𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)

By TJKTEAM

30.7K 3.6K 2.4K

GENRES : Romance, Tragedy, School life, Angst ,Smut 🔞 COUPLE : TAEJIN, KookMin, Sope "سقوط" بزرگتر که شدیم... More

Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 16
Part 17
🌱تغییر کاپل دوم🌱
Part 18
Part 19
🔞 Part 20
🔞Part 21
Part 22
🔞Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Last Part
After Story

Part 15

738 126 110
By TJKTEAM


تا رسیدن به بیمارستان هیچکدوم حرفی نزدن.
تهیونگ ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشت و تا خواست حرفی بزنه جین به سرعت از ماشین پیاده شد و بدون یک کلمه حرف به سمت درب ورودی دوید.

تهیونگ با خشم مشت آرومشو روی فرمون کوبید و غرید:
-ای لعنت به این شانس.
متنفر بود از اینکه یکسره با جین بحث می‌کرد!

یک آن فکری به ذهنش رسید.
گوشیشو برداشت و شماره نامجون رو گرفت:
-الو کیم نامجون؟
+بله رئیس کیم؟
-من جین رو رسوندم بیمارستان، دم در منتظر میمونم که بیای و با هم بریم بار.
نامجون با لحنی که تعجب ازش می‌بارید گفت:
+منتظر من میمونید؟

-مسیرم همون سمته، تو رو هم میرسونم!
+باشه باشه، الان میام.
مدت کمی گذشت و نامجون با عجله از بیمارستان خارج شد.
دم در تعظیم کرد و به آرومی در ماشین رو باز کرد و نشست.

تهیونگ تصمیم داشت از در دوستی وارد بشه تا بتونه از نامجون حرف بکشه!
-شام خوردی؟
نامجون از اینهمه توجه و راحتیه یک دفعه ایه تهیونگ متعجب و دست پاچه بود!
با صدایی که میلرزید:
+راس.. راستش نه!

تهیونگ سری تکون داد و ماشین رو حرکت داد.
چند دقیقه بعد روبه روی یک رستوران بزرگ نگه داشت.
-پیاده شو.
نامجون بدون حرف اطاعت کرد.
وارد رستوران شدند و پشت میزی نشستند.

تهیونگ در حالی که منو رو چک می‌کرد گفت:
-راحت باش و هر چی دوست داری سفارش بده.
نامجون احساس معذب بودن می‌کرد.
میدونست پشت اینهمه محبت های ظاهری موضوعی خوابیده...
بهرحال اون کیم تهیونگ بود و توی این مدت کم هم فهمیده بود اون الکی به کسی متوجه نشون نمیده!
البته...مگر اینکه اون شخصیت جین باشه!

منو رو برداشت و با دیدن قیمتا چیزی نمونده بود سکته بزنه!
اسمها و قیمت هایی که تاحالا ندیده بود!
منو رو کنار گذاشت و لبخند دست پاچه ای زد:
+راستش من زیاد از اینجور غذاها سر در نمیارم، هر چی خودتون صلاح میدونید برای منم سفارش بدید.

تهیونگ سری تکون داد و بعد از رسیدن گارسون چند مدل غذا سفارش داد.
تایمی که منتظر رسیدنِ غذاشون بودن به سکوت گذ‌شت!
تهیونگ نمی‌دونست چطوری باید راجب جین سوال بپرسه تا شکِ نامجون رو برانگیخته نکنه!

غذا سرو شد و هر دو پسر مشغول خوردن شدند.
-میتونم ازت چند تا سوال بپرسم؟
نامجون سر تکون داد:
+تا جایی که بتونم حتما بهشون جواب میدم.
-راجب پدر جین!

نامجون نگاهش کرد:
+شما از پدر جین چی میدونید؟
-جین یکسری چیزا برام تعریف کرده، میخوام بدونم تو اون باندی که باهاش آشنا شده بود رو میشناسی؟

اخمای نامجون به وضوح توی هم کشیده شد:
+آره، اسم باندشون وولف بود، اسم رئیسش خاطرم نیست دقیق ولی فامیلش با فامیل من و جین یکی بود، بهش میگفتن رئیس کیم!

تهیونگ نگران بود که نکنه نامجون از عموش چیزی بدونه!
وقتی این حرف رو شنید نفس راحتی کشید:
-که اینطور.
کمی به سکوت گذشت تا اینکه یکدفعه پرسید:
-جین از چه چیزایی خوشش میاد؟
+از چه نظر؟

شونه ای بالا انداخت:
-کلا، میدونی دوست دارم راجبش بدونم ولی اون واقعا پسر کله شقیه! هر کار میکنم نمیتونم بهش نزدیک بشم!
نامجون خندید:
+آره هیونگ از اول همینطوری بود، لجباز و یک دنده، قلب مهربونی داره اما به وقتش خیلی ملاحظه کار میشه، راجب چیزایی که دوست داره هم امممم...
کمی فکر کرد:
+نواختن! اون عاشق موسیقیه! همیشه راجبش حرف میزنه و میگه دوست داره پولاشو جمع کنه و برای خودش گیتار و پیانو بخره.

تهیونگ با دقت به حرفای نامجون گوش میداد و سعی می‌کرد همه رو به خاطر بسپاره.
+اون عاشق ورزشه! دوست داره ساعت ها وقت بذاره تا مسابقات فوتبال یا بسکتبال یا حتی تنیس رو دنبال کنه...به کتاب خوندن عشق میورزه و اگه وقت خالی داشته باشه حتما کتاب میخونه...و مهمترین نکته...
مکثی کرد:
+گیم... اون عاشق گیمه... میتونه به راحتی 20 ساعت رو بازی کنه و 4 ساعت بعدی رو فقط غذا بخوره!

این حرف خنده‌ ی کوچیکی روی لبای تهیونگ آورد.
تصورشم خنده دار بود.
نامجون لبخندی زد:
+دیگه دوست دارید راجب چی بدونید؟

تهیونگ لبخند دست پاچه ای زد:
-فکر میکنم تا همینجا کافی باشه!
نامجون سری تکون داد و بقیه‌ ی زمان به سکوت گذشت.
اما تهیونگ درگیر بود!
با خودش... با پسری که این روزا حضورش توی زندگیش پررنگ شده بود!
جین یک شخصیت سراسر متضاد داشت!

گاهی انقدر گرم و مهربون بود که به خودت اجازه میدادی توی آغوشش بگیری.
و گاهی انقدر لجباز و عصبی که نتونی حتی یک کلمه باهاش حرف بزنی!
و این اخلاقیات... شدیدا ذهن تهیونگ رو درگیر کرده بود.

با صدای نامجون از فکر خارج شد:
+میشه یکم از این غذا برای جین هیونگ کنار بذارم؟
تهیونگ گیج نگاهش کرد:
-برای چی؟
نامجون برای زدن حرف بعدیش مردد بود اما دلو به دریا زد:
مآخه... خب راستش... اون خیلی به خورد و خوراکش بی اهمیته! یعنی ترجیح میده بجای اینکه سه وعده غذا بخوره به یکی دوتا وعده‌ ی سبک بسنده کنه و پولشو برای شهریه ی دانشگاه و اجاره ی خونه جمع کنه.

نفهمید چرا!
فقط به یک باره تمام وجودش پر از خشم شد!
خشم بخاطر شرایط زندگیه جین!
-تو غذاتو کامل بخور، برای جین چیزی سفارش میدم و براش میبرم بیمارستان.
نامجون خوشحال از این حرف تهیونگ در همون حالت نشسته تعظیم کرد و با ولع مشغول خوردن بقیه‌ ی غذاش شد.
بعد از حساب کردن میز و گرفتن غذا برای جین از رستوران خارج شدند.

نامجون رو به بار رسوند:
-امروز خیلی زحمت کشیدی ولی واقعا کس دیگه ای نیست که حواسش به بار باشه، غذای جین رو میبرم و برمیگردم بار، اونوقت میتونی بری خونه.
نامجون لبخندی زد:
+شما امشب خیلی به من لطف داشتید، برای جبران محبت هاتون امشب تا صبح بار میمونم، نیازی نیست بیاید اینجا و حتما از کوهنوردی ای که رفتید خسته اید، برید خونه و استراحت کنید.

تهیونگ بدون حرف نگاهش کرد.
این پسر دقیقا عین جین بود... همون اندازه مهربون و به فکر دیگران.

لبخند کوچیکی روی لبهاش نقش بست:
-و یقین داشته باش برای این اضافه کاری هات
آخر ماه پاداش خوبی گیرت میاد.
نامجون لبخند بزرگی که چال گونه اش رو به نمایش میذاشت زد و از ماشین پیاده شد.

پاشو روی پدال گاز فشرد و راه بیمارستان رو طی کرد.

بالای سر سوهو نشسته بود و نگاهش می‌کرد.
رنگ صورت سوهو هیونگش به سفیدی میزد و معلوم بود درد زیادی رو بخاطر معده اش تحمل کرده!

سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست.
عجب روز مزخرفی بود امروز...

البته... به استثنای اون بغل چند دقیقه ای و اون بوسه های آروم، روی گردن و لاله ی گوشش!
وای... فکرشم باعث می‌شد گونه هاش سرخ بشن و گرمایی زیر پوست صورتش احساس کنه!

اما تمام این حس خوب میتونست با یادآوریِ بلایی که قرار بود توسط جیمین و یونگی سرش بیاد به فنا بره!
باید جانگکوک رو میدید و دستشو میبوسید که به موقع زیپ چادر رو باز کرده و سر رسیده بود.

توی همین فکرا بود که صدای پیام گوشیش بلند شد:
"عوضیه مغرور"

این اسم جدید تهیونگ بود که روی صفحه ی گوشیش خودنمایی می‌کرد.
پیام رو باز کرد:
-"من تو حیاط بیمارستانم، بیا پایین کارت دارم"
حتی از توی پیام هم میتونست لحن دستوری و خشکِ تهیونگ رو حس کنه!

اخماشو توی هم کشید و زیر لب غر زد:
+این پسره ی عوضی...قرار نیست بیخیال من بشه!
از جا بلند شد و با قدم هایی محکم و حرصی وارد حیاط شد.

از دور تهیونگ رو دید که دستشو توی جیب پالتوی مشکیِ بلندش فرو کرده بود و به انتظارش ایستاده بود.

از سوز هوا لرزی به وجودش نشست که باعث شد دستاشو دور بازوهاش گره کنه.
سوز هوا؟
یا دیدن تهیونگی که توی اون شلوار پارچه ای مشکی و اون پیراهن آبی کاربنی کمی بیشتر از خیلی جذاب شده بود؟

از تفکراتش تعجب کرد و سر خودش داد کشید:
-تو به این عوضی گفتی جذاب؟ واقعا خاک تو سرت!
تمام این افکار در عرض چند ثانیه توی ذهنش رژه رفتند.
چند ثانیه ای که تا رسیدن به تهیونگ زمان داشت!

و وقتی به تهیونگ رسید...
تبدیل شد به همون پسر بچه ی لجبازی که انگار از جایی پول می‌گرفت تا با تهیونگ لجبازی کنه!
ابروهاشو توی هم کشید و با لحن طلبکاری گفت:
+امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی که توی این هوای سرد اینهمه راه منو کشوندی پایین!

متقابلا تهیونگ هم اخم کرد و بدون توجه به حرف جین گفت:
-واقعا لباس گرم تر نداری؟ این چیه تنت؟!
و به هودیِ نازک تنش اشاره کرد!

جین نگاهی به خودش کرد و بعد نگاهی به تهیونگ:
+میشه بیخیالِ سرما خوردنِ من بشی؟
تهیونگ نگاهش کرد، وای که چقدر این پسر رو مخ بود!

ساکِ دستشو به سمت جین گرفت:
+این چیه؟
تهیونگ سعی کرد لحن آرومی داشته باشه:
-یکم غذاست...با خودم گفتم شاید گرسنه باشی و وقت نکنی چیزی بخوری!

جین با تردید به دست تهیونگ نگاه کرد و در حالی که چشماشو ریز کرده بود گفت:
+توش مرگ موش ریختی، نه؟
تهیونگ چند ثانیه ای گیج نگاهش کرد و کم کم چشماش از تعجب گرد شدند!

تقریبا داد زد:
-یااااا تو...تو چی با خودت فکر کردی؟
ساک رو از دستش چنگ زد و با دست آزادش مچ دست تهیونگ رو گرفت و در حالی که دنبال خودش می‌کشید گفت:
+تا خودت از این غذا نخوری و یقین پیدا کنم مسموم نیست لب به غذا نمیزنم!

صبر کن ببینم!
تهیونگ لبخند زد؟
به لحن کیوت جین؟ به کار بامزه ای که کرد؟ به دست ظریفی که دور مچ دست خودش قفل شد؟

دروغ چرا... برای لحظاتی از ته دل ذوق زد!
با وارد شدن به بیمارستان و خوردن هوای گرم به صورتش به خودش اومد.
سعی کرد حواسشو پرت کنه و با دلش شروع به جنگ نکنه!

جین، تهیونگ رو تا اتاق سوهو دنبال خودش کشوند.
به جز سوهو یک پسر دیگه ای که از مسمومیت رنج می‌برد توی اتاق خواب بود و اونا باید خیلی بی سروصدا کارشون رو می‌کردند!
تهیونگ رو روی صندلی نشوند و یک صندلی بین خودش و تهیونگ گذاشت.
ظرفای داخل ساک رو یکی یکی روی صندلی چید و دراشون رو باز کرد.

با دیدن اونهمه غذای رنگارنگ چشماش برق زد و سعی کرد طوری رفتار نکنه که نشون بده چقدر گرسنه بوده!
چاپسینگارو از هم جدا کرد و اولین تیکه رو مقابل دهن تهیونگ گرفت.

امشب از اون شبایی بود که قرار نبود قلب تهیونگ آروم بگیره!
باید میلرزید و هی میلرزید...
توی قلبش چه اتفاقی افتاده بود؟
شاید بیشتر از 10 اسب جنگی توی قلبش جولان میدادن و این حس های متفاوت داشت عصبیش می‌کرد.

سعی کرد با خوردن غذا حواسشو پرت کنه.
دهنشو باز کرد و تیکه ی گوشت سرخ شده رو بلعید.
در همون حالی که می‌جوید گفت:
-راضی شدی؟
شونه ای بالا انداخت:
+نچ...باید از همشون بخوری.

با اینکه سیر بود اما بدون اینکه به رو بیاره هر تیکه ای که جین جلوی صورتش قرار می‌داد رو می‌خورد.
این تنها راهی بود که پسر مو مشکی غذا می‌خورد پس تهیونگ با کمال میل انجامش میداد!

به پشتیه صندلی تکیه داد:
-اوکی حالا نوبت توئه...بدون استرس بخور!
جین با خوشحالی سر تکون داد و با ولع مشغول خوردن شد.
تمام مدتی که دهن کوچولوش پر و خالی میشد و لبای گیلاس طورش هی جلو میومد تهیونگ محو دیدنش شده بود.
چرا تا حالا انقدر به مدل خوردنش دقت نکرده بود؟

و امشب چش شده بود؟

دقیقا بعد از اینکه توسط جین رد شده بود اینجوری توجهش به سمتش جلب شده بود!
و این... واقعا عصبیش می‌کرد.

وقتی خیالش راحت شد که جین غذاشو کامل خورده از جا بلند شد:
-من دیگه میرم، میخوای تا صبح اینجا بمونی؟
+آره، میترسم حالش بدتر بشه و کسی نباشه که کمکش کنه.
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
-اوکی، ولی سعی کن بخوابی، مطمئنم از کوهنوردی خسته ای، فردا هم که دانشگاه داری و عصرم باید بیای بار....اممم فکر کنم خیلی به انرژی نیاز داشته باشی!

چشماشو ریز کرد:
+یا کیم تهیونگ! هدفت چیه از این حرفا؟ چی میخوای بگی؟
دست به سینه ایستاد و با صراحت گفت:
-شب اینجا نمون!
+ولی آخه سوهو هیونگ...
میون کلامش پرید:
-براش اتاق خصوصی میگیرم!

بدون توجه به تعجب جین از اتاق خارج شد و به سمت پذیرش رفت.
جین بدو بدو دنبالش رفت:
+نیازی نیست خرج الکی کنی، یه چند ساعت بیشتر تا صبح نمونده.
-و منم دقیقا میخوام کاری کنم این چند ساعت رو راحت بخوابی!
جین از حرکت ایستاد.
چرا اینجوری میشد؟
چرا با هر حرف و توجه از سمت تهیونگ دلش میلرزید؟
از دست خودش عصبی و کلافه بود و این از نفس های نامنظمش به خوبی مشهود بود!

بعد از اینکه کارای لازم رو انجام داد دستور داد هر چه زودتر سوهو رو به اتاق شخصی منتقل کنند و پرستاری برا‌ش بذارند که تا صبح مراقبش باشه.
وقتی تمام کارها انجام شد خطاب به جین گفت:
-پایین تو ماشین منتظرتم!
و بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب جین باشه راه خروج رو در پیش گرفت.

جین زیر لب خطاب به خودش گفت:
+این پسر قصد داره چیکار کنه؟ چرا داره هر لحظه منو بیشتر درگیر خودش میکنه؟
این یه اعتراف بود؟
که جین داشت درگیر توجه تهیونگ میشد؟
بشدت سرشو تکون داد تا از دست افکارش خلاص بشه.
کیفشو برداشت و بعد از اینکه چند تا توصیه به پرستار کرد از اتاق خارج شد.

به سرعت خودشو به ماشین رسوند و در حالی که دستاشو به هم فشار میداد روی صندلی جای گرفت:
+هووو سرده ها!
تهیونگ بدون حرف بخاری رو روشن کرد و دریچه رو روی جین تنظیم کرد.
جین نگاهش کرد.
اون امشب یک تهیونگِ دیگه شده بود!

بدون حرف حرکت کرد.
هوای گرم و دلپذیر
سکوتِ دلنشین
بوی عطر ملایمِ تهیونگ
و موسیقیِ بی کلام و آرومی که پخش میشد همه و همه باعث شدن جین شدیدا خواب آلود بشه.
و تهیونگ... قصد شکستن این سکوت رو نداشت!

وقتی مقابل در خونه ی جین نگه داشت تازه تونست به سمتش برگرده و نگاهش کنه.
و جین...
هفتمین پادشاه رو خواب دیده بود!
نامجون که خونه نبود!
پس باید با جین چیکار می‌کرد؟

تنها گزینه ای که پیش روش داشت بلک روم بود!
ضبط رو خاموش کرد و به سمت بلک روم روند.
اول در خونه رو باز کرد تا راحت بتونه وارد بشه.
با احتیاط در سمت جین رو باز کرد.
به آرومی دستاشو زیر پاها و دور کمرش قرار داد و توی یک حرکت به آغوشش کشید.

جین تکونی خورد اما به حدی غرق خواب بود که این بغل گرم و دوست داشتنی بیدارش نکنه.
تهیونگ وارد خونه شد.
مستقیم وارد اتاق شد و به آرومی جین رو روی تخت گذاشت.
به محض رسیدن بدن روی تخت توی خودش مچاله شد.
پتو رو روی بدنش کشید و چند ثانیه محو صورت بی نقصش شد!

چشمایی که بسته بود.
لبهایی که غر نمیزد.
و قفسه ی سینه ای که به آرومی بالا پایین میشد.
همه و همه برای تهیونگ جذاب بود.

با شنیدن صدای در و ورود کسی به زور نگاهشو از جین برداشت.
سرکی به بیرون کشید و متوجه جانگکوکی که له تر از همیشه بود، شد.
درو اتاق رو بست و صداش زد:
-کوک؟
جانگکوک متوجه اش شد و با صدایی گرفته ای گفت:
+اینجا چیکار میکنی؟
در حالی که پالتوشو در میاورد گفت:
-جین تو ماشین خوابش برد، نامجونم تا صبح بار موند و بخاطر بابا نمیشد ببرمش خونه، گزینه ای جز اینجا نداشتم.
جانگکوک بدون حرف فقط سر تکون داد.

رو به روش نشست:
-تو معلوم هست یهو کجا غیبت زد؟
بی حوصله جواب داد:
+بیخیال، مهم نیست.
-با جیمین حرف زدی؟
با خشم غرید:
+اسمشو نیار!
تهیونگ تعجب کرد:
-چرا؟ بحث کردین؟
پوزخندی زد:
+بحث؟ نه...فقط شاهد گندترین کاری که میتونست توی عمرش بکنه شدم!

تهیونگ کلافه شد:
-میشه عین آدم حرف بزنی؟
+مگه جین برات تعریف نکرد؟
-چیو باید تعریف می‌کرد؟
پوزخند دیگه ای زد:
+نزدیک بود دوست پسرت به فاک بره!

چند ثانیه طول کشید تا بتونه حرف جانگکوک رو هضم کنه.
با ابروهایی بالا رفته از تعجب گفت:
-معلوم هست چی داری میگی؟
جانگکوک صورتشو با دستاش پوشوند و نفس صداداری کشید.
دستاشو برداشت و در حالی که اخمی روی پیشونی داشت شروع به تعریف کردن کل ماجرای امشب کرد!

با هر حرفی که میشنید تعجبش هزار برابر میشد و از طرفی خشمی عجیب وجودشو پر می‌کرد!
جیمین میخواست چیکار کنه؟!
دست درازی؟!
به جین؟!
با چه اجازه ای؟!
اصلا با چه جرعتی؟!
مگه تهیونگ مرده بود که جیمین همچین جرعتی به خودش داده بود؟!

انقدر از قسمتی که به جین ربط داشت عصبانی شده بود که یادش رفت کسی که همچین قصدی داشته همون پسری بوده که جانگکوک قصد داشت بهش ابراز علاقه کنه!
و این مسئله رو زمانی متوجه شد که جانگکوک با لحن گرفته ای گفت:
-دوست دارم بمیرم ته...دلم میخواد اصلا اینجا نباشم!
و تهیونگ تازه متوجه شد عزیزترین دوستش چه ضربه ی بزرگی خورده!
سعی کرد حواسشو از جین پرت کنه... بعدا به حساب جیمین می‌رسید و الان فعلا جانگکوک مهم بود.

از جا بلند شد و کنارش نشست.
برخورد دست تهیونگ با شونه اش جرقه ای شد برای شکستن بغضش!
سرشو پایین انداخت و بی‌صدا اشک ریخت.
از دیدن این صحنه قلب تهیونگ مچاله شد.
جانگکوک عزیزترین کَسش بود و اصلا تحمل دیدنش توی این وضعیت رو نداشت!

به سمت خودش مایلش کرد و به آغوشش کشید.
سرش که روی سینه ی تهیونگ قرار گرفت با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه شروع کرد به صحبت:
+جی.. جیمین بهم گفت که... یون.. یونگی بهش... پیشنهاد... پیشنهاد داده... و... و اونم میخواد... میخواد قبول کنه!
جمله اش که تموم شد صدای هق هقش رو آزاد کرد.

تهیونگ دست دیگشو روی سرش گذاشت و در حالی که بغض کرده بود نوازشش کرد.
همه میدونستند نقطه ضعف این تهیونگِ مغرور جانگکوکه.
اگر هرچیزی رو تحمل می‌کرد، ناراحتیه جانگکوک رو نمیتونست.
با صدایی که میلرزید گفت:
-اینجوری گریه نکن جانگکوکی.. قلبم داره تیر میکشه!

جانگکوک برای امشب زیادی گریه کرده و انرژی مصرف کرده بود.
برای همین کم کم آروم گرفت و توی بغل تهیونگ به خواب رفت.

ذهن درهم و آشفته ای داشت.
از یک طرف موضوع جین
و از طرفی موضوع جانگکوک
چرا جین بهش هیچی نگفته بود؟
اگر دوست احمقش همچین قصدی داشت باید زودتر از اینا می‌فهمید!
البته که جین بهش گفته بود حرفی نمیزنه و بره از دوستاش بپرسه.
اما بازم عصبانی بود.

از دست جین
جیمین
یونگی
خودش
خودش
خودش...
.
.
.
با شنیدن صدای حرف چشماشو باز کرد.
انگار یکنفر داشت صداش میزد:
-جین؟ جین؟
اون صدا... براش آشنا بود!
اما جوری غرق خواب بود که اصلا دلش نمی‌خواست به اون صدای مزاحم گوش بده.
-جینی دانشگاه... دیر میشه ها!
جینی؟
دانشگاه؟
صدای تهیونگ؟
با این تفکر چشماش گشاد شدن و به سرعت سر جاش نشست که نتیجه اش گرفتن سرگیجه و بلند شدن صدای آخش شد.

به تعجب به تهیونگی که پوکر فیس بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
+تو اینجا چیکار میکنی؟
با همون قیافه‌ ی پوکر:
-تو اصلا میدونی کجایی؟
جین با تعجب اطرافشو نگاه کرد.
حق با تهیونگ بود...اینجا دیگه کجا بود؟
با همون تعجب گفت:
+اینجا دیگه کجاست؟
-بسه دیگه الان چشات از حدقه میزنه بیرون، پاشو حاضر شو دیر شده.

مهلت عکس العملی به جین نداد و یک دست لباس به سمتش پرت کرد:
-اینارو بپوش.
و از اتاق خارج شد.
جین گیج از عکس العمل تهیونگ از جا بلند شد.
وارد سرویس داخل اتاق شد و بعد از شستن دست و صورتش تو آینه به خودش نگاهی کرد.
چقدر دیشب راحت خوابیده بود... با تشکر از تهیونگ!
اگر بیمارستان میموند قطعا نمیتونست شب راحتی داشته باشه.
با خودش فکر کرد:
+یعنی اینجا خونه ی تهیونگه؟ اینجا اتاقشه؟

از سرویس خارج شد و لباسشو با یک پیرهن مردانه ی خاکستری که کمی براش گشاد بود عوض کرد.
ترجیح داد همین شلوار جذب مشکی پاش بمونه.
روی تخت رو مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

خواست تهیونگ رو صدا بزنه که با دیدن جانگکوکی که سر میز صبحانه نشسته بود ابروهاش بالا رفت.
این اینجا چیکار می‌کرد؟
با صدای آرومی سلام کرد که باعث شد توجه جانگکوک به سمتش پرت بشه.
جانگکوک فقط به تکون دادن سری اکتفا کرد و با لقمه ی توی دستش بازی می‌کرد!

صدای تهیونگ رو شنید:
-بشین صبحانه بخور، وقت نداریم.
بدون حرف سر میز نشست.
لیوان چایی مقابلش قرار گرفت و هر سه پسر توی افکار خودشون غرق شدند، طوری که هیچکس قصد نداشت سکوت رو بشکنه.
بعد از صرف صبحانه تو یک فضای عذاب آور برای جین از جا بلند شدند و خونه رو به مقصد دانشگاه ترک کردند.

جین مستقیم سمت صندلیه عقب رفت که صدای جانگکوک بلند شد:
+ته من با موتور میام، شما با ماشین برید.
تهیونگ سری تکون داد:
-اوکی فقط مواظب باش.
سوئیچ رو به سمتش پرت کرد که نتیجه اش پرش جانگکوک و گرفتن سوئیچ توی هوا شد.

خطاب به جین گفت:
-چیزی از خونه نمیخوای؟
جین که تا اونموقع به رفتن جانگکوک نگاه می‌کرد به سمت تهیونگ برگشت:
-نه چیزی لازم ندارم.
+اوکی.
هر دو سوار ماشین شدند و تهیونگ به سمت دانشگاه روند.
جین طاقت نیاورد:
+اممم چیزه... میتونم یه سوال بپرسم؟
در همون حالی که با یک دستش فرمون رو کنترل می‌کرد و دست دیگش رو به شیشه تکیه داده بود و روی پیشونیش گذاشته بود به معنیه آره سر تکون داد:
+من تمام شب رو خونه ی تو بودم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنه:
-اونجا خونه‌ ی من نیست.
+پس کجاست؟
-اونجا پاتوق من و بچه هاست... از اول دبیرستان اونجارو برای خودمون اوکی کردیم که هروقت خواستیم پیش هم باشیم، بدور از خونه و خونواده... توام دیشب تو ماشین خوابت برد، نامجونم خونه نبود برای همین بردمت بلک روم.

بلک روم... اون فضای مشکی و خفقان آور... اونجا محل مورد علاقه ی تهیونگی بود که این روزا خیلی هوای جین رو داشت و لمس این حس و حال برای جین جدید و فوق العاده دوست داشتنی بود.

ماشین رو پارک کرد و هر دو پسر دوشادوش هم وارد دانشگاه شدند.
جین نگاه های خیره ی زیادی رو روی خودش و تهیونگ میدید اما تصمیم گرفت اهمیتی نده.

جلوی در ورودی توقف کرد و لبخند آرومی روی لب نشوند:
+از دیشب تا حالا خیلی زحمت کشیدی تهیونگ شی، ازت ممنونم.
-میدونی که چجوری جبران کنی؟
جین سوالی نگاهش کرد:
-ساعت 3 تو سالن موسیقی منتظرتم... چند روزی هست گوشام صدای پیانو زدنت رو نشنیده...

اینو گفت و بدون توجه به گو‌ش های سرخ شده از خجالت و هیجانِ جین راه کلاسشو در پیش گرفت.
احساس هیجان می‌کرد...
یه احساس عجیب...
برای اولین بار مشتاق بود تا عقربه ها هر چه زودتر حرکت کنند و روی 3 و 12 توقف کنند!
تا بتونه بنوازه...
برای پسری که این روزا جزو افکار دست اولش قرار گرفته بود...
.
.
.
.
.
هاااااای قشنگای من 🙂
حالتون چطوره؟
بیاید دیگه... بین جمله ها فاصله گذاشتم که توی نظر دادن راحت باشید 😅

امیدوارم از این پارت لذت ببرید و مثل همیشه با نظرات قشنگتون حمایت کنید.

حواستون باشه که این پارت خیلی زیاد شد هااااا🙂🙃🍒

خب دیگه من برم.
نمیدونم چرا خجالت میکشم از حرف زدن 😅🍒
خلاصه که لاو یو عاااااال🍒🍒🍒

Continue Reading

You'll Also Like

532K 8.2K 84
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
225K 6.6K 77
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
377K 13.5K 60
𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire is the first female f1 driver in 𝗗𝗘𝗖𝗔𝗗𝗘𝗦 OR 𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire and charle...
3.5K 68 5
This is just a little short story. You are a girl, Ginny's friend and this about how you go from being his kid sisters best friend at odds with him t...