فصل دوّم
پارت 38
من ..
پاره پارههای تو را جمع خواهم کرد
و خود در تو خواهم خفت..
و تو در من خواهی رویید .
- شیر کوبیکس -
با تکیّه به دستهی صندلی، از پشتِ میزِ کار بلند شد و تصمیم گرفت تا ادامهی یادداشتهای روزانهش رو به بعد موکول کنه. درحالیکه ماهیچهی آسیب دیده و منقبض ساق پای راستش اجازه ی راه رفتن عادی رو ازش صلب کرده بود، جئون جونگکوک لنگ لنگان و با صورتی جمع شده از درد، مصرّانه به سمت کمد لباسها رفت تا کمربندی برای شلوارش و ژاکتی نازک برای روی پیرهن مشکیش انتخاب کنه.. تا در دورهمیِ امشبِ واحد روبرویی کمتر شبیه شکست خورده ها به نظر برسه!
به صورتِ خط خطی خودش در آینه چشم دوخت .. دکمههای ژاکت رو با دستانی لرزان و یکی بعد از دیگری میبست.. نگاهش از آخرین ردّ کبودی گوشه ی لبش به سمت گونه ی بخیه خورده ی سمت راست چرخید.. درست زیرِ چشمی که هنوز بعد از جرّاحی، مثلِ شمایلِ ناخدای کشتی دزدان دریایی باندپیچی شده بود و با چاشنیِ بکهیونِ نمکدون، به چشم بندی سیاه مزیّن!
یک صورت تکّه پاره با کاوِری سیاه! چه تصویرِ زیبایی..
آخرین دکمه بسته شد و نفس خستهای کشید.. مثلِ یک آدم آهنیِ از کار افتاده به پشت چرخید و با چند قدم خودش رو روی تخت رها کرد.. باورش سخت بود که به سقف اتاقی خیره شده که دو ماهِ پیش توسّط کیم تهیونگ با دستبند به همین تخت بسته شده بود.. لبخندی از یادآوری اتّفاقِ شرمآور اون روز لعنتی روی صورتش نقش بست و از حسرت آهی کشید..
حدودِ یک ماه میشد که از بیمارستان مرخص شده بود و از اون زمان به جز خوردن و خوابیدن هیچ کار خاصّی انجام نداده بود .. به دستورِ رئیس گونگ، از کلّ عملیّات عمارتِ کیم کنار گذاشته شد و هیچ کدوم از اعضای تیمِ "سابق" با ستوان جئون حقّ تبادل اطلاعات نداشتند.. با اینحال جونگده حداقل هفته ای یک بار بهش سر میزد و غیرمستقیم در جریان پیشروی های گروه قرارش میداد.. امّا موضوع اصلی که به هرچه بیشتر ناآرام شدنِ حال این روزهاش دامن میزد.. بیخبری از حال و احوالِ بیون بکهیون بود..
در کمال تعجّب آخرین بار، روز ترخیص از بیمارستان و ورود به این خونه به دیدنش اومده بود! ادامه ی رابطهشون در تماسهای تصویری خلاصه میشد.. بدبینی شدیدی نسبت به این رفتار داشت و چند باری هم با جونگده راجع بهش صحبت کرده بود.. ولی او همه چیز رو با ناکامی در مأموریّت "سنجاقک" مرتبط میدونست و دائماً از روحیّه ی خراب همه به خاطر اتّفاقی که برای ستوان جئون افتاده بود حرف میزد..
با شناختی که بعد از چند سال جونگ کوک از هکرِ دردسرساز تیم داشت، میدونست یک چیزی این وسط درست نیست.. یعنی خب با شکستی که در عملیّات خوردند، هیچ چیز درست نیست! امّا .. این آفتابی نشدنِ هکبک بدجوری اعصابش رو به بازی گرفته بود..
لحظهای از زیر و رو کردنِ شک و تردیدها دست کشید و مثلِ آدمهای برق گرفته با حدّاکثر سرعتِ ممکن که از وضعیّت بغرنج فیزیکیش بر میومد، چشم از سقف برداشت و نیمخیز روی تخت نشست..:
ـ خودشو از من قایم میکنه ! آ..آره!
زمزمههای زیر لبش هر لحظه قوّت میگرفت .. مثلِ نابغهای که یکی از معادلات به بنبست خوردهی جهان رو حل میکنه، چشمهاش بی هدف روی وسایل روبهرو می چرخید .. :
ـ اون بکهیونِ لعنتی! .. از من فرار میکنه .. چون .. چون ..
به تصویرِ برافروخته ی خودش درونِ آینهی کمدی خیره شد و ادامه داد.. :
ـ چون .. اون احمق داره .. تنهایی.. ی غلطایی میکنه!
..
..
+ کی جرأت چنین کاری داره؟!
صدای تهیونگ در خونه پیچید و لحظهای کوک رو از چیدمانِ پازلِ ذهنیش بیرون کشید.. نگاهی به سمتِ درب ورودی انداخت که "تِهچی" با لبخند کجی بر لب، ایستاده بود .. جونگ با خودش فکر کرد یعنی کسی میتونه به اندازهی اون پسر در لباس های چرم مخصوص موتورسواری جذّاب و فریبنده باشه؟!
یادش نمیومد آیا سالها پیش در بیمارستانی که به طریقی جفتشون زندانی بودند هیچوقت تهیونگ از علاقه به موتور حرفی زده بود یا نه .. امّا مطمئن بود که خودش ساعتها از عشق به سرعت و پیستهای مسابقه ی این دوچرخه ی بنزینی ورّاجی کرده بود .
+ نمیدونستم انقدر به چشم دوست پسرم جذّاب میام! خوردی منو با چشمات جئون جونگ کوک شی!!
تهیونگ جوری که انگار روی فرش قرمزِ اسکار قدم میزنه با عشوه و شاخه گلی در دست به سمتش اومد و این بار در چارچوب اتاق مکثی کرد ..:
+ میدونی وقتی اینجوری نگاهم میکنی دلم میخواد دوباره دستتو بگیرم و با هم بپریم توی اون استخر یخزده.. فقط اینجوری حرارتِ قلبم خنک میشه!
جونگ لبخندی زد و روی قلبش دست گذاشت.. گرمایی که ذرّه ذرّه از سمتِ گردن در صورتش پخش میشد و سرعت گرفتنِ ضربانش ، میتونست با اختلاف بهترین اتّفاقی باشه که این روزها مدام براش تکرار میشد و از این موضوع به هیچوجه خجالت زده نبود.. چون میدونست سالهای زیادی رو به این قلب ِبیچاره بدهکاره.. سالهایی از جدایی که هنوز فرصت نشده بود تا دلیلش رو بپرسه.. یا شایدم برای جوابی که قرار بود بشنوه آماده نبود!
- زود اومدی آقای دکتر..
+ هیچکس نمیتونه ی دکترِ عاشق رو توی بیمارستان نگه داره! حتّی اگه مریضِ بدحال داشته باشه!
کوک اخمی کرد و برای سخنرانی دربارهی قسمِ پزشکی و صیانت از واجبات اخلاقی آماده شد که تهیونگ دستهاشو به نشونهی تسلیم بالا برد و کنارش روی تخت نشست:
+ شوخی کردم رئیس.. جون خودم همه حالشون خوب بود! منم گفتم زودتر شیفت رو تعطیل کنم.. ولی اگه مشکلی بود بهم خبر میدن! عصبی نشو برات خوب نیست دلبرکم!
- قرار شد منو با این کلمهی مسخره صدا نزنی!! کی آخه ی آدمِ یک چشمیِ چلاق رو دلبر صدا میزنه؟!
تهیونگ برای جلوگیری از شروع دوبارهی بحثِ "تو اگه به یک سمورِ آبی هم تبدیل بشی من باهات زندگی میکنم!" سعی کرد مسیرِ صحبتشون رو به جاهای بهتر هدایت کنه! :
+ آمادهای؟ .. (ایستاد و دستش رو به سمتِ ستوانِ غرغرو دراز کرد).. بریم اونور دیگه.. هوم؟
- همه اومدن؟
+ همه که نه ... جونگین با سوهانِ روحِ من مثلِ اینکه تازه از عمارت راه افتادند.. چانی و کیونگسو هم حدودِ نیم ساعتی میشه که با هم از کافه اومدند.. بیا تا "دردسر" نرسیده بریم از معاشرت با آدمای دیگه لذّت ببریم! هوم؟
کوک لبخند نصف نیمهای زد و به کمک تهیونگ از جا بلند شد.. نگاههای نگران دکترِ رنگپریده رو روی زخمهاش حس میکرد و نمیدونست درست از چه زمانی دوباره برگشته بود به همون پسرِ شانزده سالهی احساساتی، آسیبپذیز و شکننده.. نمیدونست چرا و چطور با گذشت این همه سال.. یک شبه خلأِ تاریکِ داخل سینهش پر شده بود..
شاید از روزی که نیمههوشیار در اتاقِ VIP بیمارستان چشم باز کرد و حضور تهیونگ غرق در خواب، روی صندلی کنارِ تخت باعث پر شدنِ چشمهاش شده بود.. یا وقتی تک به تکِ زخمهاشو هر روز با دستهای لرزان تمیز میکرد و در عین حال سعی میکرد تا سر به سرِش بذاره و کمتر درد رو احساس کنه..
وقتی هر شب با یک شاخه رزِ سفید به دیدنش میومد و بعد از خوردنِ شام و سر زدن به واحدِ روبرویی، کنار هم روی تخت دراز میکشیدند و بی هیچ حرفی تا وقتی خواب به سراغشون بیاد به چشمهای هم خیره میموندند.. انگار که نگاهشون، در اقیانوسی از حرفهای ناگفته غرق میشد.. امّا .. هنوز هیچ کدوم جرأتِ پرسیدن نداشتند.. نه جونگ کوک میتونست دلیلِ تنها رها شدن رو بپرسه و نه تهیونگ قصد داشت حقیقتِ پنهان پشتِ دستهای لرزونش رو فاش کنه ..
معماهای زیادی در این رابطهی تازه امّا کهنه وجود داشت با پایانی نامعلوم .. ولی جونگ کوک مطمئّن بود که یک بار دیگه به هیچ قیمتی "تهچی" رو از دست نمیده.. نه حالا که عاملِ اصلیِ زندگی ِ نکبتبارِ خاندانِ کیم به درک واصل شده بود..
نه.. این بار تا آخر کنارِ پسری که دوست داشت میایستاد و برای خواستههاشون میجنگید! چون حدسش هم اونقدرا سخت نبود.. ریشهتمامِ شکستها و جداییها چی میتونست باشه به جز.. طلسمِ یک خانوادهی از هم گسیخته!
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
> ساکتی ..
× اوهوم..
بکهیون بدون اینکه چشم از موبایلش برداره سری تکون داد.. و جونگین بعد از چشم غرّهای ملیح، دوباره به روبرو نگاه کرد و تصمیم گرفت ادامهی جادّهی کسل کننده رو در سکوت رانندگی کنه! امّا لحظهای بعد پشیمون شد..:
> مگه نگفتی امروز اومدی مرخصی؟! پس چرا سرت توی اون گوشی کوفتیه همش؟!
× مگه من به جز جاسوسیِ ی مشت قاتل زنجیرهای، کار و زندگی دیگهای ندارم؟!
> فکر نکنم... چیه نکنه داری تیک تاکِت رو چک میکنی؟!
× نه.. دارم عکسای خواهرمو توی فیسبوکش میبینم.. با پسرش..
جونگین که خودشو برای ی کل کلِ حسابی آماده کرده بود، متعجّب از جوابی که شنید ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد و متوقّف شد.. تا به اون لحظه هیچ حرفی از خانواده و گذشتهی بک نشنیده بود.. یعنی وقتی با هم زندگی میکردند چندباری بین جروبحثهاش با جونگکوک اشارههایی به جبرانِ اشتباهاتِ گذشته میشد.. امّا بیشک کلمهای از خواهر و خانواده نشنیده بود.. برای همین بدون مقدمه پرسید:
> تو.. حالت خوبه؟! میخوای بریم بیمارستان؟!!!!
بکهیون که از ترمز غیرمنتظره کمی به جلو پرتاب شده بود، به قیافهی وحشتزدهی جونگین چپ چپ نگاه کرد :
× کوفت! چرا مثلِ اسب یهو رم میکنی لعنتی!؟ اونی که به بیمارستان احتیاج داره تویی نه من!! جنبه نداری آدم دو کلمه حرفِ حسابی باهات بزنه؟!
> '' آدم'' چرا.. ولی '' تو'' نه! بگو چه مرگته بکهیون! (چشمهاش از تردید ریز شد) .. نکنه داری میمیری..؟ آره..؟ سرطانِ دست گرفتی؟!
صدای خندهی از ته دل بکهیون فضای اتاقک ماشین رو پر کرد.. و همین باز نشونهای صد در صدی برای جونگین بود تا مطمئن بشه یک جای کار بدجوری ایراد داره :
> نخند لعنتی! (صورت بک رو بین دو دستش گرفت).. موضوع چیه؟ نکنه دوباره چان...
× به اون ربطی نداره .. (دست جونگین رو کنار زد و صورتشو به سمت جاده برگردوند).. من حالم خوبه.. یعنی حالم از همیشه خیلی هم بهتره! پس این خاله زنک بازیارو تمومش کن و راه بیوفت.. دیرتر از این بریم لوهان جونم ناراحت میشه!
> چرا حالت از همیشه بهتره..؟
× چی..؟! منظورت چیه؟
> نمیدونی منظورم چیه؟ چی باعث شده که حالت از همیشه بهتر باشه؟! حالا به فرض هم من قبول کردم ثباتِ روانی داری.. ولی چرا باید حال و روزت بهتر از قبل باشه؟! توی این اوضاع خر توی الاغی ! همه چی بهم ریختهست ..
..یکیو زدن کشتن و هیچکی نپرسید چرا .. چجوری؟!.. تحقیقات پلیس بینتیجه.. تیمتون شکست خورده.. رئیس عملیاتتون لت و پار شده.. آیندهی این همه زحمتی که کشیدیم روی هواست.. خود من ..! من ممکنه چهارسالِ لعنتی رو الکی از کیونگ دور مونده باشم و با شماها وقت تلف کردم.. حالا یک سؤالِ خیلی منطقی دارم ازت میپرسم بیون بکهیون! ..
.. چرا توی این وضعیّتِ تخمی که برات شرح دادم تو باید حالت بهتر باشه؟!
بکهیون پوزخندی زد.. موبایلش رو قفل کرد و داخلِ جیبِ کت لیِ آبی و گشادش گذاشت.. کمی به تصمیمی که چند روزی میشد گرفته بود فکر کرد و مطمئنتر از همیشه، اوّلین قدم در مسیر جدیدی که انتخاب کرده بود رو برداشت..:
× چون میخوام به عنوانِ یک شرکت کنندهی تازه نفس واردِ بازیِ 'تاج و تخت ' بشم.. میخوام تبدیل به قویترین مهرهی یک شطرنج بشم.. کیم جونگین .. میدونی قویترین مهرهی شطرنج کدومه؟
با برگشتنِ چشمهای هکبک روی جونگین و موردِ خطاب قرار گرفته شدنش.. لحظهای عضوِ خاندانِ کیم از اون نگاهِ مستقیم و خالی از هر احساسی غالب تهی کرد.. دستهاش روی فرمونِ ماشین فشردهتر شد و سعی کرد تا تمامِ این مکالمهی عجیب رو یک شوخی برداشت کنه ..:
> هه .. هه .. خب معلومه .. شاه دیگه.. (معذّب نیشخندی زد) .. إم .. نمیدونستم اهلِ بازی فکری هستی..
× شاه.. ؟ اون که احمقترینه.. میدونی چرا..؟
جونگین ناامید به نشانهی منفی سر تکون داد .. بکهیون این بار شمرده و با آرامش بیشتری ادامه داد..:
× دقیقاً چون فکر میکنه قدرتمندترین مهرهی بازی خودشه..! امّا.. غافل از اینکه .. قدرتِ اصلی.. دستِ یک سربازِ تنها و زخمیه.. سربازی که چیزی برای از دست دادن نداره.. مهرهای که .. زندگی براش حدّ وسط نداره... یا همه چیز داره .. یا هیچی نداره..
..مهرهای که .. آخرِ این بازی.. یا تاج روی سرش میذاره.. یا کسی که تا الآن تاج روی سرش بوده رو با خودش به خارج از صفحهی بازی پرت میکنه..
حالا .. به نظرت.. اوّلین قدم برای شروعِ این بازی مهیّج چی میتونه باشه .. کیم.. جونگین.. شی ؟!
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
چانیول آخرین لیوان رو هم کنار بشقاب روی میز گذاشت و زیرچشمی نگاهی به ستوان کوک کرد که در گوشهی دیگهی میز با صورتی جدّی و اخمی عمیق به سمت بکهیون خم شده بود و پچپچ میکرد.. از لحظهی ورود جونگین و بکهیون، هر کدوم با چهرهای گرفته به سمتی راه کج کرده بودند.. جونگین به سمت بالکن رفت و سیگاری روشن کرد.. بکهیون هم بدون هیچ حرفی تنها برای لوهان سری تکون داد و داخل دستشویی پرید!
بعد از حدود یک ربع هم بیرون اومد و توسط جونگ کوک دستگیر شد! حالا کیونگ و تهیونگ داخل اتاق بچه با سهون صحبت میکردند.. جونگین روی کاناپه روبروی تلوزیون نشسته بود و به تحلیلهای قبل از بازی گوش میداد.. لوهان توی بالکن داشت لباسهای 'آرا' رو پهن میکرد و چانیول هم مثل یک کدبانوی نمونه حواسش به لازانیای داخل فر بود! درست به مانند یک بعد از ظهر ساده و خانوادگی!
انگار نه انگار که در این جمع چندتا قاتل و روانی وجود دارند! و این آرامشِ ظاهری بدجوری به دلِ چانیول نشسته بود! .. با یادآوری دلهرهای که چندماه پیش سرِ شامِ خانوادگی عمارتِ کیم به جونش افتاده بود، لبخندی شیرین صورتشو پر کرد! درست شبی که تصمیم گرفت اگر اوضاع خراب شد، دستِ بکهیون رو بگیره و به زور هم که شده از عمارت فراریش بده.. چون نمیخواست به صورت زنده شاهدِ هنرهای پنهانی و تاریک پارک چانیول باشه!!
با حرکتی که از گوشهی چشم متوجه شد به سمت جونگین برگشت و دید هیونگش داره اشاره میکنه که بره و کنارش بشینه.. با خیال اینکه بازی شروع شده روی مبل نشست ..:
» چه زود شروع شُ...
> زود یک بهونهای جور کن و بکهیون رو برگردون عمارت !
چانیول متعجَب از درخواستی که شنیده بود، کمی تآمّل کرد و بعد به پشت سر نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی صداشونو نمیشنوه..:
» چراا؟! چی شده!؟ دعواتون شد توی راه؟!
اینبار جونگین مستقیم به چشمهاش نگاه کرد ..:
> نمیدونم توی این یک ماهه چی کارش کردی .. ولی انگار زده به سرش.. امشب حرفای عجیبی میزد.. رفتنش به نفع همهمونه.. مخصوصاً کیونگسو... نباید بذاری نزدیکش بشه.. اون خودش به اندازهی کافی درگیری ذهنی داره.. یک مورد "نابغهی دیوانه" مونده تا به لیستش اضافه بشه !
.. بهتره هر چه زودتر ببریش بیرون از این خونه... وگرنه امشب شر به پا میکنه..! میفهمی چی میگم پارک؟!
با 'پارک' خطاب شدنش، چانیول متوجه شد که موضوع خیلی برای جونگین جدیه.. نگران نیمنگاهی به سمت اتاق بچه انداخت..:
» رابطهت با کیونگ چجوریه؟
جونگین کلافه دستی بین موهاش کشید..:
> هیچی.. خراب.. داغون.. حرف نمیزنیم.. ولی کنارِ هم میخوابیم.. حرف نمیزنیم.. ولی صبحها چشممون به چشم هم باز میشه... برای همین میگم بردار اون دردسر رو ببر.. چون من با کیونگ 'دیسکانِکت' شدم! نمیتونم کنترلش کنم..!
• هیونگ کنترل بدم دستت؟!
با صدای خندهی سهون از پشت سرشون، یهو از جا پریدند و جونگین خم شد تا یک پس گردنی حوالهی دونسنگِ فضولش کنه..:
> گمشو برو پی کارت! یکی میزنم بچسبی به دیوار! برو غذا رو بکش مردیم از گشنگی !
سهون جوری که انگار بهش بر خورده پشت چشم نازک کرد و به تهیونگ اشاره کرد تا به آشپزخانه برند.
کیونگ بدون اینکه به کسی نگاه کنه، پشت به چانیول و جونگین سرِ میز نشست و شروع به کش و غوس دادن بدنش کرد.. از صبح زود همراه چانیول به کافه رفته بود و با وجود اوضاع آشفتهی عمارت، برای چند ساعتی خودش رو در داخل اتاق بالای پلّهها زندانی کرد تا به حسابهای عقب مونده برسه. این روش میتونست بهش کمک کنه تا زمانی هرچقدر هم کوتاه، از مشکلاتش فرار کنه و مثلِ یک آدم عادی باشه.
حواسش به تک تکِ حرکاتِ جونگین بود و میدونست از وقتی پاشو توی خونه گذاشته اخمِ روی پیشونیش باز نشده .. و هر چند دقیقه یک بار بکهیون رو زیرِ نظر میگرفت.. لبش رو از داخل میگزید و به سمت اتاقِ آرا نگاه میچرخوند. کیونگ در اتاق جوری لبهی تخت نشسته بود تا از داخل تاریکی دیدِ کافی به نیمرخِ عاملِ اصلیِ عذابِ این روزهاش داشته باشه..
درسته.. کشته شدنِ به اصطلاح 'پدرش' حتّی خم به ابروش نیاورده بود.. ازدواج مصلحتی هیچ خِللی در روتینِ روزانهش ایجاد نکرده بود.. جنگیدن برای شونه خالی کردن از پستِ ریاست از یک طرف و زنده بیرون اومدن از چالشهای هفتگی که مخالفهای داخل و خارج کره براش مهیّا میکردند هم از طرف دیگه، فقط به چشم سرگرمی میدید..
امّا.. جونگین.. به تنهایی.. سکوتِ این جونگینِ لعنتی بود که انگار قطره قطره خونش رو میمکید و افسردهترش میکرد.. به قدری مستأصل شده بود که با پیشنهادِ سهون برای این دورهمی و پیام یواشکی و کوتاهش با مضمونِ 'آشتیکنون' مخالفتی نکرد.. تازه چند لحظه پیش، توی اتاق دستی به سرش کشید و کمی دونسنگِ مهربونش رو لوس کرده بود، البته که میدونست جنبه نداره و به زودی از این حرکت پشیمون میشه!
از صدای به زمین خوردنِ وسیلهای فلزی که از طرفِ آشپزخانه اومد، کیونگ از جا پرید و متوجّهِ نگاهِ خیرهی بیون بکهیون از کنارِ درب ورودی روی خودش شد.. :
« جایی میری بکهیون؟
× نُچ.. کوکی رفته لپتاپش رو بیاره تا ویندوز عوض کنم.
بعد از اتمامِ جملهش همچنان با همون نگاهِ خیره و میشه گفت سرد، به کیونگ چشم دوخت.
« .. چیزی میخوای بگی؟!
> این غذا آماده نشد؟! گاو توی اون فر داری میپزی اوه سهون؟!.. پارک؟! تو نمیخواستی به بکهیون چیزی بگی؟!!!!
جونگین با شروعِ مکالمهی تازه شکل گرفتهی اون دو نفر مثل فنر از جا پریده بود و حالا جوری که کاملاً جلوی دیدِ کیونگ گرفته بشه، کنارِ میز ایستاد! چانیول معذّب به سمتِ بکهیون رفت ..:
» چ..چرا.. اِم.. میخواستم با هم ی جایی بریم.. مهمّه خیلی..
× نه برای من ..
بیتفاوت از کنارِ چان گذشت و به سمتِ میز رفت.. درست روبروی کیونگ در طرفِ دیگه نشست و دست به سینه و بیخیال به پشت تکیّه داد. نیمنگاهی به جونگین که مضطرب بالا سرِ پسرعموش به حالتی تدافعی ایستاده بود انداخت و لبهاش به پوزخندی کش اومد..:
× منم گشنمه .. ! (چشمکی زد و دوباره مستقیم به کیونگ نگاه کرد).. احتیاج دارم که شکمم سیر بشه... چون قراره یک معادلهی چند مجهولی رو امشب از ریشه حل کنم!
... نظرت چیه .. کیم.. کیونگ.. سو .. شی ..؟
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
سلام سلام..
چطوریایید پاستیل ماستیلاااام ..؟
عیدتون مبارک 🥳🤩🥰😍🫶🏻
من خوبم و حسابی درگیرِ کار و تحصیل و زندگی و ... اینااااا
البته حواسمم به لوک هست 🥰
- ووووواااای 🫣 ... چطور بود این قسمت؟ ... البته سعی کردم زیاد هیجانی ننویسم و آرامش رو به ریدرهام تقدیم کنم 😂 موفق بودهام آیا ؟!!
- یک حسّی بهم میگه بیون بکهیون توی فصلِ جدید قراره که یک وجهِ جدید از شخصیّتش رو برامون به نمایش بذاره.. شما چی فکر میکنید..؟
ولی با این حال من بکهیون مرموز را خیلی دوست.. شما چطور؟ 🤗
- چرا جونگین الاغ انقدر با سهونیمون بد حرف میزنه؟! آقا اعصاب نداری توی قسمتِ جدید شرکت نکن! والااا!
- خب .. دیگه چی.. آهان ویکوک جونامم که حسابی دلبری میکنن با رابطهی جدیدشون.. شاید پارتِ بعدی سرِ صحبتِ گذشته باز بشه.. نظر شما چیه؟ به نظرتون دیگه مانعی برای با هم بودنشون وجود نداره؟
- هونهان جونامم که درگیر مهمونا بودن و زیاد به هم کاری نداشتند.. بیچاره لوهانیم قراره قسمتِ بعد چه حرفایی بشنوه! افتاده بینِ یک مشت روانی ..برّهی معصومم!! 😍
- خب حالا دیگه بریم سرِ بحثِ جذّابِ 🌟 ووت و کامنت 📝 که بعضیا هیچ اهمیّتی نمیدن بهش (البته ما که نداریم از اون بعضیا اینجا!!) 😅
- تشکّر میکنم از این همه توجّه و همراهیِ پاستیل اکتیو شیرینام 😘 خیلی لطف دارید به من.
- ببخشید اگه در جواب دادن به پیغامها کوتاهی میکنم.. سعی میکنم این بار به همه جواب بدم 🤗
- کلّی پاستیل جدید 🫶🏻 به جمعمون اضافه شدند به صورت کاملاً خود جوش 😂 .. من هیچ جا تبلیغ نمیکنم شماها از کجا پیداتون میشه بلاهااااا؟! 🥰🤗 مرسی از اینکه داستانم رو شروع کردید.
- و در آخر باز هم پاستیلهای قدیمی و همیشه همراه از اینکه لوک روهمچنان دنبال میکنید ممنونم و قول میدم پارتِ بعد زودتر آپ بشه ❤️🥰🤗
- این بار هم مثلِ همیشه لطفاً برای ادامه کلّی بهم انرژی بدید مهربوناااام 😊😚
دوستتون دارم،
نویسندهی محبوب دلها 💕
نقره 💫