

کیونگ فریاد کشید و با پا به صندلی خالی کوبید. صدا تو کارگاه خالی چانیول اکو میشد و برای همین حالا حس میکرد ده تا کیونگسو بالای سرش وایسادن و دارن فریاد میزنن.

+ باور کن خودمم هنوز شوکم. پسره اصلا تو یه لحظه مقابلم ظاهر شد.

× از بین این همه روز... این چه شانس تخمی‌ایه که من دارم؟ چانیول... الان باید چیکار کنم؟ فردا وقت دفاع از پایان ناممه... محض رضای خدا من الان چیکار کنم؟

چانیول با کلافگی از جاش بلند شد و گفت:

+ فکر میکنی فقط تو بدبخت شدی کیونگ؟ طرح آخر منم تو این کوفتی بوده. باید تا سه ساعت دیگه بهشون ارائه بدم. نزدیک به دو ماه از وقتمو گذاشتم تا براشون بکشمش... هزار جور ایرادای الکی ازم گرفتن و درست زمانی‌که تاییدیه رو ازشون گرفتم و نقشها رو آپلود کردم و از خونه بیرون زدم تا بیام اینجا اون پسره باهام برخورد کرد. نقاشیهام هیچ بک آپی ندارن کیونگ. رسما همه چیز نابود شد و رفت رو هوااااا.

کیونگ پوفی کشید و سر تکون داد. بسته‌ی سیگارش رو بیرون کشید و یه نخ گوشه‌ی لبش گذاشت. بسته رو سمت چان گرفت که چان سر تکون داد.

+ نمیکشم.

بسته‌ رو پرت کرد روی میز و سیگارش رو روشن کرد.

× پسره چی گفت؟ نمیشه اطلاعات رو از هاردش بیرون کشید؟

+ میگه هارد خورد شده. گفت نمیتونه کاری کنه.

× نمیشه بازگردانیش کرد؟

+ دو ساعت بالای سرش بودم. نتونست کاری بکنه.

× یعنی چی؟ یعنی بدبخت شدیم؟

سر تکون داد و با بیچارگی گفت:

+ بدبخت شدیم.

کیونگ خودش رو روی صندلی انداخت و ته مونده‌ی سیگارش رو تو لیوان آب مقابلش انداخت. چان با اخمهای در هم به لبتاب ترکیده نگاه میکرد و تو ذهنش حرفهایی که قرار بود تحویل رئیس اون شرکت برای نابودی طرحهاش بده رو مرور میکرد.

× بهت گفتم بذار لبتاب پیش من بمونه. اگه میموند اینطوری نمیشد.

+ از کجا باید میدونستم اون پسره مثل بلای آسمانی سرم نازل میشه؟ بعدشم... تا صبح بیدار نشسته بودم تا تمومشون کنم. الان از سردرد دارم میمیرم توام که همش بهم غر میزنی بدتر میشم.

کیونگ دستی به موهاش کشید و لبهاش خط شدن. شاید زیادی غر غر کرده بود. به هر حال وضعیت دوستش هم خیلی خوب نبود. شاید حتی خیلی بدتر از وضعیت خودش.

× حالا من میتونم یک هفته دیگه برای پایان نامم وقت بگیرم. تو چی؟ چیکار میخوای بکنی؟

+ هیچی... قرارداد فسخ میشه. تو دو ماه نتونستم تحویلش بدم. حتی اگه یک هفته هم وقت اضافه بگیرم باز نمیتونم برسونمش.

× خب یه بهونه‌‌ای بیار که نتونن مخالفت کنن. مثلا بگو مریض شدی. یا بگو لبتابتو دزدیدن.

اخم های چان تو هم شد و گفت:

+ چیکار کنم؟ بهشون دروغ بگم؟ فایده‌اش چیه؟ حتی اگه قبول هم بکنن درآخر به عنوان یه آدم بدقول شناخته میشم.

× یعنی قید اونجا رو میزنی؟

+ اگه بهم وقت بیشتر ندن در اون صورت اونان که باید قید منو بزنن.

کیونگ پوزخند حرصی‌ای زد و با اخم و دست به سینه به صندلی تکیه داد.

× باورم نمیشه یه پسر غریبه گند کشیده به برنامه های من و تو. اصلا این پسره از کجا پیداش شده؟

سر تکون داد و دستی تو موهاش کشید.

+ ایده‌ای ندارم. فقط میتونم بگم با ورودش به این ساختمان یه بدبختی بزرگ همراه خودش برای من آورده.

************

دهمین شاتش رو هم سر کشید و بدنش رو با ریتم آهنگ تکون داد. میشد گفت طی دو هفته‌ای که به کره برگشته بود تنها این یک بار بود که فقط کمی داشت بهش خوش میگذشت.

یه کلاب کوچیک نزدیک خونه‌ی جدیدش بود و قطعا تنها دلیلش برای انتخاب اون واحد کوچیک و کثیف هم همین کلاب بود.

هرچند نسبت به بارها و کلابهایی که در پاریس عادت به رفتن بهشون داشت واقعا چیز زیادی نداشت. شاتها سبکتر و رقیق تر، آهنگها با بیت های کمتر و آدمهای حوصله سر بر...

مردم کره چه مرگشون شده بود؟ دخترا آرایش های غلیظ و لباسهای تنگ و کوتاه به تن داشتن اما بلد نبودن چطوری توجه کسی مثل اون رو به خودشون جلب کنن. درست مثل این بود که از یه راهبه‌ بخوای سعی کنه ضربان قلبت رو کمی بالا ببره.

گوشیش رو بیرون کشید و با لی تماس گرفت. دوست عزیزش مثل همیشه بعد از دومین بوق تماس رو برقرار کرد.

× اوه بکی... چطوری پسر؟

پوفی کشید و با اخم جواب داد:

+ افتضاح. اینجا واقعا خود جهنمه مرد...

صدای خنده‌ی لی به گوشش رسید.

× از سر و صدایی که اونجا میاد کاملا مشخصه چقدر داره بهت سخت میگذره.

یه شات دیگه بالا داد و چرخید سمت پیست. به کانتر تکیه داد و گفت:

+ دارم از دخترای کره ای ناامید میشم واقعا... مگه میشه حتی یه دختر جذابم این دور و بر نباشه؟

× نمیتونی باور کنی چقدر از شنیدن این حرف خوشحالم. شاید حداقل به همین دلیل هم که شده کمی بتونی خودت رو کنترل کنی.

+ کنترل کنم؟ باورت نمیشه. با این چیزی که من اینجا دیدم فکر کنم اگه بزنم تو کار پسرا زودتر به نتیجه برسم.

صدای قهقهه‌ی بلند لی تو گوشش پیچید.

× اوه... این یعنی پسرای کره‌ای بهتر از قبل شدن؟ آخرین بار که چیز جالبی به چشمم خورد.

اینبار نوبت بک بود که با صدای بلند به خنده بیوفته.

+ حدس میزدم. پس فقط برای پسرا راست میکنی نه؟ دختره‌ی بیچاره چقدر اون شب تلاش کرد و خودش و بهت چسبوند. کافی بود فقط بهش بگی با امثال تو حال نمیکنم. بدبخت دمش رو میذاشت رو کولش و تنهات میذاشت.

میتونست قیافه‌ی پوکر دوستش رو تصور کنه. همیشه یکی از سالم ترین تفریحاتش سر به سر لی گذاشتن و بعد به قیافه‌ی پوکرش خندیدن بود.

× ظاهرا واقعا کسی نیست که توجهت رو جلب کنه. برای همین زنگ زدی به من داری چرت و پرت تحویلم میدی. و در ضمن... من با تو فرق میکنم. شاید تو بتونی حتی برای نقاشی مونالیزا هم راست کنی اما من... صبر کن ببینم. زنگ زدی به من تا بابت این مشکلت باهام حرف بزنی؟

دستی به موهاش کشید و گفت:

+ نپرس... شدیدا حس میکنم یه بمب شیمیایی‌ای چیزی تو این شهر ترکوندن. همه بی حال و حوصله سر بر شدن. یک ساعته نشستم اینجا اما حتی یکی...

نگاهش به دختر جوونی که کنارش وایساده بود افتاد.
دختر لیوان کوکتلش رو تو دست میچرخوند و همین که نگاه بک رو روی خودش دید به طرز خیلی ناشیانه و احمقانه‌ای بهش چشمک زد. یه تای ابروش رو بالا داد و به زبان فرانسوی به دوست پشت خطش گفت:

+ فکر کنم یه اتفاقاتی داره میوفته. بعدا بهت زنگ میزنم.

× چی؟ بک نه... باهات شوخی کردم... اونجا آبرو...

تماس رو قطع کرد و با لبخندی که میدونست همه لقب جذاب بهش میدن منتظر موند. دختر بهش نزدیکتر شد و در حالیکه حرفهاش رو میکشید پرسید:

× اولین باره به اینجا میای؟ قبلا اینجا ندیده بودمت.

پوزخندی زد و سر تکون داد. دختر نزدیکتر از قبل شد. سرش رو جلو برد و بک برای اینکه بهش چراغ سبز نشون داده‌ باشه سرش رو پایین تر اورد تا حرفش رو بشنوه.

× تا کی میخوای اینجا بایستی و فقط بنوشی؟

+ چیکار کنم؟ چیز هیجان انگیز دیگه‌ای این اطراف نمیبینم.

دختر کمی خم شد تا دید خوبی از بالا تنه‌اش به بک بده و با لحن اغواگرایانه‌ای گفت:

× یکم با دقت تر اطراف رو نگاه کن اوپا. مطمئنم چیزهای هیجان انگیزی هم هستن که هنوز ندیدی.

پوزخند روی لبهای بک عمیقتر از قبل شد. با انگشت کنار ابروش رو خاروند و گفت:

+ اوه واقعا؟ فکر کنم چشمهام ضعیف شده... فکر کنم میتونی کمکم کنی نه؟

دختر دستش رو تو موهای بلندش فرو کرد و تابی به موهاش داد.

× البته... من میتونم نشونت بدم. دوست داری ببینیش؟

نیشخندی روی لبهاش شکل گرفت و نگاهش رو از چشمهای دختر به لبهاش منتقل کرد. شاید اونقدرا هم که فکر میکرد این بار حوصله سر بر نبود. جلوتر رفت و کنار گوش دختر زمزمه کرد:

+ من عاشق دیدن چیزهای جدیدم.

****************

پیرهنش رو تو تنش مرتب میکرد و به موهای بهم ریخته‌اش دست میکشید. دختر برهنه بیهوش روی تخت افتاده بود و تو خواب خرخر میکرد. اعصابش بهم ریخته بود. واقعا مشکل از اون بود یا دخترا بیش از حد پر سر و صدا و حوصله سر بر شده بودن؟ بوی گند عطر شیرین دختر هنوز هم تو بینیش بود و بخاطر حجم بالای الکلی که تو خونش جریان داشت حالت تهوع گرفته بود.

نه تنها لذت نبرده بود که مجبور شد غرغر ها و لوس بازیای اون دختر احمق و رو اعصاب که مدام از دل دردی که از صبح پیدا کرده بود حرف میزد رو هم گوش بده. از پله ها پایین اومد و قبل از رفتن سمت در خروجی بازوی یکی از بارمن ها رو گرفت.

+ هی رفیق... یه لحظه بیا اینجا.

پسر رو دنبال خودش کشید و با دست به پله ها اشاره کرد.

+ یه دختر تو اتاق بیست و هفت خوابیده. مست و بیهوشه... قبل از اینکه بخوابه چند بار گفت دل درد داره‌. بهش رسیدگی کنین لطفا.

بارمن با بیخیالی گفت:

_ من هزارتا کار سرم ریخته مرد. خودت بردیش بالا پس خودت هم حواست بهش باشه.

بک پوزخندی زد و شونه‌ای بالا انداخت.

+ میدونی من که بلایی سرش نیاوردم. اما اگه به هر دلیلی یه بلای بد سرش بیاد قبل از هرچیزی در این بار کوفتی و مسخرتون رو تخته میکنن. پس اگه نمیخوای از کار بیکار شی فقط چشمت به در اون اتاق باشه. میگفت دلش درد میکنه. جای تو بودم زودتر بیدارش میکردم و از این جا مینداختمش بیرون تا بعدا برام دردسر نشه.

بعد هم با لبخند چند بار به شونه‌ی پسر زد و از کنارش رد شد. از بار که خارج شد و کمی هوای خنک به صورتش خورد تازه فهمید حالت تهوعش از قبل خیلی بیشتر شده.

با اخم نیم نگاهی به تابلوی بار انداخت و سمت انتهای خیابون به راه افتاد. ساعت تازه دوازده شب بود و اون مثل پسرهای خوب و درستکار داشت برمیگشت خونه تا شب رو به تنهایی تو تختش بگذرونه.

گوشیش رو بیرون کشید و با لی تماس گرفت. اینبار کمی بیشتر طول کشید تا دوستش جواب بده.

× لعنت بک... اینجا ساعت چهار صبحه.

بدون اینکه به غر زدن دوستش اهمیت بده گفت:

+ حق با خودم بود. آدمای اینجا بیش از حد حوصله سر برن.

× بک... واقعا؟ این وقت شب زنگ زدی تا بهم بگی نتونستی برای دختره راست کنی؟

+ من نگفتم راست نکردم.

× پس چی؟

+ باورت نمیشه. تمام مدت داشت کنار گوشم جیغ میزد.

× چیکارش کردی که جیغ میزد؟

به سادگی جواب داد:

+ فقط باهاش خوابیدم. حتی دستم بهش نزدم. میگفت دل درد داره ولی حتی انگشتمم بهش میخورد جیغ میکشید. اوه لعنت... سرم به شدت درد گرفته‌

از بسته سیگارش یه نخ بیرون کشید و گوشه‌ی لبش گذاشت.

× بک عزیزم... متاسفم که این حرف رو بهت میزنم ولی تا چند ساعت دیگه باید تو یه جلسه‌ی خیلی مهم شرکت کنم و مغزم نیاز به استراحت داره.

+ خب که چی؟ الان من نیاز دارم با یکی حرف بزنم.

× میفهمم ولی منم...

با صدای بلند داد زد:

+ خیلی متاسفم که تو تنها خری هستی که میتونم بهش زنگ بزنم و درمورد مشکلاتی که حین سکس برام پیش اومده بهت بگم. اما این خودت بودی که قول دادی هر زمان بهت زنگ بزنم پیدات میشه نه؟ پس حالا که چنین حرفی زدی پاش وایسا جانگ ییشینگ.

سر و صدای کمی از سمت دیگه‌ی خط شنید. میدونست الان حتما اون پسر تحت تاثیر حرفش قرار گرفته و از تخت بیرون اومده. میتونست کارهاش رو تصور کنه. حتما چراغ خوابش رو روشن کرده و به موهاش دست میکشید. سمت یخچالش میرفت تا برای خودش یه لیوان شیر بریزه و بعد داخل مایکروفر بذاره تا گرم شه.

× خیلی خب... الان میتونی هرچی که میخوای بگی. البته... لطفا از جزئیات سکستون فاکتور بگیر که اصلا بابت اون قسمتش کنجکاو نیستم.

چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:

+ اون از دو هفته‌ی تخمی‌ای که گذروندم. اون از پسره‌ی احمقی که امروز صبح همه‌ی وسایلمو به فاک داد و اینم از الان... مرد... از وقتی که برگشتم کره تا به حال هیچی به نفع من نبوده.

× تازه دو هفته‌اس برگشتی اونجا بک. زود داری قضاوت میکنی.

کام عمیقی از سیگارش گرفت و پیچید سمت کوچه‌ای که خونه‌ی جدیدش قرار داشت. دود سیگار رو به بیرون فوت کرد و گفت:

+ همشون ازم متنفرن. حتی اون پسره... جیون... گفتن اونم سمتم نیاد. به نظرت هنوز هم دارم زود قضاوت میکنم؟

چند ثانیه سکوت شد و اون تونست از سکوت برای پک زدنهای بعدی به سیگارش استفاده کنه.

× مستی بک نه؟

+ آره... از کجا فهمیدی؟

× چون فقط تو حالت مستی از مهربونیای خانوادت گلگی میکنی.

از حرکت ایستاد. نگاهش به ساختمان مقابلش بود و دود سیگار از بینیش خارج میشد.

× جیون... اون دیگه کیه؟

+ پسر سولیون.

× چرا نمیذارن سمت تو بیاد؟

با پورخند گفت:

+ میترسن مثل خودشون به من وابسته شه و بعدا نتونه دوریم رو تحمل کنه.

ته مونده‌ی سیگار رو روی زمین انداخت و زیر پاش له کرد. دستی تو موهاش کشید و با پوزخند گفت:

+ اوه چه مرگم شده من؟ اصلا میدونی چیه؟ گور بابای همشون.

× بابای اونا پدر توام هست بک.

+ پس گور بابام...

چند ثانیه سکوت شد و بعد هر دو نفر به خنده افتادن. با کفش سنگریزه های زیر پاش رو جا به جا میکرد و نفسهای عمیق میکشید. حتی سیگار کشیدن و قدم زدن هم حالت تهوعش رو کم نکرده بود.

+ دلم میخواد بالا بیارم.

× باز زیاده روی کردی. چند شات خوردی؟

+ اوه خوب شد یادم انداختی. اینجا حتی مشروباش هم افتضاحه. همشون الکی و آبکی‌ان.

× چند شات بالا دادی بک؟

+ فکر میکنی تو اون شرایط تعداد شات هام رو شمردم؟

× سرگیجه داری؟ حالت تهوع چی؟

+ واقعا لی؟ نزدیک به هزاران کیلومتر از هم فاصله داریم و هنوز هم حس میکنی باید نقش مادر مهربون رو بازی کنی؟

ظاهرا لی حرفش رو نشنیده گرفت و فقط گفت:

× یه فنجون قهوه‌ی فوری با نصف قاشق غذاخوری شکر به همراه کمی شیر.... بلافاصله بعدشم باید آب...

چشمی چرخوند و قبل از قطع کردن تماس گفت:

+ حالم از این دلسوزی هات بهم میخوره لی... بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی.

گوشی رو خاموش کرد و تو جیب کتش انداخت. تا اون لحظه سرگیجه نداشت اما به محض اینکه لی بهش اشاره کرد سرگیجه هم به علائم مزخرف قبلی اضافه شد. داخل شد و مقابل آسانسور ایستاد. دکمه‌ی آسانسور رو فشار داد و منتظر شد. اتفاقی نیوفتاد.

سرش سنگین شده بود و حالت تهوعش از حالت عادی بدتر شده بود. دوباره دکمه رو فشار داد. باز هم اتفاقی نیوفتاد. یادش اومد که آسانسور خراب بود و حالا فقط وقتش رو تلف میکرد.

پوفی کشید و سمت پله ها رفت. دو طبقه بیشتر نبود. میتونست خودش رو به خونه برسونه. طبقه‌ی اول رو طی کرد. پله های طبقه‌ی دوم رو هم پشت سر گذاشت و وسط راهرو وایساد. نگاهش رو به دو تا در داد.

+ خونم کدوم سمته؟ راست... یا چپ؟

نگاهش رو روی هر دو در چرخوند. مگه چی نوشیده بود که تا این حد گیجش کرده بود؟

+ عوضیای شیاد... حتی الکلشونم مثل خودشون بدرد نخوره.

دستی به سرش کشید و سعی کرد با نفس های عمیقی که میکشید مانع بالا آوردنش بشه.

+ سمت راستیه... من همیشه از راست خوشم میومد.

با اعتماد به نفس گفت و سمت در راست رفت. دسته کلید رو از جیبش بیرون کشید و به جون در افتاد. کلید تو قفل نمیرفت. دیدش تار نشده بود. مطمئن بود که به خوبی همه چیز رو میبینه. پس چرا اون در لعنتی باز نمیشد؟ خم شد و اینبار سعی کرد با دقت بیشتری در رو باز کنه.

+ اوه بیخیال... امروز زیادی داری ازم انرژی میگیری. من به هیچکس دوبار فرصت نمیدم. اگه الان باز نشی از جا میکنمت فهمیدی؟ باور کن باهات جدی‌ام.

کلید رو دوباره سمت در برد و خواست بازش کنه که در باز شد و اون تنها چیزی که دید شکم عضلانی برنزه‌ای بود که مقابل چهره‌اش قرار داشت. چون خم شده‌ بود حالت تهوعش بیشتر شد. بلند شد و چشمش به همون پسری که صبح دیده بود خورد. اخماش تو هم رفت و با لحن طلبکاری پرسید:

+ تو توخونه‌ی من چیکار میکنی؟

******************

حدسش درست بود. اون کمپانی بخاطر اینکه نتونست طرح ها رو نشونشون بده پیشنهاد همکاری احتمالیشون رو باهاش بهم زدن و فقط بخاطر خوش برخورد بودنش ازش جریمه برای دیرکرد کارهاش نگرفتن.

کیونگ با استادش تماس گرفت و یک هفته‌ی دیگه برای ارائه‌ی پایان نامه ازش وقت گرفت. شانس آورد که وضعیت دوستش به بدی وضعیت اون نبود.
بعد از اینکه از اون کمپانی بیرون زد سمت کارگاهش رفت و بوم نقاشی‌ جدیدش رو با خودش به خونه برگردوند. حوصله‌اش سر رفته و اعصابش خورد بود.

حالا فقط نقاشی کشیدن میتونست تا حدی آرومش کنه. به خونه رسید و بعد از اینکه یه بسته رامیون برای خودش حاضر کرد و به عنوان شام خورد مشغول کشیدن شد.

لباسش رو هم در آورد تا کثیف نشه و با موسیقی لایتی که پخش کرد شروع به کشیدن کرد.
نمیدونست چقدر وقت سر بوم صرف کرد ولی درست زمانی که نقاشی‌اش تموم شد و با لذت بهش نگاه گرد صدایی که از بیرون به گوشش خورد باعث شد نگاهش رو از اثر هنری‌ای که چند ثانیه‌ی پیش خلق کرده بود بگیره و به در بسته نگاه کنه.

با پشت دست عرق نشسته روی پیشونیش رو پاک کرد و از جاش بلند شد. همین که در خونه رو باز کرد با پسری که امروز برای اولین بار تو راه‌پله دیده بود روبرو شد. پسر خم شده و کلیدش رو سمت در گرفته بود.

میتونست بوی شدید الکل رو حس کنه. اون پسر مست بود؟ پسر کم کم بلند شد و صاف ایستاد. با اخم بهش نگاه کرد و پرسید:

_ تو توخونه‌ی من چیکار میکنی؟

ابروهاش از تعجب بالا رفت. سرش رو بیرون کشید و به در واحد مقابلش نگاه کرد. حتما پسر تو حالت مستی یادش رفته بود خونه‌ی خودش کجاست.

+ ببخشید ولی خونه‌ی شما اون...

قبل از اینکه حرفش تموم شه پسر کنارش زد و داخل شد. با تعجب به پسری که دستش رو روی سرش گذاشته و تلو تلو میخورد نگاه کرد. تا چه حد مست کرده بود که اینقدر نابود به نظر میرسید؟

بک نگاهش رو تو کل خونه گذروند. دو دست مبل کرمی و ساده، یه تلویزیون نسبتا کوچیک مقابلشون قرار داشت. یه آشپزخونه‌ی کوچولو گوشه‌ی سالن و بعد هم یه در که قطعا اتاق خواب بود کنارش قرار داشت. پوزخندی زد و گفت:

_ خونه و زندگیمو تو پاریس ول کردم اومدم اینجور جایی بمونم؟ عالیه واقعا... بعد اون پسره‌ میگه زود دارم قضاوت میکنم.

+ ببخشید... میتونم بپرسم شما اینجا چیکار میکنین؟

چانیول که دید ظاهرا اون پسر قصد رفتن نداره در رو بست و نزدیکش شد‌. پسر مست چرخید سمتش و تو چشماش نگاه کرد. سر تا پاش رو از نظر گذروند و بعد با دست به هیکلش اشاره کرد.

_ از این کشور کوفتی بعیده کسی مثل تو رو هم داشته باشه. اینجا همه لاغر و حال بهم زنن.

+ ببخشید؟

_ اینطوری دیدنت... ممکنه بهت حمله کنن. نمیدونی آدمهای این دوره زمونه چقدر هار شدن.

چان نگاهی به خودش انداخت و تازه متوجه شد لباس تنش نیست. سریعا خم شد و تیشرتش رو از روی مبل برداشت و پوشید. بک از این حرکتش به خنده افتاد و گفت:

_ بیخیال... برای بقیه گفتم. آدمایی مثل تو خیلیم استایل من نیستن.

چرخید سمت دیگه رو نگاه کرد.

_ من نبودم وسایلمو چیدی؟ یادمه وقتی از خونه رفتم تا این حد مرتب نبود. اوه عالیه حتی سیستم گرمایشی رو هم روشن کردی. خونه گرم شده.

+ ببخشید ولی اینجا خونه‌ی منه. خونه‌ی شما...

_ چی؟ خونه‌ی تو؟ اون مرتیکه بهم نگفت قراره یه همخونه داشته باشم.

چان با تعجب نگاهش میکرد. چرا اون پسر اینجوری میکرد؟ فقط کافی بود یه ثانیه سکوت کنه تا بتونه براش همه چیز رو توضیح بده.

+ ببخشید ولی...

بک به خنده افتاد و گفت:

_ چقدر داری عذرخواهی میکنی پسر. من که هنوز چیزی نگفتم. اتفاقا به نظرم ایرادی هم نداره یه همخونه‌ای مثل تو داشته باشم. میتونی وقتایی که نیستم خونه رو مرتب کنی و غذا بپزی. منم... اوه شاید منم اجازه دادم وقتایی که میرم بیرون برای خوشگذرونی همراهیم کنی.

اخمای چان از شنیدن این حرف تو هم رفت و با جدیت گفت:

+ خونه‌ی شما اینجا نیست. واحد روبروییه. داشتین با در خونه کشتی میگرفتین که در رو براتون باز کردم. الان هم وسط خونه‌ی من وایسادین.

بک یه تای ابروش بالا رفت و نگاهی دیگه به اطراف انداخت. کمی طول کشید تا همه چیز رو بفهمه و بعد با گیجی خندید.

_ اوه واقعا؟ هه منو بگو که فکر کردم وسایلمو چیدی و خونه‌ رو گرم کردی.

دستی تو موهاش کشید و سر تکون داد.

_ اوکی... مزاحمت شدم پس. دارم میرم بیرون.

عقبگرد کرد بره بیرون که سرش گیج رفت و تلو تلو خورد. چان خیلی ناخودآگاه جلو اومد و بازوی بک رو گرفت تا نیوفته. بک بلافاصله سعی کرد فاصله بگیره و دستش رو روی شونه‌ی مرد قد بلند گذاشت و هولش داد عقب.

_ چرا داری بهم دست میزنی؟

چان سریعا عقب کشید و از کارش شرمنده شد. جواب داد:

+ متاسفم. داشتین میوفتادین. فکر کردم شاید کمک کرده باشم.

بک از این حرفش پوزخند زد و سر تکون داد:

_ خوبه... تو کمکتو کردی. با شکوندن وسایلم... الان حتی نمیتونم برای خودم قهوه درست کنم.

چان با سر پایین انداخته سکوت کرد. انگار نه انگار که لبتاب خودش هم نابود شده بود و حالا حس یه آدم به شدت گناهکار رو داشت. با وجود مستی بیش از حد اون پسر باید یکم قهوه میخورد تا حالش بهتر شه و حالا... قهوه‌سازش شکسته بود؟

+ قهوه ساز ندارین؟

_ داشتم... تا امروز صبح.

دروغ میگفت. اون همچین چیزی تو وسایلش نداشت. ولی از اینکه بخواد نداشتن چیزی رو به زبون بیاره بیزار بود.

+ اگه بخواین من میتونم براتون قهوه درست کنم.

_ مگه نگفتی باید از خونه‌ات برم بیرون؟

+ نه فقط شما فکر میکردین من تو خونتون ایستادم و من خواستم شفاف سازی کرده باشم.

بک یه تای ابروش رو بالا داد و سر تا پای پسر رو از نظر گذروند. کم کم نیشخندی روی لبش شکل گرفت و گفت:

_ شفاف سازی؟ فکر کردی اومدم خونت رو ازت بگیرم؟

+ نه فقط من... من اهل همخونه شدن با کسی نیستم. بگذریم... قهوه میخورین؟

_ خب حالا که داری اصرار میکنی... شاید بد نباشه یه فنجون قهوه با همسایه‌ام بخورم.

کمی بعد چان تو آشپزخونه مشغول درست کردن قهوه بود و بک تو هال کتش رو در آورده و روی مبل ولو شده بود. نگاهش به بوم نقاشی‌ مقابلش افتاد که گوشه‌ی سالن قرار داشت. پس اون بوی تیز و تند تینر و رنگی که از اول بینیش رو میزد برای همون بود. از روی مبل بلند شد و سمت بوم رفت. خب اون بوم... یه چهره با کلی رنگهای شاد و مسخره بود. چیزی نبود که بک بخواد دوستش داشته باشه یا با نگاه کردن بهش لذت ببره.

_ این دیگه چیه؟

چان از داخل آشپزخونه به بیرون سرک کشید و با دیدن بک که نزدیک بومش ایستاده بود لبخند زد. فنجون قهوه رو داخل سینی گذاشت و بیرون برد.

+ قشنگه؟

با لبخند و ذوق پرسید و منتظر موند. بک نگاه بی تفاوتی به کل بوم انداخت و گفت:

_ مسخرس.

لبخند از روی لبهای چان پاک شد.

+ ببخشید؟

_ کی اینو کشیده؟ یه بچه‌ی پنج ساله؟

+ خودم کشیدمش.

بک با تعجب به پسر که ظاهرا خلقش تنگ شده بود نگاه کرد.

_ چقدر وقت برای کشیدن همچین چیز مسخره‌ای صرف کردی؟

خب چان هیچ زمان کسی رو قضاوت نمیکرد. اون فقط یکم زیادی روی کارش و هنرش و به خصوص نقاشی هاش حساس بود. برای همین هم توقع نداشت اون پسر بی ادب تا این حد بخواد بیشعور باشه که به یه اثر هنری توهین کنه. با اینحال حرفهای پسر رو به پای مستیش گذاشت و جواب داد:

+ شاید چهار ساعت.

بک چند ثانیه با جدیت نگاهش کرد و بعد با صدای بلند زیر خنده زد. دستی تو هوا تکون داد و گفت:

_ چهار ساعت... اوه مرد... تو واقعا بیکاری. برای کشیدن همچین چیزی چهار ساعت وقت گذاشتی؟

+ خیلی ها برای داشتن یه همچین چیزی کلی هزینه میکنن.

_ واقعا؟ چرا اونوقت؟

+ چون یه اثر هنریه.

چان با اعتماد به نفس گفت و بک پوزخند صداداری به حرفش زد. اون توقع نداشت مرد مست مقابلش درک خاصی از هنر داشته باشه. به هر حال هر آدمی با ذوق هنری متولد نمیشد. ولی این حجم از بی ادبی؟ واقعا شاید پدر و مادرش در تربیت اون پسر کوتاهی کرده بودن.

بک خم شد و فنجون قهوش رو از روی میز برداشت. مطمئنا بعد از خوردن یه فنجون قهوه‌‌ی شیرین حالش خیلی بهتر میشد نه؟ برای همین فنجون رو یک نفس سرکشید و اخمهاش به شدت تو هم شد.

_ لعنت... این خیلی تلخه.

فنجون رو روی میز گذاشت و بخاطر تلخ تر شدن مزه‌ی دهنش حالت تهوعش شدت گرفت.دستش رو جلوی دهنش نگه داشت تا اونجا بالا نیاره و با چشم دنبال سرویس بهداشتی گشت. چان که نگاهش هنوز به نقاشیش بود متوجه بد شدن حال مرد نشد و درست زمانی به خودش اومد که بک چرخید سمت بوم و تمام محتویات معده‌اش رو روی نقاشی بالا آورد.

چان با چشمهای گرد شده و نفسی که تو سینه حبس شده بود به گندی که درست جلوی چشمش زده شد نگاه میکرد‌. بومش... بوم نقاشی قشنگش... به معنای واقعی کلمه به فاک رفته بود. رنگهاش هنوز خشک‌ نشده بود که با اون کثافتی که روش ریخته شد همه‌ی رنگها با هم قاطی شدن... حس میکرد هر لحظه امکان داره سکته کنه. قطعا اینطور بود چون قلبش به شدت خودش رو به قفسه‌ی سینه‌اش میکوبید.

بک با اخم عقب عقب رفت و با آستین پیرهنش دهنش رو پاک کرد. خب اون نقاشی... حالا کاملا نابود شده بود. نگاهش رو به پسری داد که با بهت به نقاشی خیره و دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.

خیلی زشت شده بود مگه نه؟ حالا که بالا آورد انگار حجم زیادی از الکل هم از بدنش خارج شد و راه مغزش باز شد. اشتباهی به جای خونه‌ی خودش وارد خونه‌ی پسر دیگه شده، با طلبکاری باهاش حرف زده، نقاشیش رو مسخره کرده و حالا روی نقاشی‌ای که به گفته‌ی خودش چهارساعت وقت براش صرف کرده بالا آورده بود.

دستی به موهاش کشید و گفت:

_ خب... اون قهوه زیادی تلخ بود. من نمیتونم چیزهای تلخ بخورم. حالم بد میشه. فراموش کردم این رو بهت بگم.

پسر نگاهش رو بهش داد و دستش رو از روی دهنش برداشت. یه پوزخند ناباور زد و با دست به بوم نابود شده اشاره کرد.

+ تو الان... تو الان نقاشیمو خراب کردی...

_ میدونم. ولی دست خودم نبود. من... آه من فکر میکنم امشب یکم زیاده روی کردم و بیشتر از گنجایشم الکل خوردم. آخه تو نمیدونی دو هفته‌ی تمام تو چه جهنمی بودم. باور کن...

+ تو الان... نقاشیمو خراب کردی.

پسر دوباره حرفش رو تکرار کرد. انگار که شوکه شده بود. از برخورد صبحشون مشخص بود اون پسر یکم زیادی دراماتیک با همه چیز برخورد میکنه. صبح هم دقیقا اینطوری بالای سر لپتاپش نشسته بود. حالا هم دور تابلو میچرخید و بی توجه به بوی گندی که فضا رو پر کرده بود برای تابلوی نابودشدش عزاداری میکرد.

_ گفتم که... دست خودم نبود. نمیخواستم این اتفاق بیوفته.

+ تو نقاشیمو خراب کردی.

هوفی کشید و چشم چرخوند. قرار بود تا صبح اونجا وایسه و اون پسر مثل طوطی همین یه جمله رو تحویلش بده؟

_ اصلا میدونی چیه؟ این تابلو رو... همین اثر هنری که ازش حرف میزنی. ازت میخرمش هوم؟ بخاطر گندی که صبح زدی کلی بهم بدهکاری. اینو ازت میخرم و بدهیات رو صفر میکنم.

چانیول که تازه به خودش اومده بود و داشت اون فاجعه رو هضم میکرد با شنیدن این حرف اخمهاش به شدت تو هم رفت و گفت:

+ چی؟ بدهیام؟ تو الان زدی... نقاشی ای که کلی وقت براش صرف کردم رو نابود کردی... طلبکارم هستی؟ هنوز هم من بهت بدهکارم؟ هیچ میدونی چقدر دوستش داشتم؟ این برام خیلی باارزش بود. میخواستم به دیوار خونه‌م بزنم. برای خودم بود...

حالا بکهیون هم اخم کرده بود.

_ خب که چی؟ دوستش داشتی که داشتی. الان این اتفاق افتاده. نکنه فکر کردی منم از اینکه جلوی چشم تو روی نقاشیت بالا آوردم خوشحالم؟

+ ناراحتی یا خوشحالیت الان به من ربطی داره؟ تنها چیزی که درست الان بهم مربوطه اینه که نتیجه‌ی چهار ساعت زحمتم رو به باد دادی. تازه مثل طلبکارا داری از بدهیام حرف میزنی.

بک پوزخندی زد و سر تکون داد. اون پسر هم یه احمق بود مثل بقیه‌... هنوز متوجه نشده بود که داره چه لطفی در حقش میکنه نه؟ شاید باید کمی بیشتر براش شفاف سازی میکرد.

_ هی‌‌ خیلی هم خوش شانسی که بدهیاتو دارم اینجوری باهات صاف میکنم. شاید خیلی از هنر ویژه‌ای که داری سر در نیارم اما میدونم که ارزش این تابلو هر چقدر باشه به اندازه بیست میلیون وون نیست.

+ چه ربطی داره؟ نقاشی من خیلی... چی؟ بیست میلیون وون؟

چان میخواست هرچی حرص تو دلش داره رو سر پسر خالی کنه که با شنیدن اون حرف مکث کرد. بک دست به سینه و با اخم بهش زل زده بود. بیست میلیون وون دیگه از کجا اومده بود؟

_ کل اون وسایلی که امروز نابود کردی بیست میلیون وون می‌ارزیدن. این تابلو چقدر می‌ارزه؟ حتی اگه روش بالا هم نیاورده بودم بیشتر از صد هزار وون نمی‌ارزید. با یه حساب سرانگشتی میتونی بفهمی که دارم بهت لطف میکنم.

چان با ناباوری تکخندی زد و دستش رو تو موهاش فرو کرد‌

+ لطف میکنی؟ الان داری بهم لطف میکنی؟ برای امروز صبح حتی من به تنهایی هم مقصر نبودم اما الان چی؟ تو رسما روی تابلوی نقاشیم بالا آوردی.

_ گفتم که... نمیتونم چیزای تلخ بخورم. تو برام قهوه‌ی تلخ درست کردی.

چان حس میکرد هر لحظه امکان داره سرش رو به دیوار بکوبه. اون پسر واقعا از خود راضی و بی ادب بود.

+ من از کجا باید میدونستم نمیتونی چیزای تلخ بخوری؟ هنوز هم فکر میکنی داری بهم لطف میکنی؟

بک شونه‌ای بالا انداخت و سمت تابلو رفت تابلو رو با یه دست گرفت و با دست دیگه دماغش رو پوشوند. صداش تو دماغی شده بود ولی باز به حرف زدن ادامه داد.

_ میتونی به عنوان یه تشکر بابت قهوه‌ی مزخرفت بهش نگاه کنی. من خیلی نشون نمیدم ولی آدم مهربونی‌ام...

*****************

پشت میز و روی صندلی چرخدار پدرش نشسته و دور خودش میچرخید. از صبح با سردرد افتضاحی بیدار شد. به خوبی به خاطر داشت دیشب چه گندی زده. خونه‌ی خودش رو با خونه‌ی پسر دیگه اشتباه گرفت و داخل شد. اون پسر از روی ادب خواست براش یه فنجون قهوه بیاره تا حالش بهتر شه و کاری که اون کرد... گند زد به نقاشی پسر. حالا چی؟

هیچی احتمالا باید هر بار که میخواست از در خونه‌اش بیرون بیاد حتما مواظب بود و چک میکرد تا با اون پسر چشم تو چشم نشه.

در اتاق باز شد و پدرش و مین هیون وارد شدن. از روی صندلی بلند شد و کنار ایستاد تا پدرش روش بشینه. بیون جون وو با لبخند گفت:

+ میبینم که داری سعی میکنی به صندلی ریاست عادت کنی...

نیم نگاهی به مین هیون که دستش رو مشت کرد انداخت و با لبخند گفت:

× همینطوره. از بچگی صندلی چرخدار خیلی دوست داشتم.

پدرش خندید و با دست اشاره کرد هر دو نفر بشینن.

+ بسیار خب... درمورد کلیات تا به اینجا هرچیزی که لازم بوده رو بهت گفتیم بک. از این به بعد فقط جزئیات باقی میمونه و کارهای مخصوص حسابداری. اونها رو هم مین هیون به مرور باهات درمیون میذاره و مطمئنم به اونها هم میرسیم.

مین هیون با لبخند برای پدرش سر تکون داد و گفت:

_ من هر کاری که از دستم بربیاد انجام میدم

پوزخندی زد و روش رو ازش برگردوند. پسره‌ی بیچاره... پدرشون تا حالا به این خوش خدمتی ها توجه نکرده بود. از این به بعد هم نمیکرد. بیون جون وو کمی برگه های مقابلش رو جابه‌جا کرد و بعد پرسید:

+ راستی... درمورد شعبه‌ی جدید رستوران تو بوسان. تونستین با یکی از طراحا قرارداد ببندین؟

_ طراح که نه... برای اون فضا اینکه دیوارها نقاشی بشن خیلی جذاب تر به نظر میاد.

+ اوه واقعا؟ خب تونستین کسی رو پیدا کنین؟

_ فعلا چند نفر درخواست دادن. داریم نمونه کارهاشون رو بررسی میکنیم

+ عالیه. نمونه کارهاشون رو برای بک هم بفرست. دوست دارم نظر اون رو هم بدونم.

بک که سرش تو گوشیش بود با شنیدن اسمش نگاهش رو به پدرش داد و پرسید:

× نظر من؟ برای چی؟

مین هیون با پوزخند بهش طعنه زد:

_ حواست کجاست پسر؟ داریم درمورد کار حرف میزنیم. داری با گوشیت بازی میکنی؟

+ بک لطفا حواست به ما باشه. باید کم کم از همه چیز سر در بیاری.

گوشیش رو خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. نگاه بی تفاوتش رو به برادر بزرگش داد و گفت:

× بسیار خب. حواسم به شماست. موضوع چیه؟

_ پدر میخوان برای شعبه‌ی جدید رستوران که قراره تو بوسان شروع به کار کنه با چند نفر که نمونه
کارشون رو برامون فرستادن صحبت کنن تا بتونیم با یکیشون قرارداد ببندیم.

× مگه این کار طراح داخلی نیست؟

پدرش با حوصله توضیح داد:

+ میخوایم دیوارها نقاشی بشن. طرح های دستی که روی دیوار باشه فضا رو صمیمی‌تر نشون بده.

سر تکون داد و گفت:

× که اینطور... هرجور صلاح میدونین.

+ میخوام توام تو اینکار سهیم باشی. اصلا میدونی چیه؟ این کار رو میکنیم... تو طرح رو انتخاب کن و ما با اون نقاش قرارداد میبندیم.

یه تای ابروی بک بالا رفت و لبخند شکل گرفته روی لبش عمیق تر شد. نگاهش به مین هیون افتاد که با اعتراض گفت:

_ ولی پدر... رستوران فعلا زیرنظر شماست. باید همه چیز به سلیقه‌ی شما باشه.

+ چه فرقی میکنه؟ بالاخره که باید زیرنظر بک باشه. پس بهتره الان هم هرکاری که اون میگه انجام بدین. نظر من نظر اونه.

دست به سینه و با لبخند به پشتی صندلیش تکیه داد و رو به مرد پیر گفت:

× عالیه... من... هرکاری که از دستم بربیاد انجام میدم.

به تقلید از مین هیون گفت و با لبخند به برادرش نگاه کرد. صورتش از خشم سرخ شده و رگهای دستش بخاطر اینکه مشتش رو محکم بسته بود بیرون زده بودن. این صحنه قطعا یکی از زیباترین صحنه‌های عمرش بود. اونقدر زیبا که اتفاقات دیشب رو برای دقایقی فراموش کنه.

******************

تو کارگاه نشسته بود و روی برگه آچار طرحی که تو ذهنش بود پیاده میکرد. هنوز بابت اتفاقات دیشب سردرد داشت و نمیتونست درک کنه چطور اونقدر خودش رو کنترل کرده که تابلو رو تو سر پسر نکوبیده.

بار ها تو دلش بهش توهین کرده بود اما همین که دهن باز میکرد... هیچی بیرون نمیومد. سرش رو تکون داد تا از تو فکر پسر و دیشب بیرون بیاد و به کارهای عقب افتادش برسه. کیونگسو نیم ساعت پیش باهاش تماس گرفت و گفت میخواد برای ناهار با اون وقت بگذرونه و از اونجایی که نمیتونست کارگاهش رو ترک کنه کیونگ گفت غذا میگیره و بهش سر میزنه. حالا هم منتظر دوستش بود.

موسیقی لایتی که تو فضا پخش میشد کمی از اعصاب خوردیش کم میکرد و شاید همون هم باعث ادامه دادنش میشد. کمی بعد در کارگاه باز شد و کیونگسو با لبخند و یه نایلون پر داخل شد.

× سلام من اومدم.

سرش رو بلند کرد و عینکش رو از روی چشمش برداشت.

+ اوه... عالیه. داشتم از گرسنگی میمردم.

از پشت میز بلند شد و سمت نایلونی که کیونگ روی مبل گذاشته بود رفت‌. گیونگ کوله پشتیش رو هم روی مبل گذاشت و یه لبتاب جدید از توش بیرون کشید.

× نظرت چیه؟

با لبخند به لبتاب اشاره کرد و به مبل تکیه زد.

+ اینو دیگه از کجا آوردی؟

× به یه لبتاب جدید نیاز داشتیم. قبلیه که نابود شده

+ میدونم. پولشو از کجا آوردی؟

کیونگ مشغول بیرون کشیدن غذاها از تو نایلون شد و جواب داد:

× پس انداز داشتم.

+ چرت نگو... تو نمیتونی پول پس انداز کنی. پس پول این لبتاب رو از کجا آوردی؟

لبخند کیونگ عمیق تر شد.

× چه فرقی میکنه. تنها چیزی که مهمه اینه که دزدی نکردم.

+ پولش رو از کجا آوردی کیونگ؟

با جدیت پرسید و یه تای ابروش رو بالا داد. دست به سینه مقابل دوستش قرار گرفت و منتظر جوابش موند. کیونگ دستی تو موهاش کشید و گفت:

× کار پیدا کردم.

+ چی؟

× کار پیدا کردم. تو همون دفتری که برای کارآموزی میرفتم بهم پیشنهاد کار دادن منم قبول کردم.

غذاها رو مقابلشون روی میز گذاشت و گفت:

× شروع کن تا سرد نشده.

+ یعنی چی که کار پیدا کردی؟ اونا همینطوری اومدن بهت پیشنهاد کار دادن و تو هم قبول کردی؟ تو حتی هنوز دانشگاهت رو هم تموم نکردی کیونگ.

× هفته‌ی دیگه تموم میشه. بعدش میتونم برم سر کار.

با لبخند از خود راضی‌ای گفت:

× الان دیگه من یه وکیل واقعی حساب میشم.

چان از این حرف دوستش خندید و نوشابه‌اش رو باز کرد. کمی ازش نوشید و گفت:

+ تازه بهت پیشنهاد کار دادن اونوقت تو تونستی لبتاب بخری؟ یعنی هنوز هیچکاری نکرده حقوق هم گرفتی؟

× نه. من این لبتاب رو نخریدم. اونا گفتن به یه لبتاب شخصی نیاز دارم برای همین این رو بهم دادن.

چان کمی با شک نگاهش کرد اما وقتی صداقت تو نگاهش رو دید کوتاه اومد و با لبخند گفت:

+اوه... چه رئیس خوبی دارین پس.

کیونگ با پوزخند گفت:

× رئیسه افتضاحه. تا حالا از نزدیک ندیدمش ولی میگن سگ هار از اون خیلی مودب تر و مهربون تره.

چان با صدای بلند خندید و گفت:

+ یعنی اگه یکی بود که به من کار بده، برام لبتاب بخره و هنوز درسم تموم نشده آینده‌ی کاریمو تضمین کنه حاضر بودم ساعت ها کنارش بشینم و توهین و تحقیراشو تحمل کنم.

× به زبان سادس. وقتی با یکی برخورد کنی که رو مخت باشه حاضری هر کاری بکنی تا ازش فاصله بگیری. اون زمان بقیه‌ی چیزا دیگه اهمیتی نداره‌

چان دیگه چیزی نگفت و به غذا خوردن مشغول شد. کیونگ هم در سکوت به غذاش رسید و فقط زمانی که حس کرد اخمهای دوستش کمی تو همه به حرف اومد.

× راستی... خبری از بقیه نشد؟

+ بقیه کیه؟

× جاهایی که براشون نمونه کار فرستادی؟

چان سری به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:

+ یکیشون گفت نمیتونه در حال حاضر باهام قرارداد ببنده. اون یکی هم هنوز خبری ازشون نیست.

× کدوم گفت نمیتونه؟

+ شرکت روزالین... گفت تصمیمشون عوض شده و طرح حاضری استفاده میکنن.

کیونگ با هیجان پرسید:

× پس یعنی از طرف رئیس رستوران لی‌لا هنوز خبری نیست؟

+ نه اون چیزی نگفته. هر چند. احتمالا اونم قبول نکنه.

× چرا نباید قبول کنه؟

+ بخاطر اینکه اون بیون جون ووعه کیونگ. همه آرزوشونه با مردی مثل اون کار کنن. به همین خاطر حتما درخواستها برای اعلامیه‌ای که گذاشتن خیلی خیلی زیاده.

کیونگ با شونه های افتاده سر تکون داد و فقط برای اینکه دوستش رو ناامید نکنه گفت:

× ولی توام کارت خیلی خوبه.

+ خوب هست. ولی مهم اینه که اونا از کارم خوششون بیاد.

× من شنیدم پسر جوونش از خارج برگشته تا ریاست رو به عهده بگیره. شاید اون رو انتخاب طرح ها نظارت کنه.

پوزخندی زد و سرش رو به پشتی مبل چسبوند.

+ خب پس... شانسم اومد زیر صفر.

× چرا؟

+ این خارجیا... از نقاشیا و سبکهای ما اصلا خوششون نمیاد.

× از کجا میدونی؟ شاید این خوشش بیاد.

چان چند باری پلک زد و به سقف خیره شد.

+ نمیدونم... امیدوارم که خوشش بیاد‌.

*****************

لیستی که مین هیون قرار بود ده دقیقه‌ای به دستش برسونه دو ساعت و نیم طول کشید تا به دستش برسه. بهانه‌اش رو هم کارهای زیاد دیگه که سرش ریخته بود گذاشت و جای هیچ اعتراضی برای بک باقی نموند.

حالا با بی حوصلگی داشت عکسهایی که روی میزش بود رو نگاه میکرد. واقعا نمیدونست چرا پدرش اون رو مسئول انتخاب کردن همچین چیز مسخره‌ای کرده بود. اون از نقاشی و طراحی و هنر به هیچ عنوان سر در نمیاورد. حتی نمیدونست الان باید به چی نگاه کنه تا بتونه با توجه به اون طراحی های مختلف رو با هم مقایسه کنه. از همه بدتر لیست بلند بالایی بود که کنار دستش به چشم میخورد. هفتاد نفر نمونه کار ارسال کرده و منتظر جواب بودن.

+ واقعا که مردم چقدر بیکارن... الان من با این همه عکس چه غلطی بکنم دقیقا؟ یکی از یکی تخمی تر و حال بهم ز...

داشت غر میزد که نگاهش روی یک اسم بین اون لیست ثابت موند.

" پارک چانیول"

تا چند ثانیه به اون اسم نگاه کرد و بعد کم کم لبش به یه نیشخند باز شد. اون اصلا آدمی نبود که بخواد بخاطر اشتباهاتش از کسی عذرخواهی و یا کارش رو جبران کنه. اما حالا... شاید کاری که دیشب کرد اونقدر زشت و زننده بود که نیاز به یه جبران ساده داشت. اینطوری دیگه نیاز نبود هربار که میخواد از در خونه‌اش بیرون بره مواظب باشه تا با اون پسر روبرو نشه مگه نه؟

خودکار رو برداشت و بی توجه به طرحهای دیگه زیر اون اسم خط کشید. با لبخند گفت:

+ عالی شد. موفق شدم یکیشونو انتخاب کنم.

از پشت میز بلند شد و لیست رو به همراه خودش بیرون برد. چند تقه به در اتاق پدرش زد و وارد شد. پدرش پشت میز کنار جیون نشسته بود و بهش غذا میداد. اون دو نفر که مشغول بودن با صدای باز شدن در سمتش چرخیدن و پدرش با لبخند ازش خواست داخل شه.

× اوه بکهیون. درست به موقع اومدی. اینجا یه مهمون کوچولو داریم.

جیون به پدربزرگش لبخند زد و برای بک دست تکون داد. به سردی سری برای جیون تکون داد و رو به پدرش گفت:

+ طرح هایی که میخواستین رو بررسی کردم. به نظرم یکیشون کارش از همه بهتر بود.

پدرش دستی رو سر جیون کشید و از پشت میز بلند شد. سمتش اومد و لیست رو ازش گرفت.

× اوه واقعا؟ به نظرت از بقیه بهتر بود؟

+ تا اینجایی که من دیدم بله. اگه میخواین خودتون هم بررسی کنین و بعد تصمیم...

× نه نیازی نیست. بهت اعتماد دارم. میرم بگم باهاشون تماس بگیرن و وقت ملاقات تعیین کنن. میتونی اینجا پیش جیون بمونی تا نهارش رو تموم کنه؟

به جیون که با چشمهای درشتش و با لبخند نگاهشون میکرد نگاهی انداخت و گفت:

+ راستش پدر... کاری برام پیش اومده که باید برم.

× فقط یک ساعته. مادرش ساعت چهار میاد دنبالش. بعدش میتونی برگردی خونه هوم؟

+ آخه...

جیون به حرف اومد و گفت:

_ اگه حوصلت سر رفت میتونیم با هم کارتون ببینیم. من تبلتمو آوردم.

با قیافه‌ی پوکر به پسربچه نگاه کرد و چیزی نگفت. به جای اون این پدربزرگش بود که با صدای بلند زیر خنده زد و بعد با لبخند گفت:

× عالی تر از این نمیشه مگه نه؟ باید حتما کارتونهای جیون رو نگاه کنی. هیجان‌انگیزترین کارتونهای دنیان. بسیار خب. با همدیگه تنهاتون میذارم. یادت نره ناهارتو تموم کنی جیون.

_ اما سیر شدم.

× فقط چند قاشق مونده مرد جوان... از پسش برمیای.

بعد هم رو شونه‌ی بک زد و از اتاق خارج شد. عالی شد حالا باید پرستاری بچه‌ی یکی دیگه رو هم میکرد. اصلا مگه پدر و مادرش نگفته بودن دوست ندارن دور و بر بک ببیننش؟ پس چرا الان اینجا بود و بک باید یک ساعت کنارش میموند؟

با بی حوصلگی سمت مبل رفت و روش ولو شد. جیون بدون اینکه لب به غذاش بزنه چرخیده بود سمتش و نگاهش میکرد. بی توجا به اون پسر گوشیش رو بیرون کشید و وارد صفحه‌ی چتش با لی شد‌.

+ کی میای کره؟

پیام رو ارسال کرد و منتظر موند. بلافاصله پیامش سین خورد و لی جوابش رو داد‌

× برای هفته‌ی بعد بلیط میگیرم.

+ هفته‌ی بعد خیلی دیره. من دارم اینجا دیوونه میشم.

× زودتر از اون بلیط نیست بک.

+ گیر میاد... فوقش برو از آلمان بیا. فقط هرچه زودتر بیا لطفا‌...

درگیر چت کردن بود که صدای جیون رو شنید.

_ میگم...

هوم کرد و حتی به خودش زحمت نداد سرش رو بلند کنه.

_ غذام هنوز تموم نشده.

+ خب چیکار کنم؟

_ بابابزرگ گفت نهارمو تموم کنم.

+ مگه نگفتی سیری؟

_ همش یه کوچولو مونده.

+ خب نهارتو بخور.

_ آخه شما هنوز اونجا نشستی...

سرش رو بلند کرد و به بچه نگاه کرد.

+ کجا باید بشینم؟

جیون با دست به صندلی خالی کنارش که کمی قبلتر جای پدرش بود اشاره کرد.

_ خودم نمیتونم. شما باید بهم غذا بدی.

بک از شنیدن این حرف پوزخند زد و گفت:

+ ببخشید؟ کی گفته من باید بهت غذا بدم؟

_ بابابزرگ.

+ مگه خودت دست نداری؟

_ دستام کوچولوان...

پوف صداداری کشید و از جاش بلند شد. به لی پیام داد

+ زودتر بیا وگرنه خودمو از پل سئول پرت میکنم پایین. نمیتونی تصور کنی که چه روزهای سختی رو دارم اینجا میگذرونم.

گوشیش رو پرت کرد رو میز و کنار پسربچه نشست. روی میز به معنای واقعی کلمه کثیف و پر از خورده برنج و سس و کیمچی شده بود. اخماش تو هم رفت و گفت:

+ این دیگه چه کثافت کاری‌ایه؟ نمیتونی مثل آدم غذا بخوری؟

برخلاف تصورش جیون از اون لحنش ناراحت نشد و متاسفانه حتی باهاش قهر هم نکرد. اتفاقا برعکس... بهش لبخند زد و با ذوق جواب داد:

_ من دهنم سوراخه. برای همین غذا ازش میریزه.

از حرف پسرک خنده‌اش گرفت. لبخند محوی زد و سر تکون داد.

+ مشخصه... خب بیا اینو بخور دیگه من کار دارم.

با چاپستیک کمی برنج و کیمچی برداشت و سمت پسر گرفت. جیون یکم منتظر نگاهش کرد و بعد پرسید:

_ چرا هواپیما صدا نداره؟

ابروش از تعجب بالا رفت.

+ هواپیما چیه؟

جیون با لبخند خودکار کنارش رو برداشت و گفت:

_ وقتی میخوای به یکی غذا بدی باید اینطوری کنی... ووووووووو

خودکار رو تو هوا تکون داد و سمت دهن بک برد. تازه فهمید منظور بچه از صدای هواپیما چیه. لبخندش کمی عمیقتر شد و سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد. حیف شد... اون پسر برای بچه‌ی سولیون و اون مرد احمق بودن زیادی کیوت بود.

+ این هواپیما صدا نداره. تو خودت صداشو دربیار.

جیون با لبخند سر تکون داد و گفت:

_ پس حداقل تکونش بده.

اینطوری شد که همون یک ذره غذای باقی مونده نزدیک به یک ربع از وقت بک رو گرفت تا به جیون بخورونه. مجبور بود هر بار چابستیک رو تو هوا تکون بده و جیون با صداهای عجیب و غریبی که درمیاورد دهنش رو باز میکرد و غذا میخورد. بالاخره غذا تموم شد و جیون کنار کشید. دستش رو با دستمال پاک کرد و از پشت میز بلند شد. هتوز تا ساعت چهار کلی مونده بود. باید چیکار میکرد؟

روی مبل نشست و با کلافگی از جیون پرسید:

+ چرا امروز اومدی اینجا؟

جیون با لبخندی که انگار جزوی از صورتش بود سمتش رفت و کنارش روی مبل نشست.

_ مهدکودکم نزدیک اینجاس. قرار گذاشتیم که سه شنبه ها میام اینجا پیش بابابزرگ بمونم.

+ کی همچین قرار مسخره‌ای گذاشته؟

_ مسخره یعنی چی؟

چرخید سمتش و پرسید:

+ نمیدونی مسخره یعنی چی؟

جیون یکم فکر کرد و بعد سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد.

_ مامان نمیذاره معنی خیلی از حرفها رو بدونم. شاید اینم جزو اون حرفهاا باشه.

پوزخندی روی لبش شکل گرفت و با حوصله شروع به توضیح دادن معنی اون کلمه کرد.

+ مسخره یعنی بد، زشت، حوصله‌سر بر، حال بهم زن، کلا یعنی هر چیزی که بد باشه...

اینبار اخم های جیون کمی تو هم رفت و جواب داد:

_ قرار ما مسخره نیست. من و بابابزرگ با هم قرار گذاشتیم. گفت میخواد برام خاطره‌ی خوبی بشه.

بک بی توجه به حرفش گوشیش رو روشن کرد و وارد یوتیوب شد.

+ از نظر من که خیلی مسخرس.

سرش تو گوشیش بود که دید جیون دستش رو گذاشته رو شونه‌ی اون و خم شده و از کنار تو بغلش نشسته. با اخم دستش رو دور بازوی بچه حلقه کرد و هولش داد کنار.

+ یا یا یا... چیکار میکنی؟

جیون با باسن روی مبل افتاد و چند ثانیه با تعجب نگاهش کرد و بعد لبهاش آویزون شد.

_ فقط میخواستم باهات کارتون ببینم.

بعد هم چونه‌اش شروع به لرزیدن کرد. عالی شد. حالا فقط گریه کردن اون پسر رو کم داشت. دستی به سرش کشید و گفت:

+ مامان بابات بهت یاد ندادن نباید سر تو گوشی بقیه کنی؟ کار زشتیه...

جیون با پشت دست به چشمهاش کشید و سر تکون داد. اون پسر دقیقا خصوصیاتی داشت که مادرش ازشون بی بهره بود. حالا حتی مظلوم هم شده بود. با کلافگی دستی به سرش کشید و گفت:

+ تو گوشی من کارتون نیست. بابابزرگت میگفت خودت کارتون داری. بیا از اونا ببینیم.

جیون بلافاصله انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده با ذوق از روی مبل پایین پرید و سمت میز رفت تا گوله پشتی کوچولو و آبیش رو بیاره.

_ شمام باهام میبینی؟

+ چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟

جیون تند تند سر تکون داد و گفت:

_ نه نداری...

تبلتش رو بیرون کشید و قبل از اینکه بک بخواد به خودش بیاد روی پای بک نشست و از پشت بهش تکیه داد. بک چند ثانیه به روبروش خیره شد و بعد پرسید:

+ داری چیکار میکنی؟

_ تبلتم بزرگ نیست. اینطوری شما هم میتونی ببینی.

+ مگه خودت قبلا ندیدی؟ خب بشین کنار بذار من ببینم دیگه‌

_ نه... همه‌ی کیفش به اینه که با هم کارتون ببینیم.

بعد هم بی توجه به حرف بک شروع به کار کردن با تبلتش کرد. سنگینی وزنش روی پای بک حس خوبی بهش میداد. البته که هیچ زمان قرار نبود به زبون بیاره ولی خب...

_ بیا شروع شد.

جیون گفت و بعد تبلتش رو دست بک داد و خودش به بک تکیه زد.

+ متوجهی که الان داری از من به عنوان پایه‌ی تبلت و صندلیت استفاده میکنی دیگه نه؟

جیون با خنده سر تکون داد و گفت:

_ عیب نداره. یه خاطره‌ی خوب میشه...

نیم ساعت بعدی سرگرم کارتون دیدن بودن. بک فکر میکرد قراره حوصله‌اش سر بره ولی اون کارتون واقعا توجهش رو جلب کرده بود. شخصیت اصلی کارتون بامزه بود. کارهایی که میکرد بامزه بودن و اتفاقهایی که در طول داستان هم براش میوفتاد بامزه بود.

+ هی گفتی اسم این کارتونه چی بود؟

جوابی از جیون نگرفت.

+ یا با توام میگم...

جیون رو کمی تکون داد که متوجه شد اون بچه تو بغلش خوابش برده. دهنش باز شده و خر خر میکرد. کی خوابش برده بود؟ انقدر جاش راحت بود که بتونه بخوابه؟ چرا تو خواب... کیوت شده بود؟
تبلت رو خاموش کرد و کنارش گذاشت. خودش هم به پشتی مبل تکیه داد و سرش به سقف خیره شد.

+ عالی شد... حالا چیکار کنم؟

نگاهش به سقف بود و به آینده‌ی نامعلومش تو اون کشور فکر میکرد که نفهمید چی شد... اما پلکهاش سنگین شد و اون هم به خواب رفت. یه خواب راحت و عمیق...

*************

لطفا با ووت و کامنتهاتون خوشحالم کنین دوستان😍😘

Continue Reading

You'll Also Like

690 116 4
بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قوی‌ترین...
67K 976 33
Katie x Reader This is my first story!!
1.1M 49.3K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
1M 54.8K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...