terrorist | Z.M - RPF

By Marry____

13.6K 2.5K 2.4K

' تروریست ' شاید این موضوع ، مسئله ی خاصی نباشه اگه‌ شما تنها عضو مسلمان یک بوی بند شناخته شده و جوون نباشید... More

- ۰ : پیشوند
- ۱ : دوستانه
- ۲ : تاثیر
- ۳ : دلواپس
- ۴ : همراهی
- ۵ : شایعات
- ۶ : توطئه
- ۷ : هواداری
- ۸ : حقیقت
- ۹ : جریانات
- ۱۰ : شروع
- ۱۱ : روابط
- ۱۲ : اجبار
- ۱۳ : تهدید
- ۱۴ : فرشته
- ۱۵ : احساسات
- ۱۶ : جی جی
- ۱۷ : آتش
- ۱۸ : آسیب
- ۱۹ : حضور
- ۲۰ : امنیت
- ۲۱ : نگاه
- ۲۲ : مواجه
- ۲۳ : رفیق
- ۲۴ : علاقه
- ۲۶ : سود
- ۲۷ : حمایت
- ۲۸ : پرواز
- ۲۹ : پارتنر

- ۲۵ : لنگر

80 18 59
By Marry____

لیام و زین درحالیکه زیرچشمی خیابون روبه‌روشون رو از نظر میگذروندن از ماشین پیدا شدن‌‌.
لیام عینک دودیش رو به چشمش زد و یقه ی پیراهن مردونه‌اش رو صاف کرد.
زین کلاه لبه دارش رو روی سرش صاف کرد و ماشین رو دور زد که کنار لیام قرار بگیره.

زین به لیام نگاه کرد و لیام با تایید سر هردوشون رو به حرکت واداشت.
چشم های زین زیر نور آفتاب میدرخشید و با پوست برنزه ی صورتش تلفیق زیبایی داشت. لیام میدونست که بخشی از این درخشش بخاطر شیطنت و نافرمانیه که دارن انجامش میدن و دیدن زین توی این حالت به وجدش میاورد.

یه دورانی لویی و زین به خرابکاری و شکستن قوانین معروف بودن و همیشه با سرپیچی هاشدن بادیگارد هارو کلافه میکردن. اما به مرور بخاطر توبیخ ها و فشار های منیجمت و امضای قرار دادهای جدید با قوانین سفت و سخت و البته بالاتر رفتن سن،هردوشون آروم تر شدن. زین یکم بیشتر.

اما امروز صبح وقتی زین با چشم های خواهشمندش به لیام زل زد و گفت برای صبحانه هوس منوی ناندوز کرده، لیام نتونست بهش نه بگه.
درواقع بیرون رفتشون با هم بدون هماهنگی با منیجر خلاف مقررات بود اما لیام کی بود که بتونه با اون چشم های ملتمس و لب های پف کرده مخالفت کنه؟

از طرفی شب گذشته زین خوب خوابیده بود و تونسته بود غذاش رو نگه‌داره.
لیام فکر کرد ایده ی بدی نیست حالا که زین شخصا هوس غذای خاصی کرده با موافقت کردنش به خوردن غذای بیشتر تشویقش کنه.

پس اونا تصمیم گرفتن با هرچیزی که میتونن خودشون رو بپوشونن و سعی کنن از دید مردم مخفی بمونن.
بعد از ورود به رستوران بقیه‌ش آسون تر میشد‌. ازشون میخواستن یه فضای اختصاصی بهشون بدن و حضورشون رو مخفی نگه‌دارن.

لیام از پشت عینک به دختری پسری که از کنارشون رد میشدن نگاه کرد و سرش رو پایین گرفت. میدونست اگه اتفاقی به یه طرفدار بربخورن قطعا اونارو میشناسه.
وقتی وارد شدن دربان با لبخند ازشون دعوت کرد به قسمت انتهایی سالن، جایی که میز های کمی قرار داشت و خلوت تر از بقیه قسمت ها بود.

زین بخاطر حس دلپذیری که از فضای ناندوز گرفت نفس عمیق کشید. بیشتر از یک سال از آخرین باری که با پسرها اینجا اومدن گذشته بود و زین چهره ی آشنایی نمیدید.
قبلا بخاطر رفت و آمد هفتگی‌شون به اینجا همه ی گارسون هارو میشناختن و اونا هم پسرا رو با اسم کوچک صدا میزدن. یه جای دنج برای دورهمی برادرانه.
زین به خاطره‌ ای که نایل از آخرین مسافرت تورشون برای یکی از پیشخدمت های اینجا سوغاتی آورد و اون دختر بخاطر جیغ کشیدن و به هم ریختن جو رستوران توبیخ شد ریز ریز خندید.
حالا همه ی کارکنان برای زین ناآشنا بودن و این تنها نکته ی منفی بود. بااین حال نمیتونست از زمانش لذت نبره بخصوص که تنها نبود و یکی از همراهان قدیمی‌ش امروز هم کنارش بود.

زین صبحانه ی همیشگی‌ش رو سفارش داد. فقط قهوه و لبنیات رو بخاطر وضعیت معده‌ش حذف کرد‌.
لیام هم به یه صبحانه ی پروتئینی و یک فنجان قهوه بسنده کرد.

《 احساس میکنم پرت شدم به یه سال پیش! احساس جوونی میکنم 》 زین با بیخیالی گفت.

لیام به جوری که زین کراپش رو با لذت میجوید و با دهن پر حرف میزد لبخند زد. اگه لویی بود احتمالا بهش میگفت دهنشو ببنده یا به نایل میگفت مراقب باشه خفه نشه اما این حالت زین منزجر کننده نبود. برعکس بامزه بود و لیام حاضر نبود چیزی حتی شبیه به اون بگه.

《 واقعا توی این یک سال خیلی بزرگ شدیم! 》لیام شونه هاشو بالا انداخت و گفت

《 حس بدی بهت نمیده؟ 》

《 منظورت چیه؟ 》

《 اینکه یدفعه تغییر کردیم... انگار یهو وارد یه دوران دیگه شدیم. 》زین با صدای آرومی گفت. عادت داشت وقتی توی یک مکان عمومی هستن آروم حرف بزنه. و این یکی دیگه از بدی های شهرت بود که تو خصوصی ترین مکان و زمان باید مراقب آدمایی که ممکنه بشناسنشون و از کارها و حرف هاشون سواستفاده کنن میبودن.

لیام به آهستگی دور لبش رو با دستمال پاک کرد و به فکر فرو رفت《 خب ما روزهای مهم نوجوونیمون رو با کنار اومدن با شهرت و فشارکاری زیاد گذروندیم. وقت خالی نداشتیم به این فکرکنیم که چی میخوایم و چی نمیخوایم. اون موقعی که هم سن و سالامون خودشون و علایقشون رو کشف میکردن ما حتی وقت نداشتیم ببینیم که داریم بزرگ میشم!
بعد قاطی دراماهای فیک شدیم و وقتمون صرف کنترل کردن روابط کاری و عاطفی فیکی که داشتیم شد. بعد به خودمون اومدیم دیدیم همه‌مون بیست سالگی رو رد کردیم و چند ساله مشغول کاریم. اما بجز این چیز دیگه ای نداریم! 》 زین به طوریکه صدای لیام تحلیل رفت نگاه کرد 《 واقعا فکر میکنم خیلی چیزهارو از دست دادیم. خیلی از تجربه های نوجوان عادی بودن. تجربه ی کالج و دانشگاه، پارتی های شبانه ی مخفیانه، پیدا کردن دوستای معمولی، راحت اعتماد کردن به بقیه، قدم زدن بدون نگرانی از دوربین ها، عاشق شدن... 》

زین آب دهانش رو قورت داد و نفسش رو که نمیدونست از کی نگه‌داشته بیرون داد.
زین نمیدونست که لیام اینقدر عمیق راجع به این مسائل فکر میکنه و ناگهان احساس بدی بهش دست داد چون از آخرین باری که دونفری وقت گذروندن و راجع به گذشته و دغدغه هاشون حرف زدن مدتها میگذشت.
زین با فکر اینکه بدترین دوستیه که یه نفر میتونه داشته باشه از خودش بدش اومد.
لیام همیشه اونجاست که بهش کمک کنه، حتی همین الان بخاطر هوس مسخره ی اون ریسک توبیخ و غرغرهای منیجر رو به جون خریده و تمام شب کنارش بوده.
هرچند باری که زین بیدار شد و توی تخت چرخید تا راحت تر باشه، لیام سراسیمه بیدار شد تا چکش کنه. و زین نمیتونست بیشتر از این رفاقتشون رو ستایش کنه.
اما اخیراً بخاطر مشکلات شخصیش کمتر با بقیه صحبت میکرد و وقتی هم یکیشون رو میدید باید گزارش خوب بودن حالش و خوردن مرتب داروهاش رو میداد.

دست زین بی اختیار بلند شد و روی دست مشت شده ی لیام که روی میز بود قرار گرفت.
برای یک لحظه هردوشون با تعجب به هم نگاه کردن و زین از خجالت قرمز شد.
دستش رو برداشت و با برداشتن چنگال مشغول زیر و رو کردن بشقابش شد.

اینطوری نبود که چنین اتفاقاتی بین اونا عجیب باشه، روزهایی وجود داشتن که بازوبه‌بازوی هم روی تخت یک نفره میخوابیدن یا توی ون بخاطر جای محدود بیگ-لیتل اسپون میخوابیدن تا از روی تخت نیفتن.
زین درک نمیکرد چرا همچین لمس کوچیکی باعث خجالت زده شدن و به تپش افتادن قلبش شد. و چرا برای لحظه ای احساس کرد مردمک چشم لیام با اون تماس لرزید‌؟

زیر لب گفت 《 همه ی چیزایی که گفتی رو درک میکنم. شاید برای بقیه زندگی ما خیلی خفن و باحال باشه. تورهای جهانی، شهرت، پول، یا حتی داشتن شغل! اینکه مجبور نباشن دانشگاه برن و کلی آدمم دوستشون داشته باشن. اما خب اونا از فشار زیاد مدیا و قراردادهای سخت گیرانه که رسماً بردگیه خبر ندارن!
نمیدونن بیشتر حرف هایی که تو مصاحبه ها گفته میشه دیالوگای از پیش تعیین شده‌ست یا حتی لباسی که میپوشیم به سلیقه ی خودمون نیست.
فکر نکنم خیلیا حتی بتونن تصور کنن سه سال با کسی که هیچ حسی بهش نداری سر قرار بری چجوریه؟ کسی که مثل دوست صمیمیت میمونه رو ببوسی و بقیه رابطه‌تون رو تحسین کنن! بعدش از همون آدم هیت بگیری و همه جوری بهت نگاه کنن که انگار یه پسر خیانت کار مشکل داری که لیاقت توجه ی مردمو نداشته.
راستش نمیخوام نمک نشناس باشم. با تمام سختی هایی که کشیدیم حاضر نیستم جایی که الان هستمو با چیز دیگه ای عوض کنم. شغل مورد علاقه‌مو دارم و میدونم میتونم از پس خودم بربیام و اگه خانواده‌م بهم احتیاج داشتن اونجا باشم. خیلی از چیزایی که همسن و سالام آرزوش رو دارن تجربه کردم..
درکل این لیوان هم نیمه ی خالی داره هم پر. اگه توجهتو روی نیمه ی خالیش بذاری یک روز دیگه ام دووم نمیاری.
میدونی؟ گاهی فشار اینقد هست که حس میکنم اگه لنگری نداشته باشم میشکنم.
واسه همین سعی میکنم نیمه پرو ببینم به امید اینکه یه روز شرایط برای همه‌مون بهتر بشه. 》

لیام که عمیقا محو صحبت های زین شده بود به خودش اومد و لبخند کمرنگی زد 《 درست میگی. به هرحال راهیه که خودمون انتخابش کردیم 》

زین سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد 《 تو چطور؟ حاضر بودی یه زندگی بی دردسر عادی داشته باشی یا این همه زرق و برق با قرارداد بردگی؟! 》

لیام به چشم های زین زل زد. برق شیطنت دوباره به چشم هاش برگشته بود و لیام عاشق دیدن همچین منظره ای بود‌.

جواب داد《 خب من ترجیح میدم جایی باشم که دلم خوش باشه‌ 》

《 همون لنگر؟ 》

لیام آروم خندید 《 آره همون لنگر. منم مثل تو یه لنگر واسه خودم دارم. اما تاحالا بهش میگفتم دلیل‌. دلیل برای ادامه دادن. فرقی نمیکنه اسمش چی باشه مهم حس قدرتیه که بهت میده 》

زین زیر لب هممم کرد 《 خب دلیل یا لنگر تو چیه؟ 》

قلب لیام با این سوال لرزید. دوست داشت فریاد بزنه تو‌. تو لنگر منی. تو دلیل من برای دووم آوردنی.

با یاد آوری اینکه به زودی یه جایی این جیجیه که رو به روی زین میشینه و به حرف های شیرینش گوش میده احساس خفگی کرد.
یک جرعه از لیوان آب نوشید و شقیقه‌اش رو مالش داد‌.

زین با نگرانی به طرفش خم شد 《 هی حالت خوبه؟ چیزی شده؟ 》

لیام سرش رو به چپ و راست تکون داد 《 ببخشید یه لحظه باید برم دستشویی 》

وقتی لیام رفت زین با نگرانی و تعجب به جای خالیش خیره شد‌.

لیام برای چندمین بار به صورتش آپ پاشید. دست هاش رو روی روشویی تکیه داد و ستون بدنش کرد و به خودش توی آینه نگاه کرد‌.
صبر و تحملش خیلی کمتر از قبل شده بود و این وحشت زده‌‌ش میکرد‌. چون آخرین کاری که میخواست بکنه متوجه کردن زین به علاقه‌ش و ترسوندش و از خود روندنش بود‌.

'آروم باش.آروم باش.آروم باش' توی سرش تکرار کرد و نفس عمیقی کشید‌. رنگ صورتش به حالت عادی در اومده بود.
به خودش یاداوری کرد نباید کنترلش رو از دست بده و جلب توجه کنه وگرنه اوضاع از چیزی که هست برای زین سخت تر میشه.

وقتی لیام از سرویس بهداشتی خارج شد متوجه ی زین شد که از پشت میز بلند شده و چند نفر دورش هستن. لیام به طرفشون پا تند کرد و زین با دیدنش نفس راحتی کشید که از دید لیام پنهان نموند.

《 مشکلی پیش اومده آقایون؟ 》لیام پرسید و کنار زین، یک قدم جلوتر ایستاد.

یکی از خدمه ی رستوران جواب داد 《 چند نفر از مشتری ها آقای مالیک رو شناختن و برای گرفتن عکس و امضا اومدن و بقیه متوجه ی حضور ایشون شدن 》 و با دست به زین اشاره کرد و ادامه داد 《 متاسفانه برای یک لحظه کنترل سالن از دستمون درد رفت اما الان میتونید با خیال راحت غذاتون رو میل کنید. بابت به هم خوردن آرامشتون ازتون عذرخواهی میکنیم 》

زین سرش رو به چپ و راست تکون داد 《 مشکلی نیست. ازین اتفاقات پیش میاد. لطفا رسید رو برام بیارید 》

زین و لیام زیر نگاه و پچ پچ بقیه ی مشتری های رستوران از سالن عبور کردن اما به محض رسیدن به درب خروج متوجه ی جمعیت بیست سی نفره ی آدمایی که بیرون ایستاده بودن شدن.

نگهبان های رستوران اجازه ی ورود به هیچکس نمیدادن اما کنترل جمعیتی که به تعدادشون اضافه میشد هرلحظه سخت تر میشد.
زین نگاه پرسشگری به لیام انداخت و لیام پشت گردنش رو مالش داد.

《 نمیتونیم بمونیم بالاخره باید بریم بیرون 》

زین این پا اون پا شد 《 نمیتونیم ازشون بخوایم عکس نگیرن؟ 》

لیام گوشه ی لبش رو جوید 《 اینجوری حتی اوضاع عجیب ترم میشه. بیا فقط بریم باشه؟ 》

زین تایید کرد و لیام فشار آرومی به شونه‌اش آورد و اول خودش برای خارج شدن از رستوران پیش قدم شد.
زین دقیقا پشت سرش حرکت کرد و وقتی هیکل تنومند و قدِ بلند لیام جلوش بود احساس امنیت بیشتری داشت.

جمعیت با دیدنشون جیغ زدن و اسمشونو صدا زدن. بقیه ی مردم که اونا رو نمیشناختن با تعجب بهشون نگاه میکرد و رد میشدن.
لیام با لبخند به چند نفری که زیادی نزدیک شده بودن بغل های کوتاهی داد و میدونست زین پشت سرش مشغول عکس انداختن با چند نفر دیگه شده. هر از گاهی پشت سر برمیگشت تا از حضورش و امنیتش مطمئن بشه.
اونا سریع جمعیت رو ترک کردن و به طرف ماشینشون رفتن.

دخترهای زیادی هنوز دنبالشون بودن و براشون دست میزدن و جیغ میکشیدن و از آلبوم جدیدشون تعریف میکردن.
اون بین میتونستن صداهایی که زیام رو فریاد میزدن بشنون.
اونا میدونستن قضیه زیام چیه و فن ها برای روابطشون با بقیه اسم های مختلف گذاشته بودن اما شنیدنش ازین فاصله ی کم درحالیکه فقط خودشون دو تا بودن عجیب تر از همیشه بود.

وقتی توی ماشین نشستن لیام با احتیاط از بین مردم عبور کرد. بعضیا با دست به ماشین میکوبیدن و صورتشون رو به شیشه میچسبوندن تا داخل رو بهتر ببینن.
زیر سرش رو پایین آورد و لبه ی کلاهش سایه‌ی سیاهی روی صورتش انداخت.
وقتی از اون خیابون خارج شدن زین نفسش رو با صدای بلند بیرون فرستاد. لیام برای لحظه ای نگاهش کرد و لبخند زد.

《 هنوز بعد این همه سال تکراری نشده مگه نه؟ 》

زین چشم هاشو چرخوند 《 فکرنکنم هیچوقت عادی بشه. هربار که میبینمشون انگار روزای اول اکس فکتوره. یه حس عجیبیه که نمیتونم درست توضیحش بدم. دیدنشون شگفت زده‌م میکنه و واقعا احساس سرزندگی میکنم اما از طرفی میترسونتم. 》

لیام زیرچشمی به زین نگاه کرد که توی صندلی فرو رفته بود. میل درونی شدیدی برای دراز کردن دستش و گرفتن دست زین داشت و فکرکردن بهش قبلش رو به لرزش می‌انداخت.

زیام. چی میشد اگه این کلمه معنای واقعی پیدا میکرد؟ لیام نمیتونست از فکر کردن بهش دست برداره. از دیدن آینده ای درکنار زین فراتر از دوست و برادر.
چی میشد اگه لیام میتونست همیشه کنارش باشه تا از جمعیت نترسه و پشتش باشه.
لیام آرزو کرد میتونست لنگرش باشه.

Continue Reading

You'll Also Like

388K 36.7K 44
مگه چند بار منو تسلیمِ این همه تاریکی دیدی؟! تو خودت خواستی جذب این تاریکی بشی! من همیشه تورو انتخاب میکنم! ****** ژانر: پلیسی، جنایی ، تریسام، اسمات...
65.2K 10.8K 20
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
65.1K 24.4K 22
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ - به زو...
61.3K 8K 15
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...