terrorist | Z.M - RPF

By Marry____

13.6K 2.5K 2.4K

' تروریست ' شاید این موضوع ، مسئله ی خاصی نباشه اگه‌ شما تنها عضو مسلمان یک بوی بند شناخته شده و جوون نباشید... More

- ۰ : پیشوند
- ۱ : دوستانه
- ۲ : تاثیر
- ۳ : دلواپس
- ۴ : همراهی
- ۵ : شایعات
- ۶ : توطئه
- ۷ : هواداری
- ۸ : حقیقت
- ۹ : جریانات
- ۱۰ : شروع
- ۱۱ : روابط
- ۱۲ : اجبار
- ۱۳ : تهدید
- ۱۴ : فرشته
- ۱۵ : احساسات
- ۱۶ : جی جی
- ۱۷ : آتش
- ۱۸ : آسیب
- ۱۹ : حضور
- ۲۰ : امنیت
- ۲۱ : نگاه
- ۲۲ : مواجه
- ۲۳ : رفیق
- ۲۵ : لنگر
- ۲۶ : سود
- ۲۷ : حمایت
- ۲۸ : پرواز
- ۲۹ : پارتنر

- ۲۴ : علاقه

110 26 57
By Marry____

صدای موزیک بیس دار توی سالن پخش میشد‌. قطرات عرق از کمر برهنه‌ش سر خورد و روی زمین چکید. عضلات برنزه‌ی بازوها و سرشانه‌اش بخاطر فشار وزنه برجسته تر از همیشه بود.

اگه تایم باشگاه عمومی بود قطعا علاقه خیلی از دخترها و توجه خیلی از پسرها رو به خودش جلب میکرد.

《 هفت
هشت
نه
ده 》
فریاد زد و وزنه ها رو روی زمین انداخت. وزنه ها با صدای بلندی به زمین برخوردن و لرزش آینه های اطراف به وضوح حس شد.
صدای تشویق مربی خصوصیش برنارد رو شنید.

"بالاخره رکوردمو شکوندم"با خودش فکر کرد و بعد از نفس تازه کردن، برای سرد کردن آماده شد.

《 مثل همیشه عالی بودی لیام. انتظاراتمو براورده کردی. آفرین مرد 》برنارد با افتخار گفت. دست رنج چند سال تلاشش رو مقابلش میدید و چه اتفاقی از این بهتر؟

《 فکر نمیکردم امروزم بتونم رکورد بزنم 》لیام درحالیکه عضلاتش رو کش میداد تا از حالت انقباضِ شدید در بیاد گفت.

برنارد حوله رو به سمت لیام پرت کرد《 داری خوب پیش میری. فقط باید وقتی اینجا حضور داری تمام جسم و روح و روانتم با خودت همینجا باشه. اگه تمرکزتو حین تمرین حفظ کنی خیلی زود آماده میشی که رکورد امروزتم در آینده بشکنی 》

لیام بازدمش رو محکم بیرون فرستاد و برای کشش پای راستش خم شد 《 این روزا تمرکزم مثل همیشه نیست... یکم حواس پرتی دارم که انرژی ذهنیمو میگیره 》

برنارد جرعه ای آب نوشید و جواب داد《 همینکه خودت میدونی مثل همیشه نیستی یعنی یه بخشی از راهو رفتی. ولی برام سواله چی باعث شده اینطوری بشی چون این اولین آلبومتون نیست و بعدِ این سالها بنظر باید عادت کرده باشین 》

《 هیچوقت عادی نمیشه 》لیام گفت و آه کشید.
اون میدونست حال این روزهاش بخاطر فشار کاری و آلبوم جدیدشون که تازه پخش شده بود نیست.
این اواخر بیشتر از همیشه نیاز به تنها بودن و فکر کردن داشت اما در عوض تمام تایمش به شرکت در مصاحبه ها و جلسات کاری و تمرین برای تور جدیدشون میگذشت.

بقیه ی پسرها هم اونقدری درگیر کار شده بودن که بجز مسائل مربوط به موسیقی کمتر وقت میکردن در مورد چیزهای دیگه باهم حرف بزنن.
لیام هم اصراری به درمیون گذاشتن افکارش با بقیه نداشت. اونا به اندازه ی کافی مشغله ی ذهنی داشتن و آینده ی کاریشون به این تور گره خورده بود و دلیلی نمیدید با مشکلات خودش اونا رو درگیر کنه.

اما چیزی که انرژی لیام رو میگرفت احساس قدرتمندی بود که توی قبلش حس میکرد. نیروی فوق العاده ای که وجودشو پر التهاب میکرد و زندگی روزمره‌ش رو مختل کرده بود.

برای لیام مدت زیادی طول کشید که این احساس رو درک کنه و وقتی بالاخره متوجه ی همه چیز شد، چاره ای به جز پنهان کردنش نداشت.

لیام به خودش اعتراف کرد که احساسی که داره، فراتر از حس برادری و رفاقت و هم گروهی بودنه. حالا لیام مطمئن بود که دوستش داره. با تمام وجودش و از عمق قلبش.

توی یک سالی که بالاخره با خودش به صلح رسید که اجازه ی این دوست داشتنِ مخفیانه رو به خودش بده، هر روزش با فکر کردن به اون میگذشت و هر شب با خیال اون به خواب میرفت.

زین
این کلمه باعث میشد قلبش بلرزه و احساسات مختلفی رو در آنِ واحد تجربه کنه.

از اوایل تشکیل گروه، اونا اتمسفر خاص خودشونو داشتن. خیلی راحت تر از بقیه با هم ارتباط گرفتن و کنار هم تونستن راحت تر با تجربیات جدید و گاهاً ترسناک این صنعت کنار بیان.
لیام منضبط و قانون مدار بود و زین سرکش و بازیگوش اما درعین حال درونگرا و خجالتی.
درکنار هم ترکیب زیبایی از تناقض رو به وجود میاوردن.

زندگی توی خونه ی مشترک باعث شد به هم نزدیک تر بشن و به حضور همدیگه عادت کنن. همینطور که به دیدن نایل و هری و لویی توی اون خونه عادت داشتن.

این بزرگ شدن و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتشون در کنار هم باعث شد لیام رابطه‌ش با زین رو مثل رابطه‌ش با بقیه پسرها تصور کنه.
همونطور که هری خیلی به لویی نزدیک و زین و لویی رابطه ی دوستی خاصی داشتن. یا نایل که با همه مثل برادرهای تنی خودش رفتار میکرد و واقعا اون‌ها رو خانواده ی واقعی خودش میدید.
و سال ها طول کشید تا لیام اونقدر بالغ بشه که بتونه عشق رو از دوستی مجزا کنه. و اون لحظه لیام پی برد که تمام این مدت عاشق زین بوده‌.

تمام سال هایی که در کنار هم رشد کردن باعث شد این علاقه ذرّه ذرّه شکل بگیره. هیچ عشق دراماتیک و ناگهانی که مثل سیلی به صورتش بکوبه وجود نداشت.
درعوض ماه به ماه، هفته به هفته، روز به روز و لحظه به لحظه، این نزدیکی و مراودت باعث شد عمیق تر و عمیق تر توی این احساس فرو بره و بالاخره وقتی به خودش اومد دید خیلی وقته توی این دریای احساس غرق شده.
حالا برای لیام با وجود این همه خاطرات مشترک سخت بود که بیشتر از این علاقه‌ش رو نادیده بگیره و احساساتش رو پس بزنه.

درست وقتی که درگیر درک نوع رابطه‌ش با زین بود، اون ناخواسته وارد جریانات جدایی از پری و حواشی بعدش شد و لیام به خودشون فرصت داد که زین اوضاع مساعد روحیش رو بعد از این جریانات بدست بیاره اما ایجاد مشکل پشت مشکل این اعتراف رو تا الان به عقب انداخت.

و حالا لیام مجبور بود با دوست دختر جدید زین کنار بیاد و با عکساشون، کسایی که رابطه‌شون رو حمایت میکردن، و منیپ هایی که ازشون ساخته میشد کنار بیاد.

لیام میدونه که زین حسی به جی جی نداره. لااقل نه تا الان. اما چه تضمینی هست که در آینده علاقه ای شکل نگیره؟ جی جی زیباست و اونطور که از حرفای زین مشخص بود، مهربون و توی کارش حرفه ایه‌.
چیزایی که لیام میدونه زین رو جذب میکنه.
اما با فکرکردن به اینکه زین چندین سال با پری‌ای که خیلی مهربون و دوست داشتنی بود و رابطه‌ی خوبی هم با باقی پسرا داشت در رابطه بود اما متقابلا عاشقش نشد، خودش رو دلداری میده.

اما چه تضمینی هست که زین به لیام تمایلی داشته باشه؟ یا هر پسر دیگه ای.
لیام نمیتونست راحتی و نزدیکی بیش از حدشون رو پای علاقه بذاره چون لویی، نایل و هری هم همینطور بودن.
درواقع همه‌شون طوری با هم رفتار میکردن که انگار یک روح توی پنج بدن هستن و همه چیز بینشون راحت بود.
لیام مطمئن بود که نایل از دخترها خوشش میاد و لویی هم از همون روزهای اول کام اوت کرده بود. هری هم که به گفته ی خودش بایسکشوال بود اما زین هیچوقت چیزی راجع به تمایلات احساسی و جنسیش نگفته بود‌.

لیام میدونست که زین از اون دسته پسرایی نیست که از نزدیکی بیش از حد پسرای دیگه به خودش منزجر بشه یا واکنش منفی نشون بده اما نمیتونست حدس بزنه زین چه اندازه به اون اجازه ی پیشروی میده.
قلب لیام هر بار با فکر کردن به این موضوع محکم و محکم تر میتپید و جریانی از هیجان و احساسات مختلف به وجودش سرازیر میشد.
اما فکراینکه با افشا کردن این راز سر به مهر باعثِ بهم خوردن رابطه ی دوستی فوق العادشون بشه دیوانه‌ش میکرد و این همون دلیلی بودن که اعتراف به علاقه‌ش رو یک سال به تعویق انداخته بود‌.

و حالا با وجود حواشی نژادپرستانه ی اخیر و رابطه ی قراردادی جدید و پخش آلبوم نمیخواست درگیری جدیدی برای زین به وجود بیاره.

این روزها لیام کمتر از همیشه با زین در ارتباط بود. نه اینکه خودش این رو بخواد اما از طرف زین این حس رو دریافت میکرد. و فکر اینکه زین نیاز داره ازش فاصله بگیره دل شکسته‌اش میکرد.
لیام هنوز میتونست در هر برخوردشون برق درخشان چشم های زمردیش رو ببینه، و همون لبخند زندگی بخش رو. اما جوری که زین به تازگی کنارش دستپاچه میشد رو هم حس میکرد.
و تنها چیزی که به ذهن لیام میرسید این بود که شاید با رفتارها و حرفای خودش ناخودآگاه باعث شده زین بویی از علاقه‌ش ببره و با اینکار معذب و ناراحتش کرده. و هیچی بیشتر از این لیام رو عذاب نمیده که باعث اذیت شدن زین بشه.

لویی درمورد اتفاقات اون شب و مشکل تغذیه ی زین با بقیه صحبت کرده بود. بچه ها تصمیم گرفتن در رابطه با این موضوع فشاری به زین نیارن و راجبش حرف نزنن اما نامحسوس مراقبش باشن و مطمئن بشن در طول روز غذای کافی برای سالم بودن میخوره و پیگیر کارهای درمانش باشن.

زین اوایل شروع کارشون هم کم و بیش با اختلالات غذایی درگیر بود اما اون زمان پسرا هیچوقت شاهد از حال رفتن و لاغری بیش از حدش نبودن و به نظر میومد بیماری اینبار با قدرت بیشتری برای گرفتن سلامتی زین برگشته.

لویی براشون توضیح داد زین نمیخواد این موضوع توجه بقیه رو جلب کنه و باعث بشه تمرکزشون از تور برداشته بشه اما نایل جوری خندید که انگار این بامزه ترین جوکیه که تو عمرش شنیده و هری چشم هاشو چرخوند و سرش رو بخاطر احمقانه بودن این موضوع به چپ و راست تکون داد.
کاملا مشخص بود که زین برای اون ها از هرچیز دیگه ای مهم تر بود و حالا با وجود نیازش به درمان، هیچ چیز نمیتونست اولویت اول اون ها باشه.
البته که اونا قرار نبود اجازه بدن زین از این موضوع خبر دار بشه و همچنین بخاطر وجدانِ کاری میدونستن باید همه ی تلاششون رو برای برگزاری هرچه بهتر تور انجام بدن.

وقتی لویی شروع به تعریف کردن اتفاقات شبِ بعد از جلسه ی فتوشوت کرد، لیام میدونست که لویی سعی داره چی بگه. چون خیلی زودتر از بقیه متوجه ی تغییرات زین شده بود. از جوری که لباساش گشاد تر شده بودن و فک‌ش استخونی تر از همیشه به نظر میرسید فهمید.
و جوری که استخون ترقوه‌اش، که لیام آرزوی بوسیدنشون رو داشت، بُرّنده تر از همیشه شده بود‌.

قلب لیام با یادآوری از حال رفتن زین فشرده شد. اگه اون لحظه اونجا نبود تا اونو توی هوا بگیره، زین محکم به زمین میخورد.
لیام از این بابت عذاب میکشید که اخیراً تماسشون با هم کمتر از همیشه شده بود، درحالیکه بند بند وجودش برای در آغوش کشیدن و نگهداشتن اون پسر له له میزدن.
فرقی برای اون نداشت که زین اونو به عنوان یه دوست یا برادر بغل کنه. همین که میونست حس امنیت رو بهش بده و بهش یادآوری کنه همیشه اونجاست تا مراقبش باشه براش کافی بود‌.

طبق قرار امشب نوبت لیام بود که برای سر زدن به زین و چک کردنش به خونه‌ش بره.
زین از قبل بهش پیام داده بود که برای شام هرچی دوست داره بگیره و برای خودش یه غذای سبک بدون روغن و چربی اضافه.

لیام به ساعتش نگاهی انداخت. وقت رفتن بود.
بعد از یه دوش کوتاه و تعویض لباس هاش به سمت رستوران و بعد خونه ی زین حرکت کرد.
وقتی پشت در رسید با میل شدیدی که میخواست خودش رو توی دوربین گوشی برانداز کنه و از خوب بودن ظاهرش مطمئن بشه مواجه شد.
اما همین که موبایلش رو برای چک کردن خودش بالا آورد در باز شد و زین بین چهارچوب ظاهر شد.

《 هی لیام....داری چیکار میکنی؟ 》زین با چشم هایی که به طرز بامزه ای پرسش‌گر بودن سوال کرد.

لیام دست پاچه موبایلش رو توی جیبش برگردوند.
《 سلام! فکرکردم تماس دارم 》و پشت سر زین وارد خونه شد.

لیام ورودی خونه ایستاد و زین رو از پشت تماشا کرد که کیسه های غذارو که چند لحظه پیش ازش گرفته بود، روی کانتر میذاره.

زین همونطور که محتویات بسته هارو برانداز میکرد ادامه داد《 دیدم دیر کردی اومدم ببینم کجا موندی 》

لیام دستی به سر پاپی که با پنجه هاش شلوارش رو گرفته بود و روی دوتا پاهای کوچیکش بلند شده بود کشید 《 پایین برای ورود به مشکل برخوردم. برج نگهبان جدید استخدام کرده؟ آقای نیلسون چیشد؟ 》

《 آه آره مدیر برج میگفت آقای نیلسون بخاطر دانشگاه قبول شدن دخترش نقل مکان کرده یه ایالت دیگه. نگهبان جدیدمون تو همین برج زندگی میکنه. اسمش رابرته. باهاش هماهنگ میکنم که دیگه مزاحم ورودت نشه》ناگهان زین بخاطر چیزی که توی کیسه دید سوت کشید 《 خوراک چینی مورد علاقه‌م! 》 بعد درحالیکه چشم هاش از شادی برق میزد بسته ی کوچیکی از توی کیسه بیرون آورد و به طرف پاپی تکون داد 《 ببین عمو لی لی برات چی آورده! 》

لیام به جمله ی زین آروم خندید و روی کاناپه لم داد.
زین روی کاناپه ی کناریش نشست و بهش لبخند تشکر آمیزی زد 《 مثل همیشه فوق العاده ای لیام 》

و اگه زین میدونست با همین جمله ی ساده چه به روز قلب لیام آورده، شاید حداقل موقع ادا کردنش اونطور بی پروا توی چشم هاش زل نمیزد.
لیام ترسید که صدای قلبش کل ساختمون رو خبر کنه. پشت گردنش رو مالوند و لبخند خجالتی زد که از نظر زین بامزه بود 《 میدونستم خیلی وقته غذای چینی نخوردیم. بهشون گفتم غذاها بدون ادویه ی تند و فلفل باشه. میتونی هرچه‌قدر که دلت خواست بخوری 》

زین خم شد تا به نشانه ی تشکر دستش رو روی دست لیام که روی زانوش بود بذاره. لبخند مهربونی زد و گفت 《 ممنون لیام. هیچ کس بهتر از تو نمیدونه من تو لحظه چی میخوام 》بعد برای چیدن میز شام بلند شد .

لیام باخودش فکر کرد که این شروع خوبی برای شبشونه.
اون اضطراب و پریشونی که اخیرا از زین احساس میکرد رو حس نکرد و نمیخواست با رفتار یا حرف ناخواسته ای جو بینشون رو متشنج کنه.
پس بدون واکنش خاصی بلند شد و برای کمک کردن به زین وارد آشپزخونه شد درحالیکه تمام چیزی که اون لحظه میخواست، چند ثانیه ی بیشتر لمس دست های زین بود.

زین مثل همیشه آروم غذا میخورد. با صبر و حوصله غذاش رو میجوید و از هیچ نوشیدنی حین غذاخوردن استفاده نمیکرد. امشب حتی محتاط تر از همیشه بود و لیام میدونست بخاطر مشکلات معده‌شه. پس اون هم تا جای ممکن آروم پیش رفت تا با هم غذاشون رو تموم کنن.
و بعد درحالیکه بیشتر از نصف بشقاب زین دست نخورده بود شام‌شون رو به پایان رسوندن.
بعد از شام برای شستن ظروف کنار هم ایستادن و لیام نهایت لذت رو از این نزدیکی و برخورد ناخودآگاه بازوهاشون به هم، و عطر ملایمی که از زین متصاعد میشد برد.

بعد از تماشای یه قسمت از سریال آفیس، زین بخاطر داروهاش روی کاناپه خوابش برد.
لیام برای برداشتن کنترل به سمت زین برگشت که با چشم های بسته و لب هایی که کمی از هم باز مونده بودن مواجه شد.
ناخودآگاه لب هاش به لبخند ملایمی باز شدن و کمی به طرفش خم شد تا صورتش رو بهتر ببینه.
مژه های بلندش که زین تحسینشون میکرد زیر چشمش سایه انداخته بودن و هراز گاهی مردمک چشمش زیر پلک نازکش میلغزید.

لیام به جوری که سرش به طرف چپ متمایل شده بود و دست هاش درحالت نیایش روی زانوهاش بودن نگاه کرد و نمیتونست شخصی رو زیبا تر از اون تصور کنه.

لیام برای پیدا کردن قرص های شب زین بلند شد.
بین راه ظرف آب پاپی رو پر کرد و پد توالتش رو عوض کرد.
برای برداشتن قرص ها کابینتی که میدونست زین به دارو اختصاص داده رو باز کرد.
بااستفاده از برچسب استفاده‌ی پشتشون،قرص های لازم رو جدا کرد اما حین چک کردنشون با دیدن قرص های آرام بخش قوی و داروهای ضدافسرگی و اضطراب، از درون فرو پاشید.

لیام میدونست که این داروها برای بهتر کردن حال زینن و آرزو میکرد خودش هم میتونست مسکنی برای دردهاش باشه.

با یک لیوان آب کنار زین برگشت و جلوی پاهاش زانو زد و آروم زمزمه کرد 《 زین...عزیزم؟... زین..》و وقتی واکنشی ندید آروم دست هاش رو نوازش کرد. 《 زین؟ 》

زین سراسیمه از خواب پرید و نگاهش کل سالن رو از نظر گذروند و روی لیام قفل شد. موجی از آرامش بهش تزریق شد و دستش رو روی شونه‌ی لیام گذاشت.

《 متاسفم نمیدونم کی خوابم برد. داری میری؟ 》

دل لیام بخاطر جوری که زین سوالش رو مطرح کرد لرزید. هیچ جوره راهی نداشت که بهش جواب مثبت بده.

《 معلومه که نه! قراره پیشت بمونم تا فردا ازون پنکیکات که خیلی وقته هوسشون کردم برام درستی 》

زین بی رمق خندید و سعی کرد از جاش بلند بشه 《 هرچی بخوای برات درست میکنم 》

لیام زیر بازوی زین رو گرفت و کمکش کرد 《 اول این داروهارو بخور بعد بخواب 》

زین خمیازه کشید و کش قوسی به کمرش داد. لیام به جوری که غضلاتش زیر کراپ تاپ کش اومدن نگاه کرد.
نمیتونست ازینکه چقدر استخونی و لاغرتر شده چشم پوشی کنه.

《 باید جای پاپی رو عوض کنم 》زین گفت و همه داروهاش رو با هم بالا انداخت.

《 من کاراشو انجام دادم. فقط برو استراحت کن باشه؟ اگه چیزی احتیاج داشتی هرموقع شب صدام کن 》

زین بخاطر جملاتی که لیام گفت احساس آرامش کرد. وجود کسی که کارهای عقب افتاده‌ش رو بدون منت انجام بده و نگران سلامتیش باشه و همیشه براش اونجا باشه چیزی بود که زین رو دلگرم میکرد.
و چه چیزی بهتر از این که اون شخص لیام باشه. کسی که بیشتر از همه میشناستش و بهتر از بقیه باهاش کنار میاد.
کسی که اخیراً زین در کنارش احساسات جدید و ناآشنایی رو تجربه میکنه که ازشون سر در نمیاره.

《 گفتم که، تو فوق العاده ای لیام 》

Continue Reading

You'll Also Like

123K 23.5K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
62.4K 8.8K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
84K 9.4K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
62.7K 10.5K 20
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...