The portraitist [Completed]

Por sabaajp

72.3K 20.4K 18.7K

صورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو *****************************... Más

2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
سخن نویسنده
Happy ending :)

1

3.5K 465 406
Por sabaajp

در کشوری مثل کره‌ی جنوبی که همیشه ضوابط بر روابط مقدمه و بیشترین چیزی که در ذهن مردم از یک فرد باقی میمونه رفتار محترمانه‌اش در جمعیته بدست آوردن شهرت و محبوبیت به هیچ عنوان کار ساده‌ای نیست. در چنین موقعیتی باید همیشه مواظب باشی خطایی ازت سر نزنه، همیشه لبخند بزنی، شاد به نظر بیای، سالم باشی و همیشه کارت رو جدی بگیری. یک خطای کوچیک کافیه تا از جانب عموم مردم بایکوت شی و هیچ زمان نتونی به جایگاه قبلت برگردی.

بیون جون وو رئیس کل رستوران های زنجیره‌ای "لی لا" در سرتاسر کره‌ی جنوبی دقیقا جزو اون دسته از افرادی بود که خیلی از پدر و مادرها شبها قبل از خواب از خصوصیات رفتاری فوق‌العاده‌اش برای فرزندانشون تعریف میکردن و آرزو داشتن یک روزی فرزندشون هم مثل اون مرد جاافتاده و محبوب به جایگاه بالایی برسه. اون مرد مودب، مهربان، خوش برخورد، خوشتیپ و بسیار سر به زیر و خوش اخلاق بود. اونقدر بودن در کنارش و هم صحبتی باهاش جذاب و دوست داشتنی بود که هیچ کسی دوست نداشت مکالمه‌اش با اون فرد کوتاه باشه.

شاید یکی از دلایل پیشرفت و دیده شدن رستوران هم رفتار شایسته و به شدت مورد قبول بیون جون وو با مردم بود. اون مرد حالا در حد یک سلبریتی مشهورشده و حرکاتش زیر نظر بود. حالا تقریبا اکثر مردم کره درمورد زندگی شخصی اون مرد اطلاع داشتن و اخبار مربوط بهش رو درست مثل باقی سلبریتی ها دنبال میکردن.

_ امروز بیون جون وو در منطقه‌ی کانگنام دیده شده. عکسشو دیدی؟ کتی که تنش بود فوق العاده جذابش کرده بود. چطور ممکنه یه مرد تو این سن تا این حد جذاب باشه؟

× وایی من شنیدم داشته برای تولد نوه‌اش هدیه میخریده. داییم تو یکی از فروشگاه‌های اون منطقه کار میکنه. خودش بهم گفت اون رو از نزدیک دیده.

+ ماشینشو عوض کرده نه؟ آخرین بار ماشینش مشکی بود.

× نه... این ماشین خودش نیست. پسر بزرگش همراهیش میکرده. حتما ماشین اونه.

+ موهام چطور شده؟ دو روز پیش رنگشون کردم. حدس بزن کجا؟ سالن زیبایی بیون سولیون... باورت نمیشه دختره همه‌چیزش شبیه بیون جون ووعه. مودب، زیبا، محترم... آه خیلی بهش حسودیم میشه‌.

_ وایی ظاهرا فردا شب با همه‌ی اعضای خانواد‌هاش قراره تولد نوه‌اش رو تو رستوران جشن بگیرن. چقدر به نوه‌اش حسودیم میشه.

+ شنیدم بهش پیشنهاد دادن برای دور بعدی انتخابات ریاست جمهوری کاندید شه. میگن در حال بررسی شرایطه و به زودی تصمیمش رو اعلام میکنه.

× واقعا؟ امیدوارم قبول کنه. فکر نکنم از اون مرد فرد شایسته‌تری بتونیم پیدا کنیم.

تعریف و تمجیدها و همینطور شایعات مختلف چیزی نبود که بخواد به گوش جون وو نرسه و همین چیزها باعث میشد بیشتر از قبل بابت تصمیمی که مدتی پیش بعد از مشاوره با دوست و همکارش گرفته بود تردید کنه. یک حرکت اشتباه باعث میشد هرچی زحمت تا به اون روز کشیده بود نابود و برای همیشه از جامعه طرد شه. شاید باید کمی بیشت صبر میکرد تا شرایط مختلف رو هم بسنجه ولی... اون وقت زیادی نداشت. برای همین در آخر مجبور به گرفتن تصمیمی شد که شاد به نظر خیلیها تبدیل به اولین و آخرین اشتباه بیون جون وو شد.

*************

همه سر میز شام نشسته و از غذاهایی که روی میز سرو شده بود لذت میبردن. سولیون تنها دختر جون وو به همراه همسر و پسر چهار ساله‌اش سمت راست و هیون مین پسر بزرگترش هم به همراه همسرش سمت چپ میز نشسته و همه در سکوت در حال خوردن شام بودن. از ابتدای اون شب میتونست متوجه نگاه های فرزندانش که با چشم و ابرو از هم میپرسیدن قضیه چیه بشه و حتی معذب بودن داماد و عروسش رو هم به خوبی حس میکرد.

درست زمانی که فکر کرد اونها شامشون رو تموم کردن کمی آب نوشید و بعد از صاف کردن صداش گفت:

+ ممنونم که برای شام خودتون رو رسوندین. شام خوردن در کنار شما واقعا برام لذت بخشه.

همه با لبخند و صداهای آروم ازش تشکر کردن و منتظر ادامه‌ی حرفش موندن.
نگاهش رو چرخوند سمت سولیون و پرسید:

+ کارهای آرایشگاه چطور پیش میره؟ همه‌چیز مرتبه؟

سولیون با لبخند سر تکون داد و گفت:

_ بله همه‌چیز خوبه. کارهای سالن جدید یکم پیچیده شده ولی طوری نیست که از پسش برنیایم.

+ اوه واقعا؟ مطمئنی به کمک نیاز نداری؟

همسر سولیون در جواب گفت:

_ خیلی ممنونم از لطفتون. همه‌چیز عالی پیش میره.

اینبار چرخید سمت پسر بزرگش و پرسید:

+ شما چی؟ تونستین کارهای رستوران بوسان رو درست کنین؟

× بله. رنگ آمیزی سالن همین امروز تموم شد. درمورد دکوراسیون هم با چند نفر صحبت کردیم. نمونه ‌کارهاشون رو برامون ایمیل کردن. فقط باید شما تصمیم بگیرین که با کدوم شرکت قرارداد ببندیم.

با لبخند سر تکون داد و گفت:

+ خوشحالم که همه‌چیز عالی پیش میره. ممنونم که با صداقت و به درستی کارهاتون رو پیش میبرین. الان که خیالم از بابت شماها راحت شده میتونم حرفهایی که از قبل آماده کرده بودم رو بهتون بزنم. ازتون خواستم امشب به اینجا بیاین چون باید خبر مهمی بهتون بدم.

تمامی اعضای سر میز نگاهی به هم انداختن و بعد با لبخند منتظر حرفهای مرد مسن موندن. بعد از اینکه یک نفس عمیق کشید و سعی کرد لبخند روی لبش رو حفظ کنه گفت:

+ تصمیم گرفتم ریاست رستوران رو واگذار کنم.

چشمهای همه در کسری از ثانیه گرد شد و همونطور که توقع داشت صدایی از کسی بلند نشد. از این فرصت برای تموم کردن حرفش استفاده کرد و ادامه داد:

+ حس میکنم دیگه زمانش رسیده که خودم رو بازنشسته کنم و از این به بعد فقط به تفریح و استراحت برسم.

اولین کسی که به حرف اومد دخترش بود.

_ پدر... همه‌چیز رو به راهه؟ حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟

+ مگه باید مشکلی پیش بیاد که بخوام استراحت کنم؟

_ نه ولی آخه... چرا انقدر یهویی؟

مین هیون هم حرف خواهرش رو تایید کرد و گفت:

× اگر احساس کسالت و یا خستگی میکنید. چند روز خونه بمونین و استراحت کنین من به کارها رسیدگی میکنم. هر زمان که حس کردین حالتون بهتر شد برگردید سر کار. اینطوری خیلی بهتره نه؟

+ فایده‌اش چیه؟ بالاخره امروز هم نه یک سال دیگه باید این کار رو بکنم. با این تفاوت که اون زمان سفر کردن برام سخت تر شده‌.

میتونست نگاه‌های نگران روی خودش رو حس کنه و همین باعث نیشد لبخندش رو عمیق تر کنه تا به بقیه بفهمونه حالش کاملا خوبه.

+ نیازی نیست نگران من باشین. من خوبم. این تصمیمم بالاخره باید میگرفتم. الان فقط با شجاعت بیشتری انجامش دادم.

دختر و پسرش دهن باز کردن تا حرف بزنن که سریعا مانع شد و گفت:

+ اول بذارین حرفم تموم شه و بعد ابراز نگرانی کنین تا بتونم با آرامش قانعتون کنم که حالم خوبه. گفتم میخوام ریاست رو واگذار کنم اما شما حتی نپرسیدین به کی... این یعنی آینده‌ی رستوران براتون مهم نیست؟

_ نه پدر ما... ما فقط شوکه شدیم.

× حرفتون خیلی یهویی بود. من هنوز باورم نمیشه که واقعا تصمیم دارین چنین کاری بکنین.

+ تصمیمم رو از خیلی وقت قبل گرفتم و به نفع هممونه که هر چه زودتر باور کنین چنین اتفاقی قراره بیوفته... این بزرگترین لطفیه که به من میکنین. هوم؟

پرسید و نگاه منتظرش رو به افراد حاضر سر میز داد. اونها کمی با تردید به همدیگه نگاه کرده و بعد سر تکون دادن.

+ عالی شد... خب داشتم میگفتم. در مورد ریاست بعدی رستوران...

نگاهش رو به هیون مین داد و با جدیت گفت:

+ از این به بعد خیلی بیشتر از قبل به کمکت نیاز دارم هیون. کارهات قطعا سخت تر و پیچیده تر میشه اما امیدوارم بخاطر من تحمل کنی و همونطور که تو این چهارسال کنارم بودی و ازم حمایت کردی باز هم حمایتت رو بهم نشون بدی.

مین هیون لبخند خجالت زده‌ای زد و سرش رو پایین انداخت. حالا سولیون و همسرش و همسر خود مین هیون هم با لبخند نگاهش میکردن و منتظر بودن حرف آقای بیون تموم شه تا بتونن بهش تبریک بگن.

× من... هر کاری که از دستم بربیاد انجام میدم. ناامیدتون نمیکنم پدر.

لبخند روی لبهای بیون برگشت و دستش رو روی شونه‌‌ی پسرش گذاشت و گفت:

+ همین انتظار رو ازت دارم. تا به امروز به عنوان دستیار و همکارم با صداقت کنارم کار کردی. امیدوارم بعد از این هم این صداقت رو در مقابل رئیس بعدی نشون بدی.

با این حرف لبخند کم کم از روی لبهای همه پاک شد. مین هیون با ناباوری سرش رو بلند کرد و به چهره‌ی پدرش نگاه کرد. حتی سولیون و همسرش هم با تعجب به همدیگه و بعد به اقای بیون نگاه میکردن.

× رئیس بعدی؟

_ رئیس بعدی؟ پدر مگه... رئیس بعدی کیه؟

بیون به پشتی صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت:

+ به نظرم دیگه وقتشه با بکهیون تماس بگیریم و ازش بخوایم برگرده کره...

************

چندین هزار کیلومتر اونطرف تر، پاریس:

با شدت و هیجان مشغول بوسیدن دختر زیرش بود. از لبهاش کام میگرفت و داخلش ضربه میزد. دختر با جیغ و ناله روی تخت تکون میخورد و ناخنهای تیزش رو تو پوست کمر بک فرو کرده بود. لبهای دختر رو عمیق میبوسید و با دستش تمام بدنش رو لمس میکرد. هر دو نفر عرق کرده و به نفس نفس افتاده بودن اما اون همچنان به کارش ادامه داد و حتی برای نفس کشیدن هم مکث نکرد. پوست کمرش به سوزش افتاده بود اما بهش اهمیتی نمیداد. اونقدر داخل دختر ضربه زد و لمسش کرد و به صدای ناله‌هاش گوش داد تا داخل کاندوم به اوج رسید و یه ناله‌ی بلند از لبهای خودش بیرون اومد.

تن خسته‌اش رو کنار دختر روی تخت انداخت و شروع به کشیدن نفسهای عمیق کرد. بخاطر سر و صدای دختر گوشها و سرش درد گرفته بودن و برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد که چرا گول هیکل دختر رو خورده و اصلا به جیغ هایی که ممکن بود اون سلیطه کنار گوشش ول بده فکر نکرده بود. دختر کنارش که حالابخاطر جیغ زدنهای ممتد صداش تا حدی گرفته شده بود با لهجه‌ی غلیظ فرانسوی پرسید:

× دوستش... داشتی؟

نگاهش به سقف سفید اتاق بود. با جدیت جواب داد:

+ اگه اونقدر جیغ نمیزدی شاید دوستش داشتم.

× چی؟ یعنی خوشت نیومد؟

+ گوشهام درد گرفته کریستی. خودت چی فکر میکنی؟

× ولی... اخه خودت گفتی عاشق سر و صدایی.

پوزخندی زد و چرخید سمت دختر.

+ قطعا منظورم از سر و صدا جیغ بنفش کشیدن درست بیخ گوشم نبود.

کریستی لبهاش آویزون شد و زیر لب گفت:

× میتونستی بهم بگی دوست نداری. اونوقت کنترلش میکردم.

بعدش هم پشتش رو به بک کرد و ملحفه رو روی خودش کشید. حالش از دخترهای لوس و بی جنبه بهم میخورد. باعث میشدن بهش حس انزجار دست بده. اگه نمیخواست از جنبه‌ی جنسیتی به این موضوع نگاه کنه هم باید میگفت کلا از آدمهایی که بغض میکنن و گریه میوفتن متنفره. همیشه به نظرش قهر کردن، مظلوم نمایی و گریه برای جلب توجه بقیه و پیش بردن اهداف بود. هرکی بیشتر به این سیاست کثیف اعتماد داشت لوس تر از بقیه بود و بیشتر هم به گریه میوفتاد. درست مثل دختر لوس کنارش که با پشت کردن بهش منتظر بود از پشت اون رو د آغوش بگیره و معذرت خواهی کنه.

پوزخند صدا داری زد و از روی تخت بلند شد. سمت حموم رفت و رو به دختر گفت:

+ اتاق بغلی رو هم رزرو کردم. میتونی اونجا دوش بگیری و بعدشم میتونی بری.

کریستی با تعجب چرخید سمتش و پرسید:

× برم؟

+ مهمونی تموم شده کریستی. وقتشه برگردیم به زندگی عادی.

داخل حموم شد و در رو پشت سرش بست. به در تکیه داد و منتظر موند. پنج دقیقه‌ی بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشش خورد و باعث شد با لبخند سر تکون بده. خب خوبی این یکی حداقلش این بود که زیاد آویزونش نشد و اصرار نداشت دوباره همدیگه رو ببینن.

جلوی آیینه قرار گرفت و به کنار چرخید. روی کمرش خط افتاده و رد ناخنهای کریستی خون افتاده بود. با اخم دوباره پشت کمرش رو بررسی کرد و زیر لب غر زد:

+ لعنت... امروز میخواستم برم استخر.

حمام کردنش یک ربع طول کشید و درست زمانی که یه حوله دور کمرش پیچید و سوت زنان از سرویس بیرون رفت با چهره‌ی درهم لی که دست به سینه و با اخم روی مبل نشسته بود روبرو شد.

+ یا یا یا... قلبم ریخت. تو اینجا چیکار میکنی؟ چطوری اومدی تو؟

با صدای بلند پرسید و دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. واقعا توقع نداشت ساعت هفت صبح لی رو تو اتاق هتلی که دیشب تو حالت مستی پیدا کرده بود ببینه. اون لعنتی مثل جن همیشه پیداش میکرد. لی همچنان با اخم بهش خیره شده بود. سر تا پاش رو از نظر گذروند و گفت:

× دختری که داشت از اتاق بیرون میرفت در رو برام باز گذاشت.

سر تکون داد و با حوله‌ی کوچیک تو دستش شروع به خشک کردن موهاش کرد.

× دیشب یهو تو مهمونی غیبت زد. همه دنبالت گشتن ولی نتونستیم پیدات کنیم.

با پوزخند پرسید:

+ یعنی انقدر مهمونی حوصله سر بر بود که تو کل اون مهمونی فقط دنبال من میگشتین؟

لی با جدیت گفت:

× به شدت حوصله سر بر بود. ای کاش دنبال تو پامو تو اون خونه‌‌ی کوفتی نمیذاشتم. سرم هنوز بخاطر سر و صداها درد میکنه.

از این حرفش به خنده افتاد و گفت:

+ بیخیال. دیشب خیلی هم بد نگذشت. حواسم بهت بود دور و برت تقریبا شلوغ شده بود. دختره بدجور خودشو بهت میمالوند. اگه مثل برج زهرمار یه گوشه نمینشستی شاید الان توام مثل من بدنت مارک شده بود.

لی حرفش رو نشنیده گرفت و از روی مبل بلند شد.

× اتاق بوی گند سکس میده.

بک با نیشخند گفت:

+ پس مشخصه دیشب حداقل به من یکی خیلی خوش گذشته.

راه افتاد سمت تخت و لباسهاش رو از روی زمین برداشت.

+ اه... این کوفتی کثیف شده.

پیرهنش رو تو هوا تکون داد تا خاکهای روش رو بگیره. باید یک ساعت دیگه سر کارش میبود و وقت نداشت برگرده خونه تا لباس عوض کنه. مجبور بود با همین لباسهای کثیف و چروک که رو زمین خاکی شده بودن سر کلاسهاش حاضر شه.

× چرا گوشیت خاموشه؟

+ صداش دیشب رو مخم بود... از ماشین پرتش کردم بیرون.

لی با چشمهای گرد شده از تعجب پرسید:

× پرتش کردی بیرون؟ همین؟

+ به هر حال تکراری شده بود. حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟ اصلا از کجا پیدام کردی؟

لی گوشیش رو بالا اورد و تو هوا تکون داد.

× جی پی اس ماشینت. خوشبختانه تو حالت مستی یادت رفت خاموشش کنی.

+ اوه... یادم باشه از دفعه‌ی بعد حتما خاموشش کنم. حالا چی شده سر صبحی اینجایی؟ از خواب باارزش و مهمت زدی تا بیای من رو پیدا کنی؟

لی با عجله خم شد و باقی لباسهای بک رو از رو زمین برداشت و براش مرتب کرد. دوست نداشت تو اون اتاق لعنتی بمونه. بوی گند سکس رو میتونست از ملحفه ها حس کنه.

× از بین اینهمه وقت حتما دیشب باید از شر گوشیت خلاص میشدی؟

+ حالا مگه چی شده؟

لی گوشیش رو سمت بک گرفت و گفت:

× دیشب پدرت باهام تماس گرفت.

اخمهای بک از شنیدن این حرف تو هم رفت. حالا دیگه خودش گوشیش رو جواب نمیداد به لی زنگ میزدن و میخواستن از طریق اون کنترلش کنن؟ پس بخاطر همین رفتار لی از سر صبح با بقیه‌ی روزها فرق داشت.

+ اوه داری نگرانم میکنی. بابام گفته گوشمو بپیچونی؟

با پوزخند پرسید و دکمه های پیرهنش رو بست. لی وارد صفحه‌ی چتش شد و گوشی رو دوباره سمت بک گرفت.

× فقط بابات نبود. هزارتا پیامم از بردار و خواهرت دارم.

+ بابا کم بود اونا هم اضافه شدن؟ گفتن دعوام کنی و مواظب باشی کارهای بد نکنم؟

× بیا خودت ببین.

با بی حوصلگی گوشی رو گرفت و شروع به خوندن پیام ها کرد.

_ بابا نمیدونه میخواد چیکار کنه. این کارش رسما آتیش زدن به تمام اعتبارمونه.

_ حتی ممکنه به طور کامل ورشکست شیم. اوضاع خیلی خرابه‌

_ لطفا بک رو قانع کن تا به درخواستش جواب رد بده‌.

_ این به نفع هممونه. اون اونجا زندگی خودش رو داره. دلیلی نداره بخواد برگرده. مطمئنم خودش هم علاقه‌ای به این کار نداره. اینجا وسی منتظرش نیست.

_ بابا امروز تصمیم داره باهاش حرف بزنه. دیشب خیلی شانس آوردیم که گوشیش خاموش بود اینطوری حداقل تونستیم مشکل رو به تو بگیم. بهش بگو پیشنهاد بابا رو قبول نکنه لطفا باشه؟

_ برگشتن بک به سئول به ضرر هممونه.

_ بک بدترین بلایی عه که تو این شرایط میتونه سرمون بیاد.

نزدیک به بیست تا پیام مشابه هم از طرف خواهرش داشت. طعم دهنش به شدت تلخ شده بود. حتی تلخ تر از نوشیدنی های دیشب. برادر و خواهر عزیزش نزدیک به پنج سال بود از نزدیک ندیده بودنش و حالا به لی پیام میدادن تا اون رو متقاعد کنه که به سئول برنگرده؟ چقدر حال بهم زن و رو اعصاب بودن. گوشی رو خاموش کرد و سمت لی گرفت.

+ باز چی شده که دارن انقدر بهم ابراز علاقه میکنن؟ بابا قراره چی بهم بگه که از ترس شلواراشون سنگین شده؟

لی یقه‌ی پیرهن بک رو براش مرتب کرد و گفت:

× ظاهرا اتفاقی که به شدت ازش میترسیدن افتاده. آقای بیون میخواد اعلام بازنشستگی کنه و ریاست رستوران رو واگذار کنه.

پوزخند کجی رو لبش شکل گرفت. ساعتش رو از روی پاتختی برداشت و پوشید. سوییچ ماشینش رو هم تو جیب شلوارش گذاشت و پرسید:

+ و این حجم از نگرانی تو پیامهاش یعنی ریاست به مین هیون نرسیده درسته؟

× آره. برخلاف انتظارشون آقای بیون تصمیمات دیگه‌ای گرفته.

+ چهار سال مثل سگ وفادار دنبال بابا دم تکون داد تا آخرش ریاست بهش نرسه؟ چقدر گناه داره... الان حتما هردوشون نشستن کنار هم و دارن های های گریه میکنن.

با دست خاک های روی شلوارش رو پاک کرد و گفت:

+ من حاضرم. بزن بریم.

راه افتاد سمت در و لی هم دنبالش کرد. طول راهرو رو طی کردن و سوار آسانسور شدن.

× نمیخوای بدونی ریاست قراره به کی واگذار شه؟

بک با پوزخند گفت:

+ از حجم ذوق و شوق و هیجانی که برادر و خواهر عزیزم دارن مشخصه...

لبهای لی خط شد و نگاه منتظرش رو به بک داد. بعد از چند ثانیه که از بک حرف دیگه‌ای نشنید پرسید:

× خب حالا برنامت چیه؟ تو اینجا خودت یه زندگی داری.

بک تو آیینه‌ی آسانسور در حال مرتب کردن موهاش بود و با بیخیالی آهنگ فرانسوی‌ای رو زیرلب زمزمه میکرد. وقتی کارش تموم شد از تو آیینه به دوستش لبخند زد و گفت:

+ زندگی رو همه جا میشه ساخت پسر. فقط الکل و بار و دخترهای جذاب باشن کافیه نه؟

با شنیدن حرفهای دوستش چشمی چرخوند و پرسید:

× اونوقت این حرف یعنی چی؟

بک چرخید سمتش و با یه نیشخند شیطانی شونه بالا انداخت.

+ یعنی فکر کنم کم کم باید چمدونمو ببندم.

*************

سه روز بعد بک از درب خروجی فرودگاه ملی سئول بیرون اومد و به راحتی تونست راننده‌ی شخصی پدرش رو از بین جمعیت پیدا کنه. آقای سو مین جه از وقتی که اون هجده ساله بود به عنوان راننده‌ی شخصی پدرش مشغول به کار شده و تا الان کنارشون بود.

مرد مسن با دیدن بک به روش لبخند زد و جلو رفت تا باهاش دست بده.

_ خیلی خوش اومدین آقای بیون.

با احترام سرش رو کمی خم کرد و گفت:

+ آقای سو... زمان زیادیه که ندیدمتون.

اقای سو با مهربونی جلو اومد و اون رو در آغوش کشید. خودش هم دستش رو بالا آورد و پشت کمر مرد گذاشت. بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن و آقای سو گفت:

_ عذرخواهی میکنم. زمان زیادی بود که ندیده بودمتون. خیلی تغییر کردین.

+ آره... پنج سال پیش آخرین بار همدیگه رو دیدیم. حتی خودتون من رو تا فرودگاه رسوندین. یادمه اون روز چشمهاتون پر از اشک شده بود.

اقای سو با لبخند سر تکون داد و در ماشین رو براش باز کرد.

_ قبلا هم گفته بودم. من شما رو مثل پسر خودم دوست داشتم. وقتی یکهویی تصمیم گرفتیم از اینجا برین واقعا ناراحت شدم.

با لبخند سوار ماشین شد و آقای سو در رو بست و سراغ چمدونهاش رفت تا تو ماشین بذاره. اون روز شاید تنها کسی که از رفتنش واقعا ناراحت بود آقای سو بود. حتی پدرش هم اون روز ترجیح میداد پرواز بک هرچه زودتر بلند شه و بک ازشون فاصله بگیره. خواهر و برادرش هم که... پوزخندی زد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد.

زیر لب زمزمه کرد:

+ دهن همشون سرویس.

_ ببخشید؟

آقای سو که تازه سوار ماشین شده و در رو بسته بود با لبخند چرخید سمتش تا ببینه با اون حرف زده یا نه. لبخند پهنی تحویلش داد و گفت:

+ با خودم بودم.

آقای سو سر تکون داد و بعد هم ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد.

_ آقای بیون از اینکه درخواستشون رو قبول کردین واقعا خوشحالن. دروغ چرا حتی من هم خیلی خوشحال شدم. این سه روز به نظرم واقعا دیر گذشت.

+ بابا خوشحال بود؟

_ خیلی زیاد. سه روزه با وسواس به همه‌ی خدمتکارها تاکید کردن که اتاقتون رو آماده کنن.

+ واقعا؟ چرا انقدر خوشحال شده؟

_ چرا خوشحال نباشن؟ پنج ساله که ندیدنتون. قطعا دلتنگتون بودن.

با پوزخند گفت:

+ مگه دختر و پسر عزیزش اصلا اجازه دادن به کسی مثل من فکر کنه؟

آقای سو لبخندش از شنیدن این حرف عمیقتر از قبل شد.

_ شاید چون آقای بیون خیلی دوستتون دارن کارهای برادر و خواهرتون نتونسته خواسشون رو از شما پرت کنه؟
بک سر تکون داد و بعد با طعنه پرسید:

+ مین هیون و سولیون چی؟ اونا دلتنگم نبودن؟

آقای سو فقط تلخندی زد و از تو آیینه نگاه کوتاهی بهش انداخت. باقی مسیر در سکوت مطلق طی شد. نه اون حرفی زد و نه آقای سو تلاش میکرد با حرف زدن درمورد بقیه‌ی موضوعات جو رو عوض کنه. هرچند برای خودش هم احساسات اون دو نفر اهمیتی نداشت. حالا بیشتر از این بابت که قراره با دیدنش کلی حرص بخورن خوشحال بود. گوشیش رو روشن کرد و به لی پیام داد:

+ یکم پیش رسیدم سئول. اگه تا هفته‌ی دیگه اینجا نباشی خونت گردن خودته عزیزم.

**************

بعد از پنج سال سر میز ناهار با افرادی که مجبور بود خانواده صدا کنه نشسته و غذا میخورد. شاید تنها فرد خوشحال تو جمعشون پدرش بود که مدام سعی میکرد سکوت بینشون رو از بین ببره و مدام درمورد آب و هوای پاریس و کارهایی که تو این مدت کرده بود ازش میپرسید.

چهار نفر دیگه در طول صرف ناهار یک جوری با غیض بهش نگاه میکردن و حرص میخوردن که باعث میشد اشتهاش از همیشه باز تر شه و برای بیشتر حرص دادن اونها تا خرخره غذا بخوره. برخلاف نگاه های پر غیض بقیه، جیون، پسر بچه‌ی چهار ساله‌ی سولیون که اصلا هم قیافه‌اش مثل مادرش سلیطه‌طور نبود با تعجب و چشمهای گرد به اون نگاه میکرد و از لحظه‌ای که پشت میز نشسته بودن از بک چشم برنداشته بود. شاید چون اولین بار بود یک فرد جدید و غریبه رو پشت میز ناهارخوری پدربزرگش میدید.

شاید اگه مادرش کسی مثل سولیون و پدرش کسی مثل جونگمین که با چشمهای از حدقه بیرون زدش نگاهش میکرد نبود میتونست به اون پسر لقب کیوت بده.

با به صدا در اومدن گوشی پدرش اون که غذاش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد و جمعشون رو ترک کرد. اون همچنان با بیخیالی درحال خوردن سوپش بود و سرش رو بلند نمیکرد که صدای سولیون به گوشش خورد و باعث شد دستش از حرکت بیوفته. انگار منتظر بودن موقعیتی پیش بیاد تا تو تنهایی بتونن به بک حمله کنن.

× موهاتو رنگ کردی...

هومی کرد و به خوردن ادامه داد.

× قیافت با این رنگ مو سردتر از قبل به نظر میرسه.

+ میتونین خوشحال باشین. حالا دیگه اگه تو خیابون ببیننم نمیفهمن با همدیگه نسبتی داریم و برای وجهه‌ی اجتماعیتون بد نمیشه.

سرش همچنان پایین بود و نگاهشون نمیکرد. خوب میدونست این خونسردی تا چه حد رو اعصابشونه و این رو میتونست از صدای نفسهای پرخشمشون که بیرون میدادن بفهمه. نیشش باز شد و دوباره به خوردن سوپش ادامه داد.

مین هیون اینبار به حرف اومد:

_ بالاخره کار خودت رو کردی نه؟ علارقم هشدارهایی که بهت دادیم برگشتی سئول.

+ نمیدونستم ورودم به سئول ممنوعه.

_ خودت خوب میدونی از چی حرف میزنم بک. این کارت فقط لجبازی کردن با ماست مگه نه؟ فقط میخوای حرصمون بدی و اعصابمون رو بهم بریزی...

با نیشخند سرش رو بلند کرد و به هر چهارنفر که با اخم نگاهش میکردن خیره شد.

+ واقعا نیازه چنین کاری بکنم؟ شما همینجوریش هم دارین حرص میخورین

تکه‌ای نون تو دهنش گذاشت و مشغول جویدن شد. داشت بهش خوش میگذشت. قرار بود اون چهارنفر بیشتر از اینها حرص بخورن مگه نه؟ پس این یعنی حداقل تا زمانی که کره میموند قرار نبود بهش سخت بگذره.

_ اشتباه کردی برگشتی بک. اینجا جایی برای تو نیست.

ابروش با تعجب بالا رفت و گفت:

+ واقعا؟ چرا خودم اینطور فکر نمیکنم؟ هم سر میز ناهار جا شدم و هم اتاقم طبقه‌ی بالا آمادس. کمی پیش هم بابا خیلی خوشحال به نظر میومد. اتفاقا حس میکنم جام خیلی هم خوبه.

_ پدر صرفا دلش برات تنگ شده. بعد از یک ماه که گند زدناتو به چشم ببینه خودش برات بلیط میگیره و برت میگردونه به جایی که ازش اومدی.

+ اگه اینطور که میگی باشه که خیلی عالیه مگه نه؟ پس چرا انقدر استرس دارین و از عصبانیت سرخ شدین؟

بیشتر رو میز خم شد و با صدای آرومتری رو به مین هیون‌گفت:

+ تو همین یک ماهی که میگی همه‌ی تلاشت رو بکن هیونگ. شاید با دیدن خوش خدمتیات بتونی بعد از چهار سال به چشم بابا بیای.

به چهره‌ی سرخ شده از خشم برادرش خیره شد و با نیشخند عقب کشید و صاف نشست.
جونگمین همسر سولیون گفت:

× بکهیون... تا زمانی که همه‌ی اعضای این خانواده قبولت نکنن نمیتونی خودت رو از این جمع بدونی. ما از اینجا بودنت خوشحال نیستیم. مطمئنیم بودنت هم به ما و هم آقای بیون و اعتبار رستوران لطمه وارد میکنه. پنج سول پیش بخاطر گندی که بالا آوردی آقای بیون نتونست تو انتخابات رای بیاره. الان هم باعث میشی فقط اون مرد سرافکنده شه.

با خونسردی لیوان آبش رو تا ته سر کشید و با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و از پشت میز بلند شد.

+ که اینطور... پس تا زمانی که همه‌ی اعضای خانواده قبولم نکنن عضوی از این جمع نیستم. میدونی جونگمین من هم هیچ زمانی تو رو به عنوان عضوی از خانوادم قبول نکردم. پس فکر کنم توام نباید خودت رو جزوی از این جمع بدونی و از جانبشون حرف بزنی.

سمت خروجی سالن رفت و درست قبل از اینکه از سالن خارج شه برگشت سمتشون و با لبخند گفت:

+ اوه راستی... خیلی ممنونم از خوشامدگویی گرمتون. مطمئن میشم از حضورم تو سئول نهایت لذت رو ببرین

بعد هم روش رو ازشون برگردوند و با همون لبخند از سالن بیرون رفت. تحمل کردن اون آدمای رو مخ واقعا تا کی براش امکان پذیر بود؟ هیچ ایده‌ای نداشت.

****************

دو هفته از برگشتن به سئول میگذشت و تو این دو هفته از همیشه بی اعصاب تر و بدخلق تر شده بود. حالا برادر و خواهرش هم تصمیم گرفته بودن چند روز تو اون خونه‌ی کوفتی ساکن شن و بیشتر با اون وقت بگذرونن. هرچند این فقط ظاهر ماجرا بود. بیشتر برای اذیت کردن و منصرف کردنش از برگشتش بود که اونجا بودن.

هر بار که میخواست از خونه بیرون بره جلوی راهش رو سد میکردن و هزاران سوال بی محتوا ازش میپرسیدن.

_ کجا میری؟

_ چرا میری؟

_ با کی میری؟

_ با کی میای؟

_ کی میای؟

_ اصلا چرا باید این وقت بری بیرون؟

تازه فقط این نبود. کافی بود تو اتاق خودش یه آهنگ پلی کنه تا همه بریزن سرش و با غرغر ازش بخوان صداش رو کم کنه. همسر مین‌هیون با دیدنش پشت چشم نازک میکرد و جونگمین با هر بار دیدنش بهش تنه میزد و رد میشد. این مدل رفتارها اصلا براش اهمیتی نداشت اما اینکه تو خلوتش دخالت میکردن و آرامشش رو ازش گرفته بودن اعصابش رو بهم میریخت.

شاید تنها بخش قابل تحمل اون یک هفته برخوردهاش با جیون بود. اون پسر ظاهرا زیادی خوش شانس بود. چون برخلاف پدر و مادرش میتونست لقب کیوت رو از طرف بک بگیره و تا به این سن قطعا بزرگترین موفقتش تو زندگی بود.

اولین برخوردشون برای دو روز بعد از برگشتن بک از پاریس بود. اون روز حوصله‌ی چرت و پرت گویی های بقیه رو نداشت و خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود. داشت با یکی از دخترهایی که مدتی بود بهش پیام میداد چت میکرد که جیون در اتاقش رو بی اجازه باز کرد و داخل شد. به وسط اتاقش که رسید وایساد و خیره بهش نگاهش کرد.

سرش رو از رو گوشی بلند کرد و خودش هم تا چند ثانیه به اون پسربچه‌ی نیم وجبی نگاه کرد. نه جیون حرف میزد نه اون. در آخر بعد از یک دقیقه سکوت این بک بود که به حرف اومد.

+ اینجا چی میخوای؟

جیون جواب نداد و فقط خیره نگاهش میکرد. انگار که آدم فضایی‌ای چیزی باشه. احتمال داد اون هم بخواد مثل مادرش حوصله سر بر باشه. برای همین دوباره سرش رو با گوشیش گرم کرد و گفت:

+ رفتی بیرون در رو هم پشت سرت ببند.

با شنیدن صدای قدمهای اون بچه که به تختش نزدیک میشد سرش رو دوباره بلند کرد و اینبار اون رو کنار تختش دید. جیون حالا که از نزدیک بهش نگاه میگرد چشمهاش گرد تر از قبل شده بود.

× چرا تو از بابابزرگم پیرتری؟

+ ببخشید؟

جیون با انگشت به موهاش اشاره کرد.

× موهات همه سفیده. بابابزرگ پیره ولی هنوز همه‌ی موهاش سفید نشده.

پوزخندی به حرفش زد و دوباره سرش رو با گوشیش گرم کرد.

× مگه میشه تو از بابابزرگ پیرتر باشی ولی بهت بگه پسرم؟

جیون حالا کاملا به تخت چسبیده و دستای تپل و کثیفش رو که معلوم نبود چرا نارنجی شدن روی ملحفه گذاشته بود. سعی کرد توجهی به گندی که اون پسر به تختش کشیده نکنه و فقط جوابش رو بده تا هرچه سریعتر از اتاق بیرون بره و راحت بذارتش.

+ من از بابا بزرگت پیرتر نیستم.

× پس چرا موهات سفیده؟

+ چون خودم خواستم سفید باشه.

لبهای جیون به لبخند باز شد و پرسید:

× واقعا؟ هرکسی دوست داشته باشه موهاش هر رنگی باشه رنگ موهاش عوض میشه؟

با پوزخند سر تکون داد و گفت:

+ آره میشه.

× من دوست دارم موهام سبز باشه. یعنی میشه موهام سبز بشن؟

با فکری که به ذهنش رسید پوزخند روی لبش عمیقتر شد و گفت:

+ البته که میشه. فقط باید بری از مامانت بخوای تا برات سبزش کنه.

× مامانم؟ باید بهش جی بگم؟

+ بگو موهامو سبز کن. اگر مخالفت کرد هم بیشتر اصرار کن.

× مامانم باید رنگ کنه؟

+ آره دیگه. فقط مامانا میتونن رنگ کنن.

× موهای تو رو مامانت رنگ کرده؟

سر تکون داد و منتظر بود بچه بره دنبال کارش و دست از سرش برداره.

× ولی مامان بزرگ که رفته پیش خدا. چطوری تونسته موهاتو رنگ کنه؟

+ قبل از اینکه بره ازش خواهش کردم. اون زمان برام رنگ کرد.

جیون سر تکون داد و خودش رو خواست از تخت بالا بکشه و کنارش بشینه که بک با اخم گفت:

+ چیکار میکنی؟ این تخت منه نمیتونی بیای بالا.

× ینی نشینم رو تخت؟

+ نخیر.

پسربچه سر تکون داد و دوباره از تخت پایین رفت.

+ برو بیرون دیگه... برو به مامانت اصرار کن موهاتو رنگ کنه.

جیون که مشخص بود از اینکه نتونسته بره رو تخت ناراحته با لبای آویزون گفت:

× خب اگه اصرار کنم مامانم ناراحت میشه.

+ روشش همینه بچه جون. اگه با یه بار گفتن قرار بود رنگ موهای همه عوض الان هیچی موهاش مشکی نبود. باید اصرار کنی تا متوجه شه چقد دوست داری موهات خوشرنگ شن.

پسربچه‌ی تپل تا چند ثانیه با گیجی نگاهش کرد و بعد انگار که به کشف مهمی دست پیدا کرده باشه چشمهاش پر از برق شرارت و ذوق شد و با لبخند سمت در دویید تا بره و از مامانش بخواد موهاشو رنگ کنه.

اون روز تا آخر شب کنار گوش مامان و باباش عر زد و میگفت میخواد موهاش سبز رنگ باشن. در آخر جونگمین مجبور شده بود از بیرون براش یه کلاه گیس سبز بخره تا بچه دست از جیغای بنفش کشیدن برداره. جیغ و گریه‌هاش همه‌ی اعضای خونه رو عصبانی کرده و تنها کسی که از شرایط لذت میبرد بک بود.

با گوش خودش شنید که سولیون چند باری به جیون گفته بود حق نداره دیگه با بک حرف بزنه وگرنه دعواش میکنه اما اون بچه ظاهرا لجباز تر از این حرفها بود. همین هم باعث میشد که ازش خوشش بیاد. دو روز بعد وقتی تو حیاط پشت میز نشسته و با لبتابش کار میکرد جیون کنار صندلیش ظاهر شد و پرسید:

× میخوای فیلم ببینی؟

نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:

+ نه کار دارم.

× خب پس میخوای کارتون ببینی؟

جوابش رو نداد و به کارش مشغول شد. جیون کمی نزدیکتر بهش ایستاد تا توجهش رو بیشتر جلب کنه و بعد گفت:

× من همیشه تو این کارتون میبینم.

با دست به لبتاب بک اشاره کرد. براش چشمی چرخوند و گفت:

+ پس برو بگو مامانت برات کارتون بذاره.

بعد هم با دست کمی به عقب هولش داد تا بینشون فاصله ایجاد کنه. جیون دو قدم ازش فاصله گرفت و بعد گفت:

× من سرما نخوردم. اگه نزدیکت شم توام سرم نمیخوری.

+ واقعا؟ پس چرا همش آب دماغت آویزونه؟

جیون با دستش پشت دماغش کشید و بعد همون دست خیس رو به تیشرتش مالید. کارش باعث شد بک پوزخند بزنه و تو دلش یه لایک به این کار پسرک پلشت بده.

× من مدلم اینجوریه.

+ مدل تمیزی نیست.

جیون با فکر کردن به اینکه شاید اون مرد زیادی وسواس باشه خودش قدمی عقبتر رفت و این بار پرسید:

× چرا مامان بابام ازت خوششون نمیاد؟

نگاهش رو به بچه داد و با جدیت گفت:

+ چون گاون.

× گاو؟ مثل همون حیوونی که میگه مااااا؟

+ دقیقا. مثل همون.

جیون با تعجب نگاهش کرد و پرسید:

× چطور میشه؟ بابامم گاوه؟

+ هوووم. بابات از مامانت گاوتره.

× ولی بابام که دم نداره.

از حرفش به خنده افتاد و گفت:

+ از کجا میدونی نداره.

× خب من نمیبینمش.

+ بخاطر اینکه تو شلوارش قایمش میکنه.

و همین حرفش کافی بود تا جیون تمام روز رو عر بزنه و از باباش بخواد تا دمش رو بهش نشون بده. عجیب بود که سولیون بتونه همچین بچه‌ی شیرینی داشته باشه. کم کم از جیون خوشش اومد و چند بار دیگه با هم حرف زدن و روش های جدید برای حرص دادن خواهر و شوهر خواهر عزیزش رو با استفاده از جیون پیاده کرد. حس میکرد تیم خوبی میشدن اگه کمی حوصلش بیشتر میکشید که اونجا بمونه.

دو هفته‌ای میشد که از روتین عادی زندگیش دور شده بود و این به شدت عذابش میداد. صبحها همراه پدرش و مین هیون به رستوران میرفت تا درمورد روندکار اطلاعات کسب کنه. طی پنج سالی که در فرانسه زندگی کرد بیزینس مارکتینگ خوند و از دانشگاه ملی پاریس فارغ التحصیل شد. یک سال در کنار یشینگ تو یک شرکت خصوصی مشغول به کار بود پس بررسی وضعیت تجاری رستوران کاری براش نداشت. چیزی که بیشتر از همه رو اعصابش بود گیردادنها و دخالت کردنای سولیون و مین هیون بود.

میدونست عمدا بهش گیر میدن تا کلافه و از تصمیمش منصرف شه اما نمیدونستن که برای اون هیچ زمان شکست معنایی نداشت. در آخر بعد از مشورت با پدرش و با کمک آقای سو دنبال پیدا کردن یه خونه‌ی جدا برای خودش افتاد و تا زمانی هم که جایی رو پیدا نکرد در این باره به هیچکدوم از اعضای خونه حرفی نزد.

اونقدر موندن تو اون خونه براش سخت بود که با دیدن اولین آپارتمان خالی و مبله درست در نزدیکی مرکز شهر قرارداد اجاره رو امضا کرد. همین که یه بار بزرگ نزدیک اون محله بود براش کفایت میکرد و مطمئن بود خواهر و برادرش هیچ زمان حاضر نیستن برای اذیت کردنش تا اونجا بیان.

پدرش همراهش اومد و یکبار خونه رو از نزدیک دید. با اینکه ترجیح میداد بک کنار خودش بمونه اما رفتارهای دختر و پسر دیگرش با بک رو هم دیده بود و نمیخواست پسرش معذب باشه برای همین به آقای سو سپرد هر وسیله‌ای که به نظر بک لازم بود براش تهیه کنن.

دو شنبه صبح بود که به همراه آقای سو وسایلش رو بار ماشین کردن و به سمت خونه‌ی جدیدش حرکت کرد. مطمئنا وقتی خواهر و برادر عزیزش از سر کار برمیگشتن و وسایلش رو نمیدیدن اول کلی ذوق زده و بعد از فهمیدن اصل ماجرا حسابی ناراحت میشدن. همین باعث میشد حسابی به وجد بیاد و ذوق زده باشه.

از صبح مثل خر کار کرده و حالا بدنش خیس عرق بود. دلش میخواست هرچه سریعتر وسایلش رو تو خونه بچینه و یه دوش طولانی مدت بگیره‌.
باکس وسایلش رو مقابل آسانسور گذاشت و بعد از تشکر کردن از آقای سو بهش گفت میتونه بره. آقای سو اصرار داشت کمکش کنه ولی اون که به شدت دلتنگ تنهایی آرامس بخش خودش بود اون مرد رو قانع کرد که از پس کارهاش برمیاد و ازش خواست اونو تنها بذاره و بره.

شاید کت و شلوار پوشیدن درست تو روزی که اسباب کشی داری خیلی فکر خوبی نبود ولی این تنها لباسی بود که داخل چمدونش نذاشته و میتونست بپوشه. منتظر رسیدن آسانسور بود که دید اون کوفتی از طبقه‌ی چهار جابه‌جا نمیشه. آسانسور خراب بود؟

خب اون ساختمان... یکم زیادی قدیمی بود. دیوارها ترک خورده و از رنگ و رو افتاده بودن. آسانسورش اینطوری صدا میداد و توی راهروها بوی نم میومد. مطمئن بود حتی سوسک هم تو اون ساختمان پیدا میشه. اینطور جایی اصلا در شان یکی مثل بک نبود ولی عمدا چنین جایی رو انتخاب کرده بود تا سولیون و مین هیون حتی رغبت نکنن پاشون رو تو اون ساختمان بذارن.

پوزخند کلافه‌ای زد پلکهاش رو برای چند ثانیه رو هم گذاشت.

+ داری باهام شوخی میکنی... این قطعا یه شوخیه.

دستش رو تو موهاش فرو برد و چند تا نفس عمیق کشید. لبخند زد و گفت:

+ ایراد نداره. همش دو طبقه بیشتر نیست...

خم شد و باکس رو از روی زمین برداشت. اونقدر سنگین بود که حس میکرد کمرش داره تا میشه. به سختی سمت راه پله رفت و پله ها رو یکی پس از دیگری طی کرد. راه پله باریک و پله هاش اصلا استاندارد نبودن. حداقل بک که تو اون لحظه حس نمیکرد استاندارد باشن. طبقه‌ی اول رو رد کرد و پاش رو روی اولین پله برای رفتن به طبقه‌ی دوم گذاشت که یکهو یه احمقی که از طبقه‌ی بالا با عجله در حال پایین اومدن بود محکم بهش خورد و باعث شد باکس تو دست بک به همراه کوله پشتی خودش کج شه و هر دو از راه پله پایین بیوفتن.

صدای شکستن وسایل عزیزش به گوشش خورد و براش مثل ناقوس مرگ عمل کرد. ساعت های گرون قیمتش، عینک آفتابی های لیمیتد ادیشن و عطرهای محبوبش. همه خورد شده بودن. با چشمهای گرد و دهن باز سرش رو بلند کرد و به پسری که اون هم چشمهاش تا آخرین حد ممکن گرد شده و نفس نفس میزد نگاه میکرد. اون پسر عوضی قد بلند و هیکلی بود. یه کلاه کپ مشکی به سر داشت. عینک گرد روی چشمهاش بود و یه هودی بنفش ساده با شلوار جین سورمه‌ای و کفش آل استار مشکی پوشیده بود.
با ناباوری به حرف اومد و گفت:

+ ت... تو... چه غلطی... تو چه غلطی کردی؟

پسر که حالا از نرده آویزون شده بود و به کوله پشتیش که پخش زمین شده بود نگاه میکرد چرخید سمتش و گفت:

× تو دیگه کی هستی؟ از کجا پیدات شد؟

بک دهن باز کرد حرف بزنه که پسر از کنارش رد شد و پله ها رو با عجله دوتا یکی پایین رفت. داشت فرار میکرد؟ نشونش میداد. اون هم از پله ها پایین رفت و تو راه پله فریاد زد:

+ یا... کجا میری؟

پسر به پایین پله ها رسید و مقابل کوله پشتیش زانو زد‌.زیپ کیف رو باز کرد و بک تازه تونست ببینه لبتابی که کاملا شکسته بود رو ازش بیرون کشید.
پسر که انگار داشت به جنازه‌ی معشوقش که به بدترین شکل ممکن به قتل رسیده بود نگاه میکرد با صدای آرومی لب زد:

× تو... چیکار کردی؟

اخمهاش تو هم رفت. نگاهش رو به وسایل خودش داد. تمام عطرهاش شکسته بود. عینک و ساعتهاش هم همینطور. حتی لبتاب و آیپد خودش هم خورد و خاکشیر شده بود. اونوقت اون پسر طلبکارانه ازش میپرسید اون چیکار کرده؟

+ من چیکار کردم یا تو؟ نگاه کن چه گندی به وسایلم زدی؟

پسر سرش رو بلند کرد و با غیض تو چشمهاش نگاه کرد. از روی زمین بلند شد و پرسید:

× من؟ من داشتم مثل آدم از پله ها پایین میومدم. تو با اون باکس گنده راه رو سد کردی.

+ این که داشتم از پله ها بالا میومدم تا به خونه‌ام برسم اشتباه منه؟

× مگه تو این راه پله‌ی کوچیک کسی بار با خودش میاره و ببره؟

+ آسانسور کوفتی خرابه. چیکار باید میکردم؟ وسایلمو همین پایین جا میذاشتم؟

پسر دستی به صورتش کشید و درحالی که سعی میکرد صداش بلند تر از حد معمول نشه گفت:

× صدای پامو نشنیدی؟ وقتی شنیدی باید میکشیدی کنار. من عجله داشتم...

+ چون عجله داشتی شیرجه زدی رو من آره؟

پسر بدون اینکه جوابش رو بده کلاه کپش رو از روی سرش برداشت و دستهاش رو تو موهاش فرو برد. دور خودش میچرخید و مدام میپرسید الان چیکار کنم...

بک مثل اون نبود. وسایل زیادیش نابود شده بودن ولی میتونست به راحتی دوباره ازشون بخره. اون پسر احمق فقط یکم خرج رو دستش گذاشته بود. بی توجه به اون گوشیش رو بیرون کشید و از وسایل عزیزش که بفاک رفته بودن عکس گرفت بعد هم با جدیت رو به پسر گفت:

+ اسمت چیه؟

پسر به حرفش گوش نمیداد و هنوز دور خودش میچرخید. روی پیشونیش عرق نشسته و مشخص بود حال و روز خوبی نداره.

+ با توام. میگم اسمت چیه؟

جلو رفت و آستین پسر رو کشید تا توجهش رو به خودش جلب کنه. پسر نگاه سرسری‌ای بهش انداخت و با کلافگی پرسید:

× میخوای چیکار؟

+ میخوام درمورد خسارتی که زده شده باهات حرف بزنم.

پسر به تلخی پوزخند زد و سرش رو تکون داد‌

× خسارت... تو نمیدونی چه خسارتی به من زدی.

بک یه تای ابروش رو بالا داد و به کوله پشتی پسر نگاه کرد. تمام وسایل ارزشمند اون خورد شده بودن. در حالی که اون پسر فقط لبتابش شکسته بود. حالا پسر جنازه‌ی لپتاپش رو تو دست گرفته و داشت با گوشیش به کسی پیام میداد.

+ اسمت چیه؟

پسر بدون اینکه سرش رو از گوشیش بلند کنه با کلافگی جواب داد:

× پارک چانیول.

+ ساکن کدوم طبقه‌ای؟

× طبقه‌ی دوم.

حالا هردو ابروی بک از شدت تعجب بالا رفت. اون پسر همسایه‌اش بود. چقدر بد... از لپتاپ تو دست پسر هم عکس گرفت و گفت:

+ بسیار خب. مدل لپتاپتو سرچ میکنم و قیمتش رو درمیارم. هزینه‌اش هرچقدر شده از میزان بدهیت بهم کم میکنم و میزان خسارتی که باید پرداخت کنی رو برات میفرستم

پسر به چشمهای گرد شده سرش رو بالا آورد و پرسید:

+ چی؟ کدوم خسارت؟ باید یه چیزی هم بهت پرداخت کنم؟

با دست به زمین اشاره کرد و گفت:

+ به گندی که زدی نگاه کن. حالا میفهمی منظورم از خسارت چیه.

پسر که تازه نگاهش رو وسایل نابود بک افتاده بود با تعجب پرسید:

× همه‌ی اینا تو اون باکس بودن؟

+ خودت چی فکر میکنی؟

× من... خب من...

گوشیش زنگ خورد و نگاهش رو به گوشیش داد. تند تند با کسی که پشت خط بود حرف میزد و مدام میگفت بدبخت شدم. بک دست به سینه منتظر بود حرفش تموم شه تا درمورد میزان باارزش بودن وسایلش بهش بگه اما اون پسر تماس رو قطع نمیکرد.

× باشه... تا ده دقیقه دیگه اونجام. کیونگ اگه درست نشه نابودم... میفهمی چی میگم؟ نابود...

بعد از قطع کردن تماس با عجله سمت بک اومد و پرسید:

× اسمت چیه؟ کدوم طبقه‌ای؟ الان عجله دارم باید برم ولی بعدا درمورد امروز حرف میزنیم.

بک به سردی نگاهش‌ کرد و سر تکون داد.

+ بیون بکهیون

× کدوم طبقه‌ای؟

+ طبقه‌ی دو...

پسر با تعجب بهش نگاه کرد و باعث شد پوزخند بزنه.

+ به زودی میبینمت... چانیول...

بعد هم دستی تو هوا براش تکون داد و سمت راه‌پله رفت. بعد از چند ثانیه صدای گامهای تند اون پسر که ازش دور میشد به گوشش خورد. اینبار پله ها رو آروم بالا رفت و وقتی به طبقه‌ی دوم رسید نگاهش رو در واحد روبرویی ثابت موند.

بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن به اون در با پوزخند چرخید سمت در واحد خودش و گفت:

+ عالیه... حتی از همسایه هم شانس ندارم...

*************

داستان تازه شروع شده😁

Seguir leyendo

También te gustarán

2K 386 8
🍂فیکشن : ichou 🍂کاپل: چانبک 🍂ژانر: درام، تاریخی 🍂محدودیت سنی: +18
678K 33.5K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
72.9K 3.1K 100
Ranked #1 in #ambrollins stories 😊 *** Ranked #64 in #wwe stories 😊 Ranked #28 in #sethrollins stories 😊 *** Ranked #6 in #rollins stories 😊 ***...
1M 54.8K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...