نگاهم کن | Look At ME

By Noqreh

93.4K 21.1K 15.5K

Fiction (فصل اوّل-کامل شده) •Genre: هیجانی/معمایی • رمنس/کمدی • اسمات/درام •Couple: Chanbaek,Kaisoo,Hunhan,Vk... More

✨💫 Author Note 💫✨
✨ Chapter 01 ✨
✨ Chapter 02 ✨
✨ Chapter 03 ✨
✨ Chapter 04 ✨
✨ Chapter 05 ✨
✨ Chapter 06 ✨
✨ Chapter 07 ✨
✨ Chapter 08 ✨
✨ Chapter 09 ✨
✨ Chapter 10 ✨
✨ Chapter 11 ✨
✨ Chapter 12 ✨
✨ Chapter 13 ✨
✨ Chapter 14 ✨
✨ Chapter 15 ✨
✨ Chapter 16 ✨
✨ Chapter 17 ✨
✨ Chapter 18 ✨
✨ Chapter 19 ✨
✨ Chapter 20 ✨
✨ Chapter 21 ✨
✨ Chapter 22 ✨
✨ Chapter 23 ✨
✨ Chapter 24 ✨
✨ Chapter 25 ✨
✨ Chapter 26 ✨
✨ Chapter 27 ✨
✨ Chapter 28 ✨
✨ Chapter 29 ✨
✨ Chapter 30 ✨
✨ Chapter 31 ✨
✨ Chapter 32 ✨
✨ Chapter 33 ✨
✨ Chapter 34 ✨
✨ Chapter 35-end✨
✨ Season 2 ✨
✨ خائن | ✨
✨ خائن || ✨
✨ خائن ||| ✨
✨ |قاتِلْ| ✨
✨ |وارِثْ| ✨
✨ | عاشِقْ | ✨
✨ سارِقْ |✨
✨ سارِقْ || ✨
✨ سارِقْ ||| ✨
❄️ Chapter 36 - start ❄️
❄️ Chapter 37 ❄️

❄️ Chapter 38 ❄️

465 117 201
By Noqreh

فصل دوّم

پارت 38


من ..

پاره پاره‏های تو را جمع خواهم کرد

و خود در تو خواهم خفت..

و تو در من خواهی رویید .

- شیر کوبیکس -



با تکیّه به دسته‏ی صندلی، از پشتِ میزِ کار بلند شد و تصمیم گرفت تا ادامه‏ی یادداشت‏های روزانه‏ش رو به بعد موکول کنه. درحالیکه ماهیچه‏ی آسیب دیده و منقبض ساق پای راستش اجازه ی راه رفتن عادی رو ازش صلب کرده بود، جئون جونگ‏کوک لنگ لنگان و با صورتی جمع شده از درد، مصرّانه به سمت کمد لباس‏ها رفت تا کمربندی برای شلوارش و ژاکتی نازک برای روی پیرهن مشکیش انتخاب کنه.. تا در دورهمیِ امشبِ واحد روبرویی کمتر شبیه شکست خورده ها به نظر برسه!

به صورتِ خط خطی خودش در آینه چشم دوخت .. دکمه‏های ژاکت رو با دستانی لرزان و یکی بعد از دیگری می‏بست.. نگاهش از آخرین ردّ کبودی گوشه ی لبش به سمت گونه ی بخیه خورده ی سمت راست چرخید.. درست زیرِ چشمی که هنوز بعد از جرّاحی، مثلِ شمایلِ ناخدای کشتی دزدان دریایی باندپیچی شده بود و با چاشنیِ بکهیونِ نمکدون، به چشم بندی سیاه مزیّن!

یک صورت تکّه پاره با کاوِری سیاه! چه تصویرِ زیبایی..

آخرین دکمه بسته شد و نفس خسته‏ای کشید.. مثلِ یک آدم آهنیِ از کار افتاده به پشت چرخید و با چند قدم خودش رو روی تخت رها کرد.. باورش سخت بود که به سقف اتاقی خیره شده که دو ماهِ پیش توسّط کیم تهیونگ با دست‏بند به همین تخت بسته شده بود.. لبخندی از یادآوری اتّفاقِ شرم‏آور اون روز لعنتی روی صورتش نقش بست و از حسرت آهی کشید..

حدودِ یک ماه می‏شد که از بیمارستان مرخص شده بود و از اون زمان به جز خوردن و خوابیدن هیچ کار خاصّی انجام نداده بود .. به دستورِ رئیس گونگ، از کلّ عملیّات عمارتِ کیم کنار گذاشته شد و هیچ کدوم از اعضای تیمِ "سابق" با ستوان جئون حقّ تبادل اطلاعات نداشتند.. با اینحال جونگده حداقل هفته ای یک بار بهش سر می‏زد و غیرمستقیم در جریان پیشروی های گروه قرارش می‏داد.. امّا موضوع اصلی که به هرچه بیشتر ناآرام شدنِ حال این روزهاش دامن می‏زد.. بی‏خبری از حال و احوالِ بیون بکهیون بود..

در کمال تعجّب آخرین بار، روز ترخیص از بیمارستان و ورود به این خونه به دیدنش اومده بود! ادامه ی رابطه‏شون در تماس‏های تصویری خلاصه می‏شد.. بدبینی شدیدی نسبت به این رفتار داشت و چند باری هم با جونگده راجع بهش صحبت کرده بود.. ولی او همه چیز رو با ناکامی در مأموریّت "سنجاقک" مرتبط می‏دونست و دائماً از روحیّه ی خراب همه به خاطر اتّفاقی که برای ستوان جئون افتاده بود حرف می‏زد..

با شناختی که بعد از چند سال جونگ کوک از هکرِ دردسرساز تیم داشت، می‏دونست یک چیزی این وسط درست نیست.. یعنی خب با شکستی که در عملیّات خوردند، هیچ چیز درست نیست! امّا .. این آفتابی نشدنِ هک‏بک بدجوری اعصابش رو به بازی گرفته بود..

لحظه‏ای از زیر و رو کردنِ شک و تردیدها دست کشید و مثلِ آدم‏های برق گرفته با حدّاکثر سرعتِ ممکن که از وضعیّت بغرنج فیزیکیش بر میومد، چشم از سقف برداشت و نیم‏خیز روی تخت نشست..:

ـ خودشو از من قایم می‏کنه ! آ..آره!

زمزمه‏های زیر لبش هر لحظه قوّت می‏گرفت .. مثلِ نابغه‏ای که یکی از معادلات به بن‏بست خورده‏ی جهان رو حل می‏کنه، چشم‏هاش بی هدف روی وسایل روبه‏رو می چرخید .. :


ـ اون بکهیونِ لعنتی! .. از من فرار می‏کنه .. چون .. چون ..

به تصویرِ برافروخته ی خودش درونِ آینه‏ی کمدی خیره شد و ادامه داد.. :


ـ چون .. اون احمق داره .. تنهایی.. ی غلطایی می‏کنه!

..

..

+ کی جرأت چنین کاری داره؟!

صدای تهیونگ در خونه پیچید و لحظه‏ای کوک رو از چیدمانِ پازلِ ذهنیش بیرون کشید.. نگاهی به سمتِ درب ورودی انداخت که "تِهچی" با لبخند کجی بر لب، ایستاده بود .. جونگ با خودش فکر کرد یعنی کسی می‏تونه به اندازه‏ی اون پسر در لباس های چرم مخصوص موتورسواری جذّاب و فریبنده باشه؟!

یادش نمیومد آیا سال‏ها پیش در بیمارستانی که به طریقی جفتشون زندانی بودند هیچوقت تهیونگ از علاقه‏ به موتور حرفی زده بود یا نه .. امّا مطمئن بود که خودش ساعت‏ها از عشق به سرعت و پیست‏های مسابقه ی این دوچرخه ی بنزینی ورّاجی کرده بود .


+ نمی‏دونستم انقدر به چشم دوست پسرم جذّاب میام! خوردی منو با چشمات جئون جونگ کوک شی!!

تهیونگ جوری که انگار روی فرش قرمزِ اسکار قدم میزنه با عشوه و شاخه گلی در دست به سمتش اومد و این بار در چارچوب اتاق مکثی کرد ..:


+ می‏دونی وقتی اینجوری نگاهم می‏کنی دلم می‏خواد دوباره دستتو بگیرم و با هم بپریم توی اون استخر یخ‏زده.. فقط اینجوری حرارتِ قلبم خنک می‏شه!

جونگ لبخندی زد و روی قلبش دست گذاشت.. گرمایی که ذرّه ذرّه از سمتِ گردن در صورتش پخش می‏شد و سرعت گرفتنِ ضربانش ، می‏تونست با اختلاف بهترین اتّفاقی باشه که این روزها مدام براش تکرار می‏شد و از این موضوع به هیچ‏وجه خجالت زده نبود.. چون می‏دونست سال‏های زیادی رو به این قلب ِبیچاره بدهکاره.. سال‏هایی از جدایی که هنوز فرصت نشده بود تا دلیلش رو بپرسه.. یا شایدم برای ‏جوابی که قرار بود بشنوه آماده نبود!

- زود اومدی آقای دکتر..

+ هیچکس نمی‏تونه ی دکترِ عاشق رو توی بیمارستان نگه داره! حتّی اگه مریضِ بدحال داشته باشه!

کوک اخمی کرد و برای سخنرانی درباره‏ی قسمِ پزشکی و صیانت از واجبات اخلاقی آماده شد که تهیونگ دست‏هاشو به نشونه‏ی تسلیم بالا برد و کنارش روی تخت نشست:

+ شوخی کردم رئیس.. جون خودم همه حالشون خوب بود! منم گفتم زودتر شیفت رو تعطیل کنم.. ولی اگه مشکلی بود بهم خبر میدن! عصبی نشو برات خوب نیست دلبرکم!

- قرار شد منو با این کلمه‏ی مسخره صدا نزنی!! کی آخه ی آدمِ یک چشمیِ چلاق رو دلبر صدا میزنه؟!

تهیونگ برای جلوگیری از شروع دوباره‏ی بحثِ "تو اگه به یک سمورِ آبی هم تبدیل بشی من باهات زندگی می‏کنم!" سعی کرد مسیرِ صحبتشون رو به جاهای بهتر هدایت کنه! :

+‌ آماده‏ای؟ .. (ایستاد و دستش رو به سمتِ ستوانِ غرغرو دراز کرد).. بریم اونور دیگه.. هوم؟

- همه اومدن؟

+ همه که نه ... جونگین با سوهانِ روحِ من مثلِ اینکه تازه از عمارت راه افتادند.. چانی و کیونگ‏سو هم حدودِ نیم ساعتی میشه که با هم از کافه اومدند.. بیا تا "دردسر" نرسیده بریم از معاشرت با آدمای دیگه لذّت ببریم! هوم؟

کوک لبخند نصف نیمه‏ای زد و به کمک تهیونگ از جا بلند شد.. نگاه‏های نگران دکترِ رنگ‏پریده رو روی زخم‏هاش حس می‏کرد و نمی‏دونست درست از چه زمانی دوباره برگشته بود به همون پسرِ شانزده ساله‏ی احساساتی، آسیب‏پذیز و شکننده.. نمی‏دونست چرا و چطور با گذشت این همه سال.. یک شبه خلأِ تاریکِ داخل سینه‏ش پر شده بود..

شاید از روزی که نیمه‏هوشیار در اتاقِ VIP بیمارستان چشم باز کرد و حضور تهیونگ غرق در خواب، روی صندلی کنارِ تخت باعث پر شدنِ‌ چشم‏هاش شده بود.. یا وقتی تک به تکِ زخم‏هاشو هر روز با دست‏های لرزان تمیز می‏کرد و در عین حال سعی می‏کرد تا سر به سرِش بذاره و کمتر درد رو احساس کنه..

وقتی هر شب با یک شاخه رزِ سفید به دیدنش میومد و بعد از خوردنِ شام و سر زدن به واحدِ روبرویی، کنار هم روی تخت دراز می‏کشیدند و بی هیچ حرفی تا وقتی خواب به سراغشون بیاد به چشم‏های هم خیره می‏موندند.. انگار که نگاهشون، در اقیانوسی از حرف‏های ناگفته غرق می‏شد.. امّا .. هنوز هیچ کدوم جرأتِ پرسیدن نداشتند.. نه جونگ کوک می‏تونست دلیلِ تنها رها شدن رو بپرسه و نه تهیونگ قصد داشت حقیقتِ پنهان پشتِ دست‏های لرزونش رو فاش کنه ..

معماهای زیادی در این رابطه‏ی تازه امّا کهنه وجود داشت با پایانی نامعلوم .. ولی جونگ کوک مطمئّن بود که یک بار دیگه به هیچ قیمتی "تهچی" رو از دست نمیده.. نه حالا که عاملِ اصلیِ زندگی ِ نکبت‏بارِ خاندانِ کیم به درک واصل شده بود..

نه.. این بار تا آخر کنارِ پسری که دوست داشت می‏ایستاد و برای خواسته‏هاشون می‏جنگید! چون حدسش هم اونقدرا سخت نبود.. ریشه‏تمامِ شکست‏ها و جدایی‏ها چی می‏تونست باشه به جز.. طلسمِ یک خانواده‏ی از هم گسیخته!


:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::





> ساکتی ..

× اوهوم..


بکهیون بدون اینکه چشم از موبایلش برداره سری تکون داد.. و جونگین بعد از چشم غرّه‏ای ملیح، دوباره به روبرو نگاه کرد و تصمیم گرفت ادامه‏ی جادّه‏ی کسل کننده رو در سکوت رانندگی کنه! امّا لحظه‏ای بعد پشیمون شد..:

> مگه نگفتی امروز اومدی مرخصی؟! پس چرا سرت توی اون گوشی کوفتیه همش؟!

× مگه من به جز جاسوسیِ ی مشت قاتل زنجیره‏ای، کار و زندگی دیگه‏ای ندارم؟!

> فکر نکنم... چیه نکنه داری تیک تاکِت رو چک می‏کنی؟!

× نه.. دارم عکسای خواهرمو توی فیس‏بوکش می‏بینم.. با پسرش..

جونگین که خودشو برای ی کل کلِ حسابی آماده کرده بود، متعجّب از جوابی که شنید ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد و متوقّف شد.. تا به اون لحظه هیچ حرفی از خانواده و گذشته‏ی بک نشنیده بود.. یعنی وقتی با هم زندگی می‏کردند چندباری بین جروبحث‏هاش با جونگ‏کوک اشاره‏هایی به جبرانِ اشتباهاتِ گذشته می‏شد.. امّا بی‏شک کلمه‏ای از خواهر و خانواده نشنیده بود.. برای همین بدون مقدمه پرسید:

> تو.. حالت خوبه؟! می‏خوای بریم بیمارستان؟!!!!

بکهیون که از ترمز غیرمنتظره کمی به جلو پرتاب شده بود، به قیافه‏ی وحشت‏زده‏ی جونگین چپ چپ نگاه کرد :

× کوفت! چرا مثلِ اسب یهو رم می‏کنی لعنتی!؟ اونی که به بیمارستان احتیاج داره تویی نه من!! جنبه نداری آدم دو کلمه حرفِ حسابی باهات بزنه؟!

>‌ '' آدم'' چرا.. ولی '' تو'' نه! بگو چه مرگته بکهیون!‌ (چشم‏هاش از تردید ریز شد) .. نکنه داری میمیری..؟ آره..؟ سرطانِ دست گرفتی؟!‌

صدای خنده‏ی از ته دل بکهیون فضای اتاقک ماشین رو پر کرد.. و همین باز نشونه‏ای صد در صدی برای جونگین بود تا مطمئن بشه یک جای کار بدجوری ایراد داره :

> نخند لعنتی! (صورت بک رو بین دو دستش گرفت).. موضوع چیه؟ نکنه دوباره چان‍...

× به اون ربطی نداره .. (دست جونگین رو کنار زد و صورتشو به سمت جاده برگردوند).. من حالم خوبه.. یعنی حالم از همیشه خیلی هم بهتره! پس این خاله زنک بازیارو تمومش کن و راه بیوفت.. دیرتر از این بریم لوهان جونم ناراحت میشه!

> چرا حالت از همیشه بهتره..؟

× چی..؟!‌ منظورت چیه؟

> نمی‏دونی منظورم چیه؟ چی باعث شده که حالت از همیشه بهتر باشه؟! حالا به فرض هم من قبول کردم ثباتِ روانی داری.. ولی چرا باید حال و روزت بهتر از قبل باشه؟!‌ توی این اوضاع خر توی الاغی ! همه چی بهم ریخته‏ست ..

..یکیو زدن کشتن و هیچکی نپرسید چرا .. چجوری؟!‌.. تحقیقات پلیس بی‏نتیجه.. تیمتون شکست خورده.. رئیس عملیاتتون لت و پار شده.. آینده‏ی این همه زحمتی که کشیدیم روی هواست.. خود من ..! من ممکنه چهارسالِ لعنتی رو الکی از کیونگ دور مونده باشم و با شماها وقت تلف کردم.. حالا یک سؤالِ خیلی منطقی دارم ازت می‏پرسم بیون بکهیون! ..

.. چرا توی این وضعیّتِ تخمی که برات شرح دادم تو باید حالت بهتر باشه؟!

بکهیون پوزخندی زد.. موبایلش رو قفل کرد و داخلِ جیبِ کت لیِ آبی و گشادش گذاشت.. کمی به تصمیمی که چند روزی می‏شد گرفته بود فکر کرد و مطمئن‏تر از همیشه، اوّلین قدم در مسیر جدیدی که انتخاب کرده بود رو برداشت..:

× چون می‏خوام به عنوانِ یک شرکت کننده‏ی تازه نفس واردِ بازیِ 'تاج و تخت ' بشم.. می‏خوام تبدیل به قوی‏ترین مهره‏ی یک شطرنج بشم.. کیم جونگین .. می‏دونی قوی‏ترین مهره‏ی شطرنج کدومه؟

با برگشتنِ چشم‏های‌ هک‏بک روی جونگین و موردِ خطاب قرار گرفته شدنش.. لحظه‏ای عضوِ خاندانِ کیم از اون نگاهِ مستقیم و خالی از هر احساسی غالب تهی کرد.. دست‏هاش روی فرمونِ ماشین فشرده‏تر شد و سعی کرد تا تمامِ این مکالمه‏ی عجیب رو یک شوخی برداشت کنه ..:

> هه .. هه .. خب معلومه .. شاه دیگه.. (معذّب نیشخندی زد) .. إم .. نمی‏دونستم اهلِ بازی فکری هستی..

× شاه.. ؟ اون که احمق‏ترینه.. می‏دونی چرا..؟

جونگین ناامید به نشانه‏ی منفی سر تکون داد .. بکهیون این بار شمرده و با آرامش بیشتری ادامه داد..:

× دقیقاً چون فکر می‏کنه قدرتمندترین مهره‏ی بازی خودشه..! امّا.. غافل از اینکه .. قدرتِ اصلی.. دستِ یک سربازِ تنها و زخمیه.. سربازی که چیزی برای از دست دادن نداره.. مهره‏ای که .. زندگی براش حدّ وسط نداره... یا همه چیز داره .. یا هیچی نداره..

..مهره‏ای که .. آخرِ این بازی.. یا تاج روی سرش می‏ذاره.. یا کسی که تا الآن تاج روی سرش بوده رو با خودش به خارج از صفحه‏ی بازی پرت می‏کنه..

حالا .. به نظرت.. اوّلین قدم برای شروعِ این بازی مهیّج چی می‏تونه باشه .. کیم.. جونگین.. شی ؟!

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


چانیول آخرین لیوان رو هم کنار بشقاب روی میز گذاشت و زیرچشمی نگاهی به ستوان کوک کرد که در گوشه‏ی دیگه‏ی میز با صورتی جدّی و اخمی عمیق به سمت بکهیون خم شده بود و پچ‏پچ می‏کرد.. از لحظه‏ی ورود جونگین و بکهیون، هر کدوم با چهره‏ای گرفته به سمتی راه کج کرده بودند.. جونگین به سمت بالکن رفت و سیگاری روشن کرد.. بکهیون هم بدون هیچ حرفی تنها برای لوهان سری تکون داد و داخل دستشویی پرید!

بعد از حدود یک ربع هم بیرون اومد و توسط جونگ کوک دستگیر شد! حالا کیونگ و تهیونگ داخل اتاق بچه با سهون صحبت می‏کردند.. جونگین روی کاناپه روبروی تلوزیون نشسته بود و به تحلیل‏های قبل از بازی گوش میداد.. لوهان توی بالکن داشت لباس‏های 'آرا' رو پهن میکرد و چانیول هم مثل یک کدبانوی نمونه حواسش به لازانیای داخل فر بود! درست به مانند یک بعد از ظهر ساده و خانوادگی!

انگار نه انگار که در این جمع چندتا قاتل و روانی وجود دارند! و این آرامشِ ظاهری بدجوری به دلِ چانیول نشسته بود! .. با یادآوری دلهره‏ای که چندماه پیش سرِ شامِ خانوادگی عمارتِ کیم به جونش افتاده بود، لبخندی شیرین صورتشو پر کرد! درست شبی که تصمیم گرفت اگر اوضاع خراب شد، دستِ بکهیون رو بگیره و به زور هم که شده از عمارت فراریش بده.. چون نمی‏خواست به صورت زنده شاهدِ هنرهای پنهانی و تاریک پارک چانیول باشه!!

با حرکتی که از گوشه‏ی چشم متوجه شد به سمت جونگین برگشت و دید هیونگش داره اشاره می‏کنه که بره و کنارش بشینه.. با خیال اینکه بازی شروع شده روی مبل نشست ..:

» چه زود شروع شُ‍...

> زود یک بهونه‏ای جور کن و بکهیون رو برگردون عمارت !

چانیول متعجَب از درخواستی که شنیده بود، کمی تآمّل کرد و بعد به پشت سر نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی صداشونو نمی‏شنوه..:

» چراا؟! چی شده!؟ دعواتون شد توی راه؟!

این‏بار جونگین مستقیم به چشم‏هاش نگاه کرد ..:

> نمی‏دونم توی این یک ماهه چی کارش کردی .. ولی انگار زده به سرش.. امشب حرفای عجیبی می‏زد.. رفتنش به نفع همه‏مونه.. مخصوصاً کیونگ‏سو... نباید بذاری نزدیکش بشه.. اون خودش به اندازه‌ی کافی درگیری ذهنی داره.. یک مورد "نابغه‌ی دیوانه" مونده تا به لیستش اضافه بشه !
.. بهتره هر چه زودتر ببریش بیرون از این خونه... وگرنه امشب شر به پا می‏کنه..! می‏فهمی چی می‏گم پارک؟!

با 'پارک' خطاب شدنش، چانیول متوجه شد که موضوع خیلی برای جونگین جدیه.. نگران نیم‏نگاهی به سمت اتاق بچه انداخت..:

» رابطه‏ت با کیونگ چجوریه؟

جونگین کلافه دستی بین موهاش کشید..:

> هیچی.. خراب.. داغون.. حرف نمی‏زنیم.. ولی کنارِ هم می‏خوابیم.. حرف نمی‏زنیم.. ولی صبح‏ها چشممون به چشم هم باز می‏شه... برای همین می‏گم بردار اون دردسر رو ببر.. چون من با کیونگ 'دیس‏کانِکت' شدم! نمی‏تونم کنترلش کنم..!

• هیونگ کنترل بدم دستت؟!

با صدای خنده‏ی سهون از پشت سرشون، یهو از جا پریدند و جونگین خم شد تا یک پس گردنی حواله‏ی دونسنگِ فضولش کنه..:

> گمشو برو پی کارت! یکی میزنم بچسبی به دیوار! برو غذا رو بکش مردیم از گشنگی !

سهون جوری که انگار بهش بر خورده پشت چشم نازک کرد و به تهیونگ اشاره کرد تا به آشپزخانه برند.

کیونگ بدون اینکه به کسی نگاه کنه، پشت به چانیول و جونگین سرِ میز نشست و شروع به کش و غوس دادن بدنش کرد.. از صبح زود همراه چانیول به کافه رفته بود و با وجود اوضاع آشفته‏ی عمارت، برای چند ساعتی خودش رو در داخل اتاق بالای پلّه‏ها زندانی کرد تا به حساب‏های عقب مونده برسه. این روش می‏تونست بهش کمک کنه تا زمانی هرچقدر هم کوتاه، از مشکلاتش فرار کنه و مثلِ یک آدم عادی باشه.

حواسش به تک تکِ حرکاتِ جونگین بود و می‏دونست از وقتی پاشو توی خونه گذاشته اخمِ روی پیشونیش باز نشده .. و هر چند دقیقه یک بار بکهیون رو زیرِ نظر می‏گرفت.. لبش رو از داخل می‏گزید و به سمت اتاقِ آرا نگاه می‏چرخوند. کیونگ در اتاق جوری لبه‏ی تخت نشسته بود تا از داخل تاریکی دیدِ کافی به نیم‏رخِ عاملِ اصلیِ عذابِ‌ این روزهاش داشته باشه..

درسته.. کشته شدنِ به اصطلاح 'پدرش' حتّی خم به ابروش نیاورده بود.. ازدواج مصلحتی هیچ خِللی در روتینِ روزانه‏ش ایجاد نکرده بود.. جنگیدن برای شونه خالی کردن از پستِ ریاست از یک طرف و زنده بیرون اومدن از چالش‏های هفتگی که مخالف‏های داخل و خارج کره براش مهیّا می‏کردند هم از طرف دیگه، فقط به چشم سرگرمی می‏دید..

امّا.. جونگین.. به تنهایی.. سکوتِ این جونگینِ لعنتی بود که انگار قطره قطره خونش رو می‏مکید و افسرده‏ترش می‏کرد.. به قدری مستأصل شده بود که با پیشنهادِ سهون برای این دورهمی و پیام یواشکی و کوتاهش با مضمونِ 'آشتی‏کنون' مخالفتی نکرد.. تازه چند لحظه پیش، توی اتاق دستی به سرش کشید و کمی دونسنگِ مهربونش رو لوس کرده بود، البته که می‏دونست جنبه نداره و به زودی از این حرکت پشیمون می‏شه!

از صدای به زمین خوردنِ وسیله‏ای فلزی که از طرفِ آشپزخانه اومد،‌ کیونگ از جا پرید و متوجّهِ نگاهِ خیره‏ی بیون بکهیون از کنارِ درب ورودی روی خودش شد.. :


« جایی میری بکهیون؟

× نُچ.. کوکی رفته لپ‏تاپش رو بیاره تا ویندوز عوض کنم.

بعد از اتمامِ جمله‏ش همچنان با همون نگاهِ خیره و می‏شه گفت سرد، به کیونگ چشم دوخت.

« .. چیزی می‏خوای بگی؟!

> این غذا آماده نشد؟! گاو توی اون فر داری می‏پزی اوه سهون؟!.. پارک؟! تو نمی‏خواستی به بکهیون چیزی بگی؟!!!!

جونگین با شروعِ مکالمه‏ی تازه شکل گرفته‏ی اون دو نفر مثل فنر از جا پریده بود و حالا جوری که کاملاً جلوی دیدِ کیونگ گرفته بشه، کنارِ میز ایستاد!‌ چانیول معذّب به سمتِ بکهیون رفت ..:

» چ‍..چرا.. اِم.. می‏خواستم با هم ی جایی بریم.. مهمّه خیلی..


× نه برای من ..

بی‏تفاوت از کنارِ چان گذشت و به سمتِ میز رفت.. درست روبروی کیونگ در طرفِ دیگه نشست و دست به سینه و بی‏خیال به پشت تکیّه داد. نیم‏نگاهی به جونگین که مضطرب بالا سرِ پسرعموش به حالتی تدافعی ایستاده بود انداخت و لب‏هاش به پوزخندی کش اومد..:

× منم گشنمه .. ! (چشمکی زد و دوباره مستقیم به کیونگ نگاه کرد).. احتیاج دارم که شکمم سیر بشه... چون قراره یک معادله‏ی چند مجهولی رو امشب از ریشه حل کنم!

... نظرت چیه .. کیم.. کیونگ.. سو .. شی ..؟


:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::






سلام سلام..

چطوریایید پاستیل ماستیلاااام ..؟
عیدتون مبارک 🥳🤩🥰😍🫶🏻

من خوبم و حسابی درگیرِ کار و تحصیل و زندگی و ... اینااااا

البته حواسمم به لوک هست 🥰

- ووووواااای 🫣 ... چطور بود این قسمت؟ ... البته سعی کردم زیاد هیجانی ننویسم و آرامش رو به ریدرهام تقدیم کنم 😂 موفق بوده‏ام آیا ؟!!

- یک حسّی بهم می‏گه بیون بکهیون توی فصلِ جدید قراره که یک وجهِ جدید از شخصیّتش رو برامون به نمایش بذاره.. شما چی فکر می‏کنید..؟

ولی با این حال من بکهیون مرموز را خیلی دوست.. شما چطور؟ 🤗

- چرا جونگین الاغ انقدر با سهونیمون بد حرف میزنه؟! آقا اعصاب نداری توی قسمتِ جدید شرکت نکن! والااا!

- خب .. دیگه چی.. آهان ویکوک جونامم که حسابی دلبری می‏کنن با رابطه‏ی جدیدشون.. شاید پارتِ بعدی سرِ صحبتِ گذشته باز بشه.. نظر شما چیه؟ به نظرتون دیگه مانعی برای با هم بودنشون وجود نداره؟

- هونهان جونامم که درگیر مهمونا بودن و زیاد به هم کاری نداشتند.. بیچاره لوهانیم قراره قسمتِ بعد چه حرفایی بشنوه! افتاده بینِ یک مشت روانی ..برّه‏ی معصومم!! 😍

- خب حالا دیگه بریم سرِ بحثِ جذّابِ 🌟 ووت و کامنت 📝 که بعضیا هیچ اهمیّتی نمی‏دن بهش (البته ما که نداریم از اون بعضیا اینجا!!) 😅

- تشکّر می‏کنم از این همه توجّه و همراهیِ پاستیل اکتیو شیرینام 😘 خیلی لطف دارید به من.

- ببخشید اگه در جواب دادن به پیغام‏ها کوتاهی می‏کنم.. سعی می‏کنم این بار به همه جواب بدم 🤗

- کلّی پاستیل جدید 🫶🏻 به جمعمون اضافه شدند به صورت کاملاً خود جوش 😂 .. من هیچ جا تبلیغ نمی‏کنم شماها از کجا پیداتون می‏شه بلاهااااا؟! 🥰🤗 مرسی از اینکه داستانم رو شروع کردید.

- و در آخر باز هم پاستیل‏های قدیمی و همیشه همراه از اینکه لوک روهم‏چنان دنبال می‏کنید ممنونم و قول می‏دم پارتِ بعد زودتر آپ بشه ❤️🥰🤗

- این بار هم مثلِ همیشه لطفاً برای ادامه کلّی بهم انرژی بدید مهربوناااام 😊😚

دوستتون دارم،

نویسنده‏ی محبوب دل‏ها 💕

نقره 💫

Continue Reading

You'll Also Like

10.5K 2.2K 53
°جیسونگ امگای مهربون و شیطونی هست که همراه با پدر و مادرش زندگی خوبی داره اما تا اینکه یه روز پدرش بهش میگه باید با پسر شریکش یعنی پسر خوانواده لی از...
82.8K 11.9K 17
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
121K 20.3K 58
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
64.1K 11.3K 37
↴ేخلاصه شغل ایده آل هر فن اینکه میکاپ آریست آیدل خودش بشه. و جونگ‌کوک این شغل رو صاحب شده:) {داستانی جهت ساخت حس خوب و اکلیلی} ================ 💄ే ن...