Dark sky/Vkook

By sad-moon102938

417K 51.1K 20.9K

⛓برده تهیونگ بودن گردن کج میخواد و زبون کوتاه! ⛓چیزی که جونگکوک نداره... ---------------------------- - پس ش... More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
" معرفی "
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50

part 41

8.2K 1K 705
By sad-moon102938

آدم گاهی اشتباهی می‌کنه که دلش می‌خواد بعدش فقط محو شه. بعضی وقتا می‌دونه حرفش اشتباهه‌ها، ولی چشمشو می‌بنده و می‌زنه! اون لحظه فکرش کار نمی‌کنه، عقلش بسته می‌شه و اگه بچه‌ی سه ساله باشه از اون بهتر رفتار می‌کنه.

حقیقتا کاش توی رویای پریشب گیر می‌کردم به جای اینکه کابوس دیشب رو زندگی کنم...

جین با تردید و اضطرابی که به طور واضح توی چهره اش دیده میشد لبخندی زد و دستشو روی سینه لخت نامجون کشید. نامجون نگاهشو به دست جین داد و بهش اجازه داد با لمس بدنش کمی احساس راحتی کنه

+ مورد پسنده؟

نامجون با لحن خماری گفت و به چشمای جین خیره شد، جین دستشو پایین تر برد و نوازش کرد

- بد نیست...

نامجون ابروهاشو بالا انداخت و صورتش رو پایین برد، لیسی به گردن جین زد و گاز ریزی ازش گرفت

+ میخوام بدونم وقتی روی تختم بالا پایین میشی و از شهوت نفست به شماره افتاده... بازم میگی بد نیست؟

جین صورتش بیشتر رنگ گرفت و نگاهشو از نامجون گرفت، نامجون از روی جین بلند شد و براید استایل بغلش کرد و به سمت پله ها حرکت کرد

+ سبُکی‌... نسبت به قدت...

جین با خجالت سرشو به شونه نامجون تکیه داده بود و حرفی نمیزد، یه لحظه چشمش به پله ها افتاد و نزدیکی دیوار رد کمرنگ خونی رو دید، بدون پلک زدن رد خون رو دنبال میکرد. نامجون به بالای پله ها رسید و به سمت چپ راهرو حرکت کرد

پله ها تموم شده بود اما رد خون نه...

- ن..نامجون

+ جانم عزیزم؟

جین کمی خودش رو عقب کشید و به نامجون با لبخند کوچیک اما همیشگی نگاه کرد

- من... خب... یعنی... میشه فعلا انجامش ندیم؟

+ به اتاقم رسیدیم جین... نگران نباش عزیزم... من با بدنت مثل مجسمه شکستنی رفتار میکنم...

جین نیم نگاهی به دری که نامجون رو به روش ایستاده بود انداخت، رد خون... به اتاق نامجون ختم میشد...

نامجون لبخندش کمرنگ تر میشد و رفته رفته حس بدی از نگرانی و تردید جین بهش دست میداد. جین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید

" آرومش کن جین... تو از پسش برمیای "

با خودش گفت و سریع پلکاشو باز کرد، لبخند گرمی زد و دستاشو قاب صورت نامجون کرد، با انگشت شست گونه هاشو نوازش کرد و نفسشو تو گردن نامجون خالی کرد، صورتشو جلوتر برد و بوسه به ظاهر پر احساس و عمیقی به لب های نامجون هدیه کرد

نامجون به آرومی جین رو پایین گذاشت و انگشت اشارشو از لب های جین تا جایی که دکمه های باز بلوزش اجازه میداد کشید، جین لرزی کرد و نگاهشو به قطره های خونی که از زیر در به داخل اتاق ادامه داشت داد

- اممم... میگم... من اینجا اتاقی ندارم؟

نامجون تک خنده ای کرد و دستشو پشت کمر جین برد و نوازش کرد

+ کل این عمارت هم لایق تو نیست عزیزم... درکت میکنم، من آدم صبوریم، پس صبر میکنم تا باهام کنار بیای...

جین نفس راحتی کشید و دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید، نامجون پهلوی جین رو فشار داد و به سمت راهرو مخالف حرکت کرد

+ میدونی جین، تو هیچ ایده ای نداری و نمی دونی که چقدر ازت خوشم میاد و چقدر دوست دارم
‏باهات صحبت کنم

نامجون با خونسردی گفت و یهو پهلوی جین رو چنگ زد و به دیوار کوبید

+ ولی تو ازم میترسی!

جین لباش شروع به لرزیدن کرد و سعی کرد بازوهای سنگین نامجون رو از روی شونه هاش برداره

- آره... آره میترسم! اینجا مثل یه کشتارگاه میمونه، هر ثانیه برام اندازه یه سال میگذره، کنار تو هر نفسی که میکشم به این فکر میکنم که نفس بعدیم میبُره یا نه...

نامجون رگای صورتش از حرص و عصبانیت بیرون زده بود و با چشمای خون گرفته به جین نگاه میکرد

+ آدمی مثل من که کثافت و خون همه وجودش رو به گند کشیده، داره سعی میکنه با یه آدم جوری رفتار کنه که انگار همه وجودش قلبه! احساسه! محبته! میفهمی؟ دارم سعی میکنم! سخته، نمیشه، نشد! یعنی... هیچوقت نتونستم... ولی تو بهم فرصت بده...

جین با بغض به نامجون نگاه کرد و دستشو به سینش کوبید

- یه شیطان هیچوقت فرشته نمیشه!

دستای نامجون شل شد و با کلافگی نگاهشو از جین گرفت، جین دستای نامجون رو کنار زد و با قدم های بلندی به سمت پله ها رفت، نامجون به زمین خیره شده بود و مشت دستاشو محکم تر میکرد

+ ولی یه فرشته میتونه شیطان بشه...

***********

جونگکوک با حرف تهیونگ اخمی کرد و خودش رو عقب کشید

- منظورت چیه؟

+ فقط حرفی که گفتم رو همیشه یادت باشه

جونگکوک پوفی کرد و روی زمین نشست، دستی به موهاش کشید و به تهیونگ که بالا سرش ایستاده بود نگاه کرد

- میگما... چرا همه آخر حرفاشون به سکس میرسه؟ یکی نیست بگه آخه مرد حسابی، دادن و کردن رو که حیوونم بلده... تو بگو از زندگی چیزی حالیت شده یا نه...

تهیونگ لبخند مصنوعی زد و خواست چیزی بگه که صدای دکتر از طبقه پایین به گوش رسید، تهیونگ بی معطلی در رو باز کرد و از پله ها پایین رفت، جونگکوک پوفی کرد و دنبال تهیونگ راه افتاد

+ حالش چطوره؟

دکتر کیفش رو بست و عینکش رو تو جیبش گذاشت

- آقای کیم! من مجبور شدم سرشون رو همینجا بخیه بزنم! نخواستم زیاد جا به جاش کنم فعلا روی همین کاناپه استراحت کنه... یکم دیگه به هوش میاد، اگر مشکلی پیش اومد من رو خبر کنید

تهیونگ غضبناک نیم نگاهی به جونگکوک کرد و سرش رو تکون داد و از دکتر تشکر کرد، جونگکوک چشم غره ای رفت و روی مبل رو به روی هیون نشست و پاهاشو روی هم انداخت

- مافیای ژاپن مافیای ژاپن که میگفتین این بود؟

تهیونگ بعد از صدا کردن خدمتکار برای تمیز کردن سرامیک های خونی، با تعجب به سمت جونگکوک برگشت

+ تو ذره ای از کارت پشیمون نیستی؟ چرا نمیفهمی؟ هر چقدر که خودتو زرنگ تر و با جرعت تر نشون بدی همونقدرم تو دردسر میفتی! انقدر نظر بقیه رو به خودت جلب نکن! خنگ بازی دربیار...

جونگکوک ابروهاشو بالا انداخت و خودشو روی مبل جلو کشید

- حیفِ من نیست ادا خنگارو در بیارم؟

تهیونگ کلافه با انگشت شست و اشاره شقیقش رو مالید و زیر لب زمزمه کرد

+ تو همین الانشم خنگ هستی... منتها نمیخوای قبول کنی

جونگکوک چشماشو ریز کرد و بخیه هیون رو از نظر گذروند

- نگاه چجوری بخیه زده... این عتیقه ها رو از کجا میاری؟

تهیونگ با قیافه پوکری به جونگکوک نگاه کرد و کنارش نشست

+ اگه خودت خیلی واردی چرا بخیه اش نزدی مهندس؟

جونگکوک چشم غره ای رفت به پشتی مبل تکیه داد

- اولا‌ که مهندس و نه و دکتر! دوما با اینکه زیاد درسم تو دانشگاه خوب نبود ولی حداقل میتونم بخیه خوب رو با بخیه ناجور تشخیص بدم! بعدشم...

+ ت..توی لعنتی...

با صدای عصبی و بریده هیون، جونگکوک حرفش رو خورد و کمی به سمت تهیونگ مایل شد، تهیونگ بلند شد و به سمت هیون رفت

+ تکون نخور! حالت بهتره؟

هیون دست تهیونگ رو پس زد و تهدید وار انگشت اشاره اش رو بالا آورد و خطاب به جونگکوک لب زد

+ تو... بزرگترین اشتباه زندگیت رو مرتکب شدی

جونگکوک از جویدن پوست لبش دست برداشت و ابرویی بالا انداخت

- مثلا چیکار میخوای بکنی؟ آخرش میکشیم دیگه؟ همین تهیونگ دستش درد نکنه منو با انواع اقسام مرگ ها آشنا کرده... دیگه کرک و پری برام نمونده

تهیونگ با اشاره سعی داشت به جونگکوک بفهمونه که ساکت باشه اما فایده ای نداشت، هیون ناباورانه تک خنده ای کرد و تو جاش نیم خیز شد

+ تهیونگ؟

- آره دیگه مگه اسمش یه چیز دیگه است؟ دلت میخواد تورم با اسمت صدا کنم؟ فکر کنم خوشت میاد... هیون!

تهیونگ با عصبانیت به سمت جونگکوک اومد و با چشمای گرد شده و صدایی که از حرص بم شده بود لب زد

+ همین الان این بحث رو تموم کن و برو توی اتاقت جونگکوک!

جونگکوک خواست جواب بده که خدمتکاری با عجله به سمت تهیونگ اومد

- ارباب... تلفن مهمی دارید

+ الان میام

تهیونگ گفت و دوباره رو به جونگکوک کرد

+ حرفی نمیزنی تا بیام!

جونگکوک دست به سینه به مبل تکیه داد و به رفتن تهیونگ نگاه کرد، هیون دستشو زیر سرش گذاشت و سرتاپای جونگکوک رو وارسی کرد

+ من آدمایی مثل تو رو خوب میشناسم... از اینکارا میکنید که قیمتتون بره بالا نه؟ ولی خب خیلی تند شروع کردی بیبی...

جونگکوک با تعجب به هیون نگاه کرد و به جلو خم شد

- ببین تو واقعا حالت خوب نیستا... بکش بیرون از من! تهیونگ گفته باهات حرف نزنم پس باهام دهن به دهن نشو!

هیون پوزخندی زد و خودش رو روی کاناپه بالا کشید، هیسی بخاطر درد سرش کشید و به دسته مبل تکیه داد

+ تهیونگ قیمتت رو میدونه ولی ارزشت رو نه!

- تو خودتو با تهیونگ مقایسه میکنی؟

هیون زبونشو روی لبش کشید و کمی به سمت جونگکوک خم شد

+ تهیونگ اون آدمی که فکر میکنی نیست...

- میدونی همیشه این حرفارو کی میزنه؟ اونی که باخته! اینارو میگه که خودشو آروم کنه!

هیون ملافه نازکی که روش انداخته شده بود و کنار زد و پاهاش رو روی زمین گذاشت، دستاشو به مبل تکیه داد به چهره شکاک و کلافه جونگکوک خیره شد

+ میدونی... من همیشه اینو به خودم میگم؛ فریب دادن مردم آسون تر از اینه که اونارو متقاعد کنی فریب خوردن... من نمیخوام متقاعدت کنم، چون به زودی خودت میفهمی همه چی اونقدرام گل و بلبل نیست پسر...

جونگکوک خنده ای کرد و بلند شد، دستاشو توی جیبش گذاشت و قدمی به هیون نزدیک تر شد

- بزار یه حقیقتی رو بهت بگم، من اون چیزی که فکر میکنی نیستم! من یکی از افراد مهم تهیونگم و خیلی هم با هم رفیقیم، بخاطر یه سری مسائل امنیتی یه مدت اینجا زندگی میکنم!

جونگکوک در حالی که سعی میکرد کاملا جدی و مصمم باشه و حرفاش اثر خودش رو بزاره گفت و به سمت پله ها رفت، وقتی از کنار هیون میگذشت مچش گرفتار دست هیون شد

+آها، پس از افرادشی

- آره! چیه بهم نمیاد؟

+ اتفاقا خیلی بهت میاد

- پس ولم کن برم، من کارای مهمتری از سر و کله زدن با تو دارم!

هیون نفس عمیقی کشید و مچ جونگکوک رو محکم تر فشرد، عصبانی شدن بدترین کاری بود که میتونست الان انجام بده

+ برات یه پیشنهاد خیلی خوب دارم...

- من همه چیم ردیفه! نیاز به پیشنهاد تو ندارم، همه چی درمورد تو بوی دردسر میده!

هیون با حرف جونگکوک نفسشو عصبی بیرون داد و با لحن آرومی لب زد

+ هر کسی یه تاریخ انقضایی داره، یه وقتی میرسه که باید خیلی آدمارو بریزی دور

جونگکوک صورتش رو جلو برد و تو کمترین فاصله از هیون متوقف شد

- داداش من تو زندگیم همرو فاسد تحویل گرفتم با من در مورد تاریخ انقضا صحبت نکن

هیون خواست جواب بده که تهیونگ از راه رسید و سکوت بدی توی فضا حاکم شد

+ میبینم که باهم کنار اومدین

تهیونگ با لبخند گفت و جلو تر رفت، جونگکوک نیم نگاهی به هیون کرد و مچش رو از دستش بیرون کشید

- آره...خب راستش من بابت کاری که کردم خیلی شرمنده بودم و ازش عذر خواهی کردم، ما دیگه مشکلی باهم نداریم...

هیون از باهوش بودن جونگکوک پوزخند رضایتمندی زد و دوباره به دسته مبل تکیه داد، تهیونگ نگاهش رو بین اون دوتا چرخوند و ابروهاشو بالا انداخت

+ هیون من باید یه جایی برم، یکم استراحت کن، هر چیزی خواستی به خدمتکارا بگو

- منم میام

جونگکوک گفت و سریع به سمت تهیونگ رفت و بازوشو گرفت، تهیونگ لبخند مصنوعی زد و دست جونگکوک رو از بازوش جدا کرد

+ کار مهمی دارم جونگکوک!

- خب؟ منم میام!

تهیونگ به هیون که با دقت بهشون گوش میکرد نگاه کرد و نفسشو کلافه بیرون داد

+ باشه بریم

جونگکوک با ذوق زدگی دنبال تهیونگ راه افتاد و هر دو از عمارت خارج شدن، هیون نگاهشو از در بسته گرفت و چشماشو بست

+ جونگکوک... باید میدونستی که هیچکدوم از افراد تهیونگ اصلا نمیدونن عمارتش کجاست... دروغگوی خوبی نیستی کوچولو...

***********

روی تخت شوگا به شکم خوابیده بود و پلکاشو محکم به هم فشار میداد تا نگاهش به شوگا نیفته، شوگا بدون هیچ حرفی پمادی برداشت و کنار جیمین نشست

- م..من واقعا متاس...

+ ششش... نمیخوام چیزی درموردش بشنوم، اون موضوع تموم شد و مطمئنم که دیگه اتفاق نمیفته درسته؟

جیمین پلکاشو باز کرد و سرش رو به معنای تایید تکون داد، شوگا لبخندی زد و قبل از اینکه کمی از پماد رو روی بوت قرمز و کبودش بماله، بوسه ای روش زد. جیمین از حس سرمای پماد هیسی کشید و لبش رو گاز گرفت

+ چیزی نیست عزیزم، ددی خوبش میکنه...

شوگا گفت و انگشتشو دایره وار روی بوتش کشید، با یادآوی چیزی "اوه" ی گفت و روی صورت جیمین خم شد

+ اصلا حواسم نبود پسرم یه بیبی کیوت نیست و بزرگ شده و کُلی جنم و جربزه داره... مگه نه؟

جیمین با این حرف چشماشو بست و لعنتی فرستاد، شوگا پوزخندی زد و دست جیمین رو گرفت و بالا آورد، انگشت وسطش رو گرفت و نوازش کرد

+ اونقدری بزرگ شده که با این انگشت کوچولو و تپلش واسه ددیش فاک نشون بده...

- م..من تو شرایط خوبی نبودم

+ میفهمم عزیزم

شوگا با لبخند گفت و دستشو جلوی صورت جیمین گرفت

+ ولی انگشت وسط من هیچوقت به بیبی نازی مثل تو فاک نشون نمیده... به فاکش میده!

و با خونسردی دوباره پماد رو روی بوت جیمین مالید. از روی تخت بلند شد، به سمت کمد گوشه اتاق رفت و یه دست لباس راحتی بیرون آورد و روی تخت انداخت. جیمین نمیدونست چیکار کنه و چه ری اکشنی نشون بده، به حرکات شوگا نگاه میکرد و صدایی ازش درنمیومد

شوگا نیم نگاهی به جیمین کرد و به سمتش رفت، روی زمین روبه روی صورت جیمین نشست و تو چشماش نگاه کرد

+ شوخی کردم... من فقط میخوام ازت مراقبت کنم، رابطه جنسی اینارم فراموش کن... خیلیا هستن که با رغبت زیادی برام انجامش میدن... میخوای یکیشونو ببینی؟

شوگا گفت و بوسه ای روی گونه جیمین زد، گوشیش رو درآورد و شماره ای رو گرفت

+ بفرستینش بالا

تماس رو قطع کرد و دوباره به جیمین نگاه کرد، چند ثانیه بعد با به صدا دراومدن در بلند شد و اجازه ورود داد

پسر تقریبا ریز جثه و سفیدی با یه تیشرت لش و پاهایی که لخت بود وارد شد و با خجالت سرش رو پایین انداخت

- ا..ارباب

جیمین با چشمای گرد شده نیم خیز شد و به پسر نگاه کرد، شوگا که حواسش به جیمین بود لبخندی زد و به سمت پسر رفت، موهاش رو کنار زد و دستشو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا آورد

+ خیلی ناز شدی...

جیمین با دهن باز به شوگا که تو نزدیک ترین فاصله پسر ایستاده بود و اینجوری باهاش حرف میزد نگاه کرد و دستشو مشت کرد، انگار عادت کرده بود این حرفارو فقط خودش بشنوه...

- ممنونم ارباب که این فرصتو بهم دادین... قول میدم رضایتتونو جلب کنم

شوگا سرش رو تکون داد و دستشو از زیر تیشرت روی رون پسر گذاشت و نوازش کرد، جیمین نمیدونست این حس کلافگی و شاید حسودی از کجا میومد. شوگا همونجور که جلوی چشمای جیمین بوت پسر و چنگ میزد، انگشت شستشو روی لب پسر گذاشت و ازهم بازشون کرد

+ بریم اتاق من... جیمینم خسته است میخواد استراحت کنه...

پسر قوسی به کمرش داد و با قیافه کیوتی نگاهش کرد... تقریبا همه میدونستن که شوگا دوست داره طرف مقابلش ضعیف و شکننده باشه، آروم باشه و خجالتی، کیوت باشه و بیبی فیس...

جیمین ناخودآگاه بلند شد و دردی که توی پایین تنش میپیچید رو فراموش کرد، به سختی جلورفت و پسر رو هل داد و روبه روی شوگا ایستاد

- کجا میری؟ من زخمی شدم! نگاه کن همه جام خونیه!

شوگا به بدن سفید و بلوری جیمین نگاهی کرد و سعی کرد خندش رو کنترل کنه

+ تو استراحت کن، نگران نباش زود خوب میشه باشه؟ چطور دلت اومد همچین بیبی ناز و آرومی رو هل بدی؟

جیمین مغزش کار نمیکرد و تنها چیزی که تو ذهنش اکو میشد این بود که یکی داره چیزی رو که برای اونه میدزده!

- کجاش نازه؟... هلش دادم؟ آره خوب کردم... اصلا چرا باید بیاد تو اتاق من؟

شوگا دیگه نتونست تحمل کنه و قدمی جلوتر رفت و لب هاشو روی لب های جیمین کوبید، با عطش میبوسید و سینه هاشو نوازش میکرد، پسر سریع بلند شد و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت. جیمین دستشو لای موهای شوگا برد و سرش رو کج کرد تا با بوسه همراهی کنه

شوگا مست از لب های خوش طعم جیمین، اون رو به دیوار کوبید که جیمین ناله بلندی کرد و از لب های شوگا جدا شد. شوگا که تازه به خودش اومده بود، جیمین رو از دیوار فاصله داد و براید استایل بغلش کرد و به سمت حموم حرکت کرد

+ کوچولوی حسود... من فقط دوست دارم تورو لوس کنم... مهم نیست که چطور فکر میکنی و چه کارایی ازت برمیاد... فقط برام اونی باش که دوست دارم، اونوقت دنیارو به پات میریزم...

---------------

[ ‏در عکس‌های قدیمیِ هر کس نوعی «آشناییِ آزاردهنده» موج می‌زند: «این منم، اما چرا این لباس‌ را پوشیده‌ام؟ چرا آن عینک را زده‌ام؟ چرا این‌جوری ایستاده‌ام؟». به روزگارِ آن عکس می‌خندیم، اما در معصومیتِ آن «منِ قدیمیِ جوان» چیزی حسرت‌بار هم هست: «این که منم، من نیستم.» ]

---------------

اینکه امروز داد زدم و عصبانی شدم سرِ کسی که پشت گوشی برام گریه میکرد نشون میده که چقدر میتونم عوضی باشم و چقدر اوضاع خرابه!

داشتم به این فکر میکردم که چقدر همه چیز درمورد نامجین پر از حس خفگیه، انگار زمان دیر میگذره بینشون، یه چیزی تو مایه های مرگ تدریجی

راستش وقتی حوصله هیچ چیز و هیچ کسی رو ندارم، دنبال فیک لیتل میگردم و میزنم اون وسطاش و فقط دیالوگاشو میخونم. "ددی منو دوس دالی؟" "با من بازی میتنی؟" و این جملات هر پارت تکرار میشه و من همچنان به پارت بعدی و پارت بعدی میرم...

پ.ن: حرفام به نظر خودم خیلی کمه ولی کلمات دارن زیاد نشونش میدن

خیلی به چشمم میخوره که رایترها میان و تک تک از کسایی که به فیکش ووت میدن و نظر میدن تشکر میکنن، و من اینجوری بودم که اوه... باید اینکارو میکردم؟

چیزی که داره کلافم میکنه اینه که چرا به اصل داستان نمیرسیم؟ باید سریعتر باشم...

Continue Reading

You'll Also Like

330K 52.8K 57
ꜰɪᴄ ɴᴀᴍᴇ : 𝓢𝓮𝔁𝔂 𝓑𝓸𝔂 ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : Taehyung & Jungkook 𝗴𝗲𝗻𝗲𝗿 : ᴅʀᴀᴍᴀ.ꜱᴡᴇᴇᴛ.ᴄᴏᴍᴇᴅʏ.ᴄʜᴀᴛ.ᴀᴜ اسم فیک : پسر سکسی کاپل : سکرت ژانر : دراما.سوییت.ک...
142K 32.4K 100
↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و...
221K 38K 97
•| تو مال منی |• ▪︎namjin دستش رو کنار صورتش گذاشت و گونش رو نوازش کرد ... اما با چیزی که گفت دستش روی گونش خشک شد پسر کوچیک تر آروم و با سرد ترین...
40K 4.2K 12
• خـلاصـه: جئون جونگ‌کوک باید رضایت شاکیِ برادرش رو به‌دست می‌آورد؛ اما می‌تونست با مایه‌گذاشتن از اعضای بدنش کنار بیاد؟! • بـرشی از داسـتان: - زانو...