𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)

By TJKTEAM

30.7K 3.6K 2.4K

GENRES : Romance, Tragedy, School life, Angst ,Smut 🔞 COUPLE : TAEJIN, KookMin, Sope "سقوط" بزرگتر که شدیم... More

Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
🌱تغییر کاپل دوم🌱
Part 18
🔞 Part 20
🔞Part 21
Part 22
🔞Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Last Part
After Story

Part 19

869 114 116
By TJKTEAM


با قدم هایی آهسته به سمت اتاق مورد نظر گام برمی‌داشت.
این شانس بود؟
یا معجزه؟
شایدم خدا یونگی رو خیلی دوست داشت!
که هوسوک باید یک دورگه ی آمریکایی کره ای باشه!

که از قضا پدرش جایگاهی توی دولت آمریکا داشته باشه و بتونه با چند تماس کوتاه ملاقاتی با ریچارد ترتیب بده!
و سفارش کنند ریچارد مواظب رفتارش باشه!
چون محض رضای فاک....
هوسوک پسر برادر رئیس جمهور آمریکا بود!

اما کی از این راز باخبر بود؟
هیچکس!
حتی به تهیونگ هم نگفته بود از چه طریقی ولی بهش اطمینان داده بود که یونگی رو برمیگردونه!

مادرش معشوقه ی مورد علاقه ی پدرش بود!
معشوقه ای که بعد از باردار شدن تبدیل شد به زن رسمی!
و هوسوک بصورت قانونی پسر جکسون لاری شناخته شد!

وقتی مادرش بخاطر بیماری از دنیا رفت و پدرش غرق در دنیای سیاست بود از آمریکا به کره مهاجرت کرد.
فامیل مادرشو انتخاب کرد و اسمشو تغییر داد و بعنوان یک شهروند کره ای به زندگیش ادامه داد.

درس خوند، کار کرد و روی پای خودش ایستاد.
از قدرت متنفر بود برای همین دلش نمی‌خواست کسی خبر دار بشه که خانواده‌ی پدریش چه جایگاهی توی دولت آمریکا دارن!

با آرامش پشت در اتاق ایستاد.
یکی از 4 بادیگارد قوی هیکلی که پشت در به منظور محافظت از ریچارد ایستاده بود، درو براش باز کرد و با دست به داخل راهنماییش کرد.

وارد که شد ریچارد از جا بلند شد و به سمتش اومد.
با خوش رویی دست جلو اومده ی ریچارد رو فشرد و جواب خوش آمد گوییشو داد.
به راحتی با لهجه‌ ی آمریکایی باهم حرف می‌زدند:
-باعث افتخاره که شمارو ملاقات میکنم جناب لاری!

لاری؟
اون جانگ هوسوک بود! نه دنیل لاری!
اما نمیشد با این آمریکایی زبون نفهم بحث کنه چون برای کار مهمتری اینجا اومده بود!

سعی کرد با آرامش تمام جواب بده هر چند که حرفش تماما دروغ بود!
+همچنین برای من جناب مک کین! از دیدنت خوشحالم.

ریچارد که از این تعریف غرق در لذت شده بود سری تکون داد و به میز رنگینی که در برابرشون چیده شده بود اشاره کرد:
-بفرمایید جناب لاری.

اه از این فامیل بدش میومد!
ولی چاره چی بود؟
باید تحمل می‌کرد!
توی سکوت و آرامش کیک و قهوه شونو خوردند.
نمیشد یکهو بحث یونگی رو وسط بکشه پس تا وقتی که ریچارد حرف بزنه سکوت کرد!

بعد از گذشت دقایقی پا روی پا انداخت و لبخند مزخرفی روی لب نشوند:
-خب جناب لاری، میدونم که قصدتون از اینجا اومدن چیزی جز وقت گذروندن با من بوده!
لحظه ای مکث کرد:
-چه کاری از دست من بر میاد؟

توی جلد مغرور و جدی خودش فرو رفت و لبخند پر از ابهتی زد:
+راستش اینکه بگم برای دیدنت نیومدم دروغه!
باید خرش میکرد!

+ولی خب درسته دلیل دیگه ای هم دارم!
آب دهنشو قورت داد:
+اومدم حقمو بگیرم و برم!

ابروهاش از تعجب بالا پریدند و با لبخند احمقانه ای گفت:
-حقتون؟ حق شما چرا باید اینجا باشه؟
پوزخندی زد:
+چون تو به حق من دست درازی کردی!

به وضوح رنگش پرید.
در افتادن با خانواده‌ی ریاست جمهوری؟ اصلا کار جالبی بنظر نمیومد!
لبخند دستپاچه ای زد:
-من... منظورتون چیه؟

به پشتی مبل لم داد:
+مین یونگی!
پوزخندی زد:
+مال منه!

بدتر از این نمیشد!
لعنتی! عملا هم از جیمین محروم شده بود هم یونگی!
سعی کرد آرامششو حفظ کنه:
-ولی اون پسر، خودش با پای خودش همراه من اومد.

+آره خب، اون پسر بشدت فداکاریه و برای نجات دوستش همچین کاری کرد.
به سمتش مایل شد و با لحن آرومی که سعی می‌کرد تاثیر گذار باشه گفت:
-تا 10 دقیقه ی دیگه یونگی رو با خودم میبرم! توام به کل دور دوست پسر من و دوستاشو خط میکشی و در ضمن...
آب دهنشو قورت داد:
-کار پدر جیمین رو هم انجام میدی! بدون اینکه ازش باج بگیری!

انقدر کلام هوسوک جدیت داشت که ریچارد کاملا خلع سلاح شده بود.
دکمه ی تلفن کنارشو فشرد و با غضبی که سعی می‌کرد کنترلش کنه به شخص پشت تلفن گفت:
-مین یونگی رو بیارید!

دقایقی نگذشت که تقه ای به در خورد و اول محافظ و بعد یونگی وارد شدند.
یونگی با دیدن هوسوک جا خورد.
استاد ادبیاتش اینجا چیکار می‌کرد؟

تا خواست با تعجب چیزی به زبون بیاره هوسوک پیش دستی کرد و با شتاب به سمتش رفت.
دستاشو دور بدنش گره کرد و به آغوشش کشید.
با صدای بلندی که ریچارد بشنوه گفت:
+یونگی عزیزم ببخش که کمی طول کشید، الان دیگه خطری تهدیدت نمیکنه و باهم میریم خونه.

با صدای آرومی زیر گوشش زمزمه کرد:
+تعجبتو بروز نده و فقط باهام همکاری کن!
از آغوشش خارجش کرد و بوسه ی آرومی روی پیشونیش نشوند!

یونگی زمانی برای تعجب نداشت و نباید ضایع بازی در میاورد.
پس تصمیم گرفت به بهترین شکل همکاری کنه.
ادای بغض کردن رو در آورد:
-چرا دیر کردی؟ داشتم از اومدنت ناامید میشدم!

هوسوک چند ثانیه ای توی چشمای اشکیه یونگی خیره شد.
این پسر... چرا انقدر عادی نقش بازی می‌کرد؟
لبخندی زد و سعی کرد نگاهشو از اون چشمای جادویی بگیره و حواسشو بده به نقش بازی کردن:
+منو ببخش زندگیه من! الان که اینجام آماده ای بریم خونه؟

یونگی چشماشو بست و مجدد خودشو توی بغل هوسوک انداخت.
با صدای بلندی که هم میلرزید و هم میخواست به گوش ریچارد برسونه گفت:
-نمیدونی من و دوستام چقدر اذیت شدیم، بهم قول میدی دیگه این اتفاق نیفته؟

گره ی دستاشو محکم تر کرد:
+بهت قول میدم فرشته ی من، حالا گریه نکن!

ریچارد اوضاع رو خیلی داغون میدید!
مکالمه ای که میشنید فقط نزدیکیه یونگی به خاندان ریاست جمهوری رو میرسوند!

اگه بگم مثه سگ ترسیده بود دروغ نگفتم!
فقط دعا دعا می‌کرد دنیل کاری بهش نداشته باشه!
همونطوری که یونگی رو تو بغل داشت با جدیت تمام ریچارد رو مخاطب قرار داد:
+حرفایی که بهت زدم رو که فراموش نمیکنی مک کین؟

با دست پاچگی گفت:
-هرگز جناب لاری، به دوست پسر شما و دوستاش هیچ کاری ندارم!
اوه... معلوم نیست با شنیدن واژه ی دوست پسر چه فکری پیش خودش میکنه!
با این وجود خودشو نباخت:
+خوبه.
اینو گفت و به همراه یونگی به سمت در قدم برداشت و مکان رو ترک کرد.

ریچارد از عصبانیت داد بلندی کشید و کل محتویات روی میز رو بهم ریخت!
-اون دنیل عوضی! کاش میتونستم با دستای خودم خفه اش کنم.

در ماشین رو برای یونگی باز کرد.
پسرک تشکر زیر لبی گفت و سوار شد.
پشت فرمون جای گرفت، به سمتش برگشت و لبخند آرومی زد:
+حالت خوبه؟ اذیت که نشدی؟
بدون اینکه به سمتش برگرده گفت:
-خوبم استاد!

استاد؟
نمیدونست چرا ولی انگار یونگی با لحن بدی این جمله رو به زبون آورد که هوسوک زیاد خوشش نیومد!
اما ترجیح داد سکوت کنه!
ماشینو روشن کرد و به سمت مقصدی نامعلوم روند.

بعد از گذشت دقایقی کسی که سکوت رو شکست یونگی بود:
-میشه بپرسم شما اونجا چیکار می‌کردید؟
بدون اینکه به سمتش برگرده:
+واضحه، برای نجات تو!

یونگی اما خیره خیره نگاهش می‌کرد:
-و چی باعث شد به فکر نجات من بیفتید؟
+تهیونگ ازم کمک خواست، منم در توانم بود که انجامش بدم پس انجامش دادم!

-اون نقش بازی کردنا چی بود؟ اون آمریکایی برای چی به حرف شما گوش کرد؟ به یه فامیلی صداتون کرد، قضیه اش چیه؟
صدادار خندید:
+آروم باش مین یونگی، یکم نفس بکش! بهتره اول بریم یه چیزی بخوریم!

با لجبازی گفت:
-ولی تو ذهن من پر از سواله و میخوام همین الان راجبش بدونم!
به سمتش برگشت و نیم نگاهی به چهره ی جدی و در عین حال خسته اش انداخت:
+شاید یه روزی برات تعریف کردم، ولی اون روز قطعا امروز نیست!

-اما آخه...
وسط حرفش پرید:
+چه نوع غذایی دوست داری؟ گوشت؟ فست فود؟ دریایی؟
انگار زیادی گرسنه بود که تصمیم گرفت فعلا دست از فکر کردن برداره و ذهنشو به سمت خوردنی ها سوق بده.
زیاد سخت نبود... انتخاب یونگی همیشه گوشت بود!

-گوشت و برنج... از غذاهای مورد علاقه ی منه!
سر تکون داد:
+یه رستوران خوب این اطراف هست.
پاشو بیشتر روی پدال گاز فشرد و تا رسیدن به مقصد هیچکدوم حرفی نزدند.

موقع غذا خوردن یکپارچه سکوت بود و این کمی هوسوک رو نگران کرده بود!
یعنی بلایی سرش اومده که اینجوری توی خودش فرو رفته؟
از هوسوک ناراحته که براش تعریف نکرده؟
یا...
البته اون هیچ شناختی از یونگی نداشت!
شاید این عادت اون بچه بود که بدون حرف یا حتی تغییر میمیک صورت غذاشو بخوره!

صداشو صاف کرد و سعی کرد سر صحبت رو باز کنه:
+خوشمزه اس؟
بدون اینکه به هوسوک نگاه کنه سری به نشانه‌ ی تایید تکون داد!
اوه... اوضاع از اونی که فکر میکرد سخت تر بود!
نفسشو صدادار رها کرد و سعی کرد از فکر یونگی خارج بشه!

-همه چی خوبه استاد، هیچ اتفاقی نیفتاده و من از چیزی ناراحت نیستم! این مدلمه که موقع غذا خوردن به کوچیکترین چیزی فکر نمی‌کنم، پس فکرتون درگیر من نباشه!

وای! همین مونده بود که آبروی هوسوک اینجوری بره!
چطوری فهمیده بود؟
+تو... چطوری فهمیدی تو ذهن من چی میگذره؟
سرشو بالا آورد و تو چشمای پر از تعجب هوسوک خیره شد:
-خیلی سخت نیست! اینا فکرای تمام اطرافیان منه وقتی موقع غذا خوردن منو میبینن!

نفسی از سر آسودگی کشید.
لااقلش این بود که این پسر قدرت ماورایی نداشت و همین به اندازه ی کافی خوب بود!

بعد از صرف غذا سوار ماشین شدند.
+خونت کجاست یونگی؟
کمی مکث کرد:
-نمیخوام برم خونه!
کامل به طرفش چرخید:
+چرا؟ چیزی شده؟

متقابلا به سمت هوسوک چرخید و تو چشماش نگاه کرد:
-نمیخوام هیچکسو ببینم استاد! نه خانوادم، نه دوستام.
به رو به رو خیره شد:
-مدرک شناسایی هم همرام نیست که بتونم چند شبی رو توی هتل بمونم، پس بنظرم منو همین گوشه‌ ی خیابون پیاده کنید!

این پسر با هر حرفش فقط باعث تعجب بیش از اندازه ی هوسوک میشد!
نمیتونست اونو همینجوری رها کنه.
کمی فکر کرد و... آها! راه حلش اینه!

ماشینو روشن کرد و به سمت مقصدی روونه شد.
-داریم کجا میریم؟
یونگی بود که با صدای آهسته ای می‌پرسید!
+نمیتونم اجازه بدم توی خیابون بمونی و از طرفی بهت حق میدم چند روزی بخوای تو حال و هوای خودت باشی، پس میبرمت خونه‌ی خودم!

امشب کلا شب تعجب بود!
یونگی و هوسوک هر کدوم برای اون یکی به حدی گنگ بودند که با هر حرفی که زده میشد تعجب کنند!
-خونه ی خودتون؟
+اوهوم، من که تا عصر دانشگاهم، عصرم میرم استدیو و تو زمان کافی داری که برای خودت باشی! یکی دو روز هم عیبی نداره که نیای دانشگاه، برات غیبت موجه رد میکنم.

اینکه چقدر از هوسوک ممنون بود رو فقط خدا میدونست!
شبیه یک فرشته ی نجات به دادش رسیده بود و حالا با درک کردن شرایط روحیش داشت کمکش می‌کرد که آرامش از دست رفته شو بدست بیاره!
و یونگی با تمام وجودش از استاد ادبیاتش ممنون بود!

.
.
.
+"کیم تهیونگ، من واقعا متاسفم ولی امروز عصر نمیتونم بیام سرکار، ممکنه برام مرخصی رد کنی؟ قول میدم از فردا حتی زودتر از ساعت کاری بیام بار."

به ثانیه نکشید که جواب پیامش اومد:
-"چی شده؟ برا چی نمیای؟"

مردد بود که به تهیونگ بگه یا نه.
آخه واقعا خجالت آور بود!
توی همین فکرا بود که گوشیه دستش شروع کرد به لرزیدن.
اوه... داشت زنگ میزد!
تماس رو برقرار کرد.

هنوز حرفی نزده بود که صدای نگران تهیونگ توی گوشش پیچید:
-جین؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده برات؟ کجایی؟
ته دلش از این حجم توجه لرزید!
چقدر خوب بود که تهیونگ بهش توجه می‌کرد...

لبخندی به لحن تهیونگ زد و به آرومی جوابشو داد:
+هی هی آروم باش، نه چیزی نشده، منم الان خونه ام، فقط...
-فقط چی؟
+خب راستش، واقعا خجالت آوره...

-جین! تو موضوع به ظاهر خجالت آوری مثل پریود شدن نداری که بخوای به این بهانه نیای سرکار، پس خیلی راحت حرفتو بگو!
جهش گرما و سرخ شدن رو زیر گونه اش حس میکرد.
این بشر چقدر بی شرم بود!

+یااااا کیم تهیونگ، انقدر رک حرف نزن!
لحن مشکوکی به خودش گرفت:
-نکنه واقعا پریود میشی، ها؟
جیغ کشید:
+این چه حرف مسخره ایه، معلومه نمیشم!

صدای مخلوط شده با خنده‌ ی تهیونگ رو شنید:
-پس چرا خجالت میکشی؟
+دلیل خاصی نداره!

سعی کرد خنده شو بخوره:
-باشه باشه، خب حالا بگو چی شده؟
آب دهنشو قورت داد:
+خب راستش، امروز صاحب خونه ام اومد دم در و خب... گفت باید تا فردا دنبال خونه بگردم!
لحن تهیونگ کاملا جدی شده بود:
-مگه تازه قرارداد نبستی؟
+چرا، ولی خب مثل اینکه قبلش خونه رو گذاشته بوده برا فروش و الان مشتریه خوبی براش پیدا شده.

شبیه این بچه هایی که از یک غریبه شاکی ان داشت برای تهیونگ همه چی رو توضیح می‌داد و امید داشت تهیونگ براش کاری بکنه!

و خب به شخص درستی امیدوار بود.
-باشه عیبی نداره، حاضر شو بیا بار راجبش صحبت میکنیم.
+آخه وقت ندارم و باید خونه پیدا کنم.
لحنش جدی شد:
-گفتم که صحبت میکنیم، تا یه ربع دیگه حاضر باش کوک رو میفرستم دنبالت، من سرم شلوغه وگرنه خودم میومدم.
و تماس به پایان رسید.

تو دلش گفت:
"سرش شلوغه اما از وقتش برای صحبت کردن با من استفاده میکنه، خب نباید براش بمیرم؟"

چشماش گرد شدند!
از خودش متعجب شده بود!
میخواست برای تهیونگ بمیره؟
یعنی انقدر از توجه اون وحشیه چشم سبز لذت می‌برد؟
جوابش راحته!
آره لذت می‌برد!

شوق عجیبی به وجودش تزریق شده بود.
اولین روز کاریش بود و میخواست جلوی چشم تهیونگ بی نقص بنظر برسه.
از جا بلند شد و جلوی کمد نه چندان پر از لباسش ایستاد و با دقت نگاهشون کرد.

برای این وقت از سال چیزی به جز پوشیدن هودی نداشت!
لباس راحتیشو با یک هودی ساده ی آبی عوض کرد.
شلوار جین مشکیشو پوشید و جلوی آینه ایستاد:
+اه زیادی ساده اس!

ولی چاره ای نبود چون لباس بهتری براش پوشیدن نداشت.
درگیر شونه کردن موهاش بود که صدای بوق ممتدی به گوشش رسید.
کوک رسیده بود!
به سرعت گوشیشو توی جیبش گذاشت و بعد از بستن بندای کفشای اسپرت مشکی رنگش از خونه خارج شد.

تاحالا سوار موتور نشده بود و کمی استرس داشت.
اما با این حال به جانگکوک اعتماد داشت.
این پسر همونی بود که نجاتش داده بود!
با احتیاط پست سرش نشست که صداشو شنید:
-منو محکم بگیر، عادت ندارم خیلی آروم برم.

به آرومی دستاشو دراز کرد و کمر باریک جانگکوک اسیر دستای خجالت زده اش شد.

+ممنونم که اومدی، ببخش که بخاطرم تو زحمت افتادی.
-من و ته اصلا این حرفا رو باهم نداریم، اومدن دنبال شخص مهم زندگیش که چیز خاصی نیست!
اینو گفت و موتور رو حرکت داد.

شخص مهم زندگی؟
جین شخص مهم زندگیه تهیونگ بود؟
یعنی همه به این دید نگاش می‌کردند؟
درسته با صراحت عشق تهیونگ رو رد کرده بود اما ته دلش از اینکه همه اونو به چشم شخص مهم زندگیه خوشتیپ ترین پسر دانشگاه ببینند غنج میرفت.

همونطوری که گفته بود اصلا آروم نرفت!
جوری از پشت بهش چسبیده بود که هر کی نمی‌دونست فکر میکرد این پسر مو مشکی قصد داره بدنشو داخل بدن عضله ایه پسر جلوتر حل کنه!

بالاخره رسیدند.
حالت تهوع بدی بهش دست داده بود و کمی سرش گیج میرفت.
انگار جانگکوک هم متوجه ی این موضوع شد:
-حالت خوبه؟

دستی به سرش کشید و لبخند زورکی ای زد.
نباید به روش میاورد که بخاطر رانندگیه داغونش اینجوری حالش بهم خورده!
+آره بابا خوبم.
اینو گفت و وارد بار شد.

قبلا به اینجا اومده بود.
همون روزی که حسابی مست کرد و برای تهیونگ دردسر درست کرد!
و بعدش برای امضا کردن قرارداد!

چیدمان هیچ تغییری نکرده بود.
فقط نورپردازی ای که داخل سقف روشن بود هر چند دقیقه یکبار تغییر رنگ میداد.

مستقیم به سمت اتاق مدیریت قدم برداشت.
تقه ای به در زد و منتظر اذن ورود موند.
صدای گرفته ای که نشون از سرما خوردن میداد بلند شد:
-بیا تو.

دستگیره رو پایین کشید و سرشو داخل برد.
همزمان سر تهیونگ بالا اومد و با دیدن جین لبخند قشنگی روی لبهاش نقش بست.

از جا بلند شد،
جلوی میز ایستاد،
یه لبخند "جین دیوانه کن" زد و دستاشو به دو طرف باز کرد:
-چرا معطلی؟

منظورشو خوب گرفت.
با اینکه فقط 3 ساعت از هم دور بودند اما جینم احساس دلتنگی می‌کرد.

کامل وارد شد و درو پشت سرش بست.
پا تند کرد و به آرومی خودشو تو بغل تهیونگ جا داد.
دستاشو محکم دور کمرش حلقه کرد و سرشو توی گردنش فرد کرد.
متقابلا تهیونگ هم حلقه‌ ی دستشو محکمتر کرد و بینیشو روی موهاش قرار داد و عمیق نفس کشید:
-چه بوی خوبی میدی! از بوی شامپوت خوشم میاد، نارگیل همیشه مورد علاقه ام بوده!

لبخندی زد.
از اینکه کاراش مورد علاقه ی تهیونگ باشه راضی بود.
هیچکدوم هیچ حرفی راجب عشق یا قرار گذاشتن نمی‌زدند اما جفتشون برای باهم بودن بیقرار بودند.

و همین حس و حالی که بدور از عنوان دست و پا گیر "عشق" بود برای جین احساس راحتی بوجود میاورد و بیشتر به سمت تهیونگ سوقش میداد.
انگار تهیونگ خوب کارشو بلد بود!

بعد از گذشت دقایقی از آغوشش خارجش کرد.
تو چشماش خیره شد و لبخند خسته ای زد.
تا خواست چیزی بگه جین در حالی که توی چشماش دقیق شده بود پیش دستی کرد:
+صبر کن ببینم... تو هیچی نخوابیدی؟

سرشو به نشانه‌ ی منفی به طرفین تکون داد.
انگار نه انگار مریض بود و به استراحت نیاز داشت!
+چرا نخوابیدی؟
شونه ای بالا انداخت:
-امروز اولین روز کاریت بود و براش هیجان داشتم! میخواستم زودتر ببینمت برای همین خوابم نبرد!

با ناباوری بهش خیره شد.
فقط بخاطر جین به خودش سختی میداد؟

اخماشو توی هم کشید، دستشو گرفت و دنبال خودش کشید.
همونجوری که پشت سرش روونه بود لبخندی زد:
-داری چیکار میکنی؟

جین اما نه حرفی میزد نه می‌خندید.
فقط تهیونگ رو دنبال خودش میکشوند.

از اتاق خارج شدند و وارد سالن اصلی بار شدند.
قدم هاش به سمت حیاط کشیده میشد.
دفتر تهیونگ و حیاط درست در موازات هم قرار داشتند و برای رسیدن به حیاط باید مسیر سالن اصلی رو طی می‌کردند.

درست زمانی که توی مرکز سالن قرار داشتند تهیونگ از حرکت ایستاد و با شتاب جینو به سمت خودش کشید.
چون حرکتش یکهویی بود و جین آمادگی ای براش نداشت تعادلشو از دست داد و توی آغوش تهیونگ فرو رفت.

دستشو پشت کمرش محکم نگه داشت تا بتونه حفظش کنه.
تمام کسانی که توی سالن بودند ناخودآگاه توجهشون به سمت وسط سالن کشیده شد.
و محض رضای فاک...
اون کیم تهیونگ بود!
کسی که با لباسای مارک و عطری دیوونه کننده درست وسط سالن، پیش چشم همه یک پسر ساده پوشِ معمولی رو توی آغوش گرفته بود!

از فرط تعجب زیاد هر آن ممکن بود چشماش از حدقه بزنه بیرون.
با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
+دا...داری چی... چیکار میکنی؟

سرشو نزدیک برد.
درست زیر لاله ی گوشش!
جایی که بخاطر برخورد نفسای داغ تهیونگ قرمز و کمی گر گرفته شده بود.
لب زد:
+بذار همه ببینن... کیم تهیونگ بزرگ... چجوری اسیر عشق یک همستر کوچولو شده!

لبشو گزید:
-وای من دارم خجالت میکشم، بیا بریم بیرون حرف می‌زنیم!
لبخندی به لحن دست پاچه و گونه های رنگ گرفته اش زد:
-میخوام همه ببینن چه بلایی سر من آوردی!

نگاه های زیادی رو روی خودشون حس میکرد و هر لحظه بیشتر معذب میشد:
+ترو خدا تهیونگ! ولم کن بذار برم!

چشماش برق زد:
-چی گفتی؟ گفتی تهیونگ؟ دوباره بگو!
چند ثانیه توی چشمای پر از ذوق تهیونگ خیره شد:
+من که زیاد اسمتو میگم!

لبخندی زد:
-همیشه جمع صحبت میکردی، اما الان... دوباره اسممو بگو! دوست دارم مدام اسممو از زبونت بشنوم.

دلش عجیب برای این حرف تهیونگ لرزید.
این پسر چشم سبز خوب بلد بود کاری کنه تا جین تماما خلع سلاح بشه!

با صدای آرومی گفت:
+تهیونگ...
چشماشو بست و با تمام وجود لبخند زد:
-شنیدن اسمم از زبون تو مثل یک رویا میمونه.

نفس عمیقی کشید:
-به 2 شرط میذارم بری و وسط این جمعیت نمیبوسمت!
به سرعت گفت:
+نه نه تروخدا بوسه نه! هر چی باشه قبوله!

با صدای بلند به حرفای این موجود دوست داشتنی خندید.
صدای پچ پچ ها واضح به گوش می‌رسید!
اونا درست شبیه یک زوج مقابل دیدگان همه ظاهر شده بودن و اینکه بقیه راجبشون حرف بزنند طبیعی بود!

نگاه نگرانشو به اطراف چرخوند:
+تهیونگ لطفا!
چشماشو بست و کمی سرشو به عقب مایل کرد:
-آخ لعنتی...چجوری اسممو صدا میکنه!

چشماشو باز کرد و مستقیم به مردمک های لرزونش خیره شد:
-اول اینکه دیگه حق نداری بهم بگی تهیونگ شی... فقط تهیونگ تنها... قبول؟
به سرعت سر تکون داد:
+قبوله قبول!

-و شرط دوم...
کمی سرشو خم کرد:
-بیا با من زندگی کن!

کمی طول کشید تا مغزش حلاجی کنه که تهیونگ داره راجب چی حرف میزنه!
انقدر این پسر غیر قابل پیش‌بینی بود که برای فهمیدن هر حرفش باید چند ثانیه ای فکر میکرد!
آب دهنشو قورت داد:
+خب این نیاز به فکر داره و اگه ولم نکنی اصلا راجبش فکر نمی‌کنم!

مجدد سرشو نزدیک گوشش برد و با لحنی مخلوط با خنده گفت:
-جینی قرار بود من شرط بذارم نه تو!
اینو گفت و دستشو از پشت کمرش برداشت.

نفهمید چطوری!
فقط با تمام وجود به سمت حیاط دوید!
لبخند پررنگی روی لب هاش نقش بست.
از اتفاق بوجود اومده رضایت کامل داشت!
فقط مونده بود دانشگاه...
باید کمی جرعتشو جمع می‌کرد و دقیقا همین کار رو وسط محوطه ی دانشگاه انجام می‌داد!
.
.
.
در حالی که محتویات لیوان توی دستشو هم میزد لبه ی تخت نشست و نگاهی به چهره ی سرخ پسر رو به روش انداخت.
بخاطر چند ساعت گریه‌ ی مداوم پشت پلکاش ورم کرده بود و گونه و سر بینیش قرمز شده بود.

به اصرار جانگکوک کمی دراز کشیده بود و حالا انگار خوابش برده بود.
بعد از اینکه جین رو به بار رسوند برگشته بود خونه ی جیمین تا این پسر دلشکسته تنها نباشه.

توی نگاهش غم عجیبی در حرکت بود.
حالش از خودش بهم می‌خورد که نتونست هیچ کاری برای یونگی بکنه و برای چند ساعت شاهد گریه ی جیمین بود!

توی همین فکرا بود که گوشیه توی جیبش شروع کرد به لرزیدن.
به زحمت گوشی رو از توی جیبش در آورد و به صفحه اش نگاهی انداخت.

با دیدن شماره ی ناشناس ابروهاش کمی بالا رفتند.
کسایی که اسمشون سیو بود باهاش تماس نمی‌گرفتند چه برسه به شماره‌ های غریبه!

از جا بلند شد و همونطوری که از اتاق خارج میشد تا صحبتش جیمین رو بیدار نکنه تماس رو برقرار کرد:
-بله؟
+جئون جانگکوک؟

این صدا... صدای استاد ادبیاتش بود!
-استاد جانگ شمایید؟
صدای خنده شو شنید:
+خوب صدامو تشخیص دادی، ببخش مزاحم وقتت شدم، با تهیونگ تماس گرفتم اما در دسترس نبود برای همین گفتم به تو خبر بدم که نگران یونگی نباشید، اون چند روزی خونه‌ ی من میمونه!

با این حرف هوسوک چشمای درشتش به درشت ترین حد ممکن رسید و با ناباوری گفت:
-یونگی پیش شماست؟ آخه چطور ممکنه؟
+هی پسر جون! استادتو دست کم نگیر! تهیونگ ازم کمک خواست و منم روش خودمو برای خلاص کردن یونگی داشتم! از طرفم به جیمین بگو نگران هیچی نباشه، اون مرد دیگه به هیچ کار شما کار نداره! یکم که بگذره یونگی هم حالش خوب میشه و دوباره برميگرده دانشگاه.

هر چی حس قدردانی داشت توی صداش ریخت:
-نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم استاد، ممنونم که کمکمون کردید، بدون کمک شما معلوم نبود چه بلایی سر یونگی می اومد.

خندید:
+میتونی فردا با قبول شدن تو کوئیز ادبیات جبران کنی.
دستپاچه شد:
-اوه فردا کوئیز داریم؟
بیشتر خندید:
+نه پسر شوخی کردم، با خیال راحت استراحت کنید.

لبخند آرومی زد.
دریای وجودشون امروز با یک طوفان سهمیگن رو به رو شده بود و حالا که هوا رو به تاریکی میرفت از حرکت ایستاده بود.
و کسی چه میدونه؟
شاید فردا مجدد یک روز استرس آور باشه...
یا شاید...
یک روز آروم و پر از عشق....
.
.
.
.
.
.
هااااای قشنگای من❤️‍🔥

جالبه بقیه‌ی رایترا بنا به یکسری دلایل شخصی دیر آپ میکنن ولی من حتی از روز مقرر شده هم زودتر آپ میکنم 😂
برید حالشو ببرید دیگه 😂😂😂

ولی به دور از شوخی چون فردا مهمون داریم و وقت ندارم گفتم امشب آپ کنم که فردا الکی منتظرش نباشید❤️

خب خب... جان من تیکه ی سپ رو داشتید؟
من که خودم نزدیک هزار بار اون تیکه رو خوندم و کراش عجیبی رو شخصیت آقای شعر (استاد ادبیات😅) زدم.

امیدوارم شما هم دوسش داشته باشید و بهش عشق بدید🥺🍒

ممنونم از اون قشنگایی که نظر میدن و حالمو خوب میکنن
لاو یو عال 😚🍒

Continue Reading

You'll Also Like

192K 4K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
70K 6.3K 21
𝐥'𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐇𝐲𝐛𝐫𝐢𝐝 [من دورگه هستم] ژانر : • فانتزی • کمدی • رومنس • اسمات • ترسناک • داستان به جادو و افسانه ها میپردازه • خلاصه داستان : جی...
245K 7.1K 81
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
741K 27.3K 102
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...